من هشتمین آن هفت نفرم...(عرفان نظر آهاری)

toprak

عضو جدید
زلیخا برگرد

زلیخا مغرور قصه اش بود.زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید.زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت:
رونق این قصه همه از من است.کجاست زنی که چون من شایسته ی عشق پیامبری باشد
تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا!
بس است از قصه پائین بیا. که این قصه اگر زیباست نه به خاطر تو که زیبایی همه از یوسف است.
زلیخا گفت: من عاشقم وعشق رنگ و بوی هر قصه ای است.
عمری است که نامم را در حلقه ی عتشقان برده اند.
قصه گفت: نامت را به خطا برده اند که تو عشق نمی دانی.تو همانی که بر عشق چنگ انداختی.تو آنی که پیراهن عاشقی را به نامردی دریدی.تو آمدی و قصه بوی خیانت گرفت.
بوی خدعه و نیرنگ.از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی.
زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت.
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان قصه ی پر زلیخاست.
و هر روز هزاران پیراهن پاره می شود از پشت.اما زلیخایی باید تا یوسف زندان بر او بر گزیند.
و قصه را و یوسف را زیبایی همه این بود
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.



فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی..
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
eliiiiiiiiii عرفان نظرآهاری مشاهير ايران 26

Similar threads

بالا