زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
هاه؟// چته؟ چشاشو...

سلام دردونه
گلم
من فدات بشم

این چه حرفیه
منکه تشکر کرده بودم ازت تمام قد
حواست نیستا


حواسم هستا..
متذکر نشده بودید:razz:
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود، آنجا زندگی می‌کرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه‌رو شود، وارد تالاری شد که جنب‌و‌جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد. فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی میزی انواع و اقسام خوراکی‌های لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد. خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد، گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد: «اما از شما خواهشی دارم.» آن‌ گاه قاشق کوچکی به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت که: «در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشد و کاری کند که روغن آن نریزد.» مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها... در حالی که چشم از قاشق برنمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسید: «آیا فرش‌های ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ۱۰ سال صرف آراستن آن کرده است، دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده، دیدید؟» جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند. خردمند گفت: «خوب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد، بشناسد.» مرد جوان این ‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت‌بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود، تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت، همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد. خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم، کجاست؟» مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.»
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا پراز سلام و سلامتیه خوبه...
منم سلااااااااااااااااااااااام....
بچه ها.................................
امروز چه روزیه؟
هرکی گفت؟
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
سلام به همه دوستان عزیز

دیروز بهم پیام داد گفت پدرش هفته پیش رحمت خدا رفته
خیلی دلم گرفت
یادمه سال تحویل بیمارستان بود چشم از پدرش برنداشت


تسلیت به دوست عزیز مون sheitonak




از اعضای باشگاه است

شاید هیچکدووم نشناسیدش

ولی خیلی براش ناراحتم

لطفا شما هم سر بزنید

باذکر یک فاتحه ویک صلوات

از همه اتون ممنونم
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز

هر کس بد ما به خلق گويد
ما چهره به غم نمی خراشيم

ما نيکی او به خلق گوئيم
تا هر دو، دروغ گفته باشيم
 

narges_F

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو همان مهربانی هستی؟! یا مهربانی همان توست؟!

نمی دانم

می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید . . .
 
بالا