چيزي در درونم شكسته است و من با تمام بيتمامم خستهام
آنقدر خسته كه دوست دارم تا ابد بخوابم
و خواب هيچ كس را نبينم
وقتي كه خواب ميبينم
انگار كه خستهتر ميشوم
دلم براي هيچ تنگ است و تنم براي هيچ پوچ است
صداي ثانيهها را ميشنوم
اما هفتهها و ماهها را نميبينم
انگار كه سوار مركبي از هيچ شدهام و مقصدم ناكجاآبادي است كه هرگز نميرسم
خوابم ميآيد
بيهيچ پاياني ...
آنقدر خسته كه دوست دارم تا ابد بخوابم
و خواب هيچ كس را نبينم
وقتي كه خواب ميبينم
انگار كه خستهتر ميشوم
دلم براي هيچ تنگ است و تنم براي هيچ پوچ است
صداي ثانيهها را ميشنوم
اما هفتهها و ماهها را نميبينم
انگار كه سوار مركبي از هيچ شدهام و مقصدم ناكجاآبادي است كه هرگز نميرسم
خوابم ميآيد
بيهيچ پاياني ...