رمان شب سراب

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
374 تا آخر 381


(6)

مثل بوم غلطان شده بود به حساب من ماه هشتم اش بود اما دایه خانم عقیده داشت پا به ماه است !!؟
دست و پایش باد کرده بود صورتش متورم شده بود دماغش چهار برابر شده بود لب هایش مثل اینکه باد کرده کلفت شده بود یک کلام همان محبوب نبود زشت شده بود.
من شنیده بودم زن هایی که با شوهر نمی سازند بدویار می شوند و زشت،راست بود همان شده بود اما هر چه بود به هر شکل بود دوستش داشتم محبوب را دوست داشتم نه چشم و ابرویش را، عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود.
دایه خانم زود بزود می آمد و من خوشحال بودم چون این نشانگر نگرانی و دلواپسی پدر و مادرش بود. خدا خدا می کردم وقتی بچه بدنیا آمد ما را ببخشند،من حالا هیچ،دخترشان را بطلبند،نوه شان را دوست داشته باشند،فکر می کردم شاید بداخلاقی محبوبه به خاطر دوری از پدر و مادرش باشد،حتما هم بی تاثیر نبود.بچه ی معصوم همه را از دست داده بود و مسلما من به تنهایی نمی توانستم جای همه را برایش پر کنم.
روزی که دایه خانم امده بود محبوبه با استیصال گفت:
- دایه جان چرا این شکلی شده ام؟
مثل اینکه خودش هم می دید که خیلی تغییر قیافه داده، ای کاش او هم شنیده بود که ای نبخاطر تغییر اخلاقش است.صورت آدمی آیینه دل اوست وقتی دل صاف و شاد است صورت هم زیبا و بشاش می شود و برعکس.
دایه خانم با بی حوصلگی گفت:درست می شوی مادر درست می شوی،بعد رو کرد بمن و گفت:
- رحیم آقا این آدرس قابله ای است که بچه ی نزهت خانم را بدنیا آورد،منوچهر را هم او بدنیا آورد،خیلی ماهر است،بگیرید لازمتان می شود.
خندیدیم و گفتم:حالا که زود است دایه خانم.
- نه جانم کجایش زود است؟پا به ماه است.تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد، فورا قابله را خبر کن، دست دست نکنیدها! یک وقت یک نفر دیگر زودتر او را می برد سر زائو.
- دایه خانم چیزی که فراوان است قابله،از دو روز قبل که نباید این جا زیج بنشیند،قیمت خون پدرش پول می گیرد.
دایه با التماس گفت:خوب بگیرد فدای سر محبوبه،تو را به خدا شما غصه ی پولش را نخورید،زود خبرش کنید،یک مرد دست تنها که بیشتر نیستید،یک وقت خدای نکرده کار دستتان می دهد.
فکر کردم چرا نمی خواهد خودش بیاید اینجا بماند تا خیال همه مان راحت شود؟چرا پدر و مادرش دل نمی سوزانند چرا زورشان فقط به من می رسد؟ من چه بکنم؟ نمی توانم که یک ماه دکان را تعطیل کنم و روی درش بنویسم بعلت زایمان عیال آنهم نه زایمان بلکه پیشواز زایمان عیال تعطیل است،گفتم:
- نترس دایه خانم،اگر خیلی ناراحت هستی همین فردا می روم مادرم را می آورم پیش محبوبه که تا وقت زایمان همین جا بماند.
- خدا عمرت بده،حواس ما هم جمع می شود.
محبوبه هم چیزی نگفت،از خدایش بود،اصلا نمی توانست کار بکند،پدر من بیچاره در می امد هم توی دکان کار می کردم هم توی خانه،محبوبه عینهو بشکه شده بود طول و عرضش یک اندازه بود،فکر می کنم بسکه می خورد و می خوابید و هیچ تحرک نداشت اینجوری شده بود،بهر صورت صبح زود از خواب بلند شدم،قبل از طلوع آفتاب،رفتم آن اطاقی که پهلوی دالان بود و پر از آت و آشغال و جای لباس های چرک و کفش کهنه و هزار آشغال دیگر بود آنجا را حسابی تمیز کردم جارو کردم چیزی نداشتیم کف اش پهن کنم،تصمیم گرفتم از خانه ی مادرم همان حصیر و گلیمی که خودش داست بیاوریم و موقتا اینجا پهن کنیم.هر چه می خواست از خانه ی خودش بردارد بیاورد،صبحانه را درست کردم چایی وردم و رفتم دکان.موقع ظهر یک ساعت زودتر دکان را بستم و رفتم منزل مادرم.
- هان رحیم خوش خبر باشی،محبوبه زائید؟
- نه مادر،هنوز دو هفته ای باقیست.
- خوب چه خبر است سر ظهر آمدی،بیا بالا چیزی بخور.
- مادر آمدم دنبال تو که بیای خانه ی ما.
- چه خبره؟
- سلامتی،آخه من خانه نیستم می ترسم در نبود من محبوبه دردش بگیرد،چه بکند؟دست تنها چه بکند؟خدا نکرده بلایی سرش می آید...
- والله رحیم من هم نگران بودم اما چه می توانستم بگویم؟خودم بگویم می آیم آنجا؟ سبک می شدم هم من هم تو،حالا خودش گفت بروم؟
- نه،دایه خانم دل نگرانی کرد من گفتم.
- محبوبه جانم راضی شد؟
- چرا راضی نباشد؟تو که مثل دخترت باهاش رفتار کنی،راضی می شود،مشکلی ندارد.
- نه رحیم،عروس صد سال هم بماند دختر آدم نمی شود،آنهم محبوب که ما را اصلا قبول ندارد وصله ی تن ما نیست، به دمش می گوید با من نیا بو می دهی،همیشه طاقچه بالاست.
- تو چی ؟ تو قبولش داری؟تو اگر بزرگی کنی و محبت کنی بچه است رام می شود.سگ را نوازش کنی دم تکان می دهد آدمیزاد که از سگ بدتر نیست،بیاد ضرب المثلی افتادم که نمی دانم از کی شنیده بودم که می گفت: یک سگ به از صد زن بی حیا، خدایا تو کمکم کن، اگر این دو زن روزگار مرا سیاه نکنند شانس آوردم،اول بسم الله،ببین چه جوری دلش پر است،خدایا توکل به تو...
مادرم آمد و خیل زود کدبانوی خانه شد،خرید را به عهده گرفت،جارو و ظرف شستن را به عهده گرفت.آشپزی را تقبل کرد و من چقدر احساس راحتی می کردم.تازه لذت زندگی را می فهمیدم از نوکری در آمده بودم واقعا مرد خانه شده بودم.محبوبه کارش فقط تشکر کردن شده بود و مادر هم ناراحت می شد،وقتی تشکر می کرد انگاری احساس می کرد که پایین دست است کلفت است.می گفت:
- وای که چقدر تعارف می کنی،خانه ی پسرم است،نباید مثل مهمان بنشینم و دست روی دست بگذارم که جلوی رویم دولا راست بشوند.
ماشالله خانه مثل گل تمیز و مرتب شده بود، فرش های جهیزیه ی محبوب خرسک بود گویا ما را قابل فرش بهتر ندیده بودند، اما از روزیکه مادر هر روز جارو می کرد آن پشم و کرک های اضافی اش درآمده بود و کلی رنگ و رو باز کرده بود،حیاط همیشه جارو کرده،حوض همیشه تمیز،ناهار بموقع می خوردیم، شام بموقع می خوردیم،دیگر صبح من صبحانه ی آماده با نان گرم که مادر می خرید می خوردم.خدا را شکر همه چیز روبراه بود و من خدا خدا می کردم که بچه دیرتر بدنیا بیاید تا مادر بیشتر بماند.
اما متاسفانه هیچ چیز در این دنیای گردان،ثابت نمی ماند،یواش یواش مادر بدعنق می شد،نمی دانم چرا وقتی من خانه بودم همه کارها را می خواست بکند،نمی دانستم وقتی من نیستم چه کار می کرد که در حضور من مدام مشغول بکار بود،می خواستم از محبوبه بپرسم که در نبود من مادر چه کار می کند؟بعد دیدم مصلحت نیست بلاخره مادرم است کلفت مان نیست که،یکروز دیگر نتوانستم خودداری کنم.
سر ظهر برای ناهار آمدم دیدم مادرم طشت را گذاشته جلوی رویش و دارد رخت می شوید،به بند رخت نگاه کردم که سرتاسر حیاط بسته بود پر از لباس شسته بود فهمیدم محترم خانم آمده پرسیدم:
- مگر امروز اینجا رختشوی نبود؟!
- چرا بود.
- پس تو چرا لباس هایت را نداده ای بشوید؟
- خوب محبوب که به من حرفی نزد،یک کلام نگفت اگر لباسی داری بیاور بده این زن برایت بشوید عیبی ندارد،دو تا پیراهن که بیشتر نیست.
الله اکبر آدمیزاد چه زود خودش را فراموش می کند،مادرم مثل اینکه در تمام عمر رختش را رختشوی می شست،حالا اینجا همچو انتظاری دارد، آن زن که نمی دانست رخت ها مال کیه،حالا که دلش هوایی شده می آورد می داد آن بیچاره هم می شست.گفتم:
- می خواستی خودت بیاوری برایت بشوید،مجانی که کار نمی کند؟پولش را می گیرد،اگر هم می خواستی خودت بشویی،وقتش اول صبح بود نه حالا که وقت ناهار است می خواهی مرا عصبانی کنی؟
اما عصبانی شده بودم.با پا به طشت کوبیدم،جمع کن این را،اگر ناراحت هستی برگرد برو خانه ات.
- اوا مادرجان،من آمده ام کمک زنت،کجا بروم؟
- همین که گفتم،اگر می خواهی از این اداها دربیاوری،زن من کمک لازم ندارد.
وقتی رفتم توی اطاق محبوبه خیلی گرم با من سلام و علیک و خوش و بش کرد،کتم را درآوردم زود گرفت زد روی میخ ،جوراب هایم را درآوردم فوری برداشت یک جفت جوراب تمیز آورد،!!؟ عجیب بود هرگز از این کارها نمی کرد،با وجود اینکه پابماه بود و بقول خودش نمی توانست دولا شود ولی شد!
وقتی خوب تو کوک اش رفتم دیدم ای دل غافل، این از این که من با مادرم یکی بدو کردم خوشحال شده و پر درآورده،خیلی غمگین شدم،چرا؟مگر مادرم چه بدی به او می کرد؟مگر همه ی کارها را نمی کرد؟
البته مادرم بی تقصیر نبود،اینرا هم می دانستم،از کارهای او هم سر در نمی آوردم،یک مرد هیچ وقت نمی تواند آنچه را که در دل زن می گذرد بفهمد،زن یک معماست چه ای نزن مادرت باشد زنت باشد،خواهرت باشد و یا دخترت،کارهایش مخصوص بخودش است،تفکراتش مخصوص به خودش است ،محال است بتوانی بفهمی که چرا؟چرا؟
از خانه ی پدرش برای بچه لباس و وسایل قنداق و بندناف و مشمع و کهنه و پشه بند و از اینجور چیزها آوردند.محبوبه می گفت سیسمونی،من تا به حال این کلمه را نشنیده بودم ولی اط صدای سین خوشم آمد کلمه ی خوش آهنگی بود.مادر نمی توانست این کلمه را تلفظ کند چی چی موتی می گفت،البته زیاد هم محل نکرد خیلی بی اعتنا برخورد کرد،چه می دانم شاید به خاطر اینکه موقعیت آنها را نداشت که برای نوه اش از اینجور چیزها بخرد اما من بیشتر بدین جهت خوشحال بودم که این مقدمه ای باشد برای پاگشایی خودهایشان،اگر محبوبه می زایید اصولا باید پدر و مادر و خواهرش برای دیدنش می آمدند و من خیلی امیدوار شده بودم که می آیند،چقدر خوب می شد اگر می توانستیم دور هم باشیم،من خدا شکر کار و بارم خوب بود تقریبا توی محله مان معروف شده بودم رحیم نجار را همه می شناختند و سفارشات زیادی می گرفتم.
و بلاخره لحظه ی موعود رسید.
قابله مدام دستور آب گرم می داد،پارچه ی تمیز می خواست،مادر طفلی هی از پله ها می رفت پایین آب گرم می کرد می آورد،محبوبه درد می کشید،سرخ می شد دندان هایش را بهم فشار می داد،آسمان روی سرم خراب می شد هیچ کاری از دستم برنمی آمد،هیچ کمکی نمی توانستم بکنم،بالای سرش نشسته بودم،نمی دانستم چه بکنم،دست هایش توی دست هایم بود،نوازش اش می کردم،بازوانش را می مالیدم،درددل می کرد،عرق می کرد،آرام می شد انگاری چرت می زد،دوباره از اول، سه باره،...ده باره...
- محبوبه،خیلی درد می کشی؟
- نه...نه...زایمانم راحت است.
من هرگز زایمان ندیده بودم،بعد از من که مادرم دیگر بچه نیاورده بود،نه خواهر داشتم نه خاله نه عمه هیچ ندیده بودم،خدایا این درد تمام شدنی است؟نکند محبوبه سر زا برود، آنموقع من چه می کنم،خدایا کمک اش کن،خدایا بچه نمی خوام خودش را نجات بده محبوبه ی مرا، مونس شب و روز مرا.
- رحیم جان سرت را جلو بیاور.
-بگو چه می خواهی؟
- انعام خوبی به قابله بده.
- نگران نباش راضیش می کنم.
پیشانی اش را بوسیدم،خیس عرق بود،مادرم وارد شد و این صحنه را دید،پشت چشمی نازک کرد:
- محبوبه خانم حالا هم دست برنمی داری!بگذار اول درد این یکی تمام بشود،بعد جای پای دومی را محکم کن خوب سر نترسی داری ها !...
محبوبه ناراحت شد،از نگاه هایش فهمیدم،بی انصافی است در این حال که درد امانش را بریده بود نیش زبان هم بخورد،طفل معصوم به تنهایی درد می کشد،به تنهایی متحمل اینهمه ناراحتی است.گفتم:
- مادر، بس می کنی یا نه؟آمده ای قاتق نانش بشوی یا بلای جانش؟
برخلاف انتظارم مادرم خندید: چشم من خفه می شوم تا مرغت تخم طلایش را بگذارد.
ناراحت شدم شاید مادر هم منظور بدی نداشت اما در این بحران درد زایمان و ناراحتی عصبی که دامنگیرم شده از کجا می توانستم پی به منظر اصلی اش ببرم.
- رحیم،یعنی چه؟تخم طلا یعنی چه؟
ای بابا این محبوبه هم عجب بی هوش و بی استعداد است،خدا نکند بچه مان به او رفته باشد.این دومین بار است که این سوال را می کند مگر یکبار دیگر مادر نگفته بود؟بی آنکه من جوابش را بدهم مادر که خنده کنان از اطاق بیرون می رفت گفت:
- یعنی اینکه بگذار بچه ات به دنیا بیاید و مهرش توی دل آقاجانت بیفتد، آن وقت ببین چه جور یک ده شش دانگ را به اسمت می کند! اگر شش دانگ را نکند، سه دانگش که حتما روی شاخش است.
هیچ نگفتم،پس معلوم می شود مادر هم آرزو می کند که تولد این بچه دلخوری ها را از بین ببرد،آشتی بکنند،به دیدن دخترشان بیایند.حالا ده شش دانگ و سه دانگ پیشکش خودهایشان،همانکه دیدارشان تازه شود کلی در محیط زندگیمان اثر دارد.
و صدای گریه ی بچه در فضای خانه طنین انداخت،پسر بود،گرد و تپل و سرخ با موهای سیاه تابدار،نمی شد فهمید شبیه کی هست،خدا را شکر صحیح و سالم بود،هیچ عیب و نقصی نداشت،انگشت های دست و پایش به قرار بود،چشم و گوش هایش مرتب بود،خدایا شکر،خدایا شکر.
محبوب جان متشکرم،خیلی زحمت کشیدی،قدم اش برای هردوتایمان مبارک باشد،انشالله خوش قدم باشد خوش روزی باشد،با پدر و مادر بزرگ شود،پیشانی محبوبه را بوسیدم و یک اشرفی طلا روی پیشانی اش گذاشتم.
به قابله بیشتر از آنچه حقش بود دادم.یک قواره پارچه هم برایش خریده بودم با یک کله قند مادر داد و راهی اش کرد،همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد.
یک هفته ی تمام بالای سر محبوب نشستم،مواظب بودم که لحاف از رویش کنار نرود،مواظب بچه بودم که وقتی مادرش خواب بود بیدار که می شد آب قند برایش می دادم،پستانک اش را توی دهانش می گذاشتم، تر و خشک اش می کردم.
محبوبه باز در دریای غم غوطه ور بود،نه نگاه مهربانی نه کلام محبت آمیزی،تمام توجه اش به بچه بود.با اشتیاق می بوسید می بویید،قربان صدقه اش می رفت،می لیسید.
- دیگر محل ما نمی گذارید محبوبه خانم! نو که میاد به بازار،کهنه میشه دل آزار.
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد و خندید: ای حسود !
راست گفت انگاری حسودیم میشد.
- اقلا بگذار شب ها پیش مادرم بخوابد.
- آخر بچه شیر می خواهد،بگذار دو سه ماه اینجا بماند،بعدا وقتی که شب ها دیگر برای شیر بیدار نشد،چشم می دهم مادرت ببرندش پیش خودشان.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه382-385

به !پس بفرمایی تا شب عروسی ایشان خداحافظ آقا ما رفتیم.
ده روزی بود شب وروز مشغول زایمان بودیم1در دکان را باز نکرده بودم یکراست رفتم دکان,کاری داشتم که باید تا دو شب دیگر تحویل می دادم کار در شب بد هم نبود دکان را از تو بستم یک چراغ بادی داشتم روشن کردم وبه کارم رسیدم گوشه دنجی بود برای فکر کردن , سبک سنگین کردن اتفاقات روزمره ده روز زایمان دخترشان گذشت نیامدند واه واه عجب شتر کین هستند عجب بی رحم هستند عجب نامهربان هستند آن خواهرهایش چه می گویند؟کوچیکه هیچ خواهر بزرگه که شوهر دارد همیشه زیر نظر پدر ومادر که نیست بلند شود بیاید ناسلامتی خواهرش زاییده باز هم محبوبه هوای آنها را کرده والا من هر چه فکر می کنم کار خلافی نکرده ام که باز هم مستحق بی اعتنایی و نامهربانی باشم تا کی باید بچه را توی بغل اش بخواباند؟آخ پس این زنها ده تا بچه را چجوری می زایند؟اگر با بچه اول پدر فراموش می شود...
پاسی از شب گذشته بود باز شیطنتم گل کرد بطری الکل صنعتی را برداشتم مقداری تی لیوان ریختم با اب قاطی کردم لب زدم یه خرده هم به دور بر لبهایم مالیدم دفعه قبل بد نشد شاید این بار هم افاقه کند.
واخ واخ چه مزه بدی داردآخه آنها چطوری می خورند به چه چیز این دلخوش اند؟
وقتی به خانه رسیدم بچه خوابیده بود مخصوصا خم شدم وپیشانی محبوبه را بوسیدم تا بوی آن به بینی اش بخورد.
خودم از حرفی که زده بودم شرمنده بودم آخه چرا باید نسبت به بچه خودم حسودی بکنم؟اما فقط حسودی نبود بلکه می فهمیدم که محبوب بچه را بهانه می کند که به من بی اعتنایی بکند والا صبح که من پایم را از خانه بیرون می گذاشتم مادر بچه را می برد پهلوی خودش ومحبوبه خانم توی رختخواب می خوابید تا لنگ ظهر بع داز ناهار تا غروب افتاب این دردم می آورد وحرف من این بود روز تا شب با بچه بازی کن شب که موقع استراحت همه است بگذار مادر ببرد پهلوی خودش اون از بودن بچه لذت می برد و خدایش بود که تنها نماند.
سلام ناز دار خانم!...
تو که باز هم خوابیده ای!
درد دارم نمی توانم بنشینم.
آره راست می گویی ننه رستم هم چهل سال خوابید وخندیدم و الکی تلو تلو خوردم داشتم ادای مست ها را در می آوردم.
خندید :لوس نشو رحیم.
تو لوسم نکن.
نمی توانم آنقدر شیرین هستی که نمی شود لوست نکرد.
سرحال بود خوشحال شدم تظاهر به سر مستی کردم برای رام کردن این زن سرکش بهترین حقه را یافته ام کارم را تکرار خواهم کرد گفتم:
تو اگر این زبان را نداشتی که گربه می بردت دختر
سرم را بردم جلو که ببوسمش.
باز از این کثافت ها خوردی؟
اره,بدت می آید؟
خیلی زیاد دیگر نخور.
الهی قربان تو بروم هر حرکتی میکنم به خاطر توست برای جلب نظر تو است خواستم به طرفش بروم که مادر میان دو لنگه در ظاهر شد یک دستش را به کمرش زد ونیم شوخی نیم جدی گفت:
شما ها از این کارها دست بردار نیستیدها!....بس است دیگر تازه عروس وداماد که نیستید.
نیم خیز شدم مادر حسابی حالم را گرفت گفتم:
مثلا بفرمایید چه کاری است که از این مهمتر است؟
ناسلامتی شب شش بچه تان است باید اسمش را نتخاب کنید.
بحساب من چهارده روز از تولد بچه می گذشت شب شش کدام است؟بروی مادر نیاوردم اگر دماغ مادر را می سوزاندم ممکن بود قهر کند برود اوضاعمان بهم بخورد رو به محبوبه گفتم:
چه اسمی انتخاب کردی محبوبه جان؟
از آنجا که خدا تو را به من داده و تو هم پدر او هستی دلم می خواهد اسمش را بگذاریم عنایت الهه.
غش غش خندیدم یک الف بچه اسم به این گندگی گفتم:
اگر خدا مرا به تو داده باید اسم من عنایت الله باشد...
مادرم با عجله گفت:
بس کنید ادا واصول در نیاوردی بچه بازی که نیست بزرگی گفته اند کوچکی گفته اند معمولا اسم بچه را بزرگتر ها می کگذارند پدر بزرگی مادر بزرگی کسی!
محبوبه با حالت اعتراض گفت :خانم,پدر بزرگ مادر بزرگ به وقت خودش سلیقه به خرج داده اند واسم بچه های خودشان را انتخاب کرده اند حالا نوبت ماست اگر ما پدر ومادرش هستیم دلمان می خواهد اسمش عنایت الله باشد
مادر رنجید دیدم اشکهایش سرازیر شد و از اطاق بیرون رفت,اما حق با مادر بود همیشه بزرگتر ها اسم می گذارند وبعد پدر ومادر آنچه را که دوست می دارند صدا می کنند وبدینجهت است که اغلب بچه ها دوتا اسم دارند یکی معمولا از اسامی انبیا واولیا سات که پدر بزرگها ومادر بزرگها روی اعتقادشان می گذارند واسمی که بچه را با آن می نامند از اسم های امروزی است صدای مادر از روی پله ها به گوش رسید.مثلا من بخت برگشته مادر بزرگ هستم صد رحمت به دده ومنیز یک کلمه تعارف به من نمی کنند تقصیر بچه خودم است مرا فقط برای کلفتی می خواهند.برای اینکه بخرم بپزم ,بشورم وبچه داری کنم این هم دستمزد من من خاک بر سر من که از اول بخت واقبالم سیاه بود یک وجب دختر را ببین چه نتقی گرفته!...
دلم به حال مادر سوخت همان احساسی را پیدا کرده بودکه قبل از آمدنش من داشتم احساس کلفتی وبندگی آنی که آزار دهنده است کار بدنی وجسمانی نیست کار همیشه وهمه جا هست خسته می شوی می خوابی بلند می شوی خستگی ات تمام شده ,اما آ«ی که ازارت می دهد زخمی است که بر روحت وارد می شود که در خواب هم سوزش رهایت نمی کند من نه اینکه از شستن ورفتن دلگیر بودم نه,در عرض یکساعت همه کارهایی را که محبوب در عرض چهارده پانزده ساعت انجام می دهد انجام می دادماما آ« چیزیکه مرا می ازرد این اندیشه بود که او مرا گیر آورده نوکر خود کرده فرمان میدهد,کار می کشد بر گُرده ام سوار شده وبه هر طرف که اراده می کند می کشاندحالا مادر هم همچو حالی پیدا کرده اگر زنی بود صاحب مال ومنال ,دستش به دهنش می رسید یک سر وگردن بالاتر از محبوبه بود وضع فرق میکرد در آن موقع کار نبود بزرگواری بود کمک بود ,محبت بود اما حال وضع فرق میکند بلند شدم که دنبالش بروم محبوبه پشت سرم نجوا کرد:
کجا می روی؟رحیم؟ترا به خدا دعوا راه نینداز من حال ندارم.
دروغ می گفت به تجربه فهمیده بودم از اینکه با مادر سر سنگیم می کنم ارضا می شود بمن بیشتر محبت می کند مادر هم نصف کارهایی که می کرد ادا بود اینهم یک جور دیگر حقه بازی می کرد من بدبخت مابین این دو زن گرفتار شده بودم پهلویش نشستم روی پله ها نشسته بود مخصوصا آنجا نشسته بود که از از جریانات توی اطاق هم بی خبر نباشد والا می رفت توی اطاقش آنجا دور بود صدای ما را نمی توانست بشنود.
چه خبرته معرکه گرفته ای؟می خواهی سینه پهلو کنیکار دستم بدهی؟
با گریه گفت:نترس کار دستت نمی دهم راحتت می کنم خیلی دلت می سوزد؟اگر من
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
386- 389

برايت مادر بودم ، اجر و قربم برايت بيش از اين ها بود .
- حالا چه مي گوئي ؟ مي خواهي خودت اسم بچه را بگذاري ؟
- نخير بنده غلط مي کنم ، مرا چه به اين فضولي ها ! من فقط بايد کهنه هايش را بشورم .
- گفتم بگو چه اسمي دلت مي خواهد ؟
- چه اسمي ؟ اسم پدرت را ، الماس خان را
- خوب بگذار الماس ، اين که ديگر غر و زر ندارد !
من مي دانستم مادر چرا دوست دارد اسم نوه اش را الماس بگذارد ، اولا ياد شوهرش را زنده مي کرد و دلش با يادش لااقل خوش بود هم چون پدرم مردي بسيار قوي و محکمي بود ناخود آگاه فکر مي کرد که با اين اسم نوه اش قوي مي شود و مثل چند تا بچه پر پر شده اش از بين نمي رود لااقل مثل پدر شصت سال زندگي مي کند ، علاوه بر اين واقعا هم الماس نه اينکه اسم پدرم بود و دوستش داشتم بلکه جدي جدي خيلي بهتر از عنايت الله بود که آدم را ياد پيرمردها مي انداخت ، الماس درخشنده بود پر تلولو بود ، جواهر بود ، گران بود ، زيبا بود ، مثل پسر کوچکم که بي خبر از همه جا کنار مادرش خوابيده بود و به آرامي نفس مي کشيد .
خدا را شکر غائله تمام شد ، اما مي دانستم که چون با مادر دعوا نکرده ام محبوبه راضي نيست ، واله من هم داشتم اخلاق زنانه پيدا مي کردم ، چه بکنم ؟
نمي توانستم اخم و تخم اينها را تحمل کنم آمدم توي اطاق در اطاق را بستم که مادر صدايم را نشنود و آهسته گفتم :
- زن گنده ! سر يک بچه قشقرقي به پا کرده ! خوب ، از اول بگو مي خواهم الماس بگذارم و تمامش کن .
با همين تمامش کن ، در حقيقت داشتم به محبوبه هم حالي مي کردم که تو هم تمامش کن ولي با حالتي که گوئي در مخمصه بدي گير کرده است گفت :
- رحيم جان ، آخر الماس که اسم غلام سياه هاست ! اسم خواجه مادربزرگم بود من دوست ندارم !
عجب عقل ناقصي داشت اين زن ، گويا غلام سياه ها ، اسم مخصوصي دارند ، اصلا بنظرم دروغ مي گفت ، مادر بزرگ گفت که قابل دسترس نباشد ، تازه شنيده بود که اسم پدر من الماس است اگر شعور داشت موقع عقد لااقل گفته بودند رحيم پسر الماس ، نمي بايست مي گفت اسم غلام سياه است ، اسم پدر من بود ، پدرم مرده بود و ياد و خاطره اش براي من عزيز بود و اگر او هم واقعا رحيم جان را مي خواست بايد احترامش مي کرد گفتم :
- حالا تو شروع کردي ؟ اسم اسم است ديگر ، مگر غلام سياه آدم نيست ؟ اگر الماس نگذاري فردا مادرم قهر مي کند مي رود ، دستمان مي ماند بسته .
- حالا چرا عصباني مي شوي ؟ من فقط ...
- تو عصبانيم مي کني ديگر ، سر هيچ و پوچ ، همه اش دنبال بهانه مي گردي ، حالا مادر ما يک کلمه حرف زد ، يک چيزي از ما خواست ، ببين تو چه الم شنگه اي به پا مي کني ؟
راستي راستي بي آنکه بخواهم خلقم تنگ شد ، زندگي ما شده بود کشمکش سه جانبه ، يکماه بيشتر نبود مادر آمده بود اين چندمين بار بود که ايندو سر شاخ مي شدند ، اين دختر هم مرا به بازي گرفته است تا لب جوي مي برد و تشنه ام برمي گرداند . بچه را بهانه کرده گرفته بغلش ، تا من هستم ناز و نوازش اش مي کند يک لحظه زمين نمي گذارد اما تا پايم را مي گذارم بيرون ، کنارش مي گذارد و مي گيرد مي خوابد ، روز خوابيده شب خواب ندارد من بيچاره خسته و خراب مي خواهم بخوابم صداي حرف زدنش با بچه يا گريه بچه نمي گذارد بخوابم ، اصلا چه کاري هست بنده توي اطاق کوچک آنور اطاق يالقوز بخوابم ؟ لااقل توي اطاق بزرگ مي خوابم که لااقل خواب راحتي کرده باشم ، در برابر ديدگان متعجب اش رختخوابم را برداشتم و رفتم توي اطاق بزرگ خوابيدم ، دلش مي خواهد توي اطاقش باشم و نباشم .
چهل روز گذشت ، دقيقا به همين منوال ...
محبوبه از رختخواب بلند شد ، حمام رفت ، کم کم خودش به بچه مي رسيد ، گاهگاهي سفره را پهن مي کرد ، چائي مي ريخت ، ولي خب همه کارها را مادر روبراه مي کرد ، خريد در برف و بوران کار ساده اي نبود ، ظرف شستن کنار حوض ، استخوان مي ترکاند .
يکروز که هوا سرد و برفي بود بعد از صبحانه هنگامي که مي خواستم سر کار بروم مادرم گفت :
- خوب رحيم جان ، من هم ديگر خداحافظي مي کنم .
- کجا ؟ حالا چرا مي خواهي به اين زودي بروي ؟
- نه ديگر ، ماشاالله محبوبه که حالش جا آمده ، من هم بايد به سر خانه و زندگيم بروم ، البته اگر تو صلاح بداني .
منتظر شدم که محبوبه عکس العملي نشان بدهد ، لام تا کام يک کلمه حرف نزد ، چکار داشت حرف بزند ؟ مادر رحيم مي رفت رحيم دست به خدمت بود ، قبلا که بچه نداشت ، بهانه نداشت کارها بگردن من بود حالا که بچه دار هم شده نازش بيشتر شده ، با وجود اين چيزي نگفتم ، صبر کردم خودهايشان کنار بيايند ، لباسم را پوشيدم و خداحافظي کردم .
از پله ها که پائين رفتم مادرم اشاره کرد .
- ديدي حقم را کف دستم گذاشت ؟ يک کلمه نگفت آهان يا نه .
- خب تو خودت گفتي مي روي .
- من که دلم تنهائي را نمي خواد من که دوست ندارم در خانه تنها زندگي کنم ، اينجا تو هستي ، نوه ام هست ، من که زحمتي برايتان ندارم ، مثل کلفت جلوي شما کار مي کنم ، کهنه مي شويم ، خريد مي کنم غذا مي پزم اما دلم خوش است که تو هستي بچه ام هست ، تازه تو از صبح تا غروب جان مي کني ، انصاف است يک کرايه خانه هم بخاطر من بدهي ؟ اين انباري که قبل از من هم خالي بود من که جاي شما را تنگ نکرده ام .
- پس دلت مي خواهد بماني ؟ خودت دلت مي خواهد نه ؟
- آره من بيست سال با تو زندگي کرده ام معلوم است دلم مي خواهد پهلوي پسرم باشم ، جز تو کسي را ندارم بپاي تو پير شده ام ، بگذار پيري را هم کنار تو باشم .
مادر راست مي گفت انصاف نبود آخر عمري تنها باشد ، بدور از مروت و جوانمردي بود ، تازه پدر وصيت کرده بود : « رحيم مادرت را تنها نگذار » بودن مادر براي من نعمت بود کارم توي دکان هم بهتر پيش مي رفت ، چون خستگي کار خانه را نداشتم ، برگشتم توي اطاق :
- محبوب جان مادرم حرفي مي زند که انگار بد نيست ، مي گويد تو چرا بايد خرج دو تا خانه را بدهي ؟ خرج کرايه خانه مرا بدهي ؟ مي گويد خوب من هم همين جا براي خودم يک گوشه اي مي پلکم ، آن هم وقتي آدم خانه اش جا دارد ...
- ولي آخر رحيم ...
- چيه ؟ ناراحتي ؟
- نه ولي آدم مستقل نيست دست و پايش بسته است .
؟! چه استقلالي چه دست و پائي ؟ مگر مادر چکار مي کند ؟ اصلا کاري به کار ما ندارد ، منظورش چي هست ؟ شب توي اطاق ما که نمي خوابد ، تازه چند ماه قبل از آمدن مادر ، محبوب اطاق اش را جدا کرده بود خودش اينطور مي خواهد ، چه ارتباطي به مادر دارد ؟ آن بيچاره آنور حياط توي انباري بيتوته مي کند ، هر وقت کار هست پيش ماست ، اين ها بهانه است فقط وقتي تنها هستيم براحتي از من سواري مي کشد همين .
- مادر من سر کول تو سوار مي شود ؟ چه کار مي کند ؟ غير از اين است که خدمتت را مي کند ؟ دست و پايت را بسته ؟ که مستقل نيستي ؟ خوب ، مي روم به او مي گويم همين الان جل و پلاست را جمع کن محبوبه مي گويد بايد بروي .
- واي خدا مرگم بدهد ، اين طور نگوئي ها ! خيلي بد است ، کي من همچين حرفي زدم ؟
راست است صراحتا همچو حرفي نزد اما معناي کل کلامش همين بود ،
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از 390 تا آخر 393






شهامت نداشت آنچه را که در دل دارد به زبان بیاورد می خواست در این میان مرا پیش مادرم خراب کند گفت:
-خوب بمانند هر کار صلاح می دانی بکن.
-پس محبوب جان تو هم یک تعارفی بکن بالاخره مادر من است.
-باشد.
-یا علی.
بی آنکه چیزی به مادر بگویم بیرون رفتم.





فصل 7





من نمی توانم بفهمم چه جوری است که زنها می گویند شوهرمان را دوست داریم اما چشم دیدن مادرش را نداریم آخه همچو چیزی می شود؟والله من خانوم خانوما را بی انکه ببینم صرفا به خاطر اینکه مادر محبوب است دوست دارم با وجود اینکه محل سگ به من نگذاشتند اما اگر روزی پا در خانه ی ما بگذارند زیر پایشان خاک می شوم.
این دایه خانم با این هن و هن اش با وجود اینکه فضولتا توی زندگی ما مداخله می کند و خودش را یک سر و گردن بالاتر از مادر من تصور می کند من به احترام شیری که به محبوبه داده تحمل اش میکنم وقتی میاد با روی باز پیشوازش می کنم آخه مادر من یعنی بدتر از اوست؟بفرض اگر بجای مادرم کلفت هم می آوردیم بی حرف نبود هزار تا ناز و نوز داشت ممکن بود غرغرو باشد کار بلد نباشد دزد باشد هزار درد بیدرمان دیگر داشته باشد.بالاخره هر چه هست مادر من است اگر گاهی حرفی هم می زند تحمل اش آسانتر است اما واقعا کار من خیلی مشکل بود مجبور بودم پیش مادر از محبوب طرفداری نکنم و پیش محبوب مادر را سرزنش کنم.
اگر اینجور نمی کردم الم شنگه ای برپا می شد که دودش باز هم به چشم من می رفت.
ظهر که رفتم خانه دیدم دایه آمده پول آورده و محبوب مثل همیشه روی طاقچه گذاشته بود من هر چه می آوردم و هر چه محبوب داشت همه را توی صندوقچه ای میگذاشتم و درش را می بستم کلیدش همیشه پهلوی محبوب بود.
پول را برداشتم که بگذارم سرجایش دوتومان کم بود از سی توامن دوتومان کم زود بچشم می خورد رفتم پهلوی محبوبه پرسیدم:
-این پول که کم است بکند باز به دایه دادی؟
و خندیدم چون دایه خوب این دختره را گیر آورده بود.
گفت:
-نه به مادرت.
-به چه مناسبت؟
-تو را به خدا حرفی نزن رحیم آخر توی خانه ی ما زحمت می کشند بچه داری می کنند پخت و پز می کنند تو را به خدا حرفی نزنی ها بد است.
این حقه بازی و زیا کاری زنانه داشت در من هم اثر می کرد داشتم خاله خان باجی می شدم پیش زدم که پس نیفتم این دختره ی یک وجبی با دوتومان دادن می خواست مادرم را حسابی تا سر حد کلفتی پایین بیاورد.
-خوب بکند وظیفه اش است می خواستی بنشیند و من و تو بادش بزنیم؟خانه ی مفت شما و ناهار مفت باید کلاهش را بالا بیندازد که دیگر سر پیری بناندازی هم نمی رود.
خواستم گفته باشم که مادرم بیکار و بیعار نمی گشت کار داشت زندگی داشت در آمد داشت هنر داشت مثل زنهای خانواده ی او مفت خور نبود که همه اش نشسته اند بزک دوزک می کنند.
طفلک مادر کرسی را مرتب کرده بود آتش خوبی درست کرده بود کرسی دم دم بود خسته بودم رفتم زیر کرسی الهی مادر خدا مرا بی تو نکند هر ادائی هم که داشته باشی در برابر مراحم ات هیچ است من که اینهمه ادا اطوار محبوبه را تحمل میکنم آخرش هیچ به هیچی....تو هم ادا در بیاور تو هم ناز کن خودم خریدارش هستم کرسی گرم حسابی چسبید کم مانده بود خوابم ببرد حیف که باید دل می کندم باید مر فتم دکان خوش به حال محبوبه توی اطاق گرم زیر کرسی پهلوی بچه همه ی کارها را هم که مادر می کند کیف کن محبوبه کیف کن ما رفتیم.
زندگی کج دار و مریزمان جریان داشت الماس نشست الماس چهار دست و پا راه رفت کم کم بلند شد دندان در آورد راه افتاد و ما هر روز با هر پیشرفتی که او می کرد دلخوش بودیم از خنده اش شاد می شدیم وقتی گریه می کرد دلتنگ می شدیم مادر تمام حواس اش به الماس بود مجموعه ای از بچه های از دست رفته اس و شوهر به خاک خفته اش بود از صبح تا غروب مواظب بچه بود بچه هم او را می خواست بچه که حالیش نبود کی به کیه؟جذب محبت شده بود آنقدر که مادربرزگش را دوست داشت مادرش را محل نمی گذاشت این ها از خانه ی پدری اینجوری عادت کرده بودند مگر خودش را دایه بزرگ نکرده بود؟مگر چند سال است مادرش را سراغ اش را نگرفته؟محبتی که دایه خانم به او دارد و متقابلا او نسبت به دایه خانم دارد هزار برابر مادر اصلی اش است.
با پسرش هم همان رفتاری را می کرد که با خودش کرده بودند در نتیجه در نظر الماس او در درجه ی دوم قرار داشت اصل مادر من بود و محبوبه بجای اینکه عیب و علت را در وجود خود بجوید با مادرم دشمنی می کرد فکر می کرد مادرم مخصوصا بچه را از او دور می کند که چه بکند؟بچه جز زحمت کار دیگری نداشت.
مصیبت ما وقتی شروع شد که الماس زبان باز کرد اولین کلمه ای که میگفت دده بود ن خوشم می آمد دده ترکی بود یعنی پدر و این بچه گویا ترک بودن را از پدر من به ارث برده بود تا مدت زیادی فقط همین کلمه را میگفت و هربار که میگفت مادرش اخم میکرد حسودی میکرد من خنده ام میگرفت آخه چه بکنم؟این بچه خودش زبان باز کرده نه کار من است که اصلا حوصله ی سر به سر گذاشتن باهاش را نداشتم نه کار مادرم اصلا توی خانه کسی این کلمه را نمیگفت تا او یاد بگیرد طبیعتا یاد گرفته بود.
اما من گاهی مادر را ننه صدا میکردم و مادرم هم با وجود اینکه اسم الماس را خودش گذاشته بود اما نمی دانم تعمدا یا کاملا خالی از ذهن اغلب بچه را ننه صدا میکرد.
دومین کلمه ای که الماس یاد گرفت ننه بود و چقدر شیرین ننه میگفت نانا میگفت یواش یواش شد ننه بچه هم به مادرش ننه میگفت هم به مادربزرگش اما محبوبه لج میکرد ناراحت می شد اخم میکرد سر بچه داد می زد.
شبها توی اطاق دور هم می نشستیم هرکس به کاری مشغول بودیم من مشق خط میکردم و محبوبه گلدوزی می کرد مادر هم نخود و لوبیا می آورد پاک میکرد الماس هم بین ما سه تا در رفت و آمد بود پیش من می آمد قلم ام را می خواست "دده بده" دستش را می گرفتن با قلم روی کاغذ خط خطی میکرد وقتی خسته می شد قلم را ول میکرد می رفت سراغ مادرم نخود می خواست لوبیا می خواست.
-ننه نخوری ها خامه باید بپزم به به بشه بعد بخوری خب؟
-خب
نه خب نمی گفت خاب می گفت و ما می خندیدیم.
می رفت طرف محبوبه سوزنش را می خواست و میگفت:
-ننه بده.
سرش داد می کشید:
-باز گفتی ننه؟درست حرف بزن تا بدهم.
بچه طفل معصوم می زد زیر گریه مادرم با رنجش میگفت:
-وا چه اداها؟تا بچه طرفش می رود او را می چزاند اشکش را در می آورد بیا ننه بیا بغل خودم.
الماس قهر میکرد و می دوید بغل مادرم میگفتم:
-خوبه دیگر تو هم روغن داغش را زیاد نکن هی!بچه!این دلش می خواد بگوئی خانم جان تو هم باید بگویی خانم جان خلاصمان کی هی ننه ننه می کنی تخم سگ!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۳۹۴-۳۹۹
البته می دانستم که زور می گویم برای بچه گفتن خانم جان خیلی مشکل بود اصلا هیچکس پهلوی او این کلمه را نمی گفت تا او یاد بگیرد
تازه خانم جانش چه گلی به سرش زده بود که می خواست خاطره اش جاودان بماند باز صد رحمت به ننه من که مثل پروانه دور سر این بچه می گشت از صبح تا غروب الماس دور و بر مادر می پلکید انگاری مادر واقعی اش همو بود که بود محبوبه روز بروز بدعنق تر می شد تمام هوش و حواس اش متوجه آمدن دایه خانم بود می نشستند پچ پچ می کردند و بعد که او می رفت حالی به حالی می شد اینقدر دیگه از خانه ما باغ ما اطاق پنجدری و پرده های پولک دوزی قالی و گل و گلدان و مبل های سنگین سرخ و میزهای بلند عسلی شان می گفت که حوصله ما سر می رفت انگاری نخورده بود ندیده بود والله من و مادر واقعا نخورده بودیم اما هیچوقت به زبان نیاوردیم این وقت و بی وقت از روغن کرمانشاهی پلو زعفرانی دوغ و شربت آلبالوی خانه شان می گفت و کلافه مان میکرد
من دوست نداشتم الماس فیس و افاده داشته باشد نمی خواستم فردا که بزرگ شد پز پدربزرگ و مادربزرگ ندیده و نشاخته اش باد توی دماغش بیندازد دوست داشتم مثل خودم خاکی باشد با نداریمان بسازد و شکرگزار باشد بالاخره مادر مرا هرطوری که بود جوری تربیت کرد و بزرگ کرد که مقبول محبوبه خانم اشراف زاده شدم آنهم نه من بدنبالش رفته باشم او به دنبالم آمد او شکارم کرد او گرفتارم کرد
آنها هرچه بودند باشند بالاخره تمام هارت و پورت شان بقول خودشان دختر عزیز دردانه شان را نتوانستند خوب تربیت کنند و ناخلف از آب در آمد حالا گرفتارش شده اند دلم می خواست پسرم را مادرم تربیت کند نه زنم حتی مادر وقتی از دستش عصبانی می شد به او پدرسوخته می گفت حتی وقتی نازش می داد همین کلمه را می گفت خودم هم می گفتم و الماس یاد گرفته بود و چقدر شیرین این کلمه را تکرار می کرد و من لذت می بردم اما محبوبه ناراحت می شد
عزیزم این حرف ها بد است دیگر نزنی ها اگر یک دفعه دیگر حرف بد بزنی کتکت می زنم
کتک تنها وسیله تربیت ا. بود مگر خودش را با کتک بزرگ نکرده بودند همان راه را برای پسرم در پیش گرفته بود ومن و مادر نمی پسندیدیم
در رفتارش با ما جبهه می گرفت از بالا نگاه می کرد او بالا دست بود ما زیر دست من منه قربان منم منم بزبزها دو شاخ دارم به هوا
حکایت غریبی بود خون می خوردم و دم بر نمی آوردم چه کسی باید به این دختر حالی می کرد که تو دیگر دختر بصیر الملک نیستی زن رحیم نجاری مادر بچه اش هستی فراموش کن آن الاف الوف را ول کن پیاده شو با ما بیا سرت را پایین بیاور زندگی کن زندگی را برای ما و خودت تلخ نکن اینقدر کناره نگیر خاکی باش همه ما را خدا خلق کرده همه ما خاکیم همه ما خاک می شویم آخه چقدر پز چقدر فیس و افاده چقدر ناز و دا روز بروز نسبت بهم بیگانه تر می شدیم دیگر زبان همدیگر را نمی فهمیدیم رحیم جان در نظر او سقوط کرده بود حرف که میزد مثل جاهل ها بود راه که می رفت مثل لوطی ها بود نشستنش مثل داش ها بود منهم لج ام می گرفت گاهی مخصوصا ادای داش مشدی ها را در می آوردم پاشنه های کفش را می خواباندم گشاد گشاد راه می رفتم تا حسابی کیف کند
ننه دلم هوای کله پاچه کرده فردا بخوریم
آره ننه پول بده برایت بگیرم
از آنجایی که محبوبه با همه چیز مخالفت می کرد و به همه چیز هم مداخله می کرد گفت
وای خانم چه کار مشکلی است تمیز کردنش که خیلی سخت است ول کنید
توی دلم گفتم به تو چه مگر تو باید پاک کنی اصلا کی نظر ترا خواست که می فرمایی ول کنید گفتم
ننه ام که خودش نمی پزد صبح می رود از بازار می خرد
روز بعد جمعه بود ساعت نه از خواب بیدار شدم مادر صبح زود رفته بود کله و پاچه را خریده بود نان سنگک خشخاشی هم خریده بود کله پاچه را گرم نگه داشته بود که بلند شویم
محبوبه خانم که متوجه شد محل اش نکردیم از خجالت بلند شد دو تا ظرف چینی که جهیزیه اش بود و گویا برای توی صندوق گذاشتن آورده بود چون در عرض این چند سال من ندیده بودمشان ظرفها را برداشت رفت به مطبخ که مثلا کله پاچه را توی آنها بکشد مادر همه را توی سینی مسی کشیده بود و آورد گویا کله پاچه را معمولا توی ظرف مسی می کشند که دیر سرد می شود به به سنگک و ترشی و کله پاچه مدتها بود به این خوشمزگی کله پاچه نخورده بودم
مادر قبل از اینکه خودش بخورد یک لقمه کوچک درست کرد و گفت
الماس جان بیا کله پاجه بخور جان بگیری ببین چه خوشمزه است
الماس تازه از خواب بلند شده بود خمار بود با گریه دست مادر را پس زد مادر برای اینکه بچه را سر شوق بیاورد لقمه را گذاشت دهان خودش و گفت
نخور بهتر خودم می خورم
تو نمی خوری محبوب
نه میل ندارم
خندیدم و با تقلید از مادر گفتم چه بهنر خودم می خورم
من هم منظورم این بود که مزه بیاورم و بیاید بخورد اما مثل اینکه ملکه چین نشسته و دارد به غلامان خودش نظاره می کند چنان به کله پاچه نگاه می کرد که انگاری لاشه سگ است و ما لاشخوریم که داریم آنرا می خوریم
محبوبه سکوت کرده بود اما خوب اخلاقش توی دستم آمده بود می دانستم دارد نقشه می کشد یک کاری می خواهد بکند یک حرفی بزند از آقاجان اش از باغ شیمیران عمو جانش از انگشتری برلیان خاله جان اش بالاخره یک چیزهایی توی دلش مرتب می کرد قیافه اش داد می زد که دارد نقشه می کشد چشمهایش دو دو می کرد
رحیم جان بالاخره چه تصمیمی گرفته ای
چه تصمیمی راجع به چی
مگر وضع کارت خوب نیست از دکان راضی نیستی
چرا چطور مگر
خوب قرار بود شاگرد بگیری قرار بود بروی تو نظام نمی خواهی بروی یک سر و گوشی آب بدهی
اوهوم می روم یک روزی می روم
فهمیده بودم دارد حرفهایی ردیف میکند این زن هر چه سنش میره بالا عقلش کمتر می شود آخه مردی که هم زن دارد هم بچه دارد هم کفیل مادرش است نظام می رود آقا می بخشد غلام نمی بخشد
آن روز کی است رحیم هر کاری وقتی دارد تا جوان هستی باید بروی می گویند درس خواندن دارد خوب پس چرا زودتر نمی جنبی
حسابی خلق ام را تنگ کرد همان کاری که تصمیم گرفته بود بکند عصبانی شدم
می گذاری یک لقمه بخوریم یا می خواهی زهرمارمان کنی محبوبه
مادرم برای اینکه موضوع را عوض کند از سر صبحانه بلند شد و رفت نشست پای سماور
ول کن محبوبه جان کله پاچه که نخوردی بیا اقلا چای بخور
با غیظ گفت نمی خواهم
و از جا بلند شد به اطاق کوچک رفت و در بین دو اطاق را محکم به هم زد
وا این چشه چرا همچین می کند
گفتم ولش کن ننه چای بریز لابد دلش از جای دیگر پر است
طفلی الماس هاج و واج نگاه می کرد وقتی مادرش گذاشتش روی زمین و رفت زد زیر گریه
ننه بیا بغل خودم مادرت باز امروز از روی دنده چپ بلند شده طفل معصوم خدا عاقبت ترا بخیر کند
بچه خودش را انداخت بغل مادرم و ساکت شد
دلش از جای دیگر پر است سر من خالی می کند
مادر هم مثل محبوبه از اینکه من با محبوبه یکی بدو می کردم راضی می شد گفتم
کسی با تو کار نداشت باز نخود هر آش می شی
وا تو دیگه چرا
همه کاسه کوزه ها برای من بود میگی دلخور هم نشم
چشمت کور خود کرده ای خود کرده را تدبیر نیست
چه کرده ام زن گرفتم معصیت است کار بدی کردم حلالش کردم
عشق و عاشقی آخر عاقبت ندارد می بینی که
تو آبش را زیاد نکن حرفهای صد سال پیش را جلو نیار
من لال می شوم آهان
نگاهم به نگاه معصوم الماس افتاد چشمهای خمارش هنوز از گریه و خواب پر بود خونم به جوش آمد خدایا این بچه چه گناهی دارد این بچه همه را دوست دارد او کینه بدل ندارد حالا توی دل کوچک اش چه می گذرد چه فکر میکند چه میخواهد بگوید که نمی تواند چه می خواهد بکند که قادر نیست خدایا ما لیاقت داشتن این بچه را نداشتیم بچه به این خوشگلی به این نازنینی پسرم با داشتن پدر و مادر بدبخت تر از من یتیم شده آن مادر که همه اش بفکر خودش است این هم من که همه اش بفکر
الله اکبر الله اکبر از جا بلند شدم مغزم سوت می کشید جوش آورده بودم پیراهن ام را پوشیدم کمی قدم زدم شلوار و جلیقه ام را پوشیدم باید بروم بیرون مثلا که امروز روز تعطیل من گردن شکسته است منی که هیچ وقت جمعه ها دوست ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم اما اینجا خانه نیست جهنم شده دارد آتش می گیرد بروم یه خرده توی کوچه ها قدم برنم حالم جا بیاد هوا بخورم اصلا بروم دکان کار بکنم باز در دکان آرامترم کسی نیست که سر به سرم بگذارد گوشه دنجی است دنبال کت ام گشتم توی اطاق کوچک مانده بود استغفرالله چه بکنم بروم بردارم یا بدون کت بروم حالا از پنجره نگاه می کند این هم حرف تازه ای می شود اتفاقا بدون کت خیلی جوانتر دیده می شوم اگر خوشگلتر شوم هزار فکر بیراه دیگر می کند خدایا این زن چرا اینقدر شکاک است آخر عشق و عاشقی باشد حسادت این دارد به زندگی خودش و من آتش می زند فکر کرده بودم چفت در را از پشت زده یک لگد به در زدم نزذه بود لنگه های در بشدت باز شدند و به دیوار خوردند جلوی پنجره ایستاده بود برگشت فهمیده بود دنبال کتم آمده ام به کت ام که روی میخ آویزان بود نگاه کرد
تو چته
جابجا شد یک کلام حرف نزد
چرا چیزی نخوردی
دلم نخواست
دلت نخواست یا عارت آمد این اداها چیست که از خودت در می آوری ما نباید بفهمیم
نمی فهمی نمی فهمی که من خسته شدم که این زندگی نیست که زندگی فقط کله پاچه خوردن و خوابیدن نیست که عمرت به باد می رود و باز تنبلی می کنی نمی خواهی یک کار درست و حسابی بگیری به فکر این بچه نیستی کی باید او را تربیت کند به همین زندگی حقیرانه راضی هستی با دست به اطاق و حیاط اشاره کرد
وسط چهارچوب در ایستاده بودم دستم را گذاشتم روی چهارچوب و گفتم
چرا نمی گذاری آدم توی خانه خودش راحت باشد چه از جانم می خواهی چرا بهانه می گیری بچه یک ساله ادب می خواهد معلم می خواهد من که نمی فهمم تو چه می گویی درست حرف بزن ببینم ته دلت چیست من همینم که هستم مگر از اول مرا ندیدی من که دنبالت نیامده بودم آمده بودم آمدی دیدی پسندیدی
با دست زدم به سینه ام تو زن من شدی من رحیم نجار چه از جانم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه ی400تا403

می خواهی ؟اول همه چیزم خوب بود،یقه ی بازم،دست زبرم ،موی اشفته ام،لباده ام ،قبایم،گیوه ام،حالا چطور شدکه یک دفعه همه چیزم اخ شده ؟من همان نبودم که:حال دل گفتنم باتو هوس است؟مادرم هم گویی از این که اسرارمگو را فاش میشنودسرکیف بود صدای خنده ی توام با مسخره اش را از پشت سر شنیدم ،دیگه حسابی دیوانه شدم ،محبوبه هم گویا شنید گفت:

-رحیم رحیم میفهمی چه میگویی ؟بس کن
نمیفهمیدم ،دیوانه ام کرده بودند،دوتا زن،بجانم افتاده بودند،من داشتم خرد میشدم ،گفتم:
-حالاچپ میرم راست میام دستور می دهی ،رحیم جان این را بمال به دستت چرب بشود،نرم بشود،رحیم جان دکمه ییقه ات را ببند،سینه ات پیداست خوب نیست،رحیم جان زلفت را شانه کن زیر کلاه بماند،موهایت را کوتاه کن،توی قاب غذا بخور،پاشنه یاورسی هایت را ور بکش،دگمه ی کت ات را ببند،این کاررا بکن ،ان کاررا نکن،فقط مانده یک دست هم بزکم بکنی،روزی ده دفعه به گوشه وکنایه میپرسی،رحیم نظام نمیروی ؟پس کی میروی؟پس چطور شد؟مگر روزی که من تو را دیدم نظامی بودم ،کی به تو گفتم توی نظام میروم ؟
با عصبانیت گفت:نگفتی ؟پشت دیوار باغ نگفتی؟
-خوب تو پشت دیوار باغ خر منو گرفته بودی که میروی توی نظام یا نه؟من هم برای دلخوشی تو یک غلطی کردم وبدهکار شدم...راست میگف من الاغ خودم تو دهنش انداخته بودم ،از اول هم خودم گفته بودم همان روزها بود که زن اوستاگفته بود که خویشش توی نظام است و میتواند کاری برای من بکند،من هم هوایم برداشته بود خودم را توی لباس صاحب منصب ها تپانده بودم ،خوشم امده بود.
یک دفعه صدای فریادش بلند شد:
-روزی که خانم دستبد وگوشواره ی سر عقد مرااز دست وگوشم دراوردن گفتی میروم نظام؟نگفتی بهترش را برایت میخرم ؟
مادرم قاطی ماجرا شد:دپس بگو خانم دلشان هوای طلا وجواهرات کرده ،پای مرا چرا به میان میکشید؟دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکردی؟جشمت به این یک جفت گوشواره....
-حالاسرکوفتم میزنی ؟باید ازدیوار مردم بالا بروم برای تو طلا بخرم؟مگر تو نظام النگو وگوشواره یطلا خیرات میکنند؟خسته ام کردی ،ذله شدم ،من دستم را چرب نمیکنم ،پسر عمو جانت باید دستش را چرب کند من که نان زحمت نکشیده نمیخورم که دستم را چرب کنم!چرب هم کنم فردا همین اش است وهمین کاسه،ببین محبوبه ،حرف اخرم را بزنم ،من نظام برو نیستم،خانه ی خاله که نیست؟درس خواندن دارد،دودو چراغ خوردن دارد،خرج دارد....
-خرجش را اقاجانم میدهند
-این قدر پول اقا جانت را به رخ من نکش ،من همینم که هستم ،بهتر از اینم نمیشوند زن گرفته ام شوهر که نکرده امًمی خواهی بخواه نمی خوای نخواه
تند رفتم خورم فهمیدم که تند رفتم،نیاد این اخرین جمله رو میگفتم ،این یعنی پایان خط یعنی بوی جدایی یعنی طلاق ومن هم از طلاق وحشت داشتم
- بس است دیگر،برو، دیگر نعره نکش ،خودت را بیشتر از این از چشمم نینداز
بیخود عصبانی شدم،دست خورم نبود،قیافه ی مظلوم وگریان پسرم هر چه کردکرد صدای مادرم بلند شد
- رحیم جان اینقدر حرص نخور مادر،تو که این غذا زهر مارت شد حالا محبوبه یه چیزی گفت،شما ببخشید ،خودش پشیمان شده
من پشیمان شدم من غلط کردم...مجبوبه با یک خیز امد طرف دری که من ایستاده بودم فکر کردم با من است اما با مادرم بود
-خیال میکنید نمیشنیدم چطور زیر گوشش ورد میخواندید؟حالا که کار به اینجا کشید خیالتان راحت شد؟همه ی این بساط زیر سر شماست
مادر دوتا دستش را بلند کرد وبه سر خود کوبید
-خاک بر سر من که اینجا کلفتی میکنم و هزار جور حرف مفت میشنوم وجیکم در نمی اید زیر سر من است؟نه جانم زیر سر من نیست،رحیم دیگر از چشم تو افتاده،دیگر از عاشقی فارغ شدی ،دیگر کبکت خروس نمی خواند،دیگر سیر شده ای نگذار دهان من باز شود ها!!
مادر باور نکرده بود که محبوبه دست نخورده بود،با وجود اینکه من قسم خوردم که پاک بود،باکره بود اما با شک و تردید تلقی کرد میترسیدم این حرف را جلو بکشدکه انموقع دیگر واویلا بود داد زدم:
-ننه تو صدایت را ببر
-اره خفه میشوم این هم مزد دستم،بر پدر من لعنت اگر دیگر اینجا بمانم
بچه را داد بغل محبوبه،دوان دوان رفت بقچه ی لباسهایش را بست وچادر به سر انداخت،لبه ی چادرش بر زمین کشیده میشد شیون کنان در را بهم کوبید ورفت گفتم:
- حالا خیالت راحت شد؟همین را می خواستی؟بفرما
نمیدانستم چه بکنم؟مادرم کجا رفت؟فکر کردم حتما میرود خانه ی انیس خانم،نشستم پهلوی سماورشاید حالا دیگر محبوب بیایدصبحانه بخورد،مادر را که بیرون کرد خیالش راحت میشود،میاید اشتی میکنیم،زن وشوهر ها گاهی از یان دعواها دارند،بعد اشتی میکنند من رشته ی محبت تو پاره میکنم شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم ف ولی نه این دعواها مثل ترک های کوچکی هستند که ظرفیت حیات را میشکنند بلور دل را ترک دار میکنندکدام رشته محبت؟ گره کره؟نه من هیچ وقت یادم نمیرود زخم زبانهایی که در این مدت از محبوب شنیده ام،کارهایی که دیده ام نه،چیزی را فراموش نکرده ام ولی چاره چیه؟بچه داریم الماس مظلوم توی بغل مادرش کز کرده است غصه ی مادربزرگش را خواهد خورد حسابی با او جور است..
هرچه صبر کردم نه امد نه حرکتی از روی اشتی کرداگر می اورد بچه را میداد بغلم دستش را میگرفتم کنارم مینشاندم نازش می دادم اشتی میکردیم،ولی نیامد اگر صدایم میکرد با سر به سویش میدویدم در اغوشش میگرفتم هم او هم پسرم را هردو عزیز من اند هردو را می پرستم،اما صدایم نکرد
از جایم بلند شدم پایم به قندان گیر کردپراندمش طرف دیگرکتم توی اتاق کوچک بود به بهانه برداشتن کت رفتم انجا شاید کلامی بگوید شاید نگاه سحر انگیزش را به صورتم بدوزدتسلیم میشوم معذرت میخواهم دستهایش را می بوسم تا مرا دید پشت به من کرد
کتم را برداشتم عادت داشتم هرچه پول توی جیبم بود روی طاقجه میگذاشتم انها را برداشتم راه افتادم
توی مجله برو بیایی بود از پسربچه ای سوال کردم
-چه خبره؟
- حاج اسماعیل مرده.
-حاج اسماعیل کیه؟من چون صبج زود میرفتم دکان وشب برمیگشتم زیاد اهل مجل را نمیشناختم
-قصاب محله
-ا؟چرا؟با ان یال و کوپال؟جوان بود مردی چهار شانه با سبیل های از بنا گوش رفته بازوان ستبر خالکوبی شدهقابل به مرگ نبودصدای صلوات از گوشه ی بالایی به گوش رسیدایستادم بلی عده ای مرد الله اکبرگویانوصلوات گویان تابوت قصاب را به دوش میکشیدند
بیکار بودم حال درست وحسابی نداشتم دنبال مفری میگشتم شنیده بودم که مشایعت مرده ثواب داردرفتم پشت تابوت چند تا زن به سر وسینه میزدندوگریه میکردندحتما عیال و دخترو خواهر حاج اسماعیل بودندکمی با جمعیت راه رفتم بعد مردی که جلوی من بود برگشت طرف من گفت:
-نمی خواهی ثواب کنی؟بگیر
دسته ی تابوت را به من داد برخلاف تصورم خیلی سبک بود قصاب اقلا صدو بیست کیلو وزن داشت اما گویی پر کاه توی تابوت بوده،تعجب کردم پیاده رفتیم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
404 تا آخر 409




تا ابن بابویه، اولین بار بود قبرستان می دیدم مرده می دیدم،مرگ پدرم یادم هست اما مرا نگذاشتند به قبرستان بروم،کنجکاو شدم که قصاب را در حال مرده ببینم،آخه مرد به آن چاقی به آن هیکل چرا اینجوری سبک شده بود؟مگر روح وزن دارد؟
با دو سه نفر از مردها رفتم توی مرده شورخانه،پارچه را از رویش برداشتند.وای خدای بزرگ،من امکان نداشت اگر نمی دانستم که قصاب مرده می شناختمش،پوست و استخوان،رنگ پریده،ماسیده،مچاله شده،دماغش دراز شده بود،گونه نداشت.دو تا گودی وحشتناک دو طرف دماغش دیده می شد.
- به چه مرضی مرد؟
- هیس...
شستند،کفن کردند،آوردند گذاشتند روی زمین،ملا آمد همه مان پشت سر ملا سرپا ایستادیم،قصابه جلوی همه مان بود همانجوری سرپایی نماز میت خواندیم و بلاخره دفن اش کردند.
با جمعیت برگشتم،رفتم خانه قصاب،پدر صلواتی عجب دبدبه ای،کبکبه ای داشت،یاد گوشت هایی که به محبوبه قالب می کرد افتادم،پوست و استخوان را با مقداری چربی توی کاغذ می پیچید و می داد،نه به محبوبه به هرکس بی زبان بود بدبخت بود،بی کس و کار بود،شناس نبود،چه کردی مرد؟همه را گذاشتی رفتی،وبال اش به گردن تو ماند،لذتش را ورثه می برند،تو باید جواب بدهی،یادم آمد همان گوشتی را که خودش دو ساعت قبل یک کیلو حساب کرده بود وقتی برگرداندم گفت کم است،راست هم می گفت اما بعدها شنیدم که خودش از اول کم می فروشد،چه شد مرد؟کم فروشی هایت به چه دردت خورد؟جز گناه چه نصیب تو شد؟
- به چه مرضی مرد؟
- خوره گرفت.
- آن دیگر چه جور مرضی است؟
- خوره خونش را خورد، گوشتش را خورد.
- آه خدایا،تو چقدر عادلی تو چقدر حکیمی،سزایش همین بود،گوشتی را که از راه حرام آورده بود همه آب شد،خون مردم را به شیشه گرفت،خون خودش از بین رفت،الله اکبر،الله اکبر.
واقعا آنهایی که گناه می کنند چقدر نادان و جاهل هستند،ما اگر گوشت مان یک پونزه یک چارک کم بشود یا نشود،می گذرد اما وبال بگردن قصاب می ماند،رحیم خدا را شکر که کار تو کم فروشی و بدفروشی ندارد،خداراشکر.
رفتم به دکان،دمادم غروب بود،در دکان را باز کردم،چوبهایی را باید اره می کردم،بیکار نبودم،تصمیم گرفتم شام به خانه نروم،بگذار محبوبه ببیند که هر وقت بدعنقی می کند تنها می ماند،مادر هم که نیست بگذار توی خانه بماند،با بچه اش است،تنهایی یه خرده راجع به رفتارش فکر کند،شاید پشیمان شود.آخه زندگی چی هست که اینقدر سخت گرفتیم؟ از کجا معلوم که فردا من هم مثل این قصاب نیفتم و نمیرم؟چهار برابر من بود،به اندازه ی تمام عمر من،در ماه گوشت می خورد،خانه اش کم از خانه ی بصیرالملک نبود،اما چه فایده؟ تا آنهمه گوشت آب شود و به آن روز مرگ بیفتد ببین چه کشیده جهنم توی همین دنیاست،ایکاش محبوب را هم می بردم مردکه ی قصاب را ببیند،حتما بهمین خاطر است که یم گویند قبرستان رفتن ثواب دارد، آدم بیدار می شود،آگاه می شود،می فهمد که عاقبت اینجا باید برود،حرص و آز کم می شود،حیف محبوبه در همه ی این مدت با هیچ کس رفت و آمد نکرد،همسایه ها را نمی شناسد،هم محله ای ها را نمی شناسد،اصلا یکبار هم نپرسیده آخه شما هیچ فک و فامیلی ندارید؟
مادر با چه رویی رفته خانه ی انیس خانم؟ما که سال تا سال خبر از آنها نداریم،فکر کردم بروم سری به آنجا بزنم شاید مادر کاری داشته باشد،شاید از دلش درآورم بیاورم خانه،الماس دوستش دارد،مادر برای بچه هلاک است،اما نه،بگذار یکی دو روز بعد می روم،مادر هم بیخود آتش بیار معرکه شد،چند بار گفتم تو مداخله نکن،ولی می کند،چه بکنم؟
گرسنه ام شد،وقت شام است بروم خانه،محبوبه منتظرم است،حتما حالا سر و صورتی صفا داده،شامی درست کرده چشم براه من است،دوستش دارم،زنم است،عاشقش هستم،امروز تند رفتم،نباید می گفتم همینم که هستم،باید ملایمتر حرف می زدم،بد کردم،چه بکنم؟
در دکان را بستم و راه افتادم،وقتی وارد محله ی خودمان شدم،دیدم سر کوچه ی قصاب عده ای روی زمین نشسته اند!! جلو رفتم،بلی اهل محل،مرد و زن نشسته بودند،در خانه ی قصاب باز بود،توی حیاطش هم پر بود شام غریبان بود،پلو و خورشت قیمه،سینی سینی دور می گرداندند،من هم نشستم،چه بروبیایی بود،مثل اینکه واجب بود مال مردم را بخورد و شب شام غریبان این بساط را راه بیندازد،فکر می کنند گناهانش را سبک می کنند،ای خدا مردم چرا کج فهم اند،نه به آن کم فروشی و بدفروشی، نه به این احسان و بذل و بخشش،یک بشقاب پلو با یک پیاله قیمه و یک زیردستی سبزی خوردن جلویم گذاشتند،از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ناهار هم نخورده بودم،بشدت گرسنه ام بود،خوردم،ای قصاب باشی در زنده بودنت یک پونزه از گوشت مرا خوردی بعد از مرگت بیشتر از آن را خوردم،اینچنین حق به حقدار می رسد،مردم باور ندارند.
روضه خوان روضه خواند.دل من گرفته بود به حال خودم گریه کردم،به حال الماس پسرم گریه کردم،به حال محبوبه گریه کردم،به حال مادرم هم گریه کردم.
- خدارحمتش کند آدم خوبی بود.
- بلی.
- خدا از بزرگی کم تان نکند.
- فامیل تان بود؟
خنده ام گرفت.فکر کرده بود برای قصاب دارم گریه می کنم،غم خودم امروز از صبح روی دلم سنگینی می کرد،بغض ام را اینجا خالی کردم،ساعت از نیمه شب گذشته بود،دلم می خواست دیرتر بروم.بگذار محبوبه نگران بماند،بگذار دلواپسم شود،بگذار غصه بخورد،همیشه دور و برش هستم،قدرم را نمی داند،اشتباه می کنم همیشه کنارش هستم،باید یک جایی پیدا کنم که گاهگاهی بروم،این می بیند که من هیچ پناهگاهی ندارم،هیچ کس و کاری ندارم،حسابی سوارم شده،اگر خانه ی امیدی داشتم،اگر می دانست می توانم چند شب به خانه نروم،اینطور نمی کرد،فردا به بهانه ی مادرم می روم منزل انیس خانم،ناصرخان مرد است می فهمد با هم خوب اخت شده بودیم،ببین از وقتی که محبوبه آمده،همه را از یاد من برده،حتما مادر تعریف می کند که چه بلایی است،انیس انم خبر از حال و احوالاتمان حتما دارد،عمه کشور خبرگزاریش خوب کار می کند.
مثل اینکه مراسم تمام شده بود.وقتی سرم را بلند کردم یکی دو نفر با تعجب نگاهم می کردند شادی متعجب بودند که من کی هستم اینجا نشستم،خویش که نبودم،بیگانه و اینهمه عزاداری؟
وقتی به خانه رسیدم ساعت دو بعد از نیمه شب بود،توی اطاق کوچک خوابیده بود، در را هم از پشت بسته بود،احتیاج داشتم سرم را روی دامنش بگذارم،هنوز بغض در گلو داشتم،دلم مالامال از غصه بود،پشت در ایستادم:
- محبوب بیا آشتی کنیم.
جواب نداد،آهسته با پا زدم به در،گفت:
- سر و صدا نکن بچه خوابیده.
- به گور پدرش که خوابیده.
- دست بردار رحیم.
خدایا چه بکنم؟پشت در نشستم،پاهایم تاب تحمل تنم را نداشتند،سرم داغ شده بود،چشمانم می سوخت .با التماس گفتم:
- محبوب جان...محبوب جان...در را باز کن...
صبح وقتی بیدار شدم همانجا پشت در بدون لحاف و تشک خوابیده بودم.
تا من خانه بودم محبوب از اطاق بیرون نیامد،صبحانه درست نکردم،یک لقمه نان و پنیر گذاشتم لای دستمال رفتم دکان،پریموس را روشن کردم و بی منت صبحانه خوردم،تا ظهر کار کردم،سر ظهر دیدم پایم اصلا نمی آید بروم خانه،از جلوی قهوه خانه،سیب زمینی پخته با تخم مرغ پخته خریدم،نان هم داشتم،آمدم نشستم توی دکان ناهارم را هم خوردم،یک لقمه غذا که این همه دنگ و فنگ ندارد،چقدر باید به خاطر شکم منت مادرم یا زنم را بکشم؟دیدم بدم نمی آید چایی ای درست کنم،هرگز بعدازظهر ها توی دکان چایی نمی گذاشتم اما سیب زمینی حسابی تشنه ام کرده بود،چایی را دم کردم گذاشتم روی کتری که دم بکشد.
پشت به در دکان داشتم تخته اره می کردم و توی خیالات خودم بودم،
- اوستا رحیم،سلام.
این صدای آشنای کی بود؟یک لحظه فکر کردم بصیرالملک است،برگشتم،آه خدایا کی را می بینم؟
- اوستا جان سلام قربان قدم هایت،راه گم کرده اید؟آفتاب از کدام طرف درآمده یاد پسرتان را کرده اید؟
محکم همدیگر را بغل کردیم،پدر و پسر بعد از سال ها بهم رسیده بودیم،اوستا با دستش آرام آرام می زد به پشت من،رحیم،رحیم...رحیم.
دلگیر بود،چشم هایش پر از اشک شد،من خوشحال شدم،گویی هدیه ی گرانبهایی خداوند بمن داده احساس کردم پشت و پناهی پیدا کرده ام،از بیکسی نجات پیدا کرده ام.می خواستم دکان را ببندم بروم سراغ ناصرخان،بلاخره پناهی پیدا کردم دارم داغون می شوم ،دارم منفجر می شوم.
- اوستا بفرما،بفرما کاش زیر قدمت رحیم قربانی می شد.
- رحیم زنده بماند انشالله.بنشین بنشین تعریف کن ببینم چه می کنی؟
اوستا دور و بر دکان را نگاه کرد: خداراشکر مثل اینکه کار و بارت هم خوب است الهی شکر.
- زیر سایه شما اوستا،هرچه دارم از برکت اوستایی شماست،شما یادم دادید،نانم از قبل محبت های شماست،تا زنده ام شاگرد شمایم.
- خودت هم شعورش را داشتی،مثل تو خیلی ها پیش من می آمدند،اما دست خالی رفتند،خب بنشین بگو ببینم پسر چه جوری رفتی داماد بصیرالملک شدی؟سرت بزیر بود اما انگاری کارت آن بالا بالاها صورت می گرفت.
- بگذار اوستا جان یک پایی برایتان بیاورم،امروز از قدم خوش شما چایی گذاشتم،خیلی عجیب است امروز هوس چایی کردم،نگو قسمت شماست که قبل از شما وارد دکانم شده .
- به به چه چایی خوشرنگی،پیر بشی پسر،برای خودت هم بیاور.
استکان دیگر نداشتم،الکی گفتم من خوردم شما نوش جان کنید.
- خوب بگو ببینم داماد بصیرالملک، چه می کنی؟ زنت براه است؟سازگار است؟لاغر شدی یا قد کشیدی؟آره بار زندگی سنگین است،آنهم اداره کردن دختری که در ناز و نعمت بزرگ شده،خیلی مشکل است خیلی مشکل.
- حاجی خانم چطورند؟سلامت هستند؟...
اشک های اوستا مثل باران ریخت توی صورتش.دستپاچه شدم،ناراحت شدم،ایکاش نمی پرسیدم حتما باز دعوایشان شده،حتما باز کتک کاری کردند، حتما باز از آن حرف های نامربوط زده،اوستا دستمال بزرگی را از توی جیب اش بیرون آورد مثل بچه ها،هق هق می کرد،خدایا چه شده؟جرات نمی کردم حرف دیگری بزنم،چشم های خودم هم داشت پر می شد.
- رحیم...رحیم...حاجی خانم آتش به جانم زد،حاجی خانم تنهایم گذاشت،رفت،رفت بدبخت شدم رحیم،تنها شدم،به اخم تخم اش هم خو گرفته بودم،چهل و پنج سال کنارم بود،شوخی نیست،عمر آدمی است،رفت.
- چرا نمی روید دنبالش؟چرا گذاشتید برود؟قهر کرد؟ می ترسیدم بپرسم طلاق گرفت.از این کلمه وحشت داشتم.
- رحیم از دستم رفت،جایی رفت که برگشت ندارد،جایی رفت که نمی توانم پیش اش بروم.
آه فهمیدم.حاجی خانم مرده،گویی تمام دلگیری هایی که از این زن داشتم...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از 410 تا اخر 413






همه آب شد و بخار شد فقط مهربانیهاش نماد پیدا کرد گریه ام گرفت گریه کردم پا به پای اوستا باز نه فقط برای حاجی خانوم برای خودم تصور مرگ محبوبه جگرم را آتش زد اگر محبوبه بمیرد من چه میکنم؟اگر روزی بی او شوم چه میکنم؟اگر روزی بروم خانه و او نباشد؟خانه سوت و کور است زندگیم سیاه است دیگر زنده ماندنم بی فایده است بداخلاق هست ناسازگار هست اما دوستش دارم انس گرفتم قهرش هم شیرین است اخم هاش هم خواستنی است...
اوستا شکهایش را پاک کرده بود و داشتم مرا نگاه می کرد.
-رحیم...پسرم....تو چه غمی داری هان؟این گریه ی همدردی نیست این گریه ی دردمندی است چیه؟خوشبخت نیستی؟هان؟بچه داری؟
با سر اشاره کردم آری اوستا خوشبختی را فقط در بچه دار شدن می دانست آخ که چه اشتباهی!
-کار و بارت که خوب است غصه ی چرا داری؟مادرت زنده است؟
-آری
-توی همان خانه اش است؟
-نه
-پیش شماست؟
-آری
-محبوبه خوب است؟زنده است؟
خنده ام گرفت اشکهایم را پاک کردم
-بگو درد دلت را بگو سبک می شوی من گریه کردم سبک شدم.
-چه بگویم اوستا چه بگویم؟خودم ه واماندم دارم می سوزم و می سازم محبوبه دار آتشم می زند.
-می دانی رحیم؟ان دختر وصله ی تن تو نبود تو یک کلام نیامدی با من که مثل پدرت بودم صلاح و مصلحت کنی بارها به تو نصیحت کرده بودم که سعی کن از تجربه ی دیگران استفاده بکن اشتباه دیگران را تکرار نکن نکونه من فرق می کنم نه پسر جان همه ی مان سرو ته یک کرباسیم از خدا بیشتر نمی دانیم که خودش فرموده ظلوما جهولا نادانیم همه ی مان از صدر تا ذیل خب بگو ببینم چه شده؟اصلا من همیشه در حیرتم که تو چه جور جرات کردی دختر بصیر الملک را خواستگاری کنی؟
-جرات نکردم خودش خاطر خواهم شد.
-آخه چه جور؟کجا ترا دید؟چه جوری تو را شناخت تعریف کن ببینم.پدرت از هیچ چیز خبر ندارد.
-اوستا جان هم قاتق نان ام از شماست و قاتل جانم از شماست؟
-من؟
-اگر در دکان شما شاگردی نمی کردم کار به اینجا نمی کشید هی رفت و امد به انیس خانم پیغام اورد و پسغام آورد سفارش قاب کذائی داد امد برد من گردن شکسته مزد نگرفتم بجایش گل اورد و خب....
اوستا نگاه می کرد و سرش را تکان می داد خب؟و شد آنچه که نباید می شد.
-نمی بایست می شد من راهنما نداشتم پدر بالای سرم نبود جوانی بود و بهار بود و سر شوریده.
-همیشه ایننطور است همیشه...همیشه خب حالا اختلافتان سر چی هست؟
-هیچی الکی گاهی الکی الکی اخم می کند تخم میکند قهر میکند آشتی میکند بهانه میگیرد ذله ام کرده نمی دانم چه بکنم.
-آخه حرف حسابش چیه؟پدر و مادرش چه می گویند؟
-هه پدر و مادر؟اصلا اسمش را نمی اورند اصلا پایشان را توی خانه ی ما نگذاشته اند اصلا اجازه نمی دهند این بنده ی خدا بدیدنشان برود ولش کردند طردش کردند...
-خب رحیم طفل معصوم دلش از انجا پر است مگردختر نمی تواند دل از پدر و مادر بکند>آنهم آن مادر یک پارچه محبت یک پارچه خانمی
-من چه تقصیر داردم؟مرا چرا می چزاند؟خودش را چرا می چزاند؟خودش هم ناراحت است خودش هم غصه می خورد دعوا که یکطرفه نمی شود هر دو طرف ناراحت می شوند لاغر شده تکیده آن محبوبه ی سابق نیست سرو وضعش همیشه قاطی است حتی سرش را هم شانه نمی کند.
-رحیم مواظبش باشد گل ناز پروده است مادر بچه ات است دخت کم آدمی نیست حالا نمی بایست پیش می آمد حالا که شده مواظبش باش تو مردی هرچه باشد زن است ضعیف است محبوبه خانم یادم است یک پارچه خانم بود والله اکبر سرنوشت چه کارها می کند ان خواهر بزرگ که از خوشبختی دارد می ترکد اینهم از این طفل معصوم یک چائی دیگر بده ببینم غصه دارم کردی.
-نباید میگفتم نباید شما را ناراحت می کردم دلم پر بود از غصه می ترکیدم.
-راحت شدی؟سبک شدی؟خب همین خوب است وقتی دلت از غصه خالی بشود از کینه هم خالی می شود نرم می شوی میروی سویش زنت است دختر کم کسی نیست جواهری است بپا
چند شب تا پاسی از شب گذشته توی دکان کار می کردم سیب زمینی و نان می خوردم یک چائی هم می خوردم و موقع رفتن دهنم را از آن زهرماری می مالیدم می رفتم خانه مثل اینکه همین کار سبکم می کرد از حرص بی اعتنایی هایش اینکار را می کردم.
تحمل قهرش را بیشتر از چهار روز نداشتم شب چهارم دلم می خواست بهر حقه ای هست آشتی کنم اگر آشتی میکرد که فیها المراد اگر نمی کرد دیوانه می شدم عصبی می شدم و زمین و زمان بد می گفتم دق دلم را سر دیگ و قابلمه وکاسه وبشقاب در می آوردم س رالماس داد می کشیدم به در و دیوار لگد می زدم خودم بعدا می فهمیدم که دیوانگی کرده ام اما دست خودم نبود داشتم کم کم از کوره در می رفتم اخلاقم تند شده بود بدخلق شده بودم صبرم داشت تمام می شد.
شب دیر وقت رفتم خانه شام خورده وسیر شده از اینکه فکر می کرد کباب و شراب خورده ام لذت می بردم مثل بچه ها میگفتم بگذار دلش بسوزد بچه خوابیده بود و خودش نشسته بود گلدوزی میکرد هی گل می دوخت ولی من بالاخره نفهمیدم برای چی می دوخت کجا می انداخت می فروخت یا می فرستاد برای مادرش کاری به کارش نداشتم خودش صلاح خودش را می دانست به من مربوط نبود ای شکل نشستن اش پهلوی بچه خوشم امد خدایا این زن من است این بچه ی من است هر دوتا را دوست دارم بی نکه نگاهم بکند بکارش مشغول بود اما حتما او هم بهانه ای پیدا نمی کند که با من سرحرف را باز کند من باز باید پیشقدم می شدم اولین بار قدم را او برداشت اما بعد از آن هرگز نشد قدم دیگری بردارد همیشه من بودم که آشتی می کردم و پیش او می رفتم.
وسایل خطاطی ام را آوردم و درست کنارش نشستم زیرچشمی نگاهم کرد جان گرفتم جرات پیدا کردم.
-چه بنویسم؟
جوابم را نداد.
-لوس نشو دیگر بگو چه بنویسم؟
-چه می دانم؟هر چه دلت می خواهد .
-دل من تو را می خواهد.
قلم راب رداشتم و نوشتم:
-محبوبه محبوبه محبوبه.
دلم مالامال از عشق بود نگاه او هم عاری از کینه بود لبخند زیبائی روی لبانش نقش بست نگاهم در نگاهش گره خورد تمام وجودم زیرو رو شد همه ی کینه ها و عداوت ها رنگ باخت همه ی دلخوری ها از بین رفت عشق من عزیز من زن من دستهای پر از تمنایم را بسویش دراز کردم.
-محبوب.
توی بغلم خزید سرش را روی سینه ام گذاشت چشمهایش پر از اشک شد اشک شوق اشک شادی اشک ندامت و پشیمانی محبوبم محبوبه ی شبم مادر بچه ام پسرم الماس پر بهایم آخ....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
414تا423


-محبوب جان باید بروم دنبال مادرم.
-خوب خودشان خواستند بروند.
-کجا بره؟جایی ندارد برود،حتما رفته ورامین خانه ی پسر خاله،یک روز،دو روز،سه روز مهمان میشود،همیشه که نمیشود بماند.باید بروم بیارمش.
در آغوشش گرفتم و گفتم:
-ناراحت میشوی؟
-نه چه ناراحتی؟برو بیاورشان.
اگر میگفت آری ناراحت میشوم، حتما دنبال مادر نمیرفتم،بالاخره به هر جان کندنی بود پول و پله ای جور میکردم،فکر کرده بودم در همان ورامین اتاقی براش بگیرم و مقداری من کمکاش کنم،مقداری هم میتوانست برای پسرخاله که دوخته فروشی داشت کار کند و زندگیاش را بچرخاند،اما از یک طرف هم دلم برای الماس میسوخت،این چند روز مثل کسی که چیزی را گم کرده میرفت و میامد و میگفت:
-نانا،محبوب هم میفهمید که مادرم را میخواهد اما بروی خودش نمیآورد سابق از نانا بدش میآمد جوابش را نمیداد اما من متوجه شده بودم این روزها تا میگفت نانا که همون ننه بود محبوب فوری جوابش میداد:
-جانم چه میگی؟چه میخوای ننه به قربانت.
صبح جمعه قبل از اینکه محبوب و الماس بیمار شوند راه افتادم،رفتم ورامین،پسرخاله و زنش و دختر و پسرش الحق آدمهای مهربانی بودند،من اولین بار بود که میدیدمشان،خیلی تحویلم گرفتند.
-صفا آوردید،مشرف فرمودید.
-آقا رحیم و همه ی تهران،می گویند از هزار نجّار یکی مثل او نمیشود.
-پس چه خانم تشریف نیاوردند؟قابل ندانستند؟بنده نوازی میکردند،صله ی رحم میکردند.-کلبه ی ما لایقشان نبود؟جان فدا میکردیم.
-نه بابا این حرفها نیست عروس من خیلی خاکی است،بچه دار است جانش به جان بچهاش بند است.
-حق با مادر است الماس یه خرده سرما خورده بود ترسیدم بدتر بشود.
وقتی داشتیم بر میگشتیم مادر تو راه گفت:
-کوکب را دیدی؟اینرا میخواستم برای تو بگیرم،بد بود؟
-توجه نکردم،اما صدای خوبی داشت،مهربان بود.
-بگو آدم بود،پدر و مادرش هم خوبند نمیدانی این یه هفته با من چه کردند.خاله خانم گفتند و مثل پروانه دور و برام میچرخیدند وقتی رحیم آقا میگفتند مثل اینکه از کدام امیر و حکم صحبت میکردند،ندیده خاطرت را میخواستند،به وجودت افتخار میکنند.
-فهمیدم.
-دیدی چطور پا به بخت و اقبالت دادی؟خویش مان بودند،لقمه ی دهنمان بودند،وصله ی تنمان بودند.
-بس کن مادر قسمت نبود.
-همت نبود،قسمت که با پای خودش تو بغل آدم نمیآید.
خندهام گرفت:-اتفاقا قسمت با پای خودش توی بغل آدم میاید.
مادر هم خندید،خوب نگفتی سر خود آمدی دنبال یا با اجازه ی ملکه آمدی؟
-خودش گفت برو بیاورشان
اخمهایش باز شده؟روبراه است؟
-آره،راستی این دختر خوبه که شوهر نمیکنه.
-مثل اینکه چند تا خواستگار داره،یکی خوششان آماده،اما کار و بارش تهران میخواهند بیایند پرس و جو کنند ببینند اهل است،خوب است.
-چی کاره است؟پسر،خواستگار کوکب.
-نمی دانم مثل اینکه قهوه چی است،شاه عبدالعظیم یک قهوه خانه کوچیک دارد.
خدا رو شکر مادر بدون هیچ کینه و عداوتی با محبوبه روبرو شد،الماس نانا نانا گویان خودش رو انداخت تو بغل مادرم،دلم سوخت،بچه ی بیچاره اسیر بدخلاقی ما شده بود.
آن شب وقتی محبوبه کنارم دراز کشید خیلی صمیمی و با مهربانی گفت:
-رحیم جان تقصیر از من بود،باید مرا ببخش.در آغوشش گرفتم،وقتی مظلوم میشد محبوب واقعی بود،وقتی شاخ و شانه میکشید،به نظرم قیافهاش عوض میشد،زیباییاش را از دست میداد،دیدارش رنج آور میشد بغلش کردم موهایش را نوازش کردم،خدا رو شکر باز هم همه چیز روبراه شد،پسرم بغل مادرم و کنار او خوابیده بود و محبوبم بغل و کنار خودم.
اوستا گاه گاهی پیشم میآمد،می نشست و با هم درد دل میکردیم،بعد از مرگ زنش تنها زندگی میکرد.
-خودتان غذا میپذید؟
-آره،رحیم کاری ندارد،یکساته میپزم،دو سه روز میخورم،اغلب حاضری میخورم،خدا بیامرز هم بود اغلب شبهای تبستن نان و پنیر و خربزه یا انگور و یا هندوانه میخردیم. خیلی هم خوشمزه است،آبگوشت هم بلدم،عدسی هم بلدم.
-لباسهایتان را کی میشوید؟
-خودم،میروم همام شال و کلاهم را قبایم را در میآورم همنجوری میروم تو،خودم را میشویم لباسهایم را هم میشویم میام بیرون،کاری ندارد که،اجبار خودش اوستای خوبی است،تو حالا مجبور نیستی وقتی خدای نکرده تو هم دست تنها شودی میبینی که همه کار بلدی.
نخواستم بگویم که من بیچاره همه ی کارها را بلدم،ما با بودن زنمان،کارگر شدیم.
-رحیم تنهایی هم دنیایی دارد،شبها وقتی کار خورد و خوراکم تمام میشود،یک تخته راش یک متر در یک متر و نیم دارم روش کار میکنم.
-چه کاری اوستا؟
-کنده کار رحیم،رویش گل و بته کشیده ام،متن را میکنم گل و بته برجسته میماند،گاهی چنان مشغولم که یک دفعه میبینم از نیمه شب گذشته،کار قشنگی است مشغول کننده است.
-بعد چی کارش میکنید؟
-بعد میدهم مبل ساز ها،صفحه ی میز میکنند،چهار پایه میگذرند لاک الکل میزنند چیز غریبی میشود.
-باید بیام ببینم.
-بیا تنها هستم،حاج خانم نیست که حرف در بیاورد.......
اوستا آهی کشید و مدتی سکوت کرد بعد گفت رحیم زن جماعت با خیالی جنگشان و صلحاشان خیالات میکنند برای خودشان میبرند،می دوزند،بی آنکه تو خبر داشته باشی داستانها میسازند،بعد،هم تو را آتیش میزنند هم خودشان را،چه ها که به من پیرمرد بار نکرد،خدا از سر تقصیراتش بگذرد،من حلالش کردم خدا بیامرزدش،هم مرا خانه خراب کرد هم خودش را.
برای اینکه موضوع را عوض کرده باشم گفتم،اوستا آن کنده کاری حتما باید روش راش باشد؟-
روی چوب گردو هم میشود،بهتر هم میشود،می دانی رحیم چون خیلی کار میبرد خوب است که روی چوب بادوام باشد،راش موریانه نمیزند،چوب گردو هم با دوام است.
شب باز قمر در عقرب بود،حال محبوبه باز بهم بود سرددرد را بهانه کرد و رفت توی اتاق کوچک بخوابد با اشاره از مادر پرسیدم چیه؟چی شده؟
-مثل اینکه پسر عمویش زن گرفته.
-کی؟کدام؟
منصور.
دلم فرو ریخت،یعنی زن من حالا هم چشمش به دنبال پسر عمویش است؟اینکه خودش ردش کرد.
-خوب به ما چه؟
-فکر میکنم دلش میخواد بره عروسی،نمی دانم دعوتش میکنند یا نه.
-با کی عروسی کرده؟
-چه میدانم با دختر یکی از شاهزاده قراضه ها.
-از کجا این خبرها رو گرفتی؟-دایهاش آماده بود،رفتند پارچه هم خریدند داده دایه ببرد بدهد برایش بدوزند.
باز دایه آمد و اوضاع به هم خورد،خوب چرا خودش این خبرها را به من نگفت؟
چرا نگفت رفتیم بازار و پآرچه خریدیم؟ناسلامتی من شوهرش هستم،نباید بفهمم زنم کجا میره کجا میاد؟
-چه پارچه ای خریده؟
-چه میدانم کریپ دشین میگه،کراپ دیشان میگه،یک همچو چیزی.
به تو نشان داد؟
-نه همنجوری داد دایه برد.
چیزی نگفتم،موقع خواب محبوبه پشتش را به من کرد فکر کنم تا صبح مواظب خودش بود که به طرف من برنگردد یا دستش به دست من نخورد.
صبح بی آنکه ببینمش،رفتم سر کار،دلم میخواست بروم خانه ی اوستا و کاری را که میکرد ببینم،به شوق کاری که ندیده بودم،کار خودم را کردم،ولی رحیم تا آخر عمر که نباید در و پنجره بسازی برو از اوستا یاد بگیر،کار ظریفی است،هنر است،توی خانه هم میتوانی انجام بدهی،تازه تو بهتر از اوستا انجام خواهی داد،اوستا پیر شده نه چشمش به تیزی چشم تو است و نه دستش به محکمی دست تو.
مدتی بود ناهارها به خانه نمیرفتم،عادت کرده بودم مثل آن زمان که پسر بودم صبح به صبح مادر چیزی تو دستمالم میگذاشت و در دکّان میخوردم حالا هم صبح به صبح مادر غذا ی باقیمانده شب را توی قابلمه میگذشت میاوردم دکّان و روی پریموس گرم میکردم و میخوردم،هم کارم را بهتر انجام میدادم هم از یک نوبت خطر جنگ و دعوا کاسته شده بود،شب به شب به خانه میرفتم.
تا غروب کار کردم،خودم با خودم قرار گذاشته بودم بروم خانه ی اوستا،اما وقتی موقعش رسید پشیمان شدم اوستا تازه پیش من آمده بود،ممکن است به این زودی بروم بد باشد،بگذار یکی دو روز هم صبر کنم..
برگردم خانه ببینم اوضاع از چه قرار است،نمیشد بی اعتنا ماند،این زن با تار و پود من عجین شده بود،زندگیم و زنده ماندنم به اشارت او بسته بود،چه بکنم خدا؟باز حالش بهم است،باز با ما و مادر سرسنگین است،قبلا الماس را شیر میداد،حالا بچه را هم از شیر گرفته،دیگه کاری به کار هیچ کداممان ندارد ساعتها توی اتاق کوچک میماند،یا میخوابد یا سردرد را بهانه میکند دراز میکشد یا سرش را پائین میآورد و گولدوزی میکند.
خیلی دلم میخواهد شعری قشنگ بنویسم و همان را گلدوزی کند،اگر کمک من باشد،اگر همدل و همسر من باشد کار قشنگی از آب در میآید.من بنویسم و او بدوزد،امروزها میگویند دولت به عنای دستی بها میدهد،این هم یک جورش،قاب هم من میسازم و قاب میگیرم،اینهم بالاخره از هیچ بهتر است،کاچی بهتر از هیچی همین است.
-مادر این الماس چقدر چرک و کثیف است؟
-چه کنم؟ دو تا دست که بیشتر ندم؟بچه یک نفر به پا میخواهد.
-محبوبه لاقل مادر کارها را میکند رخت و لباس الماس را تو عوض کن،سر و صورتش را بشور موهایش را شانه کن،بچه توی کثافت وول میخورد.
-من چه بکنم؟خانم دنبال خودشان اینور و انور میکشند.
-ا ا یعنی تو میای تمیزش بکنی من میگویم نکن؟بسم الله من کی دست تو را گرفتم نگذاشتم؟
-مگر من به شما نگام خانم الماس سر و صورتش کثیف است میفرمایید بچهام مثل ماه است دیگه باشد برایش خواستگار نمیآید.
-خوب میگویم ماه است الهی قربونش برم که هست اما نمیگم تو دست نزن تو تمیز نکن،خوب بیا بچه ات رو ببر نونوارش کن کور چه میخواهد از خدا؟دو چشم بینا.
-الماس جان بیا خودم سر و صورتت را بشورم از قدیم گفته آن آشپز که دو تا شوداش یا شور میشود یا بی نمک،طفل معصوم خبر نداری که مادرت اشراف زاده است و عارش میآید دست به فین تو بزند،نوکر و کلفت باید این کار را بکنند،ما هم که نداریم،بیا پسرم،بیا پسرک مظلوم بدبختم،من بی پدر یتیم شدم تو با پدر و مادر یتیم شودی.
-رحیم بی انصافی نکن با همان نداری چنان تو را تمیز بیرون میآوردم که هیچ کس نفهمید نداریم.
مادر راست میگفت،من نصف نصف الماس هم لباس نداشتم اما همانی را که داشتم مادر آنقدر میشست و روی طناب صاف و صوف میکرد و بعد موقع تا کردن لابلایش شاخه ی نعناع میگذشت که همیشه بوی خوب از تن و بدنم به مشام برسد.
بلی برای اخم و قهر آن هفته هم همین گین دماغ الماس کافی بود.
یکی دو ماه بود که بچه را از شیر گرفته بود،مادرم گوش به زنگ حاملگیاش بود،گویا وقتی من خانه نبودام اینها هم بیکار نبودند و بهم متلک میگفتند و به هم میپریدند،آن از پشتی های قالیچه یشان،پرده های زر دوزی،باغ شمیران آقا جان،باغ کرج عمو جان،روغن و ماست چکیده دهشان میگفت و مادر را میچزاند،این هم زن بود جور دیگر نیشش را میزد و روز به روز وضع خانواده گیمان بدتر میشد و فاصله ها بیشتر و بیشتر.
یک روز مادر از سر خیر خواهی چه میدانم یا شاید هم بد خواهی،گفته حالا چی شده که صحبت حاملگی پیش آمده خوب نتوانستم ته توی قضیه را در بیاورم ،اینجوری حالیم شد که مادرم گفته:
-آخر از بس ضعیف هستی،جان نداری،باید دعوا درمان کنی.
-نه خانم از ضعف من نیست، آخر این مدت من بچه شیر میدادم.
-آن وقت هم که بچه بشی نمیدادی دیدیم،آدم سر و مرو گنده از خانه ی پدرش بیاید،آنوقت تا شیش ماه حامله نشود؟
-شاید ضعف از رحیم است.
این حرف خیلی به مادر برخورده،فکر اینکه به پسرش توهین بشود غیر قابل تحملش بود دستها را به کمر زده و داد زده:
-وا دیگه چی،پس این یکی از کجا آمده؟پسر الماس خان ضعیف باشد؟وقتی قداره میکشید یک محله را گرق میکرد،از پهلوی من ردّ میشد حامله بودم،حالا اگر همه ی بچههایم مردند امری است علیحده.
آقا ما چند روز هم تاوان این بگو مگوی زنانه را پس دادیم و تاوان گناه پدر که قداره کش بود من نمیگویم پدرم شغل خوبی داشت نه،اما در دورانی که نه کلانتری بود و نه آژان بود و نه حساب کتابی بود قداره کش هر محله کلانتر محله ی خودش بود و تمام اهل محل را زیر لوای خود میگرفت و محافظت میکرد،داداش اکل معروف هم قداره کش بود،لوطی محله بود جوانمرد بودند باج سیبیل میگرفتند،اما یک موی سبیلشان کار هزار دفتر و دستک بانگ و ثبت امروز را میکرد،وقتی به ملا علی قسم میخوردند،سر میباختند اما عهد و پیمان نمیشکستند.
بالاخره هر شغلی بد و خوب دارد،والا من شرافت پدرم را هزار هزار بار بیشتر از ناصر الدین شاه میدانم که تخم و ترکه اش نفس ما را با فیس و افادهشان بریدند.


********************************

مادر آهسته طوری که محبوبه از اتاق کوچک نشنود گفت:
--تشریف بیار خانم ات چشم به راحت هست بزک دوزک کرده لباس کرپ داشین پوشیده موهایش را افشان کرده تو عطر شیرجه رفته،منتظر تخم طلاست.
هیچی نگفتم،محبوبه آمد توی اتاق،به به چه زیبا شده بود،بوی مست کننده ی عطرش سحرم کرد،نگاه دزدانه ای به او کردم،وا الله انگاری مادرم هم حسودیاش میشد،من نمیفهمم آخه چطوری با آن اصرار که میگفت،زن بگیر،و حالا که زن گرفته ام،مادر بچهام است،حسودیش میکند،عجب گیری افتادم.
شا م خوردیم،الماس خوابیده بود مادر بغلش کرد و برد اتاق خودش،مدتی بود الماس شب ها هم پهلوی مادر میخوابید،اینها عادت کرده بودند،هیچ نگران بچه اش نبود،مگر خودش را دایه بزرگ نکرده بود؟نمی گویم مادر بد نگهش میداشت،نه هزار مرتبه بیشتر از ما دوستش داشت،اما بی اعتنایی محبوبه ناجور بود.
-چه خبر شده که چشمات باز قصد جانم را کرده اند؟
خندید و توی چشمانم زول زد.-
محبوب تو چی کار میکنی که هر روز خوشگل تر میشوی؟
-هیچ فقط شوهر خوبی دارم.
-فقط همین.
به نظرم آمد مسخرهام میکند،اگر هم قصد شوخی ندارد،گویا یه کمی خل است،وا الله شنیده بودم شاهزادهها یه کمی خل میشوند،....روز تا شب ما با گله و دعوا میگذارد،حالا ما شدیم شوهر نمونه؟
بلی هر وقت خانم خروساش کبک میخواند رحیم تک است،لنگه ندارد،ماه است همه ی وجودش خواستنی است،همه ی کارهایش مقبول است،حتی رگ بر آمدن گردنش.صدای در کوچه بلند شد،این وقت شب؟عجب خروس بی محلی،این چه موقع در زدن است؟
از جانب اوستا نگران شدم،مرد بیچاره پیر بود و تنها،نکند بلایی سرش آماده باشد،از جا پریدم و با عجله دو تا پله یکی،پائین دویدم.چراغ بادی را برداشتم و به طرف در کوچه رفتم،مادر هم از اتاقش بیرون آمد و دنبالم کرد.
-سلام سلام،به به بفرمایید بفرمایید.
-به به مشرف فرمودید،قدم به چشم شما کجا اینجا کجا؟راه گم کردید؟چه عجب.
دویدم توی اتاق محبوب روی زمین ولو بود.
-پاشو محبوب پاشو،مهمان آمده،پسر خاله است با پسر و دخترش.
تند تند بالش را برداشتم انداختم توی اتاق کوچک،کلی خرت و پرت اینور و انور ولو بود همه را تند تند جابجا کردم،بساط خطاطیام را سرجایش گذاشتم،محبوب هم با خودش ور میرفت چادر نازک به سر انداخت و چشم به در اتاق دوخت.
مادرم پشت سر مهمانها پیدا شد:
-نه بفرمائد جان شما نمیشود،اول شما بفرمایید.
پسر خاله وارد:-سام علیکم،محبوبه نگاه تحقیر آمیزی به همه شان کرد اما احترام کرد:
-بفرمایید قدم به چشم،صفا آوردید.
طفلک ها همانجا جلوی در نشستند اما کوکب یه خورده بالاتر از آنها نشست.
دختره همان کوکب بود که مادر برای من در نظر گرفته بود،بدک نبود،نگهش کردم،زیبا نبود اما زشت هم نبود.
پوست سبزه و چشمانی ریز و لبان باریک داشت،دماغش سربالا بود،با نمک بود،طفل معصوم سر و وضع خوبی نداشت،پیراهن چینی به تن داشت که دامنش از چادر بیرون زده بود،معلوم بود صد تا شور دیده،گویا آماده بودند درباره ی آن قهوه چی که خستگارش بود پرس و جو کنند،دختر
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
424 - 440

424 - 440

را آورده بودند كه به بهانه اي برود و شوهر آينده اش را ببيند
خب صفا آورديد محبت كرديد
بروم شام بياورم از راه رسيديد حتما گرسنه ايد
نه خاله جان نه به جان شما شام خورده ايم رو دربايستي كه نداريم
با اينهمه مادرم به مطبخ رفت مي دانستم كه از شام براي ناهار فرداي من كنار گذاشته است يه خرده آبش را زياد مي كرد مي آورد ماشاالله كدبانوست
محبوبه دنبال مادرم رفت مطيخ مطمئن بودم براي كمك نرفته چون مادرم نيازي به كمك نداشت، بلكه از دست اينها عصباني بود چون عيشش را بهم زده بودند
تند تند از پله ها بالا آمد بي آنكه حرفي بزند رفت توي اطاق كوچك، چند تا قاب چيني كه سال تا سال توي صندوق خاك مي خورد را برداشت و برگشت رفت توي مطبخ.
خب پسرخاله انشاالله بوي و سلامتي شنيده ام امر خيري در پيش است مبارك است ما هم شيريني اش را مي خوريم اقا داماد بايد مرد خوشبختي باشد ك كوكب خانم نصيبش ميشود
توكل به خدا رحم اقا رفتيم پرس و جو كرديم بد پسري نيست قهوه خانه كوچكي دارد كوكب دختر كم توقعي است چيز زيادي نمي خواهد خودش زندگي پسر را هم روبراه مي كند من دخترم را مي شناسم
بارك الله افرين كوكب خانم مبارك است انشاالله
سلامت باشيد
كار و بار خودتان چطر است پسرخاله راضي هستيد؟
شكر خدا را لقمه ناني در مي اوريم ناشكر نيستيم ميگذرد والله رحيم خان اين كارگرها چند سالي هر چه در مي اوردم يا مي دزديدند يا نفله مي كردند ديدم انجور نمي شود هم پولم از بين مي رود هماعصابم خرد مي شود با چند نفر صلاح مصلحت كردم دختر مي اوردم وسط كار شوهر مي كرد ول مي كرد مي رفت زن مي اوردم از جنس ها مي دزديد به شوهرش مي داد خلاصه چه بگويم گشتيم و چند تا زن بيوه بي بچه و بيچاره پيدا كرديم پسرخاله نگاهي به طرف دخترش كرد و با حالت شرمندگي گفت: صيغه كردم راحت شدم ديگه كارگر نيستند خودشان را صاحب كار مي دانند...
اووه پس بد نشده هم فال است هم تماشا و خنديديم
نه والله اقا رحيم بجان همين دوتا بچه اصلا اين اين حرفها نيست از كوكب بپرسيد يك شب بدور از خانه مانده ام كارگر هاامانم را بريده بودند كار خلاف شرع هم نكردم كردم؟
محبوبه سيني شام بدست مثل برج زهر مار وارد اتاق شد فهميدم مادر مجيزش را خوانده يا چه وردي خوانده كه اين سيني برداشته والا از اين كارها نميكند عارش مي ايد نگين سلطنت ياقوتش ميافتد
كرم پسرپسر خاله گفتند پاهايش بسكه اويزان مانده درد گرفته بود به اصرار من دراز كرده بود طفلي خوابش برده بود بيدارش كردم سه نفري ناهار فرداي مرا خوردند چائي ريختيم محبوبه حرف نمي زد فقط بفرمائيد مي گفت.
بفرمائيد چائي ميل كنيد خانم
دستتان درد نكند صرف شد
گفتم: اسمش كوكب است بهش بگو كوكب جان
مي خواستم با خانم خانم گفتن و بفرمائيد صرف شد فاصله ايجاد نشود واقعا من هم خوشحال بودم بعد از عمري مهماني رسيده بود فاميلمان بود بيجاره ها يك كوله بار هم نان و ماست و تخم مرغ آورده بودند، خجالت كشيدم چون من وقتي رفتم دنبال مادر يك هل پوچ هم همراه نبرده بودم.
كوكب با حسرت محبوبه را نگاه مي كرد با آن بزك و دوزكي كه كرده بود، با آن پيراهن كريپ دوشين تازه كه پوشيده بود، با آن موهاي افشان كه نصف بيشترش از چادر بيرون زده بود.
-آقا رحيم،ماشاالله شما همه چيزتان خوبست،سليقه تان هم خوبست، چه زن نازنيني گرفته ايد.
معمول است اين يك نوع ادب است، رسم و رسوم ملي ماست گفتم نه به نازنيني شما.
از قيافه محبوبه فهميدم كه بدش آمد مي بايست مي گفتم بعلي زن من شازده است دختد بصيرالملك است ماه تابان است و خيلي منت سر ما گذاشته كه اينجا مثل برج زهرمار نشسته است و لام تا كام حرف هم نمي زند
ولش كردم بطرف پسر خاله برگشتم با خاله اش گرم صحبت بود
مادرم مي پرسيد كه چرا خانمتان را نياورديد و داشت توضيح مي داد كه گويا رفته رختخوابها را پهن كند كمرش رگ به رگ شده بيچاره مدتي است كمر درد دارد امروز هم بخاطر اينكه كوكب خواستگارش را ببيند به اصرار كوكب را روانه كرد و الا همه كارها را كوكب انجام مي دهد مادرش قادر نيست
كرم طفلك داشت چرت مي زد موقع خواب هم بود آماده شديم كه ترتيب خواب مهمانها را بدهيم مادرم گفت
محبوب جان من امشب بچه را مي آورم توي اتاق شما بخوابد خودم توي انبار مي خوابم پسر خاله شما هم با كرم توي اتاق من بخوابيد
كوكب گفت
خاله جان مزاحمتان شديم زحمتتان را زياد كرديم انشاالله جبران مي كنيم
مادر گفت چه حرفها مي زني كوكب جان چه مزاحمتي خانهت خودتان است براي كوكب خانم هم همين جا توي تالار رختخواب مي اندازيم
دلم مي خواست محبوب به مادرم مي گفت شما هم توي انبار نمور نخوابيد بيائيد بالا همينجا پهلوي كوكب خانم بخوابيد اما محبوبه يك كلام حرف نزد و من دبدم بيچاره مادر بخاطر اينكه مهمان نوازي كرده باشد تن به خوابيدن در انباري داد مه بوي نا مي داد
مادر و پسر خاله رختخواب را كول گرفتند و رفتند طرف اتاق مادر كه قرار شد پسرخاله و كرم آنجا بخوابند ماند رختخواب براي كوكب من مي دانستم كه ما بيشتر از همانهائي كه بردند رختخواب اضافي نداشتيم چاره چه بود محبوبه از جا تكان نخورد من بلند شدم و بطرف اتاق كوچك رفتم و به كوكب گفتم
الان برايت تشك مي آورم
كوكب تعارف كرد كه واي ميترسم كمرتان درد بگيرد طفلي چون مادرش كمري شده بود فكر مي كرد هر كس كار سنگين بكند كمر درد مي گيرد خنديدم گفتم چقدر دلت براي كمر من مي سوزد
خنديد گفت خيلي
بدنبال من محبوبه آمد توي اتاق و در را از پشت بست و فرياد زد يعني چي رحيم ما كه رختخواب نداريم
رختخواب هاي خودمان را نشانش دادم و گفتم پس اينها چيه خوب مال خودمان است من هم مي دانستم مال خودمان است اما چاره نداشتيم هر طور بود بايد يك شب را دندان روي جگر مي گذاشتيم تا آبرويمان نرود دختر بصيرالملك كه مادر كلي هم پز داده بود كه از سوزن گرفته تا حياط همه چيز جهاز آورده عيب بود دختره را بدون رختخواب بگذاريم
خوب مال خودمان باشد نمي خواهند كه با خودشان ببرند
پس ما خودمان كجا بخوابيم
مي دانستم اگر بگويم برو با كوكب بخواب بدش مي آيد اصلا توهين مي شد اگر همچو پيشنهادي مي كردم گفتم
روي زمين يك شب كه هزار شب نمي شود ناسلامتي فاميل من هستند آمده اند خانه من مهماني من كه از زير بته سبز نشده ام
آخه
آخه ندارد ناراحتي الان مي روم مي گوريم بلند شويد برويد خانه تان زنم رختخواب نمي دهد
چنان عصباني بودم كه اگر جلويم را نمي گرفت حتما جدي جدي اين كار را مي كردم دنبالم دويد و بازويم را گرفت
رحيم
ولم كن من نمي توانم دو نفر مهمان توي خانه خودم بياورم
زيادي انتظار داشتم اين خانه من نبود هيچ چيزش به من تعلق نداشت جهاز زن يعني .... كه بزني بالاي در ورودي داخل هم شوي به سرت مي زند خارج هم شوي به سرت مي زند روز اول دهن شان را پر مي كنند مي گويند فلان و بهمان جهيزيه دخترمان كرديم داماد را وقتي سوار شدند همه اش مي شود جهاز من ظرف من خانه من فرش من من خاك بر سر روي گليم نشسته بودم خانه اجاره اي داشتم از اين خوشبخت تر بودم بوي آن اتاق چند با انيس خانم و پسر و عروس اش مهماني آمدند توي اين خراب شده يك نفر تا به امروز پا نگذاشته وقتي مي گويم خانه من چنان با تحقير نگاهم مي كند كه دلم مي خواهد زمين دهم باز كند و مرا ببلعد غلط كرده فاميل مادرم آمده به ديدن ما ما ديدن نداريم بدبختي خودمان براي خودمان بس است
نكن رحيم جان نكن زشت است صدايت را بياور پايين آبرو ريزي نكن به مهمان بر مي خورد خوب بيا بيا اين رختخوابها را بردار و ببر
اين زن عادتش اين است تا من هوار نكشم حرف حساب گوش نمي كند هر لقمه اي را با يك جرعه زهر توي گلوي آدم فرو مي كند
رختخواب را برداشتم وسط اتاق روي زمين پهن كردم بفرمائيد كوكب خانم ديگر بايد ببخشيد گفت دستتان درد نكند
برگشتم توي اتاق كوچك توي صندوقش يك عالمه چيز ميز بود كه ميشد زيرمان پهن كنيم اما مخصوصا روي فرش دراز كشيد چادر نماز و شال كشميرش را كه خيلي بهش مي نازيد انداخت رويمان بي انصاف بيشترش را انداخت روي من الماس تقريبا لخت خوابيده بود گفتم
شال را بينداز روي بچه من نمي خواهم
ولي سرما مي خوري رحيم هوا سرد است
من سردم نيست بگير بخواب چرا اين بچه اينقدر نق نق مي كند مي زنم تو دهانش ها ...
واي نكن رحيم بچه ام دارد دندان در مي آورد
عصباني بودم حوصله بچه ام را هم نداشتم اما خانم حالشان كوك بود بزك كرده لباس كريپ دوشين پوشيده قبل از آمدن اينها در عالم ديگري بود حالا هم با آنهمه حرص و جوش كه بمن داده بود با آن اخم و تخم كه كرده بود منتظر بود بنده حالم خوش باشد...
پشت كردم بهش كه بخوابم
دلم بشدت مي تپيد خدايا اين اخلاقش درست بشو نيست هر مرحله اي كه پيش مي آيد يك جور بد اخلاقي مي كند من مي دانم كه نبايد امشب رختخواب خودمان را هم از دست مي داديم ولي جه مي كرديم چاره چه بود آنقدر صميميت نداشت كه مثل خواهري برود پهلوي كوكب بخوابد يا پهلوي مادر بخوابد چه مي شد مثلا مادرم مرض كوفت داشت يا اين دختره دم بخت
هر وقت عصباني ام مي كرد نمي دانم چه علتي داشت كه ادرارم زياد مي شد ديدم بايد بروم دست به آب مدتي صبر كردم اينور آنور غلطيدم ديدم نه نمي شود تصميم گرفتم بروم و ديگر توي اتاق برنگردم بروم توي رختخواب كرم بچه است خوابيده منهم يك گوشه مي خوابم من كه با آنها رو در وارسي ندارم الكي مي گويم الماس نق نق مي كند نگذاشت بخوابم بلند شدم يواشكي طوري كه نه محبوبه بيدار شود نه كوكب در وسط اتاق را باز كردم در تاريك روشن اتاق ديدم دختره متكا را زير سرش نگذاشته قل داده يكطرف خدا خواسته خم شدم برداشتم در اتاق بزرگ را كه باز كردم بيدار شد و ديد متكا را مي برم گفت
پشيمان شديد
شما كه نمي خواهيد
نه ببريد شوخي كردم و خنديد
عجب دختر شاد و شنگولي هست توي خواب هم خوش اخلاق است
رفتم دست به آب بعد با احتياط در اتاق مادر را باز كردم رفتم تو پسر خاله با صداي بلند خر خر مي كرد و كرم هفت پادشاه را خواب مي ديد متكا را گذاشتم پهلوي متكاي كرم اصلا با پا زده بود لحاف را انداختته بود لحاف را آوردم و يواشكي روي هر دو تايمان كشيدم و دراز كشيدم مدتي طول كشيد تا خوابم برد ولي خوابيدم دمادم صبح بيدار شدم ديدم كرم خواب است پسرخاله هم كماكان خواب بود باز هم يواشكي بيرون آمدم وفتم سرو صورتم را شستم رفتم نان خريدم برگشتم بردم توي مطبخ گذاشتم توي سفره ديدم هنوز كسي بيدار نشده آرام برگشتم بردم توي مطبخ گذاشتم توي سفره ديدم هنوز كسي بيدار نشده آرام برگشتم رفتم پهلوي محبوبه و الماس دراز كشيدم
صبح شد يكي يكي بلند شدند محبوبه باز سردرد كذائي به سراغش آمده بئد نه حرف ميزد نه نگاه توي صورت كسي مي كرد صبحانه نخورده رفت مطبخ كسي كه تمام مدت مي نشست يا مي خوابيد تا لنگ ظهر و صبحانه را يا من درست ميكردم يا مادر امروز مطبخي شده بود همانجا ماند تا ظهر من له تنهائي دمخور سه نفري شده بودم كه براي اولين بار مي ديدمشان مساله اي نبود خوشم مي آمد پسر خاله از كسب و كارش مي گفت و از فوت وفن فروشندگي و بازاريابي كم كم صميمي شديم با هم شوخي مي كرديم الماس را هم بمن سپرده بودند با اون هم بازي مي كرديم
پس اينطور هرچه فروش بره بالا تعداد صيغه ها بايد زياد بشه
نه والله رحيم آقا اينطور هم نيسيت
كوكب مي گفت
سر شما كلاه رفته تو كار شما هيچوقت كارگر زن نجار پيدا نميشه
پسرخاله مي خنديد و مي گفت
آقا رحيم كارتان را عوض كنيد
بيام تو كار شما؟
همه مي خنديديم.
آمدم جلوي پنجره كه مادر و محبوب را صدا كنم صداي مادر را شنيدم كه به محبوب مي گفت
تو برو توي اتاق خوب نيست بهشان برمي خورد من ناهار را مي كشم
نه خانم شما برويد من همين جا هستم
يكدفعه صداي افتادن چيزي به گوش رسيد بعد صداي مادر
چته محبوبه باز چه شده عنقت توي هم رفته به خاطر اين است كه پسر خواهربيچاره من يكشب به اينجا آمده؟
ولم كنيد انم حوصله ندارم ها ديگر شما سر به سرم نگذاريد دلم به اندازه كافي خون است
وا دلت خون است چه شده كه دلت...
فكر كردم اينها هم صداي بلند آنها را مي شنوند خب بده فكر مي كنند بخاطر بودن آنها دعواست پريدم پائين محبوبه از پله هاي مطبخ داشت مي آمد بالا حرصش را سد پله ها در مي آورد پاها را محكم مي كوبيد روي پله ها ديگه نپرسيدم موضوع جر و بحث چي هست فقط گفتم
ببين محبوبه نگذاري امشب بروند ها اصرار كن بمانند تا تو نگوئي نمي مانند
نگاه تندي به صورتم انداخت و دور شد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با هزار دوز و كلك و دزوغ سرهم كردم نگهشان داشتم به اميد اينكه اخم هاي محبئبه لااقل امشب باز شئد البته خودشان اظهار تمايل كردند و من متوسل به دروغ شدم و وانمود كردم كه محبوبه خيلي مهمان دوست است مهمان نواز است امروز يه خرده حالش خوب نيست والا خيلي خانم است
شب بعد از شام فكر مي كنم كوكب پيش خودش تصور كرده بود كه كار زياد محبئبه را ناراحت كرده و مثلا خسته شده رو كرد به مادرم گفت
امشب ديگر نوبت من است شما پختيد من ظرف ها را جمع مي كنم و مي شويم
مادرم گفت ببين چه دختر كدبانوئي است ماشالله فرز وزرنگ من هم گفتم باشه من هم كمكت مي كنم
بعد از شام نه محبوبه از جايش تكان خورد نه مادر را كوكب گذاشت بلند شود من جمع كردم بردم پائين و كوكب خانم همه ظرفها را شست مطبخ را جارو كرد دورو بر حوض را جارو كرد و برگشتيم توي اتاق باز هم بقرار شب قبل رختخوابها را پهن كرديم و من چون ديشب تقريبا راحت خوابيده بودم امشب خيلي زودتر از شب قبل تصميم گرفتم بروم پيش كرم به كرم گفته بودم امشب مهمان داري مي خواستم ببينم ديشب فهميده بود يا نه گفت بفرمائيد
تمام غصه هاي روزم شب به سراغم مي آمد و خواب را از سرم مي پراند، خدايا چه بكنم، اين دختر باز برج زهرمار شده، نه مهمان دوست دارد، نه خلوتي اهل است، نه در جمع سازگار است، خدايا عجب غلطي كردم، چرا حرف مادرم را گوش نكردم اگر اين كوكب را ديده بودم، عاشقش نمي شدم، عاشقي بخورد تو سر من، يك زن ساده بود، مي گرفتم، وصله تن مان بود، هم طبقه مان بود، بگو بخند است، كاري است، به قهوه چي رضايت داد، به من هم رضايت مي داد، اگر من دلم توي خانه خوش باشد كارو بارم هم بهتر مي شود، همه اش دعوا، همه اش جنجال، همه اش تو سري خوردن، همه اش كم احترامي، دو روز است كه اينها آمده اند، انگاري من بال در آوردم، احترامم مي كنند، ارج ام مي گذارند ،خودم را نوكر نمي دانم، خودم را پائين تر احساس نمي كنم، پر در آورده ام، آقا رحيم مي گويند و از دهنشان نمي افتم، آخ اين سركوفت بصيرالملك مرا كشت، سركوفت مال و منالشان اعصاب مرا داغون كرد، اين منم منم بز بز ها، دو شاخ دارم به هوا، ديوانه ام كرد، ايكاش همين دختر را گرفته بودم، زن مي گرفتم، آقا مي شدم، مرد خانه مي شدم، حالا چي هستم، مدام نگران اخم خانم، مدام نگران گوشه و كنايه اش، متلك هايش، واي خدا نجاتم بده، اه كه چه غلطي كردم، اه كه چه غلطي كرده بودم خاك بر سرت رحيم با اين عاشق شدنت خاك بر سرت با اين زن گرفتنت
صبح وقتي چشم باز كردم و بياد آوردم كه ممكن است آنطوريكه پسرخاله ديشب مي گفت امروز بروند حقيققا دلم گرفت دلم مي خواست باز هم بمانند به اخم و تخم محبوب هم عادت كرده بودم جهنم يكبار ديگر به خاطر اينها باز هم صبر مي كنم اما از مجالست اينها خوشم آمده احساس خوبي داشتم مثل اينكه خودم را تازه شناخته ام پس رحيم تو هم آدم هستي تو هم كسي هستي به تو هم مي شود افتخار كزد مي شود از كارت تعريف و تمجيد كرد اينقدر بدبخت و اكبيري نيستي كه وجودب باعث سر افكندگي شود من چنان از وجود خودم مايوس شده بودم كه خودم از خودم بدم مي آمد فكر مي كردم هرگز و هرگز نمي توانم سري در ميان سرها بالا ببرم و عرض اندامي بكنم اما دو روز است كه بزرگ شده ام شغلم ارزش پيدا كرده خودم با ارزش شده ام
از لحظه اي كه اينها آمدند تا حالا محبوب جز همان جر و بحثي كه بخاطر رختخواب كرديم ديگر با من حرف نزده امروز بايد خوذم بروم مطبخ ببينم براي چه آنجا مي پلكد
از پله هاي مطبخ پائين رفتم توي مطبخ الكي سرش را گرم كرده بود اصلا نگاهم نكرد انگار نه انگار كه من آنجا ايستاده ام چند دقيقه اي من نگاهش كردم و او محلم نگذاشت مادر ار اتاق پائين آمد داشت مي آمد طرف مطبخ با التماس گفتم
محبوب جان امشب هم تعرف كن تمانند
خودت تعارف كن من چكاره ام
چه كاره ام را طوري ادا كرد كه يك عالمه گله بويش بود نمي دانم چه بايد مي كردم كه نكرده ام
تا تو تعارف نكني كه نمي مانند
پشت كرد به من و گفت
ديشب كه خوب بي تعارف ماندند
اما حالا پسرخاله مي خواهد برود
با پوزخند گفت
الان دم ظهري حالا وقت رفتم به ورامين است نترس تعارف مي كنند اگر او هم بگوئي بروند نمي روند
مادرم در حاليكه روي يك پا تكيه مي كرد تلق تلق كنان از پله ها پائين آمد و با صداي خشمناكي گفت
چي چي را تعارف كند بمانند پدر مت درآمد بسكه ديگ بالا و پائين گذاشتم كيگر خورده اند و لنگر انداخته اند
بي انصاف محبوبه تمام روز كنار دست مادر بود الكي كه كمك مي كند نگو لااقل دبگ را كمك نمي كند كه با مادر بردارد بنده خدا پير زن كمري شده بود اما هرچه بود خواهر زاده خودش بود خودش يادش رفته كه توي خانه آنها اطراق كرده بود ناراحت شدم گفتم
به تو چه مربوطه نمي خواهد تو ديگ بالا و پائين بگذاري
مادر گفت
حالا چه شد كه آقا اين قدر براي پسرخاله پستان به تنور مي چسباند
بيا و درستش كن ما شديم چوب دو سر طلا مادر خودش رفته آنجا بست نشسته حالا دو روز آمدند و ما دلمان خواست يك روز ديگر هم نگه بداريم مدعي شده حسابي ازدست هرچه زن است بيزار شده بودم چه زن چه مادر آدم را دستي دستي ديوانه مي كنند با تشدد گفتم
دهانت را چفت كن
چفت نمي كنم پدرم در آمد ببين شب ها بوي اين انبار ساس ها چه به سرم آورده اند
آستين يك دست خود را تا آرنج بالا زد الحق و الانصاف كه ساس ها پدرش را در آورده بودند تمام دستش گله به گله سرخ و متورم بود ادامه داد
تمام بدنم را تكه پاره كرده اند شب تا الاه صبح راه مي روم سر و سينه و پشتم را مي خارانم به تو بگويم رحيم مبادا تعارفشان كني ها ... اگر هم خودشان ماندند من امشب مي آيم توي تالار پيش كوكب مي خوابم
بيچاره مادر از اول هم بايد همانجا مي خوابيد اصولش اين بود دوتا رختخواب مي انداختيم براي مرد ها دو تا هم براي زن ها چه مي شد مثلا چند شب صميمانه بخوابيم
برگشتم توي اطاق انگاري بگو مگوي ما را شنيده بودند هر سه سرپا بودند
آقا رحيم خيلي زحمت داديم جايتان را تنگ كرديم بايست ببخشيد
پيش ما تشريف بياوريد محبوب خانم و الماس جان را هم بياوريد
يك هفته مانده به عروسي كوكب بياييد بد نمي گذرد
انشاالله جبران مي كنيم محبت هاي خاله جان و محبوب خانم را جبران مي كنيم گفتم
حتما مي آييم براي عروسي كوكب خانم بايد هم بياييم مگر مي شود بي ما شيريني ها را بخوريد
خلاصه پايين آمدند مادر جلو آمد محبوب توي مطبخ ماند بزور صدايش كردم محبوب جان بيا پسرخاله مي خواهند تشريف ببرند مي خواهند خداحافظي بكنند دم در كوچه بودند كه آمد خداحافظي سرد و بي ادبانه اي كرد و قبل از اين كه در را پشت سرمان ببنديم محبوب توي اتاق رفته بودهمراه مهمان ها رفتم وقتي راهي ورامين شدند برگشتم.
مادر پرسيده
محبوب چقدر رنگت زرد شده پژمرده شده اي
زده زير گريه
از دست رحيم
رحيم مگر چه كار كرده
هق هق كنان گفت
چه كار كرده شب ها مي رفت سراغ كوكب
مادر مي گويد اگر تمام سقف خانه بر سرم خراب مي شد اگر دنيا زير و رو مي شد اگر زير آوار مي ماندم اينقدر برايم دردناك نبود
وا چه حرف ها حالا ديگر براي ما رنگ در مي آوري
رنگ نيست خانم چه رنگي ننگ است
چه بگويم به اين دختر چه بگويم اينها توي خانه شان گويا از اين چيز ها ديده اند كه همچو فكرهائي مي كنند پدر گنده اش رفته بغل خواهر اكبيري آن مردكه تارزن خوابيده آن بالا بالا ها آن شاه خاك بر سر زن سيرش نكرده چسبيده به .... الله اكبر اين ها هم ديده اند ياد گرفته اند فكر مي كنند به اين راحتي دختر باكره دم بخت يك مرد را به بستر خودش راه مي دهد آن مريم شيميراني وقتي گول خورد خودش را كشت دختر يك پيرمرد دهقان بود غيرت داشت حيا و آبرو داشت اگر از اين تخم و تركه شازده ها بود اين دوله ها سلطنه ها ممالك ها حتما يك كارش مي كردند كه صدايش درنيايد تازگي مد شده وقتي گندي بالا مي آورند جانه دانشان را مي بندند مي زوند خارج نيست و نابودش مي كنند دست و دهانشان را پاك مي كنند بر مي گردند انگار نه انگار
نه جانم خيال كرده اي نه دحيم اين كاره است نه كوكب
خودم ديدم خانم من كه بچه نيستم شب تا صبح بيدار بودم
خوب اگر راست مي گوئي مي خواستي بروي يقه اش را بگيري و از بغل او بكشي بيرون چرا نرفتي ميخواستي بروي آبروي هر دو را بريزي
مي ترسيدم پدر كوكب هم بيايد و خون بپا شود
پس مي داند كه هم طبقه هاي ما وقتي دخترشان همچو غلطي بكند خون به پا مي كنند سرش را گوش تا گوش كنار باغچه مي برند و ننگ را با خون مي شويند اما پدرهاي بي غيرت با پول همه چيز را روبراه مي كنند
نه جانم مي ترسي مجبور شوي او را عقد كند
عقدش كند اين آشغال را مگر من مرده باشم كه او را عقد كند
مادر مادري كه يكروز به من گفت پسر مرده يا زنده من ترا نمي بخشد اگر فكر خيانت به زنت به مغزت خطور كند روي لج و لجبازي ببين چه گفت حق داشت اين بهتان هاي محبوبه آدم را ديوانه مي كند كله آدم سوت مي كشد همه چيز را فراموش مي كند فراموش مي كند كه آدم است
چرا نبايد عقدش كند چرا ناراحت مي شوي مگر او ناراحت شد كه تو آمدي نامزدش را از چنگش در آوردي مگر تو رحيم را قر نزدي
من قر نزدم خودش او را نمي خواست حالا كه از من سير شده دنبال قر و اطوار اين زنيكه افتاده
مادر با خنده مي گويد چطور قر و اطوار براي تو خوب بود براي كوكب بد است خب همه چيز خوب را مي خواهند پسرم خوشگل است خوش برو رو است زن ها و دختر ها ولش نمي كنند تقصير او چيست چه طور براي تو خوب بود براي كوكب اخ است هر كس پول ندارد دل هم ندارد
محبوبه عصباني مي شود گويا انتظار اين متلك ها را نداشته از جا بلند مي شود مثل شير غران در اتاق بالا و پائين مي رفته و مي غريده تا من باشم براي شما درد دل نكنم من همين امروز تكليفم را با رحيم روشن مي كنم
رقتي وارد دالان شدم صداي بگو مگوي اينها را شنيدم ولي در راه برگشت تصميم گرفته بودم هيچ كلمه اي از محبوبه بخاطر حركات سرد و متكبرانه اش نكنم چه فايده دارد آهن سود كوبيدن است اين ها از همين قماش اند كل عالم را پائين تر از خودشان مي دانند من را كه خودش به دنبالم آمده عاشقم شده سرم پايين به كار خودم بود هوايي كرده گرفتار كرده بسكه تو سري خوردم خوار و خفيف شده ام چه برسد به فك و فاميل من خدا را شكر كه بي كس و كارم هر روز مهمان ندارن مسافر نمياد برو بيا ندارم والا روزگارمان سياه بود وارد كه شدم رو به مادر كردم و گفتم
رفتند حالا خيالت راحت شد
چرا خيال من راحت بشود خيال خانمت راحت تر شد بيا ببين از صبح تا به حال چه قشقرقي راه انداخته
يعني چه باز ما بدهكار شديم اين زن نفس همه ما را بريده گفتم
غلط مي كند ، پله ها را دو تا يكي طي كردم و بالا آمدم در اتاق را با شدت باز كردم و روبرويش ايستادم آخر بگو ببينم حرف حساب تو چيست
راستي راستي نمي داني چيست خجالت نمي كشي
چه كار كرده ام كه خجالت بكشم آدم كشته ام
خيال كردي من اخمق هستم يفهميدم شب ها به سراغ آن زن مي رفتي
الله اكبر اين ديگه چه بهتاني است مي زند حق با اوستاست زنها از خيالي قهرشان و صلحشان آخه چه جوري ممكن است من همچو كاري بكنم آن دختر چي مگر شهر هرت است مگر الكي است دختري كه آورده برود عروس شود به اين آساني؟ عجب گيري افتادم اين تخم سوء ظن توي مغزش كاشته شده حالا من قسم هم بخورم كه اشتباه مي كند همچو چيزي نيست باور همواهد كرد بيشتر مرا عصباني خواهد كرد چه بكنم ؟ بي اختيار گفتم
خوب رفتم كه رفتم خوب كردم كه رفتم حالا چه مي گوئي
با چشمان از حدقه بيرون آمده فرياد زد
رفتي كه رفتي حيا نمي كني زنت را گذاشته اي رفته اي پهلوي اين زنكه بي همه چيز تازه گردن كلفتي هم مي كني زن بي حيا يك كلمه نگفت برو گمشو
حالا مهمان ما هم شد بي همه چيز نوه خاله ما هم شد مي حيا اصلا همه ما سر و ته يك كرباسيم فقط ايشان عليا مهدره و دختر بصيرالملك هستند و باغ در شيميران دارند و كرج حرصم گرفت گفتم
نه كه نگفت خاطرم را مي خواهد
ادايم را در آورد
خاطرم را مي خواند خاطرم را مي خواهد بس كن رحيم شرم نمي كني اين زن خجالت نكشيد حيا نگرد
مگر تو حيا كردي اگر بد است تو چرا مي كردي
من چه كار كردم آمدم توي اتاق كنارت خوابيدم
اتاق پيدا نكردي و گرنه اين كار را هم كرده بودي
آخ كه بد عنقي او چگونه باعث شد پرده احترام بين ما دريده شود راست راست توي چشم ام تهمت زنا و خيانت تمن مي زند و من هم تهمت هرزه بودن به او، مال من تهمت نيست عين حقيقت است ولي همه حقايق را هم نبايد به زبان آورد گفت
راست مي گوئي لياقت زن پست فطرتي مثل من شوهري مثل توست
فريادم به آسمان بلند شد
زبانت دراز شده هار شده اي چي شده چه از جانم مي خواهي
خدايا اين زن كه روبروي من ايستاده همان محبوبه شب من است آه كه چقدر از جزء جزء بدن او از آن چشمهاي وقيح اش نفرت داشتم آيا اين همان محبوبه است گفت
هيچ از جانب نمي خواهم برو هر غلطي مي خواهي بكن ديگر نمي خواهم حتي ريختت را هم ببينم
من بيچاره گرگ يوسف ندريده و دهن آلوده آخه اين چه زندگي است كه ما داريم دو تا مهمان بعد از قرني پيش ما آمد هنوز از پيچ كوچه رد نشده ببين چه الم شنگه اي برپا كرده مادرم بالا آمد
پس مي خواهي ريختش را نبيني زير سرت بلند شده
رو به من كرد و گفت
اگر دو تا بچه ديگر توي دامنش گذاشته بودي اين طور زبان در نمي آورد كثافت بشويد ديگر فرصت نمي كند هزار ننگ به كس و كار شوهرش ببنددد و شوهرش را حاضر غايب كند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
440-447


طفلي الماس توي حياط هاج و واج نگاه مي کرد ، نگاه کرد و کرد بعد زد زير گريه ، محبوبه انگار نه انگار که بچه اش گريه مي کند از جا تکان نخورد مادر برگشت توي حياط ،الماس را بغل گرفت ، محبوبه دويد لب پنجره و فرياد زد:

- خانم شما دخالت نکنيد احترام خودتان را حفظ کنيد
-تو احترامي هم باقي گذاشتي؟ من که مي دانم دلت از کجا پر است ، مي دانم چرا بهانه مي گيري ، مي خواهي رحيم برود توي نظام دلت براي او نسوخته ، فقط ميخواهي او لباس نظام بپوشد ، چکمه به پا کند ، شمشير ببندد و صاحب منصب شود تا تو هم بتواني پيراهن کرپ داشين بپوشي ، و به اين و آن فخر بفروشي ، نترس پيراهن کوپ دوشين را که دوخته اي ، صاحب منصبش را هم پيدا مي کني آن قدرها هم بي دست و پا نيستي
محبوبه دستها را بطرف آسمان بلند کرد و گفت : واي ، خدايا .
مثل خرس تير خورده ديوانه شده بودم از جا پريدم : کو ، کجاست اين پيراهن ؟
فرياد زد : نکن ، رحيم به گيراهنم چه کار داري؟
اين پيراهن لعنتي ، بد يمن است ، بد قدم است ، از لحظه ايکه پوشيد آب خوش از گلويمان پائين نرفته آن از شب اول ، آن از مهمان داريش ، اين از بهتان اش ، اين از بگو و مگويش با من و مادر .
پيراهن را که پشت پرده به ميخي آويخته بود و با سليقه رويش را چادر نماز کشيده بود که کثيف نشود برداشتم ، يقه آنرا با دو دست کشيدم تا پاره کنم لامروت پاره نشد با دندانم به جان پيراهن افتادم و پاره پاره اش کردم و از پنجره انداختم توي حياط : بيا ، اين هم از پيراهن کرپ داشين ، صاحب منصبي مرا هم خواب ببيني .
از او سير شده بودم بيزار شده بودم در حاليکه قدم به قدم به من نزديک شد و خيره بچشمانم زل زد و گفت :
- غلط کردم زن تو شدم ، برو ديگر اسم مرا هم نياور ، برو پيش همان کوکب جانت ، تو لياقت همين زن ها را داري ، اصلا برو بگيرش ، بر من لعنت اگر بگويم چرا .
نمي دانستم آيا قيافه من هم در چشم او همان قدر زننده است که چهره او در چشم من مي نمود ؟ همان قدر کريه ؟ همان قدر نفرت انگيز ؟ فرياد زدم :
- مي روم مي گيرمش ، به کوري چشم تو هم که شده مي گيرمش .
- به جهنم .
من درست مثل غريقي شده بودم که توي درياي پر تلاطم گير کرده و براي نجات به هر چيزي متوسل مي شود اما گاهي به انچه که پناه آورده که نجات يابد گردابي است که در کام مي کشدش ، راه افتادم که بروم ، اما کجا ؟ تا وسط تالار رفته بودم که برگشتم و گفتم :
- زن گرفتن پول مي خواهد ، پول ها را کجا گذاشته اي ؟ دنبال پول روي طاقچه گشتم نبود ، فرياد زدم پول ها را کجا گذاشته اي ؟
- آخر ماه است ، چه پولي ؟ همه را پلو و خورشت کردي ، قاب قاب ميوه کردي و چپاندي توي شکم فاميل محترمت .
اين ماهي سي تومان پدرش هم مثل جهيزيه اش وبال گردن من شده بود ، من کاري به کار پولش نداشتم خودش مي گرفت خودش خرج مي کرد ، خودم هم هر چه دستمزد مي گرفتم مي اوردم مي گذاشتم توي صندوق ، کليد صندوق هم هميشه در اختيار خودش بود گفتم :
- خوب کردم ، تا چشمت در بياد ، کجاست ؟ اين صاحب مرده کجاست ؟ کليد را مي خواستم ، نداد ، گشتم پيدا کردم زير فرش گذاشته بود ، در صندوق را باز کردم پولي نمانده بود همه را خانم پيراهن کريپ دوشين خريده بود مزد خياط داده بود به دايه بذل و بخشش کرده بود ، بکند ، بخرد ، زن است ، خرج دارد چشم شوهر کور ، زن گرفته بايد خرج کند ، اما آخه حق ندارد بعد سالهاي سال دو تا مهمان آمده يک بشقاب غذا جلويشان بگذارد ؟ بابا فک و فاميا کنيز و غلام که از دهات مي آيند ، بخاطر گل روي کنيز و کلفت احترامش مي کنند يعني من و مادرم در حد يک کلفت و نوکر نيستيم ؟ اين الم شنگه براي چي راه افتاده ؟ آخه اين دختر که همه اش صحبت پلو و خورش زعفران زده و روغن کرمانشاهي و شربت و مربا و گز و قطاب و باقلوا مي کند ، که سيني سيني خيرات مي دادند ، اينقدر دلش کوچک است که دو روز مهماني را که از جيب خودم خوردند و گورشان را گم کردند و رفتند را تحمل کند ؟ بايد بگذارم بروم ، يک مدت بماند ، تنها بماند تا دست از اين بازيها بردارد ، چشمم افتاد به شال کشميرش ، روانداز خوبي است ، من اگر قرار است توي دکان بخوابم يک همچو چيزي لازم دارم ، برداشتم ، فريادش بلند شد : آن را کجا مي بري ؟ به هر جا دلم بخواهد ، هار شده بودم ، ، ديوانه شده بودم چشمم به النگوهاي دستش افتاد ، اين اولين بار بود که توي دستش مي ديدم ، پس اينطور ، مخصوصا زده به نيت طعنه زدن به فقر و ناداري کوکب ، براي چزاندن دل اون طفل معصوم ، زنها بي آنکه بدانند چه گناه هاي نابخشودني مي کنند ، ظاهر قضيه اين است که خود را مي آرايند ، اما نيت شان شيطاني است ، خود را به رخ کشيدن است ، ديگران را خفيف کردن است .
- آن را دربياور ببينم
- چي را ؟
- النگو را
- در نمي آورم ، خجالت بکش .
- گفتم در بياور .
ديوانه شده بودم ، باور نمي کردم که اين خودم هستم ، اينقدر ناجوانمرد ، اينقدر خشن ، اينقدر بي رحم ، با خشونت دستش را گرفتم النگوها را کشيدم .
خدايا اين همان دستهاست ؟ هماني که وقتي نوک انگشتم از روي چادر به دستش خورده بود گوئي يک ديگ پر از لذت از فرق سرم تا نوک پايم ريخته بودند ؟ اين همان دست هاست که به لطافت برگ ياس بودند ؟ اين همان دست هاست که نگذاشتم ظرف بشورند ديگ بسابند مبادا که خراب شوند ؟ چرا اينقدر بنظرم زرد و بي رنگ مي آيند ؟ چرا مثل دست مرده بي روح و سردند ؟
- صبر کن خودم در مي آورم .
دستش را رها کردم : در بياور به زبان خوش در بياور .
النگوها را بيرون کشيد و به طرفم پرتاب کرد : بگير برو گمشو .
- پدرت گم شود .
بطرفم پريد : خفه شو ، اسم پدرم را نياور ، دهانت را آب بکش ، تو لايق نيستي کفش هاي پدرم را هم جفت کني ، اسم پدرم را توي اين خانه خراب شده نبر ، مرتيکه بي همه چيز بي آبرو .
- بي همه چيز پدرت است ، بي آبرو پدر پدر سوخته ات است که اگر آبرو داشت ، دختر پانزده ساله اش پاشنه دکان مرا از جا نمي کند ، همان پدر پدر سگت که ...
فرياد زد : پدر سگ تو هستي که دنبال هر سگ ماده هرزه اي مي دوي که به خاطر رفتن کوکب به مادرت پارس مي کني
ديگر نفهميدم چه مي کنم يک سيلي محکم ، که اگر به يک مرد زده بودم مي افتاد زير گوش اش خواباندم . تلو تلو خورد و دست به ديوار گرفت ، اگر گريه کرده بود پشيمان مي شدم ، بغلش مي کردم پايش را مي بوسيدم مثل بچه اي که خطا مي کند و کتک مي خورد بعد مي دود توي بغل آدم ، ولي نه که نکرد بلکه باز هم زبان درازي کرد :
- حق داري ، تقصير من است ، اين سيلي حقم بود ، بد غلطي کردم که زن تو شدم ، ولي ديگر يک لحظه هم توي اين خانه نمي مانم .
مادرم با نگراني دم در اطاق ظاهر شد ، پسرم در آغوشش بود که لب ورچيده و با بغض به ما نگاه مي کرد ، چانه اش مي لرزيد و آماده گريه بود ، به شدت ترسيده بود ، خدايا اين همان بچه ايست که من مي ترسيدم يتيم شود ؟ خدايا بندگان تو چقدر احمق هستند که فکر مي کنند بيشتر از تو مي دانند مثلا من خواستم از يتيم شدن پسرم پيشگيري کنم ، اين بچه با پدر و مادر يتيم است ، والله من بي پدر خوشبخت تر از اين طفل معصوم بودم ، اين مادر است که اين بچه دارد ؟ رو به محبوبه کردم و گفتم :
- برو ببينم کجا مي روي؟
گفت : بنشين و تماشا کن .
مادرم با لحني آرام و مهربان گفت : محبوب جان ، بيا از خر شيطان پياده شو
گفتم : ولش کن بگذار ببينم چه طور مي رود .
مي دانم جائي ندارد برود ، کجا بايد مي رفت ؟ خانه پدرش ؟ اينهمه سال اجازه ندادند پايش را از آستانه در به درون بگذارد حالا مي تواند ؟ نشستم جلوي پنجره و نگاهش کردم .
چمدانش را آورد لباسهايش را توي آن ريخت ، مثل اينکه به عروسي مي رود گردن بند به گردنش بست انگشتري به انگشت اش کرد ، اشرفي اي که براي تولد پسرم بهش داده بودم برداشت ، گفتم :
- آن را بده به من .
مادرم گفت : رحيم ول کن .
- خودم داده ام مي خواهم بگيرم .
اشرفي را بطرفم پرتاب کرد برداشتم و با النگوها که هنوز توي دستم بود گذاشتم توي جيبم .
جامه دانش مثلا که آماده شده بود رفت بچه را از بغل مادرم کشيد ، چمدان را برداشت ، چادر را به سر افکند و از اطاق خارج شد کفش هايش را پوشيد يک لنگه کفش من سر راهش بود با حرص آنرا وسط حياط پراند نمي توانست درست راه برود قدرت اينکه يکدست چمدان را حمل کند و بچه هم بغل اش باشد را نداشت ، هيچي نشده تلو تلو مي خورد دلم سوخت از پله ها داشت مي رفت پائين ، از وسط پلکان بوسط حياط جستم جلوي پله دالان نشستم و راهش را بستم .
مادرم گفت : محبوبه جان ، ول کن ، کوتاه بيا .
گفتم : تو کار نداشته باش .
مي خواستم ببينم اين نمايش را چگونه خاتمه مي دهد ، رسيد جلوي من ، خنده ام گرفت گفت :
- رد شو بگذار بروم .
توي صورتش نگاه کردم ، دلم براي او سوخت ، دلم براي خودم سوخت ، دلم براي اين طفل معصوم که اسير حماقت هاي ما شده بود سوخت ، نگاهش کردم ، با تاسف با دنيائي غم با دنيائي غصه ، آخه چرا ؟ چرا آن عشق به اينجا انجاميد ؟
- برو کنار مي خواهم بروم .
- مي خواهي بروي ؟ به همين سادگي ؟ خانه مرا بار کرده اي و مي خواهي بروي ؟
فکر کرد منظورم به چمدانش است که خرت و پرت هايش را تپانده بود با حرص جامه دان را محکم کوبيد روي زمين : حالا رد شو مي خواهم بروم .
- خوب ، اين از نصفش ، ولي نصفه اصل کاري مانده !
- اصل کاري ؟
به آرامي بلند شدم ، پسرم را از آغوشش بيرون کشيدم و آهسته روي زمين کنار ديوار گذاشتم از جلوي پله و دالان کنار رفتم و با دست به در اشاره کردم : حالا بفرمائيد تشريف ببريد هري ...
از اول مي دانستم نمي رود ، اينها همه نمايش بود ، اينها مد تازه بود ، کجا برود ؟ تمام پل ها را پشت سرش خراب کرده بود ، روي برگشت نداشت ، باز هم بايد همينجا بماند ، پهلوي خودم ، مدتي هاج و واج کنار ديوار ايستاد و بعد سرش را آورد پائين مثل بچه آدم رفت توي اطاق .
- ننه خوب گوش هايت را باز کن ، ديگر حق ندارد اين بچه را از خانه بيرون ببرد ، الماس بايد حمامش را هم با تو برود ، فهميدي ؟ دستت سپردم ، يا علي ما رفتيم .
از در خانه بيرون آمدم ، خانه نه جهنم دره ، نه ، دروازه دوزخ ، واي خدايا ، آيا مي شود زندگي اينقدر تلخ باشد ؟ چگونه مي شود عشق اين چنين تبديل به تنفر شود ؟
آن محبوب نازنين چه شد ؟ کجا رفت ؟ مرد ؟ آن عشق آتشين چه شد ؟ خاموش شد ؟ افسرد ؟ اين همان دختريست که گاه و بيگاه لذت به در دکانم مي افشاند ؟ اين همان است که با من راز دل مي خواست بگويد ؟ اين همان است که همه چيز را بخاطر من ول کرد و آمد ؟
آري رحيم ، يادت باشد ، دختري که به پدر و مادرش وفا نکند به شوهرش هم وفادار نمي ماند ، کسيکه آن دبدبه و کبکبه را پايمال هوا و هوس نفس و آتش شهوت بکند ، زندگي محقر ترا هم ول مي کند اين رسم روزگار است ، اين قانون غير قابل تغيير است ، همانطور هم مَرد ، پسري که بخاطر زن ، مادرش را بيازارد در آينده نه چندان دور بخاطر زن ديگري ، زن قبلي را خواهد آزرد ، دخترها و پسرها احمق و نادان هستند که فکر مي کنند پسر را از مادر جدا بکنند بُرده اند يا دختر را از پدر و مادرش دور کنند تمام محبت هايش را به خود اختصاص داده اند .
چه بکنم ؟ خدايا چه بکنم ؟ من کجا را دارم بروم ؟ من هم بي کسم من هم بي خانمانم ، برگردم خانه ؟ به آن خانه ؟ واي نه ، اصلا پاي رفتن نداشتم ، ويلان و سرگردان توي کوچه راه مي رفتم ، شال کشمير زير بغلم بود و من فراموشش کرده بودم ، در عالم خودم بودم جريانات سه روز را مرور مي کردم .
- آقا مي فروشيد ؟
صداي زني بخودم آورد .
- چي را خانم ؟
با دست اشاره کرد به شال : اينرا .
تازه متوجه شال شدم ، نه خانم ، فروشي نيست .
خوب بيادم آورد ، رواندازي دارم ، مي روم دکان ، مي روم دکان ، بطرف دکانم راه افتادم ، وقتي در دکان را باز کردم دلم براي محبوبه سوخت ، طفل معصوم ، اين دکان متعلق به اوست ، اما خودش جا و مکان ندارد ، اگر کليد اينجا را داشت امروز لااقل اميدي داشت .
حال کار کردن نداشتم ، تمام اعضاي بدنم کوفته بود ، انگاري کُشتي گرفته ام ، انگاري کتک خورده ام خاک بر سر من ،با اين دست ، با اين دست صاحب مرده زدم توي صورت محبوبم ، زنم ، مادر بچه ام چقدر بي غيرتم ، کو مردي و مردانگي ؟ پدرم جوانمرد بود دست روي ضعيف بلند نمي کرد ، هار شده بودم ديوانه شده بودم ، چه بکنم ؟ بروم به پايش بيفتم ؟ پوزش بطلبم ؟ پايش را ببوسم ؟ صورتم را جلو ببرم بگويم بزن ؟ بزند که دلش خنک شود ، غصه از دلش بيرون رود ، مرا ببخشد ، دوباره در آغوشم بخزد ، دوباره سرش را روي سينه ام بگذارد چه بکنم ؟
خاک اره ها را روي هم تلمبار کردم صاف کردم بصورت بستري در آوردم قبايم را که به ميخ آويزان بود و ماه ها بدون استفاده مانده بود برداشتم مچاله کردم مثل متکا کردم ، عجب رختخوابي درست کردم ، شال کشمير خيلي نرم است ، چه کيفي دارد زيرش خوابيدن ، اين سه شب را ديدم محبوبه صدايش در نيامد ، نگو کار اين شال است ، نرم است ، سبک است ، گرم است ، هزار مرتبه بهتر از آن لحاف سنگين پنبه اي است .
مدتي گذشته ها را مرور کردم ، يادم آمد که محبوبه خودش تعريف کرده بود که شبي که مادرش برادرش را مي زائيد ، با خواهرش بدون زيرانداز و پتو توي نمي دانم انباري يا کجا خوابيده بودند خب چه شد ؟ يک شب که هزار شب نمي شود تازه آن دو شب را زير اين شال نرم خوابيده بود که خيلي هم گرم است .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]ص448 تا 451
[/FONT]
[FONT=&quot]-اوستا خيلي خوشگل شده دستتان درد نكند.[/FONT]

[FONT=&quot]-رحيم روزگار تنهايم را پر كرده ،غصه هايم را ريزه ريزه با كندن اين چوب ها از خودم دور مي كنم .رحيم نمي داني تنهايي چقدر طاقت فرساست ، وقتي تنها هستي غم و غصه مثل موريانه به جانت مي افتد ،مي خراشد مي خراشد مي تراشد ،مي تراشد و يك موقعي به خود مي آيي كه از درون پوك شده اي ،با يك تلنگر وا مي روي ،پوسيده مي شوي و فرو مي ريزي،در تنهايي غصه ها بزرگ مي شوند مثل تكه سنگي كه توي آب انبار بيفتد ،چه جور صدا مي كند ،غصه ها هم آنطور بزرگ مي شوند.اما اگر كار داشته باشي مسئله توفير مي كند ،كار تو را از تنهايي درمي آورد مونس بي صدايت مي شود،مطيع و فرمانبردار تو ،اين كار روي چوب مرا نجات داده باور كن رحيم بعد از مرگ حاچيه خانم كم مانده بود قاطي كنم،يواش يواش در تنهايي با خودم حرف مي زدم ،گاهي با آدمي موهم دعوا مي كردم،فحش مي دادم .خودم متوجه حال و روزگارم بودم خدا اوستا فضل الله را حفظ كند دستم را گرفت و اين فن را يادم داد.[/FONT]

[FONT=&quot]-اوستا خودتان رنگ مي كنيد؟[/FONT]

[FONT=&quot]-نه مي دهم مبل ساز خودش رنگ مي كند ،لاك الكل مي كند.[/FONT]

[FONT=&quot]-من لاك الكل زدن را بلدم اوستا ياد گرفته ام.[/FONT]

[FONT=&quot]پير شي رحيم ،تو خيلي زرنگي ،به خودت بجنبي يك روز مبل ساز خوبي مي شوي ،وضع ات بهتر مي شود ،ترقي مي كني ميداني رحيم ؟ ما مردها اسير زن هايمان هستيم راست گفته هر كه گفته:[/FONT]

[FONT=&quot]زن خوب و فرمانبر و پارسا كند مرد درويش را پادشاه[/FONT]

[FONT=&quot]وقتي مرد پشتش به زن اش به خانه و زندگي اش گرم است ،در كارش حالا هر كاري كه دارد موفق مي شود اما برعكس ،واي از روزگاري كه زنت ناسازگار باشد ،به زندان قاضي گرفتار به كه در خانه بيني به ابرو گره ،از خانه ميزني بيرون اما مگر افكارت ولت مي كند؟مادام مثل خوره تو را مي خورند ،من با حاجي خانوم زندگي خوبي داشتيم رحيم ،اما آخر آخر ها پا پيچم شد بهتاني به من زد كه دود از كله ام بلند شد ،ديوانه شدم ،هر چه مدارا كردم نشد كه نشد ،آخر سر مرا بدبخت كرد خودش هم دق كرد ،وقتي زن سوءظن پيدا كند ،ديگر به هيچ وسيله اي نمي تواني از دلش در بياوري،قسم هم بخوري باور نمي كند ،نمي داني رحيم چطور زندگي را براي من و خودش تبديل به جهنم كرد ،نمي داني چه به روزگار من آورد خدا پدر بصير الملك را بيامرزد ،درست است كه سر پنجره ي ارسي حقم را نداد اما دكان را خوب خريد ،زندگي ام را نجات داد ،وقتي دكان را فروختم و تو هم آواره شدي حاجي خانوم تا حدي راضي شد اما مدتي بعد باز هم شيطان درونش به وسوسه پرداخت ،زور مي گفت تو رحيم را جاي ديگر مي بيني ،تو دست از رحيم بر نمي داري ،جوان بي آن كه بداني روزگار من به خاطر تو سياه شد ،و ديگر روي سفيدي به خود نديد.[/FONT]

[FONT=&quot]وقتي استاد حرف ميزد ياد بهتان محبوبه افتادم ،اوستا راست مي گفت دود از كله آدم بلند مي شود ،تو كه اصلا در باغ نيستي ،ماتت مي برد ،دستپاچه مي شوي ،رنگ به رنگ مي شوي و همين حركات بيشتر متهم ات مي كند ،كوكب بيچاره چه خبر از ماجراي ما دارد؟مثل من كه نمي دانستم تمام اختلافات اوستا با زنش سر من است.[/FONT]

[FONT=&quot]-اما رحيم آني كه بايد قاضي باشد خداست ،ديدي ما بي گناه بوديم ،حالا كنار هم نشسته ايم و آن بيچاره زير خاك پوسيده ،اصلا رحيم تا روزي كه زنم واخودم بكند به پير به پيغمبر من نمي دانستم كه تو اينقدر خوشگلي ،باش ،پسر من هستي ،تو را مثل پسرم دوست دارم ،اما وقتي دلش چركين شد ،ديگر نتوانستم پايم را توي دكان خودم بگذارم ،يادت هست كه بيرون مي ايستادم و زود بر مي گشتم ،اين ها را مي گويم كه تو هم متوجه شوي ،نمي گويم مراقب رفتار خودت باش ،چون نمي شود فهميد كه زن ها به چه چيز حساسيت دارند ،تو فقط هميشه به ياد خدا باش هميشه خودت را در محضر او بدان ،بقيه را ول كن خدا خودش قضاوت مي كند .[/FONT]

[FONT=&quot]دلم مي خواست ماجراي خودم را با اوستا در ميان بگذارم اما رويم نشد ،دلم مي خواست دردل كنم سبك شوم اما زبانم ياراي گفتن نداشت.[/FONT]

[FONT=&quot]خانه ي اوستا سوت و كور بود ديگر توي حياط آن گل ها ،و از آن سبزي هاي معطر خبري نبود ،دوتا تخت توي حياط را اوستا روي هم خوابانده بود ،پايه هاي روئي رو به هوا بود ،معلوم بود كه مدت هاست كسي روي آن ننشسته ،توي اتاق اوستا مجموعه اي از اتاق و مطبخ بود ،چراغ خوراك پزي را گوشه ي اتاق گذاشته بود ،همان جا مي پخت ،همان جا مي خورد و همان جا مي خوابيد.[/FONT]

[FONT=&quot]انگاري ماها بود كه اتاقش رنگ جارو به خود نديده بود ،تارعنكبوت از سقف آويزان بود اما نور چشم استاد كم شده بود متوجه آن ها نبود.[/FONT]

[FONT=&quot]-اوستا جارو كجاست؟خاك انداز كو ؟[/FONT]

[FONT=&quot]-چه مي خواهي بكني رحيم؟زحمت نكش.[/FONT]

[FONT=&quot]-چه زحمتي اوستا وظيفه ي من است ،كار نكرده كه نيستم ،توي خانه اغلب كارها را من مي كردم حالا مادرم آمده بيكار شدم.[/FONT]

[FONT=&quot]-راستي مادرت خوب است؟محبوبه خانم خوب است؟[/FONT]

[FONT=&quot]-به مرحمت شما هر دو خوبند ،همراه بچه ها رفتند ورامين خانه ي پسر خاله ام.[/FONT]

[FONT=&quot]-چه خوب چرا تو نرفتي؟[/FONT]

[FONT=&quot]-كار دارم ،نان بايد دربياورم ،بيكار كه نيستم .[/FONT]

[FONT=&quot]-پس بمان اينجا ،بمان پهلوي من بگذار چند روز از تنهايي در بيام ،كي بر مي گردند؟[/FONT]

[FONT=&quot]-خودم بايد بروم دنبالشان ،بستگي به اين دارد كه چقدر خوش بگذرانند؟[/FONT]

[FONT=&quot]-خوب كردي فرستادي رحيم ،اشتباهي كه من در زندگي مرتكب شدم اين بود كه در تمام عمر ازدواجمان هرگز از هم جدا نشديم تا ،مرگ ما را از هم جدا كرد و اين اشتباه است ،آب زلال هم يك جا بماند مي گندد ،نمي دانم كه كبوتر ها را ديده اي و دقت كرده اي و چگونه دو جفت مدام در حال مغازله و بوس و كنارند؟اين به خاطر اين است كه يك ماه مرداد را گرماي تابستان شدت دارد زن و شوهر از هم جدا مي شوند چون تخم ها در گرما خراب مي شود ،جدا مي شوند كه تخم نگذارند ،و همين جدايي يك ماهه در هر سال ،بقيه سال آن ها را شيرين مي كند و اينقدر نسيت به هم وفا دارند كه اگر يكي بميرد آن ديگري تا آخر عمر تنها زندگي مي كند و به طرف جنس مخالف ديگري نمي رود و رحيم به خاطر همين است كه در تمام دنيا كبوتر مقدس است ،و در بالاي حرم ها رفت و آمد مي كند و دانه ي فراوان نصيبش مي شود ،چون مردم حتي آن هايي هم كه فاسدند ،تقوا و پاكي را دوست دارند و محترم مي دارند ،هر چند كه خودشان بوئي از عفت و نجابت نبرده باشند ،دربرابر پاكان و با تقوايان فروتن مي شوند.در هيچ جاي دنيا كبوتر را نمي كشند ،شكار نمي كنند مقدس مي دانند ،كبوتر حرم مصون از تعرض است ،منظورم اين است كه زن را به سفر بفرست ،خودت مسافرت كن ،هميشه نچسب به خانه يه زن ،اشتباه است ،من اين اشتباه را كردم پسرم تو تكرار نكن.[/FONT]

[FONT=&quot]پيش اوستا ماندم.[/FONT]

[FONT=&quot]خانه ي اوستا خانه ي اميدم شد ،پدرم زنده شده بود ،پدرم را يافته بودم ،گهگاهي به محلمان مي رفتم ،به دكان دار و قصاب و نانوا سپرده بودم مادرم هر چه مي خواهد بدهند و هفته به هفته مي رفتم حسابشان را مي رسيدم و بدهكاري شان را مي دام ،اين وسيله ارتباط من و مادر بود ،مادر مي فهميد كه سلامت هستم ،كار مي كنم ،زنده ام.[/FONT]

[FONT=&quot]گاهي به خانه ي اوستا نمي رفتم توي دكان مي خوابيدم و اوستا فكر مي كرد ورامين رفته ام،پيش زن و بچه ام هستم ،وقتي بر مي گشتم همه ي آن چه ر كه در آن سفري كه براي آوردن مادر به ورامين كرده بودم را شاخ و بال مي دادم و تعريف مي كردم.[/FONT]

[FONT=&quot]-نمي خواهند بيايند؟[/FONT]

[FONT=&quot]-نه اوستا ،آنجا مثل اينكه خوش مي گذرد ،مي خواهم زندگي ام را منتقل كنم ورامين ،ارزان تر است.[/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۴۵۲-۴۵۵
کارت چه میشود
نه خودم نمی روم خودم اینجا کار میکنم گاهگاهی به آنها سر می زنم
بد نیست اینهم بد نیست از قدیم گفته اند دوری دوستی
اما خودم می ترسیدم از دل برود هر آنکه از دیده رود خودم داشتم به نبودنشان عادت میکردم هنوز شرنگ دعوای آخر در کام او بود هنوز اداهای محبوبه رنگ نباخته بود در درونم از مادر هم رنجیده بودم اونهم سر ناسازگاری داشت دوتایی به جان من افتاده بودند
هر بار دلم تنگ می شد راهی خانه می شدم وسط راه پشیمان می شدم و بر میگشتم
یکروز بعد از اینکه کارم را تمام کردم دیدم با تمام وجود دلم می خواهد برگردم خانه آخه توی دکان با این زندگی سگی که داشتم حوصله ام سر آمده بود خانه اوستا هم که مدام نمی توانم بروم حالا دیگر اوستا فکر میکند مادرم و زن و بچه ام از ورامین برگردانده ام گاه گاه می روم خانه اوستا
رفتم جلوی درمان ایستادم خودم را آماده کردم که در را باز کنم و بروم تو چه بگویم چه می گوید پسرم چه میکند طفل معصوم گرفتار اخلاق نحص اطرافیانش شد دده دده الهی قربان تو بروم الهی دده برایت بمیرد نه چرا بمیرم تا پسرم زنده است زنده باشم پسرم یتیم نشود صدای بگو مگو از توی خانه شنیدم نمی دانم محبوب چی می گفت صدایش دور بود حتما توی اطاق بود یک چیزهایی می گفت پس هنوز جنگ و دعوا ادامه دارد صدای مادر نزدیکتر بود حتما توی اطاق بود یک چیزهایی می گفت پس هنوز جنگ و دعوا ادامه دارد صدای مادر نزدیکتر بود حتما مطابق معمول توی حیاط است دارد کار می کند
پسره آلاخون والاخون شد
باز صدای محبوبه بطور مبهم بگوش می رسید نتوانستم بفهمم چی می گوید
دعا کن زودتر از کوکب سر بشود و برگردد سرخانه و زندگیش
باز محبوبه چیزی گفت دوباره مادر گفت
نترس عقدش نمی کند آن قدرها هم خام نیست یک چند صباحی صیغه اش می کند و آب ها از آسیاب می افتد
ااا؟
یعنی چه پشت سرما عجب حرفهایی است که ما خبر نداریم برگشتم نه گویا هنوز آتش تنور داغ است مادر که می دانست کوکب می خواهد زن قهوه چی بشود این حرفها چیه پشت سر دختره می زند مادر دیگه چرا رفتم توی دکان روی رختخوابی که درست کرده بودم دراز کشیدم
صدای الماس نمی آمد چه شده حتما خواب بود فکر کردم گفتگوهای سه ماه قبل را مرور کردم آخرین حرفهای محبوبه را دوباره تکرار کردم چه شده چرا کار به اینجا رسیده
و بالاخره به این نتیجه رسیدم که اون هی گفته های خودش را تکرار کرده مادر هم حوصله اش سر رفته مثل خود من فهمیده که این به هیچ صراطی مستقیم نیست قسم و آیه هم سرش نمی شود حالا همکلامش شده چه می دانم یا می خواهد بچزاندش یا واقعا او هم باور کرده که رحیم بیکار نیست صیغه ای کرده حالا اگر کوکب هم نشده چه فراوان زن زن صیغه بشو
بهار نمی گذشت این فصل لعنتی به پایان نمی رسید هر شب و روز با آن درد و عذاب یاد آور خاطره هایم بود هر لحظه اش با شکنجه و اندوه سپری می شد کی این بهار تمام می شود کی بوی پیچ امین الدوله دست از سر من بر می دارد بوی خاطره هایی که این همه تلخ شده بودند خواب می دیدم که توی دکان ایستاده ام مشتاق و شیفته او از راه می رسد با لبخند مهربان و عاشقانه یک شاخه گل بهمراه داشت دستم را دراز می کنم که بگیرم اما به من نمی دهد چرا محبوبه چرا فریاد می کشیدم التماس می کردم اما فرار می کرد بسرعت می دوید از خواب می پریدم خیس عرق بودم محبوبه دیگر بمن گل نمی دهد چرا حتما من لیاقت گل گرفتن را ندارم در خواب نداد اما در بیداری داد و گرفتارم کرد ایکاش دستم خشک شده بود و آن یک شاخه گل را نمی گرفتم
رحیم دیگر صحبت ایکاش و میکاش نیست اگر اشتباه کرده ای تمام شده زن ات است مادر بچه ات هست بساز سوختی هم چاره نیست بسوز
بسکه توی دکان کار کرده بودم خدا را شکر اوضاعم روبراه بود رفتم یک جفت کفش خریدم سر و صورتم را اصلاح کردم پیراهنم را توی خانه اوستا جا گذاشته بودم رفتم پیش اوستا حالش خوب بود کارهایش را کردم خریدش را کردم و بطرف خانه پر در آوردم اشرفی و النگوها را هم توی جیبم گذاشتم
چه باید بکنم چه بگویم کافیست یک لبخند برویم بزند مثل آفتابی که همه رطوبت را خشک می کند همه کینه و گله هایم از بین می روند در را باز کردم دلم بشدت می زد تاپ تاپ از پله ها بالا رفتم در اتاق را باز کردم محبوبه نشسته بود داشت گلدوزی میکرد
سلام
سلام
خم شد بند کفشم را باز کنم گفت
رحیم
سر بلند کردم جان رحیم خندیدم دلم گرم شد خوشحال شدم سرش پایین بود
تا حالا کجا بودی هر جا که بودی حالا هم برو همان جا
از آسمان به زمین نه به ته چاه سقوط کردم تمام اشتیاقو تمنا در وجودم از بین رفت عشقم به کینه بدی تبدیل شد فقط گفتم چشم
و از راهی که آمده بودم برگشتم
رحیم یک کار خوبی در بنادر جنوب هست دلم می خواهد بروم آنجا بعد که برگشتم بروم مکه خدابیامرزد حاجی خانم را همیشه می گفت آقا محمود من و تو الکی الکی حاجی آقا حاجی خانم شده ایم یعنی می شود قسمت بشود و برویم سفر حج نشد رحیم تا وقتی آن خدا بیامرز بود برای من مقدور نشد به اندازه دخل ام خرج داشتم حالا شکر خدا را با وضعم بهتر است کار زیادتر شده یه خرده هم پول آن دکان پر و بالم را باز کرد بی دکان هم کار دارم می بینی که ماشالله یکروز خدا بیکار نیستم شبها هم که این کنده کاری را دارم اما دولت یک عده نجار می خواهد برای کار در بنادر جنوب می گویند دستمزد خوبی هم می دهند می گم تا زور بازو دارم بروم آنجا بعد بیایم بروم سفر حج
انشالله اوستا از قدیم گفته اند نیت هارا منزل او را
یعنی چی رحیم ترکی است و خندید
اتفاقا هم ترکی است ها را یعنی هر کجا اورا یعنی آنجا یعنی هرکجا نیت کنی آنجا منزل می کنی حالا نیت حج کرده اید حتما می روید صحبت قسمت و همت است
چه می دانم رحیم شاید سفر مرگم باشد شاید بروم و همانجا بمیرم که سعادتی است عظما
خدا نکند بمیرید اوستا رحیم بیچاره باز بی کس و کار می شود
رحیم کس و کار آدم های خوب خداست پسرم تو با خدا هستی من متوجه هستم چه آنزمان که عذب بودی چه حالا که زن داری خدا را شکر بی یاد خدا نیستی کس بیکسان خداست آدمهای گناهکار تنها می مانند
اوستا جنوب چه کاریست مهارت زیادی می خواهد
می آیی برویم رحیم نه چه مهارتی نجار معمولی خواسته اند گویا بلم سازی است اسکله سازیست کار ندارد که تو بهتر از من می توانی زور بازو داری اما زن و بچه را چه می کنی
با مادرم هستند کاری به کار من ندارند به پسر خاله ام هم می سپارم گاهی به
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 456-461


آنها سر بزند مرد خوبی است.

دیگر من نمی دانم اینها مشکل خود تست اگر می توانی روبرا هشان کنی بکن برویم .
چند روز راجع به این موضوع فکر کردم چه بکنم ؟اگر نروم چه بکنم ؟بعد از آنهمه مدت با آن اشتیاق رفتم به خانه آن چه معامله ای بود که با من کرد؟اصلا وقت نکردم خم بشوم صورت پسرم را ببوسم خودش برای خودش بهتان زده قهر کرده هوار کشیده من بیچاره که هیچ تقصیر ندارم حق با مادر است آلاخون والاخون شدم آواره شدم توی دکان از بس خوردم وخوابیدم از شکل دکان در آمده رختم را آنجا می شویم ظرفم را انجا می شویم این اصلا نمی گوید بروم ببینم توی دکان چه خبر است ؟این همان رحیم است که توی دکان دیگری ولش نمی کرد حالا رحیم هم مال خودش است دکان هم مال خودش است ,اخه نمی گوید بروم ببینم مرده است یا زنده است؟کار میکند یا بیکارول گردد؟
دایه گردن شکسته اش نمیپرسد دختر شوهرت کو؟نمی گوید دختر شوهرت جوان است ,اینهمه مدت نباید ولش کنی؟این نمی فهمد آن زن گنده که می فهمد .باز پایم شل شد که برگردم خانه ,باز میل به زندگی در کنار زن وفرزند ودر کنار مادر در من جوشید اما هر بار جلو رفتم قیافه مثل یخ محبوبه مثل سنگ گنده ای جلوی پایم سبز شد وپای رفتن را شکست ,با خودم کلنجار رفتم به خودم نهیب زدم ,رحیم تورا از خانه بیرون کرد چه جور میشود؟اگر خانه تو بود جرات داشت با این کار را بکند ؟زن جماعت اینجور است ,اگرلمروز بروی و نازش را بکشی پررو میشود ,فکر میکند که اصلا نفهمیدی که عذرت را خواست که مثل سگ از خودت راند ,فردا دمت را می گیرد از دکان هم می اندازد بیرون,وفا که ندارد ,مادر خوب فهمیده ,زنها خوب همدیگر را میشناسند ,سیر شده ,دلش را زده ای ,اینها مخلص دل هوسناک خودشان هستند دیگر به تو میل نمی کند هوس بود و فرو نشست ,خودت را یخ روی آب نکن مرد باش یک بار اشتباه کردی دنبال دلت رفتی این طوری شد دل صاحب مرده ات را سر کوفت بزن ,جلوی ضرررا از هر کجا که بگیری منفعت است,بگذار تا هر زمان که می خواهد تنها بماند برو,با اوستا برو هم از اینجا دور شو هم پول وپله ای جور کن خودت را از زیر بار منت این قوم وقبیله خلاص کن ,تو خانه نداری آواره شده ای اگر خانه مال تو بود جرات میکرد به تو امر ونهی کند ؟
رفتم بازار زرگرها اشرفی طلا راخرد کردم ,النگوها را هم گرو گذاشتم همه پول را آوردم دادم به آقا سید صادق همسایمان ,مرد محترمی بود سقط فروشبود ,کارو بارش خوب بود می دانستم که دستش به دهنش می رسه محتاج سی شاهی صنار ما نیست .
آقا سید قربان دستت من می روم جنوب برای کار نجاری ,شماشما فقط هفته ای سری به دکان قصابی ,بقالی ونانوا بزنید ,وهرچه مادرم خرید کرده و بدهکار استشما به حسابش برسید خدداشما رایرای محله نگه دارد,عمر باقی باشد جبران می کنم.
اختیار داری آقا رحیم همسایگی ما فوق خویشاوندی است حضرت فرمود خداوند تبارک وتعالی انقدر همسایه را سفارش کرد که فکر کردم دستور خواهد داد که از هم ارث ببرند,راحت باش تو هم اولاد منی زن وبچه ات هم بمنزله عروس ونوه خودم هستن,برو بسلامت از هر نظر خیالت جنع باشد حالا که جوانی برو دنبال کار بعد پیری میرسد وهزار درد بی درمان.
مدیون شما هستم اول خدا و بعد به امید شما.
خیالت راحت باشد از جانب من خیالت راحت باشد حواسم پهلوی اهل عیال تستاما...
آقا سید صادقی مکثی کرد وسرش را خاراند وگفت:ولش کن ولش کن.
چی را ولش کن آقا سید؟نگرانم کردید مساله ای هست؟از بابت چیزی نگرانید؟
والله رحیم نمی دانم چه جوری بگویم ولش کن برو بسلامت.

نگران شدم چی شده؟تا نگویید نمی روم.
والله آقا رحیم مادر آقا مرتضی ما چند بار به من گفته که...
که چی؟چی شده؟
دلم فر وریخت مدتی بود از خانواده ام خبر نداشتم خاک بر سرم نکند ..نکند...
ببینم آقا رحیم خانم شما ناراحتی اعصاب دارد؟
ناراحتی اعصاب؟نه مگر چی شده؟بداخلاقی کرده؟به کسی فحش داده؟
نه والله مادر آقا مرتضی می گوید مثل اینکه خیلی ببخشید ها مثل اینکه از دماغ فیل افتاده افاده ها طبق طبق سگا به دورش وق و وق...من گفتم شاید هم طفلی تقصیری ندارد مرضی ,دردی دارد,والا زن جوان چه جوری با هیچکس تا نمی کند؟حتی خانم من که جای مادرش است سلامش کرده وجوابش نداده.
چه می گفتم؟چه جواب می دادمن؟گفتم والله اقا سید داستانش دراز است,خانم من دختر شازده بصیر المک است این شازده ها را که می شناسید از دار دنیا هیچ هم نداشته باشند افاده را دارند خندید,انگاری سبک شدمنهم سبک شدم هم زنم را بالا بردم هم عذر اخلاق نحس اش را خواستم.
پس آقا رحیم صحبت خاطر خواهی بوده آهان پس برو به سلامت برگرد یک شب با خانم وبچه ها باید بیایی پیش ما وداستان عشق وعاشقی تان را برایمان تعریف کنید حتما خیلی شیرین است.
توی دلم گفتم شیرین بود حالا چنان تلخ است ,چنان متنفر شده ام که حاضر نیستم توی صورت نه خودش نگاه کنم ونه بچه ای که زاییده ,نخواستیم آقا نخواستیم گه خوردیم عاشق شدیم پا از گلیم خودمان بیرون گذاشتیم گه زیادی خوردیم وحرف مادرمان را گوش ندادیم و دوپا را در یک کفش کردیم وبسوی بدبختی واوارگی دویدیم داستات شیرین؟هه هه ,آواز دهل از دور شنیدن خوش است واقعیت زندگی با خیال ورویا فرق می کند.
12


غروب آفتاب در کنار دریا دنیای دیگریست آنهاییکه دور از دریا زندگی می کنند آنهایی که در استان های مرکزی ایران هستند از این نعمت محروم اند.
هزاررنگ بهم آمیخته,سرخ ,نارنجی,عنابی زرد آبی کبودی هزار رنگ که نام ندارند وآفتاب مثل سلطانی فاتح در میان این رنگها با جلا وجبروت با طمانینه ومتانت ذره ذره پشت پرده شبستان می رود, دل نداری لحظه ای چشم از این منظره برداری دوست داری زندگی در همان لحظه پایان پیدا کند این تصویر در چشمان تو جاودان بماند.
باد ملایمی موج های کوچکی همچون چینو شکن دامن پرچین بوجود می آورد یکی به یکی دیگری می خوردو دوتایی با هم فرومی روند,کجا؟زیر آب برای چه؟نمی دانم/
شب جمعه بود غروب پنجشنبه همه کارگرانی که آن نزدیکی ها خانهو زندگی داشتند زودتر از غروب آفتاب اسکله را ترک می کردند من واوستا توی چادر زندگی می کردیم همه فکر می کردند پدر وپسریم رشته های محبت محکمتر از علایق خانوادگی ما را بهم وصل کرده بود هر دو دردمند بودیم واین درد مشترک بود که یگانه مان کرده بود شب های جمعه اوستا نماز جعفر طیار می خواند بیرون چادر روی شن ها سجاده اش را پهن می کرد وزیر آسمان کبود با خداوند ارز ونیاز می کرد تسبیح می زد و به تک تک مردگانی که می شناخت فاتحه می خواند.
رحیم اول تسبیح واخر تسبیح فاتحه حاجی خانم است شب جمعه روح ها آزاد می شوند حتما دور وبر من است وجودش را احساس می کنم می فهمم که حجاب ها را از جلوی چشمش برداشته اند وحقایق را فهمیده است سائل فاتحه است می آید برایش نثار میکنم می رود.
نماز اوستا طول می کشید ومن ساکت و صامت پشت سرش می نشتم وبه غروب افتاب نظاره می کردم به زندگیم که پشت سر گذاشته بودم به زنم که او هم برای من مرده بود وقتی عشق نیست زندگی مرگ است حالا چه می کند؟آیا اینهمه مدت سراغی از من گرفته؟
اگر می گرفت می فهمیدم بچه ها می روند ومی آیند برای سیدآقا پول می فرستم لااقل میگفت که زنت یک سلام خشک وخالی برایت فرستاده,آه...
اسلام وعلیکم ورحمته والله وبرکاته چیه رحیم؟باز رفتی توی فکر می خواهی برگرد برو سری به خانه ات بزن دل نگرانی غصه می خوری برو برو سری بزن بیا.
نه اوستا هیچ نگرانی ندارم مادرم هست آقا سید هست,پدر ومادر خودش هستند دایه همیشه می آید ومی رو هیچ نگران نیستم.
پس چی؟دلت برایشان تنگ شده؟خب حق داری جوان حق داری.
دلم تنگ شده بود؟هوای خانه ام را کرده بودم؟نه بیزار بودم از آن خانه,می ترسیدم می ترسیدم بروم وباز بیرونم کند نه اصلا هوس رفتن به خانه را نداشتماما غروبها دلم می گرفت مخصوصا غروبهای پنج شنبه که نماز اوستا طول میکشید اسکله کارگر ها خالی می شد ودور وبرم ساکت بود تنهایی دلم را چنگ می زد وغصه هایم را رو می آورد.
رحیم من زیاد فک وفامیل ندارم زیاد هم دوست وآشنا نداشتم سرم همیشه تو کار بود برایت تعریف کردم که پدرم زن گرفتو من ولش کردم از همان موقع بکش کار کرده ام فرصت معاشرت وبرو بیا را نداشتم اما باور کن شبهای جمعه که میشینم سر سجاده گویی مرده ها را خبر می کنند یکی کی می آیند وطلب فاتحه می کنند چه کس هایی؟چه کس هایی که در غیر این موقع اصلا بیادم نیستند اما سر نماز همه دور وبرم می نشینند و منتظر فاتحه اند.
گاهی می خندیدم وگاهی هول میکردم نه من هرگز همچو نمازی نخواهم خواند من جز پدرم مرده ای ندارم که سائل فاتحه باشد اما وقتی اوستا با مهربانی و علاقه برای زنش ,زنی که آخر عمری روزگارش را سیاه کرده بود فاتحه می خواند دلم مالش می رفت یعنی هنوز در زوایای قلبش محبت او را داشت؟
ایا من هم خواهم توانست دوباره محبوبه را دوست داشته باشم؟ایا کینه ها وگله ها را فراموش خواهم کرد؟یعنی باز هم مثل سابق عشق در تمام بدنم جاری شود؟
چرا نمی شود رحیم چرا نمی شود؟اگر تو اراده کنی می شود زن حلال تو است خدا به تو کمک می کند دوباره دوستش داشته باشی به خدا رجوع کن به خدا متوسل شو ,یا مقلب والقلوب والابصار یا مدبر والیلوالنهار یا محول الحول والااحوال حول حالنا الی احسنو الحال.
یا مقلب ووالابصار...
این دعا را از یکی از کارگران بندر یاد گرفته بودم واز آنروز به بعد هر شب بعد خواندن قل اعوذ برب الناس همین دعا را می خواندم آنقدر تکرار می کردم تا خوابم می برد.
اوستا برای اینکه فکر مرا مشغول کند گاهگاهی داستان می گفت گاهی از خاطرات گذشته اش تعریف میکرد گاهی نصیحتم می کرد گاهی شوخی می کرد گاهی به جد سخن می گفت.
رحیم می گویند وقتی کریم خان زن در شیراز بازار وکیل را می ساخت هر از گاهی برای سرکشی می رفت واز نزدیک کارها را نظارت می کرد در چندمین رفت وآمدی که داشت کارکرد بنای جوانی نظرش را جلب کرد دیوار بازار بلندشده بود وبنا آن بالا می نشست وبا صدای بلند آواز می خواند بی آنکه متوجه کسی شود سرش بکار خودش گرم بود,ان زمان که از این وسائل تازه نبود که عمله از پایین اجر را پرت می کرد وبنا آن بالا بی آنکه اجر را نگاه کند دست دراز می کرد وآجر را می گرفت و روی کار می گذاشت ودوباره دستش را برای گرفتن آجری دیگر دراز می کرد.
وکیل الرعیا مدتی می ایستاد وتماشایش می کرد و تحسین اش می نمود وبه اطرافیان می گفت که عجب بنای ماهری است روزی یکی از همراهان که پیرمرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اول 462 تا آخر 465







دنیا دیده ای بود گفت:
-جناب وکیل بنا زیاد ماهر نیست زن خوبی دارد
کریم خان به شدت تعجب کرد:
-یعنی چی؟اوستای بنا روی دیوار زنش توی خانه چه ارتباطی به مهارت او دارد؟
پیرمرد گفت:
-جناب وکیل این بنا به زنش پشت گرم است این قدرت عشق زنش است که او را بر بالای بلندترین دیوار استوار کرده و در عالم خوشی فرو رفته و با علاقه کارش را انجام می دهد
کریم خان باور نکرد و پیرمرد از او اجازه گرفت که فرصت بدهد تا به او ثابت کند که آنچه می گوید عین حقیقت است.
پیرمرد زنی دوره گرد را مامور کرد که زیر پای زن جونا اوستای بنا بنشیند و از راه به درش کند پیرزن به یهانه ی فروش خرت و پرت راه به خانه ی اوستا بنا یافت زن جوان را دید آشنا شد بمرور رفت و آمدهایش زیاد شد و کم کم صحبت ها از خرید و فروش و صحبتهای خصوصی مبدل شد پیرزن به زن اوستای بنا باوراند که با این همه حسن جمال و این قد و قواره و یال و کوپال و این چشم و ابرو و عشوه و غمزه حیف است زن یک بنای معمولی شده او لایق وکیل الرعایاست او لایق شاه و وزیر است.
زن جوان باور کرد گول خورد و نسبت به شوهرش نامهربان شد سرسنگین شد نامهربانی آغاز کرد بهانه جوئی کرد و بهشت زندگی را تبدیل به جهنم کرد
اوستای بنا وارفت بیچاره شد آسمان زندگیش تیره و تار شد عشق اش غروب کرد زنش بدعنق شد وآسمان گرم حیات شان سرد و افسرده شد.
پیرمرد با تجربه وکیل الرعایا را برای سرکشی به بازار برد دیوار دیگر بازار ساخته می شد نصف اولی کوتاهتر از اولی اوستای بنا بی صدا و مغموم بر بالای دیوار کوتاه با بی حالی کار می کرد و مدام بر سر عمله فریاد می زد:
آجر را بد می اندازی کج می اندازی شل می اندازی.
و آجرها یکی یکی بر زمین برمیگشتند و می شکستند.
وکیل مدتی نگاه کرد و بی اندازه ملول شد پیرمرد تعریف کرد که چه بر سر اوستایبنا آمده که مرغ خوش آواز لال شده و مهارتش از بین رفته است.
آن شب تا مدتی از شب گذشته نتوانستم بخوابم آیا دایه خانم هم همین معامله را با ما می کند؟آیا اوست که محبوبه را نسبت به من سرد می کند؟نکند پدرش نقشه کشیده طلاق دخترش را بگیرد؟





فصل 13





کاکا مراد را همه توی بندر می شناختیم بعضی ها او را مجنون صدا می کردند و واقعا مجنون بود عاشق زنش بود وقتی از نرگس خاتون صحبت میکرد گوئی در پرده ای از لذت و افتخار پیچیده بود تمام شب و روزش وصف عشق و عاشقی اش بود به همه میگفت همه داستانش را می دانستیم.
-در یک شب مهتابی وقتی ماه از زیر ابر گاه می آمد و گاه پنهان می شد با الاغ نرگس خاتون فرار دادم همه ی قبیبله خواب بودند هیچکس دنبالمان نکرد و الاغه چه خوب می دانست که آهسته قدم بردارد و آن راه پر از شادی و شعف را طولانی کند تمام قرار و مدارهایمان را روی الاغ تجدید کردیم حجله گاهی با عظمت بر روی الاغ بستیم که هنوز پابرجاست.
-چندتا بچه دارید؟کاکا مراد؟
-هشت تا یکی از یکی بهتر یکی از یکی خوشگلتر بزرگیش خانه شوهر و کوچکترینش توی قنداق قاه قاه می خندید.
کاکا مراد در طول مدتی که بندر بودیم هر ماه یکبار می رفت پیش زن و فرزاندانش و تمام ماه سرشار از شادی و عشق بود نزدیک به آخر ماه پرواز می کرد هر کار مشکلی را با جان و دل انجام می داد خستگی نمی فهمید غم نداشت گرمای محبت زنش خون را در رگهایش به جریان انداخته بود و سرزنده بود.
گاهی فکر میکردم شاید حق با مادر بود که گفت:
-اگه چند تا بچه بغل محبوبه می گذاشتی اینقدر پاپی تو نبود سرش بکار بچه ها بود و کمتر دنبال بهانه میگشت.
و بالاخره اگر به خانه برگشتم از برکت وجود کاکا مراد بود که همه ی مان را به زن و زندگی علاقه مند می کرد.
شب بود که به شهر رسیدم و تا خانه با پای پیاده مدتی طول کشید که برسم وقتی رسیدم موقع خواب بود الماس خوابیده بود این بار بی آنکه حرفی بزنم الماس را بوسیدم مادر شکسته شده بود اما محبوبه معلوم بود که کک اش هم نگزیده بود من زیر آفتاب جنوب سیاه شده بودم لاغر شده بودم فکر میکنم ده سال پیرتر از سن ام شده بودم.
بعد از این همه مدت حتی آغاز سخن مشکل بود چه بگویم؟چگونه صحبت را شروع کنم؟
مادر بلند شد برود بخوابد الماس را هم بغل کرد برد تنها شدیم نگاهش کردم نگاهم نکرد باز هم داشت گلدوزی می کرد الهی روی قبر من گل بدوزی آخه اینهمه گلدوزی چه فایده ای دارد؟
-محببه جان هنوز خوشگلی ها!
ساکت بود نه حرف می زد نه نگاهم می کرد مدتی نگاهش کردم هنو می توانستم مثل کاکا مراد باشم دوستش داشته باشم دوباره شروع کنم اما قیافه ی اخم آلودش خشکم کرد پس ام زد دلگیریش از چه بود؟آه فکر می کرد که من دارم با کوکب خوش می گذرانم آخ که زنها چقدر احمق اند گفتم:
-صیغه اش را پس خواندم دلت خنک شد؟
کدام صیغه کدام زن پدرم زیر آفتاب بندر درآمده هرچه دراوردم کف دست آقا سید صادق ریختم این زن عزیر هیچ بروی خودش نمی آورد که آخر پول گوشت و نان و بنشن از کجا می آید>قصاب و بقال خیرات پدرشان نسیه می دهند؟اصلا ممنون نیست که هیچ یک قورت و نیم اش هم باقیست چه بکنم خدایا؟از دربه دری خسته شده ام دلم می خواهد سرخانه و زندگیم باشم کنار بچه ام باشم کنار مادرم باشم زنم را می خواهم خزیدم به طرفش دستم را گذاشتم روی شانه اش و زیر گوشش زمزمه کردم:
-دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را.
این شاه بیت معجزه گر زندگیم بود هر وقت اینرا می خواندم یا بیاد می آوردم همان احساس روز اول به سارغم می آمد دوباره کینه ها رنگ می باخت دوباره عشقم زنده می شد دستهای پر از تمانیم را به سوریش دراز کردم آغوش باز کردم که خودش را در آغوشم بیاندازد پدر کشتگی که نداشتیم من که گناهی نکرده بودم او هم گناهی نکرده بود بسکه دوستم دارد حسادت می کند سوء ظن پیدا می کند این خیلی خوب هم است کاکا مراد می گفت زن وقتی عاشق است حسود است وقتی بیتفاوت شد یعنی که دیگر دوستت ندارد دستم را با تغیر پس زد.
-ولم کن رحیم دست به من نزنو
فریاد بلند شد.
-باز می خواهی قشقرق راه بیندازی؟خوب مرا می خواستی حالا برگشته ام دیگر!
تصور در به دری دوباره برایم خیلی مشکل بود زمستان در پیش بود چه می توانستم بکنم؟با یک شال که در زمستان نمی شد باز هم توی دکان بخوابم خانه ی اوستا هم به طور مداوم نمی توانستم بروم می فهمید که با زنم به هم زده ام نمی دانم چرا دلم نمی خواست او هم خبردار شود اصلا دلم نمی خواست احدی بداند که با زنم قهرم از خانه ام فراریم به خانه راهم نمی دد خانه مال اوست مالک اوست و صاحب اختیار مادر را هم به خاطر دایگی بچه اش رو می داد اگر تنبل نبود او را هم بیرون می کرد مدتی ساکت نشستم سرش پائین بود در قیافه اش کوچکترین بارقه ی امیدی وجود نداشت اگر آن شب کنار هم خوابیدیم از استیصال بود نه از مهر و محبت که عشق در وجود هردوتایمان نابود شده بود
روزی که من خانه بودم و محبوبه به همراه بچه حمام رفته بود مادر تعریف کرد که دایه آمده بود و خبرهای تازه آورده بود.
-دایه جان تازه چه خبر؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
466-469

- خبر سلامتي ، نزهت عاقبت زائيد ، دو قلو ، دو تا دختر مثل دسته گل ، خجسته جانم پيانو مي زند ، آدم کيف مي کند بيا و تماشا کن ، منوچهر آنقدر شيرين شده که نگو ، هزار ماشاالله ، آقا جانتان مي گويند پايت را روي زمين نگذار بگذار روي چشم من ، بچه به اين کوچکي انگار چهل سال از عمرش مي رود ، چه قدر با ادب ، چه قدر با کمال ...
- ديگر چه دايه جان
ديگر اينکه پسر خاله ات حميد خان ترياکي شده ، شب و روز پاي بساط منقل ، هر چه گيرش مي آيد ، مي کند تو حقه وافور و دود مي کند به هوا ... راستي برايت نگفتم ؟
- چي را نگفتي ؟
- که منصور آقا زن گرفت ؟
- زن که خيلي وقت است گرفته ، پسردار شدنش را هم برايم گفتي
- نه بابا آن زنش را نمي گويم ، يک زن ديگر گرفته ، سر دختر گيتي آرا هوو آورد ، اسمش اشرف السادات است ، پدرش آدم محترمي بوده ، اداره جاتي بوده ولي مرحوم شده .
- راست مي گوئي دايه جان ؟
- اوهوه ... دو سه ماهي مي شود ، يادم رفته بود برايت بگويم
- از منصور بعيد است ! حالا زنش چه کار مي کند ؟
- بيچاره منصور خودش که نخواسته ، نيمتاج خانم به زور وادارش کرده ، به منصور آقا گفته الا و بلا بايد زن بگيري ، هر چه منصور گفته والله به پير و پيغمبر من زن نمي خواهم ، گفته نه نمي شود ، بايد زن بگيري من دلم مي خواهد تمام وقتم را به نماز و روزه بگذرانم و عبادت کنم ، نمي توانم براي شما زن درست و حسابي باشم ، بيچاره نه که آبله رو است ! اين طور گفته تا خودش هم زياد سبک نشده باشد . آخر سر هم خودش دست و آستين بالا زده و اشرف خانم را پيدا کرده و براي منصور آقا گرفته ، يک دختر قد کوتاه سفيد تپل موپول ، نيمتاج خانم شد خانم بزرگ و اشرف هم شده خانم کوچيک . آن اوايل هيچ کس اشرف را به حساب نمي آورد ، خانم بالا و خانم پائين نيمتاج خانم بود ، ولي از بخت بد او زد و دختره حامله شد ، بين خودمان بماندها ! ...
دختره از ان ناتوها از آب در آمده ، مي گويند آّبش با خانم بزرگ توي يک جوي نمي رود ، گفته چرا نيمتاج خانم بايد همه کاره و کيا و بيا باشد ؟ من به اين خوشگلي و آن وقت او سوگلي باشد ؟! خلاصه روزگار را براي آقا منصور بيچاره سياه کرد ، هر چه مي گويد من از اول با تو شرط هايم را کرده بودم ، مي گويد اين حرفها سرم نمي شود من يکي نيمتاج هم يکي ، زندگي را به کام شوهرش زهر کرده ، حالا هم که نزديک به سه ماهش است ، منصور خان مرتب به نيمتاج خانم مي گويد تقصير توست که اين بلا را به روزگار من آوردي .
- خوب نيمتاج چه مي گويد ؟
- هيچ ، لام تا کام حرف نمي زند ، ان قدر خانم است که نگو ، همين خانمي اوست که زبان منصور آقا را بسته است ، فقط يک دفعه به خانم جان شما درد دل کرده و گفته اند که من شرمنده منصور هستم ، اين تکه را من برايش گرفتم .
!!؟
- پس اينطور پسر عموي گردن کلفت اش با داشتن زن رفته يک زن ديگر عقد کرده و بچه درست کرده هيچ اشکالي ندارد هيچي که هنوز هم پسر عمو جان عزيز است ، يک پا آقاست ، محترم است ، اما من بيچاره گردن شکسته دو کلام با دختر خاله ام که داشت عروس مي شد حرف زدم يکسال است تاوان پس مي دهم .
- آخه آقا منصور که خودش نرفته زن بگيرد دايه مي گفت نيمتاج خانم به زور مجبورش کرده .
- شعر و ور مي گويند مگر مرد را مي شود مجبور به ازدواج کرد ؟ دختر معصوم نا بالغ نيست که دست و پايش را ببندند و بزور بهش تجاوز بکنند ، اين حرفها چيه مادر ، تو چرا باور مي کني ؟ اينها عادت دارند عيب هاي خودشان را طوري سرپوش مي گذارند که حسن جلوه مي کند ، مرديکه با زن آبله رو خوابيدنش هم از روي انسانيت نبوده که اگر بوده سرش هوو نمي آورد .
- رحيم چرا حاليت نيست زنه خودش آستين بالا زده و رفته اين دختره را خواستگاري کرده .
- ننه جان تو چرا باور کردي ؟ مگر يادت رفته مي گفتي هيچ زني حاضر نيست شوهرش را بغل ديگري ببيند ، شوهر توي گور باشد براي زن قابل تحمل تر است تا بغل هوو .
مادر خنديد :
- خب تو حالا منظورت چيه ؟ مي خواهي زن بگيري ؟
- من ؟ به گور پدرم مي خندم يکبار غلط کردم براي هفت پشتم کافيست ، نه اما انچه سوز دارد داستان يک بام و دو هواست ، پدر پدر سوخته اش دو تا زن دارد ، پسر عموي عزيزش دو تا زن دارد ، عمويش فلان کاره است ، هيچ عيبي ندارد ، رحيم بيچاره حق ندارد نفس بکشد .
- پسر جان مگر تو بخاطر ديگري خوبي ؟ تو براي خودت گناه نمي کني ، تو براي خودت با عفت هستي کاري به کار ديگران نداشته باش ، هر کسي در گرو اعمال خودش است ، در قيامت نامه اعمال هر کس بدستش است .
- چه گروئي مادر ؟ چه قيامتي ؟ اين دنيا دارم مي سوزم کو تا آن دنيا ؟ کي از آنجا خبر آورده ؟ کي رفته دوباره برگشته ؟ خودت شاهدي که با اين غيرت الکي اش چه جوري آواره دشت و بيابانم کرد حسرت خانه به دلم بود ، من يک چيزي مي گويم تو يک چيزي مي شنوي ، پدرم در آمد ، پير شدم .
- ولش کن رحيم ، گذشت ، خدا را شکر حالا روبراهيد ، گذشته ها را بلغور نکن ، توکل به خدا بکن .
- دلم اتش گرفت غمم تازه شد اخه ...
- ديگه بعد از اين هيچي به تو نمي گويم ، تقصير من بود که خبرهاي دايه آورده را نقل قول کردم .
- نه ، بد هم نشد ، ايندفعه يک کلام گفت مي دانم چه بگويم ، مي دانم چه جوري جوابش را بدهم هر چه من کوتاه ميام ، بدتر مي کند هه هه آقا جانم منصور خان ام پدر صلواتي ها ...
اول تابستان بود باز حال محبوبه بهم شد ، دل بهم خوردگي ، سر درد استفراغ ، من بوي چوب مي دادم و اَخ بودم ، مادر هر غذائي مي پزد بويش حالش را بهم مي زند ، واه واه زن هم اينقدر بد ويار مي شود ؟ اما باز دلم شاد است بچه ديگري در راه است ، بچه را دوست دارم ، اميد دارم که بچه ديگر ارتباط مان را صيقل دهد ، رنگ خاکستري زندگيمان را روشن کند ، مادرم هم خوشحال است او هم فکر مي کند اگر چند تا بچه دور و برمان باشد زندگيمان رنگ ديگري خواهد يافت .
- مبارک باشه انشالله .
محبوبه سرگردان است ، گوئي از اينکه حامله است بسختي نگران است ، چرا ؟ دفعه اول که سر زايمان زياد اذيت نشد ، از چه مي ترسد ؟
هر چه من مي خنديدم و اظهار شادي مي کردم اخم هايش باز نمي شد ، چه شده ؟ بچه را نمي خواهد ؟
بد دل شده بودم ، فکر مي کردم با پدر و مادرش توطئه اي چيده اند ، حتما مي خواهند ببرندش ، اگر برود چه مي کنم ؟ نه اينکه دوستش داشته باشم ، نه ، کم کم دلم مالامال از نفرت مي شد ، اما زن طلاق دادن براي مرد سر شکستگي است ، چه مي دانم ديگران چه احساسي دارند ، اما براي من چنين بود ، شبها تا نيمه خوابم نمي برد دمادم صبح مي خوابيدم و مدام کسل و بي حال بودم ، به مادر سپردم اگر صبح آمد ديد خوابم ، بيدارم نکند بگذارد بخوابم ، چون بدجوري خوابم بهم خورده بود ، فکر و خيال مثل خوره به جانم افتاده بود ، به مادر گفته بودم وقتي دايه مي آيد تنهايشان نگذارد ، نگذارد پچ پچ بکنند ، مي ترسيدم ، مي ترسيدم توطئه اي در کار باشد ، مي ترسيدم نقشه بکشند و مرا بيچاره تر بکنند ، محبوبه مدام دنبال بهانه مي گشت ، مدام با من سرگران بود ، نه اينکه من نبودم اما سرگراني من عکس العمل رفتار او بود ، مثل موم توي دستهايش نرم بودم ، اگر مي خنديد پر
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 470تا 473


در می اوردم اگر اخم میکرد کسل و مغموم میشدم،گرفتار شده بودم گرفتار ،
-رحیم ظهر کجا بودی ؟
-کجا بودم دنبال بدبختی،سرکار ،باغ دلگشا که نرفته بودم
-تو که ظهرها توی دکان نمی ماندی !
-یادت رفته ؟پس ان موقع ها کی به سراغم می امدی ؟یک بعد ازظهر نبود؟از وقتی تو زنم شدی پایم را از دکان بردی
-پس چرا صبح ها تا لنگ ظهر میخوابی ؟خوب زود بلند شو برو به کارت برس عوضش ظهر بیا خانه
-بیام که چی؟تو را تماشا کنم که یا عق میزنییامثل عنق منکسره بق کرده ای؟
-خوب حامله هستم حال ندارم
-حامله نبودنت هم دیدیم..........با هفت من عسل نمیشود خوردت .
-تو سیر شده ای
-میزنم توی دهانت ها!........ان قدر سر به سر من نذار ،اقا بالا سر من شده ای !
میدانستم دنبال بهانه است،میدانستم مخصوصا من را عصبانی میکندمیدانستم همه این ها توطئه است ان که سیر شده بود،او بود ،نه اینکه من مشتاقش بودم نه،اما اول او شروع کرداول او از خودش راند،در کمال اشتیاق با تمام نیاز به سویش رفتم ،با سردترین کلمات وبا تلخ ترین نگاه ها مرا از خودش راندو کم کم من هم رانده شدم ،اشتیاق از دست دادم،افسرده و ملول شدم وهمه ی زندگیم به خورد خواب و بیداریم در غم میگذرد،خواب از سرم پریده بیدار که هستم ارزوی خواب دارم لا اقل وقتی میخوابم از دنیای واقعی اطرافم میبرم ومغزم استراحتی میکند،برایم یک خواب عمیق،ارزو شده بود،عمیق نمی توانم بخوابم وقتی بیدار میشوم بجای اینکه خستگیم از بین رفته باشد احساس میکنم کسل ترشده ام ،کوفته تر شده ام،صدای چهچه ی پرندگان که زمانی فکر میکردم اشعارعاشقانه است،ازارم میدهدصدای عزاداریست،صدای ضجه و ناله است ،افتابی که گرمابخش حیاتم بودداغم میکرد گویی کمر بسته که جزغاله ام بکند،باد که میوزید نسیم دل انگیزی بودکه بوی گل به مشام می اوردحالا که باد میوزدفکر میکنم دیو ها وشیاطین قصد بهم زدن هرچه که دارم را کرده اند اخ که رنگ طبیعت چه بد عوض شده است،حتی شوخی وبازی با پسرم هم دلم را وا نمیکندحتی درددل کردن مادر هم سبکم نمیکند
ای عشق لعنت برتو،که شیطان واقعی هستی ،تا به لب سراب میکشی ودر چاه ذلت سرنگون میکنی ،ای عشق لعنت بر تو که زهر هلاهل هستی که رویش روکش شیرین کشیده باشند ای عشق لعنت بر توکه اول میفریبی و اخر میگدازی،اول مست میکنی واخر دیوانه بندی می نمایی ای عشق لعنت بر تو که مدهوش میکنی وبد ترین بلا ها را سر گرفتاران خود می اوری.



(14)


-رحیم جان من خوابم می اید نمی ایی برویم بخوابیم؟
-خوب تو برو بخواب
-بی تو؟
سرم را بلند کردم وبا تعجب نگاهش کردم،با دوچشم خمار نگاهم میکردبا تعجب گفتم :
-تو که حالت از من به هم میخورد!
خندید:خوب ویار همین است دیگر ،ادم از یک چیز بدش می اید فردایش همان را میخواهدمادرم با اشمئزاز سر تکان دادوبچه را با خشونت بغل زدودر حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-قباحت دارد به خدا!این زن اصلا شرم وحیا سرش نمیشود.
وقتی از پله ها پایین میرفت غرغرش را میشنیدم که میگفت خیلی بی حیا شده ای......
نزدیکی های ظهر در دکان احساس کردم که دلم میخواهم برگردم خانه،رحیم ،محبوبه دارد روبه راه میشوددارد دوباره گرم میشود،توهم کمک کن،تو هم تغییر رو به بده،اینقدر در گوشه ی این دکان تنها نمان،فکر وخیال نکن،ظهرها برو خانه ،او که دیشب اغوش گرمش را به روی تو باز کرد،تو هم گرم شو،توهم سعی خودت را بکن،یا مقلب القلوب والابصاربه خدارجوع کن،از خدا کمک بخواه،خدایی که دلها رو بهم نزدیک میکنه ،زن وشوهرها رو به هم مهربان میکنه ،کینه ها را از دل ها میزداید،مگر اندفعه نکرد؟بازهم میکند همه ی زن وشوهرهاگویا از این جور برنامه ها دارند چه میدانم چرا؟ولی دارند ،اما تا اخر عمرباهم می سازند نمی دانم شاید باهم می سوزند،به هر صورت تو سعی ات را بکن او یک قدم امده تو مردی تو از او بزرگتری،تو دو قدم بروجلو دکان را بستم ،گویی دوباره پر دراوردم ،سر راهم ،روی چهار چرخ انار نو برانه میفروختند چهارتا انار درشت خریدم ،سر الماس محبوبه انارمیخورد اینار هنوز معلوم نیست چی میخواهد بخورد هرچه میخورد بالا می اورد،اما انار ترش و شیرین است به هر مزاجی میسازد،انشاالله بخورد،فکر اینکه بچه ی مرا در دلش دارد سر شوقم اورده بود،بازهم داشتم گرم میشدم ،اگر اینبار دختر بیاورد خوب است،یک پسر داریم یک دختر داشته باشیم جور است،تازه پسر هم باشد بد نیست دو تا پسر ان هم خوب است،الماس همبازی پیدا میکندباهم میدوند باهم بازی میکنندباهم کشتی میگیرندمن همیشه تنها بوده ام برای همان حالاهم گوشه گیر شده ام،دیر جوشم ،دوست واشنایی ندارم یک دوست صمیمی که هم سن من باشداوستا را دوست دارم اما پدر من است هم زبان من نیست تا بحال نگفته ام که محبوبه چه بلایی به سرم می اورد وچه به روزگارم می اوردتا بحال نمیداند که از دست محبوبه فرار کرده ام به همراهش به بندر رفتم فرار نکرده بودم ،بیرونم کرده بود گفته بود برو
ول کن رحیم دوباره گله ها را نکن-از دست رفیقان چه بگویم گله ای نیست،گرهم گله ای است حوصله ای نیست-گذشته را ول کن از دیشب شروع کن دیشب به گذار اغاز تولدی دیگر برای زندگیمان باشد،تولد دومین فرزندتان ،فرزند تو ومحبوبه،دختری که ماه ها به خوابش میدی ،وبا تمام وجود درتمنایش بودی به ان محبوبه فک کن به ان مجبوبه ای که دل از کف ات ربوده بود.
-سلام مادر
-سلام رحیم چه عجب ظهر امدی ؟من اصلا به اندازه غذا درست نکرده ام دیدی چه شد؟
-مشکلی نیست مادر بیگانه که نیستم با نان میخوریم نان داریم؟
- به اندازه نیست میروم می خرم
-کومحبوبه؟
-رفته حمام ،رحیم این محبوبه خیلی بی حیا شده ،داشت میرفت سوال کردم کجا،گفت حمام گفتم :دوروز پیش رفته بودی حمام گفت من که تقصیر ندارم از رحیم بپرسید چرا؟....
توی دلم بدم نیامدخب حرف راست را گفته بوداما همه ی حرفهای راست را که نباید اینجور وقیحانه برملا کرد گفتم :
-مادر توهم زیادی توی کارهای خصوصیش دخالت میکنی ،خودت را به ان راه میزدی چه کار داشتی ؟
-وا!نپرسم کجا میرود؟
- وقتی بقچه حمام زیر بغلش است پرسیدن ندارد
- زیر چادر از کجا بفهمم چی زیر بغلش است؟خوبه خوبه کمتر طرفداریش را بکن قبول کن حیا ندارد.حوصله ی جرو بحث نداشتم رفتم دنبال نان .
روده بزرگم روده ی کوچکم را میخورد،به شدت گرسنه بودم ،اول ناهار الماس را دادیم خوردمن هم ناخنک زدم ،ساعت دو شد نیامد ،سه شد نیامد یعنی چه؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
۴۷۴-۴۸۳
کجا رفته مگر می شود هشت ساعت تمام توی حمام ماند
می گم رحیم ما ناهارمون را بخوریم مال محبوبه را همینجا می گذاریم روی سماور گرم بماند
باشد بخوریم بعد از ظهر قراره یکی بیاد توی دکان کارش را تحویل بگیرد بده بخورم اگر نیامد پیش الماس می مانم تو برو سری به حمام بزن ببین چه خبره
دل توی دل نبود نمی توانستم تصمیم بگیرم که به چه فکر بکنم اینهمه مدت نزدیکی های ساعت چهار صدای در آمد یک ضربه به در خورد مادر توی حیاط بود دوید به طرف در آمد آمد
از پنجره نگاه می کردم منتظر بودم از حمام آمده بوی گل می داد
فریاد مادر به گوشم رسید رحیم بیااابیاااا
از پله پریدم پایین دویدم به طرف در کوچه وای خدای بزرگ محبوبه جلوی در دراز به دراز افتاده بود چی شده چرا افتاده
مثل اینکه غش کرده ببرش توی اطاق
با دستی زیر زانوها و با دست دیگر زیر سرش را گرفتم و مثل پر کاه از زمین بلندش کردم وقتی چادرش بلند شد بقچه حمامش را دیدم که زیرش افتاده
اسباب حمامش ننه اسباب حمامش را بیاور
مادر بقچه حمامش را برداشت تند تند از پله ها بالا رفت و تا من به اطاق برسم تشک اش را توی اطاق کوچک پهن کرد و شمد روی آن کشید نگاهی توی صورتش انداختم پیشانی اش پر از عرق درشت بود محبوبه جان چی شده توی حمام حالت به هم خورد
مادرم با بی حوصلگی گفت بگذارش زمین او که حمام نبوده
عصبانی شدم مادر باز هم سرلج داشت با فریاد پرسیدم از کجا فهمیدی
از موهایش که خشک است از این که همان لباس های صبح تنش است از اینکه بوی حمام نمی دهد
محبوبه را آهسته روی تشک گذاشتم نمی دانم کجایش درد گرفت بخودش پیچید
مادرم آهسته چادر را از سرش برگرفت هوا گرم بود به من گفت بلندش کن شمد را از زیرش بیرون بکشم دوباره بلند شدم مادر با وحشت گفت
رحیم ببین خونریزی کرده
کنار تشک اش زانو زدم به خونی که دامن و ملافه و تشک را سرخ کرده بود خیره شدم وحشتناک بود گویی سر گوسفندی را بریده اند محبوب جان چه شده چرا زمین خورده ای آخر آخر چرا تمام وجودم مالامال از دلسوزی و همدردی شده بود محبوب عزیز من چرا این بلا سر تو آمد مادر برخلاف من حالت تهاجمی داشت گویی رفته رفته عصبی تر می شد دامنش را بالا زد و بین پاهایش را ورانداز کرد اول مات اش برد و بعد با غضب گفت
دختره آب زیر کاه زمین خورده نه جانم زمین نخورده رفته داده بچه اش را پایین کشیده اند
گویی صاعقه ای بر فرق سرم کوبیده شد چیزی راه گلویم را گرفت هی قورت دادم پایین نرفت
چی چی گفتی
هیچی رفته بچه اش را انداخته
بچه اش کی گفته این بچه فقط مال اوست کی به او این حق را داده بی اجازه من بی خبر ازمن بی اراده دستم را بالا بردم تا یک سیلی زیر گوشش بزنم ای عفریته هفت خط ای جادوگر حرامزاده مادر دستم را میان زمین و هوا گرفت
چه کار می کنی می خواهی او را بکشی خودش دارد از زور خونریزی می میرد برو حکیم بیاور
چه خبرته سر می بری
زنم دارد از دست می ره
آخ بمیرم برات بدو بدو
بی آنکه متوجه شوم به زنی سخت تنه زده بودم که سرم دادکشید اما وقتی فهمید چرا می دوم عصبانیتش به محبت تبدیل شد دویدم نفس نفس می زدم اصلا چشمم اطرافم را نمی دید جلوی چشم ام قیافه رنگ پریده محبوبه بود و ملافه پر از خون وقتی رسیدم جلوی در قابله ای که الماس را بدنیا آورده بود در را زدم تازه متوجه شدم که با کفش های کهنه مادر که پشت شان را خوابانده و توی خانه می پوشید این همه راه را دویده ام
تمام شب من و مادر بالای سر محبوبه نشستیم بی هوش بود رنگ پریده و نزار آخ که وقتی زبانش کار نمی کرد چقدر مظلوم و دوست داشتنی بود الماس مدتی دور و برش چرخید
الماس جان بیا بگیر پهلوی مادرت بخواب اوف شده
انگشت کوچکش را می زد روی صورت مادرش و با تاسف می گفت اوف اوف
مادر تکیده شده بود هیچ حرف نمی زد غمی بزرگ توی چشمهایش بود که نه فقط مختص این لحظه و این جریان بود بلکه غم بدبختی پسرش بود
رحیم رحیم اگر صبح بیدار نشد برو یک حکیم حسابی بیاور
مادر قابله که بهتر از حکیم حالیش می شود که چی به چیه یک مرد از کجا بفهمد چه بر سر یک زن آمده
می فهمد پسر جان می فهمد تجربه دارد قابله فقط بچه را به دنیا می آورد که اگر هم نباشد خود بچه بی کمک دیگری به دنیا می آید
حالا بگذار صبح بشود
من دلواپس به هوش آمدنش نیستم خون امان نمی دهد می ترسم
چی می شود خون بند نیاد چی می شود
خدا به دور خون می بردش
یعنی چی می برد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر با ناراحتی نگاهم کرد و با صدایی که گویی از ته چاه در می آید گفت
می میرد پسر می میرد
آنقدر آسمان را نگاه کردم ستاره ها را شمردم خدا خدا کردم تا صبح شود گویی شب ده برابر شده بود گویی آفتاب بنا نداشت بیرون بیاید نه خواب داشتم نه آرام اگر می توانستم بخوابم اینقدر بدبختی نمی کشیدم مادر چادرش را رویش کشیده بود به دیوار تکیه داده بود گاه چرت می زد گاهی می پرید اما من تا صبح چشم بر هم نگذاشتم
خدایا من نمی دانستم اینقدر محبوبه برایم عزیز است خدایا نمی دانستم اینقدر محبت اش در دلم ریشه کرده خدایا مرا ببخش این بار محبوبه را به من ببخش دوستش دارم خدایا روا مدار الماس بی مادر شود بدبخت می شویم بدبخت
بالاخره صبح شد کدام شب صبح نشده است
چیزی بخور از پا می افتی
نه اشتها ندارم
یک چایی تلخ
دویدم باز هم همه راه را دویدم بین منزل ما و خانه اوستا حکیمی را سراغ داشتم پیرمردی بود خمیده با عینک دسته دار که گاهی روی دماغش می گذاشت و گاهی بر می داشت
دستم به دامنتان زنم دارد از دست می رود
چه شده
خون دارد می بردش
آخه چه شده زاییده پا به ماه است
رویم نمی شد بگویم چه بلایی سر خودش و سر ما آورده درشکه گرفتم و حکیم را بردم خانه حکیم وقتی محبوبه را دید سرش را با تاسف تکان داد دورو بر اطاق را نگاه کرد الماس کنار مادر کز کرده بود
مگر چند تا بچه دارد که این یکی را رد کرده
همین یکی است
حکیم لبهابش را ورچید یعنی چه کجا این بلا را سرش آورده
نه من می دانستم نه مادرم خجالت کشیدیم حرفی بزنیم یک نسخه بلند بالایی نوشت و رفت دویدم دنبال دوا مادر گفته بود جگر گوسفند هم برم کبابش کنیم بدهیم بخورد جان بگیرد جای اینهمه خون را باید پر کرد
آن شب هم مثل شب قبل گذشت خدایا یک کلام حرف بزند چشمش را باز بکند تمام شب دستش توی دستم بالای سرش نشستم می ترسیدم تن اش سرد شود و من نفهمم با دستهایم گرمای تنش را احساس می کردم و می دانستم که هنوز زنده است
الماس هم ملول شده بود گاهی سرش را روی پای مادرش می گذاشت و ساکت دراز می کشید گاهی توی بغلش می نشست و موهای مادرش را نوازش می داد مادر طفلی هی کهنه می شست خشک می کرد من محبوبه را بلند میکردم و او زیرش را عوض می کرد
رحیم فکر نمی کنی به پدر و مادرش خبر بدهیم
که چی
اصلا نمی توانم بگویم چه می شود اصلا سرم سوت می کشد وقتی فکر می کنم
مگر ما کردیم مگر ما خبر داشتیم دختر بی شعور خودشان کرده ما چه بکنیم
ای پسر ای پسر اینها همه درست اما اگر زبانم لال بلایی سرش بیاید ترا ول نمی کنند
مادر خوب فکر کرده بود حق با مادر بود پول داشتند زور داشتند تا بوده پول حق را خریده اند با زر و زور مظلوم را کشته اند چه بکنم خدایا
آن پدرسگی که این بلا را سرش آورده کیه آخر بروم دنبالش خودش بیاید ببیند چه خاکی به سرمان می کند
آخه نمی شناسیم که نمی دانیم که کجا رفته پیش که رفته
برو حمام بپرس شاید آنها خبر داشته باشند
پسر این اصلا قصد حمام نکرده آنها همه نقشه بود همه حقه بود ما را گیر آورده بود
چه جوری نفهمیدم چه می خواد بکند عجب ما را خام کرد
مادر ساکت ماند نمی دانست چه بکند داشت فکر می کرد مدتی به سکوت گذشت محبوبه بیهوش بود الماس خوابیده بود مادر بیچاره چرت می زد و من در دنیایی از غم غوطه می خوردم
خدایا جز چند ماهی بقیه زندگی مشترک ما تلخ بود همیشه قهر بودیم همیشه دعوا کردیم شیرینی آن چند ماه ارزش این همه بدبختی را داشت آن عشق سوزان ارزش این تحقیر جانگذاز را داشت اگر دوستم داشت آیا بچه مان را می گشت بفکر آخرین حرفهایش بودم چه گفت آخرین کلامی که با هم حرف زدیم چه بود
آخرین شب آری شب قبل از این ماجرا شب چهارشنبه چه شبی بود بعد از ماه ها شب خوبی بود مرا زیر و رو کرد مرا تکان داد همه گله هایم فروکش کرد هنوز در سکر آن شب بودم که گویی پتک بر مغزم فرود آمد ای احمق نادان آنها همه نقشه بود آن همه عشوه و ناز حیله زنانه بود همه حقه بود می خواست چهارشنبه بهانه ای برای بیرون رفتن از خانه را داشته باشد حمام را بهانه کند کی می تواند جلویش را بگیرد پس بی من نمی توانست بخوابد کشک بود چرا نمی خواست مرا نمی طلبید من وسیله بودم وسیله ای برای کشتن بچه مان وای خدایا
رحیم می گم برو دنبال دایه خانمش بگذار بیاید ببیند چه حال است
هر کاری بگی میکنم جز این نمی توانم آنجا نمی توانم
آخه پسر خدا نکرده زبانم لال
زبانت لال که چی می میرد چه بکنم بگذار بعدا هر چه با من می خواهند بکندد حالا بنشینم غصه زندگی خودم را بخورم
صدای در بلند شد نا نداشتم بلند شوم ماشالله مادر قدرت مقاومتش بیشتر از من بود بلند شد رفت دم در مدتی طول کشید تا بیاید هر حرکتی مرا امیدوار می کرد انشالله یکی از راه برسد خوش خبر باشد انشالله همان کسی که این بلا را سرش آورده برای احوالپرسی بیاید انشالله پدرش باشد انشالله مادرش باشد
صدای بالا آمدن مادر از پله ها شنیده شد
کی بود مادر
زن آقا سید صادق بود همراه مرتضی پسرش دنبال الماس آمده بودند که برود بازی کنند گفت درتان بسته است نگران شدیم الماس پیدایش نیست فکر کردیم مریض است
چه گفتی
حال و احوال را گفتم دل نگران شد گفت خوبه آقا رحیم بره دنبال دکتر حجت خیلی دکتر خوبیه بالای شهر نشسته دکتر اعیان اشراف است
وای خدا این اعیان اشراف دم مرگ هم باید بالاسر مرده هایمان حاضر شوند اسم دکتر حجت را شندیه بودم می دانستم آن بالا بالاهاست پیش اش بروی یک عالمه می گیرد تا چه برسد بیاید توی خانه آن حکیم زپرتی ته کیسه ام را با نسخه اش و کرایه رفت و برگشت اش و حق القدمش بالا آورد این را چه بکنم
رحیم برو پسرم حالا محبوبه هر غلطی می کرد به جای خودش دختر مردم است مادر الماس است زن تست خدا نگرده بعدا پشیمان می شویم و ندامت ما را می کشد که ایکاش دکتر حجت را بالای سرش می آوردیم و نیاوردیم
ساکت بودم چه بگویم
رحیم این دست و آن دست نکن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
بلند شو شب برو بیار جمعه است حتما توی خانه اش است
از کجا معلوم چله تابستان شاید رفته بیرون شهر
تو برو اگر نباشه دیگه مصلحت خداست تو سعی ات را کردی
آخه مادر
چیه آخه ندارد بالاخره باید دختره بلند شود بیدار شود
والله چی بگم چه جوری بگی حرفت را به مادرت بگو خودت هم از پا افتادی رنگ به صورت نداری شب تا صبح چشم روی هم نمی گذاری اینجوری مگر می توانی بری کار بکنی بلند شو بلند شو
مادر آخه از آنجا تا اینجا میدانی کرایه درشکه چند می شود
خب بشود چه بکنم دیگه پیش آمده نباید پیش می آمد بی عقلی زنت است خودسری یک دندگی هیچ کس را به حساب نیاوردنش است چه بکنیم
والله مادر پول ندارم
الهی قربان تو بروم بیا بیا مادر چارقدش را باز کرد گوشواره هایش را در آورد داد به من ببر ببر اینها را برو دنبال دکتر
روز جمعه همه جا بسته کجا ببرم بفروشم
پای پیاده به هر جایی که امیدی می رفت سر زدم هیچکس را پیدا نکردم چه بکنم چه بکنم میخواستم بروم پیش اوستا از او قرض بگیرم اما رویم نشد می پرسید چه شده چه می گفتم به یک بیگانه راحت تر می توانم بگویم که زنم سر خود رفته این کار را کرده اما به آشنا نمی توانستم بگویم تصمیم گرفتم بروم پیش دکتر و جریان را بگویم و شاید گوشواره های طلا را با خودش معامله کنم در بزرگی با رنگ قهوه ای سوخته تراشکاری عالی درشکه رو در را زدم چند بار بالاخره پیرمردی لنگان لنگان آمد
کیه
باز کنید مریض دارم
آقای دکتر جمعه ها مریض نمی پذیرند
دستم به دامنتان زنم دارد از دست می رود
گفتم آقای دکتر جمعه ها مریض نمی پذیرند
شما را قسم می دهم به خدا از راه دور آمده ام نا امیدم نکنید
صدایی از دور به گوش رسید به من نشنیدم چی گفت یا پرسیدکه پیرمرد گفت
میگه زنش دارد میمرد مدتی سکوت شد و بعد صدای پای محکمی مثل راه رفتن یک صاحب منصب ارتش به گوش رسید و در با صدای خشکی رو پاشنه چرخید و باز شد
آقای دکتر جلو ایستاده بود و پیرمرد پشت سرش
سلام آقای دکتر دستم به دامنتان زنم دارد از دست می رود
سلام چشه
خونریزی آقای دکتر دو روز خون میره
زاییده
نه نزاییده ...چه بگویم چطوری بگویم
چند ماهه حامله بود پا به ماه بود
نه آقای دکتر تازه بود ویار داشت
خانه ات کجاست
گفتم از کجا آمده ام وکجا می خواهم ببرمش
اوووه اوووه اینهمه راه برو درشکه بیار
دویدم دنبال درشکه تا برگردم کیف به دست توی حیاط وسیع اش قدم می زد وقتی توی درشکه نشست و به پشتی درشکه تکیه داد نگاهی توی صورتم کرد و پرسید
چند وقته عروسی کرده ای چند تا بچه داری
توضیح دادم دست پاچه بودم صدایم می لرزید
گفت نگران نباش حالا دیگه نگرانیم فقط محبوبه نبود بلکه نمی دانستم چه جوری موضوع گوشواره ها را باهاش حل کنم آیا قبول می کند که حق القدم خودش را بردارد و بقیه بهای گوشواره ها را به من بدهد
محبوبه را معاینه کرد عرق شرم بر پیشانی من نشست جلوی چشم خودم همه جای زنم را دید مادر از اطاق بیرون رفت تاب نگاه کردن نداشت ای زن لعنت بر تو که با ما چه کردی با دستش محکم زیر شکم محبوبه را فشار داد به اندازه یک کاسه خون ریخت بیرون لخته لخته دکتر سرش را تکان داد دل من فرو ریخت روی طاقچه دواهایی که حکیم قبلی داده بود دیده می شد
بیار ببینم چی خورده
همه را آوردم یکی یکی نگاه کرد دو تا را برداشت گذاشت کنار اینها را باز هم بخورد نسخه نوشت یک نسخه طولانی تر از قبل تقویت اش باید بکنید پدر خودش را در آورده قرص آهن نوشتم بخورد ویتامین نوشتم شربت تقویت نوشتم خودش را با صابون بشوید تا عفونی نشود این کهنه ها را بعد از شستن با اطوی داغ اطو کنید حمام می رود تو خرینه نرود آلوده است تو هم فعلا کاری به کارش نداشته باش دندان روی جگر بذار تحمل کن تا زخم اش خوب شود تو هم باید تمیز باشی تو هم خودت را بشور دیگه بقیه دست خداست این ها کاریست که از دست ما بر می آید یا الله
دلم شروع کرد به تاپ تاپ زدن چه جوری گوشواره ها را پیش بکشم خدا جراتم بده خدایا کمکم بکن
آقای دکتر صدایم لرزید چه بگویم
برگشت نگاهم کرد
خیلی دوستش داری
هه من در چه فکرم این خدا بیامرز در چه فکر است
آقای دکتر خیلی ببخشید گوشواره ها را از جیبم در آوردم و جلویش گرفتم نگاهی به گوشواره ها کرد نگاهی توی صورت من انداخت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 484تا 487


-چه کاره ای ؟

-نجار.....
سرش را تکان داد:خدا نبخشدکسی را که تخم لقی توی دهان این مردم بیچاره ی این مملکت شکست.ورفت هه هه،هران کس که دندان دهد نان دهد.
دست کرد گوشواره ها را برداشت گذاشت توی جیبش
-درشکه خبر کن



(15)

یک ماه از ان ماجرا گذشت ،در طول این یک ماه نه محبوبه سراغ مرا گرفت ونه من دیگر توی اتاقش قدم گذاشتم ،توی اتاق دیگر همراه مادر صبحانه و شام میخوردم وهمانجا میخوابیدم .
-می دانی رحیم ؟نمی خواهم تو زندگیت دخالت کنم ،اما اگر محبوبه پول نداشت این بلا را سر خودش وما نمی توانست بیاورد،پرس وجو کردم هفتاد هشتاد تومان برایش اب خورده داده ،اگر نداشت بچه تو را نفله نمیکرد
-پول پدرش است چه بکنم ؟
-مگر پدرش دوماه چقدر می دهد؟
-سی تومان
-با سی تومان که انهمه سرخاب وسفید اب،لباس کرپ داشین،پول خیاط نمیشه داد زیاد هم اوردوجمع کرد،هر دفعه دایه میاد میره اقلکن پنج تومانی بهش نمیده
حساب مادر درست بود من هم هرچه در می اوردم در اختیار محبوبه بود ،هر وقت پول میخواستم او با کلیدش باز میکرد ومن بر میداشتم
راست میگفت سه تا حکیم ،در عرض دو روز کلی از من پول گرفتند،انهم برای یک معاینه ،نمی دانم کدام پدر سگی این بلا رت به سرش اورده چقدر چاپیده چه داده چه گرفته شاید انگشترش را داده شاید گردن بندش را داه ،من گردن شکسته که شوهر نیستم خبر از رفت وامد زنم داشته باشم ،انگ بی غیرتی به پیشانیم خورده ،زنم رفته و بچه ام را پایین کشیده ونعش اش را پشت در کوچه پیدا کرده ام اینهم مزد اینهمه خدمت که برایش کردیم یک دستتان درد نکند نگفت یکماه است نمی گوید رحیم مرده است یا زنده ،نمی گویم بیاد این اتاق لااقل از انجا صدایم کند یکبار از مادر پرسید رحیم چه خاکی توی سرش میکند ؟
هرچه صبر کردم خبری نشد،اوضاع مالیم افتضاح بود ،اوضاع جسمیم هم دل به دریا زدم رفتم اتاق کوچک
نه سلامی نه علیکی هیچ نگفت ،با بی اعتناعی به در چشم دوخته بود،احساس کردم خون در رگ هایم به جوش امده،مغزم سوت کشید ،می خواستم برگردم والا ممکن بود منفجر شوم ،جعبه ی پول روی تاقچه بود ،کلید همیشه پهلویش بود ،شاید پولی ان تو باشد
-من پول لازم دارم
-این ماه هنوز دایه نیامده پول ندارم
عجب زن بی پشم ورویی است گویا تا بحال از پول پدرش زندگی میکردیم ،گویا من همیشه دستمزدم را تحویلش نمیدهم ،اصلا من میدانم با پولی که دایه می اورد چه میکند ؟
-گفتم من پول لازم دارم پول ها را چه کردی ؟
-خرج کردم
- خرح ادم کشی ؟رفتی بچه ی من را انداختی؟تمام دار وندارمان را به که دادی؟بگو پیش کی رفته بودی؟همین که جلوی چه کسی دراز کشیده و خودش را در اختیارش گذاشته بود خودش مسئله بزرگی برای من شده بود ،دلم چرکین بود ،می خواستم بشناسمش ،بروم ببینم چه جور ادمی است می ترسیدم فکر بکنم که مرده بوده..........
با دستپاچگی بدون اینکه جواب سوالم را بدهد گفت :
-هرچه پول داشتم زیر چراغ لاله گذاشته ام بردار برو
انگار ارث پدرش را میدادیا من جیره خوارش بودم،پول خودم بود،اما چه پولی؟همه همه سه تومان سی شاهی زیر لاله بود .
من هیچوقت دلواپس امدن نیامدن دایه نبودم ،اصلا توی خانه نبودم که ببینم امد یا نه،پول هم که به من ارتباط نداشت ،خودش میگرفت خودش بذل و بخشش میکرد،اما ایندفعه چون محبوبه ضعیف و لاغر شده بود متوجه برخورد دایه بودم می خواستم ببینم چه خواهد گفت این می گوید چه غلطی کرده و دایه چه عکس العملی نشان خواهد دادبالاخره ما با مادرش اشنا نشدیم فعلا مادر واقعیش همین دایه خانم است ،دلم می خواست دو کلام نصیحتش میکرد می گفت که کارهایش همه غلط است ان از عاشق شدنش این هم از بچه کشتنش
-این دایه نیامد ؟
-نه نمی دانم چرا ؟دلم شور میزند
می خندیدم ،نترس هیچ طوری نشده ،پول ها را برداشته وزده به چاک
در طول این مدت فهمیده بودم دل محبوبه برای دایه شور نمیزند بلکه نگران مقرری ماهانه است که بگیرد وبذل و بخشش کندسرمه و سفیداب بخردو لباس بخرد
بطوری که مادر تعریف میکرد یک روز صبح ،سرحال وشاداب از خواب بلند شده لباسش را عوض کرده بزک کرده سرمه کشیده لپ هایش را قرمز کرده نشسته کی؟سر ظهر،وقتی که من نبودم مدتها بود دیگر ظهر خانه نمیامدم
مادر می گوید :امروز کبکت خروس می خواند چه شده ؟
-هیچی فقط خوشحالم
-چرا؟
-هیچ همینجوری
-باز نقشه ای داری ؟
مادر ماتش برده بود که چه کسی وچجوری با این دختر در ارتباط است که بهش خبر رسیده بود دایه امروز می اید،وگویا خودش هم فهمیده چه غلط گنده ای کرده نخواسته دایه از رنگ و روی پریده اش متوجه موضوع بشود انروز هفت قلم ارایش کرده ورنگ پریده اش را زیر هفت قلم سرخاب سفیداب پنهان کرده
مادر می کوید صدای در بلند شددایه امد محبوبه پا برهنه از پله ها به پایین دوید
-ئایه جان کحا بودی ؟چه شده ؟دروغ نگو از چشمانت میفهمم اقا جانم طوری شده ؟خانم جان؟پس چه شده ؟می دانم یک اتفاق افتاده زود بگو
دایه گفت :بر شیطان لعنت دختر زبان به دهان بگیر ،نه اقا جانت طوری شده نه خانم جانت هیچ خبری نیست ،یک چایی به من نمیدهی ؟
نشست وچایی خورد،دو دستی مقداری پول جلوی محبوبه گذاشت ،باید ببخشی دیر شد گرفتار بودیم
- دلم از حلقم در امد تو که مرا کشتی بگو ببینم چه شده ؟
دایه سرش را پایین انداخت وبا گل های قالی بازی کرد !چه بگویم محبوب جان ناراحت میشوی ...اما ،امااشرف خانم ....
-اشرف خانم زن منصور چه شده ،بگو دیگر
-سر زا رفت ،دایه با گوشه چار قدش اشکش را پاک کرد
-سر زا رفت ؟یعنی جه ؟
-هفت ماهه دردش گرفت ؛از بس که چاق شده بود خدابیامرز میخورد ومیخوابید قد کوتاه هم بود این اخری شده بود عین دبوم غلتان ،دست وپایش عین متکا ورم کرده بود ،انگشت میزدی جایش فرو میرفت سفید میشد ،باید صبر میکردی دوباره به حالت اولش برگرددهیچ کفشی به پایش نمی رفت این اخری ها یه جفت کفش ازکفش های منصور اقا را می پوشید هرچه میگفتند کم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 488-491


بخور پرهیز کن راه برو تا راحت زایمان کنی گوشش بدهکار نبود چهل پنجاه روز پیش یکدفعه دردش گرفت سر هفت ماهگی افتاد به خونریزی سه شبانه روز درد کشید هر چه حکیم ودوا در شهر بود منصور خان برایش اورد از زیر سنگ هم شده می کشید و می اوردشان بالای سرش بیچاره خانم بزرگ,نیمتاج خانم را می گویم با آنهمه برو بیاو خدمو حشم خودش خم شده بود کمر بستهء هوو و خدمتش می کرد ولی چه فایده روز سوم تمام کرد.
بچه اش چطور؟او هم مرد؟
نه یک پسر کپل وتپل وسفید مامانی قربان کارهای خدا بروم بچه هفت ماه صحیحو سالم مانده خانم بزرگ دایه گرفته که شیرش بدهد بچه را برده پیش خودش می گوید خیال میکنم دو پسر دارم.
منصور چه کار می کند؟خیلی ناراحت است؟
ناراحت که هست ولی بین خودمان بماند ها,نه آن طور که باید باشد, مثل اینکه خانم بزرگ بیشتراز او ناراحتی میکند پسر خودش را ول کرده وپسر هوو را چسبیده,ایم بچه توی بغلش است ما هم این مدت آنجا بودیم یا من می رفتم ویا خانم جانت منوچهر را نگه میداشت ,یا او میرفت ومن میماندم ومنوچهر نزهتو خجسته که شبانه روز پیش خانم بزرگ بودند.
من دیر وقت شب آمدم پسرم در اتاق مادر بزرگش در ان سوی حیاط خوابیده بود شام می خوردیم که مادرم گفت امروز دایه خانم این جا بود.
به به پس مبارک است پول رسیده.
فهمید دستش را خوانده ام ودلواپس دایه خانم جانش نمی شود چشم براه پول است برای همین گفت:
ول کن رحیم حوصله ندارم.
پس تو کی حوصله داری؟
مادرم گفت:صبح که خوب وسرحال بودی ولی وقتی دایه جان تشریف اوردند وخبر تمام مرگ ومیرهای شهر را دادند از این رو به ان رو شدی.
حق با مادر بود دایه خانم هیچ لزومی نداشت خبر مرگ ها را برای محبوبه بیاورد به جهنم که زن دوم پسر عمویش مرده بود,...خورده بود هوو شده بود هر که خربزه می خورد پای لرزش هم باید بنشیند من که تا آن لحظه خبر از خبرها نداشتم کنجکاوانه پرسیدم:
مرگ ومیر,خبر مرگ چه کسی؟
گفت اشرف زن منصور وزد زیر گریه.
اا!!!!؟؟؟..اوهو..اوه.. من فکر کردم چی شده!زن..دوم...پسر عموی...توو.. سرزا رفته؟تو هم که اورا اصلا ندیده بودی .حالا غمبرک زده ای که چه؟
سالی هزار نفر سر زا می روند توو باید برای همه عزاداری کنی؟
رحیم او یک زن جوان بوده بلاخره ادمی را ادمیت لازم است.
ده..که اینطور!پس چرا آنوقتی که رفتی بچه خودت را تکه تکه پایین کشیدی ادمیت لازم نبود!
مادرم که گویی این سخنرا مدتی می خواست بگوید ونمی گفت به تندی گفت:والله همین را بگو.
تو میروی بچه خودت را , بچه مرا بی اجازه من, بی خبر از من می اندازی بعد می ایی برای اشرف خانم آبغوره میگیری؟تو هم خیلی ادم هستی؟قسم حضرت عباس را باور کنم یا دم خروس را؟
آن بچه نبود یک لخته خون بود انداختمش چون دلیل داشتم.
دلیل داشتی؟مثلا بفرمایید ببینم دلیلتان چی بود؟
مادرم گفت:جانم دلیلش این است که می خواهد به قر وفرش برسدصبح به صبح بزک دوزک کند وبه خودش ور برود,تو جان بکنی ومن هم کلفتی کنم,ایشان بشوند خانم پایین وخانم بالا وبنشینند وفقط دستور بدهند که به این نگاه نکن با آن حرف نزن کوکب را نگیر مبادا از زن دیگری بچه دار بشوی ها!ولی خودش میرود بچه تو را می اندازد نا آزاد باشد تا کشبه کشمش شود وتو بگویی بالای چشمت ابروست پسرش را بردارد ویا علی مدد برود خانه پیش خانم جونش.
دیدم آنچه را که من در زوایای دلم دارم مادرم به زبان اورد منتظر عکس العمل محبوبه بودم که مثلا بگوید نه همچو چیزی نیستدلیلش حال بدم بود ویار مشکلم بود صدایش در نیامد با عصبانیت فریاد زدم:
دروغ می گوید؟دروغ می گوید؟
رحیم,تو را به خدا دست بردار.
این بعنی چه؟یعنی هر چه مادرم گفت عین حقیقت است فریاد زدم:
از من بچه نمی خواهی هان؟عارت می آید؟حالا من اخ شدم توی دکان نجاری که داشتی مرا می خوردی یادت می آید.
آنوقت بچه بودم حالا می فهمم چه غلطی کردم.
سیلی محکمی توی گوشش خواباندم,مادرم گفت حقت بود
در حالیکهبا یک دست گونهاش را گرفته بود رو به مادرم کرد وگفت:خانم شما نماز میخوانید؟
نه فقط تو می خوانی.
نماز می خوانیدو اینطور میانه یک زنو شوهر را به هم می زنید؟رویتان می شود که این آتش را به پا کنیدو بعد رو به خدا بایستید؟از ان دنیا نمی ترسید؟
اخر چه فایده ای از این کار می برید؟ بدبختی من چه نفعی به حال شما دارد؟چه هیزم تری به شما فروخته ام؟غیر از عزت واحترام هم کاری کرده ام, از خدا بترسید من که از شما راضی نیستم.
چته؟چرا صدایت را سرت انداخته ای؟
رحیم با من اینطور نکن اسیری که نیاورده ای رفتم بچه ام را انداختم خوب کاری کردم می دانی چرا؟از دست تو از دست مادرت وطعنه های او نمی خواهم دیگر بچه نمی خواهم بچه دار شوم که بیشتر اسیر عذاب تو و مادرت بشوم؟دیگر کارد به استخوانم رسیده دلم می خواهد سر به بیابان بگذارم و بروم.
شما ها دیوانه ام کرده اید چه قدر نجابت کنم؟چه قدر کوتاه بیایم؟یک وقت دیدی بچه ام را برداشتم ورفتم ها..
بچه ات را برداری وبروی؟پشت گوشت را دیدی بچه ات را هم دیدی,آنقدر بچه توی دامنت بگذارم که فرصت سر خاراندن هم نداشته باشی ..
حالا این یکی را انداختی بقیه را چه میکنی؟از این ببعد باید سالی یکی بزایی در حالیکه اینها را می گفتم قیافه اش را در حالی که حامله بود جلوی چشمم مجسم کردم تپل وخوشگل می شد,رفتم به طرفش دستش را گرفتم وبه طرف اطاق کوچک کشیدم.
نکن رحیم حالش را ندارم مریضم دست از سرم بردار.
مادرم که دید حالت آشتی پیدا کرده ام بلند شد و از اطاق بیرون رفت.
محبوبه دستش را با نفرت از دستم بیرون کشید گفتم:
تو مریض هستی؟تو هیچ مرگت نیست چه مرضی؟حکیمو دکتر توصیه کرده بودند تا یکماه هوایش را داشته باشم حالا پنجاه روز بیشتر گذشته بود اخه من چگونه همه چیز را تحمل کنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
\492-495


( 16 )

- حامله نيستي ؟
- نه .
- خوشحالي ؟
- نه .
- شب درازه نترس تا ماه ديگر سي شب فرصت داريم .
يک ماه ، دو ماه ، سه ماه ، شش ماه ، و يک سال ديگر سپري شد ، پسرمان پنج ساله بود و محبوبه حامله نمي شد حتما يک دردي داشت ، حتما مريض بود عيبي علتي ، يک چيزي من که حکيم نيستم بدانم يک روز پيشنهاد کردم که در فکر معالجه باشد .
- برو پيش حکيم .
همراه مادرم رفته بودند پيش حکيم علفي ، مقداري جوشانده و کفلمه گرفتند و آمدند ، طفلي مادرم هر روز خودش علفيات را دم کرد و بخورد محبوبه داد . يک ماه ، دو ماه باز هم خبري نشد ، الماس شش سالش را تمام کرده بود ، واقعا ديگر مي بايست بچه دار مي شديم .
يک روز صبح زود که از خواب بيدار شدم برف باريده بود قبل از آنکه صبحانه بخورم پارو را برداشتم و رفتم بام را پارو کنم ، گويا از صداي برخورد پارو با بام هم محبوبه بيدار شده بود هم الماس ، آمدم پائين حياط را هم پارو کردم و رفتم توي اطاق .
الماس و محبوبه ناشتائي شان را خورده و تا گردن پهلوي يکديگر زير کرسي فرو رفته بودند . منظره قشنگي بود ، دو عزيزم کنار هم ، دستهايم يخ کرده بود ، در حاليکه دستها را به هم مي ماليدم خطاب به پسرم گفتم : الماس خان عجب هواي سردي شده !
محبوبه گفت : ديدي خوب شد که توي حياط نرفتي ! وگرنه سرما مي خوردي .
فهميدم وقتي من توي حياط بودم الماس مي خواسته بيايد پهلويم مادرش نگذاشته با خنده گفتم :
- آره جانم ، بگذار پدرت سرما بخورد ، تو چرا بروي ؟
خنديد و سر الماس را بوسيد ، بچه خودش را لوس کرد و خودش را به مادرش چسباند خوشم آمد با شوخي خطاب به پسرمان گفتم : الماس جان مي خواي يک داداشي اي ، آبجي اي ، چيزي برايت دست و پا کنم ؟
محبوبه خنديد و گفت : حيا کن رحيم .
از جا بلند شدم و گفتم : حيف که بايد بروم .
- کجا ؟
- يک جاي خوب . کتم را از روي ميخ برداشتم و کليد در صندوق را زير فرش بيرون آوردم .
- چه مي خواهي رحيم ؟
- پول .
- پول که نمانده ، آخر برج است ، اين پول خرجي مان است .
- خوب خرجي را بايد خرجش کرد ديگر !
- باز مي خواهي بروي مشروب بخوري ؟
- عجب خلي هستي هيچ آدميزاد اول صبح عرق مي خوره ؟
گفتم : باز مي خوام بروم هر کاري دلم خواست بکنم ، فرمايشي بود .
يک مقدار پول برداشتم جلوي آيينه موهايم را شانه کردم : ما رفتيم ، مرحمت زياد .
اوستا محمود از مکه داشت بر مي گشت ، موقع رفتن کليد خانه اش را به من داده بود ، در طول اين مدت مرتب به خانه اش سر زده ام ، باغچه اش را آب داده ام البته گل و سبزي ندارد اما درختهايش ميوه داشت اينجا خانه اميد من شده ، اين اوستاي من نيست که بر مي گردد اين پدرم است . انشاءالله وقتي برگشت الماس را مي آورم ببيند ، الماس بايد او را پدربزرگ صدا کند ، طفل معصوم نه از طرف پدر نه از طرف مادر ، پدربزرگ نديده است ، بگذار بيگانه بهتر و مهربانتر از خويش باشد . قند و چايي خريدم بردم خانه اوستا ، نشستم کله قند را خرد کردم و سر جايش ريختم ، مقداري هم روغن و برنج بايد بخرم ، اوستا کس و کار نداشت که بياند مفت بخورند و بروند ، براي خودهايمان تهيه مي بينم ، شايد او بي کس ترين و آرامترين حاجي اي باشد که از راه مي رسد .
چوب کنده کاري را توي زير زمين گذاشته ام نصفش را اوستا کار کرده بود نصف ديگرش را من کار کرده ام و تا آخر هفته تمام مي کنم ، مي خواهم وقتي اوستا نگاه مي کند ، متوجه نشود کدام طرف کار خودش است ، خوب دست به فرمان شده ام ، از اين کار بيشتر لذت مي برم با ذوقم سازگارتر است تا ساخت در و پنجره .
آه دو دست در و پنجره دارم که امروز عصري بايد تحويل بدهم .
از خانه اوستا راهي دکانم شدم ، هوا سرد سرد است يخبندان شده ، امشب اگر ماه در بياد کارمان زار است ، بعد از يک شب برفي ، مهتاب شب بعد استخوان مي ترکاند ، يادم باشد بايد براي خانه اوستا هم نفت بخرم ، خدا مادرم را براي ما نگه دارد ، در خانه ما خبر از خريد ندارم همه را خودش تهيه مي کند ، محبوبه تا لنگ ظهر خواب است وقتي هم بيدار مي شود اگر هوا سرد است زير کرسي است و اگر گرم است هر جا سايه است ولوست ، الماس بزرگ شده ، پسر ماهي شده چند روز قبل با هم جلوي آيينه ايستاديم ، انگاري خودم هستم ، چشمهايش ، دماغش ، زلف هاي مثل شبق سیاهش ، فقط پوست صورتش به مادرش رفته ، سفید مثل برف لطیف مثل جگرگ ، خدایا پسرم را عاقبت به خیر کن ، مبادا سرنوشتی مثل خودم در انتظارش باشد در حالیکه لنگه در را رنده می کردم و ناصافی هایش را سمباده می زدم به یاد روزهایی افتادم که مجبوبه پاشنه در دکان را در می آورد ، وقت بی وقت بسراغم می آمد ، آه که قبلا جزو خاطرات شیرینم بود اما حالا که به آن روزها فکر می کنم ، آن خاطرات آغازیست برای بدبختی های امروزم که نه تنها شیرین نیستند بلکه تلخ تلخ اند ، خدایا به من عمر بده خودم مواظب الماس باشم ، با این چشم و ابرویی که این دارد وقتی هیجده نوزده ساله شود ، دختر بصیرالملک دیگری پیدا می شود و به خاک سیاهش می نشاند ، باید مواظبش باشم ، باید یک لحظه از چشم ام دور نکنم مبادا گرفتار شود مبادا مثل پدرش توی هچل بیفتد و بیرون آمدن نتواند ، چه فرق می کند دختر و پسر ؟ هر دو را باید پایید هر دو را باید حفظ کرد ، من اگر پدر داشتم ، اگر آن جوانمرد غیرتی بالای سرم بود حتما این نمی شد که حالا شد مواظبم بود ، رفت و آمدهایم را زیر نظر داشت ، شب و روز مراقبم بود ، آری کاری را که در حق من نکرده اند من باید تمام و کمال در حق پسرم بجا آورم الماس خیلی خوشگل ...
- آقا رحیم ... ایوای آقا رحیم ... بیا ... بیا
پسر جوانی فریاد زنان به طرف دکانم می دوید
- چیه ؟ چه خبره ؟
- بیا خانه ... زود بیا خانه .
- چی شده ؟ آتش گرفته ؟ فکر کردم حتما منقل برگشته کرسی آتش گرفته ، چی شده ؟ مادرم مرده ، خدایا بی مادرم نکن ، محبوبه چیزیش شده ؟ باز حالش به هم خورده .
- چی شده ؟ بگو دلم بالا آمد .
- الماس ... الماس .
- خدایا الماس ؟ چی شده ؟ با بچه ها دعوا کرده ؟ چی شده ؟ بگو .
- بیا ... زود بیا ... بیا ، دوید ، برگشت ، بی انکه دکان را ببندم همانجوری پابرهنه روی زمین یخ کرده دویدم ، یک نفس تا به خانه دویدم به کوچه خودمان پیچیدم و از دیدن جمعیتی که در کوچه بود یکه خوردم ، مردم بیکار در زمستان هم توی کوچه و بازار ولو هستند ، آن هم چقدر زیاد ! چه قدر انبوه ، الماس چه کرده ؟ حتما اتفاقی مهمی است که اینهمه آدم جمع شده اند صدای جیغ از درون خانه مان به گوشم رسید .
جمعیت راه باز کرد زمزمه کردند پدرش است پدرش آمد ، راه بدهید ، الهی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اول 496 تا اخر 499







بمیرم و با دیدن من گریه دسته جمعی جمعیت بلند شد آخ خدا الماس من چه شده؟خیز برداشتم وسط حیاط مادر موهای آشفته اش را چنگ می زد:
-وای وای رحیم آمدی؟رحیم بیچاره شدیم بدبخت شدیم وای علی اصغرم وای علی اصغرم.
وای خدای من وای خدای بزرگ الماس من دراز به دراز افتاده بود روی برفها همان برفهایی که صبح مادرش از ترس اینکه سرما می خورد نگذاشته بود بیاید همراه من با پاروی کوچک اش پارو کند حالا مرده اش را روی برف گذاشته اند ملافه ی سفیدی هم رویش انداخته اند ملافه را پس زدم بغلم گرفتم آخ خدا سرد بود مثل یخ شیون جمعیت برخاست.
-چرا؟آخه چرا چی شده؟
-افتاده تو حوض.
-حوض؟کدوم حوض؟حوض ما که جای غرق شدن نیست.
-حوض خونه ی آسید صادق سقط فروش.
آخ خدا این که همیشه آنجا می رفت این که تمام تابستان کنار حوض آنها بازی میکرد با پسرشان آب بازی میکردند تابستان توی حوض نیفتاد توی این سرما چه جوری؟
-رحیم...رحیم بیچاره ی من....بدبخت شدیم الماس مرد الماس مرد...بدبخت شدیم چراغ خونه مان خاموش شد.
مادر شیون می کرد به سر خودش می زد تمام زنهای محله همراه او می نالیدند کو محبوبه؟
پس محبوب کو دویدم بالا محبوبه حتما مثل همیشه زیر کرسی است.
محبوبه را وسط اتاق زنها دوره کرده بودند رنگ به چهره نداشت گریه نمی کرد اما معلوم بود که اشکش خشکیده لبهایش به سفیدی تمام صورتش بود چشمهایش دو نقطه ی سیاه بود تا مرا دید نالید دستها را به طرفم دراز کرد:
-رحیم بیاورش اینجا بیرون هوا سرد است.
خانه سوت و کور بود گویی همه منتظر شمشیر عدالت الهی بودیم که بر فرقمان فرود آید و خفه شویم نه محبوبه بهانه می گرفت نه من داد می زدم نه مادر غر می زد اگر محبوبه بچه دوست بود اگر می دانستم که بچه ی مرا دوست دارد دلم می خواست کنارش بنشینم سرش را روی سینه ام بگذارم شانه های لاغرش را بمالم و غمهایمان را با هم تقسیم کنیم محبوبه الماسمان آخ الماس عزیزمان محبوبه...محبوبه....
محبوبه؟کدام محبوبه؟محبوبه ی شب من مرد دیگر افسرد این زن که در خانه ی من است محبوبه ی شب من نیست او چیز دیگری بود او سراپا عشق و محبت بود این زن؟این قاتل بچه های من است یکی را تکه تکه کرد این دیگری را هم خدا به قصاص آن از ما گرفن خدا عادل است خدا رحیم و مهربان است نعمت را میدهد اگر شکر گزار باشی نعمت را داری اما اگر کفران نعمت کنی از تو می ستاند و ستاند الماس را برد ما لیاقت داشتن چنین دردانه ای نداشتیم چه روزها که از ترس داد وف ریادمان به گریه می افتاد چه شبها که اشکریزان به زیر بال مادرم می خزید ما چه کردیم؟ما چگونه شکر نعمت الهی را به جا آوردیم؟خدایا گله از تو حماقت است حق همین بود که تو کردی عدالت همین بود که شد.
ما بندگان نادان تو فکر میکنیم که تمام شور و عشق جوانی به خاطر لذت انی ماست و تو جاذبه ی عشق را در دل دختر و پسر می اندازی که با هم خوش باشند چقدر احمق هستیم که نمی دانیم و نمی فهمیم همه ی این شور و گریه های جوانی به خاطر وجود الماس بود برای تو الماس مد نظر بودنه عشق محبوبه و نیاز رحیم و ما ...ما چه کردیم؟الماس را فراموش کردیم و مدام در فکر خودهایمان بودیم و چه بگو مگوهای احمقانه کردیم به خاطر هیچ و پوچ به خاطر مسائل پیش پا افتاده و تو خوب به ما فهماندی که مساله مهم یعنی چه؟غم واقعی یعنی چه؟
در کمال سکوت بر سرمان فریاد زدی که خفه شوید شما لیاقت پرورش بنده ی مرا ندارید.
اسوتا از سفر برگشت بی صدا بدون خوشی آنهمه که برای آمدنش نقشه کشده بودم همه نقش بر آب شد دستی قهار نقشه های مارا به هم زد.
اوستا گریست من هم همراه او و برای اولین بار انچنان که دلم می خواست گریه کردم بغضم در گلویم گره خورده بود همدلی نداشتم که دردل کنم همکلامی نداشتم که غم دل با او بگویم اوستا با من همدردی کرد غم ام را درک کرد می دانست بچه نداشتن چه غم بزرگی است نه او نمی دانست او نمی دانست بچه از دست دادن یعنی چه؟خدایا ایکاش لذت بچه داشتن را نمی فهمیدم.
-رحیم کمتر ناله کن کمتر زاری کن.
-اوستا...اوستا...اوستا.
خودش بدتر از من ناله می کرد خودش بیشتر از من ضجه می زد.
-آاااه رحیم چه بگویم؟هر چه بگویم بیخود است پدر هستی داغ دیدی حق داری گریه کنی خودت را سبک بکن نگذار گریه در گلویت بماند غمباد می گیری از درون می شکنی غمهایت را بیرون بریز گریه کن.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم ساعتها در پیش روی اوستا گریه می کردم پیرمرد مهربان برایم چایی درست می کرد گل گاوزبان دم می کرد
-رحیم یک مشت سنبل طیب تویش ریختم برای آرامش قلب خوب است.
و یکروز خودش یک سیگار روشن کرد و داد به دست من.
-رحیم بعد از فوت مرحوم حاجی خانم این مرا آرام کرد می دانم ضرر دارد اما زندگی بعد از دست دادن عزیز چه فاید ای دارد عزیزمان که زیر خاک پوسیده ریه هایمان با دود سیگار خراب می شود؟بگذار بشود.
-مادرش چه می کند؟محبوبه خانم؟
-چه باید بکند؟می نالد می گرید ضجه می زند بعد آرام می شود دوباره شروع می کند.
-مادرتون چی؟آن که داغ بچه هایش را هم به دل داست.
-توی اطاق خودش آن طرف حیاط تنها می نشیند گاهی صدای ناله اش را می شنوم که می نالد علی اصغرم...علی اصغرم.
-می گذرد رحیم می گذرد ماه های اول که حاج خانم مرده بود من فکر می کردم دنیا به آخر رسیده فکر میکردم که زندگی من تمام شده من هم طولی نمی کشد که می میرم و از خدایم بود که بمیرم اما نه که نمردم بلکه می بینی که باز هم موقع ناهار گرسنه ام می شود و موقع شب خوابم می آید سردم می شود تشنه ام می شود....و....زندگی جریان دارد.
سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه کم کم فروکش کرد حق با اوستا بود با مرده هیچکس نمرده سه ماه بود که اصالح نکرده بودم ریشم بلند شده بود چند تار موی سفید توی ریشم پیدا شده بود موهایم آشفته و نامرتب بود ریشم را زدم و با قیچی نامرتبی موهایم را صاف کردم از وقتی که الماس مرده بود به طرف محبوبه نرفته بودم هیچ هوسی در دل نداشتم هیچ کششی نسبت به او احساس نمی کردم پیر شده بودم دلزده شده بودم امیدی هم به بچه دار شدن نداشتم این زن با خودش چه کرده بود نمی فهمیدم اما دیگر بچه دار نمی شد.
رحیم پس اوستا تمام عمر چه کرد؟می دانست که بچه دار نمی شود آیا زنش را ول کرد دیدی که تا اخر عم ساخت بعد از مرگش هم می سوزد باز هم می سازد.
شبی بعد از شام من و محبوب در اتاق نشسته بودیم و اگلدوزی میکرد کار دیگری نداشت که بکند بیچاره مادر مثل کلفت همه ی کارها را می کرد و بعد از شام سفره را جمع می کرد ظرفها را بر می داشت و می رفت توی اطاقش گاهی می خوابید گاهی نماز می خواند و گاهگاهی می رفتم و از پنجره نگاه می کردم می دیدم کفش و جوراب الماس را گذاشته جلوی خودش دارد با آنها حرف می زند.
بعد از کاه ها گویی محبوبه متوجه وجود من در خانه و در کنار خودش شد سر بلند کرد و نگاهم کرد داشتم سیگار می کشیدم خدا را شکر به خاطر سیگار کشیدن داد و قال نکرده بود شاید می فهمید که از غم پسرم به سیگار پناه برده ام شاید هم منصف شده بود و می فهمید که بهتر از تریاک است که مردهای فامیلش می کشند بهر....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 500-506


صورت کاری به کارم نداشت چه می دانم شاید او هم دیگر ولم کرده بود و بی تفاوت شده بود.
اما نگاهش گرم بود به هیجانم اورد از جا کنده شدم بعد از مدتی جعبه چوبی ای را که وسایل خطاطی ام را تویش می گذاشتم را آوردم قلم نثی دوات پر از لیقه ومرکب فرو کردم وشروع به نوشتن کردم.
چه می نویسی رحیم؟
کاغذ را به طرفش برگرداندم!دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را.
فکر کردم شاید تجدید خاطرات گذشته تلنگری باشد بر احساسات خفته ام بر عشق افسرده ام با بی تفاوتی اعتراض الودی گفت:
چه قدر از این شعر خوشت می اید!یکی که نوشته ای؟و با دست به بالای طاقچه اشاره کرد این همان شعری بود که او را دیوانه کرده بود مرا گرفتار کرده بود ما رابهم پیوسته بود.
گفتم:هر چند سال یک دفعه هوس میکنم باز این را بنویسم.
به کار گلدوزیش برگشت ,نوشتم کاغذ را روی طاقچه گذاشتم که خشک شود انتظار داشتمبردارد و همراه آن به کنارم بیاید اما نکرد.
صبح که چشمم به شعر افتاد غصه ام گرفت ,برداشتم پاره کردم وسرراهم به دکان توی کوچه پاچیدم.
تا که از جانب معشوقه نباشد کشش ,کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد.

روزهای پنجشنبه عصر زودتر از همیشه دکان را می بستم ,اوستا می امد وبا هم راهی ابن بابویه می شدیماو سر قبر زنش می رفت ومن سر قبر الماس تنهایم.
زن او انتظار داشت اما الماس من با داشتن مادر بی کس بود ,هرگز نشد محبوبه بگوید که برویم سر قبر پسرمان ,عاطفه و محبت را از پدر ومادرش به ارث برده بود من پیش خودم مطمئن بودم که اگر در موقع تولد الماس کینه ها را دور نینداختند وپیش ما ,نه پیش دخترشان نیامدند لااقل در مرگ نوه شان بداد وفریاد های دختر عزیز از دست داده اشان می رسند اما انگار نه انگار که سنگ ها به حال او گریستند و دل سنگ آقا جان و خانم جانش نرم نشد.
الماس ,الماس خان پدر به قربانت تو بنده خوبی بودی زود ترا برد که نامردی روزگار را نبینی ما ماندیم و کوهی از غم کوهی از درد دریای اشک و زندگی ای بی عشق ومحبت,آرام آرام می گریستم با پسرم درد ودل می کردم آخرین تصویر زنده اش چشمان شاد وخندانش در کنار مادرش زیر لحاف کرسی بود وآخرین تصویر مرده اش تن بی حرکت وتسلیم شده اش زیر دست مرده شور,آخ الماس جان تو چه زود ترکم کردیپدر بی تو تنها ماند,عصای پیری اش شکست کمر پدر هم شکست.
آقا با خودتان چه میکنید؟بس است گریه نکنید ما همه گرفتاریم ما همه غصه داریم.
برگشتم زنی یا چه می دانم دختری بالای سرم ایستاده بود,
پدرتان است؟
با تعجب نگاهش کردم.
می دانم صورتش زیر نقاب بود نمی شد چیزی را دید.
پسرم است پسر گل به سرم تنها مونس شبهای تنهاییم ,تنخا یادگار عشق زندگیم.
آخ چه قشنگ حرف می زنید,شاعرید؟
با تاسف سرم را تکان دادم زنه نشست انگشت اش را گذاشت روی قبر الماس زمزمه ای از زیر پیچه اش به گوش می رسید برای پسر من فاتحه می خواند در راه برگشت اوستا بی مقدمه پرسید:
رحیم آن زن که بود سر قبر؟
نشناختم اوستا ناله می کردم دلداریم داد برای الماس فاتحه خواند.
نگاه تاسف باری به صورتم انداخت وگفت:
رحیم مواظب باش مبادا گول بخوری زنهای خراب توی قبرستانها ولو هستند دنبال شکار میگردند مردهای زن مرده را فوری پیدا میکنند وشکارش می کنند مواظب باش.
من که زنم نمرده مواظب چی باشم؟
اینها یک گروه اند یک خانواده کثیف مردو زن دختر وپسر مردهایشان از غیبت مردم از خانه هایشان استفاده می کنند به دزدی می روند گول چرب زبانی هیچکدامشان را نخور.
نمیدانستم گریه کنم بخندم ,هر دم از این باغ بری میرسد تازه تر از تازه تری میرسد.از آن روز به بعد مثل بچه ای که می ترسد از پدرش جدا شود همراه اوستا سر قبر زنش می نشستم و برای زن اش فاتحه می دادم اوستا همراه من بر الماس کوچک من فاتحه می خواند.
مدتی گذشت یکروز دمادم ظهر که غذایم را گذاشته بودم روی پریموس که گرم شود دیدم در دکان باز شد و زنی یا دختری آمد تو.
چادر رنگ ورو رفته ای به سر داشت قد کوتاه وچاق بود ,یک لحظه گویی تصویری که در ابن بابویه سر قبر الماس در ذهنم نقش بسته بود جان گرفت همان دختر بود همانی که اوستا سفارش ام کرده بود الحذر,الحذر.
برای چه آمده؟اینجا چرا آمده؟
سلام.

- علیک
- دور و بر دکان را نگاه کردم پرسیدم : کاری داشتید ؟
- شما مرا به جا نمی آورید ؟
تجاهل کردم : نه امری دارید ؟
- برادرم پیغامی برایتان دارد گفت : اگر فرصت کردید سری به دکانش بزنید . الوار فروش است .
- کجا ؟
- شهر ری توی راسته شاه عبدالعظیم.
- هر وقت لازم داشتم چشم می روم .
رنده را برداشتم و رفتم طرف میز کارم یعنی که خلاص.
تندی رفت بیرون ، فهمیدم که هر چه گفت کلک بود ، کی گفته بود من الوار میخواهم ؟ اینها همه چرت و چولا بود به هم بافت منظور دیگری داشت .
آنروز گذشت و موضوع فراموشم شد ، وقتی آدم به چیزی علاقه مند نیست زود فراموش میکند ، من غمگین تر و دلشکسته تر از آن بودم که پاپی این موضوعات هچل هفت شوم. تقریبا دو سه هفته بعد از آنروز ، در یک بعد از ظهر که ناهار خورده بودم و داشتم ناهار می خوردم دیدم دخترک از در عقبی دکانم که توی پسکوچه بود دارد توی دکان را نگاه می کند . پیچه اش را بالا زده بود صورتش مثل خمیر باد کرده بود بینی پهنی که انگار با مشت بر آن کوبیده بودند توی صورتش فرورفته بود و نوک آن بدون اغراق به لب هایش می رسید .یک چشمش تاب داشت و با نگاهی بی حیا مرا نظاره می کرد.
خاطرات گذشته جلوی چشمم مجسم شد. نه اینکه قیافه اش کوچکترین شباهتی به محبوبه داشته باشد ، کنیز محبوبه هم نمی توانست باشد اما ادا و اطوارش همان بود ، دام گشتردن همان بود ، پدر سگ مادر فلان لنگ ظهر آمدی که چکار ؟ خون به کله ام صعود کرد در دکان را باز کردم و محکم از بازویش گرفتم کشیدم توی دکان.
- هرزه بی سر و پا چه از جان من می خواهی ؟ چرا دنبالم می کنی؟ نه در سر قبر پسرم حیا می کنی نه اینجا دست از سرم بر می داری ور پریده هر جایی تو پدر و مادر نداری؟ برادرهای بی غیرتت کدام گوری هستند ؟ دیگه پایت را اینجا نگذاری فهمیدی والا مادرت را به عزایت می نشانم.
انگاری هیچ انتظار همچو حرکتی از طرف من نداشت .
چه بکنم ؟ مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد ، بلایی که دختر بصیر الملک بر سرم آورده تا آخر عمر خاک به سرم کرده این کوتوله بوزینه چه می خواهد ؟
هیچ نگفت لام تا کام ، با عجله بیرون دوید و دیدم که نفس نفس زنان کوچه را می دود. پدر سگ بد مصب ، آخر الزمان شده زنها ما را ول نمی کنند ، پدر سوخته ها الکی جوراب و چاقچوز پوشیده اند هرجا که میلشان می رسد پیچه را می اندازند بالا یعنی که ... بعلی.

***
سر شب خسته و کوفته راهی خانه شدم تا در را باز کنم و وارد دالان شدم مادرم به پیشواز آمد.
- سلام ننه
- علیک سلام یک دقیقه بیا توی اتاقم
فهمیدم که باز هم موضوعی پیش آمده باز هم حرفهایی دارد که می خواهد بگوید شاید دایه خانم باز هم آتشی روشن کرده است.
- چه خبره ؟ چه شده ؟
- والله امروز سر ظهر مرا خواب کرد و رفت بیرون دمادم غروب آمد وقتی وارد خانه شد پرسیدم کجا بودی گفت :
- بیرون
سرش را بالا گرفت و بی اعتنا زا پهلویم رد شد دوباره گفتم کجا بودی؟
- به شما چه مربوط است خانم ؟ مگه من زندانی هستم ؟
- شوهرت سپرده که هر کس توی این خانه می آید یا از آن بیرون می رود باید با اجازه من باشد . من نباید بدانم چه خبر است ؟ پسر بیچاره من نباید از خانه خودش خبر داشته باشد ؟
به طعنه گفت :
- خانه خودش؟ از کی تا حالا ایشان صاحبخانه شده اند ؟ اشتباه به عرضتان رسانده اینجا خانه بنده است خانم خیلی زود یادتان رفته .
یکه خوردم هیچ انتظار نداشتم همچو حرفی بزند اما او از جواب دادن طفره می رفت . گفتم :
- من این حرفها سرم نمی شود بگو کجا بودی ؟
با لحنی گزنده گفت : اگر نصف این قدر که مراقب رفت و آمد من هستید مزاقب نوه تان بودید الان زنده بود.
آتشم زد پدر صلواتی هیچ به روی خودش هم نمی آورد که کم کاری از خودش هم بود ، هیچوقت هم نشد که وقتی آن بچه بیچاره ام برای بازی می رفت خانه همسایه ، برود به او سر بزند یا سراغش را بگیرد خدا خواسته یا ددری بود یا ولو و خواب آلود گفتم :
- شما هم اگر به جای آنکه بروید بچه تان را پایین بکشید راست راستی به حمام رفته بودید الان اجاقتان کور نبود.
با فریاد گفت : نترسید عروس جدیدتان برایتان می زاید .
با تعجب نگاهش کردم ، این دیگر چه بامبلی است جور میکند گفت :
- میخواهید بدانید کجا بودم ؟ رفته بودم عروس بینی ، رفته بودم خواستگاری , مبارک است ، رفتم برایتان معصومه خانم را خواستگاری کنم ، الحق پسرتان انتخاب خوبی کرده ، این دفعه در و تخته خوب به هم جور می آیند ، راست
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
506 تا509


گفته اند که اب چاله را پیدا می کند کور کور را ؛عروس تازه خوب به شان و شئوناتتان میخورد عمویش اژان است ،برادرانش صابون پز و قداره کش ومادرش کیسه دوز حمام است چطور است ؟می پسندید؟کند هم جنس با هم جنس پرواز

رحیم راستش را بخواهی دل مرا هم چرکین کرد یادم امد که تو وقتی هنوز زن نگرفته بودی دلت پهلوی معصومه زن ناصر اقا گیر کرده بود نکند راست میگوید؟هان ؟زبانم لال زبانم لال مبادا زن مردم را ...استغفراالله
-گفتم مادر چه می گویی ؟تو دیگر چرا ؟باز این خیالاتی شده ایثن وصله ها به من میچسبد ؟معصومه کیه ؟عروس کیه ؟وای خدا باز به سرش زده مادر گفت من هم جوابش را دادم گفتم :
-این وصله ها به پسر من نمیچسبد صبح تا غروب داردجان میکند
نگذاشت حرفم را تمام کنم با فریاد گفت :خودم دیدم با همین دوتا چشم هایم دختره را کشیده بود داخل دکان
!!عجب است این زن از کجا فهمید اسم دختره معصومه است ؟پدرش چه کاره است مادرش چکاره ؟اخه همه و همه من دودقیقه این دختره را توی دکان فحش باران کردم یعنی در این دو دقیقه به حساب او میشود کرد ؟
مادر خندید !!چه جای خنده است ؟جواسم که پرت شده بود دوباره متوجهش شد
-والله رحیم این دختره با این ادا و اطوارش با حرفهایش ادم را دیوانه میکند نانجیب میکندمچبوربه مقابله به مثل میکنه گفتم :
-اهان ....پس تو از این ناراحت شده ای یک نفر توی دکان رحیم با او لاس زده ؟رحیم که دفعه ی اولش نیست که از این کارها میکند خوب دخترها توی خانه یشان بتمرگند بچه ی من چه کار کند ؟او چه گناهی دارد ؟جوان است ،صد سال که از عمرش نرفته !دخترها دست از سرش بر نمی دارند از دخترهای اعیان واشراف گرفته تا به قول تو برادر زاده اژان ....حالا کم که نمی اید!!
-مادر تو به جای اینکه دلداری بدهی از هر فرصتی برای نیش زبان زدن استفاده میکنی
بابا این دختره مریض است تمام وجودش پر از شک وسوظن است با او مدارا کن بیچاره است غریب است همه کسش را از دست داده ...
حالا ببین چه میگفت ،گفت :
-نه کم نمی اید اصلا برود عقدش کند خلایق هرچه لایق لیاقت شما یا کوکب خیره سر بی حیاست یا همین دختری که بلد نیست اسمش را بنویسد وپسر شما برایش شعر حافظ و سعدی خطاطی میکند خیلی بد عادت شده تقصیر خودش نیست اتفاقا از خدا میخواهم این دختر را بگیرد تا خودش و فک وفامیلش دماری از روزگارتان در اورند که قدر عافیت بدانید پسر شما نمیفهمد ادم نجیب پدر مادر دار یعنی چه ؟مدتی مفت خورده و ول گشته بد عادت شده لازم است یک نفرپیدا شود،پس گردنش بزند وخرجی بگیرد تا او ادم شودتا سرش به سنگ بخورد من دیگر خسته شده امهرچه گفتید ،هر کار کردید،کوتاه امدم سوارم شدید،امر بهتان مشتبه شده راست میگفت دایه خانم که نجابت زیاد کثافت است
-دایه جانتان غلط کردند،پسرم چه گناهی دارد؟عجب گرفتاری شدیم ها مگر پسرم چکار کرده ؟من چه هیزم تری به تو فروختم ؟سیخ داغت کرده ؟می خواستی زنش نشوی ،حالا هم کاری نکرده لابد میخواهد زن بگیردبچه ام میخواهد پشت داشته باشد ،تو که اجاقت کور است ،بر فرض هم زن بگیرد به تو کاری ندارد!تو هم نشسته ای یک لقمه نان میخوری یک شوهر هم بالای سرت است مردم دو تا و سه تا زن میگیرند صدا از خانه شان بلند نمی شود این ادا ها از تو در امده که صدای یک زن را از هفت محله ان طرف تر میشنوی قشقرق بپا میکنی اگر فامیل من بیایند اینجا می گویی رفیق رحیم است توی کوچه یک زن میبینیمی گویی رحیم میخواهد او را بگیرد همه باید اهسته بروند اهسته بیایند مبادا به گوشه ی قبا خانم بربخورداصلا میدانیچیست رحیم هم نخواهد زن بگیرد خودم دست و استین بالا می زنم هر طور شده زنش میدهم باورش شد لالمونی گرفت دیگر جواب نداشت بدهد در حالیکه از پله ها بالا می رفت گفت :
مرا ببین با کی دهان به دهان میشوم !
-بالاخره ننه جان گفت ازلنگ ظهر تا غروب کجا بود ؟
- نه که نگفت همه لاطائلات را ردیف کرد تا از جواب دادن طفره برود
پس انگ بی غیرتی هم به من خورده بی خبرم ان از بچه سقط کردنش که هنوز که هنوزه خجالتش را میخورم که خبر نداشتم این هم از غیبت های اخیرش
دو پله را یکی کرده بالا رفتم توی اتاق بزرگ کنار بساط سماور نشسته بود وفهمیده بود من دارم از اتاق مادر می ایم باعجله گفت :
-سلام
-سلام وزهر مار امروز عصر کجا بودی ؟
-مادرت گزارش داد
-گفتم کدام گوری بودی ؟
-هیچ جا گفتم بروم گردش امدم دم دکان خانم معصومه خانم تشریف داشتند دیدم مزاحم نشوم بهتر است
ماتم برد،بر شیطان لعنت انگاری ابر باد ومه وخورشید وفلک در کارند که ما ازهم دور نماینددقیقا در ان دودقیقه ای که ان دختر بی سر پادر دکانم سبز شد ومن فحشش دادم سر رسیده این جز امدادهای شیطاتی ماخذ دیگری نمیتواند داشته باشدشیطان کمر به نابودی این خانه بسته شیطان مترصد است که این اشیانه را بهم بزند والا چگونه میشود نوک به نوک مسئله لوث شود ؟
مادر وارد معرکه شد نشست گفتم :
-پس اینطور زاغ سیاه مرا چوب میزدی ؟
-خوب عاقبت که میفهمیدم وقتی عروس خانم را می اوردی توی این خانه
رو کرد به مادرم وبا تمسخر گفت :
-راستی میدانید خانم معصومه خانم لوچ هم هستند خوشکلی های رجیم اقا را دو برابر میبیند
-باپا ارام زدم به زانویش وگفتم :
- کاری نکن زیر لگد لهت کنم ها ....باز ما خبر مرگمان امدیم خانه
رفتم توی اتاق کوچک کتم را اویزان کنم که گفت :
-من دیدم اقا دکان نمی رود نمی رود وقتی هم می رود ساعت دوی بعد از ظهر میرود نگوقرار مدار دارد
دیگه داشت حوصله ام را سر می اورد گفتم :
- دارم که دارم تا چشمت کور شود حالا بازم حرفی داری ؟
من هرچه کوتاه می امدم بدتر میکرد قسم ایه که بابا من بی گناهم من خبر از کوکب نداشتم من اصلا اسم این دختره ی پدر سگ را نمیدانستم ولی باور نمی کند اخرش اینقدر مماجعت و لجاچت میکند که مجبور میشوم همه ی گناه های نکرده را بپذیرم ببینم بالاخره چه میکند ؟چه می تواند بکند ؟مگر قانون عرف وشرع نیست که چهار زن بگیرخب من خاک برسر که تا امروز جز او کسی در زندگیم نبوده اگر لجاجت کند اگر زندگی را بر من زهر کند می روم زن میگیرم خودش مجبورم میکند ایا خلاف شرع می کنم ؟مگر پدر پدر سوخته اش این کار را نکرده ؟مگر منصور جانش نکرده ؟انها ادعای شرافت ونجابت دارند که کرده اند من یه لا قبای نجار ندار بی پدر خر کی هستم که نکنم ؟اما نکرده ام ونمیکنم هم حق با مادرم است این دختره دست دستی ادم را نا نجیب میکند
از رو نرفت گفت :
-من حرفی ندارم ولی شاید عموی اژانش وبرادرصابون پز و چاقوکشش حرفی داشته باشند
دیوانه شدم دیوانه پس این زن همه را میشناسد چه جوری ؟این همه اطلاعات را چه جوری بدست اورده ؟اگر دیوانگیش گل کند و....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
510تا519


و پای آن آدمهای ناتو را وارد معرکه چه میشود؟
از این بعید نیست برود به برادرهایش خبر بدهد و آنها هم سر وقت من بیچاره بیایند و من هم که اهل جنگ و دعوا نیستم و هرگز نمیتوانم از پس آنها بر آیم این تصورت و تجسّم وضع ناهنجاری که ممکن بود پیش آید از خود بی خودم کرد فریاد زدم:
-اگر یک بار دیگر حرف آنها را بزنی چنان توی دهانت میزنم که دندانهایت بریزد توی شکمت.
مادرم که متوجه عمق فاجعه شده بود گفت:
-تازگیها زبان در آورده،خانه ام،دکّان ام،.خانه مال من است،من صاحب دکان هستم،رحیم چه کاره است؟رحیم هیچ کاره نیست.
-آره تو گفتی؟
جوابم را نداد فقط رو کرد به مادرم گفت:
-من حرفی از دکّان زدم؟
-نخیر فقط حرف از زن گرفتن رحیم زدید.
پس با این گفتگو معلوم شد حرف از صاحب خانه بودن را زده بود چون به آن قسمت نه اشاره ای کرد و نه اعتراضی،اما این مسئله ی زن گرفتن از کجا در آماده بود؟خدا یا چه کنم؟توانم آنکه نیازارم اندرون کسی-حسود را چه کنم؟او ز خود به رنج در است.
مدتی توی اتاق بالا و پائین رفتم هم مادر هم محبوبه هر دو سر به پائین در تفکرات خودشان غوطه ور بودند،خدا رو شٔکر الماس نبود که از اینهمه داد و فریاد ناراحت شود و گریه کند،واقعاً هر سکه دورو دارد،حتی مرگ الماس هم خالی از مصلحت و خیر نبوده است.
قیافه مظلوم و رنگ پریده ی محبوبه در روز مرگ الماس جلوی چشمانم پیدا شد.غم توی چشمانش موج میزد و گریه توی سینه اش گره خورده بود،آخ که او هم زجر میکشید،جلویش ایستادم و با استیصال گفتم:
-آخر کی به تو گفته من میخواهم زن بگیرم؟
-کی گفته؟مادرت که میگوید من اجاقم کور است،بغضش ترکید و گریه سر داد:
-میگوید،.....رحیم...رحیم...پشت میخواهد.......خودم هم.....دختره را........دم در دکان.......دیدم.....که با تو.....لاس میزد.
مادر گفت:
-اوهوی........چه دل نازک....به خر شاه گفتند یابو.
مادر دیگر حسابی با دختری که نصف خودش سنّ داشت لاج و لجبازی میکرد،دیگه حوصلهام سر رفت رو به مادر کردم و گفتم:
-پاشو،برو توی اتاق خودت،همه ی این آتیشها از گور تو بلند میشه.مادر فهمید حسابی عصبانی هستم بدون اعتراضی فوری از جا بلند شد رفت،یاد حرف ناصر خان افتادم که سالها پیش وقتی من هنوز عذاب بودم گفت:
-رحیم استغفر الله استغفر الله پسر اگر با خواهر خودش هم عروسی کنه مادر بالاخره مادر شوهری اش را نشان میدهد،راست گفت،این همان مادر است که مدام در آرزوی عروس دار شدن بود حالا از راه نرسیده با راپرتهایش خلق مرا خراب کرد.
در نبود من هم خدا میداند توی این خانه چه میگذارد.لب طاقچه ی پنجره نشستم مغزم داشت منفجر میشد با دو دست محکم سرم را گرفتم و شقیقههایم را فشار دادم.
-نشد یک روز بیام توی این خراب شده و داد و فریاد ناداشته باشیم.نشد یک شب سر راحت به بالین بگزاریم.آخر محبوب چرا نمیگذاری زندگی یمان را بکنیم؟
-من نمیگذارم؟تو چرا هر روز با یک زن بی سرپا روی هم میریزی؟به بهانه ی کار کردن توی دکّان
میمانی و هزار کثافت کاری میکنی؟آخر بگو من چه عیبی دارم؟کورم؟؟شلم؟کرم؟بر میداری خط مینویسی میبری میدهی به این دختر که شکل جغد است.
-کی گفت من به او خط دادم؟من به گور پدرم خندیدم خودت که دیدی.به قول تو شکل جغد است،خوب میاید دم دکان کرم میریزد والا بلااه من که از برادرهایش حساب میبرم یک دفعه دختر پیغامی از بردرهایش آورد در دکان همین،دیگه ولم کن نیست.
هر دفعه به یه بهانه به در مغز میاد.حالا تو نمیخوای ناهار بمانم؟چشم،دیگر نمیمانم،ببینم باز هم بهانه ای داری؟آخر من تو را به قول خودت با این شکل و کامل بگذارم،دختر بصیر الملک رو میگذرم و میروم دختر کیسه دوز سفید آب ساز را میگیرم؟عقلت کجا رفته؟پشت دست من داغ که دیگر ظهرها به دکّان بروم،بابا ما غلط کردیم،توبه کردیم،حالا خوب شد؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرش پائین بود مظلوم و مغموم،طلسم شدم،همه ی دلگیری هایم فرو کش کرد.باز هم دلم هوای او را کرد رفتم و کنارش نشستم.
-حالا برایم چای نمیریزی؟
او هم منتظر این لحظه بود او هم جز من کسی را ندارد.او هم قریب هست و ما به هم تعلق داریم.یک چای خوشرنگ برام ریخت و با دستی لرزان جلویم گذشت دستش رو گرفتم و بوسیدم:
ببین با خودت چه میکنی؟تو دل مرا هم خون میکنی،وقتی میبینم اینقدر غصه داری و خودت رو میخوری،آخر به فکر من هم باش،من که از سنگ نیستم،آن از بچه ام، این هم از زنام که دارد از دست میرود.
اشکهایش فرو ریخت با ناله گفت:
مادرت میگوید میخواهد زنت بدهد،میگوید میخواهم پسرم پشت داشته باشد،میگوید.....
-مادرم غلط میکند،من اگر بچه بخواهم از تو میخواهم،نه بچه هر ننه قمری را،من تو را میخواهم محبوب جا،بچه ی تو را میخواهم،هنوز این را نفهمیدی؟حالا خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟به جنگ خدا که نمیشود رفت،من زن بگیرم و تو زجر بکشی؟نه محبوبه این قدر هم هم بی شرف نیستم،با هم میمانیم،یک لقمه نان هم داریم با هم میخوریم، تا زنده هستم با هم هستیم.وقتی هم که من مردم تو خلاص میشوی،از دستم راحت میشوی،فقط گاهی بیا و فاتحه ای برای ما بخوان.
خودش رو انداخت توی بغلم تمام صورتش از اشک خیس بود:
نگو رحیم،خدا اون روز رو نیاورد،خدا نکند اگر هم یکروز شده من زودتر از تو بمیرم،اگر زن میخواهی حرفی ندارم برو بگیر.
-ا؟
-اگر زن میخوای اصلا خودم برات دست و آستین بالا میزنم و برات زن میگیرم،ولی نه از این زن های اشغال،دختر یک آدم محترم،یک زن حسابی برات میگیرم.
واقعاً این دختر عقلش رو پاره سنگ بر میداره همه ی این علم شنقها برای خیال باطلی در مورد دو دقیقه توی دکّان آمدن آن دختر بی سرپا،راه انداخته بود،حالا میگوید خودم برات زن میگیرم واقعاً خل شده،دیوانه شده،گفتم:
-دست از سرم بردار محبوبه من زن میخوام چه بکنم؟تو همین یکی هم مانده ام،تو و مادرم کارد و پنیر هستید،آمانم را بریدید،وای به آنکه یک هوو هم اضافه شود،اصلا این حرفها رو ولم کن،یک چای بریز بخوریم،این یکی سرد شد.


**********************************

شب از نیمه شب گذشته بود،ما بیدار بودیم،کنار یکدیگر دراز کشیده بودیم و من دست های مثل پنبه ی او را توی دست گرفته بودم و او دیگر از زبری دست هایم گلایه نمیکرد بهانه نمیگرفت.سیگاری آتیش زدم و به فراغت و آرام آرام گاهی به سیگار پکی میزدم و زیر گوشش نجوا میکردم:
-فکر میکردم دیگه دوستم نداری.
-تو مرا دوست نداری.
خندیدم و دستهایش را فشار دادم و سرم را توی موهای مواجش فرو دادم و با تمام وجود عطر تن و بدنش را میبلعیدم.
چطور فکر میکردم که صاحب این چهره بد است؟من اشتباه میکنم،او هرگز نمیتواند بد باشد،حتما من بد هستم حالیم نیست،من چه کرده ام،که او به این فکر افتاده که من دوستش ندارم،من بی خبر از همه جا سرم به کار خودم مشغول است و با دلی پر از عشق و امید به سوی خانه پرواز میکنم و هر دم از این باغ باری میرسد.تزه تر از تازه تری میرسد،هراز گاه یک چیز را بهانه میکند خودش و مرا زجر میدهد،اگر هزار و یک کارهایی که او میکند من بکنم،اصلا توی صورتم نگاه نمیکند،گفتم:
-آن وقت که رفتی و بچه را انداختی،گفتم لابد از من بعدش میآید،همیشه میترسیدم،میترسیدم که باز به بهانه ی حمام بروی و دیگر برنگردی.
-رحیم.....
منتظر بودم چیزی بگوید که این غم همیشگی از دلم زدوده شود،این اندیشه که مثل خوره درونم رو میخورد و پوچ میکند که چون مرا نمیخواد بچهام را انداخت،اما چیزی نگفت سیگارم را خاموش کردم دستم را زیر سرم گذاشتم و نیم خیز شدم،کاملا مصلط بر سر و صورتش شدم،با دقت صورتش رو نگاه کرد،اشکهایی که از گوشه های چشمانش سرازیر بود میدرخشید،با انگشتم اشکهایش را پاک کردم:
-ا......ا.....گریه میکنی؟خجالت بکش دختر..
خودش رو به طرفم کشید،محکم در آغوشم فرو رفت،اشکهایش امانش نمیداد،دلم میخواست من هم گریه بکنم،این گریه ی غم نبود،اتفاقا این گریه غمها را میشست و با خود میبرد گفت:
-دیگر نگذار عذاب بکشم رحیم،دیگر طاقت ندارم،دیگر هیچ کس را به جز تو ندارم،تو پشت من باش،تو به داد من برس.با شوخی و مهربانی گفتم:
-این حرفها چیست؟دختر بصیر الملک کسی را ندارد؟اگر تو بی کس باشی؟بقیه ی مردم چه بگویند؟این حرفها را جای دیگر نزنی ها.
مردم بهت میخندند.همه کس محبوبه خانم ثروتمند،رحیم یک لاقبا باشد؟
-نگو رحیم این حرفها رو نزن،همه چیز من تو هستی ارزش تو برای من از تمام گنج های دنیا بالا تر است،من روی حصیر هم با تو زندگی میکنم،زنت هستم،تو سرور معنی،هر کس بخندد بگذار سیر بخندد،هر کس خوشش نمیآید نآید من و تو نداریم،آنچه من دارم هم مال توست،من خودم تو را خواستم،اگر خاری به پایت فرو برود من میمیرم.هر چه هستی به تو افتخار میکنم،خودم تو را خواستم پایش هم میایستم،پشیمان هم نیستم.
-راست میگویی محبوب؟
-امتحانم کن رحیم،امتحانم کن.
همه ی این اعترافات محبت آمیز را همراه دنیایی اشک که از دلاش از چشم های زیبایش سرچشمه میگرفت قاطی کرد.دلم سوخت:
-نکن محبوب جان،با خودت اینطور نکن،من طاقت اشک های تو را ندارم.
از فرق سر تا نوک پایایش را بوسیدم،بویدم،دوستش دارم،عزیز من است،مادر پسر من است،پسرم هر چند نیست اما خودش که است،مگر نه اینکه موقع زایمان دعا کرده بودم خدایا بچه را نخواستم محبوبم را نگاه دار.دیدی که چه دعاام رو پذیرفت؟
همیشه همینطور است،همیشه قربانی را میپذیرد الماس را قربانی محبوب کرد محبوب من عزیز دلم.
-لاغر شده ای محبوب،یک شکل دیگر شده ای لوپ هایت دیگر تپل نیستند،صورتت چقدر کشیده شده،چشم هایت درشت تر شده اند،نگاهت بازیگوش نیست.
-زشت شده ام؟
-نه محبوب جان،زن شده ای خانم شده ای.
خدا رو شٔکر از بچگی در آمده،انشاالله عقلش هم بزرگ شده باشد.خدا کمک کند دیگر بچگی نکند.بگذارد یک لقمه حلالمان را بخوریم و در غم و شادی هم شریک باشیم.آرام در آغوشم خوابید،مثل بچه ای که بعد از مدتها به پناه مادرش آمده باشد،صدای نفس هایش تمام دلتنگی هایم را از بین برد،تمام گله هایم آب شد،تمام ناراحتی هایم فراموشم شد،گذشته هر چی بود گذشت،نباید ماجراهای تلخ را نشخوار کرد.نباید گذشته را هر روز و روز به یاد آورد و گله کرد،تمام شد،بچه داشتیم،حالا نداریم،حامله بود حالا نیست،من را آواره ی داشت و بیابان کرده بود خدا رو شٔکر حالا توی خانه هستم،هیچ گله ای از او ندارم،هنوز محبوبه ی شیم و مشغولیت افکار روزم هست و هر جا هستم به یاد او هستم هر جا باشم به بوی او میایم،پرواز میکنم و شبانگاهان در کنارش میآرامم.
صبح وقتی میخواستم سر کار بروم مادر را صدا زدم،از اتاقش بیرون آمد،از دیشب که بهش گفتم برو،رفته بود و صبح هر چی منتظر شدم سماور را هم توی اتاق نیاورد،چه بکند او هم از پسرش انتظار محبت دارد نه اخم و تخم.
ننه،محبوب هر جا خواست برود میرود،نشنوم دیگر جلویش را گرفته باشی ها..



فصل 17



خدا رو شٔکر بعد از مدتها نسیم صلح و صفا و مهر و محبت در خانه میوزید،و من با فراق بال به دنبال کار بودم و همانطور که محبوبه میخواست رفتار میکردم،من همیشه ایام به دلخواه او زندگی کرده ام،هر چه گفته و هر چه خواسته انجام دادم،مگر نه اینکه بعد از ماهها دوری از خانه وقتی با شوق و اشتیاق بر میگشتم نگذاشت حتی پسرم را ببوسم حتی کفشم را در آورم و فرمان داد،رحیم از همان راهی که آمده ای برگرد.
و من برگشتم و شیش ماه تمام آفتاب داغ جنوب بر مخم تابید و غم بی کسی و تنهایی و غربت را تحمل کردم و دم زدم.
حالا میگوید،بیا و میروم،ظهرها به خانه میروم،غروبها زودتر دکان را تعطیل میکنم خرید میکنم و به خانه ای که مملو از عشق و محبت است بال میگشایم.
آن روز دم دم ظهر بود وقت صدای اذان بلند شد کارم رو ولم کردم و دست و صورتام رو شستم و لباسهایم را پوشیدم از دکان که بیرون آمدم دو تا مرد جوان سر رسیدند.
-سام علیکم.
-سلام از من است.
-به این زودی دارید میبندید؟
-دارم میروم ناهار،کاری داشتید؟
بهم دیگر نگاهی کردند بزرگه پرسید:
-کی بر میگردی؟
گفتم:
-دو ساعت دیگه،بعد از ناهار.
برگشتند در حالی که میگفتند:
-ما دوباره میام.
از اینجور مشتریها میآمدند و میرفتند.زیادی پا پیشان نبودم،بیکار که نبودم دنبال کار بدوم،خدا رو شٔکر روزی نبود که کار ناداشته باشم.با صداقت کار میکردم،و توی کارم جدی بودم،تمیز کار بودم بدین جهت مشتری به اندازه کافی داشتم.
رفتم خانه و بعد از ناهار برگشتم اما تا غروب نیامدند..نه اینکه منتظر کارشان و سفارششان باشم،نه کنجکاو شده بودم که نوع کارشان را بفهمم.چند روزی گذشت یک روز موقع غروب که باز هم میخواستم دکان را ببندم پیدایشان شد.
-ا؟به این زودی در دکان را میبندی؟
-آقا رحیم تو مگر مرغی که به این زودی میروی توی لانه.
-حتما تازه عروسی کردی هان؟
و هر دو خندیدند.
یه خورده ناراحت شدم و گفتم:
-من کار میکنم که زندگی بکنم،زندگی نمیکنم که کار کنم،همین مقدار که کار میکنم برای گذراندن زندگیم کافی است میروم استراحت میکنم.
-هوم فلسفه ی خوبی است.
-انگاری زن خوشگلی داری والا......
-شاید هم میترسد،هه هه...هه هه
-از چه بترسم؟-چرا بترسم؟
-حتما زن ات خط نشان کشیده که زود برگرد،برای همان قبل از آن که احدی دکانش را ببندد،راه میافتی میری خانه.
-پسر توی خانه چه کار میکنی؟حوصله ات سر نمیرود؟
-آقایان ببخشید شما برای رجوع کار آمدید یا مفتش هستید؟
-وا الله آقا رحیم ما کار نجاری نداریم،اما دورادور از تو خوشمان آمده،آمدیم با هم رفیق باشیم.
-راستش رو بخواهی بی خبر از خانه ی تو هم نیستیم،انگاری لقمه ی بزرگ تر از دهانت برداشتی توی گلویت گیر کرده،دلمان برایت سوخت،اومدیم در راه مرد و مردانگی کمک ات کنیم.
-چه کمکی؟چه لقمه ای؟
-مدتی است زیر نظرت داریم،عینهو شاگرد مدرسه ها راست میای و راست میروی،آخه مرد حسابی تو آبروی هر چی مرد است برده ای،مردی گفته اند،کد بسته تسلیم زن ات شده ای؟که چی؟مگر زن قحط است؟ماد باید مرد باشد،تو داری اخلاق زنهای ما رو هم خراب میکنی آنها هم انتظار دارند ما مثل تو بشویم.
-زنهای شما مرا از کجا میشناسند؟
-به زنها که به حمام میروند اخبار همه ی شهر را بخش و ضبط میکنند.
-خیلی ببخشید من اصلا متوجه نیستم شما چه میگوید دیرم شده باید بروم.
هر دو هر هر خندیدند.
دو سه هفته پیدایشان نشد تا اینکه دو تایی مثل دو تا اسب دو درشکه شانه به شانه ی هم آمدند......
این بار قبل از ظهر بود توی دکّان کار میکردم،آمدند نشستند.از هزار جا حرف زدند،هزار تا داستان گفتند آدمهای شوخ و شنگی بودند،یواش یواش به حضورشان خو میگرفتم،آنها مینشستند صحبت میکردند و من گوش میدادم و کار میکردم و این آغاز دوستی من سه تا بود.
عباس نام برادر بزرگتر بود و حمزه نام برادر کوچکتر.
یکروز عباس پرسید:
-رحیم این دکان را از مشدی یعقوب چند خریدی؟
وا رفتم نه میدانستم صاحب قبلی دکان مشدی یعقوب نامی بوده نه میدانستم چند خریده اند،به من من افتادم،گویا رنگم هم پریده بود،حمزه خنده کنان گفت:
-نکنه جهاز زنت است؟
و هر دو خندیدن،من دندان روی جیگر گذاشتم و دم نزدم اما واقعاً نفهمیدم مطلب چگونه درز گرفت و من چه گفتم و آنها کی رفتند...
آن شب تا صبح خوابم نبرد.محبوبه بی خبر از همه جا در کنارم به خواب آرامی فرو رفته بود،او که تقصیر نداشت،مگر نگفت همه چیز من تو هستی،ارزش تو برای من از تمام گنجهای دنیا بالاتر است،من روی حصیر و بوریا هم با تو زندگی میکنم زنت هستم تو سرورم هستی،من و تو نداریم،آنچه من دارم مال توست،امتحانم کن،امتحانم کن رحیم.خوب این طفل معصوم تعمدا نخواسته من بین همکاران و دوستا سر شکسته شوم،
اگر لب بجنبانم دکان را به نام من میکند و از زخم زبان اینجور آدم ها راحت میشوم ولی آخه چه بکنم؟مگر دکان برای کار کردن نیست؟مالکیتاش را میخواهم چه بکنم؟من که راحت کار میکنم،به گور بابا یشان خندید مسخرهام کردند.
شب سنگین است و غم و ناراحتی در آن بزرگ میشود،آن شب غم نداری مثل کوهی بر روی دلم سنگینی میکرد هر چه خودم به خودم دلداری میدادم غمام کمرنگ نمیشد تا اینکه صبح دمید و آفتاب درخشید و غم ها رنگ باخت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب سراب صفحه 520 تا 525

اوستا محمود همراه آقایی آمد به دکان .
-سلام اوستا .
-سلام رحیم اوستا حجت را آورده ام کار تو را ببیند ،دنبال شریک کار می گردد ،من گفتم کار رحیم حرف ندارد ،اوسنا جان نگاه منید :اینها این نمونه کار رحیم است .
اوستا با دست به کارهای تمام کرده ام اشاره می کرد و اوستا حجت هم کارها را وارسی می گرد .
- رحیم ،اوستا حجت پر مشغله است ،در یکی از دوائر دولتی مشغول کار است ،کار بزرگی را برداشته ،کار دولتی ضرب الاجل دارد، در موعد مقرر باید تحویل داده شود ،برای همان می خواهد تو کمکش کنی.
خوشحال شدم توی دلم دعا کردم معامله سر بگیرد ،اوستا حجت از کارم خوشش بیاید و مرا کمک کار بگیرد ،دعایم مستجاب شد و کاری فراوان گیرم آمد .
خدا را شکر با جدیت و علاقه کار را دنبال کردم هر روز عصر اوستا حجت می آمد و کارهای کرده را معاینه می کرد و اگر اشکال داشت ،علامت می گذاشت و من فردا قبل از شروع کار جدید ،اشکالات کار قبلی را تماماً رفع می کردم و عصر همان روز تحویل می دادم .
اما با وجود اینکه پا بپای اوستا بلکه بیشتر از خود او هم کار کردم اما آخر سر اندکی بیشتر از کار مزد روزانه ام نصیبم شد و حال آنکه خودش نفع سرشاری برد .
وقتی اوستای خودم آمد گله کردم :
- اوستا مزدم خیلی کم شد من بیشتر از این را امید داشتم .
- خب رحیم کار مزدی همینجور است دیگه ،تو در حقیقت کارگر اوستا حجت بودی صاحب کار او بود خب ،منفعت زیاد را هم او برد این رسم کار است .
- رسم بدی است ،بی انصافی است من بگمانم دو برابر خود اوستا حجت کار کردم .
- میدانم ،می فهمم اما خب اون سود سرمایه اش را هم برد .
- یعنی چی اوستا ؟
- یعنی چه ؟یعنی اینکه سرمایه گذاری را او کرد .تو چیزی داده بودی ؟نه ،شراکت که نکردی اگر کرده بودی حق گله داشتی.
- گله ای ندارم اما انتظار بیشتری داشتم .
- سرمایه ای جور کن این دفعه مستقیما برای خودت کار بگیرم .
- چه جوری ؟
- من هم کسانی در اداره ها دارم .می توانم برایت کار بگیرم .
- چی باید بکنم ؟چی باید داشته باشم ؟
- باید مقداری پول نقد داشته باشی یا ضمانت نامه معتبر داشته باشی بعد از اینکه مدتی اوستا برایم توضیح داد بالاخره به این نتیجه رسیدم که لااقل باید سند ملکی داشته باشم که بتوانم کار درست و حسابی گیر بیاورم ،اوستا رفت و مرا تنها گذاشت اما کو سند ؟کدام سند ؟من حتی دکان هم بنام خودم نیست .
توی فکر دور و درازی غوطه ور بودم و نمی دانستم چه بکنم چه جوری سرمایه ای گیر بیاورم ،آیا محبوبه حاظر می شود خانه را بنام من کند و من با این سند کارهای بهتری بگیرم ؟چرا نمی شود ؟مگر خودش نگفت من و تو نداریم ،هر چه من دارم مال تو است ،امتحانم کن .تازه من که نمی خواهم دست به هیچ چیز خانه بزنم فقط روی کاغذ اسم من باشد کلی می توانم سرمایه جور کنم حتی یکسال نشده می توانم خانه را هم عوض کنم و یک خانه حمام دار بخریم که طفلی محبوبه از زحمت حمام رفتن هم نجات پیدا کند ،منهم دلهره رفتن و برگشتنش را دیگه نداشته باشم .
ایکاش مس شد بصیر الملک ضمانتم را بکند ،پشت ام را بگیرد ،اگر او پشت من باشد ،اعتبار پیدا می کنم ،دیگه رحیم آسمان جل نیستم که نتوانم خودم شخصاً کار را برای خودم می کنم یکی دیگر حق ام را نمی خورد و با عرق من جیب هایش را پر پول نمی کند ..
-سلام رحیم .
-سلام حمزه .
-رحیم آمدم دنبالت ،عباس منتظرت است ،گفت یک نوک پا ،بیا کارت دارد .
-چه کارم دارد ؟
-خودش می گوید ،بیا ؛بیا بابا کمتر میخ بکوب کمتر رنده بزن ،پسر در عین جوانی پیر شدی چه خبرت است ؟یا کار می کنی یا می روی بر دل زنت می نشینی ،ما والله مرد ندیده بودیم اینجور ،تو عینهو بپه محصل ها را می مانی .
-وارد معقولات نشو بگو عباس کجاست ؟
-دور نیست ،تو دکان را ببند یه خرده همراه من بیا ؛دختر باکره نیستی که می ترسی .
به رگ غیرتم بر خورد ،دکان را بستم و همراهش رفتم .
******
-پسر دو تازن تو را گیر آوردند مثل خر از تو کار می کشند هی هم امر و نهی می کنند تو حالیت نیست .
-کدام دو تا زن ؟مادرم بخاطر من به این بدبختی افتاده ،زنم...
-چه خاطری ؟هه هه .
-پسر اگر خاطر ترا می خواست آنموقع که جوان بود و حتماً بر و رویی داشت و تو یک الف بچه بودی می رفت زن یک حاجی پولدار می شد .ترا هم از نکبت و فلاکت نجات می داد ...
-آنهم از زنت از صبح تا غروب گرفته خوابیده و جان می کنی ،فقط دلت خوش است که هر وقت میلش هست راهت می دهد ،این زن جماعت خوب بلدند ما مرد ها را چه جوری سوار شوند .
مثل اینکه این دو تا برادر از سوراخ سنبه ی زندگی ما خبر داشتند ،هرچه می گفند عین حقیقت بود .
-خوب پس هم خانه مال زنت است هم دکان .
و هر دو خندیدند .
-پس بگو بر و رویی داشتی شوهر کردی هه هه ...هه هه
-حالا هم ار ترس آقات به موقع سر کار میایی و به موقع می روی هان ؟ می ترسی هم لب به مشروب بزنی ،مگر پدر خودش عرق نمی خورد هان ؟آن برادر زن دوم اش مشتری همیشگی اینجاست .
-آی آی رحیم ،دلم بحالت می سوزد ،حیف از جوانی ات که فنا دادی.
-نه بابا هنوز هم جوان است ؛ضرر را از هر جا جلویش را بگیری نفع است.
-تو چطوری وقتی پسرت پر پر شد نیامدی اینجا غم ات را سبک کنی؟
-یک روز جمعه را هم که تعطیلی داشتی می دویدی سر قبر آن طفل معصوم.
نگاهی توی صورت هر دو برادر کردم ،شک کردم اینها انگاری تمام مدت سایه به سایه من ،زندگیم را تعقیب کرده اند .
من که یک کلمه از اینکه زنم کیه و چه بلا سرم می آورد به اینها گفته ام و نه راجع به الماس حرفی زده ام ،اینها چگونه از احوالات من با خبرند؟دور و برمان را نگاه کردم کسی نبود ،بلند شدم :
-حالا من چجوری بروم خانه ؟
-می ترسی ؟
واقعاً می ترسیدم اما از رو نرفتم گفتم :
-از کی ؟معلومه که نمی ترسم اما هم مادرم زن مومنی است ،هم زنم ،خودم هم بی نماز نیستم.
-پسر تو مست هستی.
-خاک بر سرم.
-قربان دستت یک فنجان قهوه به این دوست ما بده.
مردک با خنده یک فنجان قهوه بزرگ جلویم گذاشت و گفت:
-امشب کاتک نخور تا دافعه بعد .و همه خندیدند .

****
شب وقتی که برگشتم موقع شام بود ،نمی دانستم چجوری رفع و رجوع کنم ،حالم خیلی بد بود ،مزه دهنم گس بود ،حوصله نداشتم .
محبوبه یک چایی برایم ریخت ،نوشیدم.
-محبوب جان امشب چه خوشگل شده ای ؟
-قبلاً خوشگل نبودم ؟
خوشگل تر شده ای.
بوسیدمش ،یعنی این زن هم مرا خر کرده ؟اگر خر نکرده بود که با دست خودش بچه ام را پایین نمی کشید ،آنهم از مادرم ،اگر این دو تا زن مواظب بچه ام بودند حالا الماسم پهلویم نشسته بود هر دو بفکر خودشان هستند ،حق با حمزه و عباس است...
-رحیم جان شام بیاورم ؟
-هان ؟...
-گرسنه نیستی ؟
نه گرسنه نبودم همراه آنهمه عرق کلی آت و آشغال به خوردم داده بودند .
-راستش میل ندارم .تو شامت را بخور .
-اگر تو نخوری من هم نمی خورم ،چرا میل نداری ؟مگر اتفاقی افتاده ؟
-نه اتفاقی نیفتاده .به بدبختی خودم افسوس می خورم
چه بگویم ؟که از دست شما دو تا هرچه می کشم ،پدرم را در می آورد ...
-چی شده ؟رحیم ترا به خدا بگو ،چی شده ؟چرا دست دست می کنی ؟
چه بگویم ؟بگویم که تو مرا سوار شده ای؟از صبح تا لنگ ظهر می خوابی و من بدبخت جان می کنم شب هم که می آیم مثل اینکه لبه ی پرتگاه راه می روم مدام دست به عصا هستم که مبادا کوچکترین خلافی ؛کلامی باعث اخم و تخم تو شود که یک ماه طول می کشد تا بر طرف شود ،چه بگویم که دلم از مرگ بچه ام خون است چه بگویم که وقتی فکر می کنم دستی دستی خودت را ناقص کردی به خاطر این بود که از من بچه نداشته باشی ،شاید سفارش پدرت بود .شاید توصیه مادرت بود آنها کار کشته هستند ،آنها می دانند چه بکنند و چه نکنند ،پدر پدر سوخته ات ببین چند سال است زن دوم را گرفته می داند چه بکند که از او بچه دار نشود .فقط بخاطر ... اینها را بگویم ؟باز خون بپا می شود .گفتم :
-والله یکی از نجار های معتبر از آنها که کارهای بزرگ بر می دارند سفارش در و پنجره خانه های بزرگ ،اداره ها و میز و صندلی هم می گیرند،می گوید در و پنجره پسر های رضا شاه را هم به او سفارش داده اند .راست و دروغش پای خودش ،حالا این بابا آمده کارهای مرا دیده و پسندیده ،چند روز پیش آمده به من گفت می خواهم هرچه کار به من می دهند یک سوم اش را به تو بدهم ولی صاحب کار نباید بفهمد ،چون آنها مرا می شناسند و کار را بخاطر شهرت و مهارت من سفارش می دهند اگر بفهمند من کار را به تو سپرده ام ،سفارششان را پس می گیرند ،تو راضی هستی یا نه ؟
این داستان مربوط به کار قبلی ام بود بقول خودم داشتم مقدمه چینی می کردم که بالاخره بگویم حق مرا کم داد و سود بیشتری برد و انتظار داشتم محبوب هم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه -531526


مثل من دلش به حال من بسوزد و کمکم کند ,آخه جز او چه کسی می تواند کمکم بکنه ؟اما انگاری تو باغ نبود ,یا خودش را به کوچه علی چپ زد گفت:

خوب می خواستی قبول کنی ,می خواستی بگویی راضی هستم چرا معطلی ؟
خوب من هم دلم می خواهد قبول کنماگر سه چهار دفعه از این کارها بگیرم با مشتریها آشنا می شوم و کمکم اسمم سر زبانها می افتد و خودم برای خودم کار می گیریم ولی موضوع اینجاست که که طرف می گوید که تو هم باید سرمایه بگذاری ولی من که سرمایه ندارم , چوب می خواهد سرمایه می خواهد هزار دنگ وفنگ دارد ,با دست خالی که نمی شود
چقدر سرمایه می خواهد؟
فکر میکرد با سی تومان که پدرش می دهد می شود کاری کرد,هر چه هم من رویش گذاشته بودم هفته قبل همه را خانوم با دایه جانش رفته بود پیراهن تافته آبی ,کفش های پاشنهن بلند,عطر ,گل سر ,و گوشواره ,ماتیک ,سرخاب خریده بود ومی گفت همه را برای شب ها ,برای دم روب برای وقتی که رحیم می اید خریده ام ای زن حقه باز ,کی تابه حال توی اتاق توی حیاط یک وجبی کفش پاشنه بلند پوشیده و منتظر شوهرشده ؟از صبح تاتا غروب تنها کاری که می کرد گلدوزی بودو بالاخره ما نفهمیدیم که این گلها کجا می رود؟به جای آن اگر خیاطی می کرد دیگه کلی پول نمی بردو نمی ریخت دامن آن زن ارمنی که خیاط شازده ها بود .
هر چقدر هم که بخواهد من اه در بساط ندارم .
خوب باید فکری کرد از یکی قرض بگیر رحیم.
از کی قرض کنم ؟کی را دارم؟این آقا سید صادق همسایمان تنها کسی بود که سرش به تنش می ارزید و می شد دست نایز به سمتش دراز کرد اما محبوبه چنان با زن وبچه اش بد تا کرده بود که من رویم نمی شد همچو تقاضایی بکنم مخصوصا که طفلی الماس توی حوض خانه انها افتاده بود وبهانه بیشتری دست محبوبه بود وحال آنکه قبل از آنها محل سگ به هیچ کدامشان نمی گذاشت اما من می دانستم که آنها بیچاره ها تقصیر نداشتند کم کاری از طرف خانه ما بود مادرم و زنم .
به کی رو می کردم گفتم:
من به او گفتم شما به من پولی قرض بدهید تا من وسیله جور کنم و کارم را راه بیاندازم بعد که دست مزدم را گرفتم قرض شما را پس می دهم آن بیچاره هم حرفی ندارد قبول می کند ولی گفت باید یک گروبی ,چیزی داشته باشی .
کمی فکر کردو گفت :خوب یک کاری بکن رحیم دکان را گرو می گذاریم .
دکان ؟هه هه یک وجب زمین؟
نه باباب دکان که فایده ندارد کوچک است ارزشش انقدر نیست طرف قبول نمی کند .
خوب خانه را گرو می گذاریم چطور است کافی است یا نه؟
این تنها امید من بود اما مگر میشد به صاحب کار گفت که خانه هم مال من نیست مال زن من است . کم حمزه و عباس به خاطر اینکه خانه هم مال من نیست متلک بارانم نکرده اند حالا چو بیفتد که خانه هم مال من نیست باید انگ نوکر بی مزد و مواجب دختر بصیر الملک را به پیشانی بزنم.
به نظر من که خوب است فقط او هم باید قبول کند .
اما به هیچ عنوان نمی توانستم بگویم خانه مال من نیست و محبوبه را با خودم اینور آنور ببرم که مالک اصلی زن من است و شما با او طرف هستید نه من,هر که می فهمید حتمابه ریشم می خندید .
مقدماتش را جور کن من از گرو گذاشتن خانه حرفی ندارم .
نه من می دانم نمی خواهد تو راه بیفتی و دنبال ما به محضر و این طرف آن طرف بیایی با صد تا مرد سرو کله بزنی که چیه؟می خواهی خانه را گرو بگذاری .
خوب هر جا برویم باهم می رویم من که تنها نیستم .
نه خوبیت ندارد اگر دلت می خواهدخانه را گرو بگذاری... من می گویم....
خوب چه می گوییی ؟
چطور بگویم به نظر من ...بهتر است تو اول خانه را ...به اسم من بکنی بعد من آن را گرو می گذارم .
حالا چه فرقی می کند رحیم جان ؟ منوتو که نداریم یک نوک پا پا با هم به محضر می رویم یا میگوییم دفتر دار به خانه بیاید امضا می کنیم .
خانم چه خیالاتی می کرد برای یک وجب خانه زپرتی محضر دار بیاید خانه.هه هه ان هم برای گرو.
من که نمی توانم پیر مرد محضر دار را برای گرو گذاشتن یک ملک ...به خانه ام بکشم ,دلم هم نمی خواهد زنم توی محرض بیاید ,بقول خودت من وتو که نداریم فردا می رویم خانه را به اسم من بکن ترتیب بقیه کارها بامن ,تو دیگه هیچ جا نیا .
حاال چه عجله داری ؟ چرا فردا ؟بگذار من فکر هایم را بکنم ...
مطمین بودم که مشیر ومشاورش دایه جانش باید کارها را رهبری کند من بیچاره گرفتار سه تا زن بودم که زندگیم را خراب کرده بودند گفتم:
چه فکری یارو عجله داره اگر من برایش ناز کنم صد تا مثل من منت اش را می کشند او که دست روی دست نمی گذارد بنشیند تو فکرهایت را بکنی بعلاوه چه فکری؟ مگر تو به من اطمینان نداری ؟
چرا رحیم جان موضوع اطمینان نیست ولی...
پس موضوع چیست ؟نمی خواهی خانهن را به نام من بکنی ؟می ترسی خانه ات را بخورم ؟دست ودلت می لرزد ؟
آخه من هنوز گیج هستم ,هنوز درست نمی دانم موضوع چیست ؟
گیج هستی یا به من اطمینان نداری ؟نگفتم مرا دوست نداری؟
این چه حرفی است رحیم ؟این چه ربطی به دوست داشتن دارد ؟س چه چیزی به دوست داشتن ربط دارد هان؟
صبح خیلی زودحتی قبل از آنکه مادر از رختخواب بیرون بیاید ,از خانه بیرون رفتم ,شاید همه همه یکی دو ساعت خوابیده بودم وقتی بیدار شدم به شدت تشنه بودم دانم تلخ بود و سرم سنگین بود داشتم خفه میشدم ,از خانه آمدم بیرون ,هوای سرد صبحگاهی سرو صورتم خورد نصف راه را رفته بودم که احساس کردم حالت عادیم را به دست آوردم .
کجا می روم ؟ صبح به این زودی کجا می روم ؟اگر دیشب غلط نکرده بودم وعرق نخورده بودم امروز را داشتم که بروم مسجد محل و نماز صبح را به جا بیاورم ,اما رویم نشد با دهان نجس ,با شکم پر از عرق که مسجد نمی شود رفت .
رفتم دکان در دکان را باز کردم هنوز تاریک بود چراغ موشی را روشن کردم ,پریموس را روشن کردم صبحانه را همینجا می خورم .امروز محبوبه بیدار می شود و می بیند نیستم باز هم فکرو خیالات می کند ,بگذار هرچه می خواهد فکر بکند این مثل اینکه وقتی از جانب من نگران است حرف شنوتر است .
می گوید دوستم دارد من از کجا بفهمم که راست می گوید؟هان؟ بچه ام را خوب نگه داشت ؟بچه ام را سقط نکرد؟تروخشکم می کند؟درو مادر ش بال و پرشان را رویم کشیده اند؟خواهر و شوهر خواهرش که نا سلامتی با جناق من هستند محل سگ به من می گذارند؟ اصلا کوچکترین کمترین به من یا مادرم کرده اند؟
انهم خودش که مثل سگ و گربه با مادرم در کشمکش و کشاکش است ,که هر وقت عشقش گل می کند رحیم جان هستمهر وقت هوس ندارد نوکرش هستم همه چیز هم به نام خودش است هر وقت تصمیم بگیرد مثل یک نوکر از خانه اش بیرونم می اندازد گویا از روز اول پدرش فکر بکری کرده ,خودشان جنس خودهایشان را بهتر می شناسد ,فهمیده که دخترش یک روزی از من سیر می شود وخوب خیلی راحت می گوید رحیم خداحافظ .
تصور اینکه رحیم روزی چنین خوارم کند دلم را به فریاد آورد,خدایا چه بکنم ؟در این صورت چه بکنم ؟ دیگر چگونه جلوی مردم سرم را بلند کنم ؟ همه باو.ر میکنند که بصیر الملک برای مرا خریده بود تا دخترش عیش بکند حالا مثل تفااله تف ام کرده اند .
بوی سوختگی به خودم آورد .
ای دل غافل آب کتری تمتم ابش را کشیده بود وداشت می سوخت .
پریموس را خاموش کردم نمی توان به کتری دست زد مثل گلوله آتش بود .توی لیوان آب ریختم خوردیم از خیذر صبحانه گذشتیم .
باز هم حرفهای دیشب رامرور کردم .
اگر دوستم دارد ,اگر نقشه ای در کار نیست ,اگر نمیخواهد بگذارد برود خوب چه عیب دارد خانه را به نام من بکند ,خودش میگوید که من وتو نداریم وقتی زندگیمان رو به راه می شود وقتی من میتوتنم کار کار بکنم و زندگی بهتری داشته باشیم چرا این کار را نکنیم ؟
اصلا زن وشوهر یعنی چه؟یعنی شریک زندگی ,در همه چیز در همه کار اصلا اگر پدرش آدم بود که نبود از روز اول خانه ودکان را به نام هر دویمان می کرد انجوری صمیمیت بیشتری می شد ما شری ک همه چیز هم بودیم ,مگر در طول این چند سال من گردن شکسته بیکارو بیعار گشته انم که صاحب هیچ چیز نگشته ام اصلا اگر صحبت ضمانت و اعتبار نبود برای من مالکیت خانه ودکان مساله ای ایجاد نمیکرد.
اما حالا وثیقه ملکی . پول نقد اعتبار می اورد .
اگر پدری بالای سرم بود اکر عمویی داشتم اگر کس و کاری داشتم به این بدبختی نمی افتادم که محتاج محبوبه بشوم اون هم ناز میکندحالا میخواهد فکر کند آن هم فکر چی؟ با ئایه جانش مشورت ونصلحت بکند اخ که بدون صلاحدید آن زن آب هم نمی خورد فکر میکنم در پایین کشیدن آن بچه هم آن زنکه آب زیر کاه کمکش کرد واگر نه آن چگونه به تنهایی می تواند این کار را بکند ؟عجب سر نگه دار هم هست تا امروز لب تکان نداده و یک کلام از این سربروز نداده حتی به من که به قول خودش برای او عنایت الله هستم .یاد الماس افتادم و اینکه ما در تمام مدت با هم بگو ومگو داشتیم سر اسم گذاری آن طفل معصوم چه بهانه هایی جور کردند.
ماذر فکر کرد اسم پدر را بگذارد شصت سال عمر میکند یا خدا ای خدا اشکم سرازیر شد.
با عجله اشک هایم را پاک کردم وبه در دکان نگاه کردم نکند کسی بیاید و مرا ذر این حال ببیند. از مردی فقط این رلا کم داشتم که زارهم بزنم .
احساس می کردمشتم خالی شده زیر پایم گودالی باز شده ,متر صد یک واقعه بودم فکر میکردم این کار کردنو رفت و امدها همه الکی هستن ,مهم اطمینان از نحبت محبوبه است اگر دوستم نداشته باشد من هیچ ندارم .
نه اینکه خانه برایم مهم بود من که بعد از مرگ پدر در خانه اجا ره ای زندگی کرده ام باز هم میشد اجاره کرد یا صاحب دکان بودن یا نبودن در اره کشیدن تاثیری نداشت در دکان اوستا هم که شاگرد بودم همین کار را میکردم .اما حالا مالکیت خانه یعنی مالکیت محبوبه یعنی اطمینان از اینکه مرا ول نمی کند و نمی رود یعنی اطمینان از اینکه بیرونم نمیکند منکه تا زنده ام امکان ندارد ولش کنم من حتی بچه هم نمی خواهم اما اورا می خواهم شاید از عشقی که داشته ام اثر چندانی نمانده است اما حالا به او عادت کرده ام انس گرفته ام حتی اخم و تخم اش را پذیرفته ام ,اگر نخواهد خانه رابه نام من بکند معلوم است که می خواهد ترکم کند ومتر صد زمان مناسبی است ولی اگر خانه را به نام من کرد یعنی دوستم دارد بقول خودش من وتو نداریم به کارم به یپشرفتم علاقه مند است ومن با دلگرمی واطمینان کار کنم و به پایش بریزم .
سلام رحیم ,سلام رفیق.
برگشتم عباس و حمزه بودند نمی دانستم از دیدنشان باید خوشحال باشم یا دلگیر ,مجالستشان شیرین بود اما خودم می فهمیدم که آدم های نا باب هستند دارند مرا از راه به در می برند ,آن شب دیدی چه به روزگارم آوردند؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا