بازی ادامه داستان....

unknown VII

عضو جدید
می خواد حرف بزنه ام نمی توانه ................. وحشت می کنه

دختره به بیرون اتاق اشاره میکنه.
پسره وقتی بیرون رو نگاه میکنه میبینه همه زامبی شدن.
در اتاق رو قفل میکنه و توی اتاق دنبال وسیله ای برای دفاع میگرده........................
 

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختره به بیرون اتاق اشاره میکنه.
پسره وقتی بیرون رو نگاه میکنه میبینه همه زامبی شدن.
در اتاق رو قفل میکنه و توی اتاق دنبال وسیله ای برای دفاع میگرده........................



ک در همین هنگام با لگد داداش کوچیکه ش از خواب میپره
و
یادش میاد 1هفته بیشتر فرصت نداره!
 

saba jo00on

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختره به بیرون اتاق اشاره میکنه.
پسره وقتی بیرون رو نگاه میکنه میبینه همه زامبی شدن.
در اتاق رو قفل میکنه و توی اتاق دنبال وسیله ای برای دفاع میگرده........................
یه قاشق یکبار مصرف پیدا می کنه
 

unknown VII

عضو جدید
یه قاشق یکبار مصرف پیدا می کنه

بیشتر میگرده تا یه تیغ جراحی و یه چارو با دسته ی فلزی پیدا میکنه.
تیغ رو میده به دختره تا از خودش دفاع کنه و خودش هم جارو رو برمیداره.
صدای در اتاق بلند میشه...............انگار زامبی ها فهمیدن که این دو نفر توی اتاق هستن و میخوان در رو بشکنن.....................
 

saba jo00on

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیشتر میگرده تا یه تیغ جراحی و یه چارو با دسته ی فلزی پیدا میکنه.
تیغ رو میده به دختره تا از خودش دفاع کنه و خودش هم جارو رو برمیداره.
صدای در اتاق بلند میشه...............انگار زامبی ها فهمیدن که این دو نفر توی اتاق هستن و میخوان در رو بشکنن.....................

خیلی خواب شداااااااااا بیمارستان جاروز کجا بود ؟؟؟؟؟؟؟:D
 

unknown VII

عضو جدید
در اتاق شکسته شده و یه موشک شهاب 3 فرود می آید

انان به سرعت از بیمارستان خارج میشوند اما.........
در کمال تعجب مشاهده میکنن که تماما شهر پر از زامبی شده.............
برخی هم که زنده موندن به این طرف و انطرف فرار میکنن و زامبی ها نیز به دنبال انان هستند...........
شهر به هم ریخته بود..............ان ها روی خود را بر میگردانند و میبینند در انطرف خیابان چند زامبی به سمت ان ها می ایند.........
دختر از شدت ترس روی زمین نشست و پسر بی حرکت شده بود.
انان در کمال نا امیدی به سر میبردند که ناگهان یه نور بسیار قوی توجه انان را جلب کرد.................
ابتدا پنداشتند که هلی کوپتر باشد اما با خاموش شدن چراغ ان وسیله حیرت ان ها نیز دوچندان شد..............
ان وسیله یک سفینه ی فضایی بود............
سفینه انان را برداشت و در شهر باقی مردم را نیز نجات داد و به شهری دیگر برد...........
در راه پسر که دید ادم فضایی ها ان ها را نجات دادند کمی از ترسش کم شد و رفت که با رئیس سفینه صحبت کند............
او از رئیس سفینه خواست تا به انان کمک کند.......................
رئیس سفینه هم دستور داد تا چند سفینه ی دیگر نیز به زمین بیایند تا با کمک هم دور شهر را دیواری بزرگ بکشند............
پس از تکمیل دیوار نوبت ان بود تا شهر را پاکسازی کنند،بنابراین.....................
 

saba jo00on

عضو جدید
کاربر ممتاز
انان به سرعت از بیمارستان خارج میشوند اما.........
در کمال تعجب مشاهده میکنن که تماما شهر پر از زامبی شده.............
برخی هم که زنده موندن به این طرف و انطرف فرار میکنن و زامبی ها نیز به دنبال انان هستند...........
شهر به هم ریخته بود..............ان ها روی خود را بر میگردانند و میبینند در انطرف خیابان چند زامبی به سمت ان ها می ایند.........
دختر از شدت ترس روی زمین نشست و پسر بی حرکت شده بود.
انان در کمال نا امیدی به سر میبردند که ناگهان یه نور بسیار قوی توجه انان را جلب کرد.................
ابتدا پنداشتند که هلی کوپتر باشد اما با خاموش شدن چراغ ان وسیله حیرت ان ها نیز دوچندان شد..............
ان وسیله یک سفینه ی فضایی بود............
سفینه انان را برداشت و در شهر باقی مردم را نیز نجات داد و به شهری دیگر برد...........
در راه پسر که دید ادم فضایی ها ان ها را نجات دادند کمی از ترسش کم شد و رفت که با رئیس سفینه صحبت کند............
او از رئیس سفینه خواست تا به انان کمک کند.......................
رئیس سفینه هم دستور داد تا چند سفینه ی دیگر نیز به زمین بیایند تا با کمک هم دور شهر را دیواری بزرگ بکشند............
پس از تکمیل دیوار نوبت ان بود تا شهر را پاکسازی کنند،بنابراین.....................

یکی از نیروهای فضایی عاشق دختر شد و عجیب آتشفشان عشق شعله ور شد
پسر ه هم از غصه مرد و زمین در اختیار آمدم فضایی ها قرار گرفت
 

unknown VII

عضو جدید
یکی از نیروهای فضایی عاشق دختر شد و عجیب آتشفشان عشق شعله ور شد
پسر ه هم از غصه مرد و زمین در اختیار آمدم فضایی ها قرار گرفت

خب حداقل پست قبلی رو میخوندین.
1-ادم فضایی ها به زمینی ها کمک کردن و اصلا نمیخواستن زمین رو تصرف کنن.
2-یک فضایی چطور میتونه از یه زمینی خوشش بیاد؟
فکر نکنم داستان اینطوری تموم بشه.
احتمالا ادامش اینطوریه که:
بنابراین فضایی ها برای کمک به انان اعلام امادگی کردند اما کسانی که نجات پیدا کرده بودند کمک ان ها را رد کردند و فضایی ها رفتند..............
فکر میکردند مردم شهرهای دیگر به ان ها کمک میکنند اما شهرهای دیگر میخواستند انها را ببرند تا روی انها ازمایش کنند......................
وقتی نجات یافتگان که 147 نفر بودند از این موضوع مطلع شدند،از انبار مهمات شهر همسایه سلاح دزدیدند و تصمیم گرفتند به شهر خود باز گردند تا خود،شهر خود را نجات دهند.....................
پسر نیز به همراه انان رفت و چون مهارت داشت به عنوان رئیس گروه انتخاب شد.................
دختر هم که میخواست با پسر همراه باشد با اینکه پسر مانعش شد اما به او توجهی نکرد و همراه انان رفت...............
انان پس از برداشتم مهمات،با حدود 70 هلیکوپتر به سوی شهر خود حرکت کردند................
وقتی به دیوار شهر رسیدند......................
 
آخرین ویرایش:

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
در همین لحظه اسکندر با صدای مادرش که میگفت :" پسرم بیا صبحانه ات رو بخور" از خیالات عجیب و غریبش بیرون اومد و به سمت میز صبحانه رفت ...
 

sunshid

عضو جدید
در همین لحظه اسکندر با صدای مادرش که میگفت :" پسرم بیا صبحانه ات رو بخور" از خیالات عجیب و غریبش بیرون اومد و به سمت میز صبحانه رفت ...

اما همین که اومد پشت میز بشینه صدای جیغ مادرشو شنید و به سمت آشپزخانه دوید...
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادرش داد زد, "اسی زنگ بزن بابات و عموت اینا بیان, مثه اینکه داداش کوچولوت میخواد بدنیا بیاد, وایییییییییییی خداااااااااااا مردم از درد" و اسکندر گوشی موبایلش رو برداشت ...
 

unknown VII

عضو جدید
مادرش داد زد, "اسی زنگ بزن بابات و عموت اینا بیان, مثه اینکه داداش کوچولوت میخواد بدنیا بیاد, وایییییییییییی خداااااااااااا مردم از درد" و اسکندر گوشی موبایلش رو برداشت ...

ولی یهو سرش گیج رفت...........تصاویر داشت توی ذهنش به هم میریخت......چشاش کم کم داشت سیاهی میرفت...........
چشماش رو چند دقیقه ای بست که دوباره با صدای یکی از سربازان بیدار شد...........اون توی هلی کوپتر بود..............
سربازان گفتن که دختری رو از قسمت بار هلی کوپتر پیدا کردن که اونجا پنهان شده بوده.............پسر خواست که دختره رو براش بیارن........
وقتی دختره رو اوردن با کمال تعجب دید که همون نامزدش ساراست..........خواست که دختر رو برگردونه اما.......................
اما دیگه به دیوار شهر رسیده بودند و نمیتونست که همه رو به خاطر یه نفر برگردونه...........پس دستور داد که به دختر هم سلاح دادن.........
.
.
.
وقتی از دیوار شهر عبور کردن،خلبان های دیگر هلی کوپتر ها از پسر خواستن تا نقشه رو بهشون بگه..........
پسر نقشه ای نداشت.............داشت فکر میکرد که پیرمردی به او نزدیک شد و گفت:
"پسرم تو دو راه بیشتر نداری:
1-همه رو با هم هدایت کنی.
2-این گروه رو به تیم های کوچک تر تقسیم کنی.
من نمیخوام که در تصمیم تو نقشی داشته باشم ولی امیدوارم که تو تصمیم درست رو بگیری."
پسر دوباره به فکر فرو رفت،با خودش گفت:
"اگر من همه رو با هم هدایت کنم زمان زیاده لازمه تا شهر پاکسازی بشه.........از طرفی هم اگر همه با هم باشیم احتمال زنده موندنمون بیشتره"
در همین افکار بود که پیرمرد دوباره گفت:"من میتونم کمکت کنم،البته اگر خودت بخوای."
پسر گفت:"حتما،میتونی بهم بگی چیکار کنم."
پیرمرد:"اگه نظر من رو بخوای میگم کل افراد رو به سه گروه تقسیم کن،بعد.....................
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
ولی یهو سرش گیج رفت...........تصاویر داشت توی ذهنش به هم میریخت......چشاش کم کم داشت سیاهی میرفت...........
چشماش رو چند دقیقه ای بست که دوباره با صدای یکی از سربازان بیدار شد...........اون توی هلی کوپتر بود..............
سربازان گفتن که دختری رو از قسمت بار هلی کوپتر پیدا کردن که اونجا پنهان شده بوده.............پسر خواست که دختره رو براش بیارن........
وقتی دختره رو اوردن با کمال تعجب دید که همون نامزدش ساراست..........خواست که دختر رو برگردونه اما.......................
اما دیگه به دیوار شهر رسیده بودند و نمیتونست که همه رو به خاطر یه نفر برگردونه...........پس دستور داد که به دختر هم سلاح دادن.........
.
.
.
وقتی از دیوار شهر عبور کردن،خلبان های دیگر هلی کوپتر ها از پسر خواستن تا نقشه رو بهشون بگه..........
پسر نقشه ای نداشت.............داشت فکر میکرد که پیرمردی به او نزدیک شد و گفت:
"پسرم تو دو راه بیشتر نداری:
1-همه رو با هم هدایت کنی.
2-این گروه رو به تیم های کوچک تر تقسیم کنی.
من نمیخوام که در تصمیم تو نقشی داشته باشم ولی امیدوارم که تو تصمیم درست رو بگیری."
پسر دوباره به فکر فرو رفت،با خودش گفت:
"اگر من همه رو با هم هدایت کنم زمان زیاده لازمه تا شهر پاکسازی بشه.........از طرفی هم اگر همه با هم باشیم احتمال زنده موندنمون بیشتره"
در همین افکار بود که پیرمرد دوباره گفت:"من میتونم کمکت کنم،البته اگر خودت بخوای."
پسر گفت:"حتما،میتونی بهم بگی چیکار کنم."
پیرمرد:"اگه نظر من رو بخوای میگم کل افراد رو به سه گروه تقسیم کن،بعد.....................

ای دهن این اسکندر رو ... :biggrin: چقد سرش گیج میره لامصب ! بیماری سر داره فک کنم, یه روانپزشکی جایی باید بره معالجه بشه ناکس!
 

aysa67

عضو جدید
هرچی زنگ میزدن اشغال بود.همسایه شنیدو اومد گفت من ماشین دارم بیاین بریم.خدا خیرش بده.به موقع اومد;)
 

unknown VII

عضو جدید
ای دهن این اسکندر رو ... :biggrin: چقد سرش گیج میره لامصب ! بیماری سر داره فک کنم, یه روانپزشکی جایی باید بره معالجه بشه ناکس!

البته اگه alan wake رو بازی کنی متوجه میشی که این بنده خدا سالمه..........توی alan wake انقدر یارو سرش گیج میره و از جای دیگه به هوش میاد که سر بازیکن ها رو هم گیج میکنه.:D
ولی خداییش بهتر از اینه که چیزایی رو که هر روز توی فیلمای مزخرف هندی و ایرانی میبینیم اینجا تکرار بشه.........
 

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
البته اگه alan wake رو بازی کنی متوجه میشی که این بنده خدا سالمه..........توی alan wake انقدر یارو سرش گیج میره و از جای دیگه به هوش میاد که سر بازیکن ها رو هم گیج میکنه.:D
ولی خداییش بهتر از اینه که چیزایی رو که هر روز توی فیلمای مزخرف هندی و ایرانی میبینیم اینجا تکرار بشه.........

اتفاقا alan wake رو بازی کردم, خیلی خر تو خره !!! یکی از دلایلی که نیمه کاره ولش کردم کات سنس های زیادش هست !!! اما قبول کن این داستانا به فرهنگ ما ایرونی ها نمیخوره, فقط وقتی جذاب از آب در میاد که اونوری ها مخصوصا آمریکایی ها و ژاپنی ها بسازنشون !! ما ایرونی ها تو همون خواستگاری و زایمان و اینجور چیزا تبحر داریم !
 

Similar threads

بالا