یکصد هزار کودک بدون شناسنامه در ایران
وقتی گفتم می خواهم از وضعیت بچه هایش گزارش بنویسم ، باور نمی کرد می گفت: "از مامورین وزارت کشور هستی". آنقدر برایش دلیل آوردم تا راضی شد کمی با هم حرف بزنیم.
گفت:" اهل مشهد هستم. با شوهرم که افغانی است در همان مشهد آشنا شدم. با برادرم سر یک ساختمان کار می کرد" وقتی پرسیدم که آیا شوهرش را دوست دارد با افسوس به چهار دیواری شکسته ای که در آن زندگی می کرد نگاهی کرد و گفت:" مدتهاست به تنها چیزی که نمی توانم فکر کنم ،همین دوست داشتن است .برای ما زنده ماندن و سیر کردن شکم خودمان و بچه هایمان از همه چیز مهم تر است ."
وقتی حرف به تحصیل بچه هایش می رسد می فهمم هیچ کدام از بچه هایش حتی یک سال هم مدرسه نرفته اند. دو پسرش دست فروشی می کنند . دخترش هم سنش هنوز برای کار در خیابان کم است. بچه هایش شناسنامه ندارند .وقتی تعجب می کنم ،می گوید : "اینجا محله بچه های بی شناسنامه است"
اینجا محله حلبی آباد قم است .محله ای با کودکان بی شناسنامه ، زنان درد کشیده و مردان غالبا غیر ایرانی . نگاهی به اطراف می اندازم .باورم نمی شود اکنون سال 87 باشد. درمقابل دیدگانم عکس های سیاه سفید قدیمی که از زاغه نشین های شهر های بزرگ گرفته شده ، می آیند و می روند. بدون هیچ تغییری. اگر الان چند عکس سیاه سفید بگیرم می توانم بگویم عکس ها متعلق به یک سده قبل است. چهار دیوار هایی که با یک سقف شده اند خانه . با آجرهای شکسته و درهای حلبی.
هر چند دقیقه یکبار صدای فریاد بچه ها می آید که با شیطنت کودکی شان می دوند. هر کدامشان که روی زمین می افتد چند دقیقه ای با صدای بلند گریه می کند و بعد انگار که از گریه خسته شده باشد به جمع دوستانش می رود.
"یعنی هیچ کدام از این بچه ها شناسنامه ندارند؟"
ناهید اشرفی رئیس انجمن حامی انجمن خصوصی رسیدگی به امور مهاجرین از پشت تلفن درباره تعداد کودکان بدون شناسنامه می گوید:" هیچ کس آمار دقیقی ندارد. نه ما و نه منابع دولتی. اما بر اساس آمار نسبی غیر دولتی بیش از 100 هزار کودک در ایران با این وضعیت زندگی می کنند."
زن جا افتاده تری است . یعنی من اینطور فکر می کنم . چون از سنش هیچ چیز نمی گوید .من هم ترجیح می دهم نپرسم دوست دارم در خیالم اینطور فکر کنم ،که گذر زمان اینگونه پیرش کرده تا اینکه با یک پیری زودرس مواجه شوم. پنج فرزند دارد .دو پسر و سه دختر که همه با هم برای نان در آوردن سر چهارراه می روند. خودش هم گاهی کمکشان می کند. " مثلا فصل گردو براشون گردو پوست می گیرم.تا بفروشند."
او هم شوهرش افغانی است. فرزندانش هم هیچ کدام نه شناسنامه دارند و نه مدرسه می روند. می گوید:" چند وقت قبل در بیمارستان به والدین پسر همسایه که تازه به دنیا آمده و وضع مشابهی دارد، یک برگه ای دادند و گفته اند که به سن مدرسه که رسید می تواند با ان به مدرسه برود."
تعارف می کند. وارد خانه اش می شوم. نگاهم به سقف می افتد. می پرسم با این وضع زمستان وقت باران و برف اینجا قابل سکونت است؟
خنده ای تلخ می کند و می گوید:" زندگی؟"
همین برای تمام جواب هایم کافی است. هیچ کدام از کودکان در آمار رسمی کشور نمی آیند. همسایه اش که نوزادی را روی کمرش با چادر بسته وارد می شود. از پیرزن کمی نان می خواهد. نان های خشک شده را پیرزن از زیر پارچه ای در می آورد و به دخترک که هجده ساله به نظر می رسد،می دهد. زن تشکر می کند و می رود. خواستم با او هم حرف بزنم که گفت::" بدبختی هایم را برای چی داد بزنم؟"
صدای گریه کودکش را به راحتی حتی وقت رفتن از حلبی آباد ، می شنوم .
وقتی گفتم می خواهم از وضعیت بچه هایش گزارش بنویسم ، باور نمی کرد می گفت: "از مامورین وزارت کشور هستی". آنقدر برایش دلیل آوردم تا راضی شد کمی با هم حرف بزنیم.
گفت:" اهل مشهد هستم. با شوهرم که افغانی است در همان مشهد آشنا شدم. با برادرم سر یک ساختمان کار می کرد" وقتی پرسیدم که آیا شوهرش را دوست دارد با افسوس به چهار دیواری شکسته ای که در آن زندگی می کرد نگاهی کرد و گفت:" مدتهاست به تنها چیزی که نمی توانم فکر کنم ،همین دوست داشتن است .برای ما زنده ماندن و سیر کردن شکم خودمان و بچه هایمان از همه چیز مهم تر است ."
وقتی حرف به تحصیل بچه هایش می رسد می فهمم هیچ کدام از بچه هایش حتی یک سال هم مدرسه نرفته اند. دو پسرش دست فروشی می کنند . دخترش هم سنش هنوز برای کار در خیابان کم است. بچه هایش شناسنامه ندارند .وقتی تعجب می کنم ،می گوید : "اینجا محله بچه های بی شناسنامه است"
اینجا محله حلبی آباد قم است .محله ای با کودکان بی شناسنامه ، زنان درد کشیده و مردان غالبا غیر ایرانی . نگاهی به اطراف می اندازم .باورم نمی شود اکنون سال 87 باشد. درمقابل دیدگانم عکس های سیاه سفید قدیمی که از زاغه نشین های شهر های بزرگ گرفته شده ، می آیند و می روند. بدون هیچ تغییری. اگر الان چند عکس سیاه سفید بگیرم می توانم بگویم عکس ها متعلق به یک سده قبل است. چهار دیوار هایی که با یک سقف شده اند خانه . با آجرهای شکسته و درهای حلبی.
هر چند دقیقه یکبار صدای فریاد بچه ها می آید که با شیطنت کودکی شان می دوند. هر کدامشان که روی زمین می افتد چند دقیقه ای با صدای بلند گریه می کند و بعد انگار که از گریه خسته شده باشد به جمع دوستانش می رود.
"یعنی هیچ کدام از این بچه ها شناسنامه ندارند؟"
ناهید اشرفی رئیس انجمن حامی انجمن خصوصی رسیدگی به امور مهاجرین از پشت تلفن درباره تعداد کودکان بدون شناسنامه می گوید:" هیچ کس آمار دقیقی ندارد. نه ما و نه منابع دولتی. اما بر اساس آمار نسبی غیر دولتی بیش از 100 هزار کودک در ایران با این وضعیت زندگی می کنند."
زن جا افتاده تری است . یعنی من اینطور فکر می کنم . چون از سنش هیچ چیز نمی گوید .من هم ترجیح می دهم نپرسم دوست دارم در خیالم اینطور فکر کنم ،که گذر زمان اینگونه پیرش کرده تا اینکه با یک پیری زودرس مواجه شوم. پنج فرزند دارد .دو پسر و سه دختر که همه با هم برای نان در آوردن سر چهارراه می روند. خودش هم گاهی کمکشان می کند. " مثلا فصل گردو براشون گردو پوست می گیرم.تا بفروشند."
او هم شوهرش افغانی است. فرزندانش هم هیچ کدام نه شناسنامه دارند و نه مدرسه می روند. می گوید:" چند وقت قبل در بیمارستان به والدین پسر همسایه که تازه به دنیا آمده و وضع مشابهی دارد، یک برگه ای دادند و گفته اند که به سن مدرسه که رسید می تواند با ان به مدرسه برود."
تعارف می کند. وارد خانه اش می شوم. نگاهم به سقف می افتد. می پرسم با این وضع زمستان وقت باران و برف اینجا قابل سکونت است؟
خنده ای تلخ می کند و می گوید:" زندگی؟"
همین برای تمام جواب هایم کافی است. هیچ کدام از کودکان در آمار رسمی کشور نمی آیند. همسایه اش که نوزادی را روی کمرش با چادر بسته وارد می شود. از پیرزن کمی نان می خواهد. نان های خشک شده را پیرزن از زیر پارچه ای در می آورد و به دخترک که هجده ساله به نظر می رسد،می دهد. زن تشکر می کند و می رود. خواستم با او هم حرف بزنم که گفت::" بدبختی هایم را برای چی داد بزنم؟"
صدای گریه کودکش را به راحتی حتی وقت رفتن از حلبی آباد ، می شنوم .