لطفا مباحث مشاوره ای وشخصی خود را دراین تاپیک مطرح فرمایید

نفرین

عضو جدید
یکی به منم کمک کنه.

دوستم با کسی که دوستش داشتم ریختن رو هم و با هم دوست شدن.میگفتن بینشون چیزی نیست ولی ؟؟؟ که نبودم , ی چیزی بود که من رو دک کردن.با وجود اینکه جفتشون رو بخشیدم ولی هر روز بیشتر از جفتشون متنفر میشم.همش مثل ی کابوس میان تو خوابم.
کمکم کنید.
 

parna wanna u

عضو جدید
یکی به منم کمک کنه.

دوستم با کسی که دوستش داشتم ریختن رو هم و با هم دوست شدن.میگفتن بینشون چیزی نیست ولی ؟؟؟ که نبودم , ی چیزی بود که من رو دک کردن.با وجود اینکه جفتشون رو بخشیدم ولی هر روز بیشتر از جفتشون متنفر میشم.همش مثل ی کابوس میان تو خوابم.
کمکم کنید.
.خودتو مشول کن بهش فکر نکن به خودت بگو میتونی فراموششون کنی.ببین گول نخوریا حتی اگه بازم اومدن سراغت تو دیگه قبولشون نکن.گذشت واسه ادمه خیانت کار نی.
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
سلام.من یه مشکل دارم.من مشکلم اعتماده که ندارم.نمیتونم اعتماد کنم.نمیدونم به کی اعتماد کنم که بتونم باهاش حرف بزنم تو نت منظورم نیا .فکر هر کس رو میکنم بعد با خودم میگم اه نه ممکنه یه روز لو بده ممکنه شیطون گولش بزنه ممکنه...اخه من خودم خیلی راز دارم.راز داری برام مهمه.واس اینکه نمیتونم اعتماد کنم نمیتنم با کسی هم درد دل کنم.اذیتم میکنه.شما راه کاری ندارین؟
دقیقا مث منی .منم به هیچ کس اعتماد ندارم.به خاطر همین هیچ وقت هیچی به هیچ کس نمیگم....دیگه تقریبا دارم عادت میکنم...اگه رابطت با خدا خوبه به نظرم تنها کسی که میتونی باهاش حرف بزنی و مطمئن باشی که به حرفات گوش میده وبه کسی هم نمیگه فقط اونه...موفق باشی....
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
یه جمله هست میگه رازی رو که خودت نمیتونی نگه داری چطور انتظار داری دیگران اونو واست نگه دارند؟!
ولی یه چیز بگم من به این نتیجه رسیدم ادم با یه غریبه که نمیشناسش ولی قبولش داره اعتماد کنه خیلی بهتر از این که به نزدیک ترین دوستش اعتماد کنه.من که چوبشو خوردم حرف دلمو زدم بعدش پشیمون شدم مجبور شدم یه دروغایی رو سر هم کنم که دوستم اون حرفامو رازا رو چه جوری بگم.... فراموش کنه.
به غریبه اعتماد کردن بهتره تا به آشنا.مثلا من خودم تو این باشگاه یه چیزی رو که نمیتونستم به کسی بگم به یکی از بچه های باشگاه گفتم. چون مطمئن بودم نمیبینمش که بخواد مشکل ساز شه.البته اونم یکم راهنماییم کرد...

یه وقت جسارت نباشه ولی به نظر من اگه ادم خودش قابل اعتماد باشه راحت میتونه به دیگران اعتماد کنه ولی وقتی اعتماد کردی معلوم نیست دیگه به اونی که اعتماد کردی راز دارت میمونه یا نه؟
من خودم آدمی هستم که همه حرفاشونو به من میزنن چون ازم کاملا مطمئن هستند و تا به حال هم به هیچکس حرفاشونو نگفتم.ولی خودم به هیچ کس اعتماد ندارم.....نتیجه :اعتماد کردن به دیگران اصلن به قابل اعتماد بودن خودمون ربط نداره....

به نظر من خودتو عوض کن
ینی سعی کن ازین به بعد به همه اعتماد کنی
اینم دیگه از اون حرفا بود ....به نظر من همین راهی که داری میری درسته...ادامه بده...برا اینکه نترکی هم همون که اول گفتم ,حرفاتو به خدا بزن .وقتی از ته دل و از رو بی کسی باهاش حرف میزنی اونوقت اون همه کست میشه و کمکت میکنه...
 

parna wanna u

عضو جدید
دقیقا مث منی .منم به هیچ کس اعتماد ندارم.به خاطر همین هیچ وقت هیچی به هیچ کس نمیگم....دیگه تقریبا دارم عادت میکنم...اگه رابطت با خدا خوبه به نظرم تنها کسی که میتونی باهاش حرف بزنی و مطمئن باشی که به حرفات گوش میده وبه کسی هم نمیگه فقط اونه...موفق باشی....
.دقیقا میدونم چی میگی.اره یه بار امتحانش کردم خوب بود.میدونی زیاد بهش فکر نمیکردم.چون میخواستم طرف انسان باشه.ولی خوب ششد گفتی اینم یه راهه خیلی خوبه.ممنون.بوس بوس
 

shima.sadeghi

عضو جدید
سلام به همگی
از آقایون محترم باشگاه خواهش دارم که برادرانه من رو راهنمایی کنند در مورد برخورد صحیح با آقایون در روابط کاری و اجتماعی برخوردی که برا آقایون سو تفاهمی رو به جا نذاره و پسندیده باشه. لطفا در مورد نظرات خودتون راجع به برخوردهای دخترا به دور از هرگونه تعصبی بنویسید .که ما دخترا بدونیم در شرایط مختلف چکار کنیم بهتره. من اخیرا خیلی سردرگم شدم و زیاد دچار تناقض می شم.
امیدوارم دوستان عزیز دختر من از اینکه این تایپیک رو خطاب به آقایون نوشتم دلخور نشن تنها به این خاطر این کار رو کردم که بالاخره آقایون بهتر خودشون رو میشناسن.
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
.دقیقا میدونم چی میگی.اره یه بار امتحانش کردم خوب بود.میدونی زیاد بهش فکر نمیکردم.چون میخواستم طرف انسان باشه.ولی خوب ششد گفتی اینم یه راهه خیلی خوبه.ممنون.بوس بوس
به نظرم این بهترین راهه...حتما همین راهو برو.ولی اگه میخوای انسان باشه به غریبه ای که مطمئنی هیچ وقت وارد زندگیت نمیشه که بخواد برات درد سر درست کنه بگو...
 

parna wanna u

عضو جدید
به نظرم این بهترین راهه...حتما همین راهو برو.ولی اگه میخوای انسان باشه به غریبه ای که مطمئنی هیچ وقت وارد زندگیت نمیشه که بخواد برات درد سر درست کنه بگو...
.اره به نظر منم غریبه باید بهتر از اشنا باشه.ممنون
 

palmtree

کاربر فعال
سلام بچه ها،
راستش داشتم فکر می کردم کدوم یکی از دغدغه های زندگیم رو اینجا مطرح کنم برای اینکه نظر شما رو راجع بهش بدونم. از بس که زیادن... اما هر موقع فکر می کنم می بینم ریشه همشون به این بر می گرده که از خانواده ای که دارم ، پدر و مادر و خواهر و برادرام راضی نیستم. تا حالا هم به هیچ وجه نتونستم روشون تاثیر بذارم و یک درصد به خودم نزدیکشون کنم. مشکلم باهاشون اینه که نیازهای اساسی ام مثل نیاز به محبت و توجه و نیاز به اینکه اعتماد به نفس بهم بدن توی این خانواده تامین نمی شه. خودمم می دونم که هیچی جای خانواده آدمو نمی گیره و کاری که اونا می تونند انجام بدن رو هیچ کس دیگه ای انجام نمیده. البته برای فهمیدن این قضیه من به چه اشتباهاتی افتادم و سعی کردم خلاء نبودنشون رو در چه جاهایی جبران کنم و شکست خوردم بماند... یک کلام دیگه ازشون ناامید شدم. و از طرف دیگه الان می دونم که نمی تونم جای دیگه ای دنبال رفع مشکلاتم باشم. مگر خدا... واقعا تنها به امیدش دارم زندگی می کنم. من رابطه ام با خدا خوب هست تقریبا. اما حس می کنم انتظار بیش از حد ازش دارم. منتظر شنیدن نظرات ارزشمندتون هستم. :gol:
 

parna wanna u

عضو جدید
سلام بچه ها،
راستش داشتم فکر می کردم کدوم یکی از دغدغه های زندگیم رو اینجا مطرح کنم برای اینکه نظر شما رو راجع بهش بدونم. از بس که زیادن... اما هر موقع فکر می کنم می بینم ریشه همشون به این بر می گرده که از خانواده ای که دارم ، پدر و مادر و خواهر و برادرام راضی نیستم. تا حالا هم به هیچ وجه نتونستم روشون تاثیر بذارم و یک درصد به خودم نزدیکشون کنم. مشکلم باهاشون اینه که نیازهای اساسی ام مثل نیاز به محبت و توجه و نیاز به اینکه اعتماد به نفس بهم بدن توی این خانواده تامین نمی شه. خودمم می دونم که هیچی جای خانواده آدمو نمی گیره و کاری که اونا می تونند انجام بدن رو هیچ کس دیگه ای انجام نمیده. البته برای فهمیدن این قضیه من به چه اشتباهاتی افتادم و سعی کردم خلاء نبودنشون رو در چه جاهایی جبران کنم و شکست خوردم بماند... یک کلام دیگه ازشون ناامید شدم. و از طرف دیگه الان می دونم که نمی تونم جای دیگه ای دنبال رفع مشکلاتم باشم. مگر خدا... واقعا تنها به امیدش دارم زندگی می کنم. من رابطه ام با خدا خوب هست تقریبا. اما حس می کنم انتظار بیش از حد ازش دارم. منتظر شنیدن نظرات ارزشمندتون هستم. :gol:
.درود.خوب هستی؟اگه خواستی راهنماییت کنم بیا تو پروفم
 

hasht

عضو جدید
سلام
من ارشد ساخت شبانه خواجه نصیرو آوردم
می خوام انتقال بگیرم بیام تبریز روزانه یا شبانه به نظرتون بشه؟
اگه میشه چه جوری؟
 

mary_m

عضو جدید
دیگه نمی دونم چی راضی و خوشحالم می کنه

دیگه نمی دونم چی راضی و خوشحالم می کنه

سلام ، همیشه فکر می کردم چقدر ضعیفند کسانی که وقتی یک مشکل (یا اصطلاحا شکست)تو زندگیشون پیش می آید روحیشون را می بازند و دیگه نمی تونند خودشون را جمع و جور کنند و بکشند بالا، حدود 28 سال با این فکر رفتم و رفتم و به هر چی در بسته خوردم با جدیت بیشتری پیش رفتم، هر کس یه چیزی درباره ام می گفت فلانی خیلی صبوره، تحملش زیاده، عجب پشتکاری داره، بذار ببینیم به کجا می خواد برسه، ..... تا اینکه نفهمیدم چی شد که تو سال 82 با یه اتفاق بد نمی گم شکست طوری خوردم زمین که دیگه هر چی تلاش کردم دیگه نشد، سال اول دکتری پیراپزشکی را رها کردم و دیگه فقط دور خودم گشتم و گشتم و گشتم، هنوز باورم نمیشه که این سرگردونی ، کلافگی و بی هدفی نتیجه همان زمانه اصلا باورم نمیشه که من خودم، هدفم و انگیزه ام را گم کرده باشم ، باورم نمیشه که منم کم آوردم، خیلی مشاوره رفتم خیلی تلاش کردم همه راه حلها را از حفظم ولی کیه که همت کنه انجام بده، اصلا نمی دونم دیگه چی راضی و خوشحالم می کنه و چی از جون خودم و این زندگی و دنیا می خوام، اصلا کسی می تونه بهم کمک کنه؟
 

silver light

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ، همیشه فکر می کردم چقدر ضعیفند کسانی که وقتی یک مشکل (یا اصطلاحا شکست)تو زندگیشون پیش می آید روحیشون را می بازند و دیگه نمی تونند خودشون را جمع و جور کنند و بکشند بالا، حدود 28 سال با این فکر رفتم و رفتم و به هر چی در بسته خوردم با جدیت بیشتری پیش رفتم، هر کس یه چیزی درباره ام می گفت فلانی خیلی صبوره، تحملش زیاده، عجب پشتکاری داره، بذار ببینیم به کجا می خواد برسه، ..... تا اینکه نفهمیدم چی شد که تو سال 82 با یه اتفاق بد نمی گم شکست طوری خوردم زمین که دیگه هر چی تلاش کردم دیگه نشد، سال اول دکتری پیراپزشکی را رها کردم و دیگه فقط دور خودم گشتم و گشتم و گشتم، هنوز باورم نمیشه که این سرگردونی ، کلافگی و بی هدفی نتیجه همان زمانه اصلا باورم نمیشه که من خودم، هدفم و انگیزه ام را گم کرده باشم ، باورم نمیشه که منم کم آوردم، خیلی مشاوره رفتم خیلی تلاش کردم همه راه حلها را از حفظم ولی کیه که همت کنه انجام بده، اصلا نمی دونم دیگه چی راضی و خوشحالم می کنه و چی از جون خودم و این زندگی و دنیا می خوام، اصلا کسی می تونه بهم کمک کنه؟
زندگی ارزششو نداره که بخاطرش خودتو اذیت کنی
سعی کن تو زندگی راحت باشی
 

parna wanna u

عضو جدید
سلام ، همیشه فکر می کردم چقدر ضعیفند کسانی که وقتی یک مشکل (یا اصطلاحا شکست)تو زندگیشون پیش می آید روحیشون را می بازند و دیگه نمی تونند خودشون را جمع و جور کنند و بکشند بالا، حدود 28 سال با این فکر رفتم و رفتم و به هر چی در بسته خوردم با جدیت بیشتری پیش رفتم، هر کس یه چیزی درباره ام می گفت فلانی خیلی صبوره، تحملش زیاده، عجب پشتکاری داره، بذار ببینیم به کجا می خواد برسه، ..... تا اینکه نفهمیدم چی شد که تو سال 82 با یه اتفاق بد نمی گم شکست طوری خوردم زمین که دیگه هر چی تلاش کردم دیگه نشد، سال اول دکتری پیراپزشکی را رها کردم و دیگه فقط دور خودم گشتم و گشتم و گشتم، هنوز باورم نمیشه که این سرگردونی ، کلافگی و بی هدفی نتیجه همان زمانه اصلا باورم نمیشه که من خودم، هدفم و انگیزه ام را گم کرده باشم ، باورم نمیشه که منم کم آوردم، خیلی مشاوره رفتم خیلی تلاش کردم همه راه حلها را از حفظم ولی کیه که همت کنه انجام بده، اصلا نمی دونم دیگه چی راضی و خوشحالم می کنه و چی از جون خودم و این زندگی و دنیا می خوام، اصلا کسی می تونه بهم کمک کنه؟
.فقط خودت
 

EECi

مدیر بازنشسته
سلام ، همیشه فکر می کردم چقدر ضعیفند کسانی که وقتی یک مشکل (یا اصطلاحا شکست)تو زندگیشون پیش می آید روحیشون را می بازند و دیگه نمی تونند خودشون را جمع و جور کنند و بکشند بالا، حدود 28 سال با این فکر رفتم و رفتم و به هر چی در بسته خوردم با جدیت بیشتری پیش رفتم، هر کس یه چیزی درباره ام می گفت فلانی خیلی صبوره، تحملش زیاده، عجب پشتکاری داره، بذار ببینیم به کجا می خواد برسه، ..... تا اینکه نفهمیدم چی شد که تو سال 82 با یه اتفاق بد نمی گم شکست طوری خوردم زمین که دیگه هر چی تلاش کردم دیگه نشد، سال اول دکتری پیراپزشکی را رها کردم و دیگه فقط دور خودم گشتم و گشتم و گشتم، هنوز باورم نمیشه که این سرگردونی ، کلافگی و بی هدفی نتیجه همان زمانه اصلا باورم نمیشه که من خودم، هدفم و انگیزه ام را گم کرده باشم ، باورم نمیشه که منم کم آوردم، خیلی مشاوره رفتم خیلی تلاش کردم همه راه حلها را از حفظم ولی کیه که همت کنه انجام بده، اصلا نمی دونم دیگه چی راضی و خوشحالم می کنه و چی از جون خودم و این زندگی و دنیا می خوام، اصلا کسی می تونه بهم کمک کنه؟

سلام
البته من در مقام مشاور نیستم ، ولی باید بگم بهتره یکبار دیگر اهداف زندگیتان را با خود مرور کنید . اگر هدفی ندارید برای خود هدف سازی کنید . باید انگیزه های کافی رو داشته باشید

معمولا این بی انگیزگی چند دلیل داره
1- بزرگ دیدن و لاینحل دانستن مشکلات موجود
2-نداشتن زمینه هدف سازی
3-نادیده گرفتن مسائل مذهبی
و...

مورد یک، ابتدا باید همین الان یاد بگیرید که بجای کلمه مشکلات از مساله استفاده کنید. چون هر مساله ای راه حلی دارد... باید بدانید مسائل زندگی شما در مقابل توان بی نهایت خدا بخش کوچکی هست. اگر به منبع انرژی خدا وصل شوید مسائل زندگیتان براحتی حل خواهند شد

در مورد دو شما باید به دلایلی مثل خدمت به هم نوع خود و ... برای کار یا تحصیل انگیزه داشته باشید

3، مسائل مذهبی و اعتقاد بخدا در انسان باعث معجزات فراوانی می شود ، این معجزات شامل اثرات یاد خدا در زندگی می شود تا انگیزه الهی و اثرات دعا در فرد . این مساله از نظر علمی هم ثابت شده است. عبادت و ارتباط عمیق با خداوند باعث ایجاد انگیزه در زندگی و دوری از کارهای غیر انسانی می شود

موفق باشید
 

parna wanna u

عضو جدید
اگر افراط و تفریطی در کار نباشه ، نخیر
اگر این احساس با روش درست و در زمان و مکان مناسب ابراز بشه نخیر
.نه اخه سرکوچکترین مسائل حساسیت نشون میدم.سرکوچکترین حرف سر همه چی....که باعث ناراحتیمو افسردیگ شده خیلی به افسردگیم کمک کرده
 

EECi

مدیر بازنشسته
چگونه کنترل احساساتتان را به دست گیرید

چگونه کنترل احساساتتان را به دست گیرید

.نه اخه سرکوچکترین مسائل حساسیت نشون میدم.سرکوچکترین حرف سر همه چی....که باعث ناراحتیمو افسردیگ شده خیلی به افسردگیم کمک کرده

بهتر بود کمی بیشتر توضیح دهید


کنترل کردن احساسات به معنای نادیده گرفتن آنها نیست. به این معناست که آنها را بشناسید و در مواقع مناسب آنها را ابراز کنید، نه بدون کنترل و تصادفی.





· یادبگیرید که از انحرافات شناختی که باعث می شود همه چیز بدتر از آن چیزی که هست به نظر برسد دوری کنید. اکثر ما این را شنیده ایم که می گویند نیمه پر لیوان را ببینید. اما وقتی قدرت درکتان منحرف می شود، فقط نیمه خالی لیوان را می بینید. در زیر به چند نمونه اشاره می کنیم:


o تفکر هیچ چیز یا همه چیز. همه چیز یا خوب است یا بد و هیچ چیز بین این دو وجود ندارد. اگر شما کامل نیستید پس کاملاً شکست خورده هستید.


o تعمیم افراطی. یک اتفاق بد موجب یک سلسله اتفاقات بد می شود.


o ***** ذهنی. یک چیز منفی همه چیز را منفی می کند. خیلی وقت ها وقتی افسرده اید نیمه خالی لیوان را می بینید.


o مردود کردن جنبه مثبت. اگر کسی نظر مثبتی نسبت به شما ابراز می کند به حساب نمی آید. اما اگر کسی چیز بدی درموردتان بگوید "همیشه می دانستید".


o نتیجه گیری سریع. بااینکه هیچ واقعیت قطعی وجود ندارد که نتیجه گیری شما را تایید کند، یک تفسیر و نتیجه گیری منفی می کنید.


o خواندن ذهن. فکر می کنید که کسی به شما بی احترامی می کند و برای مطمئن شدن از آن تلاشی نمی کنید. فقط تصور می کنید که اینطور است.


o اشتباه طالع بینی. فکر می کنید که همه چیز بد پیش خواهد رفت و خودتان را قانع می کنید که این حقیقت دارد.


o بزرگسازی و کوچکسازی. تصور کنید که با یک دوربین به خودتان یا کسی دیگر نگاه می کنید. ممکن است تصور کنید که اشتباهی که انجام داده اید یا موفقیت کسی دیگر مهمتر از آن چیزی است که هست. حالا تصور کنید که دوربین را برمی گردانید و از آن سر دوربین به همان چیزها نگاه می کنید. کاری که انجام داده اید ممکن است کم اهمیت تر از آنچه که بوده جلوه کند و اشتباه کسی دیگر کم اهمیت تر از آنچه که هست به نظر برسد.


o استدلال احساسی. تصور می کنید که احساسات منفی شما منعکس کننده واقعیت امر است: "من اینطور حس می کنم پس باید واقعیت داشته باشد."


o بایدها. تلاش می کنید که به خودتان برای کاری انگیزه بدهید. باید اینکار را بکنی. حتماً اینکار را بکن و امثال آن. اینکار باعث نمی شود که علاقه ای برای انجام آن پیدا کنید فقط باعث می شود احساس گناه کنید. وقتی این بایدها را برای بقیه به کار ببرید احساس عصبانیت، دلسردی و خشم خواهید کرد.


o برچسب زدن. این یک نوع حاد از تعمیم افراطی است. وقتی که اشتباهی مرتکب می شوید به خودتان برچسب می زنید، مثل، "من یک بازنده هسنم". وقتی رفتار اشتباه فردی دیگر شما را ناراحت می کند باز یک برچسب منفی به او می چسبانید.


o به خود گرفتن. تصور می کنید که شما علت اتفاقات بد هستید درحالیکه هیچ تقصیری متوجه شما نبوده است.


هشدارها


· خیلی مهم است که بتوانید کنترل احساساتتان را به دست گیرید اما سرکوب کردن آنها یا نادیده گرفتنشان کاملاً متفاوت از این قضیه است. سرکوب کردن احساساتتان ممکن است باعث بروز اختلالات جسمی و احساسی در شما شود.


· مشکلات احساسی آنقدر پیچیده هستند که نیاز به کمک تخصصی یک روانشناس، مشاور، یا مددکار دارد.


مردمان

www.mardoman.net
 

parna wanna u

عضو جدید
بهتر بود کمی بیشتر توضیح دهید


کنترل کردن احساسات به معنای نادیده گرفتن آنها نیست. به این معناست که آنها را بشناسید و در مواقع مناسب آنها را ابراز کنید، نه بدون کنترل و تصادفی.





· یادبگیرید که از انحرافات شناختی که باعث می شود همه چیز بدتر از آن چیزی که هست به نظر برسد دوری کنید. اکثر ما این را شنیده ایم که می گویند نیمه پر لیوان را ببینید. اما وقتی قدرت درکتان منحرف می شود، فقط نیمه خالی لیوان را می بینید. در زیر به چند نمونه اشاره می کنیم:


o تفکر هیچ چیز یا همه چیز. همه چیز یا خوب است یا بد و هیچ چیز بین این دو وجود ندارد. اگر شما کامل نیستید پس کاملاً شکست خورده هستید.


o تعمیم افراطی. یک اتفاق بد موجب یک سلسله اتفاقات بد می شود.


o ***** ذهنی. یک چیز منفی همه چیز را منفی می کند. خیلی وقت ها وقتی افسرده اید نیمه خالی لیوان را می بینید.


o مردود کردن جنبه مثبت. اگر کسی نظر مثبتی نسبت به شما ابراز می کند به حساب نمی آید. اما اگر کسی چیز بدی درموردتان بگوید "همیشه می دانستید".


o نتیجه گیری سریع. بااینکه هیچ واقعیت قطعی وجود ندارد که نتیجه گیری شما را تایید کند، یک تفسیر و نتیجه گیری منفی می کنید.


o خواندن ذهن. فکر می کنید که کسی به شما بی احترامی می کند و برای مطمئن شدن از آن تلاشی نمی کنید. فقط تصور می کنید که اینطور است.


o اشتباه طالع بینی. فکر می کنید که همه چیز بد پیش خواهد رفت و خودتان را قانع می کنید که این حقیقت دارد.


o بزرگسازی و کوچکسازی. تصور کنید که با یک دوربین به خودتان یا کسی دیگر نگاه می کنید. ممکن است تصور کنید که اشتباهی که انجام داده اید یا موفقیت کسی دیگر مهمتر از آن چیزی است که هست. حالا تصور کنید که دوربین را برمی گردانید و از آن سر دوربین به همان چیزها نگاه می کنید. کاری که انجام داده اید ممکن است کم اهمیت تر از آنچه که بوده جلوه کند و اشتباه کسی دیگر کم اهمیت تر از آنچه که هست به نظر برسد.


o استدلال احساسی. تصور می کنید که احساسات منفی شما منعکس کننده واقعیت امر است: "من اینطور حس می کنم پس باید واقعیت داشته باشد."


o بایدها. تلاش می کنید که به خودتان برای کاری انگیزه بدهید. باید اینکار را بکنی. حتماً اینکار را بکن و امثال آن. اینکار باعث نمی شود که علاقه ای برای انجام آن پیدا کنید فقط باعث می شود احساس گناه کنید. وقتی این بایدها را برای بقیه به کار ببرید احساس عصبانیت، دلسردی و خشم خواهید کرد.


o برچسب زدن. این یک نوع حاد از تعمیم افراطی است. وقتی که اشتباهی مرتکب می شوید به خودتان برچسب می زنید، مثل، "من یک بازنده هسنم". وقتی رفتار اشتباه فردی دیگر شما را ناراحت می کند باز یک برچسب منفی به او می چسبانید.


o به خود گرفتن. تصور می کنید که شما علت اتفاقات بد هستید درحالیکه هیچ تقصیری متوجه شما نبوده است.


هشدارها


· خیلی مهم است که بتوانید کنترل احساساتتان را به دست گیرید اما سرکوب کردن آنها یا نادیده گرفتنشان کاملاً متفاوت از این قضیه است. سرکوب کردن احساساتتان ممکن است باعث بروز اختلالات جسمی و احساسی در شما شود.


· مشکلات احساسی آنقدر پیچیده هستند که نیاز به کمک تخصصی یک روانشناس، مشاور، یا مددکار دارد.


مردمان

www.mardoman.net
.ارههههههههههههههههههههه:cry:.اگه یک یه چیز بد بهم بگه :واویلا
اگه چیز خوب بگه بعضی وقتا فک میکنم بدگفته
خیلی حساسم
اگه یکی هرچی بگه میرم تو حرفشو بد و خوبش میکنم و.....
 

EECi

مدیر بازنشسته
.ارههههههههههههههههههههه:cry:.اگه یک یه چیز بد بهم بگه :واویلا
اگه چیز خوب بگه بعضی وقتا فک میکنم بدگفته
خیلی حساسم
اگه یکی هرچی بگه میرم تو حرفشو بد و خوبش میکنم و.....
دوست خوبم
بهتره روی خودشناسی کار کنی
شخصیتت رو بشناس و پاسخ مناسب برای نیاز هایت پیدا کن

یا حق:gol:
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
.ارههههههههههههههههههههه:cry:.اگه یک یه چیز بد بهم بگه :واویلا
اگه چیز خوب بگه بعضی وقتا فک میکنم بدگفته
خیلی حساسم
اگه یکی هرچی بگه میرم تو حرفشو بد و خوبش میکنم و.....
منم این جوریم.دیگه هیشکی تو خونه حرف نمی زنه چون من بهم بر میخوره حتی وقتی یکی داره با خواهر یا برادرم صحبت میکنه فک میکنم منظور همه حرفاش به منه.:cry:
منم همش ناراحت میشم دیگه نمی دونم باید چی کار کنم....
ضمنا خیلی هم تنهام هیچ کس تو زندگی من وجود نداره دارم از تنهایی میمیرم .یه عالمه حرف تو دلم مونده ولی هیشکی نی که واسش حرف بزنم....:cry:
 
آخرین ویرایش:

faride27

عضو جدید
من پسری 21 ساله هستم.دانشجوی سال دوم.از قضا به خاطر مشاهده ی مورد مناسب ،تصمیمات جدیدی در حوزه ی ازدواج گرفته ام.
ولی به خاطر رسومات رایج مثل سن و... ودلایل دیگر از قبیل در آمد و... نمی توانم خانواده ی خودم را راضی کنم،که البته تا حدودی حق دارند ولی منم نیاز هایی دارم....
در حال حاضر به فکر کار کردن افتاده ام تا بتوانم استقلال شخصیتی و مالی خودم را قوی کنم .متاسفانه تنها فکری که برای حل این مشکل به ذهنم رسید این بود که تازه اونم به دلیل مخالفت خانواده در پوششی از ابهامه.
از این ها بگذریم کی میتونه خانواده ی دختر مورد علاقمو راضی کنه که دخترشونو به یه جوون 21 ساله بدن.....وای خدای من.....
نکته ی مهم اینه که من ایشونو خیلی دوست دارم
از هرکس که فکری به ذهنش می رسه خواهش میکنم منو راهنمایی کنه ممنون

هیچ راهی نداری زمان خودش همه چی رو حل میکنه
 

faride27

عضو جدید
به نظر شما ازدواج یکی با مدرک لیسانس یا بالاتر با یه سیکل یا کمتر حماقته؟
 

eliot -esf

کاربر فعال مهندسی کشاورزی , گیاهپزشکی
کاربر ممتاز
سلام به همه مشاوران عزیز !!!
راستش چند وثتی که دوست من عاشق یک پسری شده توی دانشگاه و دانشکده خودمون که از قضا هم سرویسیمون هم هست و تو راه رفت وامد دانشگاه هم میبینیمش !!!! این پسر باید بگم هیچ قیافه ایی نداره اصلا یک طور هایی زشت هم هست و به نظر من هیچ ویژگی خوبی نداره ولی به هر حال دوستم دوسش داره به حدی که وقتی میبیندش دست و پاش گم میکنه !! اونقدر هول میشه که خود پسر الان میدونه ... از حرف ها و تیکه هایی که میپرونه معلومه که فهمیده دوستم دوستش داره ولی هیچ اقدامی نمی کنه !!! این وسط فقط دوست منه که داره اب میشه !! لطفا کمکش کنین !! باید چیکار کنه؟؟؟ من بهش میگم فراموشش کن بی شعور اما فایده ایی نداره ...
 

Similar threads

بالا