شعر نو

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گلای کاغذی عمر منو
باد پاییز داره پرپر می کنه
می دونم رفتنی هستی یه نفس
دل داره بی خودی دست دست میکنه
واسه بازی چشات مهره باختم واسه تو
بی خیال من میشی هر چی که ساختم واسه تو
نرگسا نسترنا رویای باغ
هیچ کدوم عطر تو رو واسم نداشت
هیچ کدوم از بازیهای سرنوشت
تلخی باخت تو رو واسم نداشت
شهر زاد مغروری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سهراب سپهری

سهراب سپهری

آسمان پرشد از خال پروانه هاي تماشا
عكس گنجشك افتاد در آبهاي رفاقت
فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه
باد مي آمد از سمت زنبيل سبز كرامت
شاخه مو به انگور
مبتلا بود
كودك آمد
جيب هايش پر از شور چيدن
اي بهار جسارت
امتداد در سايه كاج هاي تامل
پاك شد
كودك از پشت الفاظ
تا علف هاي نرم تمايل دويد
رفت تا ماهيان هميشه
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد
بعد خاري
پاي او را خراشيد
سوزش جسم روي علف ها فنا شد
اي مصب سلامت
شور تن در تو شيرين فرو مي نشيند
جيك جيك پريروز گنجشك هاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت
جوي آبي كه از پاي شمشاد ها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه مي برد
كودك از سهم شاداب خود دور مي شد
زير بارانم تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخه هاي هلو روي پيراهنش ريخت
در مسير غم صورتي رنگ اشيا
ريگ هاي فراغت هنوز
برق مي زد
پشت تبخير تدريجي موهبت ها
شكل پرپرچه ها محو مي شد
كودك از باطن حزن پرسيد
تا غروب عروسك چه اندازه راه است ؟
هجرت برگي از شاخه او را تكان داد
پشت گلهاي ديگر
صورتش كوچ مي كرد
صبحگاهي در آن روزهاي تماشا
كوچ بازيچه ها را
زير شمشاد هاي جنوبي شنيدم
بعد در زير گرما
مشتم از كاهش حجم انگور پر شد
بعد بيماري آب در حوض هاي قديمي
فكر هاي مرا تا ملالت كشانيد
بعد ها در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسيد
گرته دلپذير تغافل
روي شنهاي محسوس خاموش مي شد
من
روبرو مي شدم با عروج درخت
با شيوع پر يك كلاغ بهاره
با افول وزغ در سجاياي ناروشن آب
با صميميت گيج فواره حوض
با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه
كودك آمد ميان هياهوي ارقام
اي بهشت پريشاني پاك پيش از تناسب
خيس حسرت پي رخت آن روزها مي شتابم
كودك از پله هاي خطا رفت بالا
ارتعاشي به سطح فراغت دويد
وزن لبخند ادراك كم شد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه شب نالم چون ني ، که غمي دارم

دل و جان بردي ، اما نشدي يارم




با ما بودي ، بي ما رفتي.




چون بوي گل به کجا رفتي؟




تنها ماندم ، تنها رفتي




چون کاروان رود…




فغانم از زمين بر آسمان رود




دور از يارم ، خون مي بارم




فتادم از پا به ناتواني




اسير عشقم ، چنان که داني




رهائي از غم نمي توانم




تو چاره اي کن که ميتواني




گر ز دل برآرم آهي




آتش از دلم خيزد




چون ستاره از مژگانم




اشک آتشين ريزد.




چون کاروان رود




فغانم از زمين




بر آسمان رود




دور از يارم خون مي بارم




نه حريفي تا با او غم دل گويم




نه اميدي در خاطر که تو را جوبم




اي شادي جان ، سرو روان،




کز بر ما رفتي،




از محفل ما ، چون دل ما




سوي کجا رفتي؟؟




تنها ماندم ، تنها رفتي




چو ن بوي گل به کجا رفتي؟؟




به کجائي غمگسار من




فغان زار من بشنو…… باز آ




از صبا حکايتي از روزگار من بشنو




باز آ ….. باز آ…………..سوي رهي




چون روشني از ديده ما رفتي




با قافله باد صبا رفتي




تنها ماندم ، تنها ماندم……
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

چرا از مرگ مي ترسيد
چرزا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
مپنداريد بوم نا اميدي باز
به بام خاطر من مي کند پرواز
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد
مگر افيون افسونکار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي کارد
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يک نفس آسودگي از رنج هستي نيست
مگر دنبال آرامش نمي گرديد
چرا از مرگ مي ترسيد
کجا آرامشي از مرگ خوشتر کس تواند ديد
مي و افيون فريبي تيزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماري جانگزا دارند
نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي که هوشياري نمي بيند
چرا از مرگ مي ترسيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوي مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي است
همه ذرات هستي محو در روياي بي رنگ فراموشي است
تنه فريادي نه آهنگي نه آوايي
نه ديروزي نه امروزي نه فردايي
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بي فرجام
خوش آن خوابي که بيداري نمي بيند
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران که آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست اين ننامردم صدرنگ بسپاريد
که کام از يکديگر گيرند و خون يکديگر ريزند
درين غوغا فرومانند و غوغا ها برانگيزند
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه مي دانيد
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد
چرا از مرگ مي ترسيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


قلب من و تو را

پیوند جاودانه ی مهری است در نهان

پیوند جاودانه ی ما ناگسسته باد

تا آخرین دم از نفس واپسین من

این عهد بسته باد


" حمید مصدق"

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

باز کن پنجرهها را که نسيم
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
و بهار
روي هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فرياد زدند
کوچه يکپارچه آواز شده است
و درخت گيلاس
هديه جشن اقاقي ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
که زمين را عطشي وحشي سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگي با جگر خاک چه کرد
هيچ يادت هست
توي تاريکي شب هاي بلند
سيلي سرما با تاک چه کرد
با سرو سينه گلهاي سپيد
نيمه شب باد غضبناک چهکرد
هيچ يادت هست
حاليا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
که در اين کوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
خاک جان يافته است
تو چرا سنگ شدي
تو چرا اينهمه دلتاگ شدي
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آئينه شكسته

ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند بتن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس
او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت
گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سهراب سپهری

سهراب سپهری

از مرز خواي مي گذشتم
سايه تاريك يك نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
در پس درهاي شيشه اي روياها
در مرداب بي ته آيينهها
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بود م
يك نيلوفر روييده بود
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
و من در صداي شكفتن او
لحظه لحظه خودم را مي مردم
بام ايوان فرو مي ريزد
و ساقه نيلوفر بر گرد همه ستونها مي پيچد
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
نيلوفر روييد
ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد
من به رويا بودم
سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود
در رگهايش من بودم كه مي دويدم
هستي اش درمن ريشه داشت
همه من بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نیما یوشیج

نیما یوشیج

سحر هنگام، کاین مرغ طلایی
نهان کرده ست پرهای زر افشان.
طلا در گنج خود می کوبد، اما
نه پیدا در سراسر چشم مردم.
من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوار های نیلی شب
در این راه درخشان می شناسم.
می آید در کنار ساحل خاموش به حرف رهگذران می دهد گوش.

نشسته در میان زورق زرین
برای آن که از من دل رباید.
مرا در جای می پاید.
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید.
می آید گیسوان آویخته گون
ز گرد عارض مه ریخته خون.

می آید خنده اش بر لب شکفته
بهاری می نمایاند به پایان زمستان.
می آید بر سر چله کمان بسته.
ولی چون دید من را می رود، در، تند می بندد
....
نشسته سایه ای در ساحل تنها،
نگار من به او از دور می خندد.


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبريز
اينجا و آنجا ابر چون کف هاي لغزنده
رها بر آب
آويخته بر شاخه هاي سرو
پيراهن مهتاب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

رفتم به کنار رود
سر تا پا مست
رودم به هزار قصه ميبرد ز دست
چون قصه درد خويش با او گفتم
لرزيد و رميد و رفت و ناليد و شکست
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدی اخوان ثالث

مهدی اخوان ثالث

چون پرنده اي که سحر
با تکانده حوصله اش
مي پرد ز لانه ي خويش
با نگاه پر عطشي
مي رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ي خويش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه که نيست
يا که هست ، مي نگرد
آن شکسته پير گدا
و آن دونده آب کدر
وان کبوتري که پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله که هست
يا که نيست ، مي شنود
ز آن صغير دکه به دست
و آن فقير طاليع بين
و آن سگ سيه که دود
ز آنچه ها که ديد و شنيد
پرتوي عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه مي بيند
چون نگاه دويانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صيد خود در اوج اثير
جويد و نمي جويد
يا بسان آينه اي
ز آن نقوش زود گذر
گويد و نمي گويد
با تبسمي مغرور
ناگهان به خويش آيد
ز آنچه ديد يا که شنود
در دلش فتد نوري
وين جوانه ي شعر است
نطفه اي غبار آلود
قلب او به جوش آيد
سينه اش کند تنگي
ز آتشي گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
يک نهان نوازنده
زندگي به او داده است
با سپارشي رنگين
پرتوي ز الهامي
شاعر پريشانگرد
راه خانه گيرد پيش
با سريع تر گامي
بايد او کند کاري
کز جرقه اي کم عمر
شعله اي برقصاند
وز نگاه آن شعله
يا کند تني را گرم
يا دلي را بسوزاند
تا قلم به کف گيرد
خورد و خواب و آسايش
مي شود فراموشش
افکند فرشته ي شعر
سايه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سيه گردد
خامه ها فرو خشکد
شمعها فرو ميرد
نقشها برانگيزد
تا خيال رنگيني
نقيش شعر بپذيرد
مي زند بر آن سايه
از ملال يک پاييز
از غروب يک لبخند
انتظار يک مادر
افتخار يک مصلوب
اعتماد يک سوگند
روشنيش مي بخشد
با تبسم اشکي
يا فروغ پيغامي
پرده مي کشد بر آن
از حجاب تشبيهي
يا غبار ايهامي
و آن جرقه ي کم عمر
شعله اي شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا که بيندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه آيدش بر سر ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل بود و مي شکفت بر امواج آب ماه
مي بود و مستي آور
مثل شراب ماه
شبهاي لاجوردي
بر پرنيان ابر
همراه لاي لاي خموش ستاره ها
مي شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه
روزي پرنده اي
با بال آهنين و نفس هاي آتشين
برخاست از زمين
آورد بالهاي گران را به اهتزاز
چرخيد بر فراز
پرواز کرد تا لب ايوان آفتاب
آمد به زير سايه بال عقاب ماه
اينک زني است آنجا
عريان و اشکبار
غارت شده به بستر آشفته شرمسار
غمگين نشسته خسته و خرد و خراب ماه
داوودي در شب سپيد هزار پر
سر بر نمي کند به سلام ستاره ها
برگرد خويش هاله اي از آه بسته است
تا روي خود نهان کند از آفتاب ماه
از قعر اين غبار
من بانگ مي زنم
کاي شبچراغ مهر
ما با سياهکاري شب خو نمي کنيم
مسپارمان به ظلمت جاويد
هرگز زمين مباد
از دولت نگاه تو نوميد
نوري به ما ببخش
بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
واین جنس از باران

واین جنس از باران

گرم نخواهی شد
واین از جنس ابر
تورا گرم نخواهد کرد
از انجماد پلک هایت
شروع خواهد شد
وتو.........
خواهی گریخت
از باران های سیاه
در بادهای سیاه.....
ودر انجماد قلبت
به ناگزیر
سنگی سیاه را
بر خود
خواهی کشید
گفته بودمت:
لحاف آسمان را
کنار باید زد
وپارا از گلیم زمین
دراز تر باید
چیزی بیشتر میخواهم
چیزی که نمیدانم چیست

مهدی قهاری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

در میان برگهای زرد

تاب می خورم
تاب می خورم
می روم به سوی مهر
می روم به سوی ماه
در کجا به دست کیست
بند گاهواره ام ؟
برگهای زرد
برگهای زرد
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
مثل چشم های منتظر نگاه میکنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از میانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون اینه
چهرهای شکسته خسته
بانگ می زند که
وقت رفتن است
چهره ای شکسته خسته
از برون جواب می دهد
نوبت من است؟
من در انتظار یک شایاره ام
حرفهای خویش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنیده آه
نشنود کسی دوباره ام
ای که بعد من درون گاهواره ات
سالهای سال
می روی به سوی مهر
می روی به سوی ماه
یک درنگ
یک نگاه
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
در میان برگهای زرد
می تپد به یاد تو هنوز
قلب پاره پاره ام
 

amator-2

عضو جدید
ديروز به ياد تو وآن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر سينه فشاندم
چشمانم را ناز كنان سورمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سرشانه
در كنج لبم خاي آهسته نشاندم
گفتم به خود آن گاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همهافسون گري ناز
چو پيرهن سبز ببيند تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شدي
او نيست در مردمك چشم سياهم
تا خ۰يره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيد امشب
كو پنجه او تاكه در آن خانه گزيند
من خيره به آينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن،چه بگويم،كه شكستي دل ما را
[FONT=&quot] [/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سهراب سپهری

سهراب سپهری

از هجوم روشنايي شيشه هاي درتكان مي خورد
صبح شد آفتاب آمد
چاي را خورديم روي سبزه زار ميز
ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد
لحظه هاي كوچك من زير لادن ها نهان بودند
يك عروسك پشت باران بود
ابرها رفتند
يك هواي صاف يك گنجشك يك پرواز
دشمنان من كجا هستند ؟
فكر مي كردم
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد
در گشودم قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من
آب را با آسمان خوردم
لحظه هاي كوچك من خوابهاي نقره مي ديدند
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت
نيمروز آمد
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد
مرتع ادراك خرم بود
دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد
پرتقالي پوست مي كندم
شهر در آيينه پيدا بود
دوستان من كجا هستند ؟
روزهاشان پرتقالي باد
پشت شيشه تا بخواهي شب
دراتاق من طنيني بود از برخورد انگشتان من با اوج
در اتاق من صداي كاهش مقياس مي آمد
لحظههاي كوچك من تا ستاره فكر ميكردند
خواب روي چشمهايم چيزهايي را بنا مي كرد
يك فضاي باز شنهاي ترنم جاي پاي دوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باغ آیینه احمد شاملو

باغ آیینه احمد شاملو

مثل اینست
مثل اینست درین خانه تار
هر چه با من سر کین است و عناد
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
***
مثل اینست که میجنبد یاس
بر سکونی که درین ویران جاست
مثل اینست که میخواند مرگ
در سکوتی که به غمخانه مراست.
***
مثل اینست در او با هر دم
به گریز است نشاطی از من
مثل اینست که پوشیده در اوست
هر چه از بود ز غم پیراهن.
***
مثل اینست که هر خشت درآن
سر نهاده ست به زانوی غمی
هر ستون کرده ازو پای دراز
به اجاق غم بیشی و کمی.
***
مثل اینست همه چیز در او
سایه در سایه غم بنهفته است
همه شب مادر غم بر بالین
قصه مرگ به گوشش گفته است.
***
مثل اینست که در ایوانش
هر شب اشباح عزا میگیرند
بیوگان لاجرم از تنگ غروب
زیر هر سرطاق جا میگیرند.
***
مثل اینست که در آتش روز
ظلمت سرد شبش مستتر است
مثل اینست که از اول شب
غم فردا پس در منتظر است.
***
خانه ویران! که در او حسرت مرگ
اشک میریزد بر هیکل زیست!
خانه ویران! که در او هر چه که هست
رنج دیروز و غم فردایی است.


 

mahtab.sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانی از زندگی چه میخواهم ؟
من تو باشم تو پای تا سر تو
زندگی گر هزارباره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهدی سهیلی

مهدی سهیلی

كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است .
هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ
گرم، پاسخ گويد
نيست يكتن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ
قدمي، راه محبت پويد
***
خط پيشاني هر جمع، خط تنهائيست
همه گلچين گل امروزند ـ
در نگاه من و تو حسرت بيفردائيست .
***
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
نقش هر خنده كه بر روي لبي ميشكفد ـ
نقشه يي شيطانيست
در نگاهي كه تو را وسوسه عشق دهد ـ
حيله پنهانيست .
***
زير لب زمزمه شادي مردم برخاست ـ
هر كجا مرد توانائي بر خاك نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ
هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
***
خنده ها ميشكفد بر لبها ـ
تا كه اشكي شكفد بر سر مژگان كسي
همه بر درد كسان مينگرند ـ
ليك دستي نبرند از پي درمان كسي
***
از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست ؟
ريشه عشق، فسرد
واژه دوست، گريخت
سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست ؟
***
دست گرمي كه زمهر ـ
بفشارد دستت ـ
در همه شهر مجوي
گل اگر در دل باغ ـ
بر تو لبخند زند ـ
بنگرش، ليك مبوي
لب گرمي كه ز عشق ـ
ننشيند بلبت ـ
به همه عمر، مخواه
سخني كز سر راز ـ
زده در جانت چنگ ـ
بلبت نيز، مگو
***
چاه هم با من و تو بيگانه است
ني صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند
درد دل گر بسر چاه كني
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبي از سر غم آه كني .
***
درد اگر سينه شكافد، نفسي بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ
آب شو، « آه » مگو .
***
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر
سكه زرد و سپيدي كه به سقف فلك است
سكه نيرنگ است
سكه اي بهر فريب من و تست
سكه صد رنگ است
***
ما همه كودك خرديم و همين زال فلك
با چنين سكه زرد ـ
و همين سكه سيمين سپيد ـ
ميفريبد ما را
هر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـ
گفته ام با دل خويش:
مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش
نتوانم كه گريزم نفسي از چنگش
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه
« خويش » در راه نفاق ـ
« دوست » در كار فريب ـ
« آشنا » بيگانه
***
شاخه عشق، شكست
آهوي مهر، گريخت
تار پيوند، گسست
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

حريق خزان بود
همه برگ ها آتش سرخ
همه شاخهها شعله زرد
درختان همه دود پيچان
به تاراج باد
و برگي که مي سوخت ميريخت مي مرد
و جامي ساوار چندين هزار آفرين
که بر سنگ مي خورد
من از جنگل شعله ها مي گذشتم
غبار غروب
به روي درختان فرو مي نشست
و باد غريب
عبوس از بر شاخه ها مي گذشت
و سر در پي برگ ها مي گذاشت
فضا را صداي غم آلود برگي که فرياد مي زد
و برگي که دشنام مي داد
و برگي که پيغام گنگي به لب داشت
لبريز مي کرد
و در چشم برگي که خاموش خاموش مي سوخت
نگاهي که نفرين به پاييز مي کرد
حريق خزان بود
من از جنگل شعلهها مي گذشتم
همه هستي ام جنگلي شعله ور بود
که توفان بي رحم اندوه
به هر سو که مي خواست مي تاخت
مي کوفت مي زد
به تاراج مي برد
و جاني که چون برگ
مي سوخت مي ريخت مي مرد
و جامي سزاوار نفرين که بر سنگ مي خورد
شب از جنگل شعله ها مي گذشت
حريق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگي که خاموش مي سوخت گفتم
مسوز اين چنين گرم در خود مسوز
مپيچ اين چنين تلخ بر خود مپيچ
که گر دست بيداد تقدير کور
ترا مي دواند به دنبال باد
مرا مي دواند به دنبال هيچ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اثر خيس

اثر خيس


مي شناسم اثر خيس قدم هايت را
تو رهاورد سکوت و نم باران داری
ابر شب رنگ در آمیخته با آرامش
که پس خامشی ات قصه طوفان داری
شور شیرین سرایش ز توام بر جان است
ای که افکار مرا دست به دامان داری
ململ ذهن نوازی و نمت شعر افزا
چشم عشاق به هر گریه تو گریان داری
بسته ای سلسله بر کلکم و می جنبانی
ای که رگبار غزلناک فراوان داری
می فشانی به سرم رشته ای از مروارید
شوق سازا به لطافت چو من ایمان داری!
اشک و رخساره ی من در شرف دیدارند
خواهم ای ابر که باریده و پنهان داری
آشنای من شبگیر شدی دیگر تو!
که به هر واژه ی شعرم سر پیمان داری
می شناسم اثر خیس قدم هایت را
تو رهاورد سکوت و نم باران داری...




شاعر : هورمزد يعقوبي نژاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سهراب سپهری

سهراب سپهری

آه در ايثار سطح ها چه شكوهي است
اي سرطان شريف عزلت
سطح من ارزاني تو باد
يك نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد
يك نفر آمد كه نور صبح مذاهب
دروسط دگمه هاي پيرهنش بود
از علف خشك ايههاي قديمي
پنجره مي بافت
مثل پريروزهاي فكر جوان بود
حنجره اش از صفات آبي شط ها
پر شده بود
يك نفر آمد كتابهاي مرا برد
روي سرم سقفي از تناسب گلها كشيد
عصر مرا با دريچه هاي مكرر وسيع كرد
ميز مرا زير معنويت باران نهاد
بعد نشستيم
حرف زديم از دقيقه هاي مشجر
از كلماتي كه زندگاني شان در وسط آب مي گذشت
فرصت ما زير ابرهاي مناسب
مثل تن گيج يك كبوتر ناگاه
حجم خوشي داشت
نصفه شب بود از تلاطم ميوه
طرح درختان عجيب شد
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت
بعد
دست در آغاز جسم آب تني كرئ
بعد در احشاي خيس نارون باغ
صبح شد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار کوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير
همه با يکديگر پيوسته ، ليک از پاي
و با زنجير
اگر دل مي کشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجير
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي ، کجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت
فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنين مي گفت چندين بار
صدا ، و آنگاه چون موجي که بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شک و پرسش ايستاده بود
و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي که لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي کرد و مي خاريد
يکي از ما که زنجيرش کمي سنگينتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت : بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي که تخته سنگ آنجا بود
يکي از ما که زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسي راز مرا داند
که از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تکرار مي کرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يک ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يک ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم کرديم
هلا ، يک ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يکي از ما که زنجيرش سبکتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بي تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نيز آنچنان کرديم
و ساکت ماند
نگاهي کرد سوي ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
بخوان ! او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساکت نگا مي کرد
پس از لختي
در اثنايي که زنجيرش صدا مي کرد
فرود آمد ، گرفتيمش که پنداري که مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت کرد
چه خواندي ، هان ؟
مکيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسي راز مرا داند
که از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه کرديم
و شب شط عليلي بود...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمید مصدق

حمید مصدق

در شب شرارتي است كه من گريه مي كنم
و صبح بر صداقت من رشك مي برد
با خوابهاي خاطره خوش بودم
هر چند خواب خاطره ام تلخ
ديگر تو را به خواب نمي بينم
حتي خيال من
رخساره تو را
از ياد برده است
ديروز طفل خواهرم از روي ميز من
تصوير يادبود تو را
اي داد برده است
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تمنا

كاش آن آينه اي بودم من
كه به هر صبح تو را مي ديدم
مي كشيدم همه اندام تو را در آغوش
سرو اندام تو با آنهمه پيچ
آنهمه تاب
آنگه از باغ تنت مي چيدم
گل صد بوسه ناب...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

چندين هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وين کهنه آٍسياي گرانسنگ است
بي اعتنا به ناله قربانيان خويش
آسوده گشته است
در طول قرنها
فرياد دردناک اسيران خسته جان
بر ميشد از زمين
شايد که از دريچه زرين آفتاب
يا از ميان غرفه سيمين ماهتاب
آيد بروي سري
اما
هرگز نشد گشوده از اين آسمان دري
در پيش چشم خسته زندانيان خاک
غير از غبار آبي اين آسمان نبود
در پشت اين غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگاني اسنان دري نداشت
هر در که ره به سوي خدا داشت بسته بود
تنها دري که راه به دهليز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پير در آنجا نشسته بود
در پيش پاي او
در آن سياه چال
پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود
امروز اين اسير
انسان رنجديده و محکوم قرنها
از ژرف اين غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دريچه خورشيد سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او کند دري به جهان هاي ديگري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اسمان را بارها
با ابرهایی تیره تر از این
دیده ام
اما بگو
ای برگ!
در افق این ابر شبگیران
کاین چنین دلگیر و بارانی ست،
پاره اندوه کدامین یار زندانیست؟!

شفیعی کدکنی
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
م.اميد

م.اميد

آب و آتش

آب و آتش نسبتي دارند جاويدان مثل شب با روز، اما از شگفتيها
ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما آتشي با شعله هاي آبي زيبا ... آه
سوزدم تا زنده‌ام يادش كه ما بوديم آتشي سوزان و سوزاننده و زنده چشمه ي بس پاكي روشن
هم فروغ و فر ديرين را فروزنده هم چراغ شب زداي معبر فردا
آب و آتش نسبتي دارند ديرينه
آتشي كه آب مي پاشند بر آن ، مي كند فرياد

ما مقدس آتشي بوديم ، بر ما آب پاشيدند
آبهاي شومي و تاريكي و بيداد خاست فريادي، و درد آلود فريادي
من همان فريادم، آن فرياد غم بنياد هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، اين از ياد كآتشي بوديم بر ما آب پاشيدند
گفتم و مي گويم و پيوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان كه رفته است و مي رود
بر باد
 

Similar threads

بالا