داستان دالان بهشت

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست ویکم : : : :

قسمت بیست ویکم : : : :

قسمت بیست ویکم : : : : :gol::gol:

نمی دانم در زندگی همه این طور است یا برای من این طور بود که هیچ کدام از تغییر و تحول های زندگی ام تدریجی نبود.

همه آن قدر سریع و بدون زمینه انجام شد که مدت ها بعد مهلت می شد باورشان کنم، در آن ها دقیق بشوم و بیندیشم. مثل ازدواجم با محمد، مثل مرگ خانم جون و یا مثل تغییر خانه که آن قدر به سرعت انجام شد که بعد ها همیشه فکر می کردم چطور بدون این که بفهمم از خانه ای که بوی خانم جون و بچگی های خودم را می داد، خانه ای که از وقتی چشم باز کرده بودم آن را دیده بودم، خانه ای که همیشه خانم جون می گفت وقتی مادرت تو را حامله شد برایمان قدم کردی و بابایت این خانه را خرید و توی اون اتاق رو به قبله به دنیا اومدی که حالا اتاق منه. خانه ای که توی آن خوشبختی و آرامش را با تک تک سلول هایم حس کرده بودم، جدا شدم و دنیای خوش بچگی و آرامش و سپیدبختی را پشت سرجا گذاشتم.
خانه جدید با وجودی نوسازی و قشنگی یک چیز کم داشت و آن عطر و بوی خانم جون بود که باعث می شد ما بیش از پیش احساس غریبی کنیم.
خانه مان توی کوچه ای عریض بود که خانه هایی بزرگ داشت. کوچه و محله شاید اعیانی تر بود، ولی صفا کوچه قدیمی را نداشت. نه از شرشر آب و درخت های تناور میان آن خبری بود، نه عطر گل های یاسی که از فراز دیوارها توی کوچه می ریخت.
انتهای کوچه یک خانه شمالی بود از سنگ سفید. از دری بزرگ و سفید رنگ که وارد حیاط می شدی روبرویت باغچه ای عریض و پر از گل های رنگارنگ داشت که اسم بیش ترشان را نمی دانستم و دو تا درخت تنومند کاج که دو طرف باغچه روبروی پنجره های خانه مرتب و منظم ایستاده بودند. دیگر نه از حوض و ماهی های قرمزش خبری بود، نه تخت های کنار آن و سماور همیشه جوشان خانم جون و نه زیر زمین نموری که از توی آن عطر ترشی و سرکه و گلاب های جور وا جور می آمد.
از چند تا پله پهن سنگی که بالا می رفتی وارد ایوانی وسیع می شدی که سرتاسر جلوی ساختمان را گرفته بود، نرده ها و حفاظ های روی درها از آهن ظریف و پیچ و خم دار سفید بود، که نمای ساختمان را زیباتر می کرد و روبروی پله ها دری بود که به ساختمان باز می شد و دو طرفش پنجره های بلند سرتاسری داشت.
بعد از در ورودی ساختمان یک راهرو، پهن بود که به دیوار دست راستی جالباسی بزرگ چوبی بود، روبرویش آینه ای سرتاسری که اطرافش گچبری ظریف داشت و بعد یک هال وسیع. یک طرف هال دو اتاق بود که یکی از آن ها شد اتاق مادر و پدرم و دومی بعدها شد اتاق من.
روبرو راه پله های مارپیچی بود که به بالا می رفت. سمت چپ آشپز خانه ای دلباز داشت که نورش را از حیاط خلوتی نقلی و تر تمیز می گرفت و بالاخره سالنی که فقط با دو ستون گچبری و با فاصله از هال جدا می شد.
از پله ها که بالا می رفتی وارد یک هال مربع شکل می شدی. اتاق روبروی پله ها اتاق امیر شد و اتاق کناری اتاق علی و اتاق دست چپی انبار وسایل و جهیزیه من. کنار آن هم دری بود که به حمام بزرگ و روشنی باز می شد.
در طبقه دوم راه پله ای بود که باز به بالا می رفت. برخلاف آنچه به نظر می آمد که پله ها به پشت بام می رود، در انتهای راه پله دری بود که به یک هشتی کوچک باز می شد. و از آن جا دو در چوبی، یکی به پشت بام و دیگری به اتاقی مستطیل شکل بسیار روشن راه داشت که از قرار انباری بزرگی بود که با حسن سلیقه تبدیل به یک سوئیت زیبا شده بود.
دیوار شمالی اتاق سرتاسر شیشه بود و نیمی از دیوار جنوبی دیوار یک حمام کوچک با کاشی های سفید و سبز بود و نیمی دیگر کمدی بزرگ و جادار که توی آن می شد حتی لباس عوض کرد و برای آن اتاق حکم انباری جادار را داشت که توی قفسه ها و تخته بندی هایش کلی چیز جا می گرفت.
روزی که آن اتاق را دیدم چقدر ذوق کردم، در حالی که نمی دانستم آن اتاق که می شد گفت مثل خانه ای مستقل برای من و محمد بود، روزی گور خوشبختی و آرزوهای من خواهد شد.
طفلک پدرم با خانه جدید غریبی می کرد. تنها باری که به وضوح دیدم از کاری که کرده پشیمان است همان بار بود. انگار احساس می کرد اشتباه کرده و بر خلاف خانه قدیمی که با میل و رغبت پول خرج می کرد، برای این خانه به سختی خرید می کرد، به خصوص با تعویض اثاثیه خیلی مخالف بود. انگار دلش می خواست ته مانده خاطراتش را نگه دارد و در عین حال دلش نمی آمد مادر را هم برنجاند. این بود که اثاثیه قبلی در عین این که توی خانه پخش می شد، مادر سعی می کرد جلوی چشم پدر را با وسایل مانوس پر کند.
خود مادر هم با این که سرش به رسیدگی و سر و سامان دادن خانه گرم بود، هر کاری می کرد و هر چه می خرید، ورد زبانش یاد خانم جون بود. و تقریبا شب جمعه ها همراه پدرم می رفت سر خاک.
دیگر عصرهای پنجشنبه به جای صدای قرآن خانم جون و دعاهای شب جمعه اش، بوی حلواهای مادر یادآور او بود.
جا به جا شدن ما تا اواسط آذر طول کشید و من با این که تقریبا در کارها نتوانستم کمک کنم، ولی آرام آرام حالم بهتر می شد. خواب های آشفته کم تر سراغم می آمد و سرگرم شدن به اسباب کشی و جا افتادن توی خانه جدید مرا از حال و هوای قبلی دور کرد.
قشنگ ترین جای آن خانه در نظر من اتاق خودمان بود. با چه عشقی آن جا را مرتب کردیم و چیدیم. پرده های مخمل مهمانخانه قبلی را همراه مبل راحتی بزرگش که با خریدن مبل های جدید توی این خانه جای به خصوص نداشت، مادر به ما داد. مبل را جلوی پنجره و زیر پرده ها که با هم هماهنگ بود گذاشتیم، کنارش یک گلدان بزرگ سفال که نخل مرداب های بلند داشت و سه کنج دیوار میز تحریر بود و روبروی در، تختمان. درست مثل یک خانه نقلی.
فقط کتاب هایمان جا نداشت که توی قفسه بندی کمد جا دادیم. وقتی کارمان تمام شد، امیر به شوخی گفت: فقط یک آشپزخونه کم دارین. حالا که این جوریه گاز و یخچالتون رو هم بیارین، یکدفعه بشیم همسایه.
و من ته دل چقدر دوست داشتم که چنین چیزی امکان داشت.
برای اولین بار توی آن اتاق بود که طعم مستقل بودن را تجربه کردم. از همه چیز لذت می بردم : از مرتب کردن آن جا و به انتظار محمد نشستن، از پوشیدن پیراهن های محمد که برایم مثل یک تونیک بلند و گشاد بود و گردگیری کردن اتاقی که در خیال خانه مان می دانستم، از کشمکش و سربه سر محمد گذاشتن و مثل بچه ها دنبال هم کردن، از پوشیدن لباس او که همیشه بهش اعتراض داشت، از چانه زدن سر یک مسئله درسی یا آوردن آب خنک از طبقه پایین.
آن جا برای اولین بار توی زندگی ام احساس خوب کدبانوی خانه بودن را تجربه کردم. دوست داشتم هر روز اتاقمان را یک جور درست کنم. از جا به جا کردن وسایل که داد محمد را در می آورد و من با موذیگری نمی گفتم که با کمک علی و امیر جایشان را عوض کردم، حس خوشایند خانم بودن به من دست می داد و از اضطراب و نگرانی او لذت می بردم. یادش به خیر. از این که برایش مهم بود که من سختی نکشم یا کاری مافوق توانم انجام ندهم، چه احساس خوبی پیدا می کردم. لذت بی نهایت عزیز بودن جسم برای کسی که عزیز ترین کسانم بود و روحم را بنده وار تصاحب کرده بود. چه نقشه ها برای خانه آینده مان داشتم و چه آرزوها که در سرم می پروراندم، بی خبر از آینده ای که در انتظارم بود.
با عوض شدن خانه محمد هم از شر بیدار شدن های پی در پی نیمه شب ها و گریه های مداوم روزها و افسردگی من نفسی راحت کشید و با این که بردن و آوردن من به مدرسه قبلی به کارهایش اضافه شده بود ، ولی راضی بود.
صبح ها زودتر بیدار می شدیم و او مرا می رساند و ظهرها هم می رفتم پیش محترم خانم تا محمد بیاید دنبالم و توی همین روزها بود که به محترم خانم بیش تر نزدیک شدم.
طفلی محترم خانم که تنها شده بود از طرفی دوری زری و فاطمه خانم و از طرفی غصه آقا مهدی آزاراش می داد. همان یکی دو ساعت هم که زمان پیدا می کرد برایش غنیمت بود و تمام محبت آن ها را هم نثار من می کرد و من بیش تر و بیش تر به خانواده محمد نزدیک می شدم و مهرشان به دلم می نشست. کم کم می دیدم مادر زری عوض می شود و مادر خودم می شود، محترم خانم را مثل مادر خودم می دیم و چقدر دوستش داشتم. در این میان از زبان این مادر مهربان بود که با خصوصیات زندگی آن ها آشنا می شدم.
یک بار به من گفت: هر کی یکجوری باید بکشه. من و حاج آقام از اول زندگیمون نه کمبود مالی داشتیم نه بین خودمون حرف و سخن بوده، ولی همیشه کشمکش دیگران باعث غصه مون شده.
حسین آقا پدر محمد پسر اول کاشانی بزرگ بود. تا وقتی حاج منصور پدر شوهرم زنده بود، روزگار به وفق مراد بود و این پنج تا برادر با هم بودند. خدا فاطمه و مهدی رو به من داده بود که حاج آقا مرحوم شد و حرف و سخن ها شروع.
تا اون زمون هر پنج تا پسر توی حجره پدرشون سرگرم بودن بدون این که صدا از کسی در بیاد. حجره هم بزرگ بود، نه مثل این که حالا حاج آقا داره، زندگی هامون هم خوب و روبراه بود. سه تا جاری بودیم با دو تا برادر های کوچیکتر که عزب بودن توی یک خونه بزرگ که توی پامنار بود زندگی می کردیم. اما یک سالی که از فوت حاج آقا گذشت، یواش یواش زمزمه ها شروع شد.
همه ادعای سهم داشتن و هرکس می خواست اوستا باشه، که خوب نمی شد. حاج آقا همئن اول تا زمزمه ها شروع شد بدون حرف، فوری حساب کتاب کرد، سهم هرکس رو داد دستش و سهم خودش شد همین حجره که الان داره. خونه رو هم فروختن و همه جدا شدیم. همون سال ها اون دو تا برادر کوچیک ها، بین خودمون باشه، تن به کار بده نبودن و رفتن خارج و پول هاشون رو هم بردن و توی همه این سال ها هم دو بار بیش تر نیومدن ایران. یکی شون که زن خارجی گرفت، اون یکی هم دوبار زن گرفته و طلاق داده، این دو تا هم که این جا هستن پول هاشون رو هی به این کار و اون کار زدن و از بین بردن و سر آخر از حاج آقا طلبکار شدن.
با این که خودشون شاهد بودن که روز اول همه شون سهمشون یک اندازه بود، منتهی اون ها کار پدرشون رو ول کردن و رفتن سراغ کارهای دیگه. همچین که کاسبی ها نگرفت و پول ها از بین رفت هی پیغام دادن که ما راضی نیستیم و خلاصه حرف و سخن، منتها مستقیم نه. دورادور هی به این و اون می گفتن. تا وقتی هم که حاج خانوم خدا بیامرز بود بازم رفت و آمد بود، ولی حاج خانوم هم که به رحمت خدا رفت، با این که همه می دونستن که خدا بیامرز سهمش رو وقف کرده، سربلند کردن و طلب ارث.
این بود که میونه برادریشون کامل به هم خورد و حالا مگه عروسی و عرایی چیزی بشه همدیگه رو ببینیم. واسه این دلم می خواست بچه هام دور هم باشن، که اونم نشد. اون هام هر کدوم سر از یک دیار در آوردن. حالا خدا کنه غریب تندرست باشن بازم راضی ام به رضای خدا. همیشه به حاج آقا می گفتم ما باید کاری کنیم بعد از خودمون بچه هامون به خاطر مال و منال پنجه توی روی هم نکشن. حاچ آقا می گفت: خیالت راحت. اگه این ها بچه های منن، این حرف ها توشون در نمی آد. ولی از وقتی این زن مهدی توی خانواده ما اومده، هرچی فکر نمی کردیم. شده، خدا عالمه بعد از این چه می شه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو رو خدا این حرف ها رو نزنین. ایشاالله که خودتون همیشه هستین....
ای مادر این همش تعارفه. مرگ دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. مگه خانوم جون نبود چطور یکدفعه ورپرید؟! درسته سنش بالا بود ولی کسی باور می کرد این جور یکدفعه و بی سر و صدا بره؟ عمر دست خداست و من فقط شب و روز دعا می کنم، خدایا تا چشم هام باز است، یکی این که سر و سامون گرفتن بچه هایم رو به خوشبختی ببینم، یکی هم خدا حزص پول توی دل بچه های من نیندازه، که مرضی از این بدتر نیست. یک روزگاری ما همه مون سر یک سفره و توی یک خونه نشست و برخاست می کردیم، نه چشم و همچشمی بود و نه فخرفروشی و حرف و حدیث. ولی حالا دیگه اون جور نیست ، دل ها سنگ شده و آدم ها یک جور دیگه. همینه که برکت ها رفته. یک موقع ما سه تا جاری، هر کدوم با دو سه تا بچه، مثل سه تا خواهر توی یک خونه زندگی می کردیم. هیچکس هم صدامون رو نمی شنید. یک نون و اشکنه رو آن قدر می گفتیم و می خندیدیم که از مرغ پلو به دهنمون خوشمزه تر بود. خوش بودیم و دل ها یکرنگ و با صفا بود. از وقتی حرص پول آدم ها رو گرفت و چشم و همچشمی زیاد شد و دنباله اش تجمل، این شد که میبینی، دل ها فاصله گرفت، انگار هر چی خونه ها جدا و بزرگ تر شد، دل ها کوچکتر و نظرها تنگ تر شد. قدیم توی یک خونه دور هم یک عده زندگی می کردند. اگه گله ای هم پیش می اومد زود رفع می شد و می رفت پی کارش، حالا یه حرف کوچیک می شه داستان. نه بگم فامیل های شوهرم، همین خواهرهای خودم.
اون خواهر بزرگم که از سر شوهر کردن فاطمه با من همچین چپ شده، انگار نه انگار از یک مادر و یک پدر و یک خون هستیم. حالا چرا؟ فاطمه رو برای پسرش می خواسته. حالا هر چی بگی خواهر من زمان این که من و تو بگیم گذشته، خود فاطمه نخواست. مگه به خرجش می ره؟ کینه مارو به دل گرفته و هیچ جوری دلش صاف نمی شه. خدا می دونه واسه همین بچه دار نشدن فاطمه چه حرف ها که به گوش من نرسیده و دم نزدم. حالا لابد مهدی رو هم بفهمه، دلش خنک تر می شه. برادرهام هم که قدرت خدا سال تا سال نمی گن خواهر تو زنده ای یا مرده. اینه که مادر، من دهنم پر از خون هم باشه باز نمی کنم . الان یک وقت ها به محمد ایراد می گیرم، ولی خوب که فکر می کنم می بینم راست می گه، خداییش هم اگه قراره غمخوار نباشن چه فایده؟! آدم دوست و رفیق و فامیل رو می خواد که قاتق نونش باشن، اگر نه دشمن جون فراوونه. پریشب ها به حاج آقا می گفتم: انگار بچه مون – محمد را می گفت – عقلش از خودم بیشتره، راست می گه یار دلم که نیستن، واسه بار دل هم که آدم نباید غم بخوره.
محترم خانم می گفت و من بی خبر از این که خودم به زودی یکی از همان بارهای دل خواهم شد، سر تکان می دادم.
یکی دو هفته بعد از جا به جایی ما، یک روز سه شنبه بود که در خانه شان منتظر آمدن محمد بودم. سه شنبه ها معمولا زود می آمد دنبالم، ولی آن روز دیر کرد، خیلی هم دیر کرد. و من بی تاب و مشوش نمی توانستم آرام بگیرم. محترم خانم دلداری ام می داد، ولی دلشوره رهایم نمی کرد تقریبا نزدیک غروب آمد. سرحال و خوشحال، در حالی که از قیافه در هم من تعجب کرده بود!
محترم خانم جای من توضیح داد: از ساعتی که اومده تا الان چشمش به در بوده. هم زنت پرپر زده، هم من دلم هزار راه رفته. خوب مادر جون تلفن که هست، مگه یه شماره گرفتن چقدر کار داره؟
در حالی که محترم خانم را می بوسید و عذرخواهی می کرد سر به سر من هم، که اخم هایم باز نمی شد، می گذاشت. توی ماشین هم با آن که از حرف هایش خنده ام می گرفت، سگرمه هایم را باز نکردم،
تا این که گفت: می خواستم یک خبری بهت بدم حالا که اخم می کنی نمی گم.
درست روی نقطه ضعف من دست گذاشته بود. در حالی که اخم و تخم به کلی فراموشم شده بود به التماس افتاده بودم که بگوید چه خبر است و حالا او بود که می خندید، و به شوخی اخم کرده بود.
در جوابم با لحنی با مزه گفت: مجازات آدم اخمو انتظاره، التماس فایده نداره.
این مرض که در مورد سوال هایی که ذهنم را کنجکاو می کرد صبر نداشتم، کلافه ام کرده بود. به تمام ترفندهایی که بلد بودم متوسل شدم، از ناز و عشوه و التماس گرفته تا قهر و دعوای ساختگی.
ولی آخر هم نگفت، تا رسیدیم دم خانه با تهدید گفتم: نمی گی؟!
مصمم غلیظ و کشیده گفت: نه!
گفتم: خیله خب. و با عصبانیت پیاده شدم و در را محکم به هم زدم.
سرش را از شیشه بیرون آورد و پرسید: خیله خب چی؟!
با لجبازی گفتم خیله خب حالا بهت می گم و زنگ را فشار دادم.
دنبالم آمد، خندان و سرحال. خنده هایش بیشتر عصبی ام می کرد.
با کج خلقی و عجله با مادر و امیر و علی که توی هال بودند سلام کردم و از پله ها بالا رفتم.
امیر گفت: خوبه دیگه حمالی ها رو ما می کنیم، اخم و تخمش رو تو.
بعد رو به محمد کرد و پرسید: اینم زنه تو گرفتی؟ غیر از اخم و تخم و بداخلاقی کار دیگه ام بلده؟!
مادر به اعتراض گفت: امیر!!!
امیر گفت: مادر جان، مه که سربچه مردم رو کلاه گذاشتیم، بگذار اقلا خودمون بگیم دلش خنک شه....
چند تا پله برگشتم پایین و از بالای نرده ها دولا شدم و با دهن کجی و حرص به امیر گفتم: کلاه سر اونی می ره که زن تو بشه آقا، دلت به حال خودت بسوزه نه دوست عزیزت.
امیر با خنده گفت: حالا این قدر دولا نشو می افتی، محمد یکباره از دستت راحت می شه ها.
بدون این که جواب بدهم عصبانی از پله ها بالا رفتم. صدای امیر هنوز می آمد که جیغم بلند شد. فریادی از شادی و تعجب و حیرت. اتاق به کل شکل دیگری شده بود. روبرو یک کتابخانه حصیری ظریف بود که کتاب ها را منظم و مرتب تویش چیده بودند و کنارش گلدان نخل مرداب و جلوی آن میز تحریر، تختمان زیر پنجره بود و کنارش یک آباژور قشنگ روشن بود. مبل راحتی جای قبلی میز تحریر بود و یک دسته گل رز و مریم که فضای اتاق را پر از عطر گل مریم کرده بود، روی میز قرار داشت، درست مثل دسته گل روز تولدم.
رور تولدم؟!!
امروز اول دی بود؟!! وای پس تولدم بود و دیر کردن محمد برای این کارها بوده و منظور امیر از حمالی لابد جا بجا کردن همین وسایل؟
در حالی که از شادی روی پا بند نبودم، با هیاهو و سر و صدا از پله ها سرازیر شدم. آن ها هم به دنبال سر و صدای من توی پله های طبقه دوم آمده بودند. سه پله مانده به کف هال نمی دانم پایم پیچ خورد یا لیز خورد، خلاصه قبل از این که بفهمم چه شده، مثل توپ خوردم زمین. آن قدر سریع افتادم که حتی دردم نیامد و از حرف امیر که به محمد می گفت – بی چاره! به جای این آت و آشغال ها برای این یک جفت چشم بخر جلوی پایش رو ببینه – من که هنوز ذوق زده اتاقم بودم از ته دل ریسه رفتم.
خنده ام هم از شادی بود و هم از حرف امیر و آن قدر شدید که نمی توانستم جواب مادر و محمد را که با نگرانی دست و پایم را تکان می دادند که نکند شکسته باشد، بدهم. و رگبار متلک های با مزه امیر هم نمی گذاشت خنده ام بند بیاید. وقتی بالاخره نفسم بالا آمد در جواب مادر و محمد که می گفتند معلومه حواست کجاست؟
گفتم : به خدا نمی دونم چی شد؟!
امیر در حالی که می رفت پایین، رو به مادرم گفت: بفرمایین تازه شما می گین این بنده خدا رو محمد را می گفت دلداری هم ندین، چهار تا پله رو نمی دونه چی شده؟ شانس آوردیم دم پشت بوم نبود.
آن روز آن قدر خوشحال بودم که حرف های امیر ناراحتم که نمی کرد هیچ، تازه خودم بیش تر از همه می خندیدم. وقتی مادرم هم دنبال امیر از پله ها پایین رفت، بی محابا پریدم توی بغل محمد و با شور و شوق صورتش را غرق بوسه کردم، در حالی که به جای من او ناراحت بود که مبادا صدای ما پایین برود و مدام می گفت هیس و سعی داشت آرامم کند.
آخر هم وقتی دید حریف من نمی شود، همان طوری بغلم کرد و از پله ها بردم بالا توی اتاق خودمان. اتاقی که عطر گل مریم و بوی عشق با هم معطرش می کرد. اتاقی که می توانست اولین خانه خوشبختی ما باشد و من نگذاشتم.
هنوز هم وقتی یاد آن لحظه ها می افتم دست هایم می لرزد و چشم هایم پر از اشک می شود. اشک ندامت، اشک حسرت، اشک افسوس، افسوس برای بهشتی که از دست رفت و جهنمی جایگزینش شد که شعله هایش سال ها روح و قلبم را سوزاند و خاکستر کرد، ولی از حرارتش اندکی کاسته نشد.
کتابخانه اش هنوز هم توی اتاقم است و آباژورش کنار تختم. آباژوری که کلاهکی سفید بر روی پایه ای از گلدان چینی داشت که رویش نقاشی بسیار لطیف و کمرنگی کشیده بودند، نقاشی با رنگ ملایم مثل رویا و درست همان طور هم اتاق را روشن می کرد، با نوری ضعیف و ملایم مثل رویا.
و باز مثل سال قبل یک جعبه کوچک که این بار لای گل ها بود. حتی انتخاب هدیه هایش هم ظرافتی خاص داشت. توی آن جعبه، دو تا حلقه بود جدا از هم، یکی حلقه ای مات و براق که به نظر نقره ای- طلایی می آمد و دیگری حلقه ای که روی انگشت هفت می شد و پر از نگین های ریز بود و دوتایی توی دست یک انگشتری ظریف و زیبا می شد.
به پیشنهاد محمد حلقه ساده را پشت انگشتر نامزدی ام و حلقه دیگر را جلوی آن دستم کردم. با این که سه تا حلقه بود، به خاطر ظرافت، هر سه شان توی دست مثل یک انگشتر پهن زیبا می شدند. از نگاه کردن به انگشت هایم سیر نمی شدم.
من صورت او را می بوسیدم و او دست مرا که می گفت مثل بچه هاس، ظریف و نرم و سفید.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که صدای امیر که از پایین صدایمان می زد ما را به خودمان آورد.
حلقه اش هنوز به دستم است، مثل گردنبندش که همیشه به گردن دارم. وقتی رفت نه او حلقه اش را پس داد، نه من یادگاری هایش را و هیچ کس هم سوالی نکرد و من هیچ وقت نفهمیدم که او حلقه اش را مثل من پیش خودش نگه داشت یا نه؟
ادامه دارد ...
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و دوم : : :

قسمت بیست و دوم : : :

قسمت بیست و دوم : : ::gol:

همان شب محمد گفت: از این جمعه به بعد با هم می ریم کوه.
و سه روز بعد بالاخره با اکراه و بی میلی برای اولین بار، همره امیر و محمد به کوه رفتم. ساعت پنج صبح بود که محمد با هزار زحمت بیدارم کرد. من آن قدر خواب آلود بودم و پلک هایم سنگین بود که به زحمت می توانستم از لای چشم ها نگاه کنم. در حالی که با حسرت رختخواب گرم را نگاه می کردم و بر خلاف محمد و امیر، با تبلی حاضر می شدم، با خود می گفتم چه کار بیهوده و مسخره ای است که آدم صبح زود، آن هم روز تعطیل از رختخواب گرم و خواب جدا بشود و راه بیفتد و برود کوه!
اصلا هیچ آدم عاقلی توی این سرما و این موقع صبح ممکن است الان بیرون باشد؟!
چشم هایم آن قدر می سوخت که با وجود شوخی و خنده های امیر و محمد توی ماشین، باز هم خوابم برد.
وقتی رسیدیم هوا تاریک و روشن بود. از دیدن آن همه آدم، از پیر و جون و حتی بچه، که تنها یا دسته دسته به کوه آمده بودند، بهتم زد و فکر کردم پس فقط عقل محمد و امیر کم نیست!
روحیه شاد و سرحال اکثریت آدم هایی که می دیدم از هر چیز دیگری عجیب تر بود. هیچ نشانی از خواب آلودگی و اکراه در صورت کسی نبود. انگار به جای همه آن آدم ها من بودم که عزا گرفته بودم.
امیر به شوخی گفت: محمد ! الان همه می فهمن زنت از اون کوهنوردهای قهاره که اگر سرش بره کوهش نمی ره ها!!!
و در جواب نگاه پر از غیظ من، خندان گفت: باورت نمی شه؟! به جان خودم قیافه ت از سه فرسخی نشون می ده به چه عشقی اومدی از این منظره و هوا و طبیعت استفاده کنی!
بعد قاه قاه خندید.
محمد به طرفداری از من گفت: انگار دفعه های اول خودمون رو یادت نیست....
امیر پرید وسط حرفش: والله اگر این مثل که می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست..
درست باشه، اون وقت محمد جان برایت متاسفم . بی خودی به دلت صابون نزن...
صدای جواد که می گفت: امیر دوباره چه خبره، صبح اول صبح معرکه گرفتی . حرف امیر را قطع کرد و چشممان به آن ها افتاد، جواد و ثریا که سرحال و قبراق به ما نزدیک می شدند.
نمی دانم آن روزها واقعا چه مرگم بود؟! چطور آن صبح های با طراوت و سرزدن آفتاب را از دامنه کوه نمی دیدم، در حالی که تمیزی و پاکی هوا روح را تازه می کرد و رود جاری آدم ها با رویی گشاده پیچ و خم ها را طی می کرد.
با این که هوا سرد بود، کمی که راه رفتیم نور خورشید که کاملا طلوع کرده بود و تلاش و فعالیت که به خاطر سر بالا بودن راه، برای من سخت بود باعث شد گرمم بشود. کاپشنم را در آوردم که صدای محمد از پشت سرم بلند شد: مهناز، زود کاپشنت رو بپوش.
چرا؟ گرممه!
می دونم، ولی قبل از این که عرق کنی باید این کارو می کردی، نه حالا. سرما می خوری.
از گرما کلافه بودم.
در حالی که کمکم می کرد، گفت: تنت کن، یک جا می شینیم برای صبحونه، عرقت که خشک شد، درش بیار.
وقتی به قهوه خانه رسیدیم، با این که آرام آرام راه آمده بودیم، پاهایم ضعف می رفت و کاملا خسته شده بودم و از دیدن تخت و جایی برای نشستن، کلی ذوق کردم.
ثریا طوری که انگار حال مرا درک می کند، گفت: خیلی خسته شدی، نه؟!
توی نگاهش مهربانی خاصی بود، یک مهر مخلوط با حمایت که آدم قادر نبود در برابرش مقاومت کند.
با لبخند جواب دادم: خیلی.
دفعه های اول همیشه همین طوره، ایشاالله کم کم عادت می کنی.
محمد و امیر و جواد که برای آوردن چای و وسایل صبحانه رفته بودند، سر رسیدند و امیر دنباله حرف های ثریا را گرفت: بله دیگه، وقتی دورترین مسیری که آدم پیاده روی کرده باشه مسیر خونه تا مدرسه یا خونه مریم خانوم باشه، اوضاع بهتر از این نمی شه. به جان خودم الان مهناز فکر می کنه قله رو فتح کرده، مگه نه؟
به جای من که با دلخوری نگاه می کردم، ثریا گفت: اگه این فکر رو هم کرده باشه همچین اشتباه نکرده. مثل این که خودتون رو یادتون رفته. همین قدر که این مسیر رو پا به پای ما اومده، آفرین داره.
بعد رو به من اضافه کرد: مهناز جون، به حرف های آقایون گوش نده، بیشتر اعتماد به نفسشون رو از ضعیف دونستن خانم ها تامین می کنن.
جواد در حالی که لقمه ای بزرگ را نزدیک دهانش نگه داشته بود، گفت: امیر، تو نمی تونی خفه شی؟ حالا دوباره از صبح جنگ حقوق زنان در می گیره. هر دفعه این غلط رو می کنی نتیجه اش رو هم می بینی، بازم از رو نرو، خوب؟!
امیر خندان گفت: هیچ هم بی نتیجه نبوده، همین ادامه جنگ نشون می ده که هنوز حقانیت قضیه اثبات نشده، بعد، در حالی که به سمت ثریا اشاره می کرد، ادامه داد: و بعضی ها نتونستن پیروز بشن.
محمد همان طور که چای می ریخت توی گوش من که محو تماشای اون سه تا بودم، گفت: صبحونه ت رو بخور، این ها کار همیشه شون است. آروم آروم عادت می کنی.
جا خوردم و با تعجب فکر کردم یعنی همیشه ثریا هم همراهشان بوده؟ پس چرا تا حالا هیچ وقت به من حرفی نزده اند؟! بی اختیار فکرم مشوش شد و چیزی درونم آتش گرفت و یک حس آزار دهنده با شدت توی وجودم بیدار شد. حسی مهار نشدنی و ناشناس که در عین تلخی باعث خشمی سرکش می شد، ولی وقت آن نبود که خشمی را که توی دلم بود، بروز دهم. همین باعث می شد سایه ای که روی افکارم افتاده بود، نا خود آگاه روی صورتم اثر بگذارد.
صدای محمد مرا از آن حال در آورد: حالا اگه بخوای می تونی کاپشنت رو در بیاری.
ثریا پیشنهاد کرد: به خاطر مهناز جون این دفعه تا جای همیشگی نریم.
ولی محمد گفت: نه! شماها که می تونین برین. ما آروم تر می آییم و هر جا دیگه مهناز نتونست می شینیم و منتظر شماها می شیم.
همه قبول کردند و راه افتادند و من با ناراحتی از این که دوباره باید راه می رفتم، کیف و کاپشنم را برداشتم و با اوقات تلخ راه افتادم.
امیر در حالی که نگاهش به جواد بود ولی شیطنت در چشمانش موج می زد و معلوم بود منظورش به ثریاست گفت: جواد می گم چطوره از این جا تا قهوه خونه بعدی مسابقه بدیم ببینیم بالاخره این احساس قدرت ما به حق است یا نا حق.
ثریا هم در جواب با خنده از من پرسید: می دونی چیزی که در آقایون خیلی قابل تحسین است چیه؟
امیر فوری گفت: معلومه گذشت و قدرتشون!
ثریا با خنده ای معنی دار گفت: نه اشتباه کردین. رویشون است که همتا نداره.
و همان طور بحث کنان از ما دور شدند و رفتند.
محمد به من که هاج واج نگاهشان می کردم، گفت: تعجب کردی؟! گفتم که این ها همیشه همین طورن. حالا تا برگردن همین جور توی سر و کله هم می زنن، بیا بریم.
چیزی نگفتم. باریکی راه و آدم هایی که زنجیروار کنار ما حرکت می کردند، باعث می شد وقتی برای حرف زدن نباشد. این سکوت مرا بیشتر توی دنیای افکار مزخرفی که به سرم راه پیدا کرده بود، غوطه ور می کرد. دیگر چیزی از طبیعت اطراف نمی دیم. حرص این که چرا در این همه مدت محمد هیچ وقت اشاره ای به این نکرده که ثریا هم همراه آن ها بوده، رهایم نمی کرد. آن روز وقتی به این افکار مزاحم میدان دادم، اولین قهر و اختلاف جدی ما پیش آمد.
انگار زبانم قفل شده بود. بقیه روز را در جواب حرف های محمد و دیگران به یک بله و نه اکتفا کردم و وقتی هم نزدیک ظهر برگشتیم خانه، در جواب سوال های او فقط با اخم های درهم، گفتم خسته ام. و بعد خوردن ناهار خوابیدم.
نزدیک غروب بود که چشم باز کردم. از نور چراغ مطالعه فهمیدم که محمد پشت میز است. غلت زدم و پشت به او رو به دیوار دراز کشیدم.
با لحنی دلخور گفت: چبه، خیال نداری بلند شی؟
جواب ندادم. کتابش را محکم بست و آمد پشت سرم و روی لبه تخت نشست. با صدایی که معلوم بود سعی می کند عصبی بودنش را پنهان کند، گفت: بلند شو باهات کار دارم.
نشستم، در حالی که بی حوصله بودم و بدون این که سرم را بلند کنم با ناخن هایم ور می رفتم.
خیلی شمرده گفت: خستگی ات رفع شده؟!
با سر جواب مثبت دادم.
حالا می شه بگی این رفتارها به خاطر چیه؟!
کمی نگاهش کردم و بعد در سکوت باز سرم را پایین انداختم. هم دلم می خواست بگویم، هم نمی خواست. فکر این که به خاطر ثریا ناراحتم، دلیل ضعف و حسودی است و نمی خواستم او چنین فکری در مورد من بکند و می خواستم بگویم، چون این فکر مثل چکش مغزم را سوراخ می کرد که چرا به من چیزی در این مورد نگفته است.
سر در گم بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم که صدای تقریبا بلند محمد با لحن تهدید آمیزش باعث تصمیمم را بگیرم، با لحنی که رگه های خشم داشت، گفت: ببین! این بار آخره که دارم می پرسم، می گی چی شده یا نه؟
لحن خشمگین و تهدید آمیزش مرا که خودم را طلبکار می دانستم، سر لج انداخت.
بدون این که حرف بزنم با موهایم که روی شانه ام ریخته بود ، خودم را سرگرم کردم و او هم عصبانی برگشت پشت میز.
من هم خواستم با عصبانیت از تخت بیایم پایین که از درد ماهیچه های پایم نا له ام بلند شد. پاهایم چه دردی می کرد. محمد بر خلاف همیشه نه نگاهم کرد نه سوال. و این مرا در لجبازی مصمم تر کرد.
دیگر تا آخر شب و موقع خواب حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد و برای اولین بار شب به حالت قهر خوابیدیم. پشتم را به او کرده بودم، ولی مثل مرغ سرکنده زجر می کشیدم و او هم برای اولین بار حتی یک ذره ملایمت نشان نداد. نمی دونم چقدر از شب گذشته بود که خوابم برد. کنار او و دور از آغوشش پرپر می زدم و درد می کشیدم. تا این که از خستگی از هوش رفتم و صبح با صدای ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدم.
مهناز ! مهناز! پاشو دیرت شد. امیر منتظره!
با تعجب از جا پریدم چرا امیر؟ به کنارم نگاه کردم، رفته بود.
محمد نبود. وحشتی گنگ به دلم چنگ انداخت. کی رفته بود؟ چی شده که امیر می خواهد مرا ببرد؟ نکنه برنگرده؟ اضطرابی خفقان آور ذهن و وجودم را در خودش پیچاند و آن روز تا غروب به من چه گذشت!
سر کلاس منگ و آشفته بودم و چیزی از درس ها نفهمیدم. درد ماهیچه های پاهایم انگار دو برابر شده بود و من در دلهره ای عجیب گرفتار بودم و در عین حال، پشیمانی از عملم داشت دیوانه ام می کرد.انگار چند ماه بود که از او دور بودم. دلم برایش پر می زد و غرق بیم و امید، فقط منتظر غروب بودم. ساعت ها به کندی می گذشت. انگار آن روز خورشید خیال نداشت غروب کند. نزدیک غروب از اضطراب داشتم خفه می شدم.
اگه شب نیاد چی؟!
وقتی ساعت معمول آمدنش رسید، نفسم داشت بند می آمد. قرار و آرام نداشتم. برای این که مادرم و سایرین پی به احوالم نبرند خود را توی اتاقمان حبس کردم، ولی نیامد. پدرم آمد، امیر برگشت، ولی از محمد خبری نبود. حتی تلفن هم نزد. مثل دیوانه ها از این طرف به آن طرف می رفتم و دست به دست می مالیدم. حتی برای سلام کردن به پدرم هم پایین نرفتم.
صدای مادر که از پایین صدایم می زد، مجبورم کرد جواب بدهم.
مهناز! محمد کی می آد؟ آقاجونت شام می خوان. چرا نمی آی پایین؟!
دلم فرو ریخت. چه باید می گفتم؟ محمد جزئی از وجودم شده بود و بدون او سر در گم و گیج و درمانده بودم.
مامان، شما شام بخورین، منم درس دارم بعدا با محمد شام می خورم.
پدرم از پایین گفت: یعنی دیگه تو اندازه یک سلام هم برای ما وقت نداری؟
شرمنده رفتم پایین و سلام کردم و عذرخواهی و بعد مستاصل دویاره به بهانه درس به اتاقم پناه بردم. نفسم از غصه انگار دیگر بالا نمی آمد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشت داشت قلبم را سوراخ می کرد.
اگه برنگرده؟ اگه شب نیاد؟ بدون اون....
صدای زنگ در مثل ناقوس خوشبختی از جا پراندم، تا نیمه پله ها دویدم و از بالای نرده ها دولا شدم. خودش بود، چهره اش چقدر خسته بود. در جواب مادرم با رویی گشاده توضیح می داد که چرا دیر آمده و من که از هیجان درست نمی شنیدم، همه وجودم نگاه شده بود.
پدرم گفت: پس زود باش لباست رو عوض کن، بیا که مردیم از گرسنگی.
امیر طبق معمول خندان گفت: زنت هم از بس خوابیده خسته س. تازگی ها زرنگ شده دیگه صاف و ساده نمی گه خواب بودم، می گه درس دارم! صداش کن بیاد می خواهیم شام بخوریم.
دوان دوان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفسم از دویدن و شوق به شماره افتاده بود به دیوار پشت در تکیه دادم، صدای ضربان قلبم داشت گوشم را کر می کرد که با سری زیر انداخته وارد شد.
در را بستم و بدون لحظه ای درنگ از گردنش آویختم. از دیروز تا آن ساعت مثل یک سال گذشته بود و احساس می کردم مدت هاست از او دورم. بدون این که حرفی بزنم در حالی که از نگاه غمگین و خسته چشم هایش دیوانه شده بودم، مثل بچه ها فقط می خواستم خودم را توی بغلش قایم کنم.
انگار می خواستم از وجودش مطمئن بشوم. خدایا چقدر این چشم ها و این وجود برایم عزیز بود! چطور توانسته بودم برنجانمش یا آزارش بدهم؟
هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد، تنها لبخند شیرین او بود که باعث می شد آرامش به قلبم برگردد. با صدای امیر که از پایین با بی صبری و طعنه می گفت محمد رفتی اونو بیاری خودتم خوابت برد؟! از آغوشش بیرون آمدم، در حالی که احساس می کردم باری به سنگینی همه دنیا از شانه ام برداشته شد، ولی افسوس که این اولین بار، آخرین بار نبود،بلکه آغاز اختلافاتی بود که مثل آتشی که از یک جرقه شروع بشود گسترش پیدا کرد و خرمن هستی ام را به آتش کشید.
کاش آن شب در جواب اصرار های محمد علت ناراحتی ام را گفته بودم و سر و ته قضیه را با شوخی به هم نمی آوردم، تا قضیه اساسی حل می شد. ولی اشتباه کردم. خشت اول را کج گذاشتم، این بود که دیوار تا ثریا کج رفت.
آن شب گذشت و آرامش ما فقط تا جمعه بعد طول کشید.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست سوم

قسمت بیست سوم

قسمت بیست سوم::::gol:

الان وقتی به آن روزها فکر می کنم حتی یادم نمی آید اولین بگو مگو ها بر سر چه بود؟ فقط یادم است به زور می رفتم و با اوقات تلخ برمی گشتم. سر بهانه های جزئی قهر و بد اخلاقی می کردم و روز را به هر دویمان تلخ می کردم. شاید در نهان هدفم این بود که محمد را از کوه رفتن منصرف کنم. فکر می کردم به این طریق دلزده اش می کنم، غافل از این که به مرور از خود من که باعث این جریان بودم خسته و دلزده می شود. وضع وقتی بدتر شد که آرا آرام رو در بایستی را کنار گذاشتم و جلوی بقیه هم حفظ ظاهر نکردم و همین درگیری های ما را دامنه دارتر و قهر ها را طولانی تر کرد و تقریبا بیش تر روزهای هفته با هم سرسنگین بودیم. و چون محمد سال آخر بود و درس هایش سنگین و فشرده و از طرفی دنبال کار پذیرش از دانشگاه های خارج از کشور بود و به دنبالش سخت مشغول خواندن زبان، مثل گذشته زیاد وقت آزاد نداشت.
آن قهرها در زمان کمی که با هم بودم، باعث می شد فاصله مان بیش تر و بیش تر بشود.
یکی از همان روزها بود که محترم خانم وقتی در خانه شان منتظر محمد بودم، سر صحبت را باز کرد و حرف را به عروسی و رفتن محمد به خارج کشید و گفت:
مادر، تو سعی کن منصرفش کنی. محمد اندازه خودش درسش رو خونده. آینده ش هم که غصه ای نداره، باباش پشتش است، واسه چی بره چند سال هم آواره دیار غربت بشه؟ بلکه تو با مهربونی بتونی نرمش کنی. همین طور که از وقتی عقد کردید نتونسته ازت جدا بشه، حالا هم یه خورده بهش سخت بگیری، البته نه با قهر و دعوا، با ناز و نوازش و مهربونی بلکه قبول کنه نره. من می دونم به خاطر این که فکر رفتن توی سرشه، نمی خواد عروسی کنه و زندگی پهن کنه، مبادا پا گیر بشه. حقیقتش می ترسم اینم مثل عموهاش بره اون جا بند بشه. راستش، اون دفعه که حرف شده بود که شاید حامله باشی، خدا می دونه چقدر ذوق کردم.
من در حالی که رنگ به رنگ می شدم سرم را پایین انداختم.
محترم خانم با خنده گفت: خجالت نکش مادر جون، چرا سرخ شدی؟ به جان محمد قسم که تو با فاطمه و زری برای من فرقی نداری. حالا حامله هم شده بودی، مگه جرم و جنایت کرده بودی؟! تو به محمد نگاه نکن که ماشاالله همه کارهایش یه جور دیگه س. با فاطمه بی چاره چقدر اوقات تلخی کرد تا رفتین و برگشتین. خلاصه مهناز جون، محمد که حرف حرف خودشه، من امیدم به توست. ببین می تونی... خندید گولش بزنی بلکه راضی بشه، اصلا می دونی چیه حامله هم بشی هیچ وقت طاقت نمی آره تو رو بگذاره و بره. یکی دو سال هم که بگذره دیگه سرش به زندگی گرم شده دنباله اش رو نمی گیره. خودت هم دلت شور درس خوندنتون نزنه، ایشاالله راضی که بشه میاین این جا، پیش خودم. تو هم با خیال راحت درست رو بخون. اگه بهونه کارو هم گرفت باور نکن، بیخود می گه. الان هم اندازه یه زندگی در آمد داره، هر چی مهدی طلبکاره این بچه م ملاحظه کاره. از بس توی پول گرفتن حیا به خرج می داد، حاج آقا واسه این که بهش سخت نگذره، از وقتی مهدی زن گرفت، سه تا سهم مساوی براشون تعیین کرد و جای سرمایه داد بهشون و گفت خواستین خودتون باهاش کار کنین، نخواستین من باهاش کار می کنم، ماه به ماه عادیش رو می ریزم به حسابتون. خلاصه مهدی پول رو گرفت، مرتضی هم خودش داره با پوله کار می کنه. ولی پول محمد دست حاج آقاس و ماه به ماه می ریزه به حسابش، خلاصه برای خرجی هم مشکل نداره، اگه گفت بدون بهونه س.
چقدر ته دلم از حرف های محترم خانم ذوق می کردم و فکر می کردم راستی اگه می تونستم محمد رو راضی کنم، چقدر خوب می شد.بی چاره محترم خانم خبر نداشت که خودم از همه بیشتر دلم می خواهد که از شر درس راحت بشوم و دلم شور چیزی را که نمی زند، همان درس است. ولی در مورد بچه احساس غریبی داشتم. فکر می کردم خیلی عجیب و زود است که بچه دار بشوم.
ازدواج، رفتن به خانه خودم و تنها شدن با محمد آرزویم بود، ولی بچه دار شدن برایم مفهومی ناشناس و دور از ذهن بود. لااقل توی این یک مورد عقلم رسیده بود که هنوز قابل مادر شدن نیستم!
به هر حال به فکر فرو رفتم که چطور محمد را راضی کنم. خصوصا که از فاصله ای که داشت بینمان ایجاد می شد دل گرفته و نگران بودم. بقیه روز توی این فکر بودم تا شب.
آن شب طبق معمول غرق کتاب هایش بود و من غرق نقشه کشیدن. و چون با هم سر سنگین بودیم، نمی دانستم چطور باید شروع کنم و چه بگویم؟ وقتی هیچ حرفی به ذهنم نرسید، از آن جا که دلم برای سر به سر گذاشتن با او تنگ شده بود، یکدفعه بی مقدمه رفتم کنارش، کتابش را بستم و فوری نشستم روی کتاب.
محمد با تعجب و حیرت از رفتار من، مبهوت گفت: ا! مهناز چه کار می کنی؟ کتاب امانته خراب می شه.
با لحنی بچگانه و لوس گفتم: به جهنم! بگذار خراب بشه تا دیگه بهت امانت ندن.
در حالی که سعی می کرد از روی کتاب بلندم کند، گفت: به جهنم؟!! دست شما درد نکنه. اون وقت می دونی چقدر بابت هر کدوم این ها پول بدم؟! از اون گذشته باز دوباره لباس های منو پوشیدی؟!
منظورش پلیورش بود. فهمیدم می خواهد حواسم را پرت کند، همان طور که داشتم مقاومت می کردم که نتواند از روی کتاب بلندم کند، یکدفعه گفتم:
من این حرف ها سرم نمی شه، بیخودی حرف تو حرف نیار که حواس منو پرت کنی. کی عروسی می کنیم؟!
جا خورد، بهت زده صاف نشست و من را با تعجب نگاه کرد. پرسید: چی گفتی؟!
تک تک و شمرده تکرار کردم: کی عروسی می کنیم؟!
ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و بعد از چند لحظه مکث با نهایت مهربانی از روی میز بلندم کرد و نشاندم روی پاهایش، درست مثل یک بچه لوس. دوباره او شد یک پدر مهربان و صبور و من یک بچه ننر و زبان نفهم.
در حالی که چشم هایش برق شیطنت و شوخی داشت، گفت: والله، اگه منظورت جشن و لباس عروس پوشیدن و این حرف هاست که یادمه عروسی کردیم ولی اگه منظورت اون یکی عروسی هم هست....
در حالی که چشم هایم گرد شده بود با پرخاش و اعتراض پریدم وسط حرفش: محمد!
در حالی که از ته دل می خندید گفت: تو پرسیدی کی عروسی می کنیم، نپرسیدی؟!
منظورم اونی نبود که تو می گی.
همان طور خندان و شیطنت بار گفت: پس چی بود؟!
در حالی که خودم را هم عصبانی و هم خجالتزده نشان می دادم گفتم: منظورم رفتن خونه خودمون بود.
که در حقیقت باز همونه که من می گم، نه؟!
دیگر جیغم در آمد. او می خندید و من که حرصم گرفته بود کتابش را که می دانستم رویش حساسیت دارد برداشتم و سعی کردم فرار کنم.
همان طور که نگهم داشته بود و می خندید، گفت: مهناز جون من! کتاب رو بگذار زمین. خواهش می کنم.
بعد از جا بلند شد، کتاب را از دستم درآورد و گذاشت روی میز و دوباره بغلم کرد و از میز دورم کرد.
آن قدر که وانمود می کردم، ناراحت نبودم ولی از این کشمکش، از این که خودم را برایش لوس کنم لذت می بردم و به حالتی که انگار می خواهم فرار کنم، هنوز دست و پا می زدم.
در حالی که سعی می کرد آرامم کند، گفت: عزیزم، گفتم ببخشید دیگه، شوخی کردم، حالا بفرمایین من گوش می کنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
همان طور دست و پا زنان گفتم: گوش نمی کنی، اذیت می کنی.
خندان لب تخت نشست و مرا هم به زور نشاند روی پایش. رویم را به حالت قهر برگرداندم. صورتم را برگرداند و توی چشم هایم نگاه کرد. دیگر او فهمیده بود وقتی توی چشم هایم نگاه می کند تسلیم می شوم.
بعد با لحنی سرشار از محبت گفت: آدم، خوشگل تنها که باشه، فایده نداره، باید خوش اخلاق هم باشه تا بشه یک ماه کامل. از اون گذشته من همه جور ماه دیده بودم غیر از ماه اخمو!! حالا مثل یک دختر خوب اخم هاتو باز کن تا در مورد عروسی – کلمه عروسی را باز با کنایه و شیطنت به زبان آورد – صحبت کنیم.
این بار از طرز نگاهش و تکیه بامزه و معنی داری که روی عروسی کرد، نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
خوب حالا شد. اگه بدونی خنده هایت چقدر قشنگه هیچ وقت اخم نمی کنی. حالا بفرمایین.
در حالی که انگشتم را به علامت تهدید تکان می دادم با لحنی تهدید آمیز گفتم: محمد، به خدا اگه اذیت کنی...
حرفم را قطع کرد، انگشتم را توی هوا گرفت و بوسید و گفت: شما، اگه تهدید هم نکنی، فرمانتون اجرا می شه، بفرمایین!!
گفتم دیگه. توی بدجنسی می دونی چی می گم. خودتو به اون راه می زنی.
دوباره خندید و گفت: باور کن اولش جا خوردم و فکر کردم منظورت همونه.
با رنجیدگی و اخطار گفت: محمد!!!
ا ! می گم یک لحظه فکر کردم. خیله خب ببخشید که اشتباه فکر کردم. بعد از اون، عزیز دلم، هنوز هم تو درس داری و هم من، قرار ما از اول هم این بوده که درس هر دومون تموم بشه. نه؟! شما اون اول که صحبت کردیم نگفتین که برای عروسی! عجله داری.
عروسی را کش دار و با طعنه گفت.
تا دهنم را باز کردم، دستش را آرام روی دهنم گذاشت و ادامه داد: از اون گذشته، الان تا سالگرد خانم جون خودت می دونی که همچین چیزی امکان نداره، اما اگه منظورت همون عروسی هم هست که من می گم، باشه هر وقت شما بگی!....
باز قصد سر به سر گذاشتن داشت. به روی خودم نیاوردم. گفتم: حالا کی گفته جشن بگیریم. وسایلمون رو می بریم خونه شما و بی سر و صدا زندگی رو شروع می کنیم. اون طوری حرف و سخن نمی شه و عیبی نداره.
یکدفعه حالت نگاهش عوض شد، با موشکافی و دقت توی چشم هایم خیره شد و پرسید:راستش رو بگو چی شده که این فکر توی سر تو افتاده، من و تو الان هم با همیم. یک چیزی شده که تو این حرف رو می زنی. حرفی شده؟! آقا جون اینا چیزی گفتن؟!
فکر کرده بود که خانواده ما چیزی گفته اند. دستپاچه و هول گفتم نه بخدا، خودم خودم خسته شدم و از دهنم در رفت: اصلا مامانت هم.... حرفم را قطع کرد. بند را آب داده بودم و محمد فوری هشیار شد.
پس این آش رو مادر عزیز خودم پخته. آره؟ توصیه نکرده اگه بچه دار بشی بهتره؟!
ماتم برد چقدر جنس این محمد خراب بود. در حالی که از روی پایش بلند می شدم، با غیظ گفتم نخیر. و سعی کردم توی چشم هایش نگاه نکنم. ولی محمد که دست هایم را نگه داشته بود، نمی گذاشت که بروم.
مهناز! توی چشم های من نگاه کن.
با تمام نیرو سعی داشتم دستم را از دستش در بیاورم، ولی موفق نمی شدم. می خواستم با سر و صدا کردن خودم را آزاد کنم و از جواب دادن رو در رو فرار کنم.
ولی او که خونسرد و آرام نشسته بود و تقلا کردنم را نگاه می کرد ، گفت: بی خودی شلوغ نکن. می دونی که تا خودم نخوام نمی تونی دست هایت رو در بیاری. در ضمن گفتن یا نگفتن تو فرقی نمی کنه. این حرف ها رو خودم قبلا ازشون شنیدم، حالا که از من نا امید شدن دست به دامن تو شدن، نه؟!
از بی عرضگی خودم لجم گرفته بود. حرفش را نشنیده گرفتم و به تقلا کردن ادامه ولی بالاخره خسته شدم و ولو شدم توی بغلش و با حرص و لج گفتم: فقط حیف که زور تو از من بیش تره!
با خنده گفت: اگه نبود چی می شد؟!
باز حرف بیوده زده بودم. دیدم راست می گوید، مثلا اگر زورم بیشتر بود چه کار می کردم؟ دست انداختم گردنش و بوسیدمش و خندان، در حالی که خودم را به مظلومیت می زدم، گفتم: هیچی، اون وقت راحت تر فرار می کردم.
یک آن احساس کردم، نگاهش بی تاب و ملتهب و کلافه شده، گونه ام را آهسته نیشگون گرفت و گفت: خوب بلدی حواس آدم رو پرت کنی، نه؟!
برای فرار از نگاهش در حالی که سرم را به آزاد کردن موهایم که به زنجیر گردنم گره خورده بود گرم می کردم، گفتم: نه که تو بلد نیستی!!!
سنگینی نگاهش را حس کردم که خیره به من مانده بود ولی من که تاب نگاه به چشم هایش را نداشتم، سرم را بلند نکردم تا این که با لحنی آرام و شمرده گفت:
بعضی وقت ها فکر می کنم، یعنی از این قدر که من تو را دوست دارم ممکنه کسی بتونه بیش تر کسی رو دوست داشته باشه؟!
سرم را بلند کردم، ضربان قلبم تند شده بود و احساس می کردم صورتم هم قرمز شده. هیچ نگفتم. دیگر اصلا یادم نبود چه می خواستم بگویم و از او بخواهم. محو تماشای صورتی بودم که برایم شیرین ترین و عزیزترین چهره دنیا بود و چشم هایی که آن شب نگاهش بی تاب و سوزان بود. در حالی که آن شب نه او می دانست، نه من که سالهای بعد – سال هایی که حاضر بودم هر چه دارم بدهم تا دوباره آن صورت و آن نگاه را ببینم و آن کلام را بشنوم و میسر نبود – هر چه بود افسوس بود و رنج و عذابی فرساینده و بی حاصل.
همیشه من همان سوال را از خودم خواهم کرد و رنجی جانسوز و تلخ خواهم برد. بی آن که صدایم در بیاید.
صدای مامان که برای شام صدایمان می زد، ما را به خودمان آورد، اگر نه شاید...
آن شب موقع خواب محمد با شوخی گفت: امشب اگه یکخورده دیگه چونه زده بودی، ممکن بود منو از راه به در کنی و حرفاتو قبول کنم.
با تعجب و حیرت پرسیدم: قبول کنی؟!
راحت گفت: آره.
با تردید پرسیدم: کدوم حرفم رو؟!
با خنده گفت: همون عروسی دومی رو که انکار می کردی.
از جا پریدم و با اعتراض گفتم: محمد! خودت خوب می دونی منظور من اونی نبود که تو می گی!
همان طور که دوباره به زور بغلم می کرد، خندان گفت: و تو هم خوب می دونی که بی منظور هم نبودی!
به همه انکاری که می کردم، ولی در کمال تعجب و ناباورانه مجبور شدم به خودم اعتراف کنم که راست می گوید. مهرش آن قدر در دل و جانم ریشه دوانده بود که واقعا می خواستم او مالک همه وجودم باشد. او همان فاتح سزاواری بود که شهری را به او پیشکش می کردند.
آن موقع بود که به دنیای عجیب و تازه ای در درون خود پی بردم. دنیای خواستن و نیاز، نیاز و طلب و کشش جسم نه برای تمتع و لذت، برای یکی شدن، برای متعلق کامل شدن به کسی که مالک روح و روانم بود و فهمیدم دیگر از دوران سادگی دخترانه فاصله گرفته ام و بدون این که متوجه بشوم، بی اختیار پا به دنیای زنانه گذاشته ام.
نه، من دیگر اصلا دختر ساده و چشم و گوش بسته قبلی نبودم. آرام آرام آدم دیگری شده بودم که با نگاه یک زن می دید و مثل یک زن حس می کرد و طلب. و چنین بود که نیاز و عطش و غریزه را شناختم. ولی نه غریزه حیوانی که با دیدی شهوانی و کامجویانه تنها به ارضای جسم می انجامد. در کنار او حتی خواستن و کشش جسمی هم برای من یک عالم دوست داشتنی بود که احتیاج بی نهایتم را به او نشانم می داد. وصل برای من، متعلق کامل شدن به او بود و کشف دنیایی دیگر از زندگی. من جزو آن دسته از بندگان خوشبخت خداوند بودم که اول روح و قلبم تصاحب شده بود و در پی آن جسمم به تسلیم قانع می شد. نه از آن بی چارگانی که جسمشان تمتع می شد و بعد تشنه و عطشان به دنبال ارضای روحشان حیران و سرگردان می شوند.
حالا می فهمم که بیش تر ناسازگاری ها، بدبختی ها و یاس و سرخوردگی های روحی آدم ها از همین اشتباه محض که شهوت پرستی در آغاز راه است ناشی می شود. درست مثل این که به جای ستون های یک خانه اول سقف را بنا کنی.
ارواح خوشبخت در این عالم آن هایی اند که ستون هایی از مهر و عشق و تفاهم و درک و وابستگی عاطفی و کشش روحی مبنای رابطه شان است و در انتها وصل جسم به عنوان سقف آن بنا می شود. غیر از آن و اگر از سقف بخواهی شروع کنی به جز سرگشتگی و دلزدگی و گمراهی، که آدم ها را به بیراهه می اندازد و خسته و افسرده، حیران و درمانده به حال خودشان می گذارد، حاصلی ندارد.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و چهارم : : ::gol:

بعد از آن شب دوباره مثل روزهای اول نامزدیمان به هم نزدیک شده بودیم و هر دو شادمان و خوشبخت بودیم. خوشبختی ای که دوام چندانی نداشت. چون آرامشمان تا هفته بعد طول کشید. نمی دانم چه شده بود که رفته رفته نسبت به محمد احساس مالکیت مطلق و حسادت کور و احمقانه پیدا می کردم و شدت این اخلاق مزخرف به مرور، ما را که در تنهایی خوشبخت بودیم در مواجهه با جمع و دیگران دچار مشکل می کرد.
کم کم توجه محمد، به هر چیز و هر کس برای من حکم اعلان جنگ را پیدا می کرد. به خیال خودم او را کامل می خواستم. نمی دانستم که او را دارم. او مال من بود،
ولی من با منطق کور خودم، ابلهانه می خواستم عشق او را بیمه کنم و برای خودم نگه دارم، منتهی درست برعکس آنچه شرط عقل و درایت بود عمل می کردم و نمی دانستم.
معلوم است که تیشه ای برنده تر از نادانی برای از ریشه درآوردن آدم وجود ندارد و من نادانسته به دست خودم تیشه به ریشه وجودم می زدم. کافی بود توجه او را به چیزی حس کنم تا به چشم دشمن و هوو به آن چیز نگاه کنم.
کوه، کتاب درس، جواد ، ثریا و..... همه دشمن هایی بودند که می خواستم از پا درشان بیاورم و این جز به دلیل نادانی ام نبود که در یک بعد از دوست داشتن تا نهایت پیش رفتم و در ابعاد دیگر که درک و تفاهم و حفظ و نگاهداری عشق بود، درجا زدم و درماندم. حسادت کور و فکرهای احمقانه بالاخره جلوی پایم چاهی عمیق کند، چون دشمنی نبود که به جنگش بروم. دشمن من حماقتم بود و نمی فهمیدم. این بود که چون نه دشمن را درست می شناختم نه راه مبارزه را بلد بودم، به جای دشمن خودم و محمد را زخمی می کردم، رنج می دادم و عذاب می کشیدم و نمی فهمیدم.
یک بار محترم خانم درباره رفتار الهه حرف قشنگی به من زده بود که برای همیشه توی گوش من ماند. او گفته بود: مادر! خدا کنه بدی هایی که آدم می کنه، ریشه اش از نادانی باشه، نادانی رو هم خدا می بخشه، هم بنده خدا. ولی بدی هایی که از سر بدذاتی و قصد و غرض است، نه قابل بخشش است نه گذشت.
چیزی که من بعدها فهمیدم این بود که در هر دو حالت نمی شود از بدی انتظار خوبی داشت. بیهوده نگفته اند که: گندم از گندم بروید، جو ز جو. از طرف دیگر آزار رساندن و اذیت کردن دیگران لزوما نشانه بدذاتی نیست. کافی است کمی نادان باشی و به احساست میدان بدهی و در مورد آن نه تنها شک نکنی، به آن اطمینان هم داشته باشی. معلوم است اعتماد و اطمینان کورکورانه به خود یا دیگران، چه سرانجامی دارد. من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانست نادان است و به آنچه بودم راضی بودم و این بود که با سر به زمین خوردم و دیگر قد راست نکردم. بله، وقتی جهالت، حسادت و حماقت درهم آمیزند برای ویران کردن دنیا هم کافی است، چه برسد به زندگی.
یکی از آن جمعه های کذایی تولد ثریا بود، وقتی امیر با محمد در این مورد صحبت می کرد که کادو چه چیزی تهیه کنند، حرص دوباره توی وجودم جمع شد و فکم را به فشرد. محمد قبل از این که دهان باز کنم، سعی کرد سر و ته قضیه را هم بیاورد و جلوی حرف زدن مرا که احساس می کردم چشم هایم حالتی درنده و خشمناک گرفته، بگیرد.
سال ها بعد فهمیدم که محمد چه عذابی کشید، یک طرف قضیه دو دوستش بودند که هر دو را دوست داشت. دلش می خواست به امیر در شناخت، انتخاب و مصمم شدن در تصمیمش کمک کند و بارها گفته بود ه ثریا را مثل زری دوست دارد و خوب مسلم بود که می خواست مثل خواهرش ازدواج موفقی داشته باشد. در عین حال می دانست که امیر، در عین محبت به ثریا، تردید هم دارد ، تردید به خاطر مخالفت مادر و پدر و شاید موقعیت خانوادگی ثریا. و محمد می خواست برادر هر دویشان باشد، هم امیر و هم ثریا، و این کار سختی بود.
طرف دیگر قضیه زنش بود که در عین حال خواهر امیر هم بود، یک زن لوس و نفهم که محمد می ترسید تمام رشته ها را پنبه کند. من با رفتار تند و نابجایم هم می توانستم میانه آن ها را، مخصوصا با حساسیتی که ثریا نسبت به دید دیگران نسبت به خانواده اش داشت، به هم بزنم و هم امیر را که خودش در تردید بود منصرف کنم.
امیر ثریا را دوست داشت، تحسین می کرد و به او علاقه پیدا کرده بود، ولی مسلم بود طاقت تخطئه و مسخره دیگران را ندارد و این چیزی بود که محمد می خواست جلویش را بگیرد تا امیر کاملا در تصمیمش مصمم شود. شاید ترس محمد از این بود که قضیه ای مثل ازدواج مهدی پیش بیاید،با این تفاوت که امیر هنوز مثل مهدی نبود که به هر قیمتی این کار را بکند.
از طرف دیگر، من می توانستم با بروز دادن قبل از موقع این جریان پیش مادر این ها دردسر درست کنم و با مخالفت کامل خانواده مان کار خراب بشود. چون ثریا هم کسی نبود که به زور عروس خانواده ای بشود. این چیزها چیزهایی بود که آن زمان کم و بیش، و بعدها کاملا درک می کردم. منتها آن وقت ها حوصله فکر کردن به دیگران را، حتی اگر برادرم بود، نداشتم. برایم مهم نبود که سر ثریا و امیر چه می آید!
مثل احق ها برایم فقط مهم بود که توی این جانبداری محمد، گرچه برادرانه، به ثریا فکر می کند، برایش تلاش می کند و دوستش دارد. و این چیزی بود که من سرم نمی شد و نمی خواستم. آن ها خلوت مرا، گوشه ای از فکر و وقت های آزاد ما را می گرفتند و من این را نمی خواستم.
بعدها وقتی یاد رفتارهایی که کرده بودم می افتادم، چه حال بدی پیدا می کردم و چه زجری می کشیدم. از خجالت آب می شدم و دلم برای محمد که دیگر نبود آتش می گرفت. بعضی وقت ها فکر می کنم، کاش همان اوایل سرم داد زده بود و به جای مهربانی با خشونت رفتار کرده بود. به کله ای که تویش حرف حساب نمی رفت مدارا فایده ای نداشت. مدارای او فقط مرا لوس تر و در راه خطایم پابرجاتر کرد، درست مثل قضیه امیر.
همدلی و درکی که من باید برای برادرم داشتم او داشت. تازه گیر آدم زبان نفهمی مثل من هم افتاده بود.
آن روزها لایق سیلی خوردن بودم. یک هفته تمام جانش را به لب رساندم تا قبول کردم بدون اخم و تخم هدیه را که چند جلد کتاب بود، بدهم. و چندین روز بعد از دادن آن ها باز خون به جگرش کردم که این کار مهم را انجام داده ام.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن وقت ها محمد با بدبختی می خواست از من یک زن فهیم و باشعور و اجتماعی بسازد ولی خانم جون راست می گفت: آب دستی توی چاه ریختن فایده نداشت. چون من دریچه قلب و ذهنم را به روی درک و فهم بسته بودم. زمان لازم بود که بفهمم تمام شوربختی ها، ناکامی ها و آنچه بشود اسمش را بدبختی و تقدیر و قضای آسمانی و.... گذاشت، در نهایت از نادانی و سفاهت سرچشمه می گیرد و وقتی ضرر این نادانی چند برابر می شود که آدم باور داشته باشد که نادان است، مثل من.
آنچه مرا بدبخت کرد عدم درک شرایط و نادانی ام بود و اعتماد مطلق به عشق محمد و مهر خانواده خودم و خانواده محمد، بدتر از همه نگاه کردن به ازدواج و عقد مثل میخی محکم برای اسارت محمد.
به این ترتیب، قهرهای ما طولانی و طولانی تر می شد و بحث هایمان از بگو و مگو به دعوا می کشید و من مثل همه آدم هایی که زندگی زناشویی را به چشم میدان جنگ می بینند و سعی دارند نه فقط مغلوب نشوند بلکه حتما پیروز باشند و در این کشمکش گور محبت و عشق را با دستشان می کنند، در دره ای که با دست خودم کندم، سقوط کردم. چون نمی فهمیدم برای جنگ با مشکلات و ناخواسته ها نباید زندگی زناشویی را به جبهه ای دیگر تبدیل کرد. چرا که این طور زورآزمایی نفس آدم را می برد و از پا می اندازد. انگار وسط کارزاری گیر بیفتی که نه از دشمن مطمئن باشی، نه از دوست، و دلت شور هر دو را بزند.
حدود چهار ماه از کوه رفتن های افتان و خیزان من و شروع اختلافاتمان گذشت. اواخر فروردین ماه بالاخره محمد با مشورت هایی که با شوهر زری کرد، یکی از دانشگاه های آلمان را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد و با این که با جدیت تمام وقتش را صرف یاد گرفتن زبان و درس های پایانی ترم آخر می کرد ولی کوه رفتن باز هم از برنا مه اش حذف نشد. هر چه من در مشکلات درگیر می شدم و فاصله ام با محمد بیش تر می شد، نامه های زری نشان از خوشبختی و تفاهم و آرامش کامل داشت. از توصیفات عاشقانه ای که از مسعود می کرد، معلوم بود علاقه اش روز به روز به شوهرش بیش تر می شود و به قول خودش به عشق مسعود، هم غربت و هم دوری از خانواده و هم تلاش برای یاد گرفتن زبان به قول او لعنتی را با پشتکار تحمل می کرد.
هر چه زری از زندگی راضی بود و معلوم بود که در راه موفقیت پیش می رود، من برعکس ناراضی بودم و پس می رفتم و تنها کسی هم که پیشش آه و ناله می کردم مریم بود. مریم با آرامش به حرف هایم گوش می داد و به صبر و نرمش و عاقل بودن دعوتم می کرد و برای همین آخر سر همیشه دعوایمان می شد و من طلبکار می شدم.
کاش آن قدر لوس نبودم. کاش آن قدر از خودم و از وضعیتی که داشتم راضی نبودم. کاش آن قدر به داشتن محمد مطمئن نبودم و به محبوبیت خودم پیش او و دیگران. جهالت و نادانی وقتی با از خود راضی بودن و اعتماد به نفس کاذب در هم آمیزد معجون مزخرفی به وجود می آورد و مسلما آنچه به وجود می آید، لااقل برای آدم هایی مثل محمد غیر قابل تحمل می شود.
من آن روزها به چه دلخوش بودم؟ به وجاهتم، به خانواده ام، به خانواده شوهرم و عشق شوهرم و فکر می کردم، همان طور که هستم، لایق همه این ها هستم. یعنی هیچ چیز در دون خودم نبود که به آن تکیه کنم، هر چه بود بیرون از من بود و خودم نمی فهمیدم. نمی فهمیدم که اگر همه ملاحت و وجاهت دنیا را یکجا داشته باشی، فقط برای مدتی می تواند نقص های درونی ات را بپوشاند. نمی فهمیدم که وجاهت، رنگ و لعاب وجود آدمی است، یک روز هست، یک روز ممکن است نباشد. آنچه پایدار است سرشت و درون آدم است. این بود که به جای تلاش برای پیبدا کردن راه درست و عاقلانه، کارم به لجبازی کشید و در این میان بهترین دستاویز هم برای ذهن کور و بسته من، ثریا بود که بی دلیل و بی خبر، نوک تیز حمله ام را به او نشانه گرفتم. سعی می کردم خلا ناشی از نادانی و احساس ضعفم را با کوچک شمردن ثریا و جواد پر کنم. به نظرم می آمد آن ها، به خصوص ثریا، نه از لحاظ سطح خانواده و نه ظاهر هیچ جوری در حد من نیستند. به خودم می قبولاندم که لازم نیست درباره او حتی فکر کنم. من و مقایسه با او؟ این شد که به جای الگو گرفتن از موفقیت و تلاش او باز درجا زدم. یعنی همان روش حقیرانه تمام آدم های ضعیف و ناچیز را در پیش گرفتم که خودشان را بزرگ می بینند و بزرگ می کنند و دیگران را خرد و کوچک تا تکانی به خودشان ندهند. چون نفی کردن آسان ترین راه است که آدم های حقیر به آن تن می دهند، کسانی که نمی خواهند بدانند و بفهمند و درک کنند. این درست همان کاری بود که من کردم، به خیال خودم خواستم مانع بین خودم و محمد را بردارم. مانعی که اصلا وجود نداشت و من با افکار خودم ساخته بودم و این طور بود بود که من توی جمع آن ها یک غریبه بودم. از بحث های آن ها، از حرف ها و کتاب هایی که در موردش حرف می زدند حوصله ام سر می رفت، فکر می کردم به من چه، که فلان کتاب در مورد مسائل عرفانی است یا کتاب های ادبیات کلاسیک جهان که ثریا در موردش داد سخن می داد و من از حرص دق می کردم، با کدام ترجمه بهتر است یا این که زیر بنای شخصیت آدم را ادبیات می سازد یا خانواده یا مذهب؟!
آن ها در مورد هر چیزی بحث می کردند، از مسائل سیاسی و اجتماعی گرفته تا کتاب و مسائل دانشگاه و .... و من حوصله ام از همه این حرف ها سر می رفت. مخصوصا از کلمات قلنبه سلنبه ای که معنایش را نمی فهمیدم و جواد از همه بیش تر از آن ها استفاده می کرد. حرصم بیش تر از این بود که همه شان می فهمیدند غیر از من.
از این که همه شان وقتی در ترجمه متن هایی که لازم داشتند به مشکلی بر می خوردند، پیش ثریا می آمدند، و از این که من هیچ وقت هیچ حرفی برای گفتن نداشتم، دیوانه می شدم. هر وقت از من نظری می خواستند مثل بچه خنگ های لوس، چشم به محمد می دوختم! و از این که به تدریج، شاید به ملاحظه خود من، دیگر از من سوالی نمی کردند، احساس کینه و تحقیری تلخ می کردم که بیش تر سر لجم می انداخت.
وقتی محمد برایم کتاب می آورد، برآشفته می شدم، احساس می کردم می خواهد بگوید من چیزی نمی دانم و وقتی چیزی نمی گفت و بحث کردنش با دیگران را می دیدم باز زجر می کشیدم و در تمام این موارد طوری رفتار می کردم انگار گناه نادانی من به گردن محمد است. با او لج می کردم و اوقات تلخی. نمی دانم چرا؟ چه مرگم بود که حسادت و رخوت مثل موریانه ای به جان عقل و درکم افتاده بود و از همه چیز حوصله ام سر می رفت. کتاب خواندن های مداوم محمد که دیگر تقریبا شبانه روزی شده بود و ولعی که برای خواندن و فهمیدن داشت، حرص مرا در می آورد به خصوص که خودم هیچ کششی نسبت به خواندن حس نمی کردم. به نظرم لزومی نداشت که آدم از همه چیز سر در بیاورد و خواندن برایم یک کار شاق و بی معنی و اضافی بود، برخلاف محمد که از خواندن سیر نمی شد.
شاید برای فرار از درک واقعیت بود که ثریا را بهانه کرده بودم و در ذهنم او را مقصر اختلافاتمان قلمداد می کردم. این بود که هر صبح جمعه وقتی چشمم به آن ها می افتاد، انگار دشمن های خونی ام را می دیدم، حالم دگرگون می شد. اوایل محمد با شوخی و ناز و نوازش و دندان سر جگر گذاشتن سعی می کرد با من راه بیاید تا عادت کنم. غافل که هر چه او کوتاه می آمد من خودم را محق تر می دانستم. جوری شده بود که یواش یواش باورم شده بود که صرف رفتن من به کوه منت بزرگی بر سر اوست، ولی رفته رفته شاید محمد خواست جای رفتارهای سرد مرا پر کند و شاید می خواست راه و رسم رفتار کردن را به من یاد بدهد و شاید هر دوی این ها که هر چه رفتار من سرد و بی علاقه و شاید بشود گفت تحقیرآمیز بود، محمد حرارت و علاقه و احترام بیش تری نشان می داد و این، ناگفته جنگی پنهان بین ما راه انداخته بود.
همان روزها بود که امیر یکی دوبار در مورد رفتارم به من تذکر داد و من فقط گوش دادم و از یاد بردم و همان رویه را ادامه دادم. چون کار از جای دیگر خراب بود، من آنچه می خواستم می دیدم و آنچه می خواستم می شنیدم و می فهمیدم، دریچه قلب و ذهنم به روی آنچه نمی خواستم بسته بود و همین بستگی هم بالاخره مرا زمین زد.
روزها مثل برق می گذشت و به پایان سال تحصیلی و کنکور و در عین حال سالگرد خانم جون و در نهایت ازدواج ما، نزدیک می شدیم، در حالی که فاصله مان روز به روز بیش تر می شد. محمد که صبرش تمام شده بود، سعی داشت مرا مجاب کند و به راه بیاورد، منتهی دیگر دیر شده بود و من دیگر صحبت و تذکرهای او را بهانه گیری می دانستم و حرف هایش را قبول نمی کردم. وقتی صحبت و تذکر نتیجه نداد کار به بحث و جدل کشید و وای که من توی هیچ مرحله ای شعورم نرسید و عقلم کار نکرد. و بدون این که متوجه باشم به او فهماندم که آدمی زبان نفهم و کودنم که حرف حساب سرم نمی شود.
به یاد دارم که آن روزها، ثریا همیشه همراهش یک چیز خوراکی داشت، گاهی نان و پنیر و گاهی ساندویج کوکو یا بعضی وقت ها ساندویج تخم مرغ. بین راه وقتی همه خسته می شدند، به قول امیر در ساک ثریا که باز می شد، همه جان می گرفتند. یکی از روزها با خودش یک شیشه کوچک مربای هویج آورده بود. جواد در حالی که شیشه را از دست امیر که به مرباها حمله کرده بود به زور می گرفت، گفت:
همین یک شیشه س، مال پنج تاییمون، چته داری شیشه رو درسته می خوری؟ هول نشو، مامانم درست نکرده دست پخت ثریاست، همچین آش دهن سوزی هم نیست که حمله می کنی.
من که دلم خنک شده بود بی اختیار با رضایت خاطر لبخند زدم، اما با تعریف و تمجید امیر و محمد، لبخند روی لبم ماسید. از تعریف و تشکر با حرارت و غلیظ محمد از ثریا از حرص جلوی چشم هایم را بخار گرفته بود. این بود که موقع برگشتن توی ماشین خودمان، وقتی امیر داشت از خوشمزگی مربا صحبت می کرد و وقتی محمد گفت:
دست پختش مثل زهرا خانمه، جواد هم با این که مرده دست پخت خوبی داره.
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یکدفعه این حرف بی معنی و بی ربط از دهنم در آمد که: با شغلی که مادرش داشته، باید هم دست پختش خوب باشه.
امیر یکدفعه جا خورد و با خشم به سمت عقب و من برگشت و پرسید: یعنی چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و با تحقیر گفتم: خوب مادرش حتما آشپز خونه هام بوده، اینم یاد گرفته دیگه.
هیچ وقت نگاه تحقیرآمیز و پر از انزجار محمد و امیر از یادم نمی رود. وقتی چشم هایم توی آینه ماشین به چشم های محمد افتاد، دیدم چنان سرشار از انزجار و خشم و شاید اشمئزاز است که جا خوردم و خفه شدم. انگار دیگر مرا حتی لایق جواب هم ندانستند و تا خانه حرفی نزدند. سکوتی سنگین برقرار شد، شاید این اولین بار بود که محمد احساس کرد من درست بشو نیستم.
آن روز اولین باری بود که محمد دیگر جلوی خانواده ام سعی نکرد سردی روابطمان معلوم نشود. آن ها هم با تعجب و ناباوری بی اعتنایی او را به من دیدند. تقریبا چهار شب بعدی محمد انگار مرا نمی دید، مثل سنگی سرد و سخت کنارم دراز می کشید، طوری که حتی سرسوزنی با من تماس نداشته باشد و من از غیظ و غصه پشتم را به او می کردم، اشک می ریختم و با گریه خوابم می برد. اما نتیجه این رفتارها باعث نمی شد به اشتباهم پی ببرم، تنها کینه و نفرتم را از ثریا و خانواده اش بیش تر می کرد و پافشاری ام در رفتار غلط را. تازه بعد از چهار روز هم مجبور شدم خودم را به مریضی بزنم تا با من حرف بزند و برای مدتی کوتاه حساب کار خودم را کردم و یکی دو هفته آرامش بینمان برقرار شد. منتها آرامش قبل از طوفان. چون به محض این که اوضاع تقریبا عادی شد، سختی بی اعتنایی و قهرش را فراموش کردم و همان رفتار مزخرف و فکرهای احمقانه به کله ام برگشت.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست وپنجم

قسمت بیست وپنجم

قسمت بیست و پنجم : : : : :gol:

همان ایام مریم ما را به عروسی خواهرش مهتاب دعوت کرد.
مریم می گفت: شوهر مهتاب مرد پولداری از شهر یزد است و مهتاب هم بعد از ازدواج قرار است به یزد برود. روز جمعه ای که قرار بود جشن عروسی برگزار شود خوشحال از این که محمد به خاطر من برنامه کوهش را به هم زده، همراهش به آرایشگاه رفتم و قرار شد نزدیک ظهر دنبالم بیاید. بعد از مدت ها دوباره با شوق و ذوق و خیال راحت توی آرایشگاه منتظر آمدنش بودم که علی آمد دنبالم و گفت:
مادر جواد حالش بد شده بود، امیر و محمد رفتند ببرندش بیمارستان، محمد آقا گفت من بیام دنبالت، خودش سعی می کنه زود بیاد.
ولی نیامد، تا آخر شب هم نیامد. من همراه مادر این ها رفتم عروسی، چندین بار در طول مراسم و موقع شام پیغام فرستادم و سوال کردم، ولی نیامده بود. لحظه به لحظه حرص و عصبانیت در دلم انباشته می شد. انگار جو عروسی مهتاب و ناراحتی مریم و مادرش هم ناخود آگاه بر اعصاب من اثر می گذاشت.
شوهر مهتاب پانزده شانزده سال از خودش بزرگ تر بود و بیش تر از سنش، ظاهر ناهمانگش با مهتاب توی ذوق می زد. می گفتند شوهرش یکی از تاجرهای معروف یزد است و وضع مالی خیلی خوبی دارد و از قرار مهتاب، به قول خودش، خواسته بود آینده اش را با ثروت سرشار شوهرش و برتری سنی و ظاهری خودش تضمین کند و با این دلایل، با وجود مخالفت شدید اکرم خانم، با آن آقا که اسمش حسن مشیری بود، ازدواج کرده بود.
به هر حال عروسی تمام شد و موقع خداحافظی با تعجب دیدم که محمد، کنار پدرم توی حیاط ایستاده. ما که بیرون آمدیم، با نگاهی پوزش خواهانه در حالی که با مادر و محترم خانم سلام و احوالپرسی می کرد، به طرف من که به خاطر پاشنه بلند کفش هایم، آرام آرام از پله ها پایین می رفتم، آمد تا کمکم کند. در عین حال برای مادر توضیح می داد که امیر هنوز پیش جواد که بیمارستان است مانده تا اگر کاری لازم بود انجام دهد.
من که عصبانی بودم، نه جواب سلامش را دادم نه بهش نگاه کردم و در تمام طول راه در حالی که او از وخامت حال زهرا خانم و پیدا نشدن داروی مورد نیاز و ... برای پدرم حرف می زد، من فقط ساکت و صامت بیرون را نگاه می کردم. به خانه هم که رسیدیم، سرم را زیر انداختم و بدون توجه به او، با عصبانیت از پله ها بالا رفتم.
این که آدم همیشه خودش را طلبکار بداند، مرض بدی است و این مرض بدجوری یقه ام را گرفته بود و باعث شده بود همیشه خودم را طلبکار بدانم، آن هم نه طلبکاری با انصاف، بلکه طلبکاری کج فهم و بی منطق و غیر قابل تحمل. در اثر همین مرض هم آن رفتارها از من سر می زد. خلاصه با حرص و خشم و احساسی کاملا حق به جانب، لباس هایم را قبل از آمدنش عوض کردم، پتو و بالشم را از روی تخت برداشتم و روی مبل راحتی در حالی که پشتم را به در کرده بودم، دراز کشیدم. به خیال خودم، می خواستم ادبش کنم! چند دقیقه بعد او هم آمد. از مکثی که توی بستن در کرد فهمیدم از این که روی مبل خوابیده ام جا خورده. دلم خنک شد، احساس کردم تیرم به هدف خورده. با صدایی که برخلاف انتظارم نوازشگر که نبود هیچ رگه های خشم هم داشت، پرسید:
چرا اون جا خوابیدی؟
جواب ندادم.
دوباره، شمرده و جدی و غضبناک پرسید: گفتم چرا اون جا خوابیدی؟
من که از لحن صدایش جا خورده بودم در فکر بودم که چه بگویم که یکدفعه با قدم های تند نزدیک شد و با عصبانیت پتو را کنار زد، بازویم را با خشونت گرفت و نشاندم . چشم هایش آن قدر خشمگین بود که ترسیدم و سرم را پایین انداختم. بالش و پتو را برداشت و پرت کرد روی تخت. بعد در حالی که به سختی صدایش را پایین نگه می داشت چانه ام را گرفت و سرم را بالا برد و شمرده شمرده گفت:
این آخرین بار باشه که این کار را می کنی، فهمیدی؟!
ترسیده بودم، باورم نمی شد محمد است که این طور رفتار می کند. در حالی که وحشت توی دلم را خالی کرده بود، سعی می کردم، به روی خودم نیاورم که ترسیده ام.
با تحکم و خشم و صدایی بلند گفت: فهمیدی یا نه؟
لرزان با سر جواب مثبت دادم. دستش را از زیر چانه ام برداشت و با همان لحن گفت: فهمیدی؟!
با دستپاچگی برای این که دوباره داد نزند، گفتم: بله، فهمیدم.
خیله خب، حالا خوب گوش کن. فکر نمی کنم فهمیدن این که وقتی کسی احتیاج به کمک داره، حالا چه آشنا چه غریبه، آدم وظیفه داره بهش کمک کنه، کار خیلی سختی باشه، هست؟ همان قدر که عروسی خواهر دوست تو آن قدر برات مهمه، مریضی و ناخوشی مادر دوستم هم برای من مهمه. اگه واسه سرگرمی و خوشگذرانی دنبال جنابعالی و این عروسی نیومده بودم، جای گلایه و چه می دونم، قهر و این بچه بازی هایی که تو بلدی را داشت، ولی لابد اینو می تونی بفهمی که این پیشامد، بدون اختیار من اتفاق افتاد. و تو به جای این که حتی بپرسی که چی شده، اون رفتارت جلوی دیگران و جواب سلام دادنته، این هم رفتار الانته، این که من چرا نتونستم بیام رو نمی فهمی، ولی این رفتار و کارهای خودت رو که بی دلیل داری انجام می دی، من باید بفهمم، نه؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرف هایش درست بود.ولی خشونت رفتار و کلامش که دور از انتظار بود و اشتباه من که باز فکر می کردم به خاطر جواد و خواهرش با من این طور رفتار می کند، باعث می شد خطای خود را نپذیرم. از طرفی نمی فهمیدم که او هم خسته است و هم عصبی، و همین قدر که به خاطر من خودش را آخر شب به مجلس عروسی رسانده، جای تشکر دارد و حق دارد که رفتار مسخره ام او را از کوره به در برد. سرم را زیر انداختم و در سکوت داشتم فکر می کردم که دوباره بازویم را گرفت و بلندم کرد و بدون کلمه ای حرف مرا به سمت تخت برد و بعد دوباره شمرده شمرده و با تحکم گفت:
اینو نه امشب، برای همیشه یادت باشه، جای خواب این جاست، هر اتفاقی که بیفته و هر طوری که بشه، کسی جایش رو جدا نمی کنه، فهمیدی؟!
وقتی تهدیدآمیز حرف می زد، حس لجبازی توی وجودم زبانه می کشید. سرم را بلند کردم که حرفی بزنم ولی باز چشمم که به چشم هایش افتاد، زبانم بند آمد. هنوز عصبانی تر از آن بود که بشود به او حرفی زد. اشک توی چشم هایم حلقه زد و ساکت شدم.
بغضم داشت می ترکید. او هم فهمید، ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
بار آخرت باشه. حالا که این قدر خسته این، بفرمایین بخوابین.
بعد به سمت در رفت. ناخودآگاه با صدایی بغض آلود و دستپاچه گفتم: کجا می ری؟
با خود گفتم مبادا دوباره می خواهد به بیمارستان برود. بدون این که برگردد گفت:
تلفن بزنم.
در را بست و رفت . کار صحیح چه بود؟ این که به رفتار خودم و حرف های او دقت کنم؟ ولی مثل همیشه به تقصیر همه فکر می کردم غیر از خودم و بیش تر از همه به جواد و خانواده اش توی ذهنم حمله می کردم و آن ها را مقصر می دانستم. همیشه به خاطر آن ها بود که دعوایمان می شد. از این که به خاطر آن ها محمد می توانست تا این حد با من خشن رفتار کند، دلم می سوخت و از کینه پر می شد.
همان طور که نگاهم به در مانده بود، اشک هایم سرازیر شد. لبم را گاز می گرفتم و توی دلم به جواد و بقیه بد و بی راه می گفتم که در باز شد و محمد تلفن به دست آمد توی اتاق.
فوری رویم را برگرداندم و پشت به او، دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم. می دانستم که اشک هایم را دیده، ولی دیگر مثل قبل از گریه ام بی تاب نمی شد. این بار هم به روی خودش نیاورد. به امیر تلفن کرد و پرسید اگر لازم است برود بیمارستان و گفت که تلفن توی اتاق ماست، اگر کاری داشتند زنگ بزنند. بعد سر فرصت لباس هایش را عوض کرد، چراغ را خاموش کرد و دراز کشید. نه صدایم زد، نه بغلم کرد و نه دیگر حرفی زد. فقط آهی سرد و طولانی کشید و سکوت کرد.
رفتارش گریه ام را شدیدتر کرد، ولی عکس العملی نشان نداد و من مثل بچه هایی که از بی پناهی و تنبیه شدن مضطرب و بی طاقت می شوند به هق هق افتادم، بلکه با سلاح همیشگی ام دلش را نرم کنم. اما باز هم انگار نه انگار.
مستاصل و خشمگین نشستم، دلم می خواست سرش فریاد بزنم و مشتم را توی سینه اش بکوبم، اما چشمم که به او افتاد، نتوانستم. ناتوان سرم را روی سینه اش گذاشتم و زار زدم. نیم خیز شد و بغلم کرد، ولی ساکت. این بار نمی خواست جلوی گریه ام را بگیرد. صبر کرد تا خودم آرام شوم.
بعد آهسته گفت: یادمه بهت گفته بودم از اشک هایت به عنوان سلاح استفاده نکن، یادته؟
جواب ندادم. نه حوصله حرف زدن داشتم نه حرفی برای گفتن، این بود که او ادامه داد:
ببین مهناز، این فقط تو نیستی که احتیاج به آرامش داری و این که من درکت کنم. منم تا حدی توان و ظرفیت دارم. منم دوست دارم که تو درکم کنی. این که تو به خاطر هر مسئله ناچیزی بخوای قهر کنی و زار بزنی و من نازت رو بکشم، اونم بدون این که خودت یکخورده فکر کنی، همیشه از من بر نمی آد. منظورمو می فهمی؟!
از همه بدتر اینه که توی این روش نادرست هر بار از دفعه های قبل بیش تر پیش می ری. حالا به گذشته کاری نداریم. همین رفتار امشبت. دارم کم کم به این نتیجه می رسم که شاید این نرمش بیش از حد منه که باعث این زیاده روی های تو شده. سعی کن بفهمی که استفاده از یک راه و یک روش برای همه مسائل و گرفتاری های زندگی درست نیست. فکر می کنی تا کی می شه برای هر چیزی اوقات تلخی و گریه بکنی و من نازت رو بکشم؟!
هر وقت ما می ریم بیرون همین وضعه. من برایم کاری پیش می آد همینه. از همه بدتر اینه که تو به مرور این رفتار را داری به بیرون از اتاق خودمون و جلوی دیگران می کشونی و این دیگه اصلا قابل قبول نیست. این جا، توی تنهایی هر مسئله ای ممکنه بین ما پیش بیاد، ولی بیرون و جلوی دیگران قضیه فرق می کنه، متوجه منظورم می شی؟!
ببین دفعه قبل که تازه من نه به شدت خودت، یک بار رفتار تو رو جلوی دیگران با خودت کردم، چقدر برایت سخت بود و تلخ؟! مهناز تو نه خواهر منی نه دوستم، زن من هستی، می فهمی؟!
تا حالا شده خودت بیای از من درباره چیزی سوال کنی و مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم بحث کنیم؟! عزیزم، من دلم می خواد تو خودت خیلی چیزها را بفهمی و درک کنی و رفتار کنی، دوست ندارم بهت بگم چه کار بکن چه کار نکن. اون جوری دیگه کارهایت ارزش خودشو از دست می ده. نمی خوام چیزی رو بهت دیکته کنم و تو بر حسب وظیفه انجام بدی. اون وقت، بهترین کارهایت هم دیگه به دلم نمی شینه، چون دیگه فکر و عمل تو نیست. حرف هامو می فهمی؟!
ولی متاسفانه نمی فهمیدم. مغز حرف های او را درک نمی کردم و بیهوده وانمود می کردم که می فمم. این بود که مست گرمای آغوش او و خسته از گریه و کلافه از آنچه گذشته بود، توی بغلش خوابم برد، بدون این که به نتیجه ای رسیده باشیم.
بعضی آدم ها عشق و دوست داشتن را افساری به گردن طرف مقابل می بینند و این بدترین نوع دوست داشتن است، شناختی واضح که تقدس عشق را آلوده می کند و به ذلالت می کشاند.
عشق همراه شدن از روی تمایل است، سر به راه دوست گذاشتن از فرط نیاز برای فدا شدن است، نه دامی برای به اسارت کشاندن و نه غل و زنجیری به پای آزادی و پرواز.
عشق باید بال پرواز باشد برای گذران زندگی، نه شکستن بال دیگری که مرغ خانگی پر و بال شکسته ای باشد، اسیر در دام.
و آن روزها من نادانسته در راهی قدم برمی داشتم که ثمره چنین طرز فکری بود. برای از دست ندادن او، محمد را اسیر می خواستم و عشقم را زنجیری که با آن محمد را به دنبال خودم بکشانم و خوب، اشتباه می کردم، هم در طرز فکرم و هم در مورد محمد. او کسی نبود که به اسارت تن در دهد.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و ششم

قسمت بیست و ششم

قسمت بیست و ششم : : : ::gol:

آن شب هم گذشت و فکر می کنم هفته بعدش بود که توی کوه، ثریا یکی از دوست های دانشگاهی اش به نام سیمین و نامزدش را که پسری به اسم محمود بود، همراه آورده بود و بعدا گفت که برای این که جمع ما و ارتباط های دوستانه بتواند در حل اختلافاتشان، که ما بعدها فهمیدیم چیست، کمکشان کند، از آن ها دعوت کرده. ولی همان طور که اختلافات آن ها حل نشد، اختلافات من و محمد هم ریشه دارتر می شد.
سیمین سعی داشت نامزدش را که پسری کم حرف و کم رو و تا حدی می شود گفت عصبی بود و کاملا واضح بود که از بودن در جمع رنج می برد، تغییر دهد. خودش، درست برخلاف نامزدش، دختری سر و زبان دار و پرشور و شر بود و درک نمی کردم چه چیزی باعث کشش و علاقه آن ها به همدیگر شده بود.
ولی به هر حال معلوم بود محمود با ضرب و زور سیمین می آید و در تمام مدت با همه سعی امیر و جواد و محمد شاید بیش تر از ده پانزده کلمه حرف نمی زد. دو هفته با اوقات تلخی آمد و برخلاف سیمین که مدام از همیشگی شدن برنامه کوهنوردی حرف می زد، او هیچ نمی گفت. بعد از آن چند بار هم دیگر همراه ما به کوه نیامدند.
روزی را که ثریا نظر محمد را در مورد محمود پرسید، خوب به یاد دارم. آن روز اگر گوشی شنوا و چشمی بینا بود، خیلی چیزها می شد فهمید و نتیجه گرفت، ولی دریغ که هیچ کدامش نبود.
محمد در جواب ثریا گفت: هر چی فکر می کنم، بگم؟
ثریا متعجب گفت: خوب معلومه، آره.
ببین در مورد این ها، اصلا بحث بر سر خوب یا بد بودن هیچ کدامشان نیست. ما بنا را بر این می گذاریم که هر دوی این ها بچه های خوبی هستن، ولی دو تا خوبی که به درد هم نمی خورن. متوجه هستی چی می گم؟!
اگه این دوست تو اصرار داره این وصلت انجام بشه، باید صابون خیلی چیزها را هم به دلش بزنه، از جمله سختی و مرارت های چند ساله و شاید همیشگی و آخر سر هم با این خلق و خویی که من از پسره دیدم، فکر نمی کنم چندان موفق بشه. حقیقتش فکر می کنم تا این جا هم تحمل پسره، فقط به خاطر رودرواسی که با هم دارن بوده و احتمالا اونم مثل سیمین تو این فکره که بعد از عروسی اخلاق های زنش رو عوض کنه.
خلاصه به احتمال زیاد اگه ازدواجشون سر بگیره مشکلاتشون بیش تر می شه که کم تر نمی شه. ببین، این دوست شما می خواد به خودش و دیگران بقبولانه که محمود عوض می شه و طوری می شه که اون می خواد، منتها اشتباه می کنه. چون اون آقایی که من دیدم، آدمی نیست که به این آسونی ها عوض بشه.
برای این که در حقیقت اصلا نمی خواد عوض بشه. تغییر مال وقتی است که آدم از اونی که هست در رنج باشه و خودش بخواد که تغییری انجام بشه. تو خودت دیدی هر وقت دوستت از بعدها صحبت می کنه، نامزدش چه جوری نگاهش می کنه. به نظر من اگه می خوای به دوستت کمک کنی بهتره رو راست اونچه رو می بینی و می فهمی بهش بگی. چرا بهش نمی گی که با تصورات خودش نمی تونه آدم ها رو عوض کنه. تازه اگه خود طرف هم ازش خواسته بود برای عوض شدن کمکش کنه، بازم تغییر شخصیت آدم ها کار آسونی نیست. چه برسه به این که خودت می گی صراحتا به سیمین گفته که فکرها و کارهایش رو قبول نداره.
آخه با فکر و خیال و خوشبینی که نمی شه آسمون و زمین رو به هم دوخت. سیمین یک دختر پر حرف، اجتماعی، پر جنب و جوش و خوش اخلاق است، درست برخلاف نامزدش. توی این مدت هر بار سیمین توی صحبت ها خودش رو قاطی کرد، به نگاه های محمود دقت کردی؟ نمی گم تحسین یا تایید می کرد، لااقل بی تفاوت هم نبود. معلوم بود به زور تحمل می کنه که چیزی بهش نگه. در ضمن هیچ وقت حرف مادرت رو یادت نره.
ثریا کنجکاو پرسید: کدوم حرف؟!
مگه مامانت همیشه نمی گن مار بد بهتره از یار بد؟ به هر حال اگر خودت هم نمی خوای از قول من بهش بگو، دو تا آدم که با هم ناموافق باشن، زندگی رو به خودشون و اطرافیان و احیانا بچه ای که بعدها به وجود می آد، تلخ می کنن و بگو، شکی که کرده درسته.
ثریا با تردید پرسید: کدوم شک؟!
اگه شک نداشت که درستی و نادرستی کارش رو از دیگران نمی پرسید. مگه سوال های تو به خاطر مشورتی که خودش باهات کرده نیست؟!
ثریا خندان و با نگاهی غرق تحسین مانده بود چه بگوید که امیر گفت:
بابا، دادگاه حمایت خانواده رو تعطیل کنین، ببینین جواد چی می گه!
همان روز بود که جواد پیشنهاد کرد همه با هم به جلسه تفسیر شعری برویم که می گفت با معرفی دوستانش رفته است و سه شنبه ها بعدازظهر تشکیل می شود. جواد با شوق و ذوق تعریف می کرد.
اسمش تفسیر شعره، ولی یک موقع می بینی، استاد در مورد یک بیت شعر اون قدر حرف و مثال های جالب از عرفان و معرفت و ادبیات و همه چیز و همه جا می زنه که ماتت می بره.
همه با میل و رغبت قبول کردند، جز من. چون سه شنبه تنها روزی بود که محمد بعدازظهرها وقت آزاد داشت.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ولی محمد فوری گفت: چه روز خوبی هم هست. من و مهنازم می آییم.
از آن روز به بعد علاوه بر جمعه ها، عذاب سه شنبه ها هم بر عزاهای من اضافه شد. با یکی دو جلسه رفتن، برخلاف انتظارم، غیر از من همه مشتاق و طرفدار و پر و پا قرص آن جلسه ها شدند و یک موضوع جدید برای بحث های جمعه ها پیدا کردند. ولی من انگار پای دار می رفتم. به نظرم مسخره بود که برای یک بیت شعر و حاشیه های مربوط به آن، یک ساعت و نیم، آدم مچاله یک جا بنشیند. حرف هایی که همه با دقت گوش می کردند، برای من حرف هایی بی سر و ته بود که حوصله ام را سر می برد و حالم را به هم می زد. به زحمت و زور و زجر فقط سه بار رفتم. فکر می کردم اگر نروم محمد هم نمی رود، ولی این طور نشد. دلم می خواست او، بودن با من را به شنیدن آن، به نظر من مزخرفات ترجیح بدهد. ولی این طور هم نشد. تنها با دلخوری سعی کرد راضی ام کند و آخر سر گفت:
به هر حال من می رم، میل خودته.
خوب، معلوم بود که علاوه بر جمعه ها، اخم و تخم های سه شنبه ها هم اضافه شد. چون باز تیرم به سنگ خورده بود، محمد بودن با آن ها را ترجیح داده بود و این برای من زجری غیرقابل تحمل بود. چون آن روزها نمی دانستم که همه ارزش عشق به دوام و بقا و پایداری آن در تمام فراز و نشیب ها، رقابت ها و همراهی با جمع هاست. کسی که معشوقش را محدود و دربند و اسیر می خواهد، طلایی را در اختیار دارد که عیارش شک دارد. محک عشق همان دوام و بقای آن در تماس با تمام هستی و جریان زندگی است.
ولی آن روزها من دوام عشقم را مستلزم محدودیت می دانستم، مستلزم ندیدن، نشنیدن، نرفتن و ندانستن محمد، از هر آنچه تازگی بود. از شنیدن و دیدن فراری و بیزار بودم و حالا می فهمم که ناخودآگاه در استحقاق خودم شک داشتم.
نمی دانستم همه آدم هایی که از تحول و تازگی و حرف های جدید و دنیاهای تازه می ترسند به نوعی از برملا شدن ضعف های خودشان در هراسند. این را هم نمی دانستم که ذهن برای اعتراف نکردن به این حقایق، بهانه های جورواجور و اسم های مختلف می تراشد. یا منکر ارزش چیزهای تازه می شود و به کل نفی شان می کند یا به مسخره و استهزا پناه می برد و اسم هر چیزی را که غیر از باور خودش است بیهوده گویی و حماقت می گذارد و یا.... و این تمام آن کارهایی بود که من می کردم.
چون سال ها وقت لازم بود که بفهمم آدمیزاد چه معجون عجیب و غریبی است که برای اثبات حقانیت افکار خودش، حاضر است همه عالم را زیر سوال ببرد، نفی و انکار کند، الا خودش.
در نتیجه به این حقیقت مهم هم پی نبردم که آدم های حقیر، افکار پوسیده و بی ارزش و اعتقادات موهوم و بی پایه و اساس همیشه از مواجهه و مقایسه و مباحثه فراری و عاصی اند و این خود دلیل مهم و محکم بی ارزش بودن آن هاست. منتها افسوس و صد افسوس که این چیزها را وقتی فهمیدم که تنها بر رنج و اندوه و ندامتم اضافه می کرد و بس.
کم کم با این که از شدت علاقه و کششم به محمد حتی ذره ای کاسته نشده بود، ولی رابطه مان زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود. می شد گفت، تنها توجه صد در صد محمد به درس هایم مثل سابق بود ولی فاصله ما مدام بیش تر و بیش تر می شد. در این میان، فقط به نزدیک شدن تاریخ عروسی امیدوار بودم. با آن که تصمیم مصرانه محمد برای رفتن در دلم وحشتی گنگ ایجاد می کرد، اما امیدوار بودم که در فاصله عروسی و آماده شدن کارهایمان برای رفتن شاید بتوانم منصرفش کنم.
بیش ترین چیزی که آن روزها فکرم را مشغول می کرد، وجود ثریا و جواد و کوه و جلسه رفتن های آن ها بود و تکاپو برای کم کردن شر آن ها از سر زندگی ام.
وقت هایی که دلم خیلی می گرفت، آرزو می کردم خانم جون بود و به اتاقش پناه می بردم و از او راهنمایی می خواستم. یاد خانم جون اشکم را جاری می کرد و دلم را بی تاب. چقدر دلم برای آن وجود سرشار از مهر و عاطفه عاقل و ناصح تنگ شده بود.
جای خالی اش هنوز هم با شدت روز اول خودش را به رخ می کشید. در خیال با خانم جون درد دل می کردم و دلسوزی و همدردی فرضی او را مجسم می کردم و به خودم دلداری می دادم، در حالی که شاید اگر خانم جون بود، اولین مخالف صد در صد رفتارهایم بود. بعدها همیشه فکر می کردم، شاید اگر خانم جون زنده بود، کار من و محمد به جدایی نمی کشید، ولی خوب این هم مثل تمام اگرهای دنیا اتفاق نیفتاده بود!
خواسته من از زندگی و دنیا همان بود که تا آن موقع شناخته بودم:
یک محیط آشنا و مانوس و بسته و محدود. زندگی برایم آن خانه امن بود و آرامش آدم های آشنا و روالی عادی و معمولی که تا آن سن داشتم. در تصورم، نهایت آرزویم خانه ای بود که با محمد تنها و خوشبخت در آن زندگی کنیم، او مثل تمام مردهایی که دیده بودم، مثل پدرم و پدرش، به کارهایش برسد و من به زندگی ام، و با خانواده هایمان هم در ارتباط باشیم. می خواستم من زن خانه کوچک و قشنگی که در ذهنم ساخته و پرداخته بودم باشم و او، مرد آن خانه. در دنیای ذهن من رفت و آمد و شلوغی و تکاپو و ناشناخته ها جایی نداشتند و از این که دنیایم را به ظاهر از دست رفته می دیدم وحشتزده و در عذاب بودم و نمی دانستم با این افکار بسته و محدود دارم دستی دستی خودم را جزو آن آدم های بدبختی می کنم که به خاطر هیچ و پوچ بدبخت می شوند.
شاید، اگر آن روزها تمام آنچه توی فکرم می گذشت، راحت به محمد می گفتم، اگر به جای زورآزمایی و لجبازی، آنچه را آزارم می داد، رو راست بیان می کردم و راه مسالمت و درک و همفکری را انتخاب می کردم، مسیر زندگی ام به کلی عوض می شد. من به اشتباه حماقت و لجبازی و یکدندگی را با غرور عوضی می گرفتم، فکر می کردم در میان گذاشتن افکارم به منزله اعتراف به نادانی ام است و گفتن آنچه آزارم می دهد، نشاندهنده حقارتم است، و بیش تر از آن می ترسیدم که ثریا را که تلاش و تکاپو و اعتماد به نفسش مورد تحسین دیگران بود، در ذهن محمد به نوعی بزرگ کنم و خودم را کوچک و ناچیز.
این بود که در نهایت مثل آدم هایی که راه عاقلانه و منطقی را نمی شناسند، باز در دوری باطل سر جای اول برمی گشتم، یعنی می رفتم سراغ همان کاری که بلد بودم، لجبازی و بی اعتنایی و تحقیر دیگران! کار از آن جا مشکل تر شد که محمد آرام آرام بی تفاوت و حساسیت همیشگی را از دست داد. هر چه من در رفتارم پافشاری می کردم محمد هم بی اعتنا تر می شد و من به جای این که روشم را عوض کنم، مدام اشتباه بود که پشت اشتباه مرتکب می شدم.
وقتی از من نمی خواست همراهش بروم، بر آشفته می شدم و وقتی می رفتم باز دردسر بود و آشفتگی و این بود که ماه های آخر، تقریبا همیشه قهر بودیم.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست وهفتم

قسمت بیست وهفتم

قسمت بیست وهفتم : : : ::gol:

یکی از آخرین جمعه هایی که به کوه رفتیم، وقتی به قهوه خانه رسیدیم، هیچ کدام از تخت ها خالی نبود. در فکر بودیم که برویم یا بمانیم که کسی امیر را صدا زد. پسر یکی از همکارهای پدرم حاج آقا جعفری بود که کارخانه بلورسازی داشت، پسری حدود بیست و سه چهار ساله با قدی متوسط و هیکلی درشت و چاق.
با دو نفر از دوست هایش روی تختی نشسته بودند و هر طوری بود به ما هم برای نشستن جا دادند. امیر با خنده پرسید:
محمد رضا چی شده اومدی کوه؟ می خوای واسه عروسی لاغر بشی، مردم نگن داماد تپل بود؟!
محمد رضا در حالی که لقمه بزرگی که لپش را به شکلی مسخره پر کرده بود، هنوز توی دهانش بود، گفت: کدوم عروسی؟!
امیر با حیرت گفت: ا ، چی شد، مگه عروسی به هم خورده؟! خود حاج آقا یکی دو هفته پیش گفتن همین روزها کارت برامون می آرن، نکنه عروس عقلش رسیده و فرار کرده؟!
محمد رضا خندان گفت: بی چاره، عروس دنیا رو بگرده، داماد مثل من پیدا نمی کنه. عقلش وقتی رسید که قبول کرد زن من بشه. حرف عروس نیست که. از دست این پدر...
حرفش را خورد و با عصبانیت نانی را که برداشته بود، دوباره گذاشت توی سینی و در جواب سوال دوباره امیر توضیح داد که عروسی مدتی عقب افتاده، چون به تحریک یکی دو نفر از کارگرها بقیه کارگرها ادعای حق بیمه کرده اند که با احتساب سال های کارکردشان مبلغ قابل توجهی می شد. بعد با لحنی پر از تحقیر و کینه گفت:
غضنفر رو یادته؟!
امیر گفت: دربون کارخونه دیگه.
آ ، بارک الله، مرتیکه موهاش توی کارخونه ما سفید شده حالا پسر بی همه چیزش سر بلند کرده و دو تا لنگه خودش رو هم راه انداخته که باید ماها رو بیمه کنین، و گرنه شکایت می کنیم. پسره پررو وایستاده که بابام رو هم بیمه کنین. حق بیمه این چند ساله رو هم بدین، تازه، آقام وام عروسی هم می خواد. بگو مرتیکه، تو یک عمر زیر سایه بابای من بودی، سقف بالای سرتون و توله هایی که بابات پشت سر هم پس انداخته، توی همین کارخونه ما بوده، حالا باید توی روی بابای من وایسی؟! بری چهار تا از خودت بدتر رو هم بکنی واسه ما شاخ؟! دیروز جان امیر، کم مانده بود بزنم لهش کنم. به خودشون هم گفتم از شما بابا دربون، ننه رختشور بهتر از این توله درست نمی شه.
با این حرفش انگار نفس امیر بند آمد و رنگش مثل گچ سفید شد، در حالی که محمد و جواد مثل لبو قرمز شدند. ولی من خوب به یاد دارم در کمال شرمندگی یک لحظه چه لذت حیوانی از این حرف بردم. چون فکر کردم، ثریا خرد شد، که تا همین چند لحظه پیش داشت با محمد در مورد غنای ادبیات کلاسیک بحث می کرد و داد سخن می داد و از آن حرف های قلنبه سلنبه می زد که لج مرا در می آورد. شاید تمام این حالات سی ثانیه هم طول نکشید. که برخلاف انتظار من و شاید همه، ثریا با آرامش سر بلندی کرد و پرسید:
حالا صرفنظر از مادر و پدرشون، این درخواست حقه یا نا حق؟!
محمد رضا من و من کنان گفت: والله خوب... آره، ولی...
ثریا در حالی که نگاهش سرشار از تحقیر بود، همان طور که از جا بلند می شد گفت:
پس شما بهتره به جای این که پای اصل و نسب و شجره نامه شون رو پیش بکشین، براشون روشن کنین که حق و نا حق بودن حرفشون و این که چند ساله اون جا استخون خرد کردند و جون کندن مهم نیست!!! مهم اینه که تا موقعی جاشون اون جاست که مثل سگ اهلی گوش به فرمان باشن تا شما هر وقت دلتون خواست و البته، اگر دلتون خواست، استخون هایی رو که دلتون نمی آد دور برزین جلوی اون ها پرت کنین. چون بالاخره سیر کردن شکم هایی با حالتی مسخره به شکم او اشاره کرد مثل این ها همچین هام، آسون نیست.
این را گفت و بدون این که به بقیه نگاه کند، پشت به ما کرد و راه افتاد.
توی آن جمع شاید بعد از محمد رضا دهان من از همه بیش تر باز مانده بود و حیرتزده و گیج به جا مانده بودم. خونسردی و آرامش ثریا در موقع صحبت و از جا بلند شدن و دور شدن بدون عجله اش با آن تسلط، همه و از همه بیش تر من و محمد رضا را مثل صاعقه زده ها خشک کرده بود. وقتی به خودم آمدم که یادم نیست چه جوری خداحافظی کرده بودیم یا اصلا خداحافظی کرده بودیم یا نه؟ ولی بیرون از قهوه خانه به دنبال ثریا و همراه محمد کشا کشان می رفتم. دوباره ورق عوض شده بود. ثریا سربلند و پیروز بود و بار دیگر نگاه های محمد و امیر، غرق حیرت و تحسین و احترام بود و دل من مالامال حرص و خشم و بیزاری. هنوز رفتار قبلی اش درست توی ذهنم جا نیفتاده بود که ثریا مثل این که تازه خشم، برافروخته اش کرده بود، برگشت و رو به امیر گفت:
حالا متوجه شدین برای چی با پسر حاجی ها سر جنگ دارم؟! حالا قبول کردین که لاشخورهایی مثل این، که فکر می کنن دنیا و آدم ها رو محض آسایش خاطرشون ساختن چون پولدارن، باعث بیزاری ان؟! من از این هاست که نفرت دارم. از پدرهایی که همچین پسرهایی تربیت می کنن تا بتونن ثمره کلاه کلاه کردن های اون ها رو بهتر از خود پست فطرتشون حفظ کنن. فکر می کنی چرا این قدر به خودش حق می ده؟! خیلی آدمه؟ خیلی فهمیده س؟ یا زحمتکش و با تجربه و مرد عمل؟ اون هیچی نیست، غیر از یک بادکنک گنده بی خاصیت که با پول باباش باد شده و اون وقت به پشتوانه همون پول ها که ثمره جون کندن یک عده دیگه س، آن قدر در خودش وجود می بینه که در مورد یک پیرمرد چون زیر دست بابای....
جواد با لحنی ناراحت که در عین حالت دعوت به سکوت و آرامش داشت، حرفش را قطع کرد و گفت: بسه دیگه ثریا، حرف رو یکی دیگه زده تو چرا دعوایش رو داری با امیر می کنی؟!
ثریا همان طور برافروخته گفت: دعوا نکردم، دارم جواب اینو می دم که می گه، پسر حاجی ها چه جنایتی مرتکب شدند، همین.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره رو گرداند و دور شد. محمد به جواد که سعی داشت به جای ثریا از امیر معذرت خواهی کند، گفت: می شه تو اول بگی، اصلا از چه ناراحتی؟ ثریا حرف بدی که نزد، هیچ، خیلی هم کار خوبی کرد. بالاخره یکی باید به آدم چیزهایی رو که نمی فهمه بگه. ثریا هم به اون گفت، خدا رو چه دیدی شاید مغزش تکون خورد.
با حرف امیر که مثل همیشه به شوخی و خندان گفت اوس جواد نکنه از این که جیگر خواهرت از ماها بیش تره، حالت گرفته س، هان؟!
هر سه به خنده زدند، غیر از من. جواد داشت به امیر که همیشه به او و محمد اوستا می گفت، اعتراض می کرد. امیر همیشه به جواد و محمد که در رشته الکترونیک درس می خواندند، می گفت – حالا خدا وکیلی، برق کاری هم شد رشته؟ گیریم که حالا لیسانس هم گرفتین، اون وقت تازه می شین جواد برق کار و محمد برق کار و بعد هم اگه خودتون رو بکشین و بشین فوق لیسانس تازه می شین اوستا جواد و اوستا محمد! رشته یعنی رشته من، حسابداری.
آن ها سرگرم بحث و شوخی سر این موضوع بودند و من، از شما چه پنهان، غرق حسادت نسبت به ثریا. حرص می خوردم از این که چرا هر کاری می کرد به چشم دیگران و محمد این قدر پسندیده و درست بود و لجم در می آمد از این که او به چیزهایی فکر می کرد و در موردش اظهار نظر می کرد که من هیچ به آن ها توجه نداشتم و از بخت بد بیش تر آن چیزها و حرف ها و کارها در نهایت با افکار محمد جور در می آمد و تحسین او را به دنبال داشت. ثریا غرق در فکر جلوتر از همه می رفت و من با فکری مغشوش همرا محمد و بقیه که می گفتند و می خندیدند، پیش می رفتم که ثریا رویش را برگرداند و پرسید:
بریم پایین، نزدیک چشمه بشینیم؟!
سمت راست ما، راهی باریک و سراشیبی بود که کنار چشمه ای با صفا می رسید. صرفنظر از راه سخت پایین رفتن، جای خیلی قشنگ و دنج و آرامی بود. همه قبول کردند. ثریا جلوتر از همه رفت، به دنبالش جواد و بعد من.
محمد گفت: صبر کن اول من برم، دستتو بده به من، می خوری زمین.
من که هنوز هم، اعصابم از فکرهای چند دقیقه پیش خرد بود و هم به این دلیل که ثریا خودش تنها و جلوتر از همه می رفت و نمی خواستم کم تر از او باشم، با لج گفتم: خودم می تونم برم و سرازیر شدم، ولی از پیچ اول یکدفعه شیب راه تند شد و قدم های من هم تند. نتوانستم خود را کنترل کنم، انگار اختیار پاهایم دست خودم نبود و کسی از پشت سرهم هولم می داد. به سمت پایین کشیده می شدم و سرعتم بیش تر و بیش تر می شد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشتزده بودم و وقتی در یک لحظه احساس کردم اگر نخواهم به جواد برخورد کنم از راه به پایین پرت می شوم، بی اختیار فریادی از وحشت کشیدم. جواد که با جیغ من و فریاد محمد به موقع به عقب برگشته بود، در حالی که برای نگه داشتن من خودش هم زمین خورد، توانست نگهم دارد. البته چنان محکم زمین خوردم که کف دست هایم از فرو رفتن سنگ ریزه هایی که با شدت توی دستم فرو رفت، پر از خون شد. ولی فریاد خشمگین محمد که تا آن روز هیچ وقت جلوی دیگران و مخصوصا ثریا و جواد با من آن طور رفتار و پرخاش نکرده بود بیش از درد و ترس حالم را خراب کرد و باعث خجالتم شد.
حس می کردم نمی توانم جلوی گریه ام را بگیرم و بغض گلویم را به سختی می فشرد. سرم را به در آوردن سنگ ریزه هایی که کف دست هایم فرو رفته بود گرم کردم تا اشکم سرازیر نشود. دلم می خواست بر سر ثریا که سعی داشت کمکم کند فریاد بزنم که محمد دولا شد و دستم را گرفت. نتوانستم جلوی خود را بگیرم و با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم. بدون این که سرم را بلند کنم، کنارش زدم و خواستم از کنار امیر و جواد بگذرم که ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند.
امیر، بدون حرف بازویم را گرفت و توی پایین رفتن کمکم کرد. سکوت سنگینی که برقرار شده بود نشان می داد همه ناراحتند و این بار حتی امیر هم دیگر حوصله شوخی نداشت. این اولین بگو و مگو و درگیری واضح ما جلوی دیگران بود. امیر سر سنگینی ما را دیده بود، ولی پرخاش هیچ کداممان را، آن هم جلوی دیگران، نه. معلوم بود که او هم خیلی ناراحت است.
در بقیه راه، دیگر کلمه ای حرف از دهن من در نیامد. هر چه امیر و جواد و ثریا سعی کردند جو را به حالت عادی برگردانند، من که غرورم سخت جریحه دار شده بود، فقط ساکت و صامت نگاه می کردم و سعی می کردم دیگر حتی نگاهم هم به محمد نیفتد. البته ناگفته نماند که او هم هیچ سعی و تلاشی برای حرف زدن با من نکرد.
توی مسیر برگشت امیر کنارم آمد و سعی کرد با من حرف بزند. نتوانستم جواب بدهم یا حرفی بزنم. بغضی سنگینی از غصه و خشم روی سینه ام سنگینی می کرد، جلوی ثریا احساس حقارت می کردم و نمی توانستم محمد را ببخشم.
وقتی به خانه رسیدیم سرم از درد داشت می ترکید و معده ام از سوزش بی چاره ام کرده بود، ولی با این حال، بدون این که غذا بخورم، پایین توی اتاق مادرم خوابیدم. دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. وقتی بیدار شدم، نبود. مادر گفت رفته خانه خودشان. من آن قدر از دستش ناراحت بودم که برای اولین بار فکر کردم، کاش شب برنگردد، ولی برگشت. بعد از شام و تقریبا دیر وقت همان شب بود که برای اولین بار مادر با من صحبت کرد و از فراز و نشیب های زندگی گفت و این که بگو و مگو بین همه هست، منتها آدم نباید گره را با دست خودش کور کند و زن باید آرام و با گذشت باشد و ....
مادر بی آن که چیزی گفته باشم صحبت می کرد و من که فهمیده بودم امیر قضیه را برای مادر گفته، انگار پیش مادر هم، خجالت می کشیدم و از امیر لجم می گرفت. مادر سعی داشت با کوچک کردن قضیه مرا آرام کند، در صورتی که درست برعکس توی ذهن من موضوع بزرگ تر می شد و خودم را در چشم آدم های بیش تری حقیر می دیدم.
مادر گفت: قدر این چند روز را بدونین، دیگه چیزی نمانده برین سر زندگیتون، اون وقت دلتون به حال این روزها می سوزه.
بی چاره، نه مادر خبر داشت، نه من، که این چند روز باقی مانده، پایان زندگی روزگار نامزدی نیست، بلکه پایان همه چیز، لااقل برای من است.
به هر حال خشم من فرکش نکرد و آن شب برای دومین بار بود که جایم را موقع خواب جدا کردم و این دفعه دیگر او، نه حرفی زد و نه عکس العملی نشان داد. نمی دانم خسته شده بود یا او هم راه لجبازی را پیش گرفته بود. هر چه بود رفتارش اوضاع را وخیم تر کرد.
در همان اوضاع و احوال ، آخرین امتحانات و کنکور را دادم و سالگرد خانم جون رسید و محترم خانم، خوشحال گفت که بعد از سالگرد باید هر چه زودتر به فکر عروسی باشیم. در همین گیر و دار کار ویزای محمد برای رفتن به آلمان هم درست شد. آن روزرها به نظرم می آمد، هر چه من برای عروسی مشتاقم، محمد عجله ندارد و این باز بر سردی رابطه ما و لجبازی من اضافه می کرد.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و هشتم : : :

قسمت بیست و هشتم : : :

قسمت بیست و هشتم : : ::gol:

برای سالگرد خانم جون که روز پنجشنبه بود، آقا رضا و فاطمه خانم هم از اصفهان آمده بودند، یک بار دیگر به بهانه سالگرد خانم جون همه دور هم جمع شدند و خانه ما شلوغ شد. از قرار همان شب، امیر با آقا رضا قرار یک مسافرت دو سه روزه را گذاشته بود که من از آن بی خبر بودم. قرار شده بود اگر آقا رضا بتواند مرخصی بگیرد، یکی دو هفته بعد خبر بدهد.
بعد از سالگرد خانم جون بود که من یک جمعه دیگر، یعنی در حقیقت برای آخرین بار، با محمد رفتم به کوه که کاش نمی رفتم. آن روز دوباره دو سه تا موضوع باعث سوءتفاهم و ناراحتی من شد و دوباره روز از نو روزی از نو.
یادم است که آن روز ثریا اخم هایش سخت توی هم بود. برخلاف من که اصلا برایم مهم نبود، معلوم بود برای امیر خیلی مهم است که بداند چه شده. چون مدام به شوخی حرف را به اخم های درهم ثریا می کشید و غیر مستقیم سعی داشت از موضوع سر در آورد. محمد هم نمی دانم به خاطر امیر یا چون برای خودش هم مهم بود، بالاخره از خود ثریا علت ناراحتی اش را پرسید و معلوم شد که ثریا هم برای جدا شدن دوستش سیمین از نامزدش ناراحت است و هم از جواد گلایه دارد که برنامه مسافرت دو سه روزه آن ها را به هم زده. گویا قرار گذاشته بودند با دو نفر از دوستانشان همراه سیمین و به قول ثریا برای تمدد اعصاب سیمین به مسافرت بروند.
محمد با آرامش و خیلی راحت گفت: خوب در مورد قضیه سیمین که به نظر من ناراحتی ات موردی نداره، چون اگر درست فکر کنی متوجه می شی که باید برای دوستت خوشحال هم باشی. چرا فکر نمی کنی اگر ازدواج می کرد باید بقیه عمرش رو با ناراحتی می گذروند؟ کی گفته به خاطر یک بله، یا نه، آدم باید یک عمر بسوزه و بسازه؟ از تو بعیده! به جای این که مسیر افکار اونو عوض کنی، خودت هم شدی همپای اون؟!
ثریا جواب داد: این برای من و شماست که گفتنش آسونه، توی جامعه ما وضع یک دختر با یک پسر خیلی فرق می کنه. اون درد خودش هم فراموشش بشه، حرف مردم و این و اون رو که نمی تونه فراموش کنه و ندیده بگیره. از اون گذشته یک زن با یک مرد خیلی فرق می کنه. اون دو سال جوانیش رو پای این آدم گذاشته...
محمد حرفش را قطع کرد و مصمم و محکم گفت: ببین از همین جاست که داری اشتباه می کنی و غلط نتیجه گیری می کنی. موضوع دقیقا همینه که چون با یک مرد فرق می کنه و درست به این علت که دو سال وقت گذاشته باید خوشحال باشه. ببینم، حالا چون دختره و مسئله برایش فرق می کنه، اگر می رفت و چند سال بدبختی می کشید و با یک بچه به این نتیجه می رسید که اشتباه کرده، اون وقت بهتر بود؟! راحت تر فراموش می کرد؟! یا اگر بقیه عمرش را فدای این دو سال می کرد، دیگه احساس مغبون بودن نمی کرد؟! هنوز نه پای بچه ای در کار بوده، نه سال های زیادی که بگه عمرم از بین رفته، پس نامزدی که می گن، برای چیه؟! بهتر نیست به جای این که فکر کنه سرش کلاه رفته، از این طرف به قضیه نگاه کنه و ببینه که خدا چقدر دوستش داشته که از اول راه کمکش کرده؟! در ضمن همین که جسارت داشته که بگه اشتباه کردم، خودش یک هنر و کار بزرگه، نه شکست. حالا شما به جای این که مثل اون زانوی غم بغل بگیری، بهتر نیست صورت درست قضیه را بهش نشون بدی؟! چرا بهش نمی گی حرف خاله خانباجی و این و اون و به قول خودتون مردم را بندازه دور؟! توی مصیبت هایی که اون باید می کشید و رنج هایی که بعدا باید می برد، این مردم و خاله خانباجی ها چقدر می تونستن شریک باشن و سهم داشته باشن؟! مسلما اگر بی تفاوت نبودن، غیر از یک تاسف و سر تکون دادن که – ای داد و بیداد دختره بدبخت شد – سهمی را قبول نمی کردن! اون وقت این با عقل جور در می آد، آدم واسه کسانی که توی زندگیش خنثی هستند و کارشون فقط حرف زدنه، رنج بکشه؟! حرف باد هواست. به خاطر باد، آدم عاقل که هیچ، آدم احمق هم حاضر نیست، خودشو رنج بده، حاضره؟!
برای اولین بار دیدم ثریا جوابی برای گفتن ندارد و سخت به فکر فرو رفته است و باز توی چشم هایش تحسین و تشکر از محمد موج می زند و این برای من کشنده بود.
شاید آن روز همه به فکر فرو رفتند و از حرف های محمد نتیجه و درسی گرفتند، غیر از من بیشعور و کم عقل که همه فکرم معطوف این بود که اصلا چرا ناراحتی ثریا برای محمد باید مهم باشد تا بخواهد راه پیش پایش بگذارد و یک ساعت در موردش حرف بزند و چرا ثریا با آن نگاه ملامال از تشکر و احترام به محمد نگاه می کند.
همه ساکت بودند که باز امیر که انگار با سکوت دشمن خونی بود، سر حرف را باز کرد و گفت: خوب این که قضیه سیمین خانم و قضاوت جناب قاضی، لطفا قربان به شکایت بعدی هم رسیدگی بفرمایین!!!
بالاخره آن قدر شوخی کرد که حرف را به مسئله مسافرت ثریا کشاند و محمد این بار هم از ثریا حمایت کرد و آتش غضب و حرص و حسادت من چندین برابر شد.
جواد گفت: محمد، تو قضاوت کن، درسته، سه چهار تا دختر، تک و تنها پاشن برن یک شهر غریب مسافرت؟!
محمد در کمال ناباوری همه ما و شاید حتی خود ثریا راحت گفت: اگر نظر من رو می خوای، آره درسته!
دهان هر سه ما از تعجب و دهان ثریا از مسرت و حیرت باز مانده بود، طوری که همه ناگهان ایستادند، ولی ثریا زودتر خودش را جمع و جور کرد و راه افتاد. چند قدمی که دور شد جواد با حرص گفت: تو اصلا می فهمی چی می گی؟!
محمد جدی و خیلی راحت گفت: آره می فهمم. اینم که خواهر تو نه یک دختر بی دست و پاست نه یک دختر بچه و نه کم عقل و سر به هواست، و این که از روی احترام از تو اجازه می گیره و روی حرفت هم حرف نمی زنه بازم از فهمیده بودنشه.
جواد غضبناک گفت: یعنی چه؟ یعنی بگذارم بره؟ می دونی ممکنه چه اتفاق هایی بیفته؟ من چطوری اطمینان کنم که...
محمد با خونسردی حرفش را قطع کرد و همان طور که راه می افتاد گفت: خواهر تو، آن قدر عاقل هست که راه رو از چاه تشخیص بده و خودت هم اینو خوب می دونی. در ضمن می دونم مسئله اعتماد و اطمینان تو به خود ثریا هم نیست. جواد جون نمی شه که تو هر وقت دلت می خواد اونو عاقل بدونی، هر وقت برایت صرف نکرد، نه. خوب، حالا تو قبول داری خواهرت، عاقل و بالغ و قابل اطمینانه یا نه؟!
جواد من و من کنان گفت: خوب، آره، ولی...
محمد گفت: پس دیگه ولی نداره. چون تو الان تنها به دلیل دختر بودنش داری مانعش می شی، مگه نه؟! اونم حق داره توقع داشته باشه که تو به صرف جنسیتش رویش قضاوت نکنی، منظرمو می فهمی؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد می گفت و من حرص می خوردم، از تعریف هایش از ثریا و طرفداری هایش خون خونم را می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد. این بود که وقتی آخرهای مسیر امیر گفت – راستی بچه ها، اگه آقا رضا زنگ بزنه همین هفته دیگه مسافرتمون حتمیه – دیگر از حرص مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم. تا آن روز اصلا نشنیده بودم که قرار است با جواد و ثریا به مسافرت برویم. گرچه محمد شوق و تمایل خاصی نشان نداد، ولی همین خبر که ثریا و جواد هم می خواهند همراه ما بیایند کافی بود تا چشم عقلم را کاملا کور کند. حسادت نابینایم کرده بود و در حد انفجار عصبانی بودم. این شد که آن شب بدترین مشاجره و بگو و مگوی ما و در حقیقت آخرین مشاجره بین ما در گرفت. درگیری ای که باعث شد بالاخره رو در روی هم بایستیم و سر هم فریاد بکشیم و به دنبالش چهار روز حتی یک کلمه هم بینمان رد و بدل نشد و دوباره شب ها جدا خوابیدیم.
شب اول رفتم روی مبل خوابیدم و از فردا شب محمد بالشتش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی زمین خوابید و با این که دیگر دانشگاه نداشت، صبح های زود از خانه بیرون می رفت و شب ها دیر وقت برمی گشت، ساکت و خاموش و درهم.
در این وضع آشفته، من از دهان امیر شنیدم که قرار است سه شنبه به شمال برویم. تصمیم گرفتم هر جوری شده، برنامه شان را به هم بزنم. دوشنبه صبح بود که محترم خانم زنگ زد و گفت چون فاطمه خانم و آقا رضا می آیند، ما هم شب برویم آن جا و دور هم باشیم. ولی من جواب درست و حسابی ندادم. فقط در فکر این بودم که چه طور برنامه آن ها را یا لااقل رفتن محمد را به هم بزنم. آن شب کمی زودتر آمد. به محض این که آمد رفتم بالا و برای خواب آماده شدم. آمد، در را بست و در حالی که به من نگاه نمی کرد، گفت: لباستو بپوش، اگر چیزی هم برای مسافرت می خوای بردار، بریم خانه مامان این ها.
از اجباری که به جای تمایل توی حرف زدنش بود، جری می شدم. گفتم: من نه مسافرت می آم، نه خونه مامان این ها.
عصبی و بی حوصله گفت: بچه بازی در نیار، مامان این منتظرن.
منتظر شمان، خوب تشریف ببرین.
دستش را به کمرش زده بود و نگاه می کرد. سرم را بلند نکردم، ولی از صدای تند نفس هایش شدت عصبانیتش را حس می کردم. کمی مکث کرد، ولی بعد گوشی تلفن را برداشت. تند تند شماره گرفت و به محترم خانم گفت چون برای مسافرت آماده نیستیم، شب آن جا نمی رویم. وقتی محترم خانم بالاخره راضی شد، گوشی را گذاشت و تا آخر شب هیچ نگفت و من که به خیال خودم موفق شده بودم، خوشحال بودم. موقع خواب باز بدون این که به من نگاه کند یا نزدیکم بیاید. همان طور که روی زمین دراز می کشید، گفت: من، فردا می رم، تو هم باید بیای.
خشک، با تحکم و سرد.
غصه ای عمیق دلم را سوزاند، رفتار منزجرانه اش راه عقب نشینی را برایم سد می کرد. دلم برای چشم هایش، برای نگاه های مهربانش، برای مهناز گفتن هایش و برای آغوشش تنگ بود و او مثل سنگ، انگار با دشمنش حرف می زد و رفتار می کرد. غرق اندوه گفتم: اون ها که باید بیان می آن، من نمی آم.
خشک و عصبی گفت: اون ها میا هیچی، تو هم باید بیای.
روی باید مکث کرد و بایدی محکم گفت.
کاش می فهمید که از دوری اش چه رنجی می برم و چقدر محتاج کمی نرمش از طرف او هستم، ولی خوب هر عملی عکس العملی دارد. من هم عکس العمل رفتارهای خودم را می دیدم و دیگر چاره ای جز ادامه راه نمی دیدم.
با همان لحن خودش گفتم: چرا؟!
چون من می گم.
لحنش آن قدر کوبنده بود که دلم لرزید، ولی با این حال گفتم: ولی من نمی آم.
گفتم و پشت به او دراز کشیدم.
یکدفعه چنان تند و سریع بلند شد و بالای سرم ایستاد که ترسیدم و ناخودآگاه من هم از جا پریدم و نشستم .
شمرده شمرده گفت: نشنیدم چی گفتی؟!
با وحشت و در عین ناباوری احساس کردم آن قدر عصبانی است که اگر جواب ندهم هر کاری ممکن است بکند. هم ترسیده بودم و هم دلم گرفته بود و غصه دار بودم. با خود گفتم به خاطر آن ها حتی حاضر است با من تا این درجه از بدخلقی پیش برود. زجری که من می کشم برایش مهم نیست، فقط مهم این است که قولی که به آن ها داده انجام شود. ناخودآگاه باز فقط به فکر خودم بودم، نه زجری که او از دست من و کارهای من به خاطر هیچ و پوچ می کشید. به هر حال اشک به موقع به کمکم آمد. چانه ام لرزید. اشک هایم سرازیر شد و در حالی که رویم را برمیگرداندم، گریان گفتم: هیچی، گفتم، اگه باید، باشه می آم.
خشم و غصه با هم وجودم را می سوزاند. به خاطر این که ترسیده بودم از خودم، و به خاطر این که رفتارش تا این حد عوض شده بود، از او بدم می آمد.
این همان محمد من بود؟ او بود که حالا ممکن بود حتی توی گوشم بزند؟ و من این قدر بدبخت و ذلیل بودم که بترسم؟!
در حالی که هنوز عصبانیت توی صدایش حس می شد، دستش را دراز کرد، بازویم را گرفت و صدایم زد. ولی من بی شعور چه کار کردم؟! دستش را با عصبانیت پس زدم و فریاد زدم: به من دست نزن، گفتی باید بیام، منم می آم. دیگه نه می خوام ببینمت نه صداتو بشنوم.
بعد پشت به او روی تخت افتادم و زار زدم. مدتی طولانی بالای سرم ایستاده بود. ولی دیگر صدایم نزد و چیزی نگفت و من این قدر گریه کردم تا خوابم برد. خواب آشفته و پریشان.
خواب دیدم. خوابی آشفته که بعدها به صادق بودنش پی بردم.
خواب دیدم، توی خانه قدیمیمان هستم و صدای اذان می آید. خانه شلوغ است و آدم های آشنا و ناآشنا زیادی در حیاط در رفت و آمد هستند و من عجله دارم که توی آن شلوغی وضو بگیرم، حلقه ام را درآوردم و روی رف حوض گذاشتم ولی می بینم آب حوض خزه بسته و لجن گرفته و تیره است. با ناراحتی سر بلند کردم که ببینم بقیه از این آب کثیف ناراحت نیستند، که آن طرف حوض روی تخت های چوبی چشمم به خانم جون افتاد. حیرتزده و خوشحال فریاد زدم و خانم جون را صدا زدم. ولی خانم جون نگاهی تلخ و سرد به من کرد و رویش را برگرداند. دوباره صدا زدم. دوباره و دوباره و هر بار خانم جون با ناراحتی از من رو برگرداند. مستاصل دست بردم حلقه ام را بردارم و بروم پیش خانم جون، ولی حلقه ام سر خورد و توی حوض گم شد، توی آب تیره و سیاه.
وحشتزده سر بلند کردم، اما دیگر هیچ کس نبود، هیچ کس، نه خانم جون نه کس دیگری. من بودم و خانه خالی و آب تیره و لجن بسته. درمانده و وحشتزده فریاد می زدم که با تکان دست های محمد بیدار شدم. چشم هایم را باز کردم . بالای سرم بود. خیس عرق بودم. محکم دست هایش را گرفتم و صدایش زدم: محمد.
بخواب، نترس. خواب دیدی.
می ترسم. بغلم کن.
نه یاد دیشب بودم و نه حرف هایی که زده بودم. فقط دلم آرامش گرمای آغوشش را می خواست که نبود.
کنارم نشست و دستم را توی دستش گرفت و نگه داشت، ولی حرفی نزد. و من با عذاب خوابم برد. وقتی چشم باز کردم که مادر صدایم می زد. هوا روشن بود و محمد نبود. با گیجی مادر را نگاه می کردم که می گفت: مادر پاشو، ساعت نزدیک هفت است. محمد سفارش کرد ساعت هشت و نیم آماده باشی.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست ونهم : : : ::gol:

خودش کجاست؟
نمی دونم، صبح زود با امیر رفتن بیرون. سفارش کرد صدایت بزنم.
ناله کنان از جا بلند شدم. آرام آرام یاد دیشب افتادم و باز زهر غم به جانم ریخت. پس هنوز عصبانی است، رفته و پیغام داده که بیدارم کنند. پریشان و سر در گم فکر کردم شاید آب و حمام بتواند آرامش را به من برگرداند. به مادر که اصرار می کرد زودتر بروم و صبحانه بخورم، گفتم: می رم دوش می گیرم بعد می آم پایین.
زیر دوش بود که یکدفعه یاد خواب دیشب افتادم و خانم جون. یعنی خوابم تعبیر دارد؟ خانم جون از من ناراحت است؟ چرا؟ فکرم از آنچه بود مغشوش تر شد و خسته تر از قبل از حمام بیرون آمدم.
صدای شاد و شنگول امیر از پایین آمد که سر به سر مادر می گذاشت. یعنی محمد هم برگشته بود؟! مغزم کار نمی کرد. بلاتکلیف و منتظر، با حوله لب تخت نشستم. صدای امیر که آواز خوان از پله ها بالا می آمد، نزدیک می شد.
مهناز، مهناز؟!
چقدر شاد و سرحال بود، درست برعکس من.
بله؟!
اگر پرنسس بیدار شدن، تشریف ببرن صبحانه شون را میل کنن، ساعت هفت و نیم بامداد است.
جواب ندادم و فکر کردم پس محمد نیامده. یعنی کجا رفته بود؟ سرم را با دست هایم گرفته بودم و در دنیای فکر و خیال های آشفته غوطه می خوردم که صدای مادر از پایین بلند شد.
مهناز، بالاخره نمی خوای صبحونه بخوری؟!
حتی نای داد زدن هم نداشتم. از جا بلند شدم تا چیزی تنم کنم. ولی به لباس ها نگاه می کردم و حواسم جای دیگر بود. عقلم کار نمی کرد. آخر سر، پریشان و گیج، چمباتمه جلوی کمد نشستم و سرم را روی زانویم گذاشتم. فکر می کردم – هر چی کم باشه محمد پای لجبازی من می گذاره. – در صورتی که واقعا آن قدر سرم خالی و پوک شده بود که مغزم از کار افتاده بود. در اتاق باز شد و من از جا پریدم. به خیال این که مادر است با عذرخواهی رو برگرداندم، ولی محمد بود. چقدر خوشحال شدم. دیدنش توی هر حالتی برای من اشتیاق بود و آرامش. سعی کردم صدایم نرم و لحنم آشتی جویانه باشد و گفتم:
سلام.
سلام.
اما لحن و صدای او نشانی از نرمش نداشت، بی روح و سرد بود. حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و آمد سراغ ساک.
دوباره گفتم: نمی دانستم باید چی بردارم؟!
دلم می خواست حرف بزنم، نمی توانستم از او چشم بردارم، برعکس او که رسمی و خشک گفت: خودم برمی دارم.
مهناز این چایی جوشید.
صدای مادرم بود. دست بردار نبود.
الان، آمدم.
ولی همچنان نشسته بودم و نگاهش می کردم. بدون این که نگاهم کند گفت: برو صبحونه ت رو بخور، دیر می شه، موهاتم خشک کن.
دلم می خواست بگویم – تو که اصلا منو نگاه نکردی، از کجا فهمیدی موهام خیسه؟ - یاد گذشته ها افتادم که همیشه می گفت - وقتی موهات خیسه، مثل بچه هایی می شی که زیر بارون موندن – و می گفت – اون جوری از دیدنت سیر نمی شم – و حالا حتی نیم نگاهی هم به من نمی کرد. خسته تر از قبل از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
این طوری می خوای بری پایین؟!
راست می گفت. هنوز حوله حمام تنم بود. با شوق به طرفش برگشتم، ولی همچنان مشغول کار خودش بود. به التماس افتادم. وقتی این جوری نادیده ام می گرفت، دیوانه می شدم. تمام درماندگی ام را توی صدایم ریختم و صدایش زدم .
محمد؟!
سرش را بلند کرد. نگاهمان یک لحظه با هم تلاقی کرد، ولی او فوری از جایش بلند شد و گفت: مثل این که دیشب گفتی دیگه نمی خوای صدامو بشنوی.
با اعتراض گفتم: محمد، من...
حرفم را قطع کرد. آمرانه و بی تفاوت گفت: برو صبحونه ت رو بخور، دیر می شه.
در ساک را بست و گذاشت روی تخت و بیرون رفت. احساس بی چارگی و بی پناهی می کردم و در عین حال قلبم آتش گرفته بود. وقتی با او قهر بودم، انگار دیگر توی تنم خون نبود، حس و حال از من سلب می شد و بدنم تهی و مریض. با بدبختی لباس پوشیدم و رفتم پایین. ولی مثل این بود که کسی گلویم را سفت گرفته باشد، چیزی از گلویم پایین نمی رفت. سرم منگ بود و تنم بی حس.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر صدایش زد: مادر، محمد آقا ، شمام بیا یک چیزی بگذار دهنت. حالا تا ناهار خیلی مونده. برای ناهار کتلت درست کردم، ولی حالا کو تا ظهر. گرسنه می شی.
مثل همیشه خوشرو و مودب از مادر تشکر کرد و پشت صندلی من ایستاد. لقمه ای که مادر برایش درست کرده بود گرفت اما ننشست و برگشت که برود بیرون، اما مادر دوباره صدایش زد و بالاخره به اصرار مادر که برایش چایی می ریخت مجبور شد بنشیند.
به دستم که زیر چانه ام بود تکیه کرده بودم و موهایم از دو طرف روی صورتم ریخته بود. از ترس این که گریه ام بگیرد، چهره ام را زیر موهایم پنهان کرده بودم و سعی می کردم نگاهم نه به مادر بیفتد نه محمد. مامان همان طور که استکان چای را جلوی او می گذاشت به من که آرام آرام چایم را هم می زدم گفت:
سنگ که توش نبود. بسه دیگه چقدر همش می زنی. یک لقمه بگذار دهنت، می ری توی ماشین حالت بد می شه.
حس کردم دارد نگاهم می کند، ولی سرم را بلند نکردم. مادر که از آشپزخانه بیرون رفت، لقمه بزرگی که دستش بود، نصف کرد و گذاشت جلوی من. سرم را بلند کردم و نگاهم به چشم هایش افتاد. احساس ضعفم از گرسنگی نبود، فقط از رنج دوری و رفتار او بود. ولی او سریع نگاهش را از چشم هایم دور کرد و همان طور که از جایش بلند می شد، فقط گفت: زود باش، داره دیر می شه. موهاتم باید خشک کنی.
بعد ، استکان چای به دست بیرون رفت. بغض گلویم را فشرد و در عین حال زهر خند تلخی روی لب هایم نشست و فکر کردم: نگران موهای خیسم است، ولی خودم که از غصه مچاله شده ام، مهم نیستم. گرسنگی ام برایش اهمیت دارد، ولی خودم که گر سنه نگاه و توجهش هستم نه.
خدایا این چه حرف احقانه ای بود که زده بودم و او چه سخت مجازاتم می کرد. آن موقع نمی فهمیدم، ولی سال ها بعد فکر می کردم آن تنبیه برایم لازم بوده، منتها شاید خیلی زودتر. چون دیگر از بد حادثه یا تقدیر یا بد شانسی... به هر حال مهلت نشد که متنبه شوم. این شوک باید خیلی زودتر به من وارد می شد، ولی چیزی که بود، آن موقع باور نمی کردم از این بدتر هم ممکن است اتفاق بیفتد و به همین دلیل ناراحت و پریشان و حیران بودم، ولی احساس خطر نکردم و همین عقلم را سر جا نیاورد. مگر نه این که ما عقد کرده بودیم؟!!! پس جای نگرانی نبود.
بدون این که چیزی بخورم از پله ها بالا رفتم. توی فکر بودم، قبل از راه افتادن هر جوری بود، باید با او آشتی می کردم. تصمیم گرفتم بالا که آمد، معذرت بخواهم، ببوسمش و بالاخره یک جوری دلش را نرم کنم . نه خودم می توانستم این وضع را تحمل کنم، نه دلم می خواست جلوی دیگران این جوری باشد. توی این فکرها بودم که تلفن زنگ زد و مادر، محمد را صدا زد. میان پله ها ایستادم و گوش دادم. امیر بود که معلوم بود از پیش جواد زنگ می زند و داشت در مورد جای قرار و ساعت حرکت سوال می کرد. دوباره راه افتادم، ولی هنوز دو پله بیش تر بالا نرفته بودم که باز گوش هایم تیز شد.
سلام برسون... کدوم؟... نمی دونم؟! ... گوشی رو به خودش بده.
بی اختیار چند پله برگشتم پایین و با دقت گوش دادم. کی بود؟!
سلام ... خوبه، سلام می رسونه...
از لحنش فهمیدم که ثریاست. حال بدی شدم. حسادت مثل خنجر تیزی قلبم را زخمی کرد. حرف زدنش معمولی بود. ولی حالا که میانه اش با من این طوری بود، حتی حرف زدن معمولی اش با دیگران زجرم می داد و دیوانه ام می کرد.
باشه ، حتما ... خواهش می کنم، خداحافظ.
دوباره دیو توی وجودم بیدار شد. کینه و حسادت و حرص و لج، باز مثل بختک روی قلبم افتاد و مرا از جا کند و از فکر آشتی منصرف شدم. وقتی آمد و از میان کتاب ها یکی دو تا را برداشت و بدون حرف ساک را هم با خودش برد پایین، دلم از خشم و غضب پر شده بود و این بار از عصبانیت چهار ستون بدنم می لرزید. دلم می خواست قدرت داشتم که همه چیز را به هم بریزم. وقتی صدای خداحافظی اش با مادر آمد، یک لحظه با خود گفتم – اصلا نمی رم، الان داد می زنم و می گم، نمی آم. – ولی فوری فکر کردم – اون وقت اگر محل نگذاره و بره چی؟ نه اون جوری بدتره، دق می کنم اگه بدون من بره. – نه نمی توانستم تحمل کنم. بلند شدم، باید حاضر می شدم. چشمم که به خودم توی آینه افتاد ، از رنگ پریده ام جا خوردم، درست مثل مریض ها بودم و موهایم هنوز خیس.
نمی خواستم این شکلی باشم. کمی آرایش کردم، گونه ها و چشم هایم که رنگ گرفت، قیافه ام بهتر شد. لباسم را با عجله پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز داشت با مادر می زد و تشکر می کرد. مادر قرآنی را نگه داشته بود که از زیرش رد شوم. او هم ایستاد تا من برسم. فکر کردم، ملاحظه مادر را می کند نه من را، اگر نه منتظر نمی شد. مامان توضیح می داد که برای توی راه چه چیزها گذاشته و از من پرسید:
حوله و ملافه برداشتی؟!
او به جای من جواب داد: بله، من برداشتم.
فکر کردم که اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود. مادر گفت:
بالاخره موهایت رو خشک نکردی نه؟ حالا دوباره باد می خوره به سرت سرما می خوری، اقلا شیشه را باز نکن تا موهایت خشک بشه.
در حال که قرآن را می بوسدم، چشمم به چشم هایش افتاد و دیدم که با ناراحتی نگاهم می کند. می دانستم چرا، به خاطر آرایش بود. می دانستم دوست ندارد آرایش داشته باشم، ولی به روی خودم نیاوردم. در ضمن دلم هم کمی خنک شد و فکر کردم، بگذار یکخورده هم او حرص بخورد همه اش که من نباید غصه بخورم!!!

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سی ام

قسمت سی ام

قسمت سی ام : : : ::gol:

در تمام طول مسیر تا جایی که قرار گذاشته بودند حتی یک کلمه حرف نزدیم. او با اخم هایی در هم روبرو را نگاه می کرد و من ناچار از پنجره بیرون را نگاه می کردم. اول جاده چالوس قرار گذاشته بودند. امیر قبل از ما رسیده بود. از دور دیدمش که کنار جواد و پسر دیگری که من نمی شناختم ایستاده بود و صدای خنده از ته دلش تا چند متر دورتر شنیده می شد. همزمان با ما، آقا رضا هم رسید.
به محض این که امیر به ماشین رسید، محمد با غیظ گفت: بالاخره نتونستی اینو دست به سر کنی؟!
نه هرچی به در گفتیم که دیوار گوش کنه، انگار نه انگار، به روی خودش نیاورد. منم به خاطر جواد، چیزی نگفتم، هر چی باشه فامیلشونه.
با نزدیک شدن جواد حرفشان را قطع کردند و من فهمیدم هر دوشان در مورد آن جوانی که نمی دانستم کیست، صحبت می کنند و از آمدنش دلخورند. بعدا فهمیدم که اسم آن جوان، خسرو و از اقوام مادری جواد است که از قرار روز قبل از مشهد آمده بود و علی رغم میل همه، مجبور شده بودند او را هم همراه بیاورند. نمی دانستم امیر و محمد از کجا و کی او را می شناختند، ولی معلوم بود که چشم دیدنش را ندارند. که البته یکخورده که گذشت، فهمیدم که چرا کسی از او خوشش نمی آید.
توی شلوغی سلام و علیک و احوالپرسی ها، من که بیش تر با فاطمه خانم و آقا رضا سرگرم بودم، مجبور نشدم ثریا را زیاد تحویل بگیرم و به یک احوالپرسی کوتاه اکتفا کردم. توی این فرصت مردها تصمیم گرفته بودند که قسمتی از وسایل را توی ماشین ما که خالی بود، بگذارند. وقتی کارشان تمام شد، چون آقا رضا اصرار داشت که زودتر حرکت کنیم، همه به سمت ماشین ها حرکت کردند و فاطمه خانم با رویی بسیار خوش و اصرار ثریا را به ماشین خودشان برد. کنار ماشین خودمان رسیده بودم که، خسرو جلو آمد و من تازه از نزدیک در ظاهرش دقت کردم . قدی نسبتا بلند داشت و موها و چشم هایی روشن، ظاهرش بد نبود. اما نگاه و رفتارش دلنشین نبود. مخصوصا نوع نگاهش جور خاصی بود که آدم را معذب می کرد.
در حالی که نزدیک می شد چند بار پشت سر هم گفت: به به مبارکه، خانم محمد آقا، تبریک.
با کمال پررویی و وقیحانه به من زل زده بود. من که از نوع نگاه و رفتارش جا خورده بودم، برای فرار از نگاهش سرم را پایین انداختم که محمد که معلوم بود حواسش بوده، از پشت سر، کنار من رسید، دستش را پشت شانه ام گذاشت، تقریبا توی ماشین هولم داد و با صدای بلند، بدون این که جواب خسرو را که حالا او را مخاطب قرار داده بود بدهد، گفت:
امیر، احوالپرسی باشه برای بعد، سوار شین داره دیر می شه.
از رفتار محمد و این که حتی برای حفظ ظاهر به خودش زحمت نداد ملاحظه خسرو را بکند تعجب کردم. دلم می خواست بدانم چه سابقه ذهنی از او دارد که این قدر با انزجار رفتار می کند ولی از آن جا که با هم قهر بودیم امکانش نبود.
امیر کنار ماشین آمد و به شوخی گفت: محمد، به خاطر مهمون عزیزمون است که این قدر سرحالی؟! یا از دست خواهر گرامی بنده س؟!
محمد با بیزاری گفت: اگر به خاطر رضا نبود، برنامه را می گذاشتیم واسه هفته بعد، آخه این یکدفعه از کجا پیداش شد؟!
امیر با خنده گفت: حالا که اومده، آش خاله س، فکر کن نمی بینیش. خود جواد هم از دستش کفریه ولی چاره ای نیست.
محمد در حالی که خسرو که باز به سمت ماشین ما میآمد، اشاره می کرد، گفت: برو دوباره داره میآد و خودش فوری حرکت کرد. به نظرم آمد خسرو باز هم لبخند به لب و دست به کمر نگاهش به ماست.
محمد عصبانی گفت: ما عروسی نمی خواستیم بریم، می خواستیم؟!
خودم را به آن راه زدم و پرسیدم:
یعنی چی؟
فکر کردم این بهانه ای می شود برای حرف زدن، اما محمد گفت:
یعنی که، این رنگ و روغن ها را از صورتت پاک کن. همین.
تند و تیز و گزنده گفت و ساکت شد و دوباره راه را بر حرف زدن بست. می فهمیدم از چه عصبانی است، منتها به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که سر صحبت را باز کنم، برای همین دوباره پرسیدم:
کدوم رنگ و روغن؟!
یک لحظه برگشت، با نگاهی تند و غضبناک، و بعد بدون این که چیزی بگوید، دوباره جلو را نگاه کرد و من مجبور شدم که حساب کار خودم را بکنم و ساکت شوم. رنجیده و سر در گریبان، رویم را به طرف پنجره کردم و در فکر فرو رفتم و او ضبط را روشن کرد. یکی از همان کاست ها که من بیزار بودم، انگار غم عالم می آمد توی دلم، شروع به خواندن کرد. آن وقت ها من از شنیدن آن نوع شعر و موسیقی دلم می گرفت و خلقم تنگ می شد و محمد خوب این را می دانست ، معمولا با من که بود آن ها را گوش نمی کرد.، ولی حالا فرق می کرد. قهر بودیم و من بالاجبار مجبور بودم گوش کنم. پس سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به جاده خیره شدم.
خواننده با صدایی حزین که به گوش من ناله می آمد، می خواند:
هر کاو فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد، محمل به روز باران
چندین که بر شمردم، از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا، یک از هزاران
بیش تر از همه صدای نی و یک ساز دیگر که نمی دانم چه بود، باعث می شد دل آدم بگیرد. دنباله اش خواننده، این دو بیت را لااقل تند خواند و شاید به همین علت همین دو بیت به دلم نشست.
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت: الا به غمگساران
برای اولین بار در مفهوم این چند بیت دقیق شدم و به فکر فرو رفتم. فکر کردم راست می گوید، مهری که توی این مدت توی دل من رفته واقعا یک روزگار شاید اندازه عمر من طول بکشد تا.... مردد فکر کردم: یعنی آن وقت از دلم بیرون می رود؟ نه مطمئن بودم که این طور نیست. آن قدر با خودم کلنجار رفتم و توی فکر غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که ماشین ایستاد. کنار جاده نزدیک سد بودیم. آقا رضا و امیر دم ماشین آمده بودند و با محمد صحبت می کردند . حرف سر این بود که امیر می خواست کمی استراحت کنند، ولی آقا رضا و محمد ترجیح می دادند تا جایی که اسمش کجور بود یکسره بروند. آن طور که آقا رضا می گفت راه کجور از مرزن آباد می گذشت که حدود دو ساعت دیگر با ما فاصله داشت. بالاخره هم حرف آقا رضا و محمد شد.
خسرو داشت از ماشین پیاده می شد که محمد باز به امیر گفت: بدو رفیقت داره پیاده می شه. و خودش فوری راه افتاد. باز سکوت بود و اخم های درهم او و دل گرفته من. اواسط مرداد ماه بود و هوا گرم، از تشنگی مجبور شدم حرف بزنم.
من تشنمه، یک جا وایسا ، آب بخورم.
بدون این که حرف بزند یا رویش را برگرداند، دستش را برد و از پشت صندلی خودم بطری آب را برداشت و به دستم داد. دلم می خواست بطری و هر چه جلوی دستم بود، خرد کنم. از این سکوت کشنده و رفتار آزار دهنده اش جانم داشت به لب می رسید. خوب حالا من یک حرفی زده بودم، یک غلطی کرده بودم، یعنی تا کی می خواست به این وضع ادامه دهد؟!
از حرص همان طور بطری به دست به او خیره مانده بودم، از خفقان حتی فراموش کردم که آب بخورم.
یک لحظه برگشت و گفت: اگه گرسنه ای همون پشت ساندویچ هم هست.
گرسنه ام نبود، دیگر حتی تشنه هم نبودم، فقط داشتم از این اوضاع دق می آوردم. بدون این که آب بخورم بطری را همان وسط ماشین گذاشتم و باز سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فکر کردم: حماقت کردم، اگه می دونستم تا این حد می خواد به لجبازی ادامه بده، نیومده بودم، بهتر بود.
هر وقت ماشین امیر یا آقا رضا از کنارمان رد می شد، صورت های همه خندان و شاد و سرحال بود و من بیش تر از وضع خودمان رنج می بردم.
بالاخره آن مسیر طولانی دو ساعته که به چشم من دو قرن آمد تمام شد و از مرزن آباد وارد یک جاده باریک فرعی شدیم. این بار دیگر آقا رضا صبر هم نکرد که از دیگران برای ماندن یا رفتن سوال کند، با سرعت رفت و ما هم به دنبالش.
جاده با صفایی بود پر از باغ های میوه و بسیار خلوت. انگار غیر از ماشین های ما ماشین دیگری توی آن جاده نبود، به ندرت ماشینی از روبرو می آمد. هر چه امیر با بوق و چراغ سعی داشت آقا رضا را نگه دارد، آقا رضا با دست به جلو اشاره می کرد و با سرعت می رفت. بعد از چند تا پیچ در کمال تعجب یکدفعه آن راه سر سبز و با صفا و جنگلی به راهی خشک و کویری تبدیل شد.
امیر هر طور بود بالاخره آقا رضا را مجبور به ایستادن کرد و بعد در حالی که از ماشین، خندان پیاده می شد، به آقا رضا گفت:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا رضا ، پنچ ساعته بکش ما را آوردی این جا؟! خوب چرا اول جاده صبر نکردین؟!
آقا رضا گفت: پس تو چی می گی من عاشق گشت و گذارم و این حرف ها؟! پسر صبر داشته باش، مثل این جاده توی عمرت ندیدی. اولش رو دیدی چه با صفا بود؟ حالا این جا را هم ببین، داریم نزدیک کجور می شیم.
بعد در حالی که با سرعت حرکت می کرد گفت: دنبال من بیا، بعد از کجور رو هم ببین.
هر چه امیر داد و فریاد کرد، آقا رضا صبر نکرد و به ناچار، دوباره راه افتادیم، هر بار امیر به کنار ماشین ما می رسید به مسخره اطراف را که درست مثل دشت های کویری بود به محمد نشان می داد و سر تکان می داد. شاید حدود بیست دقیقه یا نیم ساعت که از کجور گذشتیم، دوباره بعد از چند تا پیچ یکدفعه جاده دوباره سرسبز و جنگلی شد.
هر چه به طرف ارتفاع می رفتیم، هوا خنک تر می شد و جاده بی نهایت زیبا و ما حیران و متعجب! تا این که در پیچ آخری که فکر می کنم مرتفع ترین جای جاده بود، هوا مه آلود شد و بسیار خنک.
این بار دیگر خود آقا رضا ایستاد و همه پیاده شدیم. جایی به آن قشنگی در عمرم ندیده بودم. برایم باور کردنی نبود که بعد از آن جاده خشک، یکدفعه به چنین جایی برسیم که از سرما دندان های آدم به هم بخورد.
همه ذوق زده و خوشحال بودند و از زیبایی آن جا و حسن سلیقه آقا رضا تعریف می کردند و آقا رضا خندان سر به سر امیر که به قول خودش از بس ماتش برده بود، لال هم شده بود، می گذاشت و تعریف می کرد که قبلا با دوست هایش به این جاده آمده و به خنده گفت: محمد، دقت کردی این راه هم مثل زن گرفتن می مونه، اولش قشنگه و رویایی بعد به کویر می رسه و خشکی!
با اعتراض فاطمه خانم فوری در حالی که به بقیه چشمک می زد گفت:
البته خوبی اش اینه که کویرش همون یکخورده س، بعد دوباره رویاست و مثل این جا، بهشت، مگه نه، محمد؟! حالا تازه بعد از این جا، نرسیده به علمده، یک آبشار هست به اسم آب پری، می برمتون تا امیر خان دیگه هی غرغر نکنه واسه چی بکوب این راه رو اومده.
امیر با خوش خلقی گفت: همین حالا هم ما در بست چاکریم.
آن ها مشغول بگو و بخند و شوخی بودند که من آرام تا کنار جاده رفتم. سر دامنه ایستادم و سراشیبی را نگاه کردم. قشنگ ترین منظره ای بود که در همه عمرم دیده بودم. مه که به طرف بالا می آمد، لا به لای درخت هایی که سر درهم فرو برده بودند، منظره ای مثل خواب و رویا داشت. تنه درخت ها خزه بسته بود و کف زمین پر از گل های وحشی بی نهایت زیبایی بود که همه جا را پوشانده بود. شبنم روی گل ها و خزه ها و برگ درخت ها برق می زد و رطوبت هوا و مه رقیقی که با این منظره در آمیخته بود، درست مثل بهشت مجسم، جلوی چشم هایم بود. اولین بار بود که زیبایی طبیعت نفسم را بند می آورد. وای که اگر با محمد قهر نبودم، اگر دلم این قدر گرفته نبود چقدر می توانستم لذت ببرم. چقدر دلم می خواست کنارم بود. همه وجودم صدایش می زد، ولی پشت به آن ها تظاهر می کردم که توی عالم خودم هستم. از سرما می لرزیدم، همان طور که دست هایم را بغل کرده بودم، قدم زنان راه افتادم. از کناره تا سرپیچ، آرام آرام رفتم. دلم می خواست توجه محمد را جلب کنم، نگرانش کنم و مثل همیشه چشمش به دنبالم باشد.
فکر می کردم الان است که صدایم بزند، الان است که نگرانم شود، الان می آید! ولی خبری نبود. فقط صدای خنده های آن ها بود که بیش تر داغ دلم را تازه می کرد. خدایا، دلم می خواست زار بزنم، بی اختیار همه غضب و غصه و نفرتم را متوجه جواد و ثریا می کردم. اگر این لعنتی ها نبودند، اگر به خاطر این ها نبود، این طور نمی شد. آن ها را نفرین می کردم و برای محمد خط و نشان می کشیدم و مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم.
دلم می خواست محمد را صدا کنم، از او معذرت بخواهم و هر طوری شده مجبورش کنم که آشتی کند، ولی نمی توانستم. مسیر و راه آن قدر کج رفته بودم که حالا می دیدم و فکر می کردم عذرخواهی ، خوار و بی مقدارم می کند. مدت ها بود که از رفتارهایم پشیمان و خسته بودم، اما انگار با خودم هم رودربایستی داشتم و بدبختانه چون از طرف محمد هم انعطاف و نرمشی نمی دیدم، راه برگشت را سد می دیدم. با خودم شرط می کردم، این دفعه آخر است، این بار که آشتی کردیم، دیگر رفتارم را عوض می کنم و نمی گذارم کار به این جاها بکشد و خبر نداشتم بار دیگری در کار نخواهد بود.
در افکارم غوطه می خوردم که صدای خش خش برگ ها را شنیدم، از خوشحالی نزدیک بود، فریاد بزنم. مطمئن بودم که محمد است، ولی خوشحالی ام چند لحظه بیش تر نپایید.
مهناز، برای چی خرجتو سوا کردی؟!
امیر بود. انگار یک سطل آب سرد رویم ریختند، وا رفته گفتم: هیچی، دارم تماشا می کنم.
مگه اون جا دیوار کشیدن؟!
هیچ نگفتم، بغضی تلخ گلویم را گرفته بود. امیر در حالی که نزدیک تر شده بود، پرسید:
مهناز، اوقات شما دو تا برای چی تلخه؟! درست نیست این ها مهمونامونن.
بعد به شوخی اضافه کرد:
در ضمن همین قدر که محمد فهمیده سرش کلاه رفته، لازم نیست که خواهرش این هام بفهمن، لازمه؟!
حوصله شوخی نداشتم. با بی حوصلگی گفتم:
چیزی نشده، گفتم که دارم تماشا می کنم.
خودتو لوس نکن، پس این قیافه سرکه هفت ساله چیه به خودت گرفتی؟! بیا بریم.
دستم را گرفت. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
نمی آم، تو برو. من خودم بعدا می آم.
بیا بریم پیش شوهرت، زن بدون شوهرش نمی ره تماشا!!!
به روی خودم نیاوردم و باز پشت به او تا نزدیک سراشیبی رفتم. امیر یکدفعه در حالی که بازوهایم را از پشت سر گرفت، هولم داد.
وحشتزده و عصبانی گفتم: نکن امیر، می ترسم.
ا ، جون امیر؟! راست می گی؟!
و دوباره هولم داد. چشم هایم را بسته بودم و در حالی که می خواستم به روی خودم نیاورم، ساکت شدم.
امیر دوباره پرسید: می آی یا نه؟
نه.
نه؟! خیله خب.
کمی بیش تر هولم داد و من حس کردم دیگر کاملا لبه دره ام، جرئت این که چشمم را باز کنم نداشتم، با التماس دوباره گفتم: امیر ، تو رو خدا ولم کن.
یا اخم هایت رو باز می کنی و می آی یا مجازات!!!
هر چه سعی می کردم به طرف عقب برگردم، دست های امیر مثل گیره آهنی نگهم داشته بود و با هر تکانی که به من می داد، بند دلم پاره می شد.
دفعه آخره، می آی یا نه؟!
چشم هایم را محکم به هم فشار می دادم و از وحشت دست و پایم کرخ شده بود. می دانستم که محکم نگهم داشته، ولی با این همه، از ترس داشتم می مردم. بعضی وقت ها، از این همه ترسو بودن خودم، حالم به هم می خورد.
با لحنی چاپلوسانه و ملتمس گفتم: امیر، خواهش می کنم. من از بلندی می ترسم.
خودتو لوس نکن. من محمد نیستم.
یک تکان محکم دست هایش باعث شد، بی اختیار جیغ بزنم. امیر فوری فریاد زد:
چیزی نشده، داریم شوخی می کنیم.
ولی محمد با قدم های تند نزدیک شد و پرسید: چی شده، امیر؟!
صدایش را شنیدم ولی جرئت نداشتم چشم هایم را باز کنم. امیر گفت:
هیچی، دارم مجازاتش می کنم!
محمد جدی پرسید: حالا چرا این جوری؟
امیر با خنده گفت: مگه رنگش رو نمی بینی، واسه این که تنها وسیله مجازات این جا، اینه.
دوباره محکم تکانم داد که باعث شد جیغ بلند دیگری بزنم. محمد کمرم را گرفت و مرا از روی سنگی که امیر به زور رویش نگهم داشته بود، عقب کشید و من وا رفته افتادم توی بغلش.
امیر همان طور که می رفت، گفت: پس خودت مجازاتش کن. بی چاره، یکخورده عرضه داشته باش، هی نازش رو می کشی که این قدر لوس شده دیگه.
بعد خندان دور شد. از جایم تکان نخوردم. همان طور که به او تکیه داده بودم، ایستادم. گرمای تنش بعد از مدت طولانی، چقدر شیرین بود. دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی بازویم را گرفت، برم گرداند به سمت خودش و توی چشم هایم نگاه کرد. نگاهش خسته و رنجیده بود. از هیجان و سرما، دندان هایم به هم می خورد و تحمل نگاه ناراحتش را نداشتم. وقتی آن طور نگاهم می کرد، انگار کسی قلبم را می فشرد و از غصه نفسم بند می آمد.
دوباره به خودش نزدیکم کرد و پرسید: سردته؟ یا ترسیدی؟!
هر دو.
سرم روی سینه اش بود و او در حالی که سرش را خم کرده بود، چانه اش روی موهایم بود و آرام نزدیک گوشم حرف می زد. انگار از سفری دور برگشته بود. دلم می خواست ساعت ها همان طور توی آغوشش بمانم، بلکه رنج چند روز و چند ساعت گذشته را فراموش کنم.
همان طور آرام پرسید: خوب حالا می گی چی شده؟ تو چرا چند وقته عوض شدی؟ خودت می دونی چقدر فرق کردی؟
حرفی برای زدن نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ بگویم که حسادت دارد خفه ام می کند؟ التماس کنم که دور دوست هایش و کوه و جلسه و.... را خط بکشد؟! یا اسم جواد و ثریا را دیگر نیاورد؟! یا اصلا به خاطر رفتارهای خودش طلبکار شوم؟!
وای که اگر به جای خفقان گرفتن، واقعیت را گفته بودم، چقدر اوضاع فرق می کرد. چند لحظه صبر کرد و بعد آرام از من جدا شد. توی چشم هایش که با حسرت نگاهش می کردم، خیره شد و ... یکدفعه مثل کسانی که کلافه شده اند به من پشت کرد، چند قدم دور شد و در حالی که سرش را تکان می داد و با دست پیشانی و شقیقه اش را لمس می کرد، دوباره برگشت و به طرفم آمد و با ناراحتی گفت:
مهناز، من دیگه دارم خسته می شم. این بداخلاقی های تو که اصلا ازشون سر در نمی آرم، این سکوتت و این رفتارها.... مهناز من از رویا شروع کردم، نمی خوام مثل این جاده به کویر برسم. حس این که ممکنه اشتباه کرده باشم داره منو بی چاره می کنه، می فهمی؟!

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سی و یکم

قسمت سی و یکم

قسمت سی و یکم : : ::gol:

اشک توی چشم هایم حلقه زد و درمانده گفتم:
همه ش مقصر منم؟! تقصیر همه چیز گردن منه؟ آره؟
در حالی که از حرص انگار کلمات را می جوید و ادا می کرد گفت:
نه، اصلا مقصر منم، خوبه؟ ولی برای چی؟ مشکل کجاست؟ حرف سر چیه؟! من نمی دونم، تو روشنم کن!
مثل بچه های لجباز دندان هایم را به هم فشار دادم و گفتم:
من بگم؟ تو که به قول خودت از چشم هام تا ته وجودمو می خونی، حالا چرا من باید بگم؟! چرا می پرسی؟!
یکدفعه بر افروخته شد.
نه، این یک موردو نمی فهم، می خوام تو بگی.
نمی تونم.
چرا؟
تندی و تیزی لحنش آزارام می داد و آرامش را از من می گرفت، عصبی گفتم:
نمی دونم.
از کوره در رفت، با عصبانیت گفت:
چرا ، می دونی، خوب هم می دونی، منتها این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی.
حرصم گرفت، اگر می دانست، پس دنبال چی بود؟ چرا می پرسید؟ با پرخاش گفتم:
آره، راست می گی بچگانه س، اصلا همه چیز من همین طوره. چرا می گی بچگانه؟! بگو، راحت بگو، احمقانه. مگه این چیزی نیست که فکر می کنی؟!
یکهو انگار بهتش زد. مبهوت و خیره به من، روی تخته سنگی نشست و در حالی که آرنج هایش را به زانو هایش تکیه می داد، به موهایش چنگ زد، ولی چند لحظه بعد یکدفعه تحملش تمام شد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت:
آره، دلیلی را که نشه گفت، یا بچگانه س یا احمقانه.
بعد با پوزخندی تلخ ادامه داد: و شاید هم هر دو. تو فکرت این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی.
طوری حرف می زد که معلوم بود به زحمت صدایش را پایین نگه می دارد تا بتواند عصبانیت و حرص و پرخاشی را که تا آن موقع از او ندیده بودم، کنترل کند. رگهای گردنش متورم شده بود و صورتش قرمز.
رویم را برگرداندم، نمی توانستم این طور رفتار و حرف زدنش را تحمل کنم.
محکم و گزنده گفت: صبر کن، وایسا برایت بگم. تمام این مسخره بازی ها، به خاطر وجود جواد و ثریاست نیست؟! و به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم؟!
انگار به من برق وصل کردند.
گفت: ثریا، نه جواد.
پس تمام این مدت می دانست و به روی خودش نمی آورد. خون توی مغزم می جوشید و دندان هایم از حرص به هم می خورد و رعشه ای از غضب و عصبانیت استخوان هایم را می لرزاند. آشفته و برافروخته برگشتم و چشم در چشمش دوختم. دهانم را باز کردم که حرفی بزنم، ولی نتوانستم. خشم و بغض و حرص، مثل آتش وجودم را می سوزاند، دلم می خواست قدرت داشتم چنان فریادی بزنم که گوش هردویمان را کر کند. از ناتوانی و رنج، پایم را به زمین کوبیدم، پشتم را به او کردم و راه افتادم. او نه دنبالم آمد و نه صدایم زد. گیج و خرد قدم برمی داشتم و مدام این حرفش مثل پتک توی سرم می خورد – دوست دارم ثریا را ببینم – پس یعنی تمام این مدت همه چیز را می دانسته؟ درد مرا می فهمیده و به روی خودش نمی آورده؟! انگار جلوی چشم هایم را بخار گرفته بود. تمام خون تنم به شقیقه هایم فشار می آورد و سرم داشت می ترکید. توی این حالت اصلا نفهمیدم که به بقیه نزدیک شدم. صدای خسرو که گفت: - به به ، لیلی آمد. خانم، پس مجنون کجاست؟ - انگار مرا از برزخ بیرون کشید و تا خواستم خودم را جمع و جور کنم و حرفی بزنم، آقا رضا قبل از من گفت:
آهای آقا خسرو، چشمم روشن، برادر زن منو می گی، مجنون؟!
خسرو همان طور که دور می شد با صدای بلند گفت:
والله یک همچین لیلی، مجنون شدن هم داره....
محمد که داشت می آمد، نگاهی تحقیرآمیز و پر از نفرت به خسرو کرد و از کنارش گذشت و به سمت امیر و جواد رفت.
همین یک لحظه و یک نگاه، ناخودآگاه باعث جرقه فکری مسموم و احمقانه در ذهن من شد که فاجعه ای به عظمت بدبختی یک عمر یا دست کم جوانی ام را باعث شد.
خود به خود یاد لحظه تبریک گفتن خسرو و نگاه تحسین آمیزش و محمد که با ناراحتی مرا توی ماشین هول داده بود، افتادم.
صدای فاطمه خانم و ثریا که چایی تعارفم می کردند، مرا به خود آورد و مجبور شدم، علی رغم طوفان درونم، آرام کنارشان بنشینم. محمد را می دیدم که گرم گفتگو با جواد و آقا رضاست و بیش تر حرص می خوردم. یعنی اصلا ناراحت نیست؟! بالاخره آقا رضا گفت حرکت کنیم و برویم همان جایی که می گفت اسمش آب پری است، غذا بخوریم.
همه به طرف ماشین ها راه افتادند. محمد همان طور که با جواد همقدم بود، سوئیچ را به طرف امیر پرت کرد و گفت:
امیر، من با جواد می آم. تو ماشین ما رو بیار و رفت.
همین کارش بود که ذهن از خشم و حسادت کور شده مرا نابینا تر کرد و لجبازی را مثل هیزمی زیر آتش قلبم شعله ورتر از قبل. از طرفی جلوی ثریا و فاطمه خانم و بقیه احساس خجالت و سرافکندگی کردم و حالم بیش از پیش خراب شد.
امیر که فهمیده بود موضوع از چه قرار است، بی حرف و سخن سوار شد و راه افتادیم. دوران این کلام توی سرم که – فکر می کنی دوست دارم ثریا را بینم – با تلخی آخرین رفتارش جلوی دیگران، قلبم پاره پاره می کرد. بی اعتنایی اش و در عین حال حس تحقیر جلوی دیگران، تا عمق وجودم را زخمی کرده بود. به خودم می پیچیدم و درد می کشیدم، دردی نا گفتنی، دردی که تا آن روز توی عمرم حس نکرده بودم. دو نیروی عظیم توی وجودم سر بر داشته بود و مرا له می کرد. قلبی عاشق و زخمی که از بی اعتنایی و خشم رنج می برد و حس انتقامجویی که شعله کینه را در وجودم شعله ور می کرد.
دیگر چیزی از جاده نمی دیدم و معده ام چنان می سوخت که حال تهوع به من دست می داد. وقتی امیر هم با ملایمت شروع به صحبت و نصیحت کرد و پس حرف هایش هم، غیر مستقیم، حمایت از محمد بود و محکوم کردن رفتارهای من، طاقتم بیش تر از قبل طاق شد. احساس بی پناهی و مظلومیت می کردم و خنجر تیزی که به قلبم نیش می زد، دنیا را به چشمم تیره و تار می کرد. سرزنش های امیر، حالم را از آن که بود خراب تر کرد. به خاطر خرد شدن غرورم جلوی دیگران، به خاطر دردی که می کشیدم و به خاطر بی اعتنایی اش، دلم می خواست تلافی کنم و نمی دانستم چه طوری؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفسم بالا نمی آمد که حتی کلمه ای در جواب امیر حرف بزنم و هر چه بیش تر فکر می کردم، حالم بدتر می شد. پیچ و خم های مداوم جاده و سرعت ماشین حالم را بدتر کرد، حس کردم حالم دارد به هم می خورد. با دست به امیر اشاره کردم که ماشین را نگه دارد و همان طور که جلوی دهانم را با دست هایم گرفته بودم از ماشین با قدم های تند دور شدم، از ماشین امیر و آقا رضا هم که پشت سرمان بود گذشتم و با عجله خودم را به گوشه جاده که پر از نی های بلند بود رساندم.
دلم به هم می خورد، ولی بالا نمی آوردم. فاطمه خانم و امیر و محمد داشتند نزدیک می شدند که با دست اشاره کردم نیایند. محمد اما آمد.
دستش را روی شانه ام گذاشت و خم شد و با ناراحتی گفت:
لازمه، اعصاب من و جسم خودت رو داغون کنی و به این روز بیفتی؟!
همیشه وقتی حالم بد می شد از او فقط توجه و نگرانی و ناز و نوازش می دیدم و حالا این برخوردش برایم سنگین بود. با خود گفتم تازه طلبکار هم هست. دستش را پس زدم و از جایم بلند شدم و رویم را برگرداندم. فقط صدای نفس هایش را می شنیدم و به نظرم آمد او هم هنوز عصبانی است.
با صدای فاطمه خانم مجبور شدم باز به آن سمت برگردم.
فاطمه خانم در حالی که لیوانی آب قند دستش بود، نزدیک شد و پرسید:
مهناز جان، بهتر شدی؟! شاید گرما زده شدی. محمد، آخر یک دکتر درست و حسابی برای این ناراحتی مهناز نرفتین، نه؟!
نگاهم به چشم های عصبانی اش افتاد. دلم می خواست خفه اش کنم.
گفت: چرا، می گن نباید عصبی بشه، همین.
حالا مگه عصبی شده؟ هان، آره مهناز؟ چیزی شده؟ محمد، اگه می دونی حالش خوب نیست، می خوای برگردیم؟ یا شماها برگردین؟!
نمی دونم، ببین خودش چی می گه؟!
فاطمه خانم وانمود می کرد خیلی تعجب کرده، ولی می دانستم که از رفتارهای ما تا حالا حتما فهمیده که بین ما شکر آب است.
گفت: ا، چرا من بپرسم؟ مگه با هم قهرین؟!
محمد جوابی نداد و زمین را نگاه کرد. فاطمه خانم این بار از من پرسید:
آره مهناز؟! قهرین؟! این اوقات تلخ هر دوتون هم برای همینه، نه؟!
من هم مجبور شدم سرم را زیر بیندازم و سکوت کنم، حرفی برای زدن نداشتم.
فاطمه خانم با لحنی دوستانه گفت:
خجالت بکشین. تقصیر ماهاست که گذاشتیم این همه وقت نامزد بمونین، شماها اگه عروسی کرده بودین، الان یک بچه هم داشتین. معلومه دیگه نامزد بازی زیادی باعث می شه خوشی بزنه زیر دل آدم. برگردیم تهرون من یکی که نمی رم اصفهان تا شماها را بفرستم خونه تون، اگه نه....
صدای آقا رضا حرفش را قطع کرد که می گفت: محمد، بچه ها می گن همین جا ناهار بخوریم و حرکت کنیم، چطوره؟!
محمد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: برای ما فرقی نمی کنه، بیام کمک؟
فاطمه خانم با خنده گفت: لازم نکرده، شما اول کمک خودتون بکنین بعد بیایین و در حالی که انگشتش را به تهدید رو به محمد تکان می داد گفت:
مگه من پام به تهرون نرسه، چون برایت یک آشی می پزم یک وجب روغن روش باشه، حالا می بینی.
بعد خندان دور شد. محمد ساکت و سرد کنارم نشست و چند دقیقه بعد پرسید:
بهتر شدی؟!
یک کم.
قرص هایت رو نیاوردی؟
نه.
صدای خنده بلند خسرو که داشت چوب جمع می کرد و نزدیک ما شده بود، باعث شد هر دو یکه بخوریم.
خسرو با لحنی کنایه آمیز گفت: ببخشید مزاحم شدم.
باز هم محمد حتی به خودش زحمت نداد، کلمه ای در جوابش بگوید و در حالی که رویش را به طرف من می کرد، زیر لب فقط گفت: - مردک مزخرف – و به من که از رفتارش ماتم برده بود گفت: اگه حالت بهتره، پاشو بریم.
از جا بلند شد و با طعنه و لحنی تلخ گفت: دستتو نمی گیرم که حالت دوباره به هم نخوره!
دوباره خون به مغزم هجوم آورد. برای اولین بار دلم می خواست خفه اش کنم و فریاد زنان بپرسم – چرا با من این طوری رفتار می کنی؟ - از نگاهم نمی دانم چه خواند که با زهر خندی تلخ گفت:
اگه ممکنه بقیه این بازی رو بگذار برای خونه، جلوی این ها دیگه بیش تر از این ادامه نده، کافیه.
راه افتاد و من هم به ناچار راه افتادم و سعی کردم غصه و خشم و عذابی را که می کشیدم با قدم های محکمی که به زمین می گذاشتم، زیر پا له کنم، ولی نمی شد. ثریا با مهربانی جلو آمد و پرسید حالت بهتره یا نه؟ دوست نداشتم حتی نگاهش کنم یا جوابش را بدهم و فقط به تکان دادن سرم اکتفا کردم. گوشه پتویی که پهن کرده بودند نشستم و زانو هایم را در بغل گرفتم و به بقیه نگاه کردم. محمد داشت به آقا رضا و امیر کمک می کرد که سعی داشتند اجاقی برای گرم کردن غذا درست کنند و منتظر چوبی بودند که قرار بود جواد و خسرو بیاورند.
امیر داد زد: جواد، خسرو، پس این چوب چی شد؟!
چند دقیقه بعد سر وکله خسرو و جواد پیدا شد. خسرو همان طور که یک بغل چوب روی دست هایش بود و یک دسته گل وحشی خیلی قشنگ هم روی چوب ها گذاشته بود، داشت نزدیک می شد.
ثریا گفت: چه گل های قشنگی، از کجا کندی؟
خسرو با دست پایین جاده را نشان داد و گفت: اون پایین، قشنگه؟!
من همان طور که چانه ام روی زانوهایم بود، بیخودی گفتم: خیلی.
خسرو فوری گل ها را دو دسته کرد دسته ای را تعارف ثریا کرد و دسته ای دیگر را به من داد و در جواب امتناع من گفت: قابل شما را اصلا نداره.
یک آن چشمم به محمد افتاد که با نگاهی سرشار از نفرت به خسرو نگاه می کرد و من بی شعور برای این که حرصش بدهم، غلیظ تر از آن که باید از خسرو تشکر کردم.
با خود گفتم بگذار بفهمد من چه کشیده ام تا بعد از این نگوید این فکرها احمقانه است.خدایا چقدر نفهم و کودن بودم که درک نمی کردم حس حسادت زنانه کجا و غیرت و تعصب مردانه کجا؟! لجبازی همیشه تنها سلاح آدم هایی است که منطق و حرف حساب سرشان نمی شود و من نمی فهمیدم که استفاده از این سلاح آن هم توی زندگی زناشویی و در مورد مسئله ای این قدر حساس و اساسی، تا چه اندازه می تواند مهلک و ویران کننده باشد. نادانسته خودم را لگد مال می کردم و زیر سوال می بردم و تصویر ذهنی محمد را از خودم مخدوش می کردم تا به او بفهمانم که شکی که کرده درست است. آری، من با ذهنی کور و اعمالی احمقانه نادانسته به او ثابت می کردم در انتخابم اشتباه کرده.
این بود که هر چه او را در عذاب و مشوش می دیدم، فکر می کردم با تحریک حس حسادتش دارم موفق می شوم. برای همین در رفتار زشتم پافشاری کردم. به حرف های بی مزه خسرو توجه نشان می دادم و می خندیدم، در حالی که شاید به نصف بیش تر حرف هایش اصلا گوش نمی کردم. چون فقط چشمم به خسرو بود، تمام حواسم متوجه خود محمد بود، ولی در نهایت آنچه دیده می شد، ظاهر رفتار ناشایست من بود، نه افکار و درون وجودم.
ثریا، برخلاف من، مدام سعی می کرد با جواب هایی که به خسرو می داد، او را از رو ببرد و شاید به همین علت هم بود که خسرو بیش تر روی صحبتش به طرف من بود. می فهمیدم که محمد چقدر عصبی شده، ولی به روی خودم نمی آوردم. می خواستم حس کند حسادت چقدر دردناک است تا دیگر این قدر راحت نگوید – به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم – و پیش خودم فکر می کردم دارم برنده می شوم. غافل از این که این بردن عین باختن بود و خبر نداشتم.
بالاخره وقت حرکت رسید. محمد برگشت توی ماشین خودمان و من خوشحال از این که با هم تنها شده بودیم، توی دلم ذوق می کردم که دیگر آشتی می کنیم. حواسم به هیچ چیز نبود غیر از تنها شدن دوباره با او.
از احساس این که کنارم نشسته بود و نزدیکم بود قلبم آرام گرفته بود. همه اش منتظر بودم که سکوت را بشکند و حرف بزند. ولی او مثل سنگ، ساکت و سرد نشسته بود و با اخم هایی درهم جلو را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من آن جا هستم. هر چه انتظار کشیدم بی فایده بود، خیال حرف زدن نداشت. بالاخره، خودم مجبور شدم صدایش بزنم. بی اختیار لحنم انگار حالت التماس و خواهش گرفت و همان طور که صدایش می زدم، دستم را روی دستش که به دنده بود گذاشتم.
محمد اما، هیچ عکس العملی نشان نداد. دوباره صدایش زدم.
محمد؟!
بدون این که رویش را برگرداند با لحنی سرد و جدی گفت: بله؟!
این بله این قدر سرد بود که حرف ها توی دهانم ماسید، همه شوقی که برای آشتی داشتم یخ زد و حرص و لج با حدتی بیش تر از قبل جایش را گرفت. دستم را با خشونت از روی دستش برداشتم و همان طور که رویم را به سمت پنجره می کردم، شیشه را پایین کشیدم تا بلکه جریان هوا صورتم را که آتش گرفته بود، آرام کند. باد چند تا از گل های خسرو را که پشت شیشه ماشین گذاشته بودم پخش کرد و محمد با عصبانیت دسته گل ها را برداشت و از شیشه سمت من به بیرون پرتاب کرد و گفت:
جای این آشغال ها این جاست؟
برایم اصلا مهم نبود، ولی نقطه ضعف او را فهمیده بودم. برای همین با عصبانیت برای این که حرص دلم را خالی کنم، گفتم:
اون ها آشغال نبود، من می خواستمشون!
نگاه عصبانی اش چنان ترسناک شده بود که مثل کارد تا مغز استخوانم نفوذ کرد و من باز از ترس خفه شدم و به بیرون خیره شدم. احساس می کردم دارم محمد را از دست می دهم و این برایم دیوانه کننده بود. در ورطه ای از رنج و غصه و حیرانی و درماندگی دست و پا می زدم و نمی دانستم باید چه کنم؟! فقط اگر یکخورده عاقل بودم یا لااقل او این قدر بد خلقی نمی کرد تا من راه برگشت و تغییر رفتار را سد نبینم، چقدر اوضاع فرق می کرد. سیر وقایع طوری شده بود که دیگر نمی توانستم معذرت بخواهم و همین بود که دو روز و دو شب بعدی جان کندم و برایم مثل یک قرن گذشت. طعم تلخ بی اعتنایی او را جلوی دیگران چشیدم و نتوانستم هیچ کاری انجام دهم جز این که مدام برای تمام شدن آن مدت در دلم لحظه شماری کنم.
هنوز هم بعد از سال ها وقتی به آن دو روز فکر می کنم جز تصاویر غبارآلود و گنگ چیزی به یاد نمی آورم. از آن همه زیبایی طبیعت و مناظر زیبا و جاهای مختلف انگار هیچ چیز ندیدم. فقط عذاب کشیدم و دقیقه شماری کردم تا موقع برگشتن برسد.
بالاخره پنچشنبه شب برگشتیم.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سی و دوم : : : :

قسمت سی و دوم : : : :

قسمت سی و دوم : : : ::gol:

آن قدر توی آن دو روز محمد از من دوری کرده بود و مرا ندیده گرفته بود که عاجزانه و بی تاب آرزو می کردم به خانه برسم و از همه عجیب تر این بود که با تمام رنجی که می کشیدم، التهابم برای آشتی و تنها شدن با او بی نهایت بود. کار برعکس شده بود، حالا که به من اعتنا نمی کرد، بیشتر از مواقعی که نازم را می کشید برای آشتی بی قرار بودم. مسخره بود ولی واقعیت داشت، قبلا که او برای آشتی پا پیش می گذاشت و حس می کردم بی قرار است، انگار دلم قرص بود، عجله ای که برای آشتی نداشتم هیچ، خودم را بیش تر هم لوس می کردم. ولی حالا که هیچ قدمی برنمی داشت و نادیده می گرفت، حتی دیگر حوصله لجبازی هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم رسیدن بود و این که چطور توجهش را جلب کنم و سر حرف را باز.
از احساس این که دارم از شر وجود دیگران راحت می شوم و اطمینان از این که در تنهایی، به هر حال راهی برای نرم کردن دوباره دلش پیدا می کنم، وجودم از آرامش و شوق پر می شد.
آخرین جایی که برای خداحافظی ایستادیم، جواد و ثریا برای تشکر از آقا رضا، همه را برای ناهار فردا دعوت کردند. هر چه آقا رضا و فاطمه خانم طفره رفتند، موفق نشدند از زیر دعوت شانه خالی کنند و به هر حال همه قبول کردند. از همه بیش تر، امیر با رضا و رغبت پذیرفت، اما محمد حرفی نزد.
وقتی فاطمه خانم اصرار می کرد که ما هم به خانه حاج آقا برویم، نفسم داشت بند می آمد که نکند محمد قبول کند. می دانستیم که حاج آقا و محترم خانم همراه پدر و مادرم و علی برای دو روز به کاشان رفته اند. برای همین فاطمه خانم به امیر هم اصرار می کرد که او هم بیایید که خدا را شکر محمد قبول نکرد و من از آن جا که فکر می کردم محمد هم برای این که زودتر به خانه برسیم و آشتی کنیم قبول نکرده، خوشحال و امیدوار از فاطمه خانم و آقا رضا خداحافظی کردم و به طرف ماشین خودمان راه افتادم.
ثریا و جواد و خسرو هم همراه امیر رفتند. در آخرین لحظه جواد گفت:
محمد، شب منتظر امیر نباش. خونه ما می مونه، شما هم صبح زود بیاین.
در حالی که امیر تعارف می کرد، اما حس کردم حتما او هم مثل من ته دلش خوشحال است و از خدا می خواهد که شب همان جا بماند. ولی تمام این شادی و ذوق با حرفی که محمد به امیر زد چنان یکدفعه توی وجودم یخ زد که احساس کردم خون توی رگ هایم منجمد شد و دوباره دیو خشم و حرص و لج توی وجودم با شدتی چندین برابر بیدار شد.
امیر که آمده بود تا هم کلید خانه را بدهد و هم خداحافظی کند گفت:
بچه ها، با من کاری ندارین؟ فردا اون جا می بینمتون.
محمد گفت: کار داشتم، ولی دیگه حالا نه، برو.
در جواب اصرار امیر که می پرسید: حالا کارت چی بود؟
گفت: هیچی، اگه تو می رفتی خونه، منم شب می رفتم خونه خودمون فاطمه این ها تنهان.
امیر به طعنه گفت: حالا که دارم می رم هیچی.اگه نمی رفتم هم بنده، پاسبان زن جنابعالی نمی شدم! این یک، بعد از اونم، فاطمه خانم ، آقا رضا را داره،تو از کی پاسبان زن مردم شدی که من خبر ندارم؟!
بالاخره امیر رفت. راه افتادیم در حالی که نمی توانم حالم را توصیف کنم. من که برای رسیدن لحظه شماری می کردم حالا دلم می خواست یا خودم یا او را از ماشین به بیرون پرت کنم. بعد از آن دو روز جهنمی این آخرین کارش دیگر غیر قابل گذشت و بخشش بود. با این که امیر برادرم بود، حس می کردم با این کار محمد جلوی او له شدم. دلم را کینه ای تلخ گرفت و انگار کسی توی ذهنم خط و نشان کشید – باشه محمد آقا، به هم می رسیم. –
وضع عوض شد. به جای آشتی به فکر این بودم که تلخی این نیش را که به من زده بود به او بچشانم. حرص و غصه و غضب داشت خفه ام می کرد و از غیظ بند بند وجودم می لرزید. بالاخره رسیدیم. دیر وقت و نزدیک اذان صبح بود. حوله ام را برداشتم و رفتم توی حمام. زیر دوش، اشک هایم بی اختیار می ریخت. در حالی که لبم را به دندان می گرفتم که صدایم در نیاید، زار می زدم. خدایا ، چرا این طور شد؟!
نمی دانم چقدر طول کشید تا کمی آرام گرفتم. آب سرد اعصاب مختل شده ام را آرام می کرد و به من آرامش می داد. کمی که بهتر شدم، بیرون آمدم.
روی مبل دراز کشیده بود، از جایش بلند شد و پرسید: حوله من کجاست؟!
همان لحن عصبی و سرد. بدون حرف حوله اش را دادم. وقتی در حمام را بست، دوباره اشک هایم سرازیر شد. حاضر بودم بمیرم ولی با من این طور رفتار نکند. با تمام عصبانیت و ناراحتی ام مجبورم اعتراف کنم که فقط اگر یکخورده نگاهش مهربان می شد، اگر صدایم می کرد، حاضر بودم به پایش بیفتم، اما محمد این بار با همیشه فرق داشت، آدمی دیگر شده بود، آدمی که نمی شناختمش و می ترساندم. یاد حرفش توی جاده افتادم – من دارم خسته می شم- پس خسته شده، آره کاملا پیداست!
احساس بی چارگی و بی پناهی می کردم و راه به جایی نداشتم. صدای اذان بلند شد و با همان چشم های اشک آلود به نماز ایستادم و چقدر به خدا التماس کردم که کمکم کند. مثل کسی که منتظر یک واقعه بد باشد، دلم بدجور شور می زد و احساس وحشت می کردم. او که از حمام بیرون آمد، مرا از حال خودم درآورد. وقتی جلوتر از من به نماز ایستاد، با حسرت از پشت سر نگاهش می کردم و خدا خدا می کردم یکخورده آرام شود و اخلاقش مثل همیشه شود. ولی وقتی نمازش تمام شد، امیدهایم دوباره بر باد رفت. بالش خودش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی مبل دراز کشید. این دیگر قابل تحمل نبود، آخر مگر چه کار کرده بودم که مستحق این همه مجازات بودم؟! تصمیمم را گرفتم حالا که می خواهد این طور باشد، من هم می شوم مثل خودش.
به هر زحمتی بود، بغض بی امانی که گلویم را فشار می داد، توی سینه ام خفه کردم. بی اعتنا و پشت به او دراز کشیدم و خدا را شکر از شدت خستگی، خیلی زود خوابم برد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. صبح بود. از حرف های محمد فهمیدم که امیر است. به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و نیم بود. دوباره خودم را به خواب زدم. فکر کردم، حالا مجبور می شود برای رفتن صدایم بزند، آن وقت به او بگویم که نمی آیم. غمی سنگین به دلم چنگ می زند. افکارم مغشوش و ذهنم خسته بود و احساس می کردم بدنم خرد و له شده. رفتار محمد همان قدر که مرا از پا انداخته بود و بی چاره ام می کرد، حس انتقامجویی و کینه را توی سینه ام شعله ور می کرد. همان طور که تشنه توجه دوباره و محبتش بودم، کینه خرد شدن غرورم و تحقیر هم مدام به قلبم نیش می زد. خانم جون راست می گفت. – به محبت مردها هیچ اعتباری نیست- یاد خانم جون دوباره اشکم را سرازیر کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده بود. اصلا دلم برای آن خانه و آن روزهای پر از آرامش تنگ شده بود. برای حس شیرین نزدیکی خانم جون، برای صدای پاهای خسته اش و برای حس امنیتی که توی آن خانه و کنار خانم جون داشتم.
برگشتن محمد به اتاق، مرا از عالم خودم بیرون آورد. هر لحظه منتظر بودم که صدایم بزند، ولی خبری نبود. پشت میز نشسته بود و از صدای ورق خوردن کتاب ها معلوم بود دوباره توی کتاب هایش غرق شده. باز هم این کتاب خواندن های لعنتی!
انگار توی این دنیا، غیر از خواندن و نوشتن کار دیگری نبود. نخیر، انتظار فایده نداشت. از جا بلند شدم. حتی سرش را بلند نکرد که نشان بدهد وجود مرا حس می کند.
چیزی توی وجودم می خروشید و بی تابی می کرد. درونم غوغا بود و با زجر می خواستم خونسرد و بی تفاوت باشم. می خواستم یک جوری صدایش را در بیاورم و متعجب بودم که چرا حرفی از رفتن نمی زند.
رفتم پایین و تا توانستم صبحانه خوردنم را طولانی کردم، بلکه صدایش در بیایید، ولی انگار نه انگار. هیچ چیز از گلویم پایین نرفت. از لجم رفتم بالا و شروع کردم به لباس پوشیدن و آماده شدن و او همان طور بی خیال غرق کتاب ها بود. آماده شدم، هر چه دور خود گشتم و در و تخته را به هم زدم، دیدم فایده ندارد. مجبور شدم حرف بزنم داره دیر می شه .
هیچ نگفت. انگار اصلا نمی شنید.
دوباره گفتم: آماده نمی شی؟!
باز هم سکوت.
محمد با تو بودم.
حتی سرش را بلند نمی کرد. طاقت من هم طاق شد. اصلا رفتن یا نرفتن برایم مهم نبود. فقط تمام حواسم متوجه رفتار او بود. رفتن تنها بهانه ای بود برای حرف زدنم، ولی از بی اعتنایی او، انگار یکدفعه مشاعرم را از دست دادم. خدایا نمی دانم من احمق بودم یا مستحق عذاب که عقلم از کار افتاد.
حسادت همراه حقارت چنان مثل موریانه توی جانم افتاده بود که شعورم را از کار انداخته بود. برای چند لحظه مثل این که واقعا جنون گرفتم و دیوانه شدم. این تقدیر بود یا افکار و اعمال من که با چنین بهانه پوچی سرنوشت زندگی ام عوض شد؟ نمی دانم. فقط این را می دانم که: وقتی امیر بعدها با ثریا ازدواج کرد، وقتی محمد را از دست دادم و وقتی از درون همیشه مثل آدم تشنه له له زنان وجودم محمد را می طلبید، تازه آن موقع درست فکر کردم، که دیگر خیلی دیر شده بود.
آری، آن روز ناگهان عقل از سرم پرید و برای اولین بار با لحنی گستاخ صدایم را بلند کردم و فریاد کشیدم:
صدامو نمی شنوی؟!
سرش را بلند کرد، نیم نگاه نافذ و عصبانی اش مثل برق از صورتم گذشت و باز سرش را پایین انداخت و کوتاه و عصبی گفت:
ما جایی نمی ریم.
باز با لحنی گزنده و خشمگین داد زدم، حتی خودم هم نفهمیدم چرا این حرف را زدم:
چرا؟ من دوست دارم برم!!!
از جایش بلند شد و به طرفم آمد، روبرویم ایستاد. مجبور شدم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم توی چشم هایش که با نگاهی مخلوط از خشم و رنج و غم ، نگاهم می کرد چشم بدوزم. دیگر نگاهش عاشق نبود.
رنگ محبت چشم هایش اگر عاشقانه هم بود، آن قدر غمگین بود که دیوانه ام می کرد.
من احمق چه کار کردم؟ چه باید می کردم؟ مسلما اگر سکوت یا صحبت آرام نبود، لااقل پرسش دوباره بود. ولی انگار شیطان توی وجودم زبانه می کشید. نمی دانم، شاید خواستم همان طور که از بی توجهی و بی اعتنایی اش رنج می بردم، او هم رنج ببرد. شاید می خواستم به من توجه کند یا .... نمی دانم، واقعا نمی دانم چه شد که بزرگترین خطای زندگی ام و احمقانه ترین کار ممکن را کردم. با صورت برافروخته ، دستم را به کمرم زدم و با صدایی که از خشم دو رگه بود، گفتم:
برای چی نمی ریم؟ نکنه برای این که فکر می کنی من دوست دارم خسرو را ببینم؟!
خدایا، این کلمات بی معنی از کجا و چگونه به ذهن من آمد و من به زبان آوردم؟ اصلا این خود من بودم که با آن وضع و آن لحن این حرف های مهمل و احمقانه را به زبان آوردم؟ نمی دانم، که چه شد.
دیگر حتی مهلت نشد چشم هایش را ببینم، سیلی محمد چنان سخت و محکم و آنی، مثل برق توی صورتم خورد که هیچ چیز ندیدم. تنها حس کردم که برق از چشمم پرید.
اولین و آخرین سیلی ای بود که در عمرم خورده ام. درد چنان توی وجودم پیچید که ناخودآگاه زانو زدم و محمد حتی برنگشت که نگاهم کند. سریع لباس پوشید و بیرون رفت.
صورتم می سوخت، اما نه مثل قلبم. احساس می کردم خفیف شدم، خوار شدم و دیگر هیچ چیز نیستم. از خودم پیش خودم پیش تر احساس خجالت می کردم. یعنی این من بودم؟ این قدر زار و حقیر؟ محمد که اگر یک روز حس می کرد درد دارم، انگار خودش درد می کشید و طاقت از دست می داد، حالا حتی برنگشت که نگاهم کند.
محمد که وقتی تنها بودم، وقتی حس می کرد ممکن است بترسم، غیر ممکن بود تنهایم بگذارد، حالا رفته بود. دیگر برایش هیچ بودم.
و این از هزار ها سیلی برای روحم بدتر بود. صدای های های گریه بی امانم آن قدر بلند بود که تا وقتی در ساختمان را بست، حتما صدایم را می شنید، ولی برنگشت. باور نمی کردم برنگردد، ولی برنگشت.
رفت. نه فقط آن روز، دقیقا ده روز. ده روزی که مثل ده قرن گذشت.انگار توی برزخ یا نه، خود جهنم دست و پا زدم و زجر کشیدم و اشک ریختم و به خدا التماس کردم که برش گرداند.
چقدر دروغ برای مادر و پدرم و امیر سر هم کردم و به چه مصیبتی ظاهرم را جلوی دیگران حفظ می کردم تا کسی از غوغای درونم، سر در نیاورد. به چه بدبختی از زیر جواب دادن به سوال های مکرر امیر شانه خالی کردم و وقتی گفت:
محمد برای چه یکدفعه رفته مشهد؟!
در حالی که قلبم هری فرو ریخت و شوکه شدم، از جواب دادن طفره رفتم. حالم چنان خراب بود که با تمام تلاش و کوششم در پنهان کردن وخامت حالم، همه متوجه شده بودند که اتفاقی افتاده و من بی چاره و مستاصل فقط خودم را از دید دیگران پنهان می کردم و از جلوی چشم های کنجکاو آقا جون و مادرم و نگاه های شماتت بار امیر فرار می کردم.
چقدر بدبخت بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم؟!
خدایا، توی این دنیا زجری دردناک تر از روحی که دارد پاره پاره می شود و نمی تواند دم برآورد، هست؟ چنان رنجی از درون می بردم که قابل وصف نیست. دیوانه وار قلبم سر به سینه می کوفت و من غیر از اشک و ندامت پناهگاهی نداشتم، درد و وحشت وجودم را در خودش غرق می کرد. به احدی نمی توانستم راز دلم را بگویم، رنج می کشیدم و انتظار تا آن روز که.....

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سی و سوم : :

قسمت سی و سوم : :

قسمت سی و سوم : : ::gol:
خوب آن روز صبح را به یا دارم. وقتی از خواب بیدار شدم، مادر با تعجب و حیرت و نگرانی و نگاهی پر از سوال پرسید:
مهناز، چطور محمد از راه رسیده نیومده این جا؟
نفسم بند آمد و پرسیدم:
مگه اومده؟!
آره صبح به امیر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند.
نفس بریده پرسیدم: کجا؟ کی؟
نمی دونم، نفهمیدم. مهناز طوری شده؟! حرفتون شده؟! خبری شده که تو به ما نمی گی؟!
رو برگرداندم و دور شدم، فقط گفتم: نه.
و چشم های پرسان مادر را گذاشتم و فرار کردم توی اتاقم و دیگر بیرون نیامدم. مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، دست به دست می مالیدم و نمی دانستم چه کنم؟ بارها خواستم گوشی را بردارم و تلفن بزنم، ولی می ترسیدم.
توی غرقاب سرگردانی دست و پا می زدم که آمد.
صدای سلام و روبوسی اش را که با مادر شنیدم، می خواستم پرواز کنم، از شادی فریاد بزنم و صورتش را غرق بوسه کنم، ولی در حالی ضربان قلبم چند برابر شده بود. پاهایم هم انگار یخ زده بود. می ترسیدم. از روبرو شدن با او می ترسیدم. توی جنگ با خودم بودم که چه کار کنم، چطور رفتار کنم که آمد. وارد شد و در را بست و من تقریبا از حال رفته روی تخت برجا ماندم.
سرش پایین بود و من انگار همه وجودم نگاه بود. چقدر لاغر شده بود، داشتم در دل از خدا برای برگشتنش تشکر می کردم و با خودم عهد می کردم که دیگر آدم بشوم، این ده روز برای تنبیه شدنم کافی بود، دیگر برای یک روز هم حاضر نبودم از دستش بدهم. توی این افکار بودم و خیره به او، درجا خشکم زده بود. آن جا بود، نزدیک من و من قدرت نداشتم صدایش کنم. بعد از آن همه رنج، آن همه انتظار حالا برگشته بود، ولی سرد و سخت. محمد نبود. سکوت مثل دیوار سنگی بین ما حایل بود. و من انگار مسخ شده بودم، جرئت کوچک ترین حرکتی را نداشتم. آرزویم بود صدایم بزند، رویش را برگرداند تا چشم هایش را ببینم. ای خدا، اگر صدایم می زد....
وجودم فریاد می زد. محمد!
ولی لب هایم انگار مهر شده بود و او ساکت بود. خدایا چرا ساکت است؟ دست هایش را توی موهایش کرده بود و انگار که با کف دست هایش شقیقه هایش را فشار بدهد. سرش را محکم نگه داشته بود. کنار پنجره و پشت به من ایستاده بود. بی صدا و آرام.
نمی دانم چقدر گذشت. چند دقیقه یا چند لحظه که برای من بی نهایت طولانی و شکنجه آور بود، یکدفعه صدایش را صاف کرد و برگشت. این بار سمت میز، قابی را که از اصفهان آورده بود برداشت و برگشت و چند لحظه بعد با یک پوزخند تلخ، انداختش روی میز و بعد بدون این که به من نگاه کند، گفت:
زیاد وقت ندارم. خلاصه می گم...
فکر کردم نه صدایش آرامش و طنین همیشگی را دارد نه قدم هایش استواری و شتاب قبل را. صدایش لرزشی خفیف داشت ولی نه از خشم، غمگینی صدایش قلبم را پاره پاره می کرد.
خیلی فکر کردم. البته چند وقت بود که فکر می کردم، ولی ده روز پیش...
ساکت شد. نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه ادامه داد:
ما به درد هم نمی خوریم... و من خوشحالم که هنوز اتفاقی نیفتاده و تو راحت می تونی آزاد بشی و بری دنبال زندگیت...
نفسم بند آمد. خون توی تنم ایستاد، یخ زدم و دیگر مثل مرده توان هیچ عکس العملی را نداشتم. او هم چند لحظه مکث کرد. دست هایش را مشت کرد، مثل کسی که درد می کشد، رویش را به سمت پنچره کرد و بعد خیلی تند و سریع گفت:
من می رم. به احترام مادر و آقا جون به همه می گم تو نخواستی و نظرت عوض شده تو هم همین رو بگو.
رویش را برگرداند و بدون این که نگاهی به من بکند که انگار روح داشت از بدنم خارج می شد، با قدم هایی بلند به سمت در رفت. با تمام قدرتی که داشتم صدا نکردم، ضجه زدم.
محمد؟!
یک آن مکث کرد، ولی بعد خیلی سریع گفت: خداحافظ.
انگار نفس توی سینه ام قطع شد. پاهایم به راستی مثل دو تا وزنه سنگی سرد و سخت بود و قدرت نداشت و محمد از سنگ سخت تر، حتی یک لحظه هم مکث نکرد. در را به هم زد و رفت و انگار روح مرا به رنجیر درد کشید و با خودش برد. حس و حال حرکت از من سلب شده بود. ضربه چنان کاری و قوی و بی خبر بود که گنگ و لال شده بود. مبهوت مثل یک چوب سوخته بی هوش و منگ خیره به درمانده بودم.
نه، این ممکن نبود. غیر ممکن بود. یعنی محمد دیگر مرا نمی خواست؟! یعنی برای همیشه رفته بود؟! دیگر برنمی گشت؟! من خواب نمی دیدم؟!
حال خفگی به من دست داده بود، مثل این که مسافتی طولانی دویده باشم، نفس نفس می زدم و قلبم از شدت تلاطم مثل این بود که به قفسه سینه ام می خورد. حس کردم در حال مرگم. شاید معنای دقیق خفقان را من آن روز با تک تک سلول هایم حس کردم. نمی دانم چقدر توی گرداب دست و پا زدم، یک ربع؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ واقعا نمی دانم. همین قدر می دانم که با فریاد های رعد آسای امیر بود که از قعر جهنم و گرداب رنج به زمان حال برگشتم.
این کجاس؟! شماها نتونستین ، من آدمش می کنم! برو کنار مادر!
فریاد می کشید و به سمت بالا می آمد و من خشکیده و رنجور بدون هیچ عکس العملی منتظر ماندم. دیگر بدتر از آنچه برسر من آمده بود مگر چیز دیگری امکان داشت که پیش بیاید؟
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اتاق با شدت باز شد. امیر خروشان و غران در حالی که مادر و علی سعی داشتند جلویش را بگیرند به سمت من می آمد. از کوره در رفته بود.
مثل سیلی پر جوش و خروش به طرفم می آمد. مادر و علی هراسان و وحشت زده و گیج بودند، برعکس من که مات و خونسرد نگاه می کردم. این تنها باری بود که توی خانه ما صدای فریاد و بگو و مگو به گوش رسید و برای اولین و آخرین بار، صدای امیر بر سر من بلند شد و شاید اگر مادر و علی مانع نشده بودند، دستش هم بلند می شد. و تنها باری هم که امیر را آن طور اختیار از کف داده و بی قرار و از خشم کف بر لب آورده دیدم، همان روز بود. حقیقت این بود که از دست دادن محمد برای خانواده من و خصوصا امیر به همان اندازه خود من، مصبیت بود و غیر قابل تحمل.
فریاد هایش انگار شیشه ها را می لرزاند، در جواب خواهش ها و پرسش های مادر به جای جواب می غرید:
آن روز که هی به شما گفتم حواستون به رفتار این باشه، برای همچین وقتی بود. هی من گفتم و شما نشنیدین. حالا خوب شد؟!
مادر هاج و واج و درمانده مرتب می پرسید:
مگه چی شده؟! چرا درست حرف نمی زنی؟!
امیر دوباره فریاد زنان گفت:
چرا من بگم؟! از خودش بپرسین، از این که این قدر ما رو آدم حساب نمی کنه که سرشو تکون بده. از این که انگار اصلا ما رو نمی بینه؟!
مادر پرسان و درمانده به سمت من برگشت و من در حالی که تمام وجودم درد بود، باز ساکت و صامت برجا ماندم. امیر سکوتم را پای بی حرمتی می گذاشت، در صورتی که من حرفی برای زدن نداشتم. چه می گفتم؟! که او مرا نخواست؟! حس می کردم که محمد امیر را دیده و از او خداحافظی کرده و لابد گفته که من او را نخواسته ام که امیر این طور جوش آورده است. من که راه پس و پیش نداشتم، جز سکوت چه کار می توانستم بکنم؟
امیر همچنان فریاد می زد. امیر خوش اخلاق و مودب و خوشرو، چنان اختیار از دست داده بود که اگر هر زمانی غیر از آن موقع بود، پا به فرار می گذاشتم. ولی آن موقع انگار همه وجودم کرخ شده بود، هیچ حسی نداشتم، برای همین مثل مرده بی حس و حال و خونسرد نگاهشان می کردم و فریاد های امیر را گوش می کردم که می گفت:
مادر من، این قدر نگو ساکت. این قدر نگو آروم باش. آخه این چه حقی داشت بدون مشورت، بدون اجازه شما، بگه نمی خواد زندگی کنه؟ بگه پشیمون شده؟ بگه اشتباه کرده؟!
مادر بهتزده یکدفعه دست از امیر کشید و به سمت من نگاه کرد و در حالی که انگار پاهایش سست شد، لبه تخت تقریبا ولو شد و پرسید:
نمی خواد زندگی کنه؟
انگار به مفهوم حرف ها پی نبرده باشد، دوباره حرف های امیر را تکرار می کرد.
امیر گفت: بله، آخه پدر نداشت؟ مادر نداشت؟ بزرگ تر نداشت؟ صاف و ساده برگشته گفته نمی خوام! اون روز که هی به خنده و شوخی به زبون بی زبونی به خودش گفتم این راه و رسم زندگی نیست، گوش نکرد. به شما گفتم بهش بگین، نگفتین. بفرمایین اینم حاصلش! حالا خوب شد؟
مادر که انگار به زور حرف می زد، گفت: مادر جون، حالام این یه حرفی زده، بیجا کرده، مگه زندگی شوخیه؟! مگه رخت تنه؟! این بگه من نمی خوام و تمام؟! دو سال پسره، شب و روز این جا بوده، جواب مردم رو چی بدیم؟! این ها عقد کرده ان؟! مگه به این راحتیه؟! این یک غلطی کرده، اونم عصبانیه، یکخورده بگذره...
امیر پرخاش کنان حرف مادر را قطع کرد و گفت: هه، به همین خیال باشین، اگه شما محمد رو هنوز نشناختین، من خوب می شناسمش، محمد هیچ حرفی رو بیخود نمی زنه، وقتی هم زد، دیگه تمومه، فکرهایش رو کرده، تصمیمش رو هم گرفته، خاطرتون جمع. بابا قضیه این ها مال یک روز و یک ساعت نیست، آخه شما چرا حرف منو نمی فهمین؟!
باز چشمش به من افتاد و به طرفم هجوم آورد.
آن روز در کمال تعجب دیدم دلم می خواهد کتک بخورم، دلم می خواهد یک جوری خودم را مظلوم و قابل دلسوزی ببینم و برای خودم دل بسوزانم، تا بلکه درد کتک و احساس مظلومیت از عذابم کم کند. ولی مادر و علی دوباره نگذاشتند. مادرم همچنان سعی داشت قضیه را یک اختلاف ساده بداند و همین امیر را بیش تر از کوره در می برد.
آخه مادر من، هی نگو ساکت، تا کی می خوای با سکوت و مدارا زندگی کنی؟! سعی کن بفهمی، قضیه یک چیزی بالاتر از سوءتفاهم و جر و بحث است که محمد قید همه چیز را زده؟! که تا این گفته نمی خوام، گفته، باشه.
با این حرفش یکدفعه اشک به چشمم هجوم آورد. به یاد آوردم که او بود که قید مرا زد، و این واقعیت تازه انگار توی ذهنم معنا پیدا می کرد و عظمت مصیبتی را که پیش آمده بود، باور می کردم.
امیر در حالی که رگ های گردنش از غیظ متورم بود، گفت: آره آبغوره بگیر، این قدر گریه کن که چشم هات کور بشه، بدبخت. حالا کو تا بفهمی چی به سرت اومده ، گریه هات حالا بعد از اینه.
هر چه مادر با بی حالی امیر را دعوت به آرامش می کرد، آتش غضبش شعله ور تر می شد.
برای چی باید ساکت باشم؟! با همین ملاحظه های بیخودیتون، لوسش کردین، بدبختش کردین، بابا بسه دیگه، همه مثل شما حوصله ندارن ناز این تحفه رو بکشن، یک مسافرت دو سه روزه ما با این ها رفتیم. شما که نبودین عزیز دردونه تون رو ببینین. زن من نبود، خواهرم بود. دلم می خواست خفه ش کنم، وای به حال اون بدبخت. هر دفعه ما با این ها رفتیم بیرون، شما که نبودین ببینین چه اداها که از خودش در نمی آره؟ چقدر بهتون تذکر دادم؟! هی گفتین دخالت نکن، چیزی نگو، درست می شه. حالا درست شد؟! خیالتون راحت شد؟! مادر من، محمد چند وقت بود که ناراحت بود. توی همین چند ماهی که من بدبخت هی به شما اخطار کردم و شما انگار با این تحفه رودروایسی داشتین یک تو، بهش نگفتین. حالا تازه حرف های من مال رفتارهای بیرون و توی جمعش و با غریبه ها بود. دیگه توی خونه و بین خودشون ، خدا عالمه که چه غلطی کرده؟ خلاصه این که می گن خلایق هر چه لایق، راست می گن. حالا بگرد یکی لنگه خودت پیدا کن. تازه خانم ناراضی هم بودن!!! فرمودن پشیمون شدن . بی چاره فکر می کنی کی این وسط ضرر کرد؟! اون که راحت شد، جونش رو برداشت و رفت، خلاص.
این تویی که بدبخت شدی و نمی فهمی.
یکدفعه مثل این که دوباره جوش بیاورد، پرخاش کنان و با شدتی بیش تر رو به من فریاد زد: بشین فکر کن ببین به چی می نازی؟ آخه به چی می نازی که من نمی فهمم؟ به فهم و کمالت؟! به تحصیلات بالایت؟! به علم و معرفتت؟! به فهم و شعور اجتماعیت؟! به آداب دانی ات؟! به چی؟! چرا لالی؟! بگو دیگه، بگو، به این چشم و ابرویت، که بدبختت کرد و به این پدر و مادری که لوس و نازپرورده و عزیز دردونه ت کردن، د بگو، حرف بزن! ولی این جاش رو دیگه نخونده بودی که چشم و ابرو با کله پوک و احمق به درد زیر گل می خوره، نه؟!
فریاد اعتراض آمیز مادر بلند شد و من زار زنان سر روی زانویم گذاشتم. به تلخی گریه می کردم و در دل به درستی حرف های امیر فکر می کردم .
امیر در جواب اعتراض مادر گفت: نترسین، عزیز دردونه تون با این حرف ها نمی میره. فکر می کنین این کاری که این کرد غیر از خاک به سر خودش ریختن چی بود؟ من محمد رو از خودم بهتر می شناسم ، جون به لبش رسیده، راه دیگه ای پیش رو ندیده که با این حرف خانم، گذاشت و رفت. فقط اینو بدونین با همین دلسوزی های بیخودیتون، با همین هیچی نگو، هیچی نگوهاتون، کار به این جا کشید. این که احمق تیشه به ریشه خودش زد، شمام نشستین و نگاه کردین، حالا اینم حاصلش.
بعد همان طور که به سمت در می رفت، دوباره کوبنده و غران گفت:
اینم یادتون باشه توی این خاکی که این به سر خودش ریخت، شماهام مقصرین، همین.
بعد در را محکم به هم زد و رفت.
مادر زار می زد و مستاصل و درمانده مرتب گریه کنان، پشت دست هایش می زد و از من سوال می کرد و من حرفی نداشتم بزنم. تنها در جواب مادر که پرسید:
آره مهناز، تو گفتی نمی خوای؟
سرم را تکان دادم.
مادر در حالی که لبش را گاز می گرفت، اشکریزان پرسید:
یعنی چی ؟ آخه چرا؟ مگه می شه؟! مردم چی؟! جواب آقا جونت رو چی می دی؟! مگه شوخیه دو سال شب و روز...
من فقط توانستم حرف خود محمد را تکرار کنم:
ما به درد هم نمی خوریم.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سی وچهارم : : ::gol:

سال ها بعد، همیشه فکر می کردم اگر آن روزها محمد رفته بود و گفته بود که او دیگر مرا نمی خواهد، چه بر سر من می آمد؟! اوضاع چگونه می شد؟ خانواده ام چطور می توانستند تحمل کنند؟ واقعا اگر مطرح می شد که او مرا نخواسته، برای خانواده ما ننگی غیر قابل تحمل بود، البته بعدها به ارزش گذشتی که محمد در حقم کرده بود، پی بردم، بعدها فهمیدم که این گذشت محمد چقدر به حال من و خانواده ام ، مخصوصا جلوی مردم و دیگران، مفید بوده. ولی سوزش این داغ درونی و این راز که خودم از آن با خبر بودم هیچ وقت توی سینه ام کم نشد. واقعیت این بود که او مرا نخواسته بود و این حقیقت تلخ مدام به روح و جان من نیش می زد و زهر تلخ حقارت و پس زده شدن را به جانم می ریخت.
این که روزها و شب های بعدی چطور گذشت، قابل گفتن نیست، زندگی آرام ما چگونه به هم ریخت و آرامش همیشگی و فضای خوشبختی که همیشه بر خانه مان حاکم بود از بین رفت.
محترم خانم آمد، پریشان و گریان. مدام می گفت: مادر، باید به من بگی چی شده؟ مگه من می گذارم به این راحتی زندگیتون به هم بخوره؟! تقصیر ماست که زودتر دست به کار نشدیم. به خدا، مردم چشمتون زدن. باید به من بگی چی شده؟ محمد حرفی زده؟ کاری کرده؟! تو به من ببخشش. به خدا، محمد اخلاقش یکخورده تند هست، ولی توی دلش هیچی نیست.
حاج آقا آمد. جلسه گذاشتند که مثلا مرا راضی کنند و سر در بیاورند قضیه چه بوده؟ محمد رفته بود. کجا؟ معلوم نبود. و همه نگاه ها و پرسش ها متوجه من بود. فاطمه خانم و آقا رضا مرتب تلفن می کردند. امیر که حتی دیگر توی صورت من هم نگاه نمی کرد. علی سر به زیر و با خجالت می گفت:
مهناز، حیف محمد آقاست و ....
و من چطور می توانستم بگویم کسی که ناراضی است، اوست ، نه من؟ چطور می توانستم بگویم کسی که باید راضی شود و برگردد اوست، نه من؟
در دلم به تمام کائنات بد و بیراه می گفتم و به محمد. جای خوبی گیرم انداخته بود. جایی که نه راه پس داشتم نه راه پیش. در جواب حرف های دیگران، چیزی برای گفتن نداشتم، غیر از اشک و اشک و اشک.
مثل کسانی که ماه ها بستری بوده اند، رنجور و تکیده شده بودم با رنگ و رویی زرد و استخوان های گونه بیرون زده. نه غذا از گلویم پایین می رفت نه خواب به چشم هایم می آمد. مثل مرده، انگار بدنم هیچ حسی نداشت. نه حوصله حرف زدن داشتم، نه شنیدن حرف های دیگران و تنها چیزی که باعث عکس العمل های فوری و بی اختیارم می شد. صدای زنگ در یا تلفن بود، که مرا از جا می پراند. با صدای هر زنگی، چند لحظه تصور می کردم که محمد برگشته یا تلفن زده. دائم انتظار می کشیدم، انتظاری کشنده و غیر قابل تحمل. بدون این که حتی به خودم اعتراف کنم، ولی ته دلم امیدوار بودم. امید داشتم که پشیمان شود و برگردد. فکر می کردم چند وقت که بگذرد، عصبانیتش که فروکش کند، دلش تنگ می شود و بر می گردد و برای خودم چه خیالبافی ها که به دنبال این افکار نمی کردم و شاید یکی از مهم ترین عواملی که باعث شد در برابر سوال ها و اصرار های دیگران طاقت بیاورم و حقیقت را نگویم، همین بود. ته دلم امیدوار بودم که محمد برگردد.
با سکوت روزها را می گذاراندم. در حالی که هر چه می گذشت، همراه جسمم، روحم هم تحلیل می رفت و ضعیف می شد و تنها با کور سوی امیدی که داشتم خودم را سرا پا نگه می داشتم. طفلک مادرم، مدام مغموم و ساکت بود و هر وقت هم می خواست حرف بزند بدتر از خود من، زیر گریه می زد.
مهناز، پا به بخت خودت نزن، تو دیگه الان یک زن بیوه حساب می شی. مردم چی می گن؟! مادر، دیگه فکر می کنی کی زیر بار ازدواج با تو به عنوان یک دختر می ره؟! جلوی سر و همسر، آبروی خودت و ما را نبر.
و من در دل خون گریه می کردم.
پانزده روز گذشت. وساطت ها، حرف ها، پا در میانی ها، هیچ کدام راه به جایی نبرد. تا این که آقا جون برای اولین و آخرین بار، تنها با من صحبت کرد.
بابا، من تا حالا به هیچ کدوم شما از گل نازک تر نگفتم. هر کاری کردم تا شماها ستم و سختی نکشین. شاید باید این حرف ها را زودتر، وقتی قرار بود عقد بشی می گفتم، ولی حالام دیر نشده. بابا جون، خودت می دونی چه حالا چه هر وقت دیگه، تا وقتی زنده ام، جای هر سه شما، روی چشم های منه. ولی بابا، زندگی شوخی بردار نیست، این دیگه چیزی نیست که با صبر و تحمل یا محبت و تلاش من، رفع و رجوع بشه. همه تلاش من و مادرت تا امروز برای سرافرازی شما بوده که سربلندیتون، سربلندی منه. فقط می خوام بگم، بابا جون فکر کن، درست فکر کن و خیلی فکر کن . بعضی چیزها از دست دادنشان عین به دست آوردن و زندگی دوباره س و از دست دادن بعضی چیزهام درست برعکس. بشین خوب فکر کن، این جوری چی از دست می دی؟ چی به دست می آری؟ با ترازوی عقل بسنج، کفه هر کدام سنگین تر بود، اون وقت تصمیم بگیر. آقا جون، جلوی دهن مردم رو نمی شه بست و از بخت بد، این دروازه های باز، خیلی روی سرنوشت آدم ها تاثیر دارن...
وای که از رنج آن صورت مهربان، چه خاری به قلبم فرو می رفت.
کاش می شد داد بزنم – آخه آقا جون، با کدوم عقل فکر کنم و تصمیم بگیرم؟ من و عقل و سنجش؟! – کاش می توانستم بگویم – کار از جای دیگه خرابه – ولی نمی شد و من فقط، توی بن بستی که گیر افتاده بودم، اشک را داشتم که به فریادم برسد. خدا می داند از دیدن رنج پدر و مادرم چه حالی می شدم. خدایا، این چه محبتی است که در قلب پدر و مادرها قرار می دهی که چنین گذشت و صبوری به دنبال دارد؟! می دانستم که هر دو رنج می برند و عذاب می کشند. می فهمیدم که جگرشان خون است، ولی حاضر نبودند مرا عذاب بدهند و به نظر خودشان به کاری وادار کنند که خلاف میل و خواسته ام بود. غافل از این که، این همه مهر و ملاحظه، همیشه باعث خوشبختی نیست و گاهی برای خوشبختی، سختگیری هم لازم است.
وقتی به آقا جون نگاه می کردم، دلم می خواست آن چشم های مهربان و آن دست های خسته و موهای سفید را غرق بوسه کنم. دلم می خواست به پایش بیفتم، معذرت بخواهم، از او به خاطر همه آنچه به من داده بود تشکر کنم و واقعیت را بگویم، دلم می خواست بداند که مثل خودش و شاید خیلی بدتر، در جهنمی سوزان دست و پا می زنم و بگویم که نمی دانستم آتش این عذاب که با دست خود به جان خریدم، دامن آن ها را هم می گیرد.
در این گیر و دار روزها سریع می گذشت. مریم مدام در رفت و آمد بود و زری، تقریبا دو سه روز یک بار زنگ می زد، ولی با هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتم. بالاخره غصه و رنج و گریه، بغض مدامی که مثل غده ای بزرگ راه گلویم را بسته بود و سوزش لعنتی معده و بی خوابی مرا از پا انداخت. توی بن بست عذاب و تردید و پشیمانی خرد و له می شدم و از بین می رفتم و دم نمی زدم. به این ترتیب مریضی ام با شدتی بیش تر از گذشته برگشت. ناراحتی معده ام همراه کابوس هایی که خواب را از چشم هایم می گرفت، جسم رنجورم را داغان می کرد و بالاخره کارم به بیمارستان کشید.
با خودم سر لج افتاده بودم. دوست داشتم رنج بکشم و بیمار و نزار شوم. از تحلیل رفتن خودم لذت می بردم، انگار به خودم کفاره پس می دادم. کرخ و بی حس بودم و هیچ کمکی به خودم برای بهتر شدن نمی کردم. آن روزها، فقط خدا می داند ته دلم چقدر امیدوار بودم که خبر مریضی ام به گوش محمد برسد، دلش به رحم بیاید و برگردد، ولی بر خلاف انتظارم، نه تنها برنگشت، دیگران هم وخامت حالم را پای سختگیری و اصرار خودشان گذاشتند و آن ها هم دیگر حرفی نزدند و ساکت شدند. دیگر کسی پادر میانی نکرد و در کمال ناباوری شنیدم که محمد، علی رغم مخالفت خانواده اش ، از ایران رفته.
دو ماه بعد، صیغه طلاق رسما خوانده شد، دیگر باقی مانده امیدهای من هم به باد رفت و عظمت مصیبت را باور کردم. چقدر حاج آقا اصرار کرد تا آنچه طبق قانون به من تعلق می گرفت، یعنی نصف مهرم را بدهد، ولی آقا جون قبول نکرد و گفت:
من روز اول هم گفتم، مهر بچه من خوشبختی اش است.
هر دو پدر اشک به چشم آوردند و یکی شرمنده و دیگری دلشکسته از هم جدا شدند.
سرنوشت من به همین راحتی عوض شد و زندگی ام در مسیری دیگر افتاد و چنین بود که به سه حقیقت مهم پی بردم:
دانستم دردی را که نشود به دیگران گفت و با دیگران قسمت کرد، چه درد سنگین و غیر قابل تحملی می شود. خوره ای که این درد نا گفتنی به جان من انداخته بود، بی چاره ام می کرد و من چاره ای نداشتم.
این را هم فهمیدم که آن هایی که ، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می دانند، راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست، برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است، نه اجباری برای تحمل.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد. بهانه های پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک، دست به دست هم می دهند و مرتبا تکرار می شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست. این بهانه های پوچ بود که سر رشته زندگی ما را آن قدر به هم گره زد که باز کردنش دیگر برای خودمان غیر ممکن شد. چون تنش مداومی که این گره های متعدد و به ظاهر کوچک ایجاد می کنند به همان اندازه اختلافات بزرگ، خرد کننده و از بین برنده است.
اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود. چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می سوزاند، همیشه از جرقه های کوچک شروع می شود، همان طور که در مورد ما شد. نرمش و صبوری بیش از حد محمد، جوانی و بی تجربگی ما، نادانی من و سکوت اشتباه بزرگ ترها که به غلط ما را بزرگ و عاقل دانستند و به حال خودمان رها کردند، ما را بی چاره کرد.
ولی افسوس که این واقعیت ها را به چه قیمت سنگینی فهمیدم. هنوز هم یاد آن روزها پشتم را می لرزاند . روزهایی که عشق به محمد، حسرت داشتنش، غصه از دست دادنش، رنج جدایی و غریبی و بی کسی عجیبی که بدون او حس می کردم و غریبه بودن در بین نزدیک ترین کسانم، توی خانه خودم داغانم می کرد. داغی که بر قلب و غرورم خورده بود، روحم را بدجوری شکسته و حقیر کرده بود. از وجودم و خودم بدم می آمد. انگار پیش خودم، زار و بی مقدار شده بودم. احساس تلخ ذلیل و بی ارزش بودن مرا می کشت. همان طور که روزی از احساس عشق محمد نسبت به خودم احساس سرافرازی و سربلندی می کردم، حالا از این حس که او بود که مرا نخواست، شکسته و خرد بودم. هیچ دردی به عظمت شکستن غرور آدم، آن هم از دست عزیزی که همه کس آدم است، نیست. چنبره ماری که مدام قلبم را نیش می زد و این زهر را به جانم می ریخت، بی چاره کننده بود و من راه به جایی نداشتم.
بیش ترین مایه زجرم این بود که من بیزار نشده بودم، حتی ذره ای از محبتم نسبت به محمد کم نشده بود و نمی توانستم حتی کینه ای از او به دل بگیرم تا بلکه راحت تر فراموش کنم. به این ترتیب تازه می فهمیدم چقدر دوستش داشتم. خدایا، چه زجری کشیدم. خاطره نگاه هایش، محبت هایش، گرمای آغوشش، حمایت نگاه های مهربانش، دست های قوی و وجود پر قدرتش که پشت و پناه خودم می دانستمشان، دیوانه ام می کرد. نه روز آرامش داشتم، نه شب و تمام این غصه ها چیزی نبود که بشود برای کسی گفت. مثل سرطان وجودم را از درون می خورد و از بین می برد و من مثل جنازه ای بی روح جسمم را با خودم می کشیدم و توی خانه ای که دیگر نه از آرامش، که از غم، ساکت و آرام بود، مثل روحی سرگردان این طرف و آن طرف می رفتم.
یکی از همان روزها مریم خوشحال با روزنامه آمد خانه مان تا خبر بدهد که هر دو در کنکور قبول شده ایم. من ورودی بهمن ماه در رشته علوم تربیتی و مریم در رشته روانشناسی قبول شده بود. مثل دیوانه ها جلوی چشم های بهت زده مادر و مریم روزنامه را ریز ریز کردم و دور ریختم.
دانشگاه؟ کسی که به خاطرش قرار بود روزی به دانشگاه بروم، کسی که برایش مهم بود، دیگر نبود. دیگر درس و دانشگاه و قبولی برایم معنا نداشت.
روزها می گذشت و من همان طور که کم کم چشمه اشکم خشک می شد، آدمی دیگر می شدم، آدمی عصبی که دیگر به جای گریه کردن، دوست داشت فریاد بزند، مجسمه ای بی روح که کشیدن جسمش و تحمل آدم ها برایش سخت بود. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و خلا شدید روحی بی چاره ام می کرد. هنوز هم، با آن که سال ها گذشته است، وقتی یاد آن روزها می افتم همه چیز مثل روزهای برفی، مه آلود و گنگ در نظرم مجسم می شود.
چقدر طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم. حرف ها و عکس العمل های اطرافیان همه و همه مثل هیاهویی بی مفهوم در ذهنم می پیچید. آن روزها انگار درست نمی دیدم، مثل آدمی که از پشت شیشه ای غبار گرفته یا از ورای مه غلیظی به سختی ببیند، نه درست می شنیدم، نه می دیدم و نه حس می کردم و نه می فهمیدم. از همه کس و همه چیز بیزار بودم و احساس می کردم دیگران همه از من بیزارند، مثل این که همان قدر که عشق و محبت آدم را سرافراز و سربلند و به خودش مطمئن می کند، با از دست رفتنش، درست برعکس احساس شرمندگی و عدم اعتماد به نفس بی چاره ات می کند.
خانه گرم و پر از نشاطمان سوت و کور و غمگین شده بود. امیر دیگر خیلی کم توی خانه پیداش می شد، وقتی هم می آمد، ساکت بود. مادرم بیش تر سر کتاب دعاهایش بود یا توی فکر. وقتی با آهی عمیق سرش را رو به آسمان می گرفت و می گفت خدایا، راضی ام به رضای تو، جگرم آتش می گرفت. می فهمیدم که از چه در عذاب است و از سر درد رو به درگاه خداوندی می آورد. این بود که خودم را، محمد را و همه کسانی را که باعث و بانی می دانستم، نفرین می کردم. ولی چه حاصل، شکنجه دائمی ام با این کار هم تمام نمی شد.
اولین پاییز بعد از رفتن محمد چه تلخ و سخت گذشت و پاییز چقدر به نظرم غم انگیز آمد. نم نم باران دیگر قشنگ نبود و ایستادن زیر باران به جای شادی آفریدن، فقط اشک هایم را سرازیر می کرد. غروب ها دلگیر و خفه بود و من درست مثل برگ درخت ها زرد ، بی جان و خشکیده.
زوزه باد و غرش رعد در نظرم رعب انگیز و زشت بود، چون آغوش پرمهری که پناهگاهم باشد و باعث شود از ترسیدن و ضعفم به جای ناراحتی، غرق شوق بشوم، دیگر نبود. با چشمانی بی فروغ و قلبی یخزده از پشت پنجره مردن و سرازیر شدن برگ ها را نگاه می کردم. آن سال همراه قلب خزان زده ام، معنای غم انگیزی پاییز را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم و شناختم. با گذر روزها وقتی چشمه اشک هایم، بی آن که از درد هایم بکاهد، خشک شد کم کم آن موجود آرام، به آدمی پرخاشگر تبدیل شد که با کوچک ترین بهانه ای آماده پرخاش و حمله بود.
پنچ ماه از رفتن محمد و سه ماه از جدایی رسمی ما می گذشت که یک کارت از زری به دستم رسید. نامه ای که سیل اشکم را دوباره روان کرد و داغ دلم را تازه.
نوشته بود:
خواهرم مهناز:
هیچ چیز از دست نرفته. نه موج اشک های همدردی ما، نه عشق دوستان تو که شاید در آن تردید داشته باشی، و نه خاطرات شیرین ایام زلال کودکی.
به یاد داشته باش: هر گاه که زیر فشار غصه ها زانوانت خم می شود این مهر و عشق به سوی تو راه باز می کند و باور کن، که ممکن است در گذرگاه های تاریک زندگی، گهگاه نور ستاره ای دیده نشود. اما نه تا ابد.
دیدن این نور، شاید در آینده ای نزدیک میسر شود.
تولدت مبارک
دوست همیشگی تو زری – لندن
مثل ایام مدرسه، انشای قشنگ زری مرا تحت تاثیر قرار داد.
همراه کارت یک کاغذ هم بود که زری ضمن گلایه از این که من حتی حاضر نشده بودم با او صحبت کنم، تاکید کرده بود که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد و به انتظار جواب می ماند. ولی من هیچ وقت جوابی ندادم. زری در ذهن من تداعی کننده محمد بود و یادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. این بود که کارتش را توی اتاقم که مدت ها بود پا به آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زیر شیشه میز گذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسایل و لباس ها و یادگارهای محمد و عطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پایین و کنار اتاق مادرم بود و من هیچ چیز غیر از لباس هایم، حتی تختم را از آن جا نیاورده بودم و انگار طی یک قرار ناگفته، هیچ کس هم در مورد آن اتاق هیچ چیز نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمد حتی دنبال کتاب هایش که آن قدر برایش اهمیت داشت، هم نفرستاده بود. مثل این بود که توی آن اتاق، زمان با همان حال و هوای گذشته، متوقف شده بود، با وسایل محمد، خاطره هایش، کتاب هایش و لباس هایش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراری بودم تا نبینم و به یاد نیاورم. روزها باز می گذشت. سریع هم می گذشت.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سی و پنجم

قسمت سی و پنجم

قسمت سی و پنجم : : ::gol:

هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم. بالاخره در برابر خواهش های ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزی توی وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرک، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراری دیگر دلم می خواست فریاد بزنم. برای فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضای خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. در حالی که تمام مراحل ثبت نام را مریم مثل کسی که بچه ای دبستانی را راهنمایی کند، همراهم بود و انجام می داد.
هنوز آن صبح سرد و برفی را که برای اولین بار به دانشگاه رفتم، به یاد دارم. بدون هیچ شوقی، بی تفاوت و سرد به زور و جبر و اکراه نه با میل و اشتیاق و امید، می رفتم که فقط رفته باشم. وارد ساختمان بزرگی شدم که سرما همه را وادار کرده بود که قبل از شروع کلاس ها در آن اجتماع کنند. از آن همه شلوغی و هیاهو جا خوردم. همه جا پر بود از صورت های جوان، شاد، بی تفاوت، خندان، عبوس و گهگاه غمگین و عصبی.
مدتی طول می کشید تا آدمی مثل من که انگار از دره سکوت و نیستی برگشته بود به آن هیاهو عادت کند. گوشه ای ایستاده بودم و حیران نگاه می کردم. احساس پیرزنی را داشتم که رفته مهد کودک. قلب خشکیده و خالی از امید من چه ربطی به این سیل نیرو و انرژی و امید و جوانی داشت؟
مثل این بود که مغزم هم همراه قلبم یخ زده بود، نمی دانستم چه باید بگویم و چه کار باید بکنم و فکر می کردم غیر ممکن است با این محیط و آدم ها خو بگیرم و قاطی بشوم. ولی اشتباه می کردم.
انسان به همه چیز خو می گیرد، به همه چیز، حتی مصیبت و درد. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. رفته رفته و به مرور عادت کردم.
رفتن به دانشگاه برایم شروع زندگی دوباره بود که یواش یواش مرا از حال و هوای بی تفاوتی دور کرد و به زندگی برگرداند. سایه شوم رفتن محمد که مثل کابوس لحظه هایم را پر کرده بود و پشتم را خم، رفته رفته توی روحم به دردی آرام مبدل شد. اوایل فقط می رفتم که از خانه دور باشم. هیچ انگیزه ای توی وجودم برای تلاش نبود. چشم هایم می دید ولی بی احساس. مجسمه ای بی روح بودم و کشیدن جسمم برایم سخت بود.
مثل مریض هایی که بعد از یک بیماری طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و حال هیچ تلاش و تکاپویی را نداشتم. منتها، خوبی جریان زندگی این است که مثل سیلاب تو را به جلو می راند و با خودش می برد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده ای، روزها و شب ها و جریان عادی زندگی تو را همراه خود می کشانند و می برند.
رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنیدن و فهمیدن و فعالیت کرد. با این که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی برای روح خشکیده ام همین تلاش اندک، نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون برای روح جوان مثل باتلاق کشنده است. مریم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام برای فرار از یاد محمد و گذشته ام، بی نتیجه ماند. محمد مثل سایه ای سمج همراهم بود.
جنگ با یاد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشید فراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بیش تر از او دفاع می کرد و ثمره این جدال مداوم، رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت.
عقل و منطق کاری از پیش نمی برد، هرچه با دلیل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که این جدایی و از دست دادن، عین خوشبختی است، چیزی در درونم فریاد می کشید و دلایلم را توی صورتم می کوبید. باید از جنگ دست می کشیدم. فایده نداشت. او روح و قلب و وجود مرا مسخر کرده و رفته بود. این فرار دیگر فرار از او نبود و گریز از خودم هم برای من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجیب و حیاتی بلوغم با محمد عجین بود. با او عشق، تعلق خاطر و حتی نیازهای جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دری از دنیایی عجیب را در بحرانی ترین سن زندگی به رویم باز کرده بود و هر کدام راهم به بهترین شکل به من شناسانده بود. رد پای او، در افکارم، اعمالم و حتی نیازهای جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با محمد حس کرده بودم. و این برای من، شاید ره توشه یک عمر بود.
بالاخره مجبور شدم تسلیم شوم و دورویی را کنار بگذارم. محمد با من و در وجود من بود و این، وقتی با خودم کنار آمدم، باعث رشد شخصیتی شد که پرورده او بود. مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام پوست انداخت و کم کم زنی رخ نمایاند با خصوصیات روحی ای که محمد به او تزریق کرده بود. این اتفاق وقتی افتاد که دیگر از اعتراف به خودم طفره نرفتم. حقیقت این بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم. عکس و یادگارهایش را دوباره برگرداندم. زنجیرش را باز به گردنم آویختم و در تنهایی به چشم هایش توی عکس خیره شدم و این شروع دوران دیگری از زندگی ام بود. دورانی با دو زندگی جداگانه. درس و فعالیت و دانشگاه و زندگی عادی در یک سو و زندگی عاطفی در سویی دیگر.
من زن بیوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش را نمی توانست فراموش کند و این داغ همیشه تازه به من خونسردی و بی اعتنایی خاصی می داد که دیگران را به طرفم جذب می کرد، ولی می دانستم که نمی توانم حتی نیم نگاهی به مرد دیگری بیندازم. خانم جون همیشه می گفت: - مادر، خدا هیچ عزیزی رو ذلیل نکنه. از بالا به پایین اومدن مادر، ذلتی است که خدا برای هیچ بنده اش نخواد. – و من حالا مفهوم حرفش را کاملا درک می کردم. چون همان عزیزی بودم که ذلیل شده بود. من که روزی کامل ترین را داشتم، حالا به چیزی کم تر از آن قانع نمی شدم. آنچه من از عشق و زناشویی و محبت شناخته بودم با آنچه در تصور اکثر آدم هایی بود که می دیدم، فاصله ای شگرف داشت و همین مرا در مواجهه با زندگی دچار سرخوردگی و ذلت می کرد. نگاه هایی که از سر اشتیاق به من دوخته می شد، خنجری بود که قلبم را سوراخ می کرد و درخواست هایی که به زعم همه خواستن بود و محبت و اظهار توجه، در نظرم از سیلی و ناسزا بدتر بود.
آری، من از بهشت رانده ای بودم که با خیال آن بهشت زندگی می کرد و کم تر از آن برایش خاکی بود، بی ارزش و پست.
شاید در تفکر همه، بیوه بودن با تعبیر جسمی آن معنا بیابد. ولی من این را با تک تک سلول هایم حس کردم و فهمیدم که خوشا به حال زن هایی که جسما بیوه می شوند. جسم و نیازهای طبیعی زود با زندگی کنار می آیند و راه عوض می کنند. ولی بدبختی که روحش بیوه می شود، درد بی درمانی را تحمل می کند که علاجی ندارد. همان طور که شاید همه فرق یک زن و دختر، از دید عوام باکره بودن دختر باشد، در حالی که به نظر من آن تفاوتی که در روح یک دختر با یک زن وجود دارد، قابل مقایسه با جسم نیست و من روحا دیگر دختر نبودم. زنی بودم که عشق را در زیباترین صورت آن تجربه کرده بود. و این حماقت بزرگی بود که کسی فکر کند با تملک جسم من، آن گذشته را کمرنگ می کند یا از بین می برد.
تملک جسم، کاری سهل و آسان است، دشوار برگرفتن بکارت روح است و به تملک در آوردن آن و این درست همان رمزی است که شاید بیش تر مردمان در نیافته باشند. در حالی که محمد، دانسته یا نادانسته دقیقا همین کار را با من کرده بود.
آرام آرام به رفت و آمد و کلاس ها و استادها و همه چیز عادت کردم. چون یکی از خاصیت های جاودانه میز و نیمکت، شاید این باشد که هر انسانی در هر سنی وقتی در کسوت شاگردی پشت آن ها می نشیند، احساس جوانی و زنده بودن و شادابی می کند. همین خاصیت ارزشمند هم بود که مرا با زندگی آشتی داد. یکی دو ماه که از شروع کلاس ها گذشت، دیگر به تدریج روابطم با همکلاسی ها دوستانه شد و فضای کلاس و دانشگاه، آشنا و مانوس.
منتها حوصله روابط خاص و صمیمی را نداشتم و همین شاید در آغاز باعث شد که همه فکر کنند آدمی مغرور و از خود راضی ام، ولی به هر حال آن ها هم به من عادت کردند و همان طور که بودم قبولم کردند.
یکی از همکلاسی ها پسری پر شر و شور به نام بهزاد بود که انگار با خودش شرط کرده بود که آرام و قرار نداشته باشد. هر وقت وارد کلاس می شد، صدای پر هیجان و شلوغ او فراتر از صدای دیگران بود و موقع درس ها هم بیش تر از همه او بود که سر به سر استاد می گذاشت و کلاس را به شوخی و خنده می کشاند. منتها چون معمولا شوخی ها و حاضر جوابی هایش همراه ادب و با دیدی ظریف بود مانع از رنجش دیگران می شد.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مقابل او یکی از دخترهای کلاس به نام نرگس مدبر که دختری سرحال و بشاش و با نشاط بود، همیشه در جواب حرف های آقای میرزایی، یا همان بهزاد، حرفی حاضر و آماده داشت. این دو نفر، هر کدام ناخودآگاه شده بودند زبان و نماینده همجنس های خود، یعنی خانم مدبر نماینده دخترها و آقای میرزایی نماینده پسرها، که به خاطر اخلاق خوب و خوش سرو زبانی همه بچه ها دوستشان داشتند و هم قبولشان کرده بودند.
اولین پتک را به مغز خواب رفته من همان آقای میرزایی، توسط خانم مدبر، وارد کرد و خدا عمرش بدهد، چون این کارش باعث شروع دوستی من با نرگس شد، دوستی ای عمیق و پر حاصل و شیرین.
اوایل ترم دوم بود که یک روز، بعد از تمام شدن کلاس، خانم مدبر با من همقدم شد و سر صحبت را باز کرد و بعد یکدفعه گفت:
حقیقتش، این که دارم پرچونگی می کنم به خاطر اینه که این آمیرزا چند وقته به من پیله کرده که پیغامش رو به شما برسونم!
مات و متحیر پرسیدم: کی؟
خونسرد گفت: آقای میرزایی دیگه.
از این که با صدای بلند، آقای میرزایی را آن طور خطاب می کرد، هم تعجب کرده بودم هم از خنده بی امانی که وجودم را گرفته بود از ته دل ریسه رفتم و بی اختیار گفتم:
هیس! شاید رد بشه، بشنوه.
خندان گفت: نه خودم دیدمش که داشت می رفت.
چقدر روحیه شاد و سرحالش روی من تاثیر داشت. انگار هیچ غمی به دل نداشت و نشاط و سرزندگی آدم را تحت تاثیر قرار می داد.
مخصوصا حرف زدن بامزه و با نمکش که انگار همه دنیا را در عین موشکافی، با دید طنز، نگاه می کرد، برای من دوست داشتنی و جالب بود. خلاصه آن روز نرگس گفت که آقای میرزایی پیغام داده که اگر ممکن است با من صحبت کند و اگر اجازه بدهم برای خواستگاری اقدام کند.
نمی توانم بگویم چه احساسی داشتم. جا خورده بودم؟ تعجب کرده بودم؟ ناراحت شده بودم یا بدم آمده بود؟ برایم عجیب و دور از ذهن بود. احساس زنی جا افتاده را داشتم که کسی به سن پسرش از او درخواست ازدواج کرده است. ماتم برده بود. بهزاد به چشمم آن قدر بچه می آمد که فکر می کردم اصلا چیزی به این واضحی غیر از نه چه جوابی می تواند داشته باشد.
ولی به هر حال این واقعیتی بود که من ظاهرا دختری جوان بودم و او گناهی نکرده بود. پس به نرگس فقط گفتم که خیال ازدواج ندارم و فکر کردم قاعدتا قضیه تمام شده است. ولی آقای میرزایی دست بردار نبود. با تمام سعی من برای نادیده گرفتنش و سردی و بی تفاوتی که نشان می دادم، او با نگاه ها و کارهایی که به نظرم بی نهایت بچگانه و لوس بود، نشان می داد که سر حرفش هست. تا این که اواخر ترم، باز خانم مدبر سراغم آمد. وقتی دوباره خونسرد و بی خیال گفتم که لطف کند و به او بگوید:
نه، من قصد ازدواج ندارم.
نرگس خندان گفت:
ببخشید ها، شما دو تا انگار پستچی مفت گیر آوردین. خوب الان که من دوباره برم بگم، نه، ایشون باز چند روز دیگه به اصرار خواهش می کنند که فقط یک ربع شما اجازه بدین باهاتون صحبت کنن و ....
باز من بیام و دوباره.....؟! خوب چرا دلیل اصلی ات رو رو راست نمی گی؟ قصد ازدواج ندارم بیش تر به نظرم تعارف و ناز کردن می آذ تا دلیل. از قیافه اش خوشت نمیآد؟ چه می دونم شاید اصلا کسی رو دوست داری؟
مانده بودم چه بگویم. صورت محمد جلوی نظرم نقش بست و درمانده فکر کردم – آره کسی را دوست دارم، کسی که دیگه نیست، و نمی خوام ازدواج کنم چون هنوز... – مسئله عیب و ایراد این آدم یا کس دیگر نبود. من نمی توانستم به کسی به چشم شوهر نگاه کنم. توی ذهنم دنبال جواب می گشتم که خانم مدبر، با همان لحن شوخ همیشگی اش گفت:
خیله خب، نمی خواد بگی، خودم فهمیدم!
با تردید و خندان گفتم: چی رو؟
با چشم هایی شیطنت از آن ها می بارید، گفت:
این که گیر کار کجاست؟!
کنجکاو پرسیدم: خوب، کجاست؟!
در حالی که به قلبش اشاره می کرد، گفت: این بی صاحاب، البته ببخشیدها، که همه گیرها، همیشه از همین جاست!
بعد بدون این که کنجکاوی کند یا دنباله حرفش را بگیرد، گفت:
باشه من می رم، ولی فکر نمی کنم، این بابا دست برداره.
و در حالی که دوباره به قلبش اشاره می کرد گفت: آخه کار اون بی چاره ام به همین، گیر کرده!
خندان خداحافظی کرد و رفت.

ادامه دارد ...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا