برداشت شما از شریعتی و آشنایی بیشتر با او

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
به همه دوستان
به مناست وفات معلم شهید دکتر شریعتی
میخواستم بدونم شما از شریعتی چی میدونید ؟؟؟؟
و چه برداشتی از ایشون دارید؟؟؟
کدام کتاب های ایشون مطالعه کردید؟؟؟
تخصص ایشون چی میدونید؟؟؟؟
در کل نظرتون در مورد این روشنفکر اسلامی چیه؟؟؟؟
واگه بشه یک بحثی پیرامون دیگر جنبه های شخصیتی این متفکر اسلامی
انجام بشه!!!!
وسعی میکنم مطالبی پیرامون دکتر بذارم که شاید کمتر بهش برخورده باشید
ممنون
 
آخرین ویرایش:

donya...

عضو جدید
من دکتر شریعتی و افکارشو دوست دارم اکثر جملاتش رو تو یه دفتر جمع آوری کردم اونایی رو هم که خیلی دوست داشتم با اینکه همشون دوست داشتنی اند گلچین کردم و بصورت دست نویسای زیبا زدم به اتاقم اتفاقا هرکسی هم که میبینه و میخونه هم خوشش میاد هم به اون جملات فکر میکنه من اونا رو حتی تو زندگیمم به کار بردم و نتیجه هم دیدم....
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دکتر شریعتی و افکارشو دوست دارم اکثر جملاتش رو تو یه دفتر جمع آوری کردم اونایی رو هم که خیلی دوست داشتم با اینکه همشون دوست داشتنی اند گلچین کردم و بصورت دست نویسای زیبا زدم به اتاقم اتفاقا هرکسی هم که میبینه و میخونه هم خوشش میاد هم به اون جملات فکر میکنه من اونا رو حتی تو زندگیمم به کار بردم و نتیجه هم دیدم....

جملات ادبی شریعتی زیباست
اما اندیشه های شریعتی هم
خیلی از ماها فقط با تک جملاتش اشنایم و از جنبه های علمی
ایشون و حتی اشتباهاتش غافل
 

donya...

عضو جدید
منظور من فقط جملات ادبی ایشون نیست اگه دقت کرده باشی گفتم که استفاده هم میکنم
در مورده اینکه دکتر شریعتی اشتباهاتی داشته خب مسلمه اون هم یک انسان هستش و ممکنه خطا و اشتباه هم بکنه مثل بقیه
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
منظور من فقط جملات ادبی ایشون نیست اگه دقت کرده باشی گفتم که استفاده هم میکنم
در مورده اینکه دکتر شریعتی اشتباهاتی داشته خب مسلمه اون هم یک انسان هستش و ممکنه خطا و اشتباه هم بکنه مثل بقیه

ابته
خوبه اینجا به دیر ابعاد شخصیتی شریعتی پرداخته بشه
چون وقتی تو باشگاه سخنی از شریعتی نقل میشه اکثر اون را بیشتر شبیه یک ادیب
میدونند و یا یک فرد رادیکال
و کمتر از بعد جامعه شناسی و علمی ایشون اطلاع دارند
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی من، مجموعاً، عبارت است از چندین برنامه‌ی پنج‌ساله. همیشه کاری را شروع می‌کرده‌ام و به اوج می‌رسانده‌ام و آخر پنج سال درهم می‌ریخته؛ هر بار از سر: از اول نوجوانی تا ۲۸ مرداد ۳۲ و سقوط دکتر مصدق و آغاز دیکتاتوری، پنج سال. از این دوره تا تشکیل نهضت مقاومت ملی مخفی، که از ۱۳۳۷ به هم خورد و دستگیر شدیم، پنج سال. از ۳۸ تا ۴۳، در اروپا پنج سال. از ۴۳ تا ۴۸، دوره‌ی خاص آوارگی و زندان و مقدمه‌چینی و زمینه‌سازی دانشکده، پنج سال. دوره‌ی کنفرانس‌های دانشگاه‌ها و ارشاد، پنج سال، تا ۵۱. پس از آن، زندان و خانه‌نشینی و خفقان پنج سال. (با مخاطب‌های آشنا، مجموعه‌ی آثار ۱، ص ۲۶۲)

۱۳۱۲
* پنج‌شنبه دوم آذرماه، در روستای کاهک، از توابع سبزوار، و در حاشیه‌ی کویر، زاده شد. زادگاه او را مزینان نیز گفته‌اند؛ از آن رو که در مزینان بالید و نام خانوادگی او، در اصل، «مزینانی» است. مادرش زهرا امینی و پدرش محمدتقی نام داشت. پدر و اجداد پدری او در شمار عالمان دینی بودند.

۱۳۱۹
* ورود به دبستان ابن‌یمین در مشهد.

۱۳۲۵
* ورود به دبیرستان فردوسی در مشهد.

۱۳۲۷
* عضویت در کانون نشر حقایق اسلامی، که پدرش پایه‌گذار آن بود.

۱۳۲۹
* سیکل اول دبیرستان (کلاس نهم نظام قدیم). ورود به دانشسرای مقدماتی (تربیت معلم).

۱۳۳۱
* اتمام دوره‌ی دانشسرا و استخدام در اداره‌ی فرهنگ مشهد به عنوان معلم در مدرسه‌ی کاتب‌پور، در منطقه‌ی احمدآباد مشهد.
* بنیان‌گذاری انجمن اسلامی دانش‌آموزان. شرکت در تظاهرات خیابانی علیه حکومت موقت قوام‌السلطنه و بازداشت کوتاه‌مدت.

۱۳۳۲
* ثبت‌نام و شرکت در کلاس ششم دبیرستان در رشته‌ی ادبی.
* عضویت و فعالیت در نهضت مقاومت ملی.
* آغاز فعالیت‌های مطبوعاتی و ادبی در روزنامه‌ی «خراسان». «مکتب واسطه‌ی اسلام» که بعدها به شکل کتاب نشر یافت، سلسله مقالات وی است در همین روزنامه. مقالاتی درباره‌ی ادبیات، شعر، و متفکرین بزرگ از جمله یادداشت‌هایی است که در روزنامه‌ی «خراسان» به چاپ رسیده است.

۱۳۳۳
* پایان تحصیلات دبیرستان و دریافت دیپلم کامل ادبی.
* انتشار کتاب (ترجمه) نمونه‌های عالی اخلاقی در بحمدون اثر کاشف الغطاء.

۱۳۳۴
* ایراد سخنرانی هر هفته دوبار در رادیو مشهد.
* انتشار کتاب «تاریخ تکامل فلسفه» و ترجمه‌ی «ابوذر غفاری» اثر جود‌ةالسحار.
* ثبت‌نام در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران برای تحصیل در رشته‌ی فلسفه.

۱۳۳۵
* انصراف از تحصیل در رشته‌ی فلسفه‌ی دانشگاه تهران.
* ورود به دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی مشهد و تحصیل در رشته‌ی ادبیات فارسی.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
* پایه‌گذاری انجمن ادبی و تصدی مسؤولیت آن. در این انجمن بود که شعر نو، برای نخستین‌بار، در محیط راکد و بسته‌ی خراسان قامت برافراشت.
* در پی حمایت نهضت مقاومت ملی از مصدق و اعتراض به معاملات نفتی، تنی چند از اعضای نهضت در تهران و مشهد، از جمله علی شریعتی و پدرش، دستگیر شدند. شریعتی به مدت یک ماه در زندان قزل‌قلعه‌ی تهران حبس شد.

۱۳۳۷
* تدریس در دبیرستان دخترانه‌ی مهستی در مشهد.
* بیست‌وچهارم تیرماه: ازدواج
با یکی از هم‌کلاسان خود به نام بی‌بی فاطمه (پوران) شریعت‌رضوی، خواهر شهید علی‌اصغر شریعت‌رضوی (در مقابله با ارتش روس در سال ۱۳۲۰)، و شهید مهدی (آذر) شریعت‌رضوی (در اعتراض به سفر نیکسون به ایران، در ۱۶ آذر ۱۳۳۲.) * فارغ‌التحصیلی از دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی با احراز رتبه اول. * پایان‌نامه‌ی تحصیلی: ترجمه‌ی کتاب در نقد و ادب، تالیف محمد مندور.

۱۳۳۸
* اعزام به فرانسه برای ادامه‌ی تحصیل، با بورس دولتی، به دلیل کسب رتبه‌ی نخست در دوره‌ی کارشناسی
* پیوستن به جوانان نهضت ملی ایران . همکاری با سازمان آزادیبخش الجزایر.
* تولد نخستین فرزندش، احسان.

۱۳۳۹
* بازگشت به ایران به قصد همراهی کردن همسر و فرزندش به فرانسه.
* ترجمه‌ی کتاب «نیایش» اثر الکسیس کارل که از اروپا فرستاده می‌شود و توسط انجمن اسلامی خراسان برای اولین بار چاپ می‌شود.

۱۳۴۰
* همکاری با کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، جبهه ملی، نهضت آزادی و نشریه ایران آزاد در پاریس. دستگیری ای کوتاه در زندان «سیته» پاریس به دنبال شرکت در تظاهراتی که در پی کشته شدن پاتریس لومومبا، رهبر آزادیخواهان کنگو، از سوی سیاهپوستان در مقابل سفارت بلژیک در پاریس برگزار شد.

۱۳۴۱
* بازگشت کوتاه به ایران در پی مرگ مادرش، زهرا، به ایران . * همکاری با لوئی ماسینیون، در گردآوری و ترجمه‌ی متون فارسی درباره‌ی حضرت فاطمه.
* آشنایی با افکار فانون نویسنده انقلابی، اهلِ مارتینیک، عضو جبهه نجات‌بخش الجزایر. * ترجمه‌ی مقدمه‌ی کتاب دوزخیان روی زمین.
* همکاری با مجله‌ی «ایران آزاد»، ارگان جبهه ملی دوم. شریعتی مقالات خود را در این مجله با نام مستعار شمع، که از سه حرف اول نام خانوادگی و نامش تشکیل شده بود (شریعتی مزینانی، علی) امضا می‌کرد.
* شرکت و فعالیت در دومین کنگره‌ی کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور (کنگره‌ی وحدت)، در شهر لوزان سویس.
* تولد دومین فرزندش سوسن.

۱۳۴۲
* پایان تحصیلات دانشگاهی و گذراندن کلاس‌های جامعه‌شناسی در مدرسه‌ی تتبعات عالی و دریافت مدرک دکترا در تاریخ. برخی استادان او عبارت بودند از: لوئی ماسینیون، ژرژ گورویچ، ژاک برک
و هانری لوفور. پایان‌نامه‌ی دکترای او تصحیح کتاب فضایل بلخ بود.
* تولد سومین فرزندش، سارا.

۱۳۴۳
* بازگشت به ایران و دستگیری در مرز و انتقال به زندان قزل قلعه. * تقاضایش برای تدریس در دانشگاه رد شد.
* پایان انتظار خدمت و انتصاب مجدد در اداره‌ی فرهنگ با رتبه‌ی آموزگاری در هنرستان کشاورزی (در روستای طُرُق مشهد)، دبیرستان پسرانه‌ی ملکی و دبیرستان دخترانه‌ی ایراندخت.

۱۳۴۴
* انتقال به تهران به عنوان کارشناس برای بررسی کتب درسی در وزارت آموزش و پرورش.
* سرانجام تقاضایش برای تدریس در دانشگاه پذیرفته شد و پس از موفقیت در امتحان استادیاری، استادیار رشته‌ی تاریخ در دانشکده‌ی ادبیات مشهد شد.

۱۳۴۵
* استادیاری رشته تاریخ در دانشگاه مشهد. استقبال بی‌نظیر دانشجویان از درس‌های او؛ مهم‌ترین درس او در دانشگاه، تاریخ تمدن و اسلام‌شناسی بود.

۱۳۴۷
* احداث پارکی در روستای کاهک، زادگاه خود، با همکاری مردم و کمک به روستائیان برای خرید وسایل کشاورزی.
* کمک به زلزله‌زدگان جنوب خراسان .
* ممانعت ساواک از مسافرت شریعتی با دانشجویان به عراق.
* آغاز سخنرانی‌ها در دانشگاه‌های مختلف کشور و استقبال دانشجویان.
* آغاز سخنرانی‌ها در حسینیه ارشاد با شرکت وسیع دانشجویان و جوانان که به گزارش ساواک گاه به چهار-پنج هزار نفر نیز می‌رسید. بر پایه‌ی برنامه‌ریزی شریعتی، حسینیه‌ی ارشاد دارای سه بخش (تحقیق، آموزش و تبلیغ) و نُه واحد سازمانی و هر بخش شامل چند گروه بود.
* انتشار کتاب‌های اسلام‌شناسی مشهد.

۱۳۴۸
* نخستین سفر به مکه با کاروان حسینیه‌ی ارشاد. در این سفر، دانشجویان خارج از کشور با شریعتی ملاقات و درباره‌ی فلسطین و نهضت‌های آزدایبخش با او مشورت کردند. سرانجام تصمیم گرفته شد برای کمک به فلسطین پول جمع‌آوری شود.
* برای چندمین بار به ساواک احضار و از او خواسته شد دیدگاهش را درباره‌ی سیاست‌های جاری کشور بنویسد.

۱۳۴۹
* دومین سفر به حج با کاروان حسینیه‌ی ارشاد. * دعوت از شریعتی برای شرکت در کنگره‌ی بین‌المللی مذهب و صلح در ژاپن و عدم موافقت رییس دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی مشهد.
* با همکاری و تشویق شریعتی، نمایش ابوذر در دانشگاه فرودسی مشهد اجرا و با استقبال فراوان مردم روبرو شد. متن این نمایش نوشته‌ی رضا دانشور (با همکاری ایرج صغیری) بود که از کتاب ابوذر غفاری خداپرست سوسیالیست، ترجمه و تألیف شریعتی اقتباس شده بود. کارگردان این نمایش داریوش ارجمند و بازیگر اصلی آن (در نقش ابوذر)، ایرج صغیری بود. نمایش ابوذر نخستین نمایش مذهبی در ایران بود.

۱۳۵۰
* به دستور ساواک درس‌های شریعتی در دانشگاه مشهد در آستانه‌ی برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله‌ی شاهنشاهی تعطیل شد. پس از برگزاری جشن‌ها نیز جلوی تدریس شریعتی در دانشگاه گرفته شد و به بخش تحقیقات وزارت علوم و آموزش عالی منتقل شد. سپس حضور او در وزارت علوم نیز خطرناک دانسته و از او خواسته شد تا در منزل به تحقیقات ادامه دهد.
* سومین و آخرین سفر به حج با کاروان حسینیه‌ی ارشاد. شریعتی در این سفر به ایراد سخنرانی در کنگره‌ی اسلامی مکه دعوت شد، ولی سرانجام به اتهام شیعه‌ی غالی بودن از ایراد سخنرانی او جلوگیری شد. در پی اعدام چند تن از جوانان انقلابی، از جمله مسعود احمدزاده و مجید احمدزاده و امیر پرویز پویان که شریعتی آن‌ها را از نزدیک می‌شناخت، دو سخنرانی با عنوان شهادت و پس از شهادت در حسینیه‌ی ارشاد و مسجد جامع نارمک ایراد کرد. در سخنرانیِ پس از شهادت، اشارتی به در خون تپیدن مبارزان و دعوت مردم به قیام شده است. پس از این سخنرانی، تظاهراتی در اطراف مسجد صورت گرفت و پلیس عده‌ای را دستگیر کرد و شریعتی متواری شد.
* سفر به مصر برای دیدن اهرام سه گانه. (کتاب آری این چنین بود برادر، رهاورد این سفر است.)
* تولد چهارمین فرزندش، مونا.

۱۳۵۱
* نمایش ابوذر، با عنوان «یک بار دیگر ابوذر»، در حسینیه‌ی ارشاد اجرا و مانند قبل با استقبال فراوان مردم روبرو شد. پس از اجرای این نمایش مردم به خیابان می‌ریزند و شعار می‌دهند. این نمایش توسط ده‌ها هزار نفر دیده شد. از رادیو و تلویزیون برای ضبط آن به حسینیه‌ی ارشاد می‌آیند، اما شریعتی مخالفت می‌کند: «ابوذر متعلق به ایمان ماست و راهی به تلویزیون شاهنشاهی ندارد». * نمایش سربداران، به اهتمام گروه هنری حسینیه‌ی ارشاد، فقط یک شب در حسینیه‌ی ارشاد اجرا می‌شود و ساواک از تکرار آن جلوگیری می‌کند.

۱۳۵۲
* افزایش مخالفت‌ها با افکار و آثار شریعتی از جانب برخی محافل مذهبی و چهره‌های روحانی.
* محاصره‌ی حسینیه‌ی ارشاد و درگیری با شاگردان و دانشجویان و دستگیری عده‌ای که منجر به بسته شدن حسینیه‌ی ارشاد می‌شود. در یادداشت‌های اسدالله علم، وزیر دربار شاه، آمده است که شاه به او گفت: «چند روز پیش به تو گفته بودم که ملاها دارند کارهایی انجام می‌دهند. دیدید که خودتان مجبور شدید حسینیه‌ی ارشاد را ببندید.» و علم می‌افزاید: «من گفتم که همین دو- سه روزه حسینیه‌ی ارشاد را می‌بندیم.» اسداله علم، یادداشت‌های علم ( چاپ اول: تهران، انتشارات مازیار و معین، ۱۳۷۷)، ج ۲، ص ۳۸۹. در اسناد ساواک آمده است که شاه گفت: «ریشه‌ی همه‌ی این‌ها [معترضان]، به حسینیه‌ی ارشاد منتهی می‌شود.» مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، حسینیه‌ی ارشاد به روایت اسناد ساواک (چاپ اول: تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۸۳)، ص ۳۴۸. نیز گفت: «اغلب مارکسیست‌های اسلامی [مسلمانان مبارز]، سرنخشان از همان حسینیه‌ی ارشاد سرچشمه می‌گیرد.» همان، ص ۳۴۹، ۳۵۶. هنگامی که ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، به اطلاع شاه رساند که «حسینیه‌ی ارشاد کماکان بکلی تعطیل است و تا ترتیبات صحیح و اطمینان‌بخش برای تجدید فعالیت آن داده نشود، افتتاح نخواهد شد»، شاه به او گفت: «شما نیستید که در مورد افتتاح و یا عدم افتتاح تصمیم بگیرید.» همان، ص ۳۵۵- ۳۵۴ و ۳۵۷.
* اختفای شریعتی از آبان ۱۳۵۱ تا تیر ۱۳۵۲ در خانه‌ی یکی از بستگانش در سرآسیاب دولاب در تهران. یورش همزمان ساواک به منزل شریعتی، پدرش در مشهد و منزل برادر همسرش در تهران. در حمله به منزل شریعتی مقداری از کتاب‌های او را به یغما بردند و در حمله به منزل پدر و برادر همسرش، آن دو را دستگیر کردند تا محل اختفای شریعتی را از طریق آن‌ها بیابند و یا آن‌ها را گروگان بگیرند تا شریعتی خود را معرفی کند.
* معرفی خود به ساواک و هجده ماه زندان انفرادی در کمیته شهربانی.
* نقل مکان خانواده به تهران.
* بازداشت و بازنشستگی زودرس با سابقه خدمت ۲۱ساله.

۱۳۵۳
* سرانجام استاد محمدتقی شریعتی، پس از تحمل یک سال زندان، تنها به جرم پدرِ علی شریعتی بودن! از زندان آزاد شد.
* شریعتی در آخرین روز این سال از زندان آزاد شد. آزادی او به علت فعالیت‌های دفاعی دوستان و شاگردانش در محافل بین‌المللی بود.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
- ۱۳۵۴
* چاپ سلسله مقالاتی از شریعتی در روزنامه کیهان به قصد ایجاد شبهه همکاری با رژیم. تهیه شکایت‌نامه علیه روزنامه کیهان به کمک دکتر احمد صدرحاج‌سیدجوادی.

۱۳۵۶ - ۱۳۵۴
* برگزاری سخنرانی‌های خانگی. کنترل شدید توسط ساواک. در پی نامه‌ی سرگشاده‌ی دکتر علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی در اعتراض به فساد و اختناق رژیم، مجلسی به افتخار وی و با حضور عده‌ای از مبارزان تشکیل شد. در این مجلس، شریعتی و مهندس بازرگان و حاج‌سیدجوادی در ضرورت یک حرکت سازمان‌یافته به منظور مبارزه با رژیم استبدادی شاه صحبت کردند. این مجلس، چند بار دیگر، برای تحقق پیشنهاد فوق، تشکیل شد و سرانجام جمعیت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر تأسیس گردید.

۱۳۵۶
*استعفا از عضویت در هیأت مدیره‌ی صندوق خیریه‌ی فاطمه‌ی زهرا در روستای کاهه به دلیل تدارک خروج خود از ایران.
* واگذاری دو قطعه زمین شخصی در همان روستا به صندوق خیریه جهت بورس تحصیلی برای جوانان روستا.
* در ۲۶ اردیبهشت، شریعتی با گذرنامه‌ای به نام علی مزینانی به مقصد بلژیک تهران را ترک کرد و پس از دو روز اقامت در بروکسل به انگلستان رفت تا از همسر و فرزندانش که قصد پیوستن به او را داشتند، استقبال کند. در این فاصله ،‌سفری نیز به فرانسه داشت و سپس در شب ۲۶ خرداد به انگلستان برگشت و منتظر خانواده‌اش ماند که قرار بود ۲۸ خرداد به مقصد انگلستان حرکت کنند. چند روز پس از هجرت شریعتی از کشور، ساواک از غیبت او مطلع شد و سخت به تکاپو و تلاش افتاد تا او را بیابد. سرانجام ساواک در اواسط خرداد پی برد که شریعتی با گذرنامه‌ی علی مزینانی از کشور خارج شده است. از این رو ساواک برای وادار کردن شریعتی به بازگشت و یا امتیاز گرفتن از او، از خروج همسرش جلوگیری کرد. در روز ۲۸ خرداد همسر و فرزندان شریعتی به قصد خروج از کشور روانه‌ی فرودگاه شدند. در آن‌جا اعلام شد که شریعت‌رضوی (همسر شریعتی) ممنوع‌الخروج است. بدین ترتیب وی با فرزند خردسالش، مونا، در ایران ماندند و دو فرزند نوجوانش (سوسن و سارا)، به مقصد انگلستان از ایران خارج شدند. در ۲۸ خرداد دو فرزند شریعتی به لندن رسیدند و با استقبال پدرشان روبرو شدند و از آن‌جا به محل اقامتشان رفتند. ساعت هشت صبح فردای آن روز،‌ یکشنبه ۲۹ خرداد پیکر شریعتی را در آستانه‌ی در ورودی اتاق بی‌جان یافتند.
* ۳۱ خرداد ۱۳۵۶: سرانجام روزنامه‌های اطلاعات و کیهان، پس از چند روز سکوت درباره‌ی درگذشت شریعتی، در ۳۱ خرداد اعلام کردند: «مرحوم دکتر علی شریعتی که برای درمان ناراحتی چشم و کسالت قلبی خود به انگلستان رفته بود، در آن‌جا بر اثر سکته‌ی قلبی درگذشت». همچنین در روزنامه‌ی کیهان دوم تیر آمده بود: دکتر شریعتی از مدتی قبل از بیماری قلبی در رنج بود و سرانجام در ۵۶/۳/۲۹ بر اثر آخرین حمله‌ی قلبی بدرود حیات گفت.
* تیر ۱۳۵۶: گروهی از اعضای ساواک به سرپرستی یک افسر امنیتی، برای تصاحب پیکر شریعتی و انتقال او به ایران وارد لندن شدند. نقشه‌ی رژیم شاه این بود که پیکر شریعتی را در برنامه‌ی «دولتی» و با حضور مقامات رسمی کشور به ایران حمل کنند و احترام صوری، خود را بی‌گناه نشان دهند. اما با هوشیاری خانواده و دوستان شریعتی و دانشجویان خارج از کشور و اعضای نهضت آزادی ایران در خارج از کشور، نقشه‌های رژیم نقش بر آب شد، و وکیل احسان شریعتی از دولت انگلیس خواست پیکر پدرش به مأموران ایران تحویل داده نشود.
* سوم تیر ۱۳۵۶: پیکر شریعتی در بعدازظهر جمعه سوم تیر، با مشارکت صادق قطب‌زاده، عبدالکریم سروش، و کمال خرازی، غسل داده و کفن شد. آنگاه امام جماعت مسجد هامبورگ، حجت‌الاسلام محمد مجتهدشبستری و تنی چند از دوستان شریعتی، بر پیکر او نماز گزاردند.
* پنجم تیر ۱۳۵۶: خانواده و دوستان شریعتی، پس از گفت‌وگوهای فراوان، بر آن شدند پیکر شریعتی را در زینبیه دفن کنند. بدین ترتیب در روز یکشنبه، پنجم تیر، پیکر شریعتی از لندن به دمشق منتقل شد. در آنجا امام موسی صدر، دوستان شریعتی، و بزرگان سوری و لبنانی و فلسطینی بر پیکر او بار دیگر نماز گزاردند و پس از طواف در حرم حضرت زینب در کنار آن حضرت به خاک سپردند.
* چهلم شریعتی – مرداد ۱۳۵۶: برگزاری مراسم چهلم شریعتی در بیروت با شرکت یاسر عرفات و موسی صدر و جمع کثیری از ایرانیان مقیم خارج از کشور.

۱۳۵۷ - ۱۳۵۳
* کتاب‌های شریعتی از سوی رژیم شاه گمراه‌کننده و ممنوع دانسته شد و در پی آن از کتابخانه‌ها جمع‌آوری شد. بعد از این (تا اواسط سال ۱۳۵۶)، به کتاب‌های او اجازه چاپ داده نمی‌شد و با نام‌های مستعار علی علوی، علی سبزواری، علی دهقان‌نژاد، علی سربداری، علی شریفی، علی خراسانی، علی مزینانی، علی زمانی، علی راهنما، علی سبزوارزاده، علی اسلام‌دوست، محمدعلی آشنا، محمدعلی اثنی‌عشری، محمدعبدالخطیب مصری، م. رفیع‌الدین، شمع، احسان خراسانی، رضا پایدار، کمال‌الدین مصباح و… چاپ می‌شد.

 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه به فرزند

نامه به فرزند


نامه‌ای که در پی خواهد آمد در مجموعه آثار ۳۴ - نامه‌ها (چاپ جدید) منتشر شده است.




پسرم، احسان، دومین نامه‌ات را که از «بلوغ» تو خبر می‌داد، دریافت کرده‌ام. آنچه را نمی‌توانی به‌فهمی، کلمات نه‌نوشته‌ایست که در نامه تو خواندم و نیز آنچه را که تاکنون نمی‌توانی دریابی، حالت ناگفتنی و حتی نافهمیدنی است که همراه نامه‌ات پاک کرده بوی و با پست فرستاده بودی و نامه‌ات را در پنج شش دقیقه، دو سه بار خواندم و اما، پنج شش روز است که مدام مشغولم و هنوز از خواندن آن فارغ نشده‌ام و انگار که هرچه سطور بیشتری را از آن می‌خوانم، سطوری که می‌ماند بیشتر می‌شود و هرچه از آن می‌فهمم، آنچه باید از آن به‌فهمم، بیشتر می‌ماند و گویی – به تعبیر قشنگ مولانا – «این معنی – که به سراغ من فرستاده‌ای – هفته‌ای است که سر در دنبال من دارد» و عمری را هم اگر بر پشت زمین در فرار باشم، چون سایه‌ای سمج در تعقیبم خواهد بود و تا آن لحظه که خود را در گودال سیاه گوری افکنم، رهایم نخواهد کرد.

و چه تعبیر نامتناسبی! چرا به‌گریزم؟ مگر نه من چهارده سال است که از نخستین گامی که بر روی این زمین ما نهاده‌ای، چشم براهت دوخته‌ام تا به من برسی، به من که سی‌و‌نه سال است در همین گوشه – نه – در وسط همین جاده، ایستاده‌ام، تنها و غریب، جاده‌ای بر سینه تافته این «کویر» با کوله‌بار سنگین رنج، لب‌های تفتیده از عطش، پاهای مجروح از سنگلاخ آتش و دستهایی خالی، بی‌سلاحی و سپری و حتی تکیه‌گاه عصایی و بی‌برق گهگاهی امیدی و حتی، کورسوی چراغ راهی، در دوردست‌ترین افق‌های برابرم!

و تو می‌‌شناسی این «کویر» را و می‌فهمی که «این تاریخی که در صورت جغرافیا مجسم شده است»، «هم تاریخ من است، هم فرهنگ من، هم سرگذشت ملت من و سرشت مذهب من».

می‌رفتم و هرچندی می‌ایستادم و به قفا می‌نگریستم و نگاه‌های منتشر مشتاقم، بر خط جاده راه می‌کشید تا مگر تو را ببینم، ببینم که در آن دور‌ها، چون نقطه لرزانی بر سینه ابهام این کویر، پیش می‌آیی و همچون ابوذر، در پیش‌نگاههای چشم به راه پیامبر که در تبوک، با «سپاه سختی» آهنگ نبرد با روم در سر داشت و دغدغه آمدن ابوذر، در دل، در عمق صحرا، این «لکه تیره» در هر قدم «نقطه روشن» می‌شود و روشن‌تر، و این «جندب‌بن جناده دور» در هر دم صحابی‌ی نزدیک می‌شود و نزدیک‌تر...

...ابوذر

و آن «ابهام» من، تو می‌شوی، «احسان» من! و احسان خدا را ببین، که می‌بینم رسیدی! ناگهان! و زود‌تر از آنکه انتظارت را داشتم. و عجبا! که می‌بینم، آمده‌ای و آب همراه داری،

که می‌دانستی پدرت – چه می‌گویم؟ - دوستت، دوستانت، این «جیش‌العسره» که با سپاهی از روم و مزدور روم در تبوک، به سختی در است، از این کویر آتش‌ریز و مرگبار «نفوذ» می‌گذرند، در زیر بارش خورشید دوزخ صحرا، صحرای برزخ!

و تو شادی مرا نمی‌فهمی، که برای فهم این شادی، فهمیده بودن کافی نیست، باید پدر بود و از خدای عزیز محمد و ابوذر، از خدای نستضعفین، خدای من و تو، این «رفیق» رحیم و رحمان – که احسانش از همه مرزهای کفر و دین، پاکی و ناپاکی، و حتی دوستی و دشمنی می‌گذرد – با تمامی وجودم می‌خواهم و دامنش را به سرسختی و گستاخی یک «طلبکار لجوج» – همچون آن نابینای مهاجمی که دامن عیسی را در رهگذری چسبیده و‌‌‌ رها نکرد – چنگ می‌زنم و‌‌‌ رها نمی‌کنم تا در حق تو احسانم، نیز چون من، احسانی کند، تا روزی تو هم چون من، لذت این شادی را بفهمی! با خود گفته بودم که هر وقت این فاصله‌ای را که تقدیر میان من و تو ایجاد کرده است، طی کردی و از راه رسیدی، پیش از هر حرفی و هر کاری، اول تو را به نشانم و گزارش این «کار» را به تو بدهم، تا به‌دانی که من، با این امانتی که به دستم سپردند چه کردم و این راه را تا کجا آمدم و از فردا که به دست تو می‌افتد، به‌دانی که با آنچه کنی و از کجا باید راه را ادامه دهی.

اکنون که برای نخستین بار تو را دیدار می‌کنم و تو برای نخستین بار، به حرف من گوش می‌دهی، متأسفم که م‍ده‌ای ندارم که به تو بدهم، خبر‌هایم همه سرخ است و سیاه و گزارش عمرم نیز نه چندان مثبت و موفق!

دراین گفتگو – که منم که با تو سخن می‌گویم و آن هم نه سخن دنیا – کلمات بازیچه‌های مصلحت‌بازی و سیاست‌بازی و تقیه‌بازی نیستند، رسولان پیام‌آور معصوم‌اند که از حقیقت سخن می‌گویند و حامل «روح‌اند»، نه آن روحی که فیلسوف‌ها و صوفی‌ها و زاهد‌ها و قرآن‌خوان‌های سرقبر از آن حرف می‌زنند و علما درباره‌اش بحث می‌کنند که هست یا نیست و چگونه است؟ و من نمی‌دانم آن چیست و نمی‌خواهم به‌دانم و به‌پرسم تا از خدا «لن‌ترانی» به‌شنوم و جواب سربالایی که یعنی «فوضولی موقوف»! «به تو چه»؟ یسئلونک عن الروح، قل: الروح من امر ربی!

مقصودم آن «روح» است که خدا، او را مستقل از همه فرشتگان، به تنهایی نام می‌برد، آنکه همه فرشتگان به زمین فرود می‌آید. کی؟ در «شب قدر»! شبی که چون همیشه جهان تاریک است و زمین در دهان دیو سیاه ظلمت، شب، که در همه ماهیت‌ها و کیفیت‌ها و رنگ‌ها و طرح‌های وجودی، همه پدیده‌ها و اختلاف‌ها و تضاد‌ها و تنوع‌ها و درجه‌ها و ارزش‌ها و اندازه‌ها، همه موجودات، در آن یکی هستند و آن یکی، عدم، هر یکی چون همه و همه هیچ! و این اقتضای حاکمیت ظلمت است که در آن هر مرزی محو است و اقتضای حکومت ظلم، که در آن، هر مرزی، به «تعدی» نفی می‌شود و مسخ؛ خوب، بد می‌نماید و بد، خوب؛ دوری‌ها نزدیک و نزدیکی‌ها دور؛ سرخی و سفیدی و سبزی چون بی‌رنگی همه سیاه؛ =ستی دره و بلندی قله هم‌سطح؛ گوهر و خر مهره، مروارید و مردار و معبد و مزبله، محراب و مغازه، توحید و شرک، تقوی و تعفن، حقیقت و دروغ، شهید و جلاد، پاک و پلید، روحانیت و سحر، جادوگری و وحی، حسین و یزید، همه در هم ریخته‌اند و قاتی‌پاتی و درهم برهم و بالا و پائین و پائین بالا و چپ و رو و وا‍گونه؛ و گویی انقلاب شده است. انقلاب سیاه، یعنی قره‌قاتی بودن همه‌چیز و همه‌کس، قره‌قاتی بودن انسان و حیوان و جُماد، که شب است و سیاهی بر زمین حاکم و قاتی یعنی بهم‌ریختگی، قره یعنی سیاه! و بالای سیاهی رنگی نیست. پس، در حکومت سیاهی، هیچ‌چیز، چیزی نیست؛ هیچکس، کسی نیست و مرزی و درجه‌ای و ذاتی و نوعی و ارزشی و صفتی و وضعی و حق و باطلی و صفی... پدید نیست که همه چیز ناپدید است و بنابراین، همه یکی و آن یکی؟ هیچ! هیچی که سیاه است؛ یعنی در شب، فقط شب هست؛ در چیرگی سیاهی عام، بر جهان، جهانیان، «واحد» ‌اند و در جهان، «وحدت»، همچون مردگان، همچنانکه بر قبرستان.

شب که می‌رود «همه چیز روشن می‌شود»، یعنی: «اختلاف»! و صبح که برمی‌خیزد، خفته‌ها برمی‌خیزند و صف‌ها جدا می‌شوند و جبهه‌ها کشف می‌شود، یعنی: «تضاد»!

و این یکی از «آیات روشن» خداست. و نمی‌دانم چرا این آیه روشن کتاب خدا را تاریک می‌بینند که: «کان الناس امه واحده».

مردم، یک توده واحدی بودند، همه با هم یکی و همه با هم در یک صف، یکنواخت، قالبی، متشابه، متساوی، هم‌ارز و هم اندازه هم، در یک وضع، یک راه، یک احساس، یک تیپ، یک فکر و یک فرهنگ و یک تاریخ و یک ادب و همه مثل هم، همه افراد یک جمع، کپیه یکدیگر و همه نسل‌های یک جامعه، پشت در پشت، نسخه بدل یک «متن»، یک «اصل»، «جد بزرگ قبیله»!

و این بود که هیچ چیز نبود که به‌توان آدم‌ها را با آن سنجید و از هم جدا کرد. از ناچاری اسم‌ها و صفت‌ها و مرز‌ها و درجه‌ها و ارزش‌ها و حالت‌ها و صف‌هایی را که اصلاً به خود انسان‌ها و اختلاف‌های انسانی ربطی ندارد و انتخاب می‌کردند تا با آن‌ها افراد و گروه‌های بشری را نامگذاری کنند و توصیف نمایند و از یکدیگر مشخص سازند؛ مثل خاک، یک قطعه از زمین را: شرقی، غربی، استوایی، چینی، رومی، مصری، یونانی، ایرانی، ترکستانی... (وطن)؛ یا رنگ پوست بدن را: سرخ، زرد، سفید، سیاه! (ن‍‍ژاد)؛ یا خون را: یهود، عرب...! (ملت)؛ یا پدربزرگ را: بنی اسرائیل، بنی عطفان، هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان... (قوم، قبیله)؛ یا فقط با هم یک‌جا جمع بودن را: جامعه اروپایی، جامعه ایران، جامعه آمریکا... یا شکل حکومت را: امپراطوری رم، شاهنشاهی ایران، ملوک‌الطوایفی اروپای قرون وسطی؛ یا شکل تولید را: گله‌دار‌ها، کشاورز‌ها، صنعتکار‌ها، فئودالیته، بورژوازی...؛ یا حتی شکل زندگی و تجمع را: شهری، روستایی، چادرنشین...؛ یا اندازه پول و زوری که دارند: ارباب، رعیت، متوسط؛ یا شکل کاری که می‌کنند: روحانی، نظامی، بازاری، کارگر، دهقان؛ یا جنسیت را: زن، مرد، خنثی؛ یا سن و سال را: جوان، کامل و پیر...

این‌ها هیچکدام خصومت انسانی نیست و فرق آدم‌ها را، ارزش‌های مختلف انسان‌ها را، صف‌ها و جهت‌ها و مسئولیت‌ها و هدف‌ها و صفت‌ها و خوبی‌ها و بدی‌ها و زشتی زیبایی‌ها و حق و باطل‌ها و درجه وجودی و قیمت انسانی و نوعیت فطرت و کیفیت خلقت و چگونگی نقش و اثر و کار و کرامت و فکر و اراده و آگاهی و آزادی و انتخاب و خلاصه، اندازه حقیقی وجود‌ها و موجودیت‌های انسانی انسان‌ها را نشان نمی‌دهد.

مثل اینست که شاگردان یک مدرسه را این‌جور تقسیم کنیم که: تمام شاگردانی که کت و شلوار خط‌دار دارند در یک صف، آنهائی که ساده پوشیده‌اند در یک صف؛ مودار‌ها در یک کلاس، کچل‌ها در یک کلاس دیگر؛ چاق‌ها در سیکل اول، لاغر‌ها در سیکل دوم؛ بچه‌هائی که خانه‌شان تو خیابان است مبصر و آنهایی که در پس کوچه شاگرد عادی؛ آنهائی که با اتومبیل شخصی می‌آیند، معدلشان بیست، آنهائی که با دوچرخه می‌آیند دوازده؛ آن‌ها که با اتوبوس، تجدیدی، آن‌ها که پیاده، رفوزه، و شاگردانی هم که پول توجیبی ندارند، از مدرسه اخراج! از تحصیل محروم، چون مسلماً پول برای اسم‌نویسی در مدرسه ندارند.

خرپول‌زاده‌ها، برای تحصیل، اروپا و آمریکا، و در بازگشت، رییس و استاد و صاحب‌منصف و مسلط بر مردم، پولدارزاده‌ها تحصیل در مدارس دولوکس و تحصیلات عالیه دانشگاهی، کم‌پولزاده‌ها، تحصیلات متوسط نمی‌ه‌کاره، بی‌پول‌زاده‌ها، بی‌سواد، در تحصیل و علم به رویش بسته، برود دنبال عمله‌گی، که سنت تاریخی دوران سلطنت انوشیروان دادگر و دولت بزرگمهر حکیم است که حکومت متحد «عدالت و حکمت»، هزاروچهارصد سال پیش حکم صادر کرد که «کفشگرزاده» حق ندارد، به هیچ قیمتی، حتی اگر پدرش همه هستی‌اش را بدهد، تحصیل کند؛ چون، تحصیلکرده که شد، جزئ طبقه انتلکتوئل، تحصیلکرده و روشنفکر... – طبقه دبیران می‌شود و فکر و علم که موهبتی است شریف و اهورائی و باید در انحصار اشراف و یا روحانیون بماند، بدست طبقات پست کارگر و کاسب شهری و دهقان دهاتی می‌افتد که بی‌شرف‌اند و بی‌روحانیت و معنویت و آن وقت، هم حکومت و هم مذهب، از انحصار «نجیب‌زادگان» در می‌آید و دستهای زمخت و خاک‌آلود و پینه‌بسته نانجیب‌ها به دامان این موهبت خدایی و آسمانی می‌رسد...»

این‌جور تقسیم‌بندی، می‌بینی که تقسیم‌بندی انسانی نیست، یعنی حقیقت وجودی انسان‌ها را نشان نمی‌دهد و در نتیجه این صف‌بندی‌ها و مرزکشی‌ها همه جعلی و فرضی و الکی است و در واقع، در تاریکی و سیاهی حاکم – که چشم‌ها نمی‌بینند و هیچکس خود را و دیگران را تشخیص نمی‌دهد، زیرا نه نوری هست و نه ملاکی – همه یکی هستند، همه در ظلمت و ظلم، به هم درآمیخته و نامعلوم و نامرئی، یک «امت واحده» هستند. «ترازوی قیامت»! «هرکه به وزن یک ذره» خدمت کرده باشد، آن را می‌بیند، هر که به وزن یک ذره خیانت کرده باشد آن را می‌بیند». و آنگاه پاداش و کیفر، بهشت و آتش! و آنگاه تقسیم‌بندی انسان‌ها، نه براساس خاک و خون و شغل و طبقه و رنگ‌پوست و پول‌جیب و... بلکه براساس «عمل»، «عمل انسانی»، یعنی آنچه با «آگاهی»، «انتخاب» و «آفرینندگی» - که سه استعداد ویژه انسانی‌اند – خلق کرده‌ای، انجام می‌شود و صف‌بندی آدم‌ها، صفی: ملعون، مغضوب، دوزخی، به فرمان دقیق و درست ترازوی «عدالت»، و شهادت، با گوش و چشم و دل خود انسان‌ها، که در اسلام، نه تنها هر فردی، به تنهایی، که هر عضوی از یک فرد به تنهایی مسئول است: ان‌السمع و البصر و الفواد، کل اولئک کان عنه مسئولا. وصفی: نجات‌یافته، سرفراز، بهشتی، پس از عبور از «ترازو»، در صحرای «محشر عمل»، «قیامت عدل» و ارزیابی انسان‌ها، رسیدن به حساب‌ها و کتاب‌ها، دوصف، کشیده از ترازو – پایگاه عدالت – تا تقدیر – سرانجام حیات – سرنوشتی که هر کسی، با سر انگشتان خویش، آگاهانه، نوشته است، صفی:... این «دعوت» و این «روح» و این «بعثت» و این «حشر» و این «قیامت» و این «بازگشت حیات» و این «تجدید ولادت» و این «معاد» و این «عدل» و «میزان» و این «روز حساب» و این «کیفر و پاداش» و این تقسیم‌بندی یک «سنت الهی» است. تنها ویژه پس از مرگ نیست، پیش از مرگ نیز هست.

«قیامت» و «معاد» یک «سنت» است؛ سنت، یک قانون خدایی حاکم بر هستی است و حاکم بر حیات و بر انسان. قیامت و معاد، در همین جهان در زندگی هر فردی هست، در زندگی هر جامعه‌ای، در هر عصری، هر تاریخی. وحی، بعثت پیامبران و دعوت آنان به قیام برای «قسط» در هر زمانی، هر زمینی، صور اسرافیلی است که بر «قبرستان سرد و ساکت یک عصر» می‌دمد و روحی است که بر کالبدهای مرده، فضیلت‌های فلج‌شده و نبوغ‌های مدفون و انسانهای مرگ‌زده و تنهاهای زندان خفقان و سیاهی و پوسیدگی و مرگ بر پا می‌شود و «میزانی» بر پا می‌گردد و آدم‌ها بدان سنجیده می‌شوند و صف‌ها را از هم مشخص می‌گردند و جبهه‌ها در برابر هم قرار می‌گیرند و آنگاه، حق و باطل، خدمت و خیانت، زشتی و زیبایی، با هم درگیر می‌شوند و جهاد آغاز می‌شود و حساب و کتاب و بهشت و دوزخ و...

پیشانی‌های سیاه فروافتاده

پیشانی‌های سپید سرفراز!

نامه‌های عمل سیاه.

نامه‌های عمل سپید.




 

Similar threads

بالا