ادعای جدید پروفسور استیون هاوکینگ درباره خلقت جهان

foodtechnology

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادعای جدید پروفسور استیون هاوکینگ درباره خلقت جهان

اندیشه - پروفسور هاوکینگ در جدید ترین کتابش عنوان کرده که با توجه به قوانین کشف شده جدید فیزیک الزاما نیازی به وجود آفریدگار نیست.

استیفن هاوکینگ فیزیکدان برجسته بریتانیایی در کتاب تازه خود مدعی می شود که خدا عالم و کهکشان را نیافریده و «انفجار بزرگ کهکشانی » که بسیاری از سیاره و ستارگان بر اثر آن بوجود آمده اند، نتیجه و پیامد قوانین فیزیک است.
نام این کتاب « طرح عظیم » است و استیفن هاوکینگ آنرا همراه فیزیکدان آمریکایی لئونارد میلودینو نوشته است. در این کتاب استدلال می شود که وجود فرضیه های گوناگون و اکتشافات جدید ثابت می کند که جهان هستی یک خالق ندارد.
روزنامه تایمز چاپ لندن بخش هایی از این کتاب را منتشر کرده که در قسمتی از آن پروفسور هاوکینگ می نویسد:« چون قوانین جدید فیزیک مثل جاذبه وجود دارند کهکشان می تواند خود را از هیچ بسازد. روند خلق بدون مقدمه و یکباره دلیل وجود کهکشان و هستی ما است . هیچ ضرورتی ندارد که خداوند را برنامه ریز و مسئول آن آفرینش بدانیم.»
استیفن هاوکینگ که اکنون ۶۸ ساله است از سال ۱۹۸۸ با کتابی تحت عنوان « تاریخ خلاصه ای از زمان» که توضیحی در مورد پیدایش عالم هستی بود به شهرت رسید. در عین حال وی در عرصه فیزیک کوانتوم و کهکشان شناسی مطالعات گسترده ای دارد و از جمله صاحبنظران برجسته این علوم است.
اظهار نظرهای جدید پروفسور هاوکینگ در کتاب تازه خود نشان می دهد که وی دیدگاههای قبلی خود در مورد آفرینش و دین را کنار گذاشته است.
او سابقا در کتاب « خلاصه ای از تاریخ زمان » نوشته بود که قوانین فیزیک ثابت می کند که اصلا لزومی ندارد که خدا را در مسئله آفرینش کهکشان دخالت داد. وی معتقد بود:« اگر ما یک فرضیه همه جانبه و کامل را در مورد پیدایش عالم کشف کنیم این مهمترین پیروزی انسان خواهد بود چون ما قادر خواهیم بود که درون ذهن خدا را بشناسیم»
به نوشته روزنامه تایمز چاپ لندن هاوکینگ در کتاب تازه خود می گوید که کشفیات سال ۱۹۹۲ که نشان داد سیاره های دیگری وجود دارند که به دور ستاره ای غیر از خورشید می چرخند، فرضیه اسحاق نیوتن در مورد آفرینش کهکشان توسط خدا را مورد تردید قرار داد.
هاوکینگ در بخشی از کتاب تازه خود می نویسد:« کشف منظومه های دیگر نظیر منظومه خورشیدی ثابت کرد که منظومه ما که در برگیرنده یک خورشید و سیاره هایی است که پیرامون آن می چرخند یک پدیده منحصر به فرد نیست. این واقعیت نشان داد که وجود حالت فیزیکی ایده آل بین خورشید و کره زمین و پیدایش انسان روی کره زمین یک پدیده از پیش طراحی شده و دقیق برای موجودیت و رفاه انسان نیست.»
استیفن هاوکینگ به خاطر ابتلا به بیماری مرگ تدریجی سلسله اعصاب خود سال هاست که در حالت فلج کامل زندگی می کند. سال گذشته او از مقام برجسته علمی خود یعنی ریاست بخش ریاضیات دانشگاه کمبریج استعفا داد. وی از سال ۱۹۷۹ در این مقام بوده و یک زمانی این کرسی علمی در اختیار اسحاق نیوتن بود.
 

morta

عضو جدید
کاربر ممتاز
همچينم جديد ني
مال يه هفته و نيم پيشه
من برام قابل هضم ني
دلم يكمدليل ميخواد
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این هاوکینگم از بیکاری هفته ای دو بار تز میده !!!
 

hemmat27

عضو جدید
ادعای جدید پروفسور استیون هاوکینگ درباره خلقت جهان

اندیشه - پروفسور هاوکینگ در جدید ترین کتابش عنوان کرده که با توجه به قوانین کشف شده جدید فیزیک الزاما نیازی به وجود آفریدگار نیست.

استیفن هاوکینگ فیزیکدان برجسته بریتانیایی در کتاب تازه خود مدعی می شود که خدا عالم و کهکشان را نیافریده و «انفجار بزرگ کهکشانی » که بسیاری از سیاره و ستارگان بر اثر آن بوجود آمده اند، نتیجه و پیامد قوانین فیزیک است.
نام این کتاب « طرح عظیم » است و استیفن هاوکینگ آنرا همراه فیزیکدان آمریکایی لئونارد میلودینو نوشته است. در این کتاب استدلال می شود که وجود فرضیه های گوناگون و اکتشافات جدید ثابت می کند که جهان هستی یک خالق ندارد.
روزنامه تایمز چاپ لندن بخش هایی از این کتاب را منتشر کرده که در قسمتی از آن پروفسور هاوکینگ می نویسد:« چون قوانین جدید فیزیک مثل جاذبه وجود دارند کهکشان می تواند خود را از هیچ بسازد. روند خلق بدون مقدمه و یکباره دلیل وجود کهکشان و هستی ما است . هیچ ضرورتی ندارد که خداوند را برنامه ریز و مسئول آن آفرینش بدانیم.»
استیفن هاوکینگ که اکنون ۶۸ ساله است از سال ۱۹۸۸ با کتابی تحت عنوان « تاریخ خلاصه ای از زمان» که توضیحی در مورد پیدایش عالم هستی بود به شهرت رسید. در عین حال وی در عرصه فیزیک کوانتوم و کهکشان شناسی مطالعات گسترده ای دارد و از جمله صاحبنظران برجسته این علوم است.
اظهار نظرهای جدید پروفسور هاوکینگ در کتاب تازه خود نشان می دهد که وی دیدگاههای قبلی خود در مورد آفرینش و دین را کنار گذاشته است.
او سابقا در کتاب « خلاصه ای از تاریخ زمان » نوشته بود که قوانین فیزیک ثابت می کند که اصلا لزومی ندارد که خدا را در مسئله آفرینش کهکشان دخالت داد. وی معتقد بود:« اگر ما یک فرضیه همه جانبه و کامل را در مورد پیدایش عالم کشف کنیم این مهمترین پیروزی انسان خواهد بود چون ما قادر خواهیم بود که درون ذهن خدا را بشناسیم»
به نوشته روزنامه تایمز چاپ لندن هاوکینگ در کتاب تازه خود می گوید که کشفیات سال ۱۹۹۲ که نشان داد سیاره های دیگری وجود دارند که به دور ستاره ای غیر از خورشید می چرخند، فرضیه اسحاق نیوتن در مورد آفرینش کهکشان توسط خدا را مورد تردید قرار داد.
هاوکینگ در بخشی از کتاب تازه خود می نویسد:« کشف منظومه های دیگر نظیر منظومه خورشیدی ثابت کرد که منظومه ما که در برگیرنده یک خورشید و سیاره هایی است که پیرامون آن می چرخند یک پدیده منحصر به فرد نیست. این واقعیت نشان داد که وجود حالت فیزیکی ایده آل بین خورشید و کره زمین و پیدایش انسان روی کره زمین یک پدیده از پیش طراحی شده و دقیق برای موجودیت و رفاه انسان نیست.»
استیفن هاوکینگ به خاطر ابتلا به بیماری مرگ تدریجی سلسله اعصاب خود سال هاست که در حالت فلج کامل زندگی می کند. سال گذشته او از مقام برجسته علمی خود یعنی ریاست بخش ریاضیات دانشگاه کمبریج استعفا داد. وی از سال ۱۹۷۹ در این مقام بوده و یک زمانی این کرسی علمی در اختیار اسحاق نیوتن بود.
دوست عزيز ميشه ثابت كني چطوري از عدم يه چيز به وجود مياد؟!!!
اين نظريه سالها پيش رد شده!
اسم نظريه هم خلق الساعه بوده دوست عزيز.
ثانيا حرفهاي يك فيزيك دان احمق دليل نميشه ملا خيلي از فيزيكدانها رو داشتيم كه موحد بودن نمونه اش اينشتين!
ثالثا ايشون اگه ادعا داره ما تو زمينه افرادي رو داريم كه بتونه با ايشون مناظره كنه!
بهتره به جاي اينكه كتاب منتشر كنه بياد و با مدعيان فلسفه ي اسلامي بحث بكنن! اين منطقي تر نيست؟!
 

mohandes emad

عضو جدید
ادعای جدید پروفسور استیون هاوکینگ درباره خلقت جهان

اندیشه - پروفسور هاوکینگ در جدید ترین کتابش عنوان کرده که با توجه به قوانین کشف شده جدید فیزیک الزاما نیازی به وجود آفریدگار نیست.

استیفن هاوکینگ فیزیکدان برجسته بریتانیایی در کتاب تازه خود مدعی می شود که خدا عالم و کهکشان را نیافریده و «انفجار بزرگ کهکشانی » که بسیاری از سیاره و ستارگان بر اثر آن بوجود آمده اند، نتیجه و پیامد قوانین فیزیک است.
نام این کتاب « طرح عظیم » است و استیفن هاوکینگ آنرا همراه فیزیکدان آمریکایی لئونارد میلودینو نوشته است. در این کتاب استدلال می شود که وجود فرضیه های گوناگون و اکتشافات جدید ثابت می کند که جهان هستی یک خالق ندارد.
روزنامه تایمز چاپ لندن بخش هایی از این کتاب را منتشر کرده که در قسمتی از آن پروفسور هاوکینگ می نویسد:« چون قوانین جدید فیزیک مثل جاذبه وجود دارند کهکشان می تواند خود را از هیچ بسازد. روند خلق بدون مقدمه و یکباره دلیل وجود کهکشان و هستی ما است . هیچ ضرورتی ندارد که خداوند را برنامه ریز و مسئول آن آفرینش بدانیم.»
استیفن هاوکینگ که اکنون ۶۸ ساله است از سال ۱۹۸۸ با کتابی تحت عنوان « تاریخ خلاصه ای از زمان» که توضیحی در مورد پیدایش عالم هستی بود به شهرت رسید. در عین حال وی در عرصه فیزیک کوانتوم و کهکشان شناسی مطالعات گسترده ای دارد و از جمله صاحبنظران برجسته این علوم است.
اظهار نظرهای جدید پروفسور هاوکینگ در کتاب تازه خود نشان می دهد که وی دیدگاههای قبلی خود در مورد آفرینش و دین را کنار گذاشته است.
او سابقا در کتاب « خلاصه ای از تاریخ زمان » نوشته بود که قوانین فیزیک ثابت می کند که اصلا لزومی ندارد که خدا را در مسئله آفرینش کهکشان دخالت داد. وی معتقد بود:« اگر ما یک فرضیه همه جانبه و کامل را در مورد پیدایش عالم کشف کنیم این مهمترین پیروزی انسان خواهد بود چون ما قادر خواهیم بود که درون ذهن خدا را بشناسیم»
به نوشته روزنامه تایمز چاپ لندن هاوکینگ در کتاب تازه خود می گوید که کشفیات سال ۱۹۹۲ که نشان داد سیاره های دیگری وجود دارند که به دور ستاره ای غیر از خورشید می چرخند، فرضیه اسحاق نیوتن در مورد آفرینش کهکشان توسط خدا را مورد تردید قرار داد.
هاوکینگ در بخشی از کتاب تازه خود می نویسد:« کشف منظومه های دیگر نظیر منظومه خورشیدی ثابت کرد که منظومه ما که در برگیرنده یک خورشید و سیاره هایی است که پیرامون آن می چرخند یک پدیده منحصر به فرد نیست. این واقعیت نشان داد که وجود حالت فیزیکی ایده آل بین خورشید و کره زمین و پیدایش انسان روی کره زمین یک پدیده از پیش طراحی شده و دقیق برای موجودیت و رفاه انسان نیست.»
استیفن هاوکینگ به خاطر ابتلا به بیماری مرگ تدریجی سلسله اعصاب خود سال هاست که در حالت فلج کامل زندگی می کند. سال گذشته او از مقام برجسته علمی خود یعنی ریاست بخش ریاضیات دانشگاه کمبریج استعفا داد. وی از سال ۱۹۷۹ در این مقام بوده و یک زمانی این کرسی علمی در اختیار اسحاق نیوتن بود.


nemishe be hamin kenar az kenare in ghaziye gozasht
vali rajebe in matlab zedo naghiz haye ziyadii hastesh
vali matlabe jalebi bood besharti ke yekam dalilash mohkamtaro ghane kunanede bashe
 

ram_call17

عضو جدید
دوست عزيز ميشه ثابت كني چطوري از عدم يه چيز به وجود مياد؟!!!
اين نظريه سالها پيش رد شده!
اسم نظريه هم خلق الساعه بوده دوست عزيز.
ثانيا حرفهاي يك فيزيك دان احمق دليل نميشه ملا خيلي از فيزيكدانها رو داشتيم كه موحد بودن نمونه اش اينشتين!
ثالثا ايشون اگه ادعا داره ما تو زمينه افرادي رو داريم كه بتونه با ايشون مناظره كنه!
بهتره به جاي اينكه كتاب منتشر كنه بياد و با مدعيان فلسفه ي اسلامي بحث بكنن! اين منطقي تر نيست؟!
آخه میدونی اگه بیاد بت فلاسفه اسلامی بحث کنه،فحشش میدن یا اعدامش می کنن،واسه همین میترسه طفلی.
به نظر من کار علمی هر نتیجه ای بده،چه درست باشه چه غلط قابل ستایشه.
 
  • Like
واکنش ها: ayja

rozan

عضو جدید
من نمیخوام قبول کنم چون به وجود ابرقدرتی مثل پروردگار حق نیازمندم
حتی فکرشو هم نمیتونم بکنم که 1% حرفای این اقا درست باشه
 

mohandes emad

عضو جدید
ادعای جدید پروفسور استیون هاوکینگ درباره خلقت جهان

اندیشه - پروفسور هاوکینگ در جدید ترین کتابش عنوان کرده که با توجه به قوانین کشف شده جدید فیزیک الزاما نیازی به وجود آفریدگار نیست.

استیفن هاوکینگ فیزیکدان برجسته بریتانیایی در کتاب تازه خود مدعی می شود که خدا عالم و کهکشان را نیافریده و «انفجار بزرگ کهکشانی » که بسیاری از سیاره و ستارگان بر اثر آن بوجود آمده اند، نتیجه و پیامد قوانین فیزیک است.
نام این کتاب « طرح عظیم » است و استیفن هاوکینگ آنرا همراه فیزیکدان آمریکایی لئونارد میلودینو نوشته است. در این کتاب استدلال می شود که وجود فرضیه های گوناگون و اکتشافات جدید ثابت می کند که جهان هستی یک خالق ندارد.
روزنامه تایمز چاپ لندن بخش هایی از این کتاب را منتشر کرده که در قسمتی از آن پروفسور هاوکینگ می نویسد:« چون قوانین جدید فیزیک مثل جاذبه وجود دارند کهکشان می تواند خود را از هیچ بسازد. روند خلق بدون مقدمه و یکباره دلیل وجود کهکشان و هستی ما است . هیچ ضرورتی ندارد که خداوند را برنامه ریز و مسئول آن آفرینش بدانیم.»
استیفن هاوکینگ که اکنون ۶۸ ساله است از سال ۱۹۸۸ با کتابی تحت عنوان « تاریخ خلاصه ای از زمان» که توضیحی در مورد پیدایش عالم هستی بود به شهرت رسید. در عین حال وی در عرصه فیزیک کوانتوم و کهکشان شناسی مطالعات گسترده ای دارد و از جمله صاحبنظران برجسته این علوم است.
اظهار نظرهای جدید پروفسور هاوکینگ در کتاب تازه خود نشان می دهد که وی دیدگاههای قبلی خود در مورد آفرینش و دین را کنار گذاشته است.
او سابقا در کتاب « خلاصه ای از تاریخ زمان » نوشته بود که قوانین فیزیک ثابت می کند که اصلا لزومی ندارد که خدا را در مسئله آفرینش کهکشان دخالت داد. وی معتقد بود:« اگر ما یک فرضیه همه جانبه و کامل را در مورد پیدایش عالم کشف کنیم این مهمترین پیروزی انسان خواهد بود چون ما قادر خواهیم بود که درون ذهن خدا را بشناسیم»
به نوشته روزنامه تایمز چاپ لندن هاوکینگ در کتاب تازه خود می گوید که کشفیات سال ۱۹۹۲ که نشان داد سیاره های دیگری وجود دارند که به دور ستاره ای غیر از خورشید می چرخند، فرضیه اسحاق نیوتن در مورد آفرینش کهکشان توسط خدا را مورد تردید قرار داد.
هاوکینگ در بخشی از کتاب تازه خود می نویسد:« کشف منظومه های دیگر نظیر منظومه خورشیدی ثابت کرد که منظومه ما که در برگیرنده یک خورشید و سیاره هایی است که پیرامون آن می چرخند یک پدیده منحصر به فرد نیست. این واقعیت نشان داد که وجود حالت فیزیکی ایده آل بین خورشید و کره زمین و پیدایش انسان روی کره زمین یک پدیده از پیش طراحی شده و دقیق برای موجودیت و رفاه انسان نیست.»
استیفن هاوکینگ به خاطر ابتلا به بیماری مرگ تدریجی سلسله اعصاب خود سال هاست که در حالت فلج کامل زندگی می کند. سال گذشته او از مقام برجسته علمی خود یعنی ریاست بخش ریاضیات دانشگاه کمبریج استعفا داد. وی از سال ۱۹۷۹ در این مقام بوده و یک زمانی این کرسی علمی در اختیار اسحاق نیوتن بود.

matlabe jalebi bood vali chun dalayelesh yekami vase maha ke baz yekam be khoda motaghedim , ghane kunande nist.
age dalayele ghane kunande va manteghyi peyda kardid az in ke khaleghi vujod nadare bezariid ta maham bebinimo ye kam rajebesh tafakur kunim
 

hemmat27

عضو جدید
آخه میدونی اگه بیاد بت فلاسفه اسلامی بحث کنه،فحشش میدن یا اعدامش می کنن،واسه همین میترسه طفلی.
به نظر من کار علمی هر نتیجه ای بده،چه درست باشه چه غلط قابل ستایشه.
:biggrin:
فقط ميتنوم بهت بخندم با اين منطقي كه داري!
موفق باشي دوست عزيز!:gol:
 

kahrobaa

عضو جدید
من هاوکینگو قبولش دارم


اما این یکی نظرش دیگه از اون نظرا بود!!!!

فکر کنم اونم مثل کانت شده !!!
 

hamidreza.m

عضو جدید
اینکه جهان بدون وجود خدا هم میتونسته به وجود بیاد یا وجود داشته باشه که چیز جدیدی نیست.قابل رد هم نیست.
تا حالا هیچ کس نتونسته با عقل و منطق خدا رو رد یا اثبات کنه. این مسائل به ایمان ربط داره، نه به استدلال و منطق
 

minerva

عضو جدید
ادعای جدید پروفسور استیون هاوکینگ درباره خلقت جهان

اندیشه - پروفسور هاوکینگ در جدید ترین کتابش عنوان کرده که با توجه به قوانین کشف شده جدید فیزیک الزاما نیازی به وجود آفریدگار نیست.

استیفن هاوکینگ فیزیکدان برجسته بریتانیایی در کتاب تازه خود مدعی می شود که خدا عالم و کهکشان را نیافریده و «انفجار بزرگ کهکشانی » که بسیاری از سیاره و ستارگان بر اثر آن بوجود آمده اند، نتیجه و پیامد قوانین فیزیک است.
نام این کتاب « طرح عظیم » است و استیفن هاوکینگ آنرا همراه فیزیکدان آمریکایی لئونارد میلودینو نوشته است. در این کتاب استدلال می شود که وجود فرضیه های گوناگون و اکتشافات جدید ثابت می کند که جهان هستی یک خالق ندارد.
روزنامه تایمز چاپ لندن بخش هایی از این کتاب را منتشر کرده که در قسمتی از آن پروفسور هاوکینگ می نویسد:« چون قوانین جدید فیزیک مثل جاذبه وجود دارند کهکشان می تواند خود را از هیچ بسازد. روند خلق بدون مقدمه و یکباره دلیل وجود کهکشان و هستی ما است . هیچ ضرورتی ندارد که خداوند را برنامه ریز و مسئول آن آفرینش بدانیم.»
استیفن هاوکینگ که اکنون ۶۸ ساله است از سال ۱۹۸۸ با کتابی تحت عنوان « تاریخ خلاصه ای از زمان» که توضیحی در مورد پیدایش عالم هستی بود به شهرت رسید. در عین حال وی در عرصه فیزیک کوانتوم و کهکشان شناسی مطالعات گسترده ای دارد و از جمله صاحبنظران برجسته این علوم است.
اظهار نظرهای جدید پروفسور هاوکینگ در کتاب تازه خود نشان می دهد که وی دیدگاههای قبلی خود در مورد آفرینش و دین را کنار گذاشته است.
او سابقا در کتاب « خلاصه ای از تاریخ زمان » نوشته بود که قوانین فیزیک ثابت می کند که اصلا لزومی ندارد که خدا را در مسئله آفرینش کهکشان دخالت داد. وی معتقد بود:« اگر ما یک فرضیه همه جانبه و کامل را در مورد پیدایش عالم کشف کنیم این مهمترین پیروزی انسان خواهد بود چون ما قادر خواهیم بود که درون ذهن خدا را بشناسیم»
به نوشته روزنامه تایمز چاپ لندن هاوکینگ در کتاب تازه خود می گوید که کشفیات سال ۱۹۹۲ که نشان داد سیاره های دیگری وجود دارند که به دور ستاره ای غیر از خورشید می چرخند، فرضیه اسحاق نیوتن در مورد آفرینش کهکشان توسط خدا را مورد تردید قرار داد.
هاوکینگ در بخشی از کتاب تازه خود می نویسد:« کشف منظومه های دیگر نظیر منظومه خورشیدی ثابت کرد که منظومه ما که در برگیرنده یک خورشید و سیاره هایی است که پیرامون آن می چرخند یک پدیده منحصر به فرد نیست. این واقعیت نشان داد که وجود حالت فیزیکی ایده آل بین خورشید و کره زمین و پیدایش انسان روی کره زمین یک پدیده از پیش طراحی شده و دقیق برای موجودیت و رفاه انسان نیست.»
استیفن هاوکینگ به خاطر ابتلا به بیماری مرگ تدریجی سلسله اعصاب خود سال هاست که در حالت فلج کامل زندگی می کند. سال گذشته او از مقام برجسته علمی خود یعنی ریاست بخش ریاضیات دانشگاه کمبریج استعفا داد. وی از سال ۱۹۷۹ در این مقام بوده و یک زمانی این کرسی علمی در اختیار اسحاق نیوتن بود.
خيلي وحشتناك بوووووووووووووووود.
 

SARBAZ_313

عضو جدید
من نمیدونم چهطور دوستان حرف خدا رو ول میکنند میچسبند به حرفه مخلوقش!!!!
علم خدا نامحدود و علم انسان ها محدود!!!!
با کمال احترامی که برای دانشمندان قائلم ولی ایشون ماست خورده این حرف رو زده!!!
 

mahian90

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نمیدونم چهطور دوستان حرف خدا رو ول میکنند میچسبند به حرفه مخلوقش!!!!
علم خدا نامحدود و علم انسان ها محدود!!!!
با کمال احترامی که برای دانشمندان قائلم ولی ایشون ماست خورده این حرف رو زده!!!
منم همینو میگنم دیگه
 

hamidreza.m

عضو جدید
من نمیدونم چهطور دوستان حرف خدا رو ول میکنند میچسبند به حرفه مخلوقش!!!!
علم خدا نامحدود و علم انسان ها محدود!!!!
با کمال احترامی که برای دانشمندان قائلم ولی ایشون ماست خورده این حرف رو زده!!!
این یارو میگه اصلا خدا نیست، برای پذیرفتن اینکه علم خدا نامحدوده باید قبلیش قبول کنی خدایی هست
 

hemmat27

عضو جدید
اینکه جهان بدون وجود خدا هم میتونسته به وجود بیاد یا وجود داشته باشه که چیز جدیدی نیست.قابل رد هم نیست.
تا حالا هیچ کس نتونسته با عقل و منطق خدا رو رد یا اثبات کنه. این مسائل به ایمان ربط داره، نه به استدلال و منطق
:biggrin:
 

hemmat27

عضو جدید
برهان امكان و وجوب در اثبات وجود خدا

برهان سينوى

مقدمه: يكى از براهينى كه ابن سينا(ره) بر وجود خداوند متعال اقامه كرده، برهان وجوب و امكان است. پايه اين برهان بر اين مسئله استوار است كه در نظام هستى واجب الوجود بالذات، ضرورى الوجود است; زيرا اگر چنين نباشد تسلسل ممكنات پيش مى‏آيد كه باطل است.در اين مقاله باطل بودن تسلسل ممكنات، اثبات شده و وجود واجب اثبات گرديده است.
ابن سينا براى‏اولين بار از راه مساله «وجوب و امكان‏» - كه مساله‏اى در فلسفه‏است - استفاده كرده است نه از راه حركت.راهى كه ابن سينا رفته است از راهى كه‏ارسطو رفته فلسفى‏تر است، يعنى بيشتر جنبه عقلانى و محاسباتى دارد.راه ارسطو يك سرش به طبيعيات بستگى‏دارد(كه مساله حركت است)اما راهى كه ابن سينا رفته است چنين نيست.
ما دو مفهوم داريم‏كه در فلسفه مورد استعمال است ولى همه مردم آن را درك مى‏كنند:هستى، نيستى.هستى و نيستى از بديهى‏ترين مفهومهاى‏دنياست و احتياجى نيست كه كسى بخواهد آنها را براى ما تعريف كند.
سه مفهوم ديگر هم داريم كه در همين رديف است،نفس اين سه مفهوم بديهى است(يعنى تصورش احتياج به تعريف ندارد)، يكى «وجوب‏» يا ضرورت است، ديگرى «امتناع‏» يامحال بودن است، سومى «امكان‏» است، يعنى نه واجب بودن و نه ممتنع بودن.اگر شما «الف‏» را موضوع قرار دهيد و «ب‏» راصفت براى آن فرض كنيد، مى‏گويند «ب‏» براى «الف‏» حتما يكى از اين سه حالت را دارد، شق چهارم ندارد: يا اين صفت براى‏«الف‏» ضرورى است، يعنى نمى‏شود اين صفت را نداشته‏باشد، مثل اينكه شما مى‏گوييد مجموع سه زاويه مثلث نمى‏تواندمساوى با دو قائمه نباشد.يا اين صفت براى «الف‏» محال است، درست نقطه مقابل[حالت اول]، يعنى اصلا نمى‏شود «الف‏» اين صفت‏را داشته‏باشد، مثل اينكه فرضا مجموع سه زاويه مثلث صد و هشتاد و يك درجه باشد.و يا اين صفت براى «الف‏» امكان‏دارد، يعنى نه ضرورت دارد كه اين صفت را داشته‏باشد، نه ضرورت دارد كه اين صفت را نداشته باشد(مى‏تواند اين صفت‏را داشته‏باشد، مى‏تواند اين صفت را نداشته باشد)، مثل اغلب حالات طبيعى كه هر كسى دارد.مثلا آيا تعداد انسانهاى داخل اين‏اتاق بايد ده نفر باشد؟نه.محال است كه ده نفر باشد؟نه.آيا هم مى‏شود ده نفر باشد، هم مى‏شود نباشد؟بله، افراد انسانهايى‏كه اينجا مى‏آيند، هم ممكن است ده نفر باشند و هم ممكن است ده نفر نباشند.يك مثال ديگر: نفس عدد 5 طاق است؟فرداست؟يعنى غير قابل انقسام به متساويين است؟بالضروره و بالوجوب. جفت بودن برايش امتناع دارد، اينكه قابل انقسام به متساويين‏باشد(مشروط بر اينكه واحدها را همان واحد بگيريم، نه اينكه يك واحد را به دو واحد تقسيم كنيم)[براى آن محال‏است].اما اين شى‏ء كه به نام گردوست، مى‏تواند پنج تا باشد، مى‏تواند شش تا باشد، مى‏تواند طاق
صفحه : 197

باشد، مى‏تواند جفت باشد.
اينها يك مفاهيم خيلى واضحى است كه نفس تصورآنها براى ما اشكالى ندارد.
هم هستى و نيستى، هم ضرورت و امتناع‏و امكان از چيزهايى است كه هيچ وقت بشر از خودش طرد نكرده و طرد هم نخواهد كرد، بلكه اساس تمام علوم بر پايه همين مفاهيم‏و معانى است.امروز كه شما مى‏گوييد «قوانين جبرى‏» يا مى‏گوييد «اجتناب ناپذير» ، اين «اجتناب ناپذير» همان ضرورت است.نقطه‏مقابل آن را هم مى‏گوييد «غير ممكن‏» كه همان محال بودن است.اينكه اين مفاهيم از كجا در ذهن بشرپيدا شده مساله‏اى است، چون انسان «وجوب‏» را هيچ وقت با چشم نمى‏تواند ببيند، «امتناع‏» را هم با چشم نمى‏تواند ببيندو نه با هيچ حسى، اينها مفاهيم معقول هستند ولى محسوس نيستند.
حال كه ما اين پنج مفهوم را دانستيم: وجود و عدم‏از يك طرف، و ضرورت و امكان و امتناع از طرف ديگر، حرف معروف ابن سينا اين است، مى‏گويد موجودات [يعنى]آنهايى‏كه هستند، مسلم محال نيستند، چون اگر محال بودند كه نبودند (بودنشان دليل بر اين است كه محال نيستند).پس اينهاكه هستند، يكى از دو شق ديگر را دارند: يا ممكن الوجودند يا واجب الوجود.آيا به حسب احتمال عقلى از اين دو شق‏خارج‏اند؟در اينكه در عالم اشيائى هست كه بحثى نيست.آنچه كه در عالم هست، مسلم يا ممكن الوجود است‏يا واجب الوجود، چون‏ممتنع الوجود نمى‏تواند باشد.اينجا ما چشمهايمان را مى‏بنديم و تمام هستى را زير نظر مى‏گيريم و نمى‏دانيم آنچه كه‏در عالم هست واجب الوجود است‏يا ممكن الوجود: اگر در ميان آنچه كه در عالم هست، واجب الوجود هست(يك شق مطلب)فهوالمطلوب، اگر نه، آنچه هست ممكن الوجود است.مى‏گويد ممكن الوجود بايد به واجب الوجود منتهى شود، اگر باآن ممكن واجب الوجود نباشد، ممكن الوجودى هم نيست، چرا؟چون ممكن الوجود يعنى آن چيزى كه در ذاتش، هم مى‏تواندباشد هم مى‏تواند نباشد، پس خود ذاتش - به تعبير امروزى - نسبت به هستى بى تفاوت است، چون اگر ما ذات اورا در نظر بگيريم، هستى برايش نه ضرورت دارد نه امتناع(مى‏تواند باشد، مى‏تواند نباشد).پس بودن او به حكم علتى‏است و آن علت است كه وجود را به او داده است و الا اگر وجود ذاتى او باشد، ممكن الوجود نمى‏شود، واجب الوجود است، همين‏قدر كه وجود براى او ذاتى نيست و شما فرض كرديد كه او ممكن الوجود است(يعنى وجود داشتن براى او به
صفحه : 198

اصطلاح يك امر عرضى است)پس علتى او را به وجودآورده است.فكر نمى‏كنم در اين هم بحثى باشد.مى‏گويد مى‏رويم سراغ آن علت، آن علت‏يا «واجب‏» است‏يا «ممكن‏»: اگر «واجب‏» است، پس مطلوب ما كه «واجب الوجود در عالم هست‏» به دست آمد، اگر «ممكن‏» است، باز آن هم علت مى‏خواهد.همين‏طور باز سراغ علت علت مى‏رويم و...شما ممكن است بگوييد بسيار خوب، همين طور بى‏نهايت برود جلو، كما اينكه اصلا فرضيات‏ماديين در عصر اخير بر همين نظام علت و معلول است، مى‏گويند اين شى‏ء معلول است، معلول چيست؟معلول علتى كه‏آن علت هم باز به نوبه خود معلول است.اين معلول چيست؟معلول يك شى‏ءديگر كه آن باز علت است و معلول، الى غير النهايه.نتيجه‏حرف ماديين اين است كه نظام هستى از بى نهايت ممكن الوجودها تشكيل شده است.
ابن سينا مى‏گويد محال است كه تمام نظام‏هستى از بى‏نهايت ممكن الوجودها تشكيل شده باشد.چرا محال است؟محال بودن آن را از دو راه بيان كرده است: يكى از راه تسلسل‏كه مى‏گويد نظام علت و معلول نمى‏تواند غير متناهى باشد.علت و معلول با يكديگر همزمان‏اند، يعنى اين شى‏ء كه‏در اينجا وجود دارد اگر ممكن الوجود باشد، الآن بايد يك علتى باشد كه نگهدارنده وجود و موجد آن باشد.
آنگاه آن علت هم اگر ممكن الوجود باشد، الآن بايدعلتى در زمان حاضر داشته باشد.
آن هم اگر ممكن الوجود باشد، بايد علتى در زمان‏حاضر داشته‏باشد، و همين طور...
[در نتيجه]بايدالآن در آن واحد يك سلسله بى‏نهايت و غير متناهى وجود داشته باشدو چون با براهينى كه در مبحث تسلسل[اقامه شده]ثابت‏شده است كه تسلسل علتهاى‏همزمان - نه علتهايى كه زمانا منفك از يكديگر هستند - محال است، پس اين هم محال است.
اين راه بر دو مطلب مبتنى شد كه ما هر دو مطلب رانمى‏توانيم اينجا توضيح بدهيم: يكى اينكه بايد ثابت كنيم علت هر معلولى بايد با خودش همزمان باشد، دوم بايد ثابت كنيم‏كه علتهاى همزمان، غير متناهى نمى‏توانند باشند كه همان مساله تسلسل پيش مى‏آيد.
بيان‏ديگر در ابطال تسلسل ممكنات

راه ديگر كه ساده‏تر است - گو اينكه خود ابن‏سينا توضيح آن را نگفته است و
صفحه : 199

ديگران بعد آمده‏اند گفته‏اند، شايد هم خواجه‏نصير اولين كسى است كه اين حرف را زده است - اين است: ما به اينجا رسيديم كه در دنيا علت و معلول وجود دارد.حتى‏«مادى‏» قبول مى‏كند كه هر پديده‏اى، بلكه هر چيزى كه شما در عالم مى‏بينيد معلول يك علت است، به زبان ابن سيناممكن الوجودى است كه به واسطه علتى وجود پيدا كرده است.چيزى كه هست، مادى مى‏گويد هر معلولى - كه شما اسمش‏را «ممكن الوجود» گذاشته‏ايد - معلول يك علتى است كه آن هم مثل خودش ممكن الوجود و معلول علت ديگر است و...تابى‏نهايت، يعنى تمام نظام هستى از مجموع ممكنات به وجود آمده، يعنى از مجموع اشيائى كه وجودشان از جاى ديگرى(علت آنها)به آنها رسيده است، علتشان بوده است كه به آنها وجود داده است.
با يك مقدمه ساده‏اى كه احتياج به آن حرفها نداشته‏باشد، مى‏شود اين مساله را فيصله داد و آن مقدمه ساده اين است: شما در فلسفه امروز و در حرفهاى ماديين زياد مى‏خوانيدكه مى‏گويند هر چيزى تا وجودش اجتناب ناپذير نباشد وجود پيدا نمى‏كند، يعنى تا وجودش ضرورى نشود وجود پيدا نمى‏كند.مثلابه شما مى‏گويند گردش اين صفحه را نگاه كنيد، اگر اين گردش الآن وجود دارد، ضرورت پيدا كرده است كه‏وجود پيدا كند، يعنى مجموع شرايط و علل به آن ضرورت بخشيده‏اند، كه اين را مى‏گويند «ضرورت بالغير» ، منتهااين ضرورتى است كه از ناحيه ذاتش نيست، علت به آن ضرورت داده، و اين درست هم هست.ما مى‏گوييم هر ممكنى‏ضرورى است، هر ممكن الوجودى واجب الوجود است اما واجب الوجود بالغير، يعنى هر ممكن الوجودى علتش به آن‏ضرورت بخشيده است.بنابراين وجوب وجود بالغير با وجوب وجود بالذات اشتباه نشود.آن تقسيمى كه ما ذكر كرديم اين بود كه اشياءيا ممكن الوجود بالذات‏اند يا واجب الوجود بالذات، و البته ما گفتيم ممكن الوجود از ناحيه واجب الوجود بالذات،واجب بالغير مى‏شود، يعنى چون او واجب الوجود است و به اين ضرورت مى‏بخشد، اين وجود پيدا مى‏كند.
پس ماديين مى‏گويندنظام عالم نظام ضرورت است، ما هم مى‏گوييم نظام ضرورت است،منتها آنها مى‏گويند دست روى هر چيزى كه بگذاريد واجب بالغير است، مامى‏گوييم اين واجب بالغيرها يك جا منتهى مى‏شود به يك واجب بالذات.
پس وجوب بالغير را احدى انكار ندارد و قابل انكار هم‏نيست.ما آمديم با آنها توافق
صفحه : 200

كرديم و مى‏گوييم اين‏عالم، اين هستها، اين پديده‏ها و اين نظامى كه ما مى‏بينيم، يك‏نظام صد در صد ضرورى و قطعى است.شما كتابهاى ماديين را كه بخوانيد، مى‏بينيد كه‏پر است از اين حرفها، كتابهاى الهيون را هم كه بخوانيد، مى‏گويند: «حف الممكن بالضرورتين‏» دو ضرورت دو طرف هر ممكنى را گرفته است.
ما اين بحث را در مقاله هشتم اصول فلسفه[مطرح]كرده‏ايم.فلسفه‏در اين جهت اختلاف نظرى ندارد كه نظام عالم نظام ضرورت است.حتى روى حسابهاى فلسفى، اين حرفى كه‏الآن از دهان من بيرون مى‏آيد، در عين اينكه در آن نظام اختيار كه ما مى‏گوييم، اختيار به آن معنا در مقابل جبرهست، در عين حال ضرورت است، يعنى چه؟يعنى اصلا محال بود كه اين حرف، در اين ساعت و در اين لحظه، از دهان من بيرون‏نيايد.چرا؟چون اين حرف در اين ساعت و در اين لحظه كه از دهان من بيرون آمد يا آن پلك چشم شما كه تكان خورد،به موجب علتى بوده است، اگر آن علت نبود، محال بود كه پلك چشم شما تكان بخورد يا اين حرف از دهان من بيرون بيايد،نه يك علت، بلكه مجموع عللى كه وجود پيدا كرده‏اند، به آن ضرورت بخشيده‏اند.چطور مى‏شد كه اين[حادثه]واقع‏نشود؟علت آن وجود پيدا نكند، و آن علت چرا وجود پيدا كرده؟باز هم يك مجموع شرايط و عللى به آن ضرورت بخشيده‏است.مى‏رويم سراغ آن علت اصلى، به آن هم يك مجموع عللى ضرورت بخشيده است.پس با اينكه موجودات عالم - به قول‏ما و آنها - همه ممكنات هستند، همه واجبات هستند اما واجبات بالغير. هر واجبى اگربگوييم چرا ضرورت پيدا كرد؟مى‏گوييم چون علتش به آن ضرورت بخشيد.
سينوى‏ها مى‏گويند اگرتمام نظام هستى از ممكنات تشكيل شود، اين ضرورتى كه الآن قبول‏داريم نبود.اين ضرورتى كه الآن تو هم قبول دارى، به دليل وجود واجب‏الوجود بالذات است، چون خدا در عالم هست، اين نظام عالم نظام ضرورت است و اگر خدا يعنى واجب الوجود بالذاتى در عالم‏نباشد، نه مخلوق و موجودى هست و نه مى‏تواند اين موجود مخلوق‏ها ضرورى باشند.چرا؟براى اينكه وجود اين موجودممكن وقتى ضرورت پيدا مى‏كند كه تمام راههاى نيستى بر آن بسته باشد. مثلا اگر اين موجود ممكن ده علت دارد، نه علت‏وجود داشته باشد و يكى وجود نداشته باشد، يك راه نيستى كه برايش باز باشد، آن موجود نيست.
پس اشياءوقتى در دنيا ضرورت پيدا مى‏كنند كه تمام راههاى نيستى بر آنها

صفحه : 201

بسته باشد.اينكه شماالآن مى‏بينيد كه اين عالم هست و ضرورى است[به اين جهت است كه]تمام‏راههاى نيستى بر عالم بسته شده است.منتها شما مى‏گوييد اين نظام‏همه ممكنات است، من مى‏گويم اين نظام منتهى مى‏شود به يك واجب الوجود.از من و شما - هر دو - مى‏پرسنداين[موجود]چرا وجود پيدا كرده است و چرا ضرورت دارد كه وجود پيدا كند؟ مى‏گوييم به حكم اين علت; به حكم اينكه اين‏علت وجود داشته، اين هم بوده است; چون اين علت وجود داشته، اين هم ضرورت پيدا كرده است.
مى‏بينيم اين سؤال‏جواب پيدا كرد.مى‏رويم سراغ اين علت، اين چرا وجود و ضرورت پيدا كرده‏است؟مى‏گوييد چون اين بود، اين نمى‏توانست نباشد.مى‏بينيم راست مى‏گويد.سراغ‏اين مى‏رويم، باز شما مى‏گوييد چون اين بود، اين نمى‏توانست نباشد. مى‏گوييم بله.
يك فرض ديگر در اينجا هست و آن اين است: اگرمن بگويم «الف‏» چرا وجود دارد؟مى‏گوييد چون «ب‏» وجود دارد.مى‏گفتم خوب، «ب‏» وجود پيدا نكند كه «الف‏» هم وجودپيدا نكند; اين نباشد تا آن هم نباشد.مى‏گفتيد چون «ج‏» بود، «ب‏» هم نمى‏توانست نباشد.مى‏گفتم نه آقا، «الف‏» نباشدبه اينكه «ب‏» هم نباشد به اينكه «ج‏» هم نباشد.مى‏گفتيد وقتى «ج‏» بود، نمى‏توانست «ب‏» نباشد و وقتى «ب‏» بود، نمى‏توانست‏«الف‏» نباشد.يكدفعه مى‏گوييم «سودا چنين خوش است كه يكجا كند كسى‏» ; مى‏گويم آقا، چرا الف «هست‏» ؟چرا الف‏«نيست‏» نيست تا اينكه نه «ب‏» باشد، نه «ج‏» باشد، نه «د» باشد...الى غير النهايه؟يعنى چرا اصلا بر عالم نيستى مطلق‏حكومت نمى‏كند؟چه چيزى راه نيستى را بر جميع عالم بسته است؟يعنى نبودن اين شى‏ء بالخصوص[منوط]به اين است‏كه هيچيك از علل آن نباشد; اگر اين علل متكى به واجب الوجود بالذات باشند، اين[شى‏ء]نمى‏تواند نباشد.چرا؟چون اگراين[شى‏ء]نباشد بايد[علت]آن نباشد، [اگر علت]آن نباشد بايد[علت علت] آن نباشد، [اگر علت علت]آن نباشد بايد[علت علت علت]آن‏نباشد و...آخر كار اگر همه اينها بخواهند نباشند، بايد چيزى نباشد كه عدم بر ذات او محال است(يعنى واجب الوجودبالذات)و چون محال است كه او نباشد، او بايد باشد; او كه بود همه اينها هستند.
اما اين نظام هر چه جلوترمى‏رود[مى‏بينيم]اين[شى‏ء]در ذات خودش مى‏تواند نباشد، اين[شى‏ء]هم‏مى‏تواند نباشد و...اگر اينها زبان داشته باشند و از هر كدامشان
صفحه : 202

بپرسيد چرا هستى؟مى‏گويد من خودم كه‏نمى‏خواستم باشم، يكى ديگر مرا هست كرد; چون آن هست، من مجبورم باشم. به آن هم كه مى‏گفتيم، مى‏گفت من مى‏توانستم نباشم‏ولى آن ديگرى كه هست، من مجبورم كه باشم.ما تا وقتى اين نظام را قطع كنيم و ببريم، هر جا كه از كمرگاهش بگيريم،جواب داريم.مثلا ما به اين سه شى‏ء مى‏گوييم چرا هستند؟مى‏گويد اين بالا سر من هست، من نمى‏توانستم نباشم.اما اگر روى‏تمام اين نظام يكجا دست بگذاريم، بگوييم چرا تمام آن يكجا «نيست‏» نيست و چه دليلى دارد كه بايد باشد؟[بدون واجب‏الوجود بالذات جواب نداريم]; يعنى اگر تمام نظام عالم از ممكنات باشد(ممكن است باشد، ممكن است نباشد)،پس چرا هست و چرا ضرورت دارد؟هستى و ضرورت و جبرى بودن اين نظام و اينكه هر چيزى كه هست بايد باشد و محال‏است كه نباشد[به اين جهت است كه] يك ضرورت وجود بالذاتى در عالم هست، واجب الوجود بالذاتى در عالم هست، و الا اگر تمام‏اين نظام هستى، همه اشيائى است كه زبان حالشان در ذات خودشان اين است كه مى‏گويند من مى‏توانم باشم مى‏توانم‏نباشم، من كه هستم به حكم خودم نيستم و من كه ضرورت دارم به حكم خودم ضرورت ندارم، ديگرى به من داده، ديگرى‏هم [همين را]مى‏گويد و...در اين صورت براى اين سؤال جواب پيدا نمى‏كنيم، مى‏گوييم تو نباش به اينكه علتت هم نباشدبه اينكه علت علتت هم نباشد، چرا تو «نيست‏» نيستى به اينكه نه علتت مى‏بود و نه علت علتت و نه علت علت علتت و نه...؟ چه محالى لازم مى‏آمد؟پس ممكن بود كه‏هيچ چيز نباشد؟بله، ممكن بود هيچ چيز نباشد.پس چرا هست؟بنابراين تمام نظام ممكنات‏حكم ممكن واحد را پيدا مى‏كند كه باز متكى به واجب الوجود است.
اگر از اين راه واردشويم، احتياجى نيست كه ما آن براهين مخصوص باب تسلسل را اثبات كنيم،بلكه همين كه گفتيم، با يكى از براهين باب تسلسل خيلى قريب الماخذاست، و حتى لزومى ندارد وارد آن مطلبى شويم كه قدرى اثباتش مشكل است(كه علت و معلول بايد با يكديگر همزمان باشند)،فقط همين مقدار كه وارد شويم، با يك محاسبه فلسفى درك مى‏كنيم كه چون هستى و ضرورت در عالم هست، واجب‏الوجود بالذات در عالم هست و تمام اين هستيها متكى به واجب الوجود بالذات‏اند.
استاد شهيد مرتضى مطهرى مجموعه آثار جلد 4 صفحه 195​
 

کاپلو

عضو جدید
کاربر ممتاز
برهان امكان و وجوب در اثبات وجود خدا

برهان سينوى

مقدمه: يكى از براهينى كه ابن سينا(ره) بر وجود خداوند متعال اقامه كرده، برهان وجوب و امكان است. پايه اين برهان بر اين مسئله استوار است كه در نظام هستى واجب الوجود بالذات، ضرورى الوجود است; زيرا اگر چنين نباشد تسلسل ممكنات پيش مى‏آيد كه باطل است.در اين مقاله باطل بودن تسلسل ممكنات، اثبات شده و وجود واجب اثبات گرديده است.
ابن سينا براى‏اولين بار از راه مساله «وجوب و امكان‏» - كه مساله‏اى در فلسفه‏است - استفاده كرده است نه از راه حركت.راهى كه ابن سينا رفته است از راهى كه‏ارسطو رفته فلسفى‏تر است، يعنى بيشتر جنبه عقلانى و محاسباتى دارد.راه ارسطو يك سرش به طبيعيات بستگى‏دارد(كه مساله حركت است)اما راهى كه ابن سينا رفته است چنين نيست.
ما دو مفهوم داريم‏كه در فلسفه مورد استعمال است ولى همه مردم آن را درك مى‏كنند:هستى، نيستى.هستى و نيستى از بديهى‏ترين مفهومهاى‏دنياست و احتياجى نيست كه كسى بخواهد آنها را براى ما تعريف كند.
سه مفهوم ديگر هم داريم كه در همين رديف است،نفس اين سه مفهوم بديهى است(يعنى تصورش احتياج به تعريف ندارد)، يكى «وجوب‏» يا ضرورت است، ديگرى «امتناع‏» يامحال بودن است، سومى «امكان‏» است، يعنى نه واجب بودن و نه ممتنع بودن.اگر شما «الف‏» را موضوع قرار دهيد و «ب‏» راصفت براى آن فرض كنيد، مى‏گويند «ب‏» براى «الف‏» حتما يكى از اين سه حالت را دارد، شق چهارم ندارد: يا اين صفت براى‏«الف‏» ضرورى است، يعنى نمى‏شود اين صفت را نداشته‏باشد، مثل اينكه شما مى‏گوييد مجموع سه زاويه مثلث نمى‏تواندمساوى با دو قائمه نباشد.يا اين صفت براى «الف‏» محال است، درست نقطه مقابل[حالت اول]، يعنى اصلا نمى‏شود «الف‏» اين صفت‏را داشته‏باشد، مثل اينكه فرضا مجموع سه زاويه مثلث صد و هشتاد و يك درجه باشد.و يا اين صفت براى «الف‏» امكان‏دارد، يعنى نه ضرورت دارد كه اين صفت را داشته‏باشد، نه ضرورت دارد كه اين صفت را نداشته باشد(مى‏تواند اين صفت‏را داشته‏باشد، مى‏تواند اين صفت را نداشته باشد)، مثل اغلب حالات طبيعى كه هر كسى دارد.مثلا آيا تعداد انسانهاى داخل اين‏اتاق بايد ده نفر باشد؟نه.محال است كه ده نفر باشد؟نه.آيا هم مى‏شود ده نفر باشد، هم مى‏شود نباشد؟بله، افراد انسانهايى‏كه اينجا مى‏آيند، هم ممكن است ده نفر باشند و هم ممكن است ده نفر نباشند.يك مثال ديگر: نفس عدد 5 طاق است؟فرداست؟يعنى غير قابل انقسام به متساويين است؟بالضروره و بالوجوب. جفت بودن برايش امتناع دارد، اينكه قابل انقسام به متساويين‏باشد(مشروط بر اينكه واحدها را همان واحد بگيريم، نه اينكه يك واحد را به دو واحد تقسيم كنيم)[براى آن محال‏است].اما اين شى‏ء كه به نام گردوست، مى‏تواند پنج تا باشد، مى‏تواند شش تا باشد، مى‏تواند طاق
صفحه : 197

باشد، مى‏تواند جفت باشد.
اينها يك مفاهيم خيلى واضحى است كه نفس تصورآنها براى ما اشكالى ندارد.
هم هستى و نيستى، هم ضرورت و امتناع‏و امكان از چيزهايى است كه هيچ وقت بشر از خودش طرد نكرده و طرد هم نخواهد كرد، بلكه اساس تمام علوم بر پايه همين مفاهيم‏و معانى است.امروز كه شما مى‏گوييد «قوانين جبرى‏» يا مى‏گوييد «اجتناب ناپذير» ، اين «اجتناب ناپذير» همان ضرورت است.نقطه‏مقابل آن را هم مى‏گوييد «غير ممكن‏» كه همان محال بودن است.اينكه اين مفاهيم از كجا در ذهن بشرپيدا شده مساله‏اى است، چون انسان «وجوب‏» را هيچ وقت با چشم نمى‏تواند ببيند، «امتناع‏» را هم با چشم نمى‏تواند ببيندو نه با هيچ حسى، اينها مفاهيم معقول هستند ولى محسوس نيستند.
حال كه ما اين پنج مفهوم را دانستيم: وجود و عدم‏از يك طرف، و ضرورت و امكان و امتناع از طرف ديگر، حرف معروف ابن سينا اين است، مى‏گويد موجودات [يعنى]آنهايى‏كه هستند، مسلم محال نيستند، چون اگر محال بودند كه نبودند (بودنشان دليل بر اين است كه محال نيستند).پس اينهاكه هستند، يكى از دو شق ديگر را دارند: يا ممكن الوجودند يا واجب الوجود.آيا به حسب احتمال عقلى از اين دو شق‏خارج‏اند؟در اينكه در عالم اشيائى هست كه بحثى نيست.آنچه كه در عالم هست، مسلم يا ممكن الوجود است‏يا واجب الوجود، چون‏ممتنع الوجود نمى‏تواند باشد.اينجا ما چشمهايمان را مى‏بنديم و تمام هستى را زير نظر مى‏گيريم و نمى‏دانيم آنچه كه‏در عالم هست واجب الوجود است‏يا ممكن الوجود: اگر در ميان آنچه كه در عالم هست، واجب الوجود هست(يك شق مطلب)فهوالمطلوب، اگر نه، آنچه هست ممكن الوجود است.مى‏گويد ممكن الوجود بايد به واجب الوجود منتهى شود، اگر باآن ممكن واجب الوجود نباشد، ممكن الوجودى هم نيست، چرا؟چون ممكن الوجود يعنى آن چيزى كه در ذاتش، هم مى‏تواندباشد هم مى‏تواند نباشد، پس خود ذاتش - به تعبير امروزى - نسبت به هستى بى تفاوت است، چون اگر ما ذات اورا در نظر بگيريم، هستى برايش نه ضرورت دارد نه امتناع(مى‏تواند باشد، مى‏تواند نباشد).پس بودن او به حكم علتى‏است و آن علت است كه وجود را به او داده است و الا اگر وجود ذاتى او باشد، ممكن الوجود نمى‏شود، واجب الوجود است، همين‏قدر كه وجود براى او ذاتى نيست و شما فرض كرديد كه او ممكن الوجود است(يعنى وجود داشتن براى او به
صفحه : 198

اصطلاح يك امر عرضى است)پس علتى او را به وجودآورده است.فكر نمى‏كنم در اين هم بحثى باشد.مى‏گويد مى‏رويم سراغ آن علت، آن علت‏يا «واجب‏» است‏يا «ممكن‏»: اگر «واجب‏» است، پس مطلوب ما كه «واجب الوجود در عالم هست‏» به دست آمد، اگر «ممكن‏» است، باز آن هم علت مى‏خواهد.همين‏طور باز سراغ علت علت مى‏رويم و...شما ممكن است بگوييد بسيار خوب، همين طور بى‏نهايت برود جلو، كما اينكه اصلا فرضيات‏ماديين در عصر اخير بر همين نظام علت و معلول است، مى‏گويند اين شى‏ء معلول است، معلول چيست؟معلول علتى كه‏آن علت هم باز به نوبه خود معلول است.اين معلول چيست؟معلول يك شى‏ءديگر كه آن باز علت است و معلول، الى غير النهايه.نتيجه‏حرف ماديين اين است كه نظام هستى از بى نهايت ممكن الوجودها تشكيل شده است.
ابن سينا مى‏گويد محال است كه تمام نظام‏هستى از بى‏نهايت ممكن الوجودها تشكيل شده باشد.چرا محال است؟محال بودن آن را از دو راه بيان كرده است: يكى از راه تسلسل‏كه مى‏گويد نظام علت و معلول نمى‏تواند غير متناهى باشد.علت و معلول با يكديگر همزمان‏اند، يعنى اين شى‏ء كه‏در اينجا وجود دارد اگر ممكن الوجود باشد، الآن بايد يك علتى باشد كه نگهدارنده وجود و موجد آن باشد.
آنگاه آن علت هم اگر ممكن الوجود باشد، الآن بايدعلتى در زمان حاضر داشته باشد.
آن هم اگر ممكن الوجود باشد، بايد علتى در زمان‏حاضر داشته‏باشد، و همين طور...
[در نتيجه]بايدالآن در آن واحد يك سلسله بى‏نهايت و غير متناهى وجود داشته باشدو چون با براهينى كه در مبحث تسلسل[اقامه شده]ثابت‏شده است كه تسلسل علتهاى‏همزمان - نه علتهايى كه زمانا منفك از يكديگر هستند - محال است، پس اين هم محال است.
اين راه بر دو مطلب مبتنى شد كه ما هر دو مطلب رانمى‏توانيم اينجا توضيح بدهيم: يكى اينكه بايد ثابت كنيم علت هر معلولى بايد با خودش همزمان باشد، دوم بايد ثابت كنيم‏كه علتهاى همزمان، غير متناهى نمى‏توانند باشند كه همان مساله تسلسل پيش مى‏آيد.
بيان‏ديگر در ابطال تسلسل ممكنات

راه ديگر كه ساده‏تر است - گو اينكه خود ابن‏سينا توضيح آن را نگفته است و
صفحه : 199

ديگران بعد آمده‏اند گفته‏اند، شايد هم خواجه‏نصير اولين كسى است كه اين حرف را زده است - اين است: ما به اينجا رسيديم كه در دنيا علت و معلول وجود دارد.حتى‏«مادى‏» قبول مى‏كند كه هر پديده‏اى، بلكه هر چيزى كه شما در عالم مى‏بينيد معلول يك علت است، به زبان ابن سيناممكن الوجودى است كه به واسطه علتى وجود پيدا كرده است.چيزى كه هست، مادى مى‏گويد هر معلولى - كه شما اسمش‏را «ممكن الوجود» گذاشته‏ايد - معلول يك علتى است كه آن هم مثل خودش ممكن الوجود و معلول علت ديگر است و...تابى‏نهايت، يعنى تمام نظام هستى از مجموع ممكنات به وجود آمده، يعنى از مجموع اشيائى كه وجودشان از جاى ديگرى(علت آنها)به آنها رسيده است، علتشان بوده است كه به آنها وجود داده است.
با يك مقدمه ساده‏اى كه احتياج به آن حرفها نداشته‏باشد، مى‏شود اين مساله را فيصله داد و آن مقدمه ساده اين است: شما در فلسفه امروز و در حرفهاى ماديين زياد مى‏خوانيدكه مى‏گويند هر چيزى تا وجودش اجتناب ناپذير نباشد وجود پيدا نمى‏كند، يعنى تا وجودش ضرورى نشود وجود پيدا نمى‏كند.مثلابه شما مى‏گويند گردش اين صفحه را نگاه كنيد، اگر اين گردش الآن وجود دارد، ضرورت پيدا كرده است كه‏وجود پيدا كند، يعنى مجموع شرايط و علل به آن ضرورت بخشيده‏اند، كه اين را مى‏گويند «ضرورت بالغير» ، منتهااين ضرورتى است كه از ناحيه ذاتش نيست، علت به آن ضرورت داده، و اين درست هم هست.ما مى‏گوييم هر ممكنى‏ضرورى است، هر ممكن الوجودى واجب الوجود است اما واجب الوجود بالغير، يعنى هر ممكن الوجودى علتش به آن‏ضرورت بخشيده است.بنابراين وجوب وجود بالغير با وجوب وجود بالذات اشتباه نشود.آن تقسيمى كه ما ذكر كرديم اين بود كه اشياءيا ممكن الوجود بالذات‏اند يا واجب الوجود بالذات، و البته ما گفتيم ممكن الوجود از ناحيه واجب الوجود بالذات،واجب بالغير مى‏شود، يعنى چون او واجب الوجود است و به اين ضرورت مى‏بخشد، اين وجود پيدا مى‏كند.
پس ماديين مى‏گويندنظام عالم نظام ضرورت است، ما هم مى‏گوييم نظام ضرورت است،منتها آنها مى‏گويند دست روى هر چيزى كه بگذاريد واجب بالغير است، مامى‏گوييم اين واجب بالغيرها يك جا منتهى مى‏شود به يك واجب بالذات.
پس وجوب بالغير را احدى انكار ندارد و قابل انكار هم‏نيست.ما آمديم با آنها توافق
صفحه : 200

كرديم و مى‏گوييم اين‏عالم، اين هستها، اين پديده‏ها و اين نظامى كه ما مى‏بينيم، يك‏نظام صد در صد ضرورى و قطعى است.شما كتابهاى ماديين را كه بخوانيد، مى‏بينيد كه‏پر است از اين حرفها، كتابهاى الهيون را هم كه بخوانيد، مى‏گويند: «حف الممكن بالضرورتين‏» دو ضرورت دو طرف هر ممكنى را گرفته است.
ما اين بحث را در مقاله هشتم اصول فلسفه[مطرح]كرده‏ايم.فلسفه‏در اين جهت اختلاف نظرى ندارد كه نظام عالم نظام ضرورت است.حتى روى حسابهاى فلسفى، اين حرفى كه‏الآن از دهان من بيرون مى‏آيد، در عين اينكه در آن نظام اختيار كه ما مى‏گوييم، اختيار به آن معنا در مقابل جبرهست، در عين حال ضرورت است، يعنى چه؟يعنى اصلا محال بود كه اين حرف، در اين ساعت و در اين لحظه، از دهان من بيرون‏نيايد.چرا؟چون اين حرف در اين ساعت و در اين لحظه كه از دهان من بيرون آمد يا آن پلك چشم شما كه تكان خورد،به موجب علتى بوده است، اگر آن علت نبود، محال بود كه پلك چشم شما تكان بخورد يا اين حرف از دهان من بيرون بيايد،نه يك علت، بلكه مجموع عللى كه وجود پيدا كرده‏اند، به آن ضرورت بخشيده‏اند.چطور مى‏شد كه اين[حادثه]واقع‏نشود؟علت آن وجود پيدا نكند، و آن علت چرا وجود پيدا كرده؟باز هم يك مجموع شرايط و عللى به آن ضرورت بخشيده‏است.مى‏رويم سراغ آن علت اصلى، به آن هم يك مجموع عللى ضرورت بخشيده است.پس با اينكه موجودات عالم - به قول‏ما و آنها - همه ممكنات هستند، همه واجبات هستند اما واجبات بالغير. هر واجبى اگربگوييم چرا ضرورت پيدا كرد؟مى‏گوييم چون علتش به آن ضرورت بخشيد.
سينوى‏ها مى‏گويند اگرتمام نظام هستى از ممكنات تشكيل شود، اين ضرورتى كه الآن قبول‏داريم نبود.اين ضرورتى كه الآن تو هم قبول دارى، به دليل وجود واجب‏الوجود بالذات است، چون خدا در عالم هست، اين نظام عالم نظام ضرورت است و اگر خدا يعنى واجب الوجود بالذاتى در عالم‏نباشد، نه مخلوق و موجودى هست و نه مى‏تواند اين موجود مخلوق‏ها ضرورى باشند.چرا؟براى اينكه وجود اين موجودممكن وقتى ضرورت پيدا مى‏كند كه تمام راههاى نيستى بر آن بسته باشد. مثلا اگر اين موجود ممكن ده علت دارد، نه علت‏وجود داشته باشد و يكى وجود نداشته باشد، يك راه نيستى كه برايش باز باشد، آن موجود نيست.
پس اشياءوقتى در دنيا ضرورت پيدا مى‏كنند كه تمام راههاى نيستى بر آنها

صفحه : 201

بسته باشد.اينكه شماالآن مى‏بينيد كه اين عالم هست و ضرورى است[به اين جهت است كه]تمام‏راههاى نيستى بر عالم بسته شده است.منتها شما مى‏گوييد اين نظام‏همه ممكنات است، من مى‏گويم اين نظام منتهى مى‏شود به يك واجب الوجود.از من و شما - هر دو - مى‏پرسنداين[موجود]چرا وجود پيدا كرده است و چرا ضرورت دارد كه وجود پيدا كند؟ مى‏گوييم به حكم اين علت; به حكم اينكه اين‏علت وجود داشته، اين هم بوده است; چون اين علت وجود داشته، اين هم ضرورت پيدا كرده است.
مى‏بينيم اين سؤال‏جواب پيدا كرد.مى‏رويم سراغ اين علت، اين چرا وجود و ضرورت پيدا كرده‏است؟مى‏گوييد چون اين بود، اين نمى‏توانست نباشد.مى‏بينيم راست مى‏گويد.سراغ‏اين مى‏رويم، باز شما مى‏گوييد چون اين بود، اين نمى‏توانست نباشد. مى‏گوييم بله.
يك فرض ديگر در اينجا هست و آن اين است: اگرمن بگويم «الف‏» چرا وجود دارد؟مى‏گوييد چون «ب‏» وجود دارد.مى‏گفتم خوب، «ب‏» وجود پيدا نكند كه «الف‏» هم وجودپيدا نكند; اين نباشد تا آن هم نباشد.مى‏گفتيد چون «ج‏» بود، «ب‏» هم نمى‏توانست نباشد.مى‏گفتم نه آقا، «الف‏» نباشدبه اينكه «ب‏» هم نباشد به اينكه «ج‏» هم نباشد.مى‏گفتيد وقتى «ج‏» بود، نمى‏توانست «ب‏» نباشد و وقتى «ب‏» بود، نمى‏توانست‏«الف‏» نباشد.يكدفعه مى‏گوييم «سودا چنين خوش است كه يكجا كند كسى‏» ; مى‏گويم آقا، چرا الف «هست‏» ؟چرا الف‏«نيست‏» نيست تا اينكه نه «ب‏» باشد، نه «ج‏» باشد، نه «د» باشد...الى غير النهايه؟يعنى چرا اصلا بر عالم نيستى مطلق‏حكومت نمى‏كند؟چه چيزى راه نيستى را بر جميع عالم بسته است؟يعنى نبودن اين شى‏ء بالخصوص[منوط]به اين است‏كه هيچيك از علل آن نباشد; اگر اين علل متكى به واجب الوجود بالذات باشند، اين[شى‏ء]نمى‏تواند نباشد.چرا؟چون اگراين[شى‏ء]نباشد بايد[علت]آن نباشد، [اگر علت]آن نباشد بايد[علت علت] آن نباشد، [اگر علت علت]آن نباشد بايد[علت علت علت]آن‏نباشد و...آخر كار اگر همه اينها بخواهند نباشند، بايد چيزى نباشد كه عدم بر ذات او محال است(يعنى واجب الوجودبالذات)و چون محال است كه او نباشد، او بايد باشد; او كه بود همه اينها هستند.
اما اين نظام هر چه جلوترمى‏رود[مى‏بينيم]اين[شى‏ء]در ذات خودش مى‏تواند نباشد، اين[شى‏ء]هم‏مى‏تواند نباشد و...اگر اينها زبان داشته باشند و از هر كدامشان
صفحه : 202

بپرسيد چرا هستى؟مى‏گويد من خودم كه‏نمى‏خواستم باشم، يكى ديگر مرا هست كرد; چون آن هست، من مجبورم باشم. به آن هم كه مى‏گفتيم، مى‏گفت من مى‏توانستم نباشم‏ولى آن ديگرى كه هست، من مجبورم كه باشم.ما تا وقتى اين نظام را قطع كنيم و ببريم، هر جا كه از كمرگاهش بگيريم،جواب داريم.مثلا ما به اين سه شى‏ء مى‏گوييم چرا هستند؟مى‏گويد اين بالا سر من هست، من نمى‏توانستم نباشم.اما اگر روى‏تمام اين نظام يكجا دست بگذاريم، بگوييم چرا تمام آن يكجا «نيست‏» نيست و چه دليلى دارد كه بايد باشد؟[بدون واجب‏الوجود بالذات جواب نداريم]; يعنى اگر تمام نظام عالم از ممكنات باشد(ممكن است باشد، ممكن است نباشد)،پس چرا هست و چرا ضرورت دارد؟هستى و ضرورت و جبرى بودن اين نظام و اينكه هر چيزى كه هست بايد باشد و محال‏است كه نباشد[به اين جهت است كه] يك ضرورت وجود بالذاتى در عالم هست، واجب الوجود بالذاتى در عالم هست، و الا اگر تمام‏اين نظام هستى، همه اشيائى است كه زبان حالشان در ذات خودشان اين است كه مى‏گويند من مى‏توانم باشم مى‏توانم‏نباشم، من كه هستم به حكم خودم نيستم و من كه ضرورت دارم به حكم خودم ضرورت ندارم، ديگرى به من داده، ديگرى‏هم [همين را]مى‏گويد و...در اين صورت براى اين سؤال جواب پيدا نمى‏كنيم، مى‏گوييم تو نباش به اينكه علتت هم نباشدبه اينكه علت علتت هم نباشد، چرا تو «نيست‏» نيستى به اينكه نه علتت مى‏بود و نه علت علتت و نه علت علت علتت و نه...؟ چه محالى لازم مى‏آمد؟پس ممكن بود كه‏هيچ چيز نباشد؟بله، ممكن بود هيچ چيز نباشد.پس چرا هست؟بنابراين تمام نظام ممكنات‏حكم ممكن واحد را پيدا مى‏كند كه باز متكى به واجب الوجود است.
اگر از اين راه واردشويم، احتياجى نيست كه ما آن براهين مخصوص باب تسلسل را اثبات كنيم،بلكه همين كه گفتيم، با يكى از براهين باب تسلسل خيلى قريب الماخذاست، و حتى لزومى ندارد وارد آن مطلبى شويم كه قدرى اثباتش مشكل است(كه علت و معلول بايد با يكديگر همزمان باشند)،فقط همين مقدار كه وارد شويم، با يك محاسبه فلسفى درك مى‏كنيم كه چون هستى و ضرورت در عالم هست، واجب‏الوجود بالذات در عالم هست و تمام اين هستيها متكى به واجب الوجود بالذات‏اند.
استاد شهيد مرتضى مطهرى مجموعه آثار جلد 4 صفحه 195​

:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

hemmat27

عضو جدید
برهان نظم 2

مقدمه: در برهان نظم آنچه كه وجود خالق دانا را اثبات مى‏كند، ارتباط نظم با علت غايى است. علت غايى نمى‏تواند ناشى از تصادف باشد ولى تصادفاتى كه ما در عالم مى‏بينيم با نظم عالم منافاتى ندارد.
نظم ناشى از علت غايى صحبت ما در دليل نظم بود.معنى نظمى را كه در باب خداشناسى به كار برده و دليل گرفته مى‏شود عرض كرديم.گفتيم اين نظم به اصطلاح فلسفى نظم ناشى از علت غايى است نه نظم ناشى از علت فاعلى.نظم ناشى از علت فاعلى جز اين نيست كه گفته مى‏شود هر معلولى و هر اثرى مؤثرى و فاعلى لازم دارد، يك چيزى كه قبل از آن زمانا يا رتبة وجود داشته است و آن به وجود آورنده اين معلول است.قهرا اگر آن علت هم معلول علت ديگرى باشد و آن علت هم باز معلول علت ديگرى باشد و همين طور هر علتى معلول علت ديگر، باز معلول آخرى را كه در نظر بگيريم آن به نوبه خودش علت براى يك معلولى باشد، خواه نا خواه يك نظمى در ميان اشياء به وجود مى‏آيد، يك نظم زنجيرى.خود اين نظم به هيچ وجه دليل بر وجود خدا نخواهد بود.ولى ما نظم ديگرى داريم كه آن نظم ناشى از عليت غايى است.آن نظم معنايش اين است كه وضعى در معلول وجود دارد كه حكايت مى‏كند كه در ناحيه علت انتخاب وجود داشته است‏يعنى اين علت كه اين معلول را به وجود آورده است در يك وضع و حالى قرار داشته است كه مى‏توانسته
صفحه : 87

است اين معلول را به شكلى ديگر[به وجود آورد].در ميان شكلهاى مختلفى كه امكان داشته اين معلول وجود پيدا كند، يك شكل معين بالخصوص از ناحيه علت انتخاب شده است.چرا اين شكل از ميان شكلهاى مختلف انتخاب شده است؟براى يك منظور بالخصوص.پس ناچار در ناحيه علت بايد شعور، ادراك، اراده وجود داشته باشد كه هدف را بشناسد، وسيله بودن اين ساختمان و اين وضع را براى آن هدف تميز بدهد و اين را كه به وجود آورده است به عنوان وسيله براى آن هدف به وجود آورده باشد.اصل عليت غايى در جايى ممكن است واقع شود كه يا خود آن علتى كه اين معلول را به وجود آورده است داراى شعور و ادراك و اراده باشد يا آنكه اگر فرضا خود فاعل داراى شعور و ادراك و اراده نيست، تحت تسخير و تدبير و اراده يك فاعل بالاترى باشد كه آن فاعل بالاتر، او را تدبير مى‏كند، او را مى‏برد، او را مى‏كشاند، مثل اين باشد كه خود اين فاعل حكم يك ابزارى را دارد در دست او و در اختيار او.آن نظمى كه مى‏گويند در عالم وجود دارد و دليل بر وجود خداوند است - يا اگر بخواهيم بهتر تعبير كنيم بايد بگوييم دليل بر وجود ماوراء الطبيعه است - اين نظم به معنى دوم است.آنچه ما در جلسه گذشته از كتاب راه طى شده نقل كرديم - اگر باز هم آقايان مطالعه كرده باشند - اين ايراد ما صد در صد بر آن وارد است، يعنى در آن كتاب ميان اين دو نوع نظم لا اقل تشخيص و تميز داده نشده يا فرق گذاشته نشده است.آن نظمى كه آنجا ذكر مى‏كند كه اين دليل بر توحيد است و مى‏گويد علوم دنيا جز اين چيزى نگفته‏اند و اگر شما از علوم سؤال كنيد، يك نظم قطعى را در كار جهان نشان مى‏دهند، همان نظم ناشى از علت فاعلى است و آن به درد ما در اينجا نمى‏خورد، فايده‏اى ندارد و نقصهاى خيلى زيادى در آنجا وجود دارد كه در آن جلسه اشاره كرديم.و علت اصلى‏اى كه آن كتاب اساسا از آن راه هم رفته است اين است كه اين كتاب يك مبنا و اساسى را شروع كرده است كه جز اين راه را نمى‏توانسته طى كند، يعنى راهى كه طى كرده جبرا و الزاما به اين جور بيانى منتهى مى‏شده است.راهى كه آن كتاب طى كرده است ابتداى آن همان جمله‏اى بود كه در آن جلسه عبارتش را نقل كردم، مى‏خواهد اين اساس را اساسا انكار كند كه طبيعتى و ماوراء طبيعتى[وجود دارد].اگر ما اين را انكار كنيم يا بايد نظم غايى را - به همين تعبيرى كه عرض كرديم - اساسا قبول نكنيم يعنى اين اتقانى كه به اصطلاح در صنع وجود دارد، اينها را از نظر علت غايى ناشى از تصادف بدانيم يا چون فرض اين است كه طبيعت و ماوراء
صفحه : 88

طبيعتى نيست، بايد قائل شويم كه در متن طبيعت‏شعور و ادراك كافى وجود دارد.اين هم يك مطلبى نيست كه كسى بتواند به اين زوديها قبول كند كه در متن طبيعت، در خود طبيعت، [شعور و ادراك كافى وجود دارد]، همان طبيعت بى جان كه به طبيعت جاندار منتهى مى‏شود، همان چيزى كه پس از آنكه علم، طبيعت را تحليل مى‏كند منتهى به آن مى‏شود - اسمش را ماده مى‏گذارد، انرژى مى‏گذارد، آن چيزى كه براى ايندو اصل و مبدا است - شاعر و مدرك است.اين هم يك چيزى نيست كه كسى بتواند به اين زوديها بگويد.من در خلال آن جلسه و اين جلسه يك كتاب ديگرى از همين نويسنده محترم مطالعه كردم، چون شنيده بودم كه آن كتاب با اين كتاب اختلاف نظر دارد.
خوشبختانه اين جور يافتم كه تنها صحبت اختلاف نظر نيست بلكه بكلى مبانى اين كتاب با مبانى كتاب اول مغاير است و خيلى از مطالبش كه عين حقيقت است و بسيارى از مطالبش هم نزديك[به حقيقت]است.كتابى است به نام ذره بى انتها، اين كتاب ذره بى انتها عنوانش «رد بر راه طى شده‏» نيست اما حقيقتش رد بر راه طى شده است.راجع به خصوص توحيد در اين كتاب بحثى نشده ولى تمام اصولى كه در باب مبدا و معاد در آن كتاب راه طى شده به اصطلاح طى شده است، در اين كتاب خلاف آن است و روح و ريشه‏اش اين است: راه طى شده خواسته است تمام عالم، تمام حوادث حتى مبدا و معاد را به تعبير خود اين كتاب ذره بى انتها روى دو عنصر ماده و انرژى توجيه كند.كتاب ذره بى انتها تازه مى‏گويد اين دو عنصر كافى نيست، ما حتما بايد عنصر سومى در كار جهان دخالت بدهيم(اين عنصر سوم همان چيزى است كه راه طى شده اساسش بر انكار آن است)و چون عنصر سوم را دخالت داده است، هم نظرش درباره انسان با آنچه در راه طى شده آمده است تفاوت كرده يعنى روح را قبول كرده است در صورت انكار روح، و هم معاد را به شكل ديگرى قبول كرده است غير از آن شكل پر از اشكال و ايرادى كه در راه طى شده و در چند كتاب ديگر به آن شكل وجود دارد.
به هر حال اين نظمى كه در اينجا قائل مى‏شويم و مى‏گوييم، اين است و اين نظم آن چيزى نيست كه مبناى علوم بر آن است.اين يك مساله‏اى است كه از نظر اروپاييها هميشه دو مكتب مخالف يكديگر وجود داشته است و آن اين است كه آيا اصل عليت غايى را بايد در جهان قبول كنيم يا اينكه نبايد قبول كنيم يعنى از نظر علم امروز اين را ديگر ما نمى‏توانيم صد در صد امر مسلمى بدانيم، بلكه يك امر استدلالى
صفحه : 89

است كه بايد روى آن استدلال كنيم؟ تصادف و نظام عليت غايى اينجا يكى دو مطلب هست كه من بايد عرض كنم.يكى اينكه نقطه مقابل نظم فاعلى به مفهوم علت فاعلى، تصادف است، صدفه است، اتفاق است.آن صد در صد مردود است و آن اين است كه يك چيزى خود به خود و بدون علت به وجود بيايد.اين يك امر قابل بحثى نيست، طرفدار هم ندارد.روى اين هم بحث نمى‏كنيم.اما تصادفى كه نقطه مقابل علت غايى است: آيا اصلا در عالم تصادف به اين معنا وجود دارد يا وجود ندارد؟آيا كسانى كه قائل به عليت غايى هستند مى‏گويند تصادف وجود ندارد مطلقا يا مى‏گويند تصادف هم در عالم وجود پيدا مى‏كند اما اين تشكيلاتى كه ما در عالم مى‏بينيم ناشى از تصادف نيست، تصادف در عالم وجود دارد اما به يك مفهوم نسبى نه به يك مفهوم مطلق؟ببينيد، هر فاعلى، هر علتى و لو بى شعور بى شعور هم باشد به سوى يك هدف حركت مى‏كند.تصادفات اين طور پيدا مى‏شود: اگر ما دو رشته از علت داشته باشيم، يك رشته از علت داريم كه به سوى يك هدفى سير مى‏كند، يك رشته ديگر از علت هم داريم، آن هم به سوى هدف خاصى سير مى‏كند ولى ايندو ممكن است در يك نقطه به همديگر برسند و وقتى كه به همديگر برسند يك جريانى به وجود بيايد.اين جريان را مى‏گوييم تصادف.تصادف اتومبيلها را هم كه مى‏گويند، از همين جهت است.يك آدمى به سوى مقصدى دارد حركت مى‏كند، از عرض خيابان مى‏رود، يك اتومبيل هم به سوى مقصدى دارد مى‏رود، در طول خيابان حركت مى‏كند، ولى بدون اينكه آن به اين توجه داشته باشد و اين به آن توجه داشته باشد، در يك نقطه معين از خيابان كه مى‏رسند، در لحظه معين او از اين طرف مى‏رسد، او از آن طرف مى‏رسد و تصادف رخ مى‏دهد.به اين مى‏گويند تصادف.آيا در كار عالم تصادف به اين معنا وجود دارد يا وجود ندارد؟مسلم اين جور تصادفات در عالم هميشه وجود دارد. خوب، آيا هيچ ممكن است در خلقت اشياء تصادف دخالت داشته باشد؟مانعى نيست تصادف به اين معنا دخالت داشته باشد و اين دخالت داشتن با اصل عليت غايى منافات ندارد.مثلا يك فرضيه‏اى امروز راجع به خلقت همين منظومه شمسى ما هست.اين فرضيه هنوز هم مورد قبول است.بعضى اشخاص مى‏گويند كه اين خودش
صفحه : 90

بهترين دليل بر اين است كه اصل عليت غايى در عالم وجود ندارد.مثلا راجع به پيدايش زمين مى‏گويند زمين چگونه پيدا شده؟فرضيه‏اى است كه اينها را نمى‏شود به طور قطعى ثابت كرد، مى‏گويند زمين يك قطعه و يك ذره‏اى است كه از خورشيد جدا شده، اول جزء خورشيد بوده، خورشيد در همان حال حركت‏شديدى كه داشته است در اثر يك جريانهايى - همان طور كه در مثال، آتش چرخان را انسان وقتى چرخ مى‏دهد، يك جرقه‏هايى از آن جدا مى‏شود - زمين به صورت يك جرقه‏اى از آن جدا شده است(خوب، اين كاملا يك امر تصادفى است)، بعد در يك حد معينى كه رسيده است تحت تاثير قوه جاذبه از يك طرف و نيروى گريز از مركز از طرف ديگر، دور خورشيد چرخيده و چرخيده، سالها، قرنها، ميليونها، ميلياردها سال گذشته تا كم كم قشر زمين سرد شده است و براى زندگى مستعد گرديده و بعد زندگى پيدا شده است.
پس اساس اين دنيا را تصادف به وجود آورده.من كار ندارم كه اين حرف درست است‏يا نادرست.ما فرض مى‏كنيم چنين حرفى درست باشد، آيا اين منافات دارد با اينكه اين نظامى كه الآن مى‏گردد و مى‏چرخد بر نظام عليت غايى است و طبيعت به سوى هدف حركت مى‏كند؟نه، اين مثل اين است كه شما وقتى از كنار خيابان رد مى‏شويد يك وقت مى‏بينيد مثلا يك گلى از بغل ديوار روييده است.با خودتان فكر مى‏كنيد كه چطور شده اين پيدا شده.مى‏گوييد حتما در وقتى كه گل اينجا را درست مى‏كردند تخم اين گل تصادفا، اتفاقا در لابلاى اين گلها وجود داشته و بعد اينها هم متوجه نشده‏اند، بعد هم اتفاقا مصادف شده[با اين]كه از وسط آجر در آمده.ممكن است كه اين تخم گل تصادفا اينجا افتاده باشد به همين معنايى كه عرض مى‏كنيم، اما اين منافات ندارد كه خود طبيعت گل كه اين حركت را انجام مى‏دهد باز روى همان اصل توجه به هدف انجام بدهد، چون صحبت در اين نيست كه آيا اين جور حركات تصادفى در عالم واقع مى‏شود يا واقع نمى‏شود، صحبت در خود طبيعت است، طبيعت اشياء.آيا طبيعت گندم يك طبيعتى است كه به سوى هدف حركت مى‏كند يا نه؟ طبيعت گندم به هر حال به سوى هدف حركت مى‏كند.در قديم در حمامى كه مردها مى‏رفتند، پشت‏سر، زنها مى‏رفتند. مى‏گفتند ممكن است احيانا نطفه يك مردى هنوز زنده باشد و يك زنى بنشيند و جذب شود، بعد اين زن آبستن شود.اين يك امر تصادفى است، يعنى از نظر جذب شدن اين نطفه در رحم زن يك امر تصادفى است اما بعد كه جذب شد، اين جنين حالت تكاملى كه پيدا مى‏كند، باز روى هدف پيدا مى‏كند.
صفحه : 91

پس وقتى ما مى‏گوييم نظام، نظام غايى است‏يعنى در طبيعت اشياء حركت به سوى هدف و غايت و انتخاب وجود دارد، طبيعت مسخر است.براى اينكه طبيعت در مسير خودش قرار بگيرد، مقدمات و شرايطى از روى تصادف به وجود بيايد مانعى ندارد.اينها با اين اصل كه طبيعت‏يك مسير غايى و[به سوى]هدفى را طى مى‏كند منافات ندارد.تازه اينهايى هم كه ما به آن مى‏گوييم تصادف، اين تصادفها هم نسبى است، از يك نظر اينها تصادف است، از يك نظر كلى‏تر و با يك ديد كلى‏تر اگر ما نگاه كنيم هيچ چيزى تصادف نيست، همان تصادفها هم كه ما خيال مى‏كنيم تصادف است تصادف نيست.مثلا ببينيد، ما تصادف اتومبيل را كه تصادف مى‏دانيم، از نظر فكر راننده اتومبيل، از نظر هدفى كه راننده اتومبيل دارد و از نظر هدفى كه آن عابر دارد تصادف است، يعنى وقوع اين حادثه جزء هدف اين نيست، جزء هدف آن هم نيست.
اما از نظر نظام كلى عالم اينها اساسا تصادف نيست.از نظر نظام كلى عالم كه اگر يك فكر واردتر و دقيق‏ترى باشد[مى‏بيند]، آن هم جزء نقشه است، آن هم جزء هدف است.تصادف دانستن ناشى از جهل ماست.ما چيزى را وقتى نمى‏دانيم، [مى‏گوييم] تصادف است.مثال اين جور ذكر مى‏كنند، مى‏گويند يك وقت كسى مى‏داند اينجا در زير زمين آب وجود دارد يا مى‏داند مثلا اينجا گنجى مدفون است، شروع مى‏كند چاهى را كندن و كندن تا به آن گنج مى‏رسد.اينجا مى‏گويند آيا اين حرف درست است كه من چاه را كندم و تصادفا به گنجى رسيدم؟نه، من قبلا مى‏دانستم كه در اين نقطه معين گنج وجود دارد يا مى‏دانستم آب وجود دارد و براى استخراج گنج‏يا به دست آوردن آب اين كار را كردم.اين تصادف نيست، اما اگر همين كار را يك آدم جاهل بكند براى هدف ديگر[از نظر او تصادف است].او اين چاه را مى‏كند، مى‏خواهد كه يك چاه آبى، فاضلابى در خانه خودش داشته باشد، اتفاقا سر پنج مترى به يك گنجى مى‏رسد مى‏گويد اين را من كندم، تصادفا به گنجى رسيدم.از نظر آن كسى كه اين راه و اين مسير را مى‏داند و تمام خصوصيات را مى‏شناسد تصادف نيست، از نظر آن كه نمى‏داند تصادف است.
از اين جهت است كه اين تصادفها يك امر نسبى است، يعنى در عالم هر چيزى كه در يك مسيرى قرار مى‏گيرد هدف دارد. اگر آن كه اين راه را طى مى‏كند بداند كه در اين مسير چه قرار گرفته است، اين ديگر تصادف نيست.عالمى كه ما امروز مى‏بينيم و اينهمه تصادفات در اين عالم(كه از نظر علم و اطلاعات محدود خودمان
صفحه : 92

اينها را تصادف مى‏دانيم)اگر عالم تحت تاثير و تدبير يك علم كلى و يك اراده كلى باشد كه آن كه سير مى‏دهد، تمام جزئيات اين مسيرها را مى‏داند، از نظر او هيچ چيز در عالم تصادفى نيست، هيچ چيز در عالم اتفاقى نيست.
پس مطلب ديگرى كه خواستيم بگوييم اين است كه كسى خيال نكند اين تصادفاتى كه در عالم رخ مى‏دهد و بعد اين تصادفات شرايطى را به وجود مى‏آورد كه ما در آن شرايط مى‏بينيم طبيعت‏يك مسير هدفدارى را طى مى‏كند، آن تصادفها با اين هدفدارى تناقض دارد، نه، اين تصادفها، اين امور اتفاقيه عالم با هدف داشتن طبيعت منافات ندارد.همين را ما به يك بيان ديگر مى‏توانيم بيان كنيم.عالم را كه ما مى‏گوييم هدف دارد، يعنى عالم اين هدفدارى را روى يك قانون كلى و روى يك مسير كلى انجام مى‏دهد.قوانين هدفدارى هم در عالم كلى است، جزئى و شخصى نيست كه ما روى جزئى و شخصى بخواهيم بحث كنيم كه چه جور هست، چه جور نيست.
مجموعه آثار جلد چهارم صفحه 86. استاد شهيد مرتضى مطهرى​
 

hemmat27

عضو جدید
یکی از براهین خالص فلسفی که برای اثبات واجب تعالی(خداوند متعال) از آن استفاده می­شود برهان صدیقین است. ویژگی براهین خالص فلسفي براي اثبات خداوند این است که اولاً؛ نیازی به مقدمات حسی وتجربی ندارند. ثانیاً؛ شبهاتي که در مورد دلایل دیگر مطرح می شود در این دسته از براهین راه ندارد و به بيان دیگردر این نوع از براهین اثبات وجود خداوند از اعتبار منطقی بیشتری برخوردار هست. ثالثاً؛ مقدمات این براهین کمابیش مورد حاجت دیگر استدلالات نیز هست؛ مثلا وقتی با برهان نظم وجود ناظم و مدبرحکیم ثابت شد، باید برای اثبات بی نیازی ذاتی و واجب الوجود بودن او از مقدماتی استفاده کرد که در براهین خالص فلسفی قرار می­گیرند.[1]

وجه تسميه اين برهان
در مورد علت نامگذاری این برهان به صدیقین، گفته می­شود از آنجا که این برهان صادق­تر، یقینی­تر وشریف­تراز برهان های دیگر است و شخص صّدیق همیشه همراه صدق و راستی است، این برهان، برهان صدیقین نام گرفته است.[2] اصطلاح برهان صديقين را براي اولين بار ابوعلي سينا به كاربرده است. او اين اصطلاح را با استفاده از آیات قرآن کریم برای نامگذاری برهانی به کار برد که بر اساس امکان ماهوی برای اثبات وجود خداوند سازمان داده بود.[3]

ويژگي برهان صديقين
کلمات و سخنان حكماي بزرگي چون ابن سینا ،خواجه نصیرالدین طوسی و ملاصدرا بیانگراین مطلب است که ویژگی اصلی این برهان آن است که درآن برای اثبات وجود خداوند چیزی جزحقیقت وجود واسطه قرار نمی­گیرد و بدون توجه به پدیده­های عالم و افعال خدا و فقط با توجه به اصل وجود و تقسیمات آن، واجب الوجود به اثبات می­رسد و پس از اثبات خداوند تعالی، از ذات الهی به صفات خدا و از طریق صفات او به افعال او استدلال می­شود.[4] در واقع برطبق قاعده "در هر برهانی باید یک چیزی رابط و حدّ وسط برای اثبات مطلوب قرار بگیرد"، متکلمان معمولا از طریق «حدوث عالم» استدلال می­کنند و حدوث عالم را حد وسط برهان خود برای اثبات خداوند به عنوانِ پدیدآورنده اشیاء قرار می دهند. ارسطو و پیروان او از طریق حرکت وارد می­شوند و با توجه به این که هرحرکتی نیازمند یک محرک و حرکت دهنده است و همه محرک­ها باید به یک محرکی که خودش دیگر دارای حرکت نباشد ختم شوند، وجود خداوند را به عنوان «محرک اول» اثبات می­کنند. در همه این استدلال­ها عالم و مخلوقات عالم واسطه قرار داده شده­اند. در برهان صدیقین هیچ یک از این امور واسطه قرار داده نمی­شود.[5]

تقريرات برهان صديقين
1. تقرير ابوعلي سينا
تقریر بوعلي از این برهان به این صورت است که « موجود یا واجب الوجود است و یا ممکن الوجود. اگرواجب الوجود باشد، مطلوب ثابت است و اگرممکن الوجود باشد، باید منتهی به واجب الوجود شود تا دور یا تسلسل لازم نیاید.»[6]
ویژگی تقریر و بیان ابن سینا از برهان صدیقین این است که علاوه براین که نیازی به بررسی صفات مخلوقات و اثبات حدوث و حرکت و دیگر صفات برای آنها ندارد، اساساً نیازی به اثبات وجود مخلوقات هم ندارد. به بیان دیگر، اثبات این برهان فقط منوط به پذیرش اصل وجودِ عینی و خارجی است که یک امر بدیهی و غیرقابل تردید وتشکیک است و فقط کسی می­تواند این اصل را نپذیرد که بدیهی­ترین وجدانیات و معلومات حضوری خودش را هم انکار کند و مطلقا وجود هیچ موجودی حتی وجود خودش و فکرش و سخنش را هم نپذیرد. اما کسی که اصل وجود راپذیرفت، از او سئوال می­شود که این وجود خارجی وعینی که پذیرفته است؛ یا واجب الوجود است و یا ممکن الوجود، و نمی­تواند فرض سومی داشته باشد. در صورتی که فرض اول باشد(يعني آن وجود خارجي واجب الوجود باشد)، وجود واجب الوجود ثابت می­شود. در صورت فرض دوم که وجود ممکن الوجود ثابت می شود، ناگزير باید وجود واجب الوجود هم پذیرفته شود؛ زیرا هرممکن الوجودی نیازمند به علت است تا به او وجود دهد و آن علت اگر یک ممکن الوجود دیگر باشد، او هم نیازمند علت خواهد بود و چون محال است که سلسله علت­ها تا بی­نهایت پیش رود(تسلسل درعلت­ها محال است) و یا این که رابطه «دور» بین آنها برقرارشود-یعنی یکی ازاین ممکن الوجود­ها علت دیگری باشد و آن دیگری هم علت این باشد- باید سلسله علت­ها از طرف شروع به علتی منتهی شود که خودش دیگر نیازمند به علت نباشد؛ یعنی واجب الوجود باشد.[7]

2. تقرير صدرالمتألهين
همچنين تقریر و بیان دیگری از برهان صدیقین از سوی ملاصدرا بعنوان پرچمدار حکمت متعالیه ارائه شده و خود او، این برهان ر اشایسته نام «برهان صدیقین» دانسته وآن را استوارترین براهین قلمداد کرده است. ملاصدرا می­گوید: «راه ها به سوی خداوند بسیار است ... اما برخی از این راه­ها محکم­ترو اشرف بوده واز ظهور بیش­تری برخوردار است. و آن برهانی است که... راه صدیقین است که برهان آنها صدق محض است و از غیر ذات حق برذات حق گواه نمی­آورند، بلکه از خود او بر وجودش گواه می­آورند و از ذات بر صفات و از صفات بر افعال پی می­برند.... در کتاب خدا به شیوه غیرصدیقین درآیه سنریهم آیاتنا فی الافاق وفی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق[8] وبه طریقه صدیقین درعبارت اولم یکف بربک انه علی کل شیء شهید[9] اشاره شده است.»[10]
تقريرهاي مختلفي از برهان صديقين ملاصدرا صورت گرفته است كه به برخي از مهم­ترين آنها اشاره مي­كنيم. يكي از اين تقريرها بياني است كه مرحوم علامه طباطبائي در اصول فلسفه و روش رئاليسم دارد. ايشان براي اثبات خداي جهان اين گونه استدلال مي كنند كه: «واقعيت هستي بي­هيچ قيد و شرط واقعيت هستي است و با هيچ قيد و شرطي لاواقعيت نمي­شود و چون جهان گذران و هرجزء از اجزاء جهان نفي را مي پذيرد، پس عين همان واقعيت نفي­ناپذير نيست، بلكه با آن واقعيت، واقعيت­دار و بي­آن از هستي بهره­اي نداشته و منفي است، البته نه به اين معنا كه واقعيت با اشياء يكي شود ويا درآنها نفوذ يا حلول كند و يا پاره­اي از واقعيت جدا شده و به اشياء بپيوندد، بلكه مانند نور كه اجسام تاريك با وي روشن و بي وي تاريك مي­باشند و در عين حال همين مثال نور در بيان مقصود خالي از قصور نيست. و به عبارت ديگر او خودش عين واقعيت است و جهان و اجزاء جهان با او واقعيت­دار و بي­او هيچ و پوچ مي­باشد. نتيجه اين كه جهان و اجزاء جهان در استقلال وجودي خود و واقعيت­داربودن خود تكيه به يك واقعيتي دارند كه عين واقعيت و به خودي خود واقعيت است.»[11]
استاد مطهری درشرح کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» علامه طباطبایی، برهان صدیقین ملاصدرا را با توجه به مطلب مرحوم علامه به شکل ديگري تقریرکرده­اند که خلاصه آن این گونه است:
1. اصالت وجود و اعتباری و مجازی بودن ماهیت­ها؛ یعنی آنچه تحقق دارد حقیقت وجود است.
2. وحدت وجود، به این معنا که حقیقت وجود قابل کثرت تباینی نیست و اگراختلافی را می پذیرد این اختلاف، تشکیکی و مراتبی است. یعنی این اختلاف یا مربوط به شدت و ضعف و کمال و نقص وجود است و یا مربوط به امتدادات و اتصالات. به هرحال کثرت موجود دروجود کثرت همراه با وحدت است.
3. حقیقت وجود، عدم را نمی­پذیرد؛ یعنی هرگز موجود از این جهت که موجود است، معدوم نمی­شود و معدوم از این جهت که معدوم است، موجود نمی­شود. در واقع عدم یک امرنسبی است.
4. حقیقت وجود با قطع نظر از هر حیث و جهتی که به آن ضمیمه گردد، مساوی است باکمال، اطلاق، غنا، شدت، فعلیت، عظمت، جلال، لاحدی و نوریّت. اما نقص، تقید، فقر، ضعف، امکان، کوچکی، محدویت وتعین نیستی­ها هستند و یک موجود از آن جهت متصف به این صفات می­گردد که وجودی محدود و توأم با نیستی است. همه این صفات از حقیقت وجود نفی و سلب می­شود.
5. راه یافتن عدم و شؤون آن مانند نقص وضعف و محدویت و غیره، همه ناشی ازمعلولیت است. یعنی اگروجودی معلول باشد و در مرتبه­ای متأخر از علت خودش قرار بگیرد، طبعا دارای مرتبه­ای از نقص و ضعف و محدودیت است، زیرا معلول عین ربط و تعلق و اضافه به علت است و هرگز نمی­تواند هم رتبه علت خود باشد.
اکنون می گوییم حقیقت هستی موجود است یعنی عین موجودیت است و عدم برآن محال است و در حقیقت داشتن و موجودیت خود مشروط به هیچ شرطی و مقید به هیچ قیدی نیست؛ یعنی با وجوب ذاتی ازلی و با کمال و عظمت و شدت و فعلیت مساوی است.
نتیجه می گیریم که حقیقت هستی در ذات خود و با قطع نظر از هر تعینی که از خارج به آن ملحق شود، مساوی است با ذات لایزال حق تعالی. از سوی دیگر با دیده حسی و علمی که به جهان می­نگریم، جهان را گذران و پذیرنده عدم می بینیم. با وجوداتی برخورد می­کنیم که دارای مکان­های مختلف هستند و گاهی هستند و گاهی نیستند. ناچار حکم می­کنیم که جهان عین همان واقعیتِ نفی ناپذیر نیست بلکه به واسطه آن واقعیت، واقعیت دارشده است. یعنی حکم می­کنیم که جهان عین حقیقت هستی نیست و بلکه معلول و اثر حقیقت هستی است. پس این برهان در مرحله اول ما را به وجود خدا می­رساند وبعد از آن از طریق مطالعات حسی و علمی به وجود موجودات ممکن و محدود و مقید که آثار و تجلیات خداوند هستند، رهنمون می­شویم.[12]
استاد جوادي آملي نيز برهان صديقين ملاصدرا را اين گونه تقرير مي­كند:
1) طبق اصالت وجود، هستي اصيل است.
2)هستي واحد است نه متباين.
3)وحدت هستي وحدت تشكيكي است نه وحدت شخصي.
4)هستي بسيط است وكثرتش به وحدت برمي گردد؛ يعني تمام مابه الامتيازها به عين هستي برمي­گردد.
نتيجه اين كه؛ هستي هر موجودي كه در خارج است، يا واجب است و يا وابسته و متكي به واجب. اگر آن موجود هستي محض و اعلي المراتب بود و هيچ نقصي در وي راه نداشت؛ يعني به غير متكي نبود، پس واجب است و اگر هستي محض نبود و ناقص بود، پس ذاتا به هستي محض تكيه مي­كند.[13]
به اعتقاد استاد مصباح يزدي متين ترين تقرير براي برهان ملاصدرا همان تقرير خود ملاصدرا است كه بيان آن از سه مقدمه تشکیل مي شود:
1. وجود امری اصیل و در مقابل آن، ماهیت امری اعتباری است .
2. وجود دارای مراتب مختلف است و بین مراتب آن رابطه علت و معلولی برقرار است به گونه ای که وجود معلول، استقلالی از وجود علت هستی بخش خود ندارد و کاملا وابسته به علت خود است.
3. ملاک نیازمندی معلول به علت، همان وابستگی وتعلقِ وجودِ معلول به علت است. به عبارت دیگر، ضعف مرتبه وجودی معلول از مرتبه وجودی علت است و از طرفي هم، تا زماني كه کمترین ضعفی در موجودی وجود داشته باشد، ضرورتاً معلول و نیازمند به موجود عالی­تری خواهد بود و هیچ گونه استقلالی ازآن موجود عالی نخواهد داشت.
با توجه به این مقدمات می توان برهان ملاصدرا را این گونه بیان کرد که همه مراتب وجود، به استثناء عالی­ترین مرتبه آن که دارای کمال نامتناهی و بی نیازی و استقلال مطلق می­باشد، عین ربط و وابستگی است و اگر آن مرتبه اعلی تحقق نمی یافت، سایرمراتب هم تحقق پیدا نمی کردند زیرا لازمه فرضِ تحققِ سایر مراتب، بدون تحقق عالی­ترین مرتبه وجود، این است که مراتب مزبور مستقل و بی­نیاز از آن باشند در حالی که حیثیت وجودی آنها عین ربط، فقر، نیازمندی و وابستگی است.
ویژگی اصلی برهان ملاصدرا این است که برخلاف برهان ابن سینا در این برهان نیازی به باطل کردن دور وتسلسل نیست و از سوی دیگر به کمک این برهان نه تنها وحدت، بلکه سایر صفات کمالیه خدای متعال نیز ثابت می­شود.[14]

[1] . مصباح یزدی، محمدتقی، آموزش فلسفه ، ج 2، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی(شرکت چاپ ونشربین الملل) ، 1378، ص367.

[2] . برنجکار، رضا، آشنایی باعلوم اسلامی (کلام،فلسفه،عرفان) ، تهران ، سمت، 1378، ص124.

[3] . جوادی آملی، عبدالله، تبیین براهین اثبات خدا، قم ، اسراء ، 1375، ص211.

[4] . آشنایی با علوم اسلامی ، ص124- 125.

[5] . مطهری، مرتضی، مجموعه آثار ، ج6، تهران ، صدرا ، 1373 ، ص982-983.

[6] . طباطبایی، محمد حسین، نهایة الحکمة، قم ، جامعه مدرسین حوزه علمیه قم(موسسه نشراسلامی)، 1417ق، ص330.

[7] . آموزش فلسفه ، ص370-371.

[8] . فصلت : 53.

[9] . فصلت : 53.

[10] . ملاصدرا، الحکمة المتعالیة قی الاسفار العقلیة الاربعة ، ج 6، بیروت، داراحیا التراث العربی، 1423ق، ص14-15.

[11] . مطهري، مرتضي، مجموعه آثار، ج6، ص982- 983.

[12] . مجموعه آثار، ج6، ص 988- 990.

[13] . شيرواني، علي، ترجمه وشرح نهايه الحكمه، ج3، قم، بوستان كتاب،1386، ص209-210(به نقل از شرح حكمت متعاليه ، بخش1ازج6،ص126).

[14] . آموزش فلسفه ، ص371-372
 

hamidreza.m

عضو جدید
کپی پیست نکن برادر همه اینها رو تو اندیشه اسلامی به زور مجبورمون کردن بخونیم، اگه اهل بحثی بیا بحث کنیم
 
بالا