unknown VII
عضو جدید
دختره بالا سرشه...
اما دختره حالت عادی نداره...........انگار از یه چیزی ترسیده.........
دختره بالا سرشه...
اما دختره حالت عادی نداره...........انگار از یه چیزی ترسیده.........
اما دختره حالت عادی نداره...........انگار از یه چیزی ترسیده.........
آره.... حتما آدم فضایی ها حمله کردن........
باور کن ایندفعه نمیخواستم اینو بگم.
میخواستم بگم همه توی بیمارستان زامبی شده بودن.
ولی از طرز فکرت خوشم اومد.
می خواد حرف بزنه ام نمی توانه ................. وحشت می کنه
دختره به بیرون اتاق اشاره میکنه.
پسره وقتی بیرون رو نگاه میکنه میبینه همه زامبی شدن.
در اتاق رو قفل میکنه و توی اتاق دنبال وسیله ای برای دفاع میگرده........................
یه قاشق یکبار مصرف پیدا می کنهدختره به بیرون اتاق اشاره میکنه.
پسره وقتی بیرون رو نگاه میکنه میبینه همه زامبی شدن.
در اتاق رو قفل میکنه و توی اتاق دنبال وسیله ای برای دفاع میگرده........................
ک در همین هنگام با لگد داداش کوچیکه ش از خواب میپره
و
یادش میاد 1هفته بیشتر فرصت نداره!
نه دیگه،قبلا یه بار از خواب بیدار شده بود.
یه قاشق یکبار مصرف پیدا می کنه
فیلم نامه ایرانیه!!!
توجه نکن(تاحالا تو خوابت خواب ندیدی ک داری خواب میبینی و از خواب پا میشی اما هنوز خوابی و خواب تو خواب شدی؟)
بیشتر میگرده تا یه تیغ جراحی و یه چارو با دسته ی فلزی پیدا میکنه.
تیغ رو میده به دختره تا از خودش دفاع کنه و خودش هم جارو رو برمیداره.
صدای در اتاق بلند میشه...............انگار زامبی ها فهمیدن که این دو نفر توی اتاق هستن و میخوان در رو بشکنن.....................
خیلی خواب شداااااااااا بیمارستان جاروز کجا بود ؟؟؟؟؟؟؟
مگه بیمارستانو جارو نمیکشن؟
مریض ها که جارو نمی کشن که تو اتاق که فقط خودشه و دختره ، جارو پیدا شه
خب یارو سرایداره جاروش رو یادش رفته برداره.
در اتاق شکسته شده و یه موشک شهاب 3 فرود می آید
انان به سرعت از بیمارستان خارج میشوند اما.........
در کمال تعجب مشاهده میکنن که تماما شهر پر از زامبی شده.............
برخی هم که زنده موندن به این طرف و انطرف فرار میکنن و زامبی ها نیز به دنبال انان هستند...........
شهر به هم ریخته بود..............ان ها روی خود را بر میگردانند و میبینند در انطرف خیابان چند زامبی به سمت ان ها می ایند.........
دختر از شدت ترس روی زمین نشست و پسر بی حرکت شده بود.
انان در کمال نا امیدی به سر میبردند که ناگهان یه نور بسیار قوی توجه انان را جلب کرد.................
ابتدا پنداشتند که هلی کوپتر باشد اما با خاموش شدن چراغ ان وسیله حیرت ان ها نیز دوچندان شد..............
ان وسیله یک سفینه ی فضایی بود............
سفینه انان را برداشت و در شهر باقی مردم را نیز نجات داد و به شهری دیگر برد...........
در راه پسر که دید ادم فضایی ها ان ها را نجات دادند کمی از ترسش کم شد و رفت که با رئیس سفینه صحبت کند............
او از رئیس سفینه خواست تا به انان کمک کند.......................
رئیس سفینه هم دستور داد تا چند سفینه ی دیگر نیز به زمین بیایند تا با کمک هم دور شهر را دیواری بزرگ بکشند............
پس از تکمیل دیوار نوبت ان بود تا شهر را پاکسازی کنند،بنابراین.....................
یکی از نیروهای فضایی عاشق دختر شد و عجیب آتشفشان عشق شعله ور شد
پسر ه هم از غصه مرد و زمین در اختیار آمدم فضایی ها قرار گرفت
دارن به سمت بالا کشیده میشن...با کمال تعجب دیدند که ...
در همین لحظه اسکندر با صدای مادرش که میگفت :" پسرم بیا صبحانه ات رو بخور" از خیالات عجیب و غریبش بیرون اومد و به سمت میز صبحانه رفت ...
مادرش داد زد, "اسی زنگ بزن بابات و عموت اینا بیان, مثه اینکه داداش کوچولوت میخواد بدنیا بیاد, وایییییییییییی خداااااااااااا مردم از درد" و اسکندر گوشی موبایلش رو برداشت ...
ولی یهو سرش گیج رفت...........تصاویر داشت توی ذهنش به هم میریخت......چشاش کم کم داشت سیاهی میرفت...........
چشماش رو چند دقیقه ای بست که دوباره با صدای یکی از سربازان بیدار شد...........اون توی هلی کوپتر بود..............
سربازان گفتن که دختری رو از قسمت بار هلی کوپتر پیدا کردن که اونجا پنهان شده بوده.............پسر خواست که دختره رو براش بیارن........
وقتی دختره رو اوردن با کمال تعجب دید که همون نامزدش ساراست..........خواست که دختر رو برگردونه اما.......................
اما دیگه به دیوار شهر رسیده بودند و نمیتونست که همه رو به خاطر یه نفر برگردونه...........پس دستور داد که به دختر هم سلاح دادن.........
.
.
.
وقتی از دیوار شهر عبور کردن،خلبان های دیگر هلی کوپتر ها از پسر خواستن تا نقشه رو بهشون بگه..........
پسر نقشه ای نداشت.............داشت فکر میکرد که پیرمردی به او نزدیک شد و گفت:
"پسرم تو دو راه بیشتر نداری:
1-همه رو با هم هدایت کنی.
2-این گروه رو به تیم های کوچک تر تقسیم کنی.
من نمیخوام که در تصمیم تو نقشی داشته باشم ولی امیدوارم که تو تصمیم درست رو بگیری."
پسر دوباره به فکر فرو رفت،با خودش گفت:
"اگر من همه رو با هم هدایت کنم زمان زیاده لازمه تا شهر پاکسازی بشه.........از طرفی هم اگر همه با هم باشیم احتمال زنده موندنمون بیشتره"
در همین افکار بود که پیرمرد دوباره گفت:"من میتونم کمکت کنم،البته اگر خودت بخوای."
پسر گفت:"حتما،میتونی بهم بگی چیکار کنم."
پیرمرد:"اگه نظر من رو بخوای میگم کل افراد رو به سه گروه تقسیم کن،بعد.....................
ای دهن این اسکندر رو ... چقد سرش گیج میره لامصب ! بیماری سر داره فک کنم, یه روانپزشکی جایی باید بره معالجه بشه ناکس!
البته اگه alan wake رو بازی کنی متوجه میشی که این بنده خدا سالمه..........توی alan wake انقدر یارو سرش گیج میره و از جای دیگه به هوش میاد که سر بازیکن ها رو هم گیج میکنه.
ولی خداییش بهتر از اینه که چیزایی رو که هر روز توی فیلمای مزخرف هندی و ایرانی میبینیم اینجا تکرار بشه.........
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
بازی ادامه ی داستان 2 | زنگ تفريح | 14 | ||
بازی!! بازی!! هرکی جواب بده میبازه!! | زنگ تفريح | 37 | ||
50 راه بازی با اعصاب دیگران | زنگ تفريح | 2 | ||
سرگرمی:بازی تست اعصاب.بدو بیا | زنگ تفريح | 16 | ||
آهنگ بازی..... | زنگ تفريح | 10 |