| تاپیک جامع معرفی شهدا | شهید سیّد مرتضی آوینی

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی
شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:

"حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را - اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... - در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."

شهید آوینی فیلم‌سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ی غائله‌ی گنبد (مجموعه‌ی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ی مستند خان گزیده‌ها) آغاز کرد

"با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورت‌های موجود رفته‌رفته ما را به فیلم‌سازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همه‌ی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش می‌آید عکس‌العمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعه‌ی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروز‌آباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنه‌های جنگ را ما در آن‌جا، در جنگ با خوانین گرفتیم.



گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد:

"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."

مجموعه‌ی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب می‌شد که یکی از هدف‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

"یک هفته‌ای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست‌و‌جوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعه‌ی حقیقت این گونه آغاز شد."

کار گروه جهاد در جبهه‌ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوسته‌ای پیدا کرد آغاز تهیه‌ی مجموعه‌ی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز می‌گردد. شهید آوینی درباره‌ی انگیزه‌ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین می‌گوید:

"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند وظایف و تعهدات اداری.

اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرین‌شان مهدی فلاحت‌پور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده‌ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد.”

اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیه‌ی مجموعه‌های دیگری را درباره‌ی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعه‌ی محاصره، سقوط و باز پس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت در ماه‌های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.

شهید آوینی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ی فیلم‌های مستند درباره‌ی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه‌ی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر می‌گرفت او طی یک مجموعه مقاله درباره‌ی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشه‌های رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهج‌البلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهم‌السلم و جایگاه آن با جنگ‌های صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگ‌هایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شده‌اند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزم‌آوران و بسیجیان، در زمره‌ی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر می‌کرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمه‌ی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ می‌سپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامه‌ی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سال‌ها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعه‌ی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینه‌ی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول ده‌گانه‌ی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنی‌هاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.



او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه هم‌خوانی نداشت، از ادامه‌ی تدریس صرف‌نظر کرد. مجموعه‌ی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیش‌تر در مقاله‌ای بلند به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامه‌ی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینه‌ی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامه‌ی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعه‌ی این مقالات در کتاب "آینه‌ی جادو" که جلد اول از مجموعه‌ی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمع‌آوری و به چاپ سپرده شد.

سال‌های 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل می‌شود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینه‌ی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بی‌اعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامه‌ی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غرب‌زدگی و روشن‌فکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود.

مجموعه‌ی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجاب‌آور است. در حالی که سرچشمه‌ی اصلی تفکر او به قرآن، نهج‌البلاغه، کلمات معصومین علیهم‌السلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز می‌گشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آن‌ها را نقد و بررسی می‌کرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی می‌دانست چرا که این شناخت زمینه‌ی خروج از عالم غربی و غرب زده‌ی کنونی را فراهم می‌کند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد می‌رساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبه‌ی بشریت" می‌نامید. عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش

زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش

من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام كه درهر سوراخش كه سر می‌كردی به یك خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.

اینجانب - اكنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در كلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به كمك اسرائیل شتافته و به مصر حمله كردند و بنده هم به عنوان یك پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز كشورهای عربی یك روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ كلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به كلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را كه نوشته؟» صدا از كسی درنیامد من هم ساكت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.

ناگهان یكی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم كلی سر و صدا كرد و خلاصه اینكه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یكی از معلمین، كار را درست كرد و من فهمیدم كه نباید وارد معقولات شد.

بعدها هم كه در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه می‌كردیم معمولاً‌ به زبان‌های مختلف حالیمان می كردند كه وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً‌ یادم است كه در حدود سال‌های45-50 با یكی از دوستان به منزل یك نقاش‌كه همه‌اش از انار نقاشی می‌كشید، رفتیم. می‌گفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال می‌كردیم با یك حالت خاصی به ما می‌فهماند كه به این زودی و راحتی نمی‌شود وارد معقولات شد. تصور نكنید كه من با زندگی به سبك و سیاق متظاهران به روشنفكری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یكی از دانشكده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی كه نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساختی» هربرت ماركوز را -بی‌آنكه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام كه دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه كتاب هایی می‌خواند، معلوم است كه خیلی می‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی كشانده است كه ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران كنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم كه«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است كه هركس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.

و حالا از یك راه طی شده با شما حرف می‌زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشكده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما كاری را كه اكنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین كامل می‌گویم كه تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرسانده‌ام. با شروع انقلاب حقیر تمام نوشته‌های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های كوتاه، اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم كه دیگر چیزی كه «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمه‌الله علیه»

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

سعی كردم كه خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شكر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آنچه كه انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنین‌اند كسی هم كه فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست- اما اگر انسان خود را در خدا فانی كند آنگاه این خداست كه در آثار ما جلوه‌گر می‌شود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعی‌ام بر این بوده است.

با شروع كار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم كه برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورت‌های موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی كشاند. در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی كه پیش از ما بوسیله كاركنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود، مشغول به كار شدیم. یكی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود كه فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از كانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود كه بیل را كنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، كار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ كاری را مستقلا˝ انجام نداده‌ام كه بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی كه در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم كوچكی نیز – اگر خدا قبول كند – به این حقیر می‌رسد و اگر خدا قبول نكند كه هیچ.

به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشته‌ام. آرشیتكت هستم! از سال 58 و 59 تاكنون بیش از یكصد فیلم ساخته ام كه بعضی عناوین آنها را ذكر می كنم: مجموعه«خان گزیده‌ها»، مجموعه «شش روز در تركمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیك به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. یك ترم نیز در دانشكده سینما تدریس كرده‌ام كه چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درس‌های دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر كردم. مجموعه مباحثی را كه برای تدریس فراهم كرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در كتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقاله‌ای با عنوان تأملاتی درباره‌ سینما كه نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید – در انتشارات برگ به چاپ رسانده‌ام.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتگویی با همسر شهید سید مرتضی آ وینی

گفتگویی با همسر شهید سید مرتضی آ وینی

خانم امینی! در ابتدای گفت‌وگو از خودتان بگویید.
مریم امینی هستم. متولد سال 1336. تحصیلاتم لیسانس ریاضی و علوم کامپیوتر.
آشناییتان با آقامرتضی چگونه بود؟
قبل از ازدواج، آشنایی چند ساله با هم داشتیم. من ایشان را می‌شناختم. از سن پانزده سالگی تا نوزده بیست سالگی که این آشنایی به ازدواج رسید.

خانواده‌ها با این ازدواج موافق بودند؟
خانواده‌ی من مخالف بودند، ولی برای من مشخص بود که این زندگی مشترک باید شروع شود. صورت دیگری برای ادامه‌ی زندگی نمی‌توانستم تصور کنم.

چرا؟
به خاطر این که از همان ابتدا مرتضی برای من حالت مراد بودن را داشت. رد و بدل کردن کتاب‌های خوب؛ شرکت در سخن‌رانی‌ها و کنسرت‌های موسیقی دانشکده‌ی هنرهای زیبا که ایشان آن جا درس می‌خواندند؛ در واقع ایشان راهنمای کاملی برای من بودند.

این موقعیت، یعنی مراد بودن، تا کدام مرحله از زندگی ادامه داشت؟
برای همیشه حفظ شد. این رابطه، شیرازه‌ی اصلی زندگی ما بود. البته گاهی چهر‌ه‌ی این موقعیت به خاطر تحولات فکری تغییر می کرد. گرایش‌های ایشان بعد از انقلاب کاملا تغییر کرد. به تبع ایشان، این تغییر در من هم اتفاق افتاد، ولی نسبت برقرار بین من و ایشان همواره ادامه پیدا کرد تا شهادتشان. تا بعد از آن بود که فرصتی پیدا کردم تا برگردم و به نسبت جدید نگاه کنم و ببینم درباره‌ی امروز چه می‌شود گفت.

خانم امینی! برای شروع زندگی مشترکتان چه کردید؟
خانه‌ی کوچکی در خیابان شریعتی، خیابان آمل اجاره کردیم. حدود یک سال آن جا مستاجر بودیم. اولین فرزندمان در همین خانه به دنیا آمد. چند سال بعد، چون توان پرداخت اجاره را نداشتیم، به منزل پدری آقامرتضی در خیابان مطهری نقل مکان کردیم. سال 1358 بود. سه سال هم در همین خانه ماندیم. بعد یک آپارتمان هفتاد و پنج متری در قلهک خریدیم و کلی هم قرض بالا آوردیم. حالا صاحب سه فرزند شده بودیم. جایمان کوچک و تنگ بود. آقامرتضی می‌خواست نزدیک پدر و مادرشان باشند و به آنان کمک کنند. به همین خاطر آپارتمان را فروختیم و دوباره به خانه‌ی پدری آقامرتضی برگشتیم و طبقه‌ی اول این خانه را که دو دانگ آن می‌شد. خریدیم و ساکن شدیم که تا زمان شهادت آقامرتضی آن جا بودیم.

از احساس آقامرتضی بگویید؛ وقتی بچه‌ی اولتان به دنیا آمد.
برخوردش خیلی روحانی بود. من ندیدم، ولی مادرشان برایم گفتند مرتضی توی اتاق تو، سجده‌ی شکر به جای آورد و پشت یک قرآن تاریخ تولد و نام بچه را یادداشت کرد. مرتضی خیلی به من و بچه‌ها علاقه‌مند بودند. به خصوص یکی دو سال آخر این علاقه را خیلی ابراز می‌کردند و به زبان می‌آوردند. این‌ها همه نتیجه‌ی تفکراتی بود که داشتند. روششان تغییر می‌کرد. هرچه به زمان شهادت نزدیک می‌شدیم، بدون هیچ اغراقی احساس می‌کردم داریم به سال‌های اول زندگی برمی‌گردیم. منتهی در این ابراز علاقه‌های آقامرتضی مرتبا یک حالت ذکر و شکری وجود داشت. بیان ایشان از لطفی که خدا دارد جدا نبود، ولی بچه‌های روایت فتح می‌گفتند در لحظه‌های آخر هم ابراز علاقه می‌کردند.

از احوال آقامرتضی در روزهای انقلاب بگویید.
یک خصوصیت واحدی است که دو مرحله‌ی زندگی آقامرتضی، یعنی قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تا شهادت را به هم وصل می‌کند. از وقتی من مرتضی را شناختم. دنبال حقیقت بود. تحولات کوچک و بزرگ سیاسی، اجتماعی، حتی هنری و ادبی قبل از انقلاب، جست‌وجوی او را بی جواب می گذاشت. خیلی هم سرش به سنگ خورد. خیلی چیزها را تجربه کرد. همین تجربه ها بود که وقتی با حضرت امام آشنا شد، ایشان را شناخت و به سرچشمه رسید. چیزی که سال‌ها به دنبالش بود، در وجود مبارک حضرت امام پیدا کرده بود. یک ذره هم کدورت در دلش نبود که بخواهد نفس خودش را با این یافتن مقدس قاطی کند. وقتی شناخت، دیگر فاصله‌ای نبود. به یک معنا به واقعیت رسیده بود. به همین خاطر و به خاطر این واقعیت، هرچه را که نشانی از نفس داشت، سوزاند.

آقامرتضی این واقعیت را چه‌گونه بروز می‌داد؟
تمام زندگیش وقف انقلاب شد. خودش هم می‌گوید از طرف جهاد رفتیم بیل بزنیم، دوربین به دستمان دادند. فرقی نمی‌کرد. باتمام وجود خودش را وقف انقلاب می‌کرد و آن‌چه از او انتظار می‌رفت انجام می‌داد. زمان جنگ ایشان را خیلی کم در خانه می‌دیدیم. هر چند شب یک بار. تمام دغدغه‌ی ذهنیش جنگ بود.

آشنایی آقامرتضی با سینما از کجا شروع شد؟
قبل از انقلاب، مرتب فیلم‌های جشنواره‌ها را می‌دید و به مقوله‌ی سینما علاقه‌مند بود. وقتی وارد جهاد شد مستندهای زیادی ساخت، از جمله یک سریال یازده قسمتی به نام "حقیقت" ساخت و مستنددیگری به نام "شش روز در ترکمن صحرا" تهیه کرد که هر دو از مستندهای خوب آن روزها بود.

درباره‌ی کارشان، در خانه چیزی می‌گفتند؟
نه! اما درباره‌ی بعضی فیلم‌ها اظهار نظر می‌کردند و نقدهای دقیقی داشتند.

بیش‌تر، حرف‌هایشان در جمع خانواده درباره‌ی چه بود؟
بیش‌تر، ما برای ایشان حرف می‌زدیم. از اتفاق‌های روز، حتی آمد و شد اقوام، و ایشان هم به این حرف‌ها دل می‌دادند. چه به حرف‌های من، چه به حرف‌های بچه‌ها. یادم می‌آید وقتی سمینار سینمای پس از انقلاب برگزار شد و ایشان هم یکی از سخن‌ران‌ها بودند، برخورد بدی در آن جلسه با ایشان شده بود. شما می‌دانید در سینمای ما مدعی زیاد است، اما آدم باسواد کم داریم. آن شب وقتی به خانه آمدند هیچ نگفتند. بعدها من در نوشته‌هایشان در مجله‌ی سوره‌ی سینما داستان آن شب را خواندم و اخیرا هم نوارش را از روایت فتح گرفتم و فیلمش را دیدم. ایشان در مقابل چه جو عجیبی ایستاده بود و در یک فضای مخالف، قدرتمندانه حرف‌های اصلی خودش را زده بود! حتی با سلامت نفس به همه‌ی اعتراضات بی‌پایه‌ی آن‌ها که به نحو غیر محترمانه‌ای مطرح می‌شد گوش کرده بود. من وقتی فیلم را دیدم تازه متوجه شدم که چه‌قدر تحمل آن فضا مشکل بود و آقامرتضی وقتی به خانه آمده بود اصلا مشخص نبود که ساعت‌ها در چنین فضایی حرف زده است. شما می‌دانید یکی از رنج‌های آقامرتضی بی‌سوادی حاکم بر سینما بود و از طرف دیگر مدعیان زیادی که بودند و هستند.

شاید به همین خاطر است که سینمای امروز ما هنوز نتوانسته نسبت معقول خود را با جامعه برقرار کند.
همین طور است. مرتضی تلاش می‌کرد که سینما را به دامن ارزش‌ها و فرهنگ اصیل این سرزمین نزدیک کند. این کار ساده‌ای نبود. اگر امروز این تحول فکری در سینما اتفاق نیفتد. در آینده هم ساده نخواهد بود؛ که شاید مشکل‌تر هم باشد.

یکی از مواردی که خیلی به آن معترفند، ادب آقامرتضی است.
این هم به مرور زمان، شکل‌های مختلفی پیدا کرد. همزمان با مسیر انقلاب و اقتضای روزگار، تغییر و تحول در زندگی ایشان در تمام زمینه‌ها پیش می‌آمد. منحصر به نحوه برخورد با خانواده و یا اطرافیان نمی‌شود. روششان تفاوت می‌کرد. شاید یک موقعی حاضر نمی‌شدند در سمیناری مثل همین که گفتم شرکت کنند. با این که خیلی دور از انتظار نبود که در برابر آن آدم‌ها برخورد خیلی تندی داشته باشند. اگر این اتفاق چند سال پیش از زمانی که واقع شد، پیش می‌آمد، روش ایشان غیراز این بود این را نمی شودگفت که پیش از این ادبشان کم‌تر بوده است. مثل این است که صورت ادبشان تغییر کرده است.

شما به قوام مذهبی آقامرتضی اشاره کردید. چه زمانی احساس کردید که این قوام در ضمیر ایشان ته‌نشین شده و ثبات گرفته است؟
به نظر من، این کشش مذهبی از ابتدا با ایشان عجین بود و همین امر بود که او را به جست‌وجو برای یافتن حق و حقیقت وامی‌داشت. وقتی ایشان آن نقطه‌ی روشن و نورانی را دیدند، هیچ‌وقت تزلزلی از ایشان ندیدم. کاملا این درک و دریافت را پیدا کرده بودند که وقتی حق را ببینند. آن را بشناسند. چون از اول نفْس خودشان در میان نبود. وقتی شناختند، موضوع تمام شده بود. انگار مصداق درستش پیدا شده است. موضوعی را تعریف می‌کنم که به فهم این مطلب کمک می‌کند. چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. در این صورت من چه‌طور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این‌گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد. در مورد هر آدم غیرسیگاری این احتمال، هرچند ناچیز وجود دارد که یک روزی سیگار بکشد. ولی در مورد آقامرتضی این امر کاملا غیرممکن بود. چون اراده‌اش از اراده‌ی حق ناشی می‌شد. همان موقع باید می‌فهمیدم که شهید می‌شود.

باز هم از آقامرتضی در خانه بگویید.
به تدریج که به زمان شهادت ایشان نزدیک می‌شدیم و روزهای بعد از جنگ، ما بیش‌تر ایشان را می‌دیدیم، با این که تعداد مسئولیت‌هایی که داشت از حد توانایی‌های یک آدم خارج بود. ولی در خانه طوری بودند که ما کمبودی‌ احساس نمی‌کردیم. با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعا گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‌مان بود، وقتی من می‌گفتم فرصت ندارم. شما بچه را مثلا به دکتر ببرید. می‌بردند. من هیچ وقت درگیر مسائل بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتشان را در این دوران در همین صف‌ها انجام دادند. تمام خرید خانه به عهده‌ی خودش بود و اصلا لب به گلایه باز نمی‌کرد. خلق خوشی در خانه داشتند. از من خیلی خوش خلق‌تر بودند.

آقامرتضی آدم باسوادی بود. مطالعات ایشان از کجا شروع شد؟ چه چیزهایی را بیش‌تر می‌خواند؟
تقریبا تمام آثار فلسفی و هنری پیش از انقلاب را خوانده بودند. نام‌های داستایوفسکی و نیچه از آن روزها یادم هست که زیاد درباره‌اش حرف می‌زدند. راجع‌به کامووداستایوفسکی در مقاله‌ای نوشته بود که آنان فلسفه را زیسته بودند؛ نه این که فقط مطالعه کرده و یا درباه‌ی آن سخن گفته باشند. فکر می‌کنم مرتضی هم دقیقاً این‌طور بود. به خیلی‌های دیگر هم می‌شد باسواد گفت، ولی مرتضی فضای آن روزها و آثار فلسفی و رمان‌هایش را زندگی کرده بود، و چون با جان و دلش آن فضا را احساس کرده بود، وقتی جواب سوالاتش پیداشد، دیگر درنگی اتفاق نیفتاد و تزلزلی پیش نیامد.

نثر آقامرتضی خاص خودش بود. در این‌باره هم بگویید.
به عنوان یک خواننده، حس می‌کنم نثر ایشان خیلی متفاوت است. مسائل سخت فلسفی را وقتی با نثر ایشان می‌خوانم، منظور را متوجه می‌شوم. در صورتی که همان مطلب با نثر یک فیلسوف برایم غیرقابل درک است. احساس می‌کنم باید خیلی چیزهای دیگر را بخوانم تا آن مطلب را بفهمم. نثر ایشان یک جور شیرینی و حلاوتی دارد. خیلی تاکید داشتند بر استفاده‌ی درست از کلمه‌ها. در بسیاری از مقالاتشان، از یک لفظ متداول آغاز می‌کنند و به معنای اصیل کلمه‌ی مورد نظرشان می‌رسند. مخزن کلماتشان غنی بود و به راحتی به آن‌ها دسترسی داشتند. این درباره‌ی دست داشتن ایشان در انواع هنرها هم صادق است. انگار به یک منبعی وصل بودند که جایگاه آن فراتر از هنرها بود؛ جایگاه حکمت، از آن جایگاه در مورد وجوه مختلف هنر، که در قالب رشته‌های مختلف هنری ظاهر می‌شود، نوشته و حرف دارند.

آقامرتضی چه وقت‌هایی می‌نوشت؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم، دو اتاق بود و پنج نفر آدم. نمی‌دانم چه‌طور می‌نوشت. برایم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمی‌کرد باید اتاق دیگری داشته باشد. خودش را طوری تربیت کرده که می‌توانست در همان شلوغی و سر و صدا و بی‌جایی. پشت میز غذاخوری بنشیند و بنویسد. حتی میز خاصی برای کار نداشت. شب‌ها که از سر کار می‌آمد. دوساعتی می‌خوابید و بعد بلند می‌شد و به نماز شب و مناجات و نوشتن. همه با هم بود تا صبح. صبح هم یک ساعتی می‌خوابید و بعد به سر کار می‌رفت.

از احوال خودتان و آقامرتضی در روزهای نزدیک شهادتشان بگویید.
من هم ایشان را نمی‌شناختم. اصلا این تصور را نداشتم که وقتی برای فیلمبرداری‌ به فکه می‌روند، شهید بشوند. من آثار شهادت را در ایشان کشف نمی‌کردم. روزهای آخر، وقتی به فکه رفتند و کار نیمه تمام ماند و برگشتند، گفتند "دو سه روز دیگر باید برگردم فکه." در این چند روز ایشان را خیلی اندوهگین دیدم. مرتب سوال می‌کردم "چرا این‌‌قدر گرفته و ناراحتی؟" ولی در ذهنم هیچ ارتباطی برقرار نمی‌شد که اتفاقی افتاده که دوباره دارند برمی‌گردند. ولی الان که به آن چند روز نگاه می‌کنم، کاملا مطمئن می‌شوم که می‌دانستند. اخرین صحبتهای ما در آن یکی دو روز آخر درباره‌ی قراری برای روزهای بعد بود. من گفتم این کار را بعد از آمدن شما هم می‌شود انجام داد ان‌شاءالله. اما ایشان یک دفعه سرشان را برگداندند و دیگر حرفی بین ما رد و بدل نشد. الان که به آن تصاویر نگاه می‌کنم، می‌بینم بدون تردید از شهادت خودش اطلاع داشت. همان اواخر وقتی پیش‌نهادی به ایشان دادم، گفتند "فعالیت این کار صلاح نیست. الان این‌قدر برای من مشکل درست کرده‌اند که اگر آدمی پشت به کوه داشت، نمی‌توانست تحمل کند. من به جای دیگری تکیه‌داده‌ام که سرپا ایستاده‌ام."

وقتی خبر شهادت آقامرتضی را به شما دادند...؟
حدود ظهر جمعه بیستم فروردین‌ماه، مرتضی در فکه رفت روی مین. صبح شنبه پدر و مادرم آمدند. صبح زود بود. به من گفتند "مرتضی زخمی شده است." تاریک و روشن صبح بود؛ روزهای اول بهار که آرامش خاصی داشت. حالتی میان خواب و بیداری بود؛ مثل همان وقت طبیعت. بچه‌ها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. مثل این بود که اصلا چنین حرفی به گوشم نخورده که مرتضی زخمی شده است. بچه‌ها که رفتند، پدر و مادرم آرام‌آرام سرحرف را باز کردند و من باخبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. ولی نمی‌دانم چه حالتی بود. فقط این اتفاق را، در آن ساعت طبیعت، خیلی روحانی می‌دیدم. این وضع همیشه برایم عجیب بود که چه‌طور است عکس‌ها همیشه می‌مانند و انگار زمان بر آن‌ها نمی‌گذرد. در آن لحظه‌ها این توهم جاودانگی در عکس و تصویر برایم شکست. آن موقع یک دفعه حس کردم که این‌ها چه‌قدر واقعیت ندارند و مرتضی چه‌قدر "هست". جایی که در آن بودم انگار زیر و رو شد. گویی در دنیای دیگری بودم. چیزهایی که در اطرافم بود و به طور عینی میدیدم محو و ناپیدا می‌شد و انگار وجود خارجی نداشت. هیچ چیز نبود. ولی مرتضی بود. آن روز به دنبال تک تک بچه‌ها به مدرسه‌شان رفتم، چون خیلی زود پرچم‌ها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد. صدای قرآن هم می‌آمد. نمی‌خواستم قبل از این که بچه‌ها باخبر بشوند. پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود مرتضی آن‌قدر برایم عینی و حقیقی بود که فکر می‌کردم همه‌ی چیزهای دیگر توهم است و اسیر آن توهم است. به بچه‌ها گفتم "بابا هست، ولی ما او را نمی‌بینیم." سنگینی اش هست ولی شکرش بیشتر است،خیلی سنگین بود،ولی انگار چشمم فورا روی یک چیز دیگر باز شد که خیلی زیبا بود، سیال بود. مثل همان خواب و بیداری و مثل همان وقت طبیعت، خود مرتضی خیلی کمک کرد تا با این اتفاق برخورد درستی داشته باشم. تا الاآن هم وجود مرتضی را واقعی‌تر از وجود خودمان می‌بینیم.

بچه ها چه می گویند ؟ آیا آقا مر تضی را در خواب می بینند ؟
گاهی چیزهایی می گویند .بخصوص پسرم آن هم مثل پدرش آدم توداری است . شاید عنوان بزرگمرد کوچک برای او عنوان مناسبی باشد . البته من هم خیلی پی گیر نمی شوم ولی می دانم ارتباط خودشان را داشته اند .

آثار منتشر نشده ای از آقا مرتضی در دست دارید ؟
بله تعدادی داستان کوتاه است که به تحوی به موضوع اسارت آدمی که در خودش گرفتار است می پردازد . نوشته هایی هم بین شعر و نثر دارد . درگیری ذهنی مرتضی در آن نوشته ها اسارت و گمگشتگی انسان است .این موضوع را خیلی زیبا شاعرانه و عمیق بیان کرده است .

آقا مر تضی چه وقت هایی می نو شت ؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم دو اتاق بود و پنج نفر آدم . نمی دانم چطور می نو شت . برایم عجیب بود . هیچ وقت فکر نمی کرد باید اتاق دیگری داشته باشد . خودش را طوری تربیت کرده بود که می توانست در همان شلوغی و سر و صدا و بی جایی پشت میز غذا خوری بنشیند و بنویسد . حتی میز خاصی برای کار نداشت . شبها که از سر کار می آمد دو ساعتی می خوابید و بعد بلند می شد به نماز شب و مناجات و نوشتن . همه با هم بود تا صبح . صبح هم یک ساعتی می خوابید و بعد به سر کارمی رفت . یک دیگر از کلمه هایی ویژه آقا مرتضی "جاودانگی " است ... در آثارش هر وقت درباره شهدا سخنی هست سخن از جاودانگی هم هست . شهدا را منشاء این حیات می دانست و با تکیه به آیات و روایات حیات جاودانه برای شهدا قایل بود.

از سفرهای آقا مرتضی بگویید .
به غیر از دو سفر حج سفرهای ب پاکستان و باکو هم داشته اند .

قبل از انقلاب هم مسافرتی به خارج کشور داشت ؟
بله بعد از ازدواجمان برای دیدار برادر های ایشان که در امریکا بودند به آنجا رفتیم .

و بعد از شهادت ایشان...؟
بعد از شهادت ایشان نسبت جدیدی بین ما برقرار شد. مرتضی خودش در یکی از مقاله‌هایی که بعد از رحلت حضرت امام نوشت، جمله‌ای دارد نزدیک به این مضمون "ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف بر شانه‌ی ما افتاده است". دقیقا من چنین سنگینی‌ای را احساس می‌کنم. پیش از این دستم را گرفته بود و مرا به بهشت می‌برد؛ نه به زور، میل باطنی هم بود. من سنگینی بار را خیلی احساس نمی‌کردم. مثل یک تولد دوباره. خیلی خدا را شکر می‌کنم. چه موهبتی بالاتر از این برای انسان هست که هم فرصت زندگی عینی با انسانی که قبله‌ی همه‌ی خواسته‌هایش است و هرچه از زندگی می‌خواهد در او میبیند داشته باشد، و هم فرصت تامل و تفکر در وجود این انسان و زندگی را پیدا کند. مرتضی می‌گوید "شهدا از دست نمی‌روند. بلکه به دست می‌آیند." برای همه این فرصت نیست که این به دست آمدن را تجربه و حس کنند. حالا من نمی‌دانم چه‌قدر در این مسیر هستم و آن را با این بار سنگین طی می‌کنم. یعنی من مرتضی را بار دیگر به دست آورده‌ام و خیلی شاکر هستم.
برگرفته از کتاب: مرتضی آیینه زندگی ام بود
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز

سخنان رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده ی شهید سید مرتضی آوینی در تاریخ 2/2/1372

بسم الله الرحمن الرحیم


خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است.

به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد.

من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد.

من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.)

وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست.»

یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.)

اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)

می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد.»

در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است.

امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد.

خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم.

چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.

نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.

حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
«شهيد آويني» از منظر «آيت الله جوادي آملي»
روايت‌ فتح‌ را با درايت‌ شهادت‌ آميختن، و هنر تصوير را با ظفر تحقيق‌ هماهنگ‌ ساختن؛ و دو قوس‌ نزول‌ و صعود را با منحني‌ تام‌ هنر اسلامي‌ دور زدن؛ و معقول‌ را با عبور از بستر خيال، محسوس‌ كردن؛ و محسوس‌ را با گذر از گذرگاه‌ تخيل، معقول‌ نمودن؛ و تجرد تام‌ عقلي‌ را در كسوت‌ خيال‌ كشيدن؛
و از آن‌جا به‌ جامه‌ حس‌ درآوردن‌ و سپس‌ از پيراهن‌ حس‌ پيراستن‌ و كسوت‌ خيال‌ را تخليه‌ نمودن‌ و به‌ بارگاه‌ تجرد كامل‌ عقلي‌ رسيدن‌ و رساندن‌ و در لفافه‌ي‌ هنر، سه‌ عالم‌ عقل‌ و مثال‌ و طبيعت‌ را به‌ هم‌ مرتبط‌ جلوه‌ دادن؛ و كاروان‌ دلباخته‌ جمال‌ محبوب‌ را از تنگناي‌ طبيعت‌ به‌ درآوردن‌ و از منزل‌ مثال‌ رهايي‌ بخشيدن‌ و به‌ حرم‌ امن‌ عقل‌ رساندن‌ كه‌ عناصر اصلي‌ هنر اسلامي‌ را تشكيل‌ مي‌دهند در سلاله‌ سلسله‌ سادات‌ و دوده‌ شجره‌ طوباي‌ شهادت‌ يعني‌ شهيد سعيد، سيد مرتضي‌ آويني و ديگر هنرمندان‌ متعهد ديني‌ تبلور يافت‌ و مي‌يابد.

هنر سواري‌ دلير كه‌ روي‌ ميدان‌ از او
چو كاغذ از كلك‌ او ز لعل‌ گيرد نشان‌

مهمترين‌ شاخص‌ هنر اسلامي‌ همانا توان‌ ترسيم‌ معقول‌ در كسوت‌ محسوس‌ و قدرت‌ تصوير غيب‌ در جامه‌ي‌ شهادت‌ است. هنرهاي‌ غيراسلامي‌ چون‌ جايي‌ در جهان‌ معقول‌ و ملكوت‌ ندارند و از عقل‌ منفصل‌ بي‌بهره‌ و از مثال‌ منفصل‌ بي‌نصيب‌اند و فقط‌ از وهم‌ وخيال‌ متصل‌ استمداد مي‌كنند، هرگز مايه‌ عقلي‌ نداشته‌ و ره‌آورد غيبي‌ ندارند، زيرا مكتبي‌ كه‌ ماده‌ را اصيل‌ مي‌داند و موجود غيرمادي‌ را خرافه‌ مي‌پندارد و تشنه‌ تجرّد و غيب‌ را افسانه‌ تلقي‌ مي‌كند، هيچ‌گاه‌ پيامي‌ از عالم‌ عقل‌ و غيب‌ ندارد و هرگز هدفي‌ جز وهم‌ و خيال‌ نخواهد داشت.
اوج‌ عروج‌ يك‌ انسان‌ از ديدگاه‌ هنرمند مادي‌ همانا مقام‌ مثال‌ متصل‌ وهمِ‌ به‌ هم‌ آميخته‌ است‌ و آنجا كه‌ سخن‌ از نام‌ و نان‌ و دوام‌ و دانه‌ نباشد هنرمند مادي‌ را راهي‌ نيست‌ و آنجا كه‌ از تشويق‌ و تقدير و ثنا و سپاس‌ و يادنامه‌ و مانند آن‌ اثري‌ نباشد هنرور مادي‌ را باري‌ نخواهد بود، زيرا قلمرو پرواز هنرپرداز مادي‌ همانا منطقه‌ي‌ بسته‌ي خيال‌ و مدار محدود وهم‌ است. ولي‌ مكتب‌ الهي‌ كه‌ عوالم‌ سه‌ گانه‌ طبيعت‌ و مثال‌ و عقل‌ را اثبات‌ مي‌نمايد و هر كدامِ آنها را مظهر نامي‌ از نام‌هاي‌ جلال‌ و جمال‌ الهي‌ مي‌داند و براي‌ عروج‌ انسان‌ ملكوتي‌ مرزي‌ قائل‌ نيست‌ و لقاء اللّه‌ را كه‌ هماره‌ بيكران‌ بوده‌ و هست‌ و خواهد بود مائده‌ و مأ‌دُبه‌ سالك‌ صالح‌ و عارف‌ واصل‌ و شاهد عاشق‌ مي‌داند، بحر تيار و درياي‌ مواج‌ هنرورزي‌ را فراسوي‌ هنرمند اسلامي‌ قرار مي‌دهد تا پيام‌هاي‌ گوناگون‌ را كه‌ از هاتف‌ عقل‌ و منادي‌ غيب‌ از وراي حجاب‌هاي‌ نوري‌ و ظلماني‌ دريافت‌ كرده‌ است‌ به‌ قلمرو مثال‌ منفصل‌ درآورده‌ و از آن‌ پايگاه‌ به‌ مرحله‌ وهم‌ و خيال‌ تنزل‌ داده،‌ سپس‌ به‌ منصّه‌ حسّ و صحنه‌ صورت نازل‌ نمايد تا باديه‌نشينان‌ تشنه‌ حس‌ را بر بال‌هاي‌ ظريف‌ هنر نشانده‌ و از خاكدان‌ طبيعت‌ به‌ دامنه‌ي‌ مثال‌ و خيال‌ رسانده‌ و از آنجا به‌ قلّه‌ رفيع‌ عقل‌ و مقام‌ منيع‌ غيب‌ واصل‌ كند، تا از زبان‌ مولاي‌ غيب‌ و شهادت، نغمه‌ي‌ دل‌انگيز (... فادخلي‌ في‌ عبادي‌ وادخلي‌ جنتي) را با گوشي‌ بشنود كه‌ در سايه‌ي‌ قرب‌ نوافل‌ فراهم‌ كرده‌ و با روحي‌ درك‌ كند كه‌ با ولاي‌ جمع‌ فضايل‌ به‌ دست‌ آمده‌ است‌ تا روشن‌ گردد كه‌ سير از زمين‌ طبيعي‌ به‌ سپهر مادي‌ نتيجه‌ هنر ماده‌ است،‌ ولي‌ سلوك‌ از طبيعت‌ به‌ مثال‌ و از آن‌جا به‌ عقل‌ ـ و خلاصه‌ جهان‌ را از عقل‌ شروع‌ كردن‌ و به‌ عاقل‌ ختم‌ نمودن‌ ـ محصول‌ هنر الهي‌ است‌ كه‌ اسلام‌ داعيه‌ي‌ آن‌ را داشته‌ و هماره‌ تربيت‌ يافتگاني‌ جامع‌ را ارائه‌ كرده‌ و مي‌كند و هيچ‌ هنري‌ به‌ از اين‌ نيست‌ كه‌ انسان‌ كامل‌ جامع‌ به‌ نوبه‌ي‌ خود، دو سر خط‌ حلقه‌ هستي‌ را به‌ هم‌ بپيوندد و صعود و نزولي‌ را كه‌ خود پيموده‌ است، در قالب‌ هنر عرضه‌ كند تا سالكان‌ هنردوست‌ را به‌ همراه‌ هنرپروري‌ خويش‌ به‌ منطقه‌ي‌ وسيع‌ آفرينش‌ آگاه‌ كند و فطرت‌ جمال‌دوست‌ و جلال‌نواز آنان‌ را از انس‌ با گلرخان‌ خاك‌آلود طبيعت‌ و نوازندگان‌ غبارين‌ ماده‌ و سرايندگان‌ ژوليده‌ زمين‌ و خوانندگان‌ گردگرفته‌ بستر غبراء برهاند و به‌ جمال‌ بي‌زوال‌ ماوراي طبيعت‌ و جلال‌ بي‌مثال‌ معني‌ و كمال‌ بي‌وبال‌ عقل‌ و غيب‌ و نواي‌ دلپذير و روح‌انگيز مولاي‌ هر عبد صالحي‌ برساند تا معلوم‌ شود كه‌ طواف‌ در مدار بتكده‌ و ميكده‌ و عشرتكده‌ و بالاخره‌ طبيعتكده، شايسته‌ انسان‌ هنرجو و كمال‌دوست‌ نيست،‌ بلكه‌ هنر در بازشناسي‌ مجدد عالم‌ و آدم‌ و جهان‌ را وسيع‌تر از منظر محدود طبيعيون‌ شناختن‌ و انسان‌ را همتاي‌ فرشتگان‌ بلكه‌ بالاتر ديدن‌ است، و راه‌ نيل‌ به‌ اين‌ هدف‌ سامي از عقبه‌هاي‌ كئود گذشتن‌ و ميدان‌هاي‌ مين‌ را با ايثار نفيس‌ و بذل‌ نفس‌ پشت‌ سر گذاشتن‌ و براي‌ همه‌ راهيان‌ كوي‌ هنر و سوي‌ ظفر ره‌آوردي‌ چون‌ ره‌ توشه‌ شهيد فقيد، سيد مرتضي‌ آويني آوردن‌ است. و جامه‌ رساي‌ هنر و پوشش‌ پرنياني‌ هنرپروري‌ جز بر اندام‌ كامل‌ جامع‌ سالكاني‌ چون‌ شهيدان‌ شاهد برازنده‌ نيست‌ و قباي‌ اطلس‌ هنر جز براي‌ قامت‌‌راست‌ قامتان‌ تاريخ‌ و شيفتگان‌ خدمت‌ نه‌ تشنگان‌ قدرت‌ زيبنده‌ نخواهد بود.
برتن‌ ناقصان، قباي‌ كمال‌ به‌ طراز هنر ندوخته‌اند
گرچه‌ قرآن‌ كريم‌ كه‌ كلام‌ خداي‌ بي‌چون است،‌ معارفي‌ والاتر از شهود عارفان‌ و فهم‌ حكيمان‌ و درك‌ فقيهان‌ و انديشه‌ متكلمان‌ و باور محدثان‌ و يافته‌هاي‌ مورخان‌ و صدها فرزانه‌ي‌ خردمند ديگر دارد، زيرا مجلاي‌ متكلم‌ نامتناهي‌ ـ هر آينه‌ ـ كلامي‌ نامحدود خواهد بود، چنانكه‌ درجات‌ بهشت‌ موعود، نامحدود به‌ عدد آيات‌ قرآن‌ كريم‌ مي‌باشد و به‌ قاريان‌ آگاه‌ به‌ معاني‌ و آشناي‌ به‌ احكام‌ و حِكَم‌ قرآن‌ گفته‌ مي‌شود (بخوان‌ و بالا برو) و خواننده‌ رسمي‌ بهشتيان،‌ داوود پيامبر است، ليكن‌ اثر بارز و شاخص‌ هنري‌ آن‌ همانا در اين‌ است‌ كه‌ از رهگذر فصاحت‌ و كوي‌ بلاغت‌ كه‌ چهره‌ خاص‌ هنر سمعي‌ است‌ لطايف‌ بلند عالم‌ لاهوت‌ را در پرده‌ استبرقي‌ عقل‌ پيچيده‌، آنگاه‌ در جامه‌ پرنياني‌ مثال‌ و خيال‌ و وهم‌ پوشانده،‌ سپس‌ در كسوت‌ حريري‌ آيه‌ و سوره‌ ارائه‌ نموده‌، در اين‌ حال‌ جهانيان‌ را به‌ تماشاي‌ آن‌ فراخوانده‌ و به‌ تحدي‌ و مبارزه‌ دعوت‌ كرده‌ و عجز همگان‌ را در ساحت‌ قدس‌ هنر ادبي‌ خويش‌ آشكار كرده‌ و قبل‌ از قيام‌ قيامت،‌ كوس‌ (لمن‌ الملك) سر داده‌ و پاسخ‌ اعتراف‌آميز و عجزآلود (للّه‌ الواحد القهار) را از همگان‌ دريافت‌ مي‌نمايد.
آنچه‌ سبعه‌ معلقه‌ را به‌ زير مي‌كشد، هنر ادبي‌ قرآن‌ است‌ و آنچه‌ ديوار كعبه‌ را از لوث‌ معلقات‌ سبع‌ تطهير مي‌كند هنر است، چه‌ اينكه‌ آنچه‌ بتكده‌ را از بت‌ها پاك‌ مي‌سازد تبر است‌ كه‌ يكي‌ به‌ دست‌ حضرت‌ ابراهيم‌ بت‌شكن‌ خليل‌ الرحمن‌ انجام‌ مي‌شود و ديگري‌ به‌ زبان‌ حضرت‌ محمد بن‌ عبداللّه‌ حبيب‌ اللّه‌ منادي: (انا افصح‌ من‌ نطق‌ بالضاد) صورت‌ مي‌پذيرد، و سرّ كاميابي‌ هنر قرآني‌ و ناكامي‌ هنر مزعوم‌ و فاعل‌ جاهلي‌ آنست‌ كه‌ هنر موهوم‌ جاهلي‌ از مرز سجع‌ و قلمرو قافيه‌ و منطقه‌ عروض‌ و ميدان‌ تشبيب‌ و غزل‌ و صحنه‌ي‌ قصيده‌ خرافي‌ و محدوده‌ خيال‌ و مثال‌ متصل‌ فراتر نرفت،‌ ولي‌ هنر ادبي‌ و معقول‌ الهي‌ ـ چنانكه‌ قبلاً اشاره‌ شد ـ مراحل‌ سه‌ گانه‌ عالم‌ امكاني‌ را در صعود و نزول‌ بدون‌ طفره‌ و فتور پيموده‌ و به‌ خاكيان‌ توان‌ جهش‌ به‌ عالم‌ فرشتگان‌ داد و هرگونه‌ خيال‌پردازي‌ موهوم‌ را محكوم‌ كرد و هيچگاه‌ از حق‌ نگذشت‌ و از باطل‌ سراب‌گونه‌ مدد نگرفت؛ و با ظهورش‌ نه‌ مجالي‌ براي‌ جاهليت‌ كهن‌ ماند و نه‌ موقعيتي‌ براي‌ جاهليت‌ جديد: (قل‌ جاء الحق‌ و ما يبدء‌ الباطل‌ و ما يعيد)

هنر نظر به‌ سراپاي‌ او اگر افكند
ز پاي‌ تا سر او جملگي هنر بيند

هنرمند قرآني‌ همان‌ فرزانه‌ي‌ جهان‌بيني‌ است‌ كه‌ هرگز به‌ مكتب‌هاي‌ الحادي‌ اعتنايي‌ ندارد و به‌ ره‌آورد بي‌مايه‌ مكتب‌هاي‌ مادي‌ چشم‌ نمي‌دوزد و عشق‌ ممدوح‌ هنري‌ و محمود ادبي‌ را با شهوات‌ مشئوم‌ و مذموم‌ بي‌هنري‌ اشتباه‌ نمي‌كند و ساكنان‌ كوي‌ عفاف‌ را به‌ بدحجابي‌ يا بي‌حجابي‌ كه‌ نفي‌ عفاف‌ را به‌ همراه‌ دارد دعوت‌ نمي‌نمايد و مرغ‌ باغ‌ ملكوت‌ را با نغمه‌ سرد ناسوتيان‌ سرگرم‌ نمي‌كند و فرهنگ‌ برائت‌ از طبيعت‌ و نزاهت‌ از ماده‌ را با آهنگ‌ ناموزون‌ خاكيان‌ از ياد نمي‌برد و سرانجام‌ تسليم‌ بي‌هنر نادان‌ نمي‌شود.

هنرمند كي‌ زير نادان‌ نشيند
كه‌ بالاي‌ سرطان‌ نشسته‌ است‌ جوزا

يعني‌ در چهره‌ گنبد مينا ستاره‌هايي‌ كه‌ شكل‌ خرچنگ‌ و سرطان‌ است‌ بعد از ستاره‌هايي‌ كه‌ شكل‌ جوزا و گوسفند سياه‌ - كه‌ در آن‌ نقاط‌ سفيدي‌ است‌ - واقع‌ شده‌ است. غرض‌ آنكه‌ هنر صادق‌ را از كاذب‌ جدا كردن، كار هنرمند الهي است، همان‌طور كه تشخيص تشنگي صادق از كاذب به‌ عهده‌ پزشكِ معالج بيمارِ مجروح‌ است‌ و همان‌ طوري‌ كه‌ تميز صبح‌ صادق‌ از كاذب‌ به‌ عهده‌ اخترشناس‌ ماهر است‌ و همان‌ طور كه‌ تبيين‌ اشك‌ صادق‌ و تفكيك‌ آن‌ از گريه‌ كاذبِ مدعيان‌ باطل،‌ به‌عهده‌ داوران‌ ورزيده‌ و قاضيان‌ مجرب‌ است. آري‌ امتياز هنر صادق‌ از كاذب‌ نيز در اختيار متخصصان‌ هنر الهي‌ است‌ كه‌ حق‌ را از باطل‌ و آب‌ را از سراب‌ جدا مي‌كنند و در پرتو تعليم‌ روح‌نواز قرآني، پاك‌ را از ناپاك‌ تمايز مي‌بخشند: (ليميز اللّه‌ الخبيث‌ من‌ الطيب.)
نكته‌اي‌ كه‌ عنايت‌ به‌ آن‌ براي‌ همه‌ اديبانِ هنردوست‌ و هنرمندان‌ ادب‌پرور سودمند است همانا اين‌ است‌ كه: گرچه‌ غالب‌ هنرهاي‌ پيروان‌ (بودا) و (برهمن) در جامه‌ تجسيم‌ و مجسمه‌هاي‌ بي‌روح‌ خلاصه‌ مي‌شود و نيز اكثر هنرهاي‌ حاميان‌ مسيح‌ و پيروان‌ عيسي‌ (ع) در كسوت‌ سنگ‌تراشي‌ و پيكرهاي‌ بي‌جان‌ خاتمه‌ مي‌پذيرد، ليكن‌ بخش‌ مهم‌ هنرِ پيروان‌ قرآن‌ و حاميانِ اعجاز كلامي‌ آن‌ در ترسيم، تصوير، تمثيل، تشبيه‌هاي‌ سمعي‌ و بصري‌ و بدون‌ تجسيم متبلور مي‌شود كه‌ پيام‌ خاصّ‌ خود را به‌ همراه‌ دارد تا همگان‌ ضمن‌ بهره‌وري‌ از هنر قرآن، در درياي‌ مواج‌ آن‌ غوص‌ كنند، بدون‌ دغدغه‌ غرق‌ شدن و از شناي‌ در آن‌ آبِ حيات بدون‌ آنكه‌ گرفتار خفگي‌ شوند،‌ لذت‌ ببرند.
اگر هنرمندي‌ از رهگذر صوت‌ حسن‌ و نغمه‌ غم‌زدا يا تصوير و ترسيم‌ و تمثيل‌ روح‌پرور، پيامي‌ به گوش‌ منتظران‌ نداي‌ غيب‌ برساند و از كنگره‌ عرش، صفير آشنايي‌ به‌ سمع‌ مشتاقان‌ كوي‌ وصال‌ واصل‌ كند و در نتيجه،‌ گروهي‌ را در دامن‌ شرع‌ مقدّس‌ به‌ واجب‌ و مستحب‌ تربيت‌ كرده‌ و از حرام‌ و مكروه‌ رهايي‌ بخشد، همانا هنرپرور اسلامي‌ است.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرتضي اهل فرياد از عمق جان بود
***سوال: ابتدا از آشنايي خودتان با شهيد آويني بگوييد

*فراستي:من سال 68 - 69 در هفته نامه "سروش " كار مي كردم و نقد فيلم مي نوشتم. راجع به فيلم "هامون " ساخته« مهرجويي» نقدي نوشتم .

***سوال:دوره سردبيري آقاي فيروزان بود؟

*فراستي:بله! اين نقد در سروش چاپ نشد چون خيلي تند بود و حجمش هم زياد . اگر حجم را كم و لحن را درست كنيد ،

***سوال:يعني آن موقع نقد فيلم آقاي مهرجويي تا اين حد حساس بود؟

*فراستي: هامون فيلم خيلي مهمي بود. به حدي مهم بود كه روشنفكران و بچه مسلمانها با هم طرفداراش بودند. فضا نسبت به فيلم خيلي مثبت بود. حتي بچه‌هاي تيپ مسلمان نظري هم طرفداراش بود. اين فيلم به عنوان "علي‌خواهي " جايزه جشنواره فجر را گرفت. روشنفكران هم همينطور و هنوز آن را بهترين فيلم مي‌دانند. اين را بگويم كه قبل از آاين ماجرا، مرتضي در ماهنامه سوره نقدي راجع به "مهاجر " ساخته "ابراهيم حاتمي كيا " نوشته بود كه در آن يك پاورقي گذاشته بود كه رجوع كنيد به نقد فراستي راجع به اين فيلم و البته يك نقل قول هم از نقد من كرده بود.

***سوال: شما سوره را دنبال مي‌كرديد؟

- فراستي:خير. من سوره را خوب نمي شناختم و حتي كمي هم برايم دافعه داشت چون تصورم اين بود كه به شدت تندرو و حزب اللهي است اما به گوشم رسيد كه اين مطلب از مرتضي آويني در سوره چاپ شده. مطلب را خواندم . مرتضي شنيده بود كه "فراستي " نقد تندي عليه هامون دارد كه سروشي ها چاپش نكردند. به من از طريق "حميد روزبهاني " كه آن موقع در سوره بود پيغام فرستاد كه بيا و نقد "هامون " را بياور چاپ كنيم.

***سوال:تا آن زمان ايشان را نديده بوديد؟

- فراستي:خير. رو در رو نه.

***سوال: با اعضاي ديگر حوزه هنري هم ارتباط خاصي نداشتيد؟

- فراستي:خير. اما اولين برخوردم با مرتضي در همان حوزه هنري بود. يك روز حوزه هنري فيلم "مشق شب " ساخته "كيارستمي " را در تالار انديشه به نمايش گذاشت .من در تالار نشسته بودم.در ميانه فيلم يك نفر كه دو - سه رديف جلوتر از ما نشسته بود شروع كرد به عليه فيلم موضع گرفتن. ما صدايش را مي‌شنيديم كه خيلي آتشين عليه فيلم حرف مي زد. من هم به همان شكل داشتم هر چه از دهنم درمي آمد به فيلم و كارگردان مي گفتم. آن بنده خدا كه پشتش هم به ما بود عرقچين سياهي به سر داشت. به بغل دستي ام گفتم اين مرتضي آويني نيست؟ گفت از كجا متوجه شدي؟ گفتم اين "مايه " فقط مي تواند مال او باشد. گفت: بله. فيلم تمام شد. ما بلند شديم و مرتضي از كنار ما رد شد.برخورد اول ما همين بود اما شك دارم كه با هم سلام عليك كرديم يا نه.

***سوال: شمايل مرتضي را در ديدار اولتان در سوره به ياد داريد؟

- فراستي:بله. 2-3 روز بعد از ديدن "مشق شب "به حوزه رفتم و نقد هامون را به مرتضي دادم.مرتضي تازه از سفر پاكستان آمده بود .خيلي ژوليده بود ، عرقچين مشكي به سر داشت و موها و محاسنش كوتاه بود. در دفتر مجله نشستيم به صحبت. ايشان گفت من سردبير نيستم و مسئول صفحات سينمايي هستم. نقد را خواند و گفت آن را چاپ مي‌كنيم . گفتم آقا مرتضي اين حذفي ندارد ها! گفت خيالت راحت. آن موقع "سيد محمد آويني " سردبير بود. سيد محمد براي اين كه زهر مطلب مرا كم كند يك نقد يك صفحه‌اي نوشت و صفحه سمت راست مطلب من جا داد ، با امضاي "محمد منزوي " كه در دفاع از "هامون "بود. مجله كه چاپ شد چند روز بعد مرتضي زنگ زد و گفت كجا هستي؟ بيا كارت دارم! رفتم. گفت: مطلب بعدي را بده. مطلب بعد را دادم. گفتم آقا مرتضي اين مطلب چيست كه كنار مطلب من چاپ شده؟
مرتضي گفت نظر سردبير است. گفتم چرا اسم نزده؟ گفت كاريت نباشه. تو كار خودت را بكن، مطلب خودت را بنويس تا چاپ شود. اين طوري بود كه ما سوره‌اي شديم .

***سوال:تصور قبلي تان از ايشان چطور بود؟

*فراستي:فكر مي‌كردم يك بچه مسلمان به شدت راديكال، ايدئولوژيك و البته باسواد باشد اما اذعان مي كنم كه تصور نمي كردم اين قدر باسواد باشد. از گذشته اش هم چيزي نمي‌دانستم.

***سوال:در اين آدم چه چيزي را غالب ديديد؟

- فراستي:او را آدمي ديدم كه به شدت روي مواضع خود محكم است. به شدت مؤمن و معتقد است و در عين حال ظرفيت بسيار زيادي دارد و آدم بازي دارد.واقعا ظرفيت بالايي براي شنيدن صداي مخالف خود را داشت و به معناي واقعي كلمه هم مومن و انقلابي بود

***سوال: با خود نگفتيد از يك آدم متشرع چگونه منتقد سينما در مي‌آيد؟

-فراستي: خير. اين براي من مسلم بود كه مرتضي فيلمساز نيست(منظورم فيلم داستاني است) بلكه يك نظريه پرداز است و اصول بسيار محكمي هم دارد.

***سوال: كارهاي قبلي او را ديده بوديد؟

* فراستي: بله. "سراب " را ديده بودم.

***سوال: ظاهراً مراودات شما با ايشان خيلي نزديك بوده.

*فراستي: بله. ما به سرعت به هم نزديك شديم و عقايد مشترك زيادي نسبت به سينما و جريان روشنفكري داشتيم. در همين خط جلو رفتيم تا زمان وزارت ارشاد آقاي خاتمي كه فشار زيادي به ما آمد.در اين زمان بود كه مرتضي مطلب "تحجر و تجدد " را چاپ كرد.

***سوال: راجع به حوادث اين مقطع زماني بيشتر صحبت كنيد.

*فراستي: در زمان وزارت آقاي خاتمي در سوره يك مصاحبه با مهدي نصيري سردبير وقت كيهان چاپ كرديم. راستش من مخالف اين مصاحبه بودم. به مرتضي گفتم: اين درست نيست، گفت: عيبي ندارد. بگذار ما مرزبندي‌مان را با روشنفكران كامل كنيم. گفتم: من اين را قبول دارم اما نگاه‌مان با نصيري يكي نيست. مصاحبه چاپ شد و تبعات خود را به دنبال آورد. يكي دو شماره بعد مطلبي نوشت و در آن مطرح كرد كه ما بر خلاف كيهاني‌ها فرهنگ را دنباليچه‌ي سياست نمي‌دانيم. از آن پس طيف گسترده‌اي ما را مورد حمله قرار دادند كه تريبون آنها عمدتاً روزنامه‌هاي كيهان و جمهوري اسلامي بود. تا اينكه داستان بوسني پيش آمد. من به غير از اينكه مسئوليت صفحات سينمايي را داشتم، معاون مرتضي هم بودم. اگر مرتضي در شرايطي نمي‌توانست صفحات مجله را ببندداين كار را من انجام مي‌دادم. مرتضي هم در آخر كار مي ديد. در همان روزها مرتضي يك عكس از بوسني براي چاپ داد. عكس متعلق بود به يك جوان بوسنيايي اما شمايل اين جوان به قول امروزي‌ها حسابي "رپ " بود و در عين حال يك پيشاني بند "الله اكبر " هم به سر بسته بود.
گفتم: آقا مرتضي اين را روي جلد نزنيم، تبعات دارد.
اوضاع فعلي اين چيزها را نمي‌طلبد، دخل ما را مي‌آورند. گفت: نه! بزنيم. بعد از كلي بحث راضي شد و گذاشتيم جلد 2، اما باز با اين وجود كلي به ما حمله شد. يك عكس هم از فستيوال كن روي جلد گذاشتيم. عكس كمي مشكل داشت. تكه تكه بود كه بابت آن عكس و عكس صفحه 2 و مطالبي ديگر، برخي مطبوعات شديد عليه ما نوشتند. ما در آن زمان در سوره تحت حمله شديد جبهه تحجر و تجدد به صورت توامان بوديم. بعدها بعد از رفتن خاتمي از ارشاد مرتضي يك نامه به آقاي خاتمي نوشت و در آن نامه بيشتر تحجر را زد، بدون تغيير دادن موضعش. كاري كه مرتضي در سوره انجام داد كه به نظر من دستاورد بزرگ آن مجله است (غير از كارهاي روايت فتح) و در تاريخ ايران ماندني هم است اين بود كه فضاي مجله را ديالوگ ‌كرد. مرتضي مي‌گفت مجله بايد جايي باشد كه مطبوعات آن طرفي‌ها هم نظرشان منعكس شود. مثلاً يادم مي‌آيد مرتضي عليه مسعود بهنود مطلبي نوشت ولي همزمان اعلام هم كرد كه او حق دارد جواب دهد. در مورد ديگران هم همين طور بود. يعني گفتماني را كه بعدها دوم خردادي‌ها ادايش را درآوردند به طور جدي در سوره پياده كرد و هنوز هم در جاي ديگر انجام نمي‌شود. من به وحيد جليلي هم‌، وقتي مي‌خواست دوره جديد سوره (دوره چهارم) را دربياورد گفتم: وحيد بايد اين تيپي جلو بروي. گفت: من مي‌خواهم مجله پايگاه بچه مسلمان‌ها باشد. گفتم: ميل خودت است اما تجربه من در سوره آويني اين طور مي‌گويد.

***سوال: گرايش سياسي شهيد آويني را مي‌دانستيد؟

*فراستي: به هيچ وجه در چارچوب جناح‌هاي سياسي قرار نمي‌گرفت. مرتضي از نظر سياسي وقتي مي‌خواست رأي بدهد به جناح رأي نمي‌داد، به آدم رأي مي‌داد و مفصل تحقيق مي‌كرد. يادم هست در انتخابات مجلس، 6 نفر را از ليست‌هاي مختلف پيدا كرده بود و به من گفت: به اينها رأي مي‌دهم، سابقه انقلابي‌شان را مي‌دانم. هم طرفدار امام هستند و هم جناح باز نيستند و مردمي‌اند. اين تفكر تا آخرين لحظه با مرتضي بود؛ علاقه شديد به امام و اعتقاد جدي به جبهه و جنگ داشت. آدم متفكري بود كه اشراف فراواني به جريان روشنفكري داشت. فلسفه غرب را خوب مي‌فهميد و "پوپر " را كه قبله آمال داخلي‌هاست عالي مي‌شناخت. او به شدت با سواد بود و روشنفكري به طور كامل در او محقق شده‌ بود. به همين دليل توانست با انقلاب و جنگ دفاعي از آن عبور كند. چيزي كه تا به امروز در مورد دوستان به اصطلاح تازه روشنفكر شده (به خصوص فيلمساز) محقق نشده است.

***سوال: شما آويني را فيلمساز نمي‌دانيد در حالي كه ايشان مستند ساز است، پس بايد نتيجه گيري كنيم كه احتمالاً شما "مستند " را "فيلم " نمي‌دانيد. درست است؟

*فراستي: بله. مراد من از فيلم، فيلم بلند داستاني است. من فكرمي‌كنم بايد با "مستند " حرف زد و معتقدم آدمي كه اين چنين اهل نظر است اساساً نمي‌تواند "قصه گو " باشد و فيلم بلند سينمايي براي گيشه يا حتي نيمه گيشه بسازد. مرتضي از اين نوع آدم‌ها نيست و نبود. اگر صد سال‌ ديگر هم زندگي مي‌كرد، به نظر من مستند مي‌ساخت و سمت ساخت فيلم بلند داستاني نمي‌رفت.

***سوال: به نظر شما ايشان ادعاي ساخت فيلم داستاني را هم نداشتند؟

*فراستي: به هيچ وجه.

***سوال: اما بعضي‌ها مدعي هستند ايشان مي‌خواست اواخر عمرش فيلم داستاني بسازد.

*فراستي: من بي‌خبرم.

***سوال: آقاي همايونفر مي‌گويد در شب آخر قبل از سفر ايشان به جنوب مرتضي را در منزل آقاي رجبي معمار ديده و آن جا شهيد آويني به ساختن كار داستاني تمايلي نشان داده است.

*فراستي: من يك كلمه كه دال بر اين ادعا باشد از شخص مرتضي نشنيدم.

***سوال: از داوري شهيد آويني در جشنواره نهم فيلم فجر چيزي به خاطر داريد؟

*فراستي: بله. يادم هست ايشان در اتاق ما نشسته بود كه تلفن زنگ زد. اتاق من ومرتضي در ابتدا يكي بود اما اين اواخر به خاطر رفت و آمد زياد به اتاقش، اتاق‌هايمان را جدا كرديم . در اتاق مرتضي هميشه باز بود و افراد مختلفي همين طور در اتاقش رفت و آمد داشتند. بالاخره من اتاقي گرفتم و رفتم به گوشه‌اي از سوره.
آن روز مرتضي در اتاق من بود كه آقاي لاريجاني زنگ زد. گوشي را برداشتم و سلام و عليكي كرديم. همديگر را مي‌شناختيم. ايشان گفت: مي‌خواهيم آقاي آويني يكي از داوران جشنواره فجر باشد. به مرتضي گفتم: داور جشنواره مي‌شي؟ گفت: بروم يا نروم؟ گفتم: برو. مي‌روي و اثر خود را مي‌گذاري. خلاصه آخرش به اين جمع بندي رسيد كه برود و مرتضي داور شد. طي چند روزي كه داور بود مرتب تماس تلفني داشتيم. من پرسيدم كه فيلم خوب چه ديدي تا من هم بينيم. روز آخر زنگ زد و گفت: مسعود بيا به تالار وحدت. گفتم چرا؟ گفت بيا. من بيانيه پاياني را نوشتم و مي‌خواهم قبل از خواندنش، تو آن را مطالعه كني. وقتي رفتم ديدم بي‌تاب است. بيانيه را نگاه كردم و گفتم: اين كه بيانيه مرتضي آويني نيست. ما يكبار مي‌توانيم داور شويم و حرف‌هايمان را بزنيم. تو الان داوري شدي و من در اين بيانيه فقط 30 درصد مرتضي را مي‌بينم. گفت: همين طور است. چون من كه تنها نبودم. من يك نظر دارم. در نهايت مرتضي با اكراه همان متن را به عنوان بيانيه پاياني نهمين جشنواره فيلم فجر خواند و خواندن چنين متني آن قدر برايش فشار داشت كه از آن روز به بعد تا روزي كه زنده بود خروسك گرفت و صدايش در نمي‌آمد. مرتضي اهل فرياد از عمق جان بود و آن روز چون مجبور شد ملاحظاتي داشته باشد و فريادش را نزند حسابي اذيت شد. فرداي شبي كه بيانيه را خواند در سوره ديدم‌اش . ديگر سر حال نبود و خروسك صدايش هم معلوم بود. تا روز قبل از رفتنش به فكه همين طور بود.

***سوال: يعني تمام بيانيه نهايي جشنواره نهم را شهيد آويني نوشته است؟

*فراستي: بله. نثر بيانيه متعلق به مرتضي است اما جمع بندي نظر داوران است. طبيعي هم بود كه نمي‌توانست نظر كامل مرتضي باشد.

***سوال: درباره "هيچكاك هميشه استاد " بگوييد. انتشار اين كتاب هم از جمله مواردي بود كه حملات قابل توجهي را در زمان حيات شهيد آويني متوجه ايشان كرد .

*فراستي: يك روز به مرتضي گفتم: اين طور نمي‌شود كه روشنفكران هر كاري مي‌خواهند انجام دهند و ما هم بي‌كار بنشينيم. ما فقط داريم نقد مي‌كنيم و بساط آنها را به هم مي‌ريزيم اما اين كافي نيست، ما بايد يك الگوي جايگزين مطرح كنيم. الگوي داخلي‌مان كه سينماي جنگ است، بايد يك الگوي ديگري را هم در زمينه سينماي خارجي مطرح كنيم.
پرسيد نظرت چيست؟ گفتم: روشنفكران و مسئولان كه تاركوفسكي را علم كردند(البته به نظر من الان هم همان بساط است و اين دو دسته امروز هم در كنار هم‌اند) گفتم: بيا مقابل تاركوفسكي يك آدم حسابي علم كن. گفت: مثلا كي؟ گفتم: هيچكاك، مرتضي گفت: مسعود! هيچكاك تكنسين بزرگي است ولي به لحاظ نظري مقابل تاركوفسكي كم نمي‌آورد؟ اين بابا متفكر است. من در جواني چند تا فيلم از هيچكاك ديدم اما بايد دوباره و بيشترفيلم ببينم. چند تا فيلم بده ببينيم.

***سوال: اما آن قدر كه من مي‌دانم شهيد آويني معتقد بود كه تاركوفسكي از مباني سينما هم خبر ندارد.

*فراستي: دقيقاً، اما تاركوفسكي كتاب‌هاي نظري جدي دارد. كتاب معروفش به نام "پيكر تراشي زمان " كه مرتضي هم آن رامي‌شناخت از لحاظ نظري كتاب قابل تأملي است، يا يك گفت‌وگو دارد كه حرف حسابي در آن زياد است. تاركوفسكي اگر فيلم نمي‌ساخت من شخصاً مي‌گفتم كه نظريه پرداز خوبي است. به ‌هرحال مرتضي ترديد داشت كه در مقابل اين جبهه روشنفكري هيچكاك تاب ايستادن داشته باشد. گفت فيلم برسان به من. 5-4 تا فيلم ديد. روز دوم - سوم كه فيلم‌ها را مي ‌ديد گفت: مسعود! هيچكاك انتخاب درستي است.
يادم مي‌آيد دانشكده صدا و سيما فيلم "مرد عوضي " از هيچكاك را گذاشت. مرتضي با خانم اميني آمدند و ديدند. مرتضي بعد از پايان فيلم گفت: اين بي‌نظير است. اين فيلم به معيارهاي مورد نظر ما خيلي نزديك است. ما شيعه جماعت خيلي مي‌توانيم با هيچكاك ارتباط برقرار كنيم. خلاصه آويني مطمئن شد كه مي‌تواند روي هيچكاك مانور بدهد و مقابل جبهه روشنفكري داخلي مطرحش كند. آن موقع ما هنوز نشر نداشتيم. با "سيد مهدي شجاعي " كه آن روزها "انتشارات برگ " را داشت صحبت كرديم تا كار به صورت مشترك با آنها دربيايد. اين نخستين تجربه كتابي‌مان بود و گفتيم شايد درست‌تر باشد كه يك ناشرهم كنارمان باشد.
تلويزيون همان موقع فيلمي از هيچكاك را نشان داد. مرتضي شبانه به من زنگ زد و گفت: اين فيلم را ديدي؟ به نظر من بي نظير است. فيلم «جنايت» هيچكاك را مي‌گفت.

***سوال: اما همان موقع مطرح شد و حتي مطبوعات نوشتند كه آويني تحت تأثير فراستي اين مجموعه را منتشر كرده است.

*فراستي: بله. كيهان اين را نوشت اما حقيقت اين است كه مرتضي فيلم‌هاي زيادي از هيچكاك را ديد تا به اين نتيجه رسيد كه هيچكاك مهم‌ترين است.
با رجوع به مقاله آويني در همين مجموعه "هيچكاك هميشه استاد " مي‌توان فهميد كه چنين مواضعي را اصلاً مي‌شود با تأثير پذيري اتخاذ كرد يا اين كه بايد شناخت جامعي از موضوع داشت
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرتضي آويني به «پس فردا» تعلق داشت
يكي از متفكران مي‌گويد: مراسم يادبود به مثابه‌ي مراسم متفكرانه، به معني آن است كه ما در عالم تفكر به مبدأ و اصل بازگرديم و ذكر و فكر كنيم، آن هم در عالمي كه تفكربرانگيزترين مسأله اين است كه ما فكر نمي‌كنيم. اگر مراسم يادبود به بيان چيزهاي متعارف و ظاهري زندگي محدود شود، صرفاً خود را به اين كلمات سرگرم كرده‌ايم و شنيدن چنين سرگذشتي به هيچ تفكري نياز ندارد و هيچ تأملي را در آنچه بي‌واسطه و پيوسته به حقيقت وجود هر يك از ما، به مثابه يك كل، مربوط مي‌شود طلب نمي‌كند. از سويي ديگر، مراسم يادبود پيوسته از جهت فكري روي در فقير شدن دارد، زيرا همه و از جمله آنان كه تخصصي فكر مي‌كنند، اغلب به اندازه‌ي كافي در فكر فقيرند و سهل‌انگار در انديشيدن و تفكر، زيرا در اين روزگار كه بي‌فكري چون زائري مرموز همه‌جا آمد و شد دارد، همه چيز را به سريع‌ترين و سطحي‌ترين وجه تلقي مي‌كنيم، تا زود و در يك لحظه فراموشش كنيم.
دوستي ديروز مي‌پرسيد: ما ايراني‌ها چرا معمولاً زماني كه مرگ سراغ كسي مي‌آيد همه شتابان به او توجه مي‌كنيم و نظر ما به او جلب مي‌شود. منظور او شهيد آويني بود. البته درباره‌ي اين شهيد تا جايي كه دوستان و هم‌فكرانش، او را مي‌شناختند اين‌گونه نبود كه بعد از مرگ آن عزيز به ياد او بيفتند. مرد ساده‌اي بود با لباسي بسيار ساده، اما سيرت و باطن او براي اهل بصيرت آشكار بود. اما به هر حال مرگ مسأله‌اي اساسي در جهان است و معمولاً هم از ياد مي‌رود. خصوصاً در تمدني كه كم‌وبيش تحت‌تأثير امواج تقدير تاريخي آن هستيم، يعني تقدير غربي كه گاه چنان بر ما احاطه پيدا مي‌كند كه از زبان غرب و به عنوان سخن‌گوي غرب سخن مي‌گوييم‌ ـ براي ما هم ممكن است اين آثار آشكار شود. در سرزميني كه براي جنازه‌ها تشييع‌هاي بسيار مجلل مي‌گيرند، خون مرده‌ها را مي‌كشند، آن‌ها را آرايش مي‌كنند، در تابوت مي‌گذارند و در تشييع جنازه آن‌ها گاه عده‌اي ‌ـ كم‌ يا بيش‌ ـ شركت مي‌كنند، مرگ بسيار كم مطرح مي‌شود. البته بعضي از فلاسفه و متفكران غرب متذكر مرگ شده‌اند، اما براي ما كه در عالم ديني زندگي مي‌كنيم مرگ يك مسأله اساسي و جدي است.
ما به عنوان انسان تنها موجودي هستيم كه مي‌ميريم. همه «فاني»اند، اما «مرگ» صفت انساني است. با مشاهده‌ي مرگ يك انسان، حقيقتي، آن حقيقت غيبي باطني فطري، براي ما انكشاف حاصل مي‌كند، چنان‌كه به فقر ذاتي خودمان متذكر مي‌شويم و پي مي‌بريم. با ياد مرگ آنچه در درون انسان پنهان است آشكار مي‌شود. نام «كيومرث» يعني «آدم» اديان ايران باستان نيز به مفهوم زنده‌ي ميرا كه تركيب گئو(gayo) و مرت(Mart) و مرتن(Maretan) است، به نحو اجمال متذكر مرگ و مرگبار بودن زندگي انساني است.
مشاهده مرگ در انسان، چه در انسان‌هايي كه وجودشان مشحون از پليدي و گناه است و ناگهان از مقام اوج به حضيض ذلت و مرگ و فنا مي‌افتند، و چه انسان‌هاي مقدسي كه از گناه رسته و به افق ساحت قدس و معصوميت اوليا و انبيا نزديك مي‌شوند، حالي غريب در ما ايجاد مي‌كند. مرگ انسان‌هاي نوع اول اين احساس را در ما برمي‌انگيزد كه چگونه يك انسان قدرتمند پس از دوره‌اي اوج به مغاك‌هاي تاريك مذلت سرنگون مي‌افتد، و ذليل‌ترين مردم جهان مي‌شود، و مرگ انسان‌هاي نوع دوم،‌ دلتنگي براي فقدان عزيزي است كه اين جهان و زمين و آسمان هيچ‌گاه ظرفيت گنجايش آنان را ندارند. انسان‌هاي جاودان براي عالم ديگري، عالم عرشي، به وجود آمده‌اند و حضور در اين عالم عرضي است نه ذاتي و اصيل. ترك عالم فنا و جدايي آن‌ها ما را به فقر داتي خود و عظمت روحي آن عرشيان مأنوس مي‌كند. به هر تقدير، آزمون مرگ دائماً به انسان تذكر مي‌دهد كه اين عالم، عالم بقا نيست و همه، حتي بزرگان، افتاده در مرگ و عدم‌اند، و همه در معرض فنايند، و تعلّق نفساني به اين عالم فاني در حال حيات نيز عين «مرگ و جست» است كه مرادف با نابودي و هبا و هدر شدن است.
تجربه‌ي دردناك مرگ اختصاص به ما ندارد. در تراژدي‌هاي يوناني عجيب به اين نكته توجه مي‌كردند. در تراژدي‌ها و حتي نظريه‌ي ارسطو به نام «كاثارسيس» مي‌بينند كه مرگ وسيله‌اي است براي تهذيب نفس و پالايش روان. در همان عالم يوناني، در همان عالمي كه در آن معاد خيلي هم جدي نيست، شما مي‌بينيد كه مثلاً در داستان اديپوس شهريار، يك فردي كه به ظاهر در بالاترين اوج مقام انسان يوناني است، ناگهان به پايين‌ترين و حضيض‌ مراحل و مراتب حيات خودش نزول مي‌كند و اين تفكر مرگ‌آگاهانه، به نوعي، براي يونانيان عقده‌گشايي مي‌كرد، و آنان را به يك پالايش نفساني وادار، به نحوي كه نيچه در تفسير فلسفي هنر يوناني مي‌گويد: اگر هنر نبود‌ ـ همين تجربه‌ي حضوري از عالم در تراژدي ‌ـ چه‌بسا كه يوناني‌ها خودكشي مي‌كردند. آن‌ها در تراژدي‌ها مي‌ديدند كه ديگراني كه خيلي بالاترند واقعاً سقوط مي‌كردند، در حالي كه اينان آدم‌هايي عادي‌اند. اين سقوط ناگهاني براي انسان خيلي سنگين نيست.
هنر و تراژدي در نظر نيچه رنج‌هاي جانكاه حيات نيست‌انگارانه‌اي را كه با سقراط و افلاطون براي يونانيان آغاز شده بود تلطيف و قابل تحمل مي‌كرد. در عالم ديني اين معاني ديگر جاي اصيل خود را دارد، اين كه انسان مخفوف به عدم است، گذشته و آينده انسان را عدم احاطه كرده، ذات انسان عدم، بالا و پايين، پيش و پس، و درون و بيرون انسان عدم، ظاهر و باطن انسان عدم است و همين حدّي كه انسان دارد، حكايت از مرگ او مي‌كند. با مرگ، اين حقيقت كه در باطن انسان به نحو حضوري و فطري وجود دارد، و مستور است، به ياد انسان مي‌آيد و انسان را متذكر به مراتبي مي‌كند، انسان را از روزمرگي و افق متعارف و عالم فاني جدا مي‌كند و او را به «افق اعلي» مي‌برد، به افق معاد و ساحت قدس مي‌برد و او را متذكر حقايقي مي‌كند. در اين ميان، در تذكر به راه و رسم تفكر شهيد آويني هم يكي از حقايقي كه مي‌تواند به ما گوشزد شود، همين مسأله مرگ و در معرض فنا بودن ماست. قطعه ضبط شده‌ي شهيد در باب مرگ‌آگاهي يا تعريف هنر به تجربه مرگ، مصداق همين معاني است.
ما در مقام انساني كه در عالم دين زندگي مي‌كنيم، هنوز اين عالم را ترك نكرده‌ايم، هرچند شاهد هجومي سيطره‌طلبانه از سوي فرهنگ واحد جهاني غرب برخود بوده‌ايم و با حضور فرهنگي كه در سيصد، چهارصدساله‌ي اخير در جهان نضج گرفته و به صورت يك غول عظيمي سايه‌هايش در اين صدوپنجاه سال اخير بر سر ما هم گسترده و ما دائماً در حال مقاومت در برابر اين موجود مهاجم جهاني هستيم، به هر حال، باز متذكر مرگ هستيم و ياد مرگ مي‌كنيم.
شهيد آويني در آثار خويش مسايل مختلفي را مطرح كرده است، آثاري كه از ايشان باقي است، چه اثر تأليفي و چه اثر سينمايي، در دو دسته مي‌توان لحاظ كرد: دسته اول، آن آثاري كه مبتني بر نوعي تفكر تفصيلي خودآگاهانه تاريخي است كه از حكمت معنوي نيز با واسطه بهره مي‌گيرد. شهيد در اين آثار سعي مي‌كند وضع كنوني و ديروز و امروز جهان موجود را تبيين كند و جايگاه انسان را، در جهان خودآگاهانه و به تفصيل، تفسير و تأويل ‌كند. دسته دوم آثار آويني در مقام تفكر معنوي است و از محاجه با جهان كنوني پرهيز مي‌كند و تعلقش به جهان فردا و پس‌فردا است.
«پس‌فردا» از كلماتي است كه مرحوم سيدناالاستاد وضع كرده بود و به جهاني مربوط مي‌دانست كه از وراي ديروز و امروز و فردا مي‌گذرد و به اين‌سو و آن‌سو يا فراسوي زمان نيست‌انگار غرب‌زده، تعلّق دارد. اما اصطلاح «فردايي ديگر» به نحوي تفكر غيرتقليدي در نظر شهيد آويني بازمي‌گردد كه شهيد آن را به مكاشفه، زمان عالم ديگر مي‌دانست. شهيد آويني در طريق تفكر به راهي رسيد كه تفكّر او را «تفكّر پس‌فردا» بايد ناميد و تفكّر ديروز و امروز و فردايش «تفكّر انتظار آماده‌گر» و ستيز با جهان اغيار و نفس غرب‌زده خويشتن است و تفكّر پريروزش «تفكّر امت واحده» و پس‌فردايش، «تفكّر امام موعود» و «تفكّر معنوي و ديني حقيقي».
اكنون مي‌خواهيم اجمالاً به «سير و سلوك پس‌فردايي» در نظر شهيد آويني نظر كنيم كه «ايمان را منجي جهان فردا» مي‌دانست. ابتدا بايد پرسش كرد كه مميزه‌ي تفكر فردا و پس‌فردا چيست؟
يكي از متفكران مشهور غرب يعني هيدگر كه در نوشته‌هايش به «تفكر معنوي» خيلي توجه دارد، در نظرش مميزه‌ي عالم آينده، «تفكّر معنوي» است. بي‌آن‌كه بخواهيم تفكر معنوي پس‌فردايي شهيد آويني را كه در ساحت قدس ديني به تفكر معنوي نظر دارد، به تفكر معنوي هيدگر تحويل كنيم و تقليل دهيم. تفكر معنوي تفكري است كه در برابر تفكر حساب‌گرانه قرار مي‌گيرد و آن چيزي است كه در جهان امروز خبري جدي از آن نيست. امروزه تفكر حساب‌گر است كه در حال فراگير شدن، جهان را زير سايه خود گرفته است. اين تفكر حساب‌گر را همه ما مي‌شناسيم. ويژگي مهم تفكر حساب‌گر و تفكر غير معنوي اين است كه به هر شيء كه نگاه مي‌كنيم جنبه‌اي از شيء را در ذهن خود بياوريم كه سود و فايده‌اي بر آن مترتب است. اين وجهه‌نظر و اين نوع تفكر كه در حقيقت تفكر نيست، در همه چيز مي‌تواند راه يابد. وقتي زني به مردي نگاه مي‌كند، يا مردي به زني نگاه مي‌كند، و يا وقتي انساني به شيئي نگاه مي‌كند، اگر ايننگاه همراه با ميل به تمتع بود، مسلماً از حوزه تفكر معنوي خارج است و جهان امروز انباشته از اين تفكر است.
اين متفكر (هيدگر) به نكته‌اي اساسي در همان رسال«وارستگي» اشاره مي‌كند. بدين مضمون كه آن چيزي كه جهان را در معرض خطر قرار داده، نه جنگ جهاني سوم است و نه انفجار بمب هسته‌اي، بلكه آنچه از همه خطرناك‌تر است سيطره‌ي تفكر حساب‌گرانه تمتع‌آميز و تمتع‌طلبانه‌ي تكنيكي بشر درباره‌ي جهان است و اين كه بالاخره روزگاري تفكر حساب‌گرانه تنها طريق انديشيدن در جهان ما شود. «تفكر تكنيكي» هم مميزه نهايي‌اش همين «تمتع‌آميزي» است، يعني به جهان چنان نگاه كنيم كه فايده‌اي براي ما داشته باشد.
البته هيدگر مخالف تفكر حسابگر نيست، بلكه از اين هراس دارد كه تفكر حساب‌گر به صورت تنها انديشيدن و منطق تفكر بر جهان غلبه كند. در اين حال، انسان در معناي عميق «آنچه» (آن كل وجودي) كه بر همه چيز حاكم است تأمل كند و اين چيزي است كه هيدگر آن را خطرناك‌تر از احتمال وقوع غيرمنتظره‌ي جنگ جهاني سوم و نابودي كل زمين و بشر مي‌داند، زيرا اين خطر يعني سيطره تفكر حساب‌گر، دائماً بر اساس مفروضات و اغراض خاص عملي به اشيا توجه مي‌شود و آن‌ها را با اعداد و ارقام و ماشين‌هاي محاسبه مي‌شمارد و همواره احتمالات اقتصادي را محاسبه مي‌كند و از يك چشم‌انداز به چشم‌انداز ديگري مي‌رود و هيچ‌گاه توقف نمي‌كند، به گونه‌اي كه حتي اگر با اعداد و ارقام و ماشين‌هاي محاسب سرو كار نمي‌داشت و غايت خويش را فايده و سود عملي قرار مي‌داد باز حساب‌گرانه مي‌بود. با تفكر حساب‌گرانه و اعدادانديش،‌ دائماً در حال گريز از تفكر معنوي است. به زعم مدعيان، تفكر معنوي فراتر از دسترس فهم عادي و بر فراز واقعيت سرگردان و در پرداختن به امور روزمره‌ي عاري از ارزش است و در پيش بردن امور عملي هيچ سودي از آن حاصل نخواهد شد. البته اين نظر بي‌وجه نيست اما تمام ماجرا هم به اين مسأله ختم نمي‌شود. تفكر معنوي بي‌آنكه تفكر حساب‌گرانه را شأني از ساحات وجودي حيات انساني از جمله ساحت علم‌اليقين انكار كند، تماميت آن را در وجود و حيات انساني نمي‌پذيرد. در نقطه مقابل فلسفه‌هاي پوزيتيويستي و امثال آن، اين تفكر لازمه‌اش نگاه كردن به جهان چونان موجودي است كه مي‌شكفد و هر چيز گرچه ريشه در خاك دارد، سر به آسمان‌هاي برين مي‌سايد. اگر ساحتي از ساحات شيئت اشيا تمتع از آن‌هاست به جهت ساحت خلقي‌شان، ساحات متعالي آن اشياء ساحت غير تمتعي و غير حساب‌گرانه آن‌هاست. اگر انسان به ديگران چون ابزار تمتع نظر كند و آن‌ها را چون گلي جمالي يا جلالي بنگرد، آن‌گاه حقيقت از جلوه‌گاه ديگري در برابر انسان انكشاف پيدا مي‌كند كه در مرتبه‌ي عقل مشترك و فهم عمومي حساب‌گرانه چه‌بسا جايگاهي نداشته باشد، اما حتي اين نوع عقل و تفكر حساب‌گرانه، قوامش را به آن مديون خواهد بود.
به غرب، به شرق، به انسان‌ها، به اشيا چنان نگاه كنيم كه براي ما يك ساحت ابزاري پيدا كند. در حالي كه اشيا في نفسه «شيء» نيستند،«ابزار» نيستند، ما با تفكر تمتع‌گرانه همه چيز را به ابزار و اشياي قابل تصرف تبديل مي‌كنيم. نزديك‌ترين مثال براي نگاه غيرابزاري در نقطه مقابل تفكر حساب‌گرانه، نگاه بي‌غرضانه به يك گل است؛ شايد كمتر انساني با نگاه‌كردن به گل، قصد تمتع متعارف به ذهنش بيايد. گرچه در تمدن كنوني با اين سيطره بسط يابنده تكنيك غربي كمتر مجالي براي ما پيدا مي‌شود كه حقيقتاً گل را ببينيم و جهان و انسان‌ها و اشيا را بي‌غرضانه مس و لمس كنيم.
امّا تفكر چيست؟ تا نوع معنوي آن در ساحت متعالي، نوع حسابگرانه‌ي آن‌را به اعتدال آورد.
در اينجا از همه‌چيز سخن گفتيم جز از تعريف تفكّر. تفكّر به معني متعارف منطقي آن، حركت نفس در معقولات است، از مطالب به مبادي و از مبادي به مطالب. اين معني فكر، متضمن حركت است: الفكر حركة الي‌المبادي و من‌المبادي الي‌المراد، يا گفته‌اند: «الفكر ترتيب امور معلوم للتادي الي مجهول» كه آن‌را از شهود جدا مي‌كند. زيرا شهود عبارت است از انتقال از مبادي به مطالب، ناگهاني، نه تدريجاً. اما اين ديگر همان تفكر حصولي فلاسفه و اهل علم حصولي است، و در برابر آن متفكراني كه اهل علم حضوري‌اند، مانند شبستري، تفكر را سير از باطل سوي حق تلقي كرده‌اند، چنان‌كه مي‌گويد:

تفكّر رفتن از باطل سوي حق

بجز و اند بديدن كل مطلق

اين معني قرين به معناي است، كه در قرآن و روايات از آن سخن به‌ميان آمده است. نزد هيدگر تفكر همان فكر كردن است. تفكر نسبت ميان وجود و انسان است. تفكّر به خدمت وجود درمي‌آيد، تا حقيقت وجود را بازگو كند. تفكّر عهد بستن با وجود براي حقيقت وجود است، و به تبع اين، در نقطه مقابل تفكر معنوي، تفكر حسابگر براي موجود، و به‌وسيله موجود سود و فايده عملي داشتن است. تفكر معنوي به ثمر رسانندهء نسبت وجود به ذات آدمي است. تفكر مبدع اين نسبت نيست. تفكر اين نسبت را فقط به منزلهء امري كه از وجود به خود او اعطا شده است، به‌وجود عرضه مي‌كند. به‌نحوي كه وجود در تفكر به زبان مي‌آيد. زبان قرارگاه و خانه وجود است. انسان در خانه زبان سكونت مي‌كند، و متفكران و شاعران، محافظان اين خانه‌اند. محافظت آنان همان به ثمر رساند انكشاف وجود است، چرا كه آنان اين انكشاف را با سخن خود به زبان مي‌آورند.
من امروز حديثي را در باب تفكّر در اصول كافي جستجو مي‌كردم، به اين‌جا رسيدم كه از حضرت صادق عليه‌السلام مي‌پرسند، كه ما چگونه «تفكّر» كنيم؟ ايشان در پاسخ چگونگي تفكّر مي‌فرمايند: وقتي از خانه‌اي به خانه‌اي ديگر گذر مي‌كنيد _ اشاره به خانه‌هاي متروكه و خراب _ بپرسيد كجا رفتند ساكنانت؟ چه كساني شما را ساخته‌اند؟ چرا سخن نمي‌گوييد؟ اين تفكر معطوف است به مرگ و فنا. البته اين حالت به معناي خارج شدن از حيات طبيعي و فطرت اول است؛ الان شما اگر به اطراف تهران نگاه كنيد، انبوهي از بيغوله‌هاي صنعتي را مي‌بينيد كه نه پياده‌رو دارد و نه ماشين‌رو، نه خانه‌ي درست و حسابي دارد، و نه فضاي شهري و روستايي اصيل با هويت. در بيش‌تر خانه‌هاي آن چهار تا خشت و آجر و حلبي را روي هم ريخته‌اند، كه به آن‌ها نه مي‌توان گفت خرابه است، و نه مي‌شود گفت يك بناي معمولي، يك بيغوله‌ي صنعتي است كه عده‌اي انسان، از نظر ظاهري شبيه به حيوان، در اين لانه‌ها زندگي مي‌كنند، كه جز به مسايل ضروري اوليه حيات خويش فكر نمي‌كنند، و اسير پندارها و روزمرگي خويش‌اند. در اين‌جا ديگر مجالي براي ظهور تفكر مرگ‌آگاهانه نيست، انسان خلوتي برايش پيدا نمي‌شود كه بتواند خلوت كند. مسأله‌ي تمتع در كار، مشكل اساسي انسان معاصر است.
انسان گرفتار در بيغوله‌هاي صنعتي وقتي از خانه خود بيرون مي‌آيد، برخلاف حديث، به تأملي وارونه فراخوانده مي‌شود. اشياي تكنولوژيك و بتن‌آرمه و طبيعت و خاك و گل و باغ‌هاي مصنوعي و مجتمع‌هاي تجاري و مسكوني و پاساژها و خيابان‌ها و كارگاه‌هاي مدرن همگي به‌دست انسان تصرف شده‌اند. انسان تكنيكي به جز اشياي تصرّف‌شده و دست خورده چيزي نمي‌بيند. جهان را گرافيست‌ها، طراحان صنعتي، ماهواره‌ها و رسانه‌هاي گروهي چنان براي انسان آراسته‌اند كه اغلب انسان در آن به مطالعهء سودگرانه و تمتع‌طلبانه مي‌پردازند. ما اغلب مانند يك بساز و بفروش يا كارگر صنعتي يا ذهنيتي دكارتي به جهان انباشته از پوستر و اعلان و معماري‌هاي بتن‌آرمه و شيشه نگاه مي‌كنيم. حتي وقتي كه به همين گل‌هايي كه نزديك ماست، در آمفي‌تآتر، كه صورت تكنيكي پيدا كرده، و از فضاي طبيعي خود خارج شده نگاه مي‌كنيم، و حتي گل‌هاي يك باغي كه شهرداري با دقت و نظم و هزينه فراوان فراهم ديده، چندان براي ما تفكربرانگيز نيست، و از اين‌جا حتي گورستان‌هايي چون بهشت‌زهرا بيش‌تر شبيه باغ و پارك‌اند، تا قبرستان و گورستان. قبرستان‌هاي سنّتي ما مانند «وادي السلام» قم، انسان را بيش‌تر به ياد مرگ مي‌اندازد تا اين شبه پارك‌ها. گورستان‌هاي كنوني بيش‌تر به استراحت‌گاه مي‌مانند تا محل دفن مردگان و ميرندگان.
از اين‌جا همه‌چيز ما را هرچه بيش‌تر به گريز از تفكر مرگ‌آگاهانه و ترس‌آگاهانه و خوف اجلال مي‌خواند. ما بيش‌تر به خوف عافيت و زندگي غافلانه مي‌انديشيم، و در اين جهان تفكربرانگيز، اغلب بي‌فكر و گريزان از تفكر باقي مي‌مانيم. مگر آن‌كه مانند يك سوداگر گل به تفكر وادار شويم، و اين‌كه چقدر صرف هزينه آن شده است. در اين افق حسابگرانه و تفكر تكنيكي، تفكر معنوي براي بيش‌تر مردمان كه در «بيغوله‌هاي صنعتي» زندگي مي‌كنند، چه در كاخ و چه در كوخ، مستور و نهان است. عالم، عالم بساز و بفروشي و عالم تكنيكي با نگاه تمتع‌آميز است، و در آن، كمتر بي‌غرضي، كه نظر مولاناست، مشاهده مي‌شود.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
حلزونهای خانه به دوش
نويسنده: محمدرضا سرشار

زيرش با خط ريز نوشته‌اند: «از ساعت 14 تا 20‌ ـ‌ فرهنگسراي روايت فتح ـ تالار حلزونهاي خانه به دوش».
در را كه باز مي‌كنم، يك حلزون بزرگ خانه به دوش جلويم لم داده. به جاي لاك، يك خانه رنگارنگ روي دوشش انداخته‌اند. وسط پنجره‌هاي خانه، يك كله تكان مي‌‌خورد.
ـ خوش آمديد! ورودي تالار ته راهرو است.
همان كله، اين حرفها را مي‌زند و يك كيف بزرگ دستم مي‌دهد. كيف سنگين است و باد كرده. معلوم است كه سازمان فرهنگي ـ هنري شهرداري، روي سمينارهاي دولتي را كم كرده! خجالت مي‌كشم بازش كنم. كيف برزنتي‌ام را مي‌اندازم روي دوش چپم و كيف تازه را دست مي‌گيرم. يك نفس مي‌روم و ته تالار، روي صندلي مي‌نشينم و كيف را روي پايم مي‌گذارم. دستم نفس راحتي مي‌كشد.
هنوز مراسم شروع نشده. اما تالار، كيپ تا كيپ پر است. جمعيت در جنب و جوش است. ملت، در كيفها را باز كرده‌اند و دل و روده‌‌اش را بيرون مي‌كشند. «يدالله مع‌الجماعه»! در كيف را كه باز مي‌كنم، آستين يك اوركت سبز آمريكايي بيرون مي‌افتد. چقدر دوران نوجواني، آرزوي پوشيدنش را داشتم. يكدفعه دلم مي‌ريزد: من تا بخواهم روي سن بروم كه نيم ساعت گذشته! عجب اشتباهي كردم.
خودم را دلداري مي‌دهم. جلوتر جا نبوده كه بروم. اما قانع نمي‌شوم. كاش زودتر مي‌آمدم. دلگندگي‌ام باز كار دستم داد.
صلوات مي‌فرستم. كار از كار گذشته. مگر چند بار جلوي اين همه آدم حرف زده‌ام كه چم و خم كار دستم باشد؟!
سرم را به منقولات داخل كيف گرم مي‌كنم. اوركت، نوي نو است. زيرش يك پيراهن لي آبي با دكمه‌هاي فلزي گذاشته‌اند. داخل يك جعبه هم، يك عينك فلزي ‌است.
همه را مي‌گذارم روي صندلي بغلي. شورش را درآورده‌اند. مانده، سوئيچ خودرو و كليد طلايي خانه بدهند. با اين كارهايشان، اسم شهيد آويني را خراب مي‌كنند. فكر كرده‌اند كار فرهنگي، كار فله‌اي است: هزار مسجد، دو هزار هيئت، سه هزار مدرسه، ده‌هزار نمازگزار، بيست هزار تماشاچي فوتبال، پنجاه هزار روزه‌دار! زور كه نيست، مراسم را در تالار به اين بزرگي بگيرند. يك تالار كوچكتر، فضاي صميمي‌تري هم داشت. تازه فقط دوستداران واقعي مي‌آمدند. نه اين همه كيف‌خواه...!
با غيظ نگاهشان مي‌كنم. اما زود عصبانيتم مي‌پرد و دود مي‌شود. سالن يك دست سبز شده، سبز اوركت آمريكايي. همه هم زيرش پيراهن لي آبي پوشيده‌اند و عينكها را به چشم زده‌اند.
چراي بزرگي كه در ذهنم جولان مي‌دهد، زود جوابش را پيدا مي‌كند. عكس بزرگ شهيد آويني كه تمام‌ِ قد سالن را پوشانده.
داشتيم با بچه‌ها توي پاركينگ مجتمعمان فوتبال بازي مي‌كرديم كه پدر در را باز كرد. بازي را رها كردم. دويدم دم در و سلام كردم تا وقتي پيكان يكساله‌مان داخل آمد، در را ببندم و پدر به زحمت نيفتد.
اما پدر سرحال نبود. اين را از شانه‌هاي افتاده و صداي گرفته‌اش زود فهميدم. در را بستم و دنبال پيكان دويدم ته پاركينگ مجتمع.
پدر پياده شد. چند برگ كاغذ دستش بود. گفت: «آقاي آويني يادته كه برايت تمبر آورده بود؟»
يادم بود. تمبرهاي بزرگ نوي آذربايجاني‌اي را كه برايم آورده بود، گذاشته بودم در يك صفحه جداگانه آلبوم تمبرم. به همه دوستانم هم پز داشتنشان را داده بودم. آخر تا آن وقت، همه تمبرهاي خارجي‌ام مهر خورده بودند، جز اينها. هر چند كه خيلي از آن مهر خورده‌ها را هم، پدر از آقاي آويني گرفته بود.
پدر گفت: «آقاي آويني شهيد شده. رفته روي مين.»
و چشمهايش پر اشك شد.
من خيلي كوچك بودم. آنقدر كه بلد نباشم تسليت بگويم و بپرسم كي و كجا. همان‌جور مات ايستاده بودم و تنها يادم است كه يكي از كاغذها را گرفتم و زل زدم به چهره قشنگ آويني ـ كه ديگر شهيد بودـ و دستهايش را كه روي سينه‌اش گذاشته بود و اوركت سبز آمريكايي و پيراهن لي آبي‌اش. پشت آويني دشت بود و چشمهايش از پشت عينك قاب فلزي، حرف مي‌زد. زنده و گرم و گيرا.
فردا صبح، وقتي داشتم دنبال پيراهن مشكي‌ام مي‌گشتم، پدر را ديدم و او از چشمهاي سرخم همه چيز را فهميد. آن وقتها آويني «شهيد آويني» نبود. در دبستانمان بايد به هم مي‌گفتيم گوينده «روايت فتح»2 است تا بشناسندش.
تا اينكه تلويزيون، مايه گذاشت و آقا در تشييع پيكرش آمدند و تازه مقاله‌هايش چاپ شد و آويني رونمايي شد. و شد «شهيد آويني» كه قدر نبودنش را بدانند و برايش يادبود بگيرند.
از روي سن، صداي قرآن بلند مي‌شود. مثل دست نوازشي پدرانه، روي سر جمعيت كشيده مي‌شود و جنب و جوش‌شان مي‌خوابد.
اوركت و پيراهن و عينك و بقيه مخلفات را داخل كيف مي‌چپانم و مي‌گذارمش كنار. به جز من، تك و توك، آدمهايي هم نشسته‌اند كه رنگشان رنگ سبز اوركتهاي آمريكايي نيست.
قرآن تمام مي‌شود. مجري خيرمقدم مي‌گويد و بعد فهرست برنامه‌ها. من سومي هستم. بعد دو مسابقه، كه اسمشان را گذاشته‌اند: صداي آسمان و گامهايي تا خدا. بعد از من هم، فيلم نشان مي‌دهند و دوباره مسابقه. اين‌بار حفظ كتاب.
حوصله نمي‌كنم بقيه‌اش را گوش كنم. به هر حال هر چه باشد تا هشت شب وقتمان را پر كرده‌اند. دست مي‌كنم داخل كيف برزنتي‌ام و كاغذهايم را درمي‌آورم تا براي بار صدم مرورشان كنم.
قرار است ماجراي همين تمبرها را تعريف كنم. اولين برنامه شروع مي‌شود. با يك چشم، كاغذهايم را نگاه مي‌كنم و با يك چشم سن را مي‌پايم.
سه داور را پشت ميزي نشانده‌اند و يك ميز دراز را هم براي ده شركت‌كننده نهايي گذاشته‌اند. معلوم مي‌شود دور نهايي است و ازبين پنج هزار شركت‌كننده مسابقه «صداي آسمان»، اين ده نفر به اينجا رسيده‌اند.
سالن تاريك مي‌شود و قسمتي از روايت فتح را پخش مي‌كنند.خيليها بلند بلند زير گريه مي‌زنند.
خانه پدري آويني‌ها زيارت عاشورا مي‌خواندند. با پدر رفته بوديم آنجا. سيدمرتضي تازه شهيد شده بود و مناسبت مجلس هم همين بود. بعد زيارت عاشورا بيرون آمديم. پدر كاري داشت و بايد زودتر به خانه برمي‌گشتيم. بيرون خانه، دم خودروهايي كه توقف كرده بودند، سيد محمد3 آمده بود خداحافظي كند. در درازاي صحبتهايشان با پدر، نگاه من روي چهره نوراني‌اش بود و موهاي خوش‌حالتش.
بعدها از پدر شنيدم كه شمس آل احمد گفته بود سيدمرتضي در جواني خيلي خوش‌قيافه بوده. آن روزگار، شمس همسايه‌شان بود.
مسعود بهنود هم همين را نوشته بود. كه در دانشكده‌شان مرتضي از همه سر بوده. هر چند كه بعد اين، به اقتضاي طبيعتش، زهر خودش را هم ريخته بود.
سالن دوباره روشن مي‌شود و مسابقه شروع. قرار است شبيه‌ترين صدا را به صداي پر از حزن و نجابت شهيد آويني انتخاب كنند. سن را رها مي‌كنم و مي‌چسبم به كاغذهايم.
اولين باري كه شهيد آويني را ديدم، مخفيانه بود!
سوره نوجوانان و سوره در طبقه چهارم يك ساختمان بودند. پدرم سردبير سوره نوجوانان و آويني سردبير سوره. زياد پيش مي‌آمد كه آويني براي وضو گرفتن به اين طرف بيايد.
من چون خواننده پروپا قرص سوره نوجوانان بودم، تا فرصتي دست مي‌داد، همراه پدر به آنجا مي‌رفتم. يكبار، در اتاق آرشيو عكس، كنجكاوي كودكانه‌ام گل كرد. مي‌خواستم بدانم پشت پرده انتهايي آن اتاق چيست. پرده را مخفيانه كنار زدم. پس فضاي نورگير بين دو آپارتمان، اتاقي از سوره بود، قرينه همين اتاق. آويني پشت ميزي نشسته بود و مشغول كار بود. ديد زدنم زياد طول نكشيد. اما چون عكسي يادگاري، براي هميشه در ذهنم ماند.
همه صلوات مي‌فرستند. نگاه مي‌كنم. يكي برنده شده. يك تنديس شهيد آويني و چهارده سكه مي‌گيرد و پايين مي‌رود.
مجري، برنامه دوم را اعلام مي‌كند: مسابقه «گامهايي تا خدا».
كنجكاو شده‌ام كه ماجرا چيست. هشت نفر يك سطح مستطيلي بزرگ را دست گرفته‌اند و مي‌آورند و روي سن مي‌گذارند. بعد مجري شروع مي‌كند به خواندن تكه‌هايي از «همسفر خورشيد4»، آنجايش است كه شهيد آويني تازه كفش نو خريده بود و وقتي در «سوره5» راه مي‌رفته، كفشهايش قرچ قرچ صدا مي‌كرده و او خجالت مي‌كشيده!
هرجا كه اسم «آويني» مي‌آيد، جمعيت صلوات مي‌فرستند.
مجري مي‌گويد كه شركت‌ سازنده كفپوشهاي سوره را پيدا كرده‌اند و توافقنامه‌اي امضا كرده‌اند تا از اين به بعد، اين كفپوشها را با اسم «شهيد آويني» بسازد. جمعيت صلوات مي‌فرستد.
بعد مسابقه شروع مي‌شود. شركت‌كننده‌ها را از ميان جمعيت انتخاب مي‌كنند.
كارشان اين است كه بيايند و روي آن سطح راه بروند و هر كس كه كفشش بيشتر قرچ‌قرچ كند، نفر اول مي‌شود!
دلم براي همه‌شان مي‌سوزد! بيچاره‌ها! ديگر نمي‌دانم چه بگويم. فقط به حالشان تأسف مي‌خورم. مگر چند سال از شهادت آويني گذشته كه اينقدر مسخش كرده‌اند؟! «يُحَرّفُون الكَلِمَ عن مواضعه.6» آويني كجا و اينها كجا!
پنج سكه هم به برنده مي‌دهند. البته فكر مي‌كنم كفشهايشان برنده واقعي‌اند. بيچاره‌ها!
مجري نامم را صدا مي‌زند. بعد مي‌گويم كه بعد از حرفهاي من، به تناسبشان، هديه غافلگير كننده‌اي براي همه شركت‌كنندگان دارند.
ميان سه صلوات جمعيت، خودم را زودتر از آنچه فكر مي‌كردم، به سن مي‌رسانم.
مجري در گوشم مي‌گويد كه بعد از صحبتهايم، مي‌خواهند از تمبرهاي يادگاري شهيد آويني، يك دوره به همه حضار بدهند. مي‌گويد كه شركت پست كشور آذربايجان، حاضر شده همه را دوباره چاپ كند.
بعد هم از من مي‌خواهد كه به جمعيت چيزي نگويم، تا خودش اعلام كند. چشمي مي‌گويم و پشت ميكروفون مي‌روم.
«بسم‌الله ‌الرحمن الرحيم»
صدايم در سالني كه حالا ساكت شده، مي‌پيچد.
«امروز قرار بود تا در خدمت شما باشم و از خاطره‌ام از شهيد سيدمرتضي آويني برايتان بگويم.»
جمعيت صلوات مي‌فرستد.
«اما احساس كردم كه گفتن حرفهاي ديگري مهمتر است. خوانده‌ام كه شهيد آويني...»
دوباره صلوات مي‌فرستند.
«خوانده‌ام آقا مرتضي در جريان نمايش فيلمي كه به ساحت حضرت زهرا(سلام الله علیها ) جسارت كرده بود، تمام قد مي‌ايستد و با صداي رسا فرياد مي‌زند و اعتراض مي‌كند.»
يك نفر از بين جمعيت، شماره صفحه اين خاطره را در كتاب «همسفر خورشيد» فرياد مي‌زند.
«ممنونم. مرتضي سيد شهيدان اهل قلم است. چون تنها قلم به دست نيست. قلم برايش ابزاري است كه بينديشد و در برابر مهاجمان بايستد و مجاهده كند.»
و ادامه مي‌دهم. به مسخ شدن افكار شهيد آويني اعتراض مي‌كنم و به كم‌مايگي برگزاركنندگان اين مراسم.
يك دفعه چيزي از كنار گوشم رد مي‌شود و به عكس بزرگ شهيد آويني كه پشت سرم است، مي‌خورد و به زمين مي‌افتد. نگاه مي‌كنم. يكي از آن عينكهاي فلزي است. بعد عينك بعدي مي‌آيد و به ميز مي‌خورد. و بعدي و بعدي.
دستهايم را جلوي صورتم مي‌گيرم تا مبادا شيشه عينكم بشكند يا زخمي بشوم. فرياد مي‌زنم: «در هر روزگاري، آويني بودن خصايصي دارد و مختصاتي.»
جمعيت صلوات مي‌فرستد و عينك پرت مي‌كند.
«آويني روزگار خود باشيد!»
ديگر جاي ماندم نيست. از پشت ميز كنار مي‌آيم و از همان بالاي سن، به سمت در خروجي مي‌روم. يك‌دفعه صداي قرچ‌ قرچ كفشهايم بلند مي‌شود. آنقدر بلند كه خجالت مي‌كشم.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
مقاله اي از استاد «علي رضا كمره اي»:
شهادت آويني گواه بر حقيقت راه و شناخت او بود

ارادتمندان شهيد فرزانه، جاويدان ياد سيد مرتضي آويني مقرر فرمودند و بنده را مكلف كردند كه به نيت سالگشت سفر آسماني سيدالشهداي اهل قلم راجع به مقوله ادبيات و نسبت آن با انقلاب اسلامي (و) ادبيات انقلاب اسلامي به قدر امكان سخن بگويم و هم آنچه ياد كرد آن شهيد والامقام اقتضا مي‌كند به طرح نكاتي چند بپردازم.
مقدمتا فاش مي‌گويم واعتراف مي‌كنم كه خود را شايسته انجام اين تعهد نمي‌ديدم و نمي‌بينم تصور من اين است كه گرچه شهيد آويني در سال‌هاي حضورش در حوزه هنري معرض مشاهده گاه به گاه و دور و نزديك بسيار چون من بوده است، اما حالا پس از طي شدن اين سالها پس از شهادت او ، معلوم مي‌شود كه او فراتر از وضع متعارف پيرامون و زمان و مكان محيط خودش، افق هايي را ديده و در نورديده بود كه اكنون پس از يك دهه اندك اندك مه‌آلود و مبهم به چشم امثال ما ديده مي‌شود و آشكار مي‌گردد. اين حرف ظاهرا ممكن است براي گوينده‌اش نوعي شكست نفسي يا تواضع مفرط به نظر آيد يا نوعي مدح و مداهنه اغراق آميز براي او، اما واقعيت اين است كه شخصيت وجودي آويني (و نه شخص او) با همه وجود و ابعادي كه در او بود، و بيش و كم در آثار بر جاي مانده‌اش متجلي است شايد حتي براي پيرامونيانش شناخته نباشد، چه رسد به اين زمان و زمانه و اكنون و حال ما كه در دوران شتابنده خود از مركز ثقل و عطف اين مقطع تاريخي (يعني انقلاب اسلامي) دانسته نادانسته در حال گريز و گذريم و «زمان زدگي‌- اكنون گرايي»، و «عادت» حتي در عبادت و در «پيله و پوسته خود بودگي خود شدن»، به مرور از آن حقيقتي كه امام (قدس‌سره) فرارويمان به تصوير كشيد و شهدا در راه آن به مقصود رسيدند و بزرگي چون آويني خود دليل آن حقيقت و گواه آن راه بود، دور مي‌شويم و در ميان خانه «صاحب‌خانه» را گم مي‌كنيم.
اين نكته را به خلاف آمد عادت بايد بگويم كه غرض از ذكر نام و ياد رفتگان - گرچه آويني را نمي بايد از اين شمار به حساب آورد و او هست چون شهيد است- صرف انجام يك برنامه مناسبتي و تشريفاتي نيست كه غرض از مجلس ذكر و يادمان و يادواره، آن است كه حاضران و باشندگان با اعاده كرده‌ها و گفته‌هاي صاحب مجلس (كسي كه در باره او مجلس برگزارشده ) خود را از گرد و زنگار زمانه بپيرايند و با ياد آنچه مرور زمان از خاطر ايشان زدوده و از ديده‌هايشان دور كرده، به خود رجوع كند و خويشتن خود بازشناسند. اين است كه مجلس ذكر مفيد حال ذاكران و حاضران است ومقصود هم همين است، و الا آنان كه در جوار رحمت حق آرميده‌اند يا شهدا كه به منزله و مرتبت "عندربهم " رسيده‌اند نيازي به يادكرد ندارند و در نشئه حالي دگرند كه ما بي‌خبران از درك آن قاصر و در حجابيم.
اينك كه سخن ما به نام و ياد او متبرك شده است، مي‌خواهم از نگاه و زبان خودم فقط به وجهي از وجوه فكري شهيد آويني (بر اساس آنچه كه در يكي دو نوشته او در مجموعه «رستاخيز جان» به دست مي‌آيد) بپردازم.اينكه تاكيد مي‌كنم از نگاه و زبان خودم، به اين دليل است كه يقين ندارم آنچه مي‌گويم در باره او عين صواب باشد، مگر نه اينكه اگر معرف اجلاي از معرف نباشد، فقط خود را شناسانده است و نه معرف را. بخش اول عرض من به اين موضوع اختصاص دارد و در بخش دوم به موضوع پيشنهادي (ادبيات انقلاب) خواهم پرداخت.
در يك عبارت كوتاه آنچه مي‌تواند شناساي آويني براي من باشد، اين است كه او «متاله متفكر و نظريه‌پرداز هنر و ادبيات انقلاب اسلامي»، است با نگاه اجمالي مي‌توان آثار مكتوب شهيد آويني را در يك دسته‌بندي كلي بر سه قسم تقسيم كرد:

**1- نقد و بررسي آثار و جريان‌هاي هنري و ادبي كه در اين گونه نوشته‌ها او از موضع آگاهي، دينداري و دردمندي سخن مي‌گويد و در لابه‌لاي مطالب، اضلاع فكري خودش را ترسيم مي‌كند.

**2- نوشته‌هايي كه غالبا يا مستقلا نمودگار آرا و آفاق فكري او هستند و صبغه نظريه‌پردازي در آنها بارز و غالب است. مساله مهمي كه در اين نوع نوشته‌ها وجود دارد و قابل درنگ است اين است كه روش ارائه مباحث او، شيوه مرسوم مولفان و مترجمان نيست (حتي گاه به اين شيوه‌ها طعنه‌وار انتقاد كرده است- از جمله در بحث از تهاجم فرهنگي)، مي‌توان گفت در مباني فكري و آراي شخصي و هم در طرز طرح و شيوه ارائه آنها، پيرو و متاثر وضع غالب و جاري نبوده است، با اين حال مي‌توان شگرد او را تا حدودي به شيوه اهل فلسفه و حكمت مانند دانست و به گمان من اين موضوع قابل توجهي است.

**3- دسته ديگر آثار مكتوب آويني، نوشته‌هاي خلاق ادبي اوست از قبيل گزارش‌ها، يادواره‌ها، قطعات ادبي و نثرهاي زمينه و ضميمه روايت فتح و امثال آن- در همه اين نوشته‌ها- ماده شعري- حضوري پررنگ و جدي دارد و اين نشانه و دليل دلبستگي او به شعر كه مصداق و محمل و معرف تام ادبيات است، مي‌تواند باشد. آن ادبياتي كه هنوز از عالم اجمال (ماثورات ديني) به عالم تفصيل (حيات بشري و تقرب به دعوات شيطاني) هبوط نكرده است. اين نوشته‌ها را نيز از جهاتي چند مي‌توان مورد مداقه قرار داد كه به چند جنبه آن اشاره مي‌كنم.

*الف) آويني اگرچه قافيه‌انديش نيست و به صرف صورت كلام، مجرد از معنا دلبستگي ادبيانه (به معني امروزي) ندارد ، در كاربرد واژه‌ها و تعابير دقتي در حد وسواس از خود نشان مي‌دهد و به دلالت و معني راستين و نه شايع كلمات اهتمام جدي مي‌ورزند.
مثلا درجايي، تعبير «رسالت اديبانه» را از اين جهت كه كلمه رسالت را مختص انبياء مرسل مي‌داند، مورد نقد قرار مي‌دهد و البته بعد اضافه مي‌كند كه شايد در عصر تعميم رسالت اين اشكال مضحك به نظر برسد.(خود اين نقد و ايضاح بر آن هم شايسته توجه است).
يا در بحث‌ از «آزادي قلم»، و «فرار مغزها» اشارت دارد به نارسايي اين تعبيرات و مبناي فكري واضعان آنها كه بر اساس اعتقاد به اصالت ابزار، در عصر سيطره تكنولوژي،‌اين كلمات وضع و جعل شده است و شان انساني- البته به معني خليفة‌الهي آن- مورد فراموشي و بي‌اعتنايي قرار گرفته است.
در جاي ديگري نيز گفته است:«وقتي كلمه دچار شيئيت مي‌شود (به تعبير من، روح و جانش ستانده مي‌شود و شكل كد پيدا مي‌كند) به انجماد مي‌رسد و راكد مي‌ماند.» از اين منظر كلمه «ايثار» را كه در گفته‌هاي تلويزيوني بعد از جنگ به فراواني استعمال مي‌شود مورد نقد قرار داده است.
*ب) توجه به مواردي از اين دست كه در نوشته‌هاي آويني فراوان مي‌توان يافت، نشان مي‌دهد كه او به يك «مشخصه زباني»، دست يافته بود. اين طرز، سبك و مشخصه زباني را مي‌توان از آن جهت كه «بيان ما في‌الضمير» او نيز هست،مورد توجه قرار داد. در اينجا صرف سبك صوري نوشتار آويني مراد اصلي من نيست (اگر چه همين ويژگي با معيارهاي نقد ادبي امروز او را به عنوان يك نويسنده و حتي ادب‌شناس به ما معرفي مي‌كند) بلكه من مي‌خواهم توجه به اين مطلب بدهم كه او را از اين حيث «متفكر» مي‌دانم، زيرا زبان در معناي حقيقي و دقيق آن معرف معرفت و نشان دهنده عيب و هنر آدمي است. در واقع زبان عين تفكر است.
*ج) اما تفكر او را نمي‌توان از نوع خردورزي و عقلمندي و تعقل مجرد و حتي ارسطويي وار دانست. تصور من از نوع تفكر يا ماهيت انديشه او همان است كه در معني كلمات «حكمت و تاله»‌ قابليت فهم پيدا مي‌كند. رسيدن به منزلت و مرتبت آويني تنها با علم حصولي وحضور در قيل و قال مدرسه به دست نمي‌آيد ، نيازمند سلوك و مراقبه است و مي‌دانيم كه آويني اهل اين معناي بود و نماز نيمه شب و دعاي سحري و به همين سبب رقت قلب عجيبي پيدا كرده بود و به اندك حالي چشمانش اشكبار مي‌شد و من دريغ ندارم كه بگويم او از «بكائين» اين روزگار بود. اينگونه است كه در نوشته‌هاي او در يك جا مي‌بينم كه در دفاع از حكيم توس، فردوسي بزرگ، و ايراد بر بدفهمي و اغراق بي‌وجه يكي از بزرگان ادب معاصر كه قرآن و شاهنامه را برابر دانسته بود، از موضع متالهانه و غيرتمند خرده مي‌گيرد و شاهنانه را «صورت اسطوره‌اي حكمت معنوي ايراني» مي‌داند و در جايي ديگر حافظ را از پاسداران عهد ازلي و هويت حقيقي اين قوم، مي‌خواند.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
**4- اين ادب و انديشه خاص فكري- حكمي كه بر زبان آويني جوشيده است و او را به مثابه فص ادب انقلاب اسلامي به ما مي‌شناساند در جاهايي چند به جوشش و فيضان مي‌رسد. يكي در ياد نام امام (قدس‌سره) و ديگري دفاع از انقلاب اسلامي و شرح حال رزمندگان و آنچه متعلق به آن دوران و هنگامه شگفت است. اينجاست كه بيش و كم بيقراري و شيفتگي آويني (كه او را در خلسه اين حال‌ها نشان مي‌دهد)، آشكار مي‌شود و زبان گوياي محرم راوي فتح، زبان حال و ترجمان نه تنها جان رزمندگان ، كه جماد و نبات مي‌شود و او از در و ديوار دوكوهه، آسمان خونين‌شهر و جاي جاي جبهه‌هاي جنگ آن سان سخن مي‌گويد كه گويي «تبلي‌السرائر» را به چشم مكاشفه خود مشاهده كرده است.

**5- اگر معيار و محك ما در سنجش فرزانگي و هنرمندي و ادب و هنر انقلاب اسلامي انديشه و عمل آويني باشد، آشكارا فاصله‌اي كه بين او و ماست، معلوم خواهد شد. بايد گفت اهل نظر، هنرمندان، نويسندگان و داعيان اين گستره بيكرانه همچنان به يادآوري و تذكر دائمي انديشه آويني محتاج‌اند و نه تنها پس از قريب يك دهه، گرد كهنگي به آراي او ننشسته كه انديشه و منش او مي‌تواند نياز و تشنگي روندگان اين طريق را برآورد و برطرف سازد.

نسبت ادبيات و انقلاب اسلامي

هم سن و سالان من يادشان هست كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي بسياري از مقوله‌ها، پديده‌ها و شايد كلمه «چيزها» را بتوان به كاربرد- چيزها با صفت انقلابي، اسلامي- و نيز انقلاب اسلامي در دهان‌ها مي‌گشت. اين چيزها را مي‌توانيم از نام فروشگاه‌ها و مغازه‌ها تا موسسه‌هاي دولتي تا مفاهيم مجرد و مسائل اخلاقي، سياسي، اعتقادي مشاهده كنيم. از چلوكباب اسلامي، اخلاق انقلابي، دانشگاه اسلامي و قس علي هذا، به گمان من بازيافت اين مقوله‌ها و مسائل و پديده‌هايي كه با مضاف‌اليه يا صفت انقلابي اسلامي به كار مي‌رفت و بسياري از آنها صورت ملتهب و دانش كاربرندگانشان را به اين مفاهيم نشان مي‌داد. قابليت تحقيق مستقل دارد و خوب است كه به عنوان يك پايان‌نامه (آغاز نامه درسي دانشگاهي در يكي از دانشكده‌هاي علوم اجتماعي) مورد توجه قرار گيرد. بسياري از اين نام‌ها و اسم‌هاي تركيبي، كه مسماي درستي يا موجهي هم نداشتند. به مرور فراموش شدند و از دهان‌ها و زبان‌ها افتادند و برخي ديگر تا حدودي جنبه رسمي، عنواني تشريفاتي پيدا كردن اما بعضي ديگر از عنوان‌ها و نام‌ها كم و بيش ماندند- اما از آن منزلت و مفهومي كه كاربرندگان تعبير اراده مي‌كردند دور شدند يا به حوزه بسيار بسيار محدود و بسته‌اي اطلاق شدند (كاري ندارم كه برخي از اين نام‌ها صرفا صورت اسم داشتند، بدون توجه به معنا و مسماي مكنون در آنها).
از جمله اين نام‌ها يا نامدهي‌ها و نام يافتگي‌ها، ادب با ادبيات اسلامي، ادبيات انقلابي، ادبيات انقلاب اسلامي و نيز از انقلاب‌ ادبي و انقلاب فرهنگي بود كه سرگذشت اينها نيز از حالات پيش گفته بري نمانده است.
دليل بين يا بهتر بگويم دلايل بين فراوان است. مهم‌ترين آن اينكه تعبير يا عنوان ادبيات انقلاب اسلامي جز در محافل خاص و بين شماري مشخص از كاربرندگانش نه فقط جاري نيست كه مفهوم هم نيست و بسا كه اصرار و پافشاري بر واقعيت و حقيقت وجودي اين مقوله در جاهايي كه به عنوان مراكز مطالعاتي، نهادهاي آكادميك شهرت يافته‌اند، موجب اخم و انكار هم بشود. مع‌الوصف كتابشناسي‌ها و نمايه‌هاي موجود، فهرست‌ها و برگه‌دان‌ها به طريقه عكس اين مسئله را تاييد مي‌كنند، يعني اگر بخواهيد ذيل اين عنوان «ادبيات انقلاب اسلامي» به آثاري دسترسي يابيد كه جنبه نظري و تحقيقي آن را حتي به انكار نه به اثبات بحث كرده باشند، چيزي دستگيرتان نمي‌شود. كافي است به فهرست پايان‌نامه‌هاي دانشگاهي در دو دهه اخير رجوع و توجهي شود. يك دليل ديگر- يعني نشانه ديگر- را هم ياد مي‌كنم كه بگويم چگونه است كه نام‌ها از معني يا مفهوم اوليه خود دور و تهي مي‌شوند. «شوراي انقلاب فرهنگي»، مجموعه‌اي است از فرهيختگان كه سياستگذار و تصميم‌گيرنده راهكارهاي اجرايي، عملي و فرهنگي در كشور هستند و آنچه به واقع در اين جمع عزيز و مجموعه گران‌قدر و شايسته اعزاز و احترام، موضوع و محور بحث و تصميم‌گيري نيست، مسئله فرهنگي انقلاب اسلامي و انقلاب فرهنگي (به تبع انقلاب اسلامي) است و اين مطلب را من از مطالعه مصوبات اين شورا و گفت‌وشنود و آشنايي با دو تن از بزرگواران آن جمع عرض مي‌كنم.
مثل اينكه از صراط مستقيم بحث دور افتادم؛‌ قصدم اين بود كه بگويم تعبير «ادبيات انقلاب اسلامي» چندان رايج و شناخته نيست. بنابراين به ناچار مي‌خواهم مفردات واژگان و نحوه ربط آن‌ها را در اين مفهوم و عبارت توضيح بدهم.
اولا در تعبير «نسبت ادبيات و انقلاب اسلامي» اين كلمه «نسبت» به نحو مشكوكي جاخوش كرده و خودنمايي مي‌كند. ثانيا وقتي از نسبت بين دو چيز سخن مي‌گوييم، فرض مقدر ما اين است كه به جنبه‌هاي مشترك و متشابه دو چيز از هم مستقل نظر داريم و قصد ما اين است كه بين اين دو، نوعي ربط و تفاهم به وجود بياوريم، يا ضرورت ربط و تفاهم آن دو را توجيه كنيم. به عبارت ديگر بين اين دو قائل به نوعي تفكيك و استقلال ماهوي هستيم. براي مختصر شدن بحث عرض مي‌كنم، درستي يا نادرستي اين تصور با درنگ و تامل در كلمه «نسبت» روشن نمي‌شود، بلكه فهميدن معني ادبيات و انقلاب، تكليف كلمه «نسبت» را هم معلوم خواهد كرد. در تعبير تعامل ادبيات و انقلاب اسلامي هم تاثير و تاثر متقابل بين اين دو مدنظر است. ادبيات جمع كلمه ادبيه (عربي) و ادبي (فارسي) است. ادبيه يا ادبي صفت نسبي است براي موصوف مخذوف علوم و آثار. در باب ريشه اين كلمه كه آيا از عربي گرفته شده است يا فارسي يا غير آن، بحث‌هاي فراواني كرده‌اند كه لازم نيست وقتمان را به آن بحث‌ها بگذرانيم. در اين باره رجوع كنيد به مدخل ادب در دايره‌المعارف بزرگ فارسي.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما خود واژه، معاني متعدد دارد و به آزرم، پرهيخت، فرهنگ، اخلاق، فنون جنگاوري، دانش و امثال آن معني شده است. كار اصطلاح علم ادبيات يا از منظر دانش‌شناسي ادبيات، ادبيات هم مشتمل است بر علوم و فنون ادبي و هم آثار ادبي، علوم و فنون در قديم به ده - دوازده علم از قبيل صرف، نحو، معاني، بديع، بيان و ... تقسيم مي‌شد و امروزه علوم ديگري را در زمره علوم ادبيات به شمار مي‌آورند كه در اين ميان مبحث علم ادبيات يا تئوري ادبيات بيشتر مورد توجه واقع شده. در اين باره بنگريد به كتاب «رنه ولك» با نام «نظريه ادبيات». در بحث از ادبيات به معني آثار ادبي، شعر، داستان، نمايشنامه و متفرعات و متشابهات به مورد نظر قرار مي‌گيرد. در اينجا بحث مهمي كه پيش مي‌آيد، اين است كه حقيقتا اثر ادبي به چه چيزي گفته مي‌شود. يا به تعبير ديگر ادبيت متن يا اثر به چه معناست؟
چند نظر در اينجا مطرح شده است كه بيشتر شمول و گستره- و معني ادبيات را به جهت ادبيت آن- نشان مي‌دهد يا بنا دارد توضيح بدهد. گفته‌اند همه آثار مكتوب يك قوم، ادبيات آن ملت را به وجود مي‌آورد. اين تعريف‌گونه اتفاقا با معني دقيق كلمه Literature انگليسي مطابقت دارد. اين تعريف را سرسري نبايد گرفت.
دوم اينكه از ديدگاه امروزين و جزء شناختي ادبيات (آثار ادبي) شامل آن مكتوبات و غيرمكتوباتي است كه در نتيجه كاربرد هنري زبان (زيباشناسيك و مخيل) به وجود مي‌آيد، بنابراين تحقق ادبيات ماهيتا به شيوه كاربرد زبان بستگي مي‌يابد. زباني كه متاثر باشد از ذوف، خيال، عاطفه. به اين ترتيب عرصه احساس وجود آدمي است. از متفرعات بحث اين است كه اگر كاربرد زبان از نوع هنري ناب آن نباشد و صورت آميزه‌اي با نوع كلام علمي داشته باشد. اثر به وجود آمده صورت نيمه ادبي- نقلي پيدا مي‌كند كه اين را هم توسعا در زمره ادبيات به حساب ‌آورده‌اند.
بحثي كه موجب تامل است اين است كه آيا ممكن است جنبه احساسي، ذوقي و عاطفي انساني، از آفاق فكري انديشه‌اي بالمره منفك باشد يا نه؟ در واقع آيا مي‌شود تصور ادب ناب به مدعاي امروزي‌ها صرفا صورت زيباشناسي اثر- جدا از ماهيت و محتواي آن را تصديق كرد؟ پاسخ مختصر و مفيد اين شبهه و سوال- اگر تعارف نخواهيم بكنيم- «منفي» است. اين مسئله مهمي است كه زيبايي اگرچه به صرف زيبايي‌اش مورد توجه مي‌تواند باشد، در ادبيات و آنچه كه به تعبير آويني از «ماثورات ادبي در افق جمال» مي‌شناسيم، تحقق خارجي ندارد. اين حرف به معني شعاري كردن ادبيات، چنانچه بعضي پنداشته‌اند، يا صرف وسيله انگاشتن آن نيست. قابل توجه و دقت است كه نسبت زيبايي ظاهري با زيبايي باطن اثر ادبي و حقيقت و هويت اثر ادبي چگونه است. نكته اين است كه غالبا صورت زيباي ظاهر در الفاظ، عبارات، تعبيرات خودش را نشان مي‌دهد و آن زيبايي باطني در معنا و مفهوم و دلالت، اما گاه چنان زيبايي صورت فريبنده است و چشم بيننده ظاهربين و شتابكار؛ كه در نگاه به اثر ادبي، آن زيبايي پنهان- و البته غالبا حقيقي و باطني- به چشم نمي‌آيد. اصلا نگاه مهجوران به عالم و پديده‌هاي آن نيز چنين بوده است و معيار قضاوت آن‌ها به هستي و جلوه‌هاي آن نيز چنين.
به قصد تاسي به نظرات شهيد آويني مي‌خواهم بگويم آنچه حقيقت ادبيات است و معرف ادبيت ادبيات در زيبايي ظاهري و باطني، در صورت و معناي آن ممكن مي‌شود و اگر آن باطن و حقيقت متعالي مكنون در اثر ادبي نباشد، تنها صورت بزك كرده شيطاني است كه در نظر انسان اغوا شده، فرشته مي‌نمايد. گواه و دليل اين مدعا را مي‌تواند در تمامت يا كليت ادبيات ايران تا دوره مشروطه مشاهده كرد.
انقلاب اسلامي: سطحي‌ترين تعريف از انقلاب اسلامي و به عبارتي علمي‌ترين توضيح آن است كه گفته شود:‌ انقلاب اسلامي رويدادي است كه در واقعه با جريان خيزش مردم مسلمان ايران در 22 بهمن سال 57 منجر به تغيير نظام حكومتي در ايران شد. از نظر ژرف‌انديشان، انقلاب اسلامي، آن حقيقت روشن و درخشاني است كه در نهضت همه انبياي الهي در مرتبه و سعه وجودي هر يك از آنان به وقوع پيوسته كه مرحله اتم و اكمل آن در حقيقت انقلاب محمدي‌(صلوات الله عليه) به منصه ظهور رسيده است تا بشر را از ظلمات به سوي نور هدايت كند و راه مستقيم هدايت را به او نشان دهد و در اين مسير براي عبور و گذر از ظلمات به سوي نور گريزي جز ستيز و مقابله با مظاهر شيطاني ندارد. به همين سبب است كه نهضت انبياء بر هم زننده وضع متعارف زمانه ظهور آن‌هاست و مقابله حق و باطل، حقيقت انقلاب است. از نظر متالهانه صاحب اين مجلس، شهيد آويني، آنچه هم در انقلاب اسلامي رخ داده، جلوه‌اي و بهره‌اي از آن انقلاب حقيقي داشته و دارد. او در اين باب گفته است:

«انقلاب اسلامي [توجه كنيد نمي‌گويد انقلاب اسلامي ايران، زيرا اين حقيقت را محبوس و محصور در مرزهاي صوري جغرافيايي نمي‌داند] واقعه‌اي بديع كه هيچ نظيري در دنيا ندارد... منشأ و مبدأ و مرجع آن انقلاب و همين‌طور غايت آن، حكومت مدينه در صدر اول است و اگر حقيقت را قبول نكنيم، از درك ماهيت انقلاب اسلامي عاجز خواهيم ماند.» (ص 69، رستاخيز جان).

و در جايي ديگر آورده است: «اين انقلاب از تفكري سرچشمه گرفته است كه بر وحي مبتني است. از لحاظ تاريخي نيز مرجع اين انقلاب نه تمدن يونان و روم، بلكه حكومت مدينه در آغاز هجرت پيامبر خدا از مكه به مدينه است.» (ص 79، رستاخيز جان).

«انقلاب اسلامي، اصولا بيرون از عالم فرهنگي دنياي جديد وقوع يافته است و فارغ از معيارها، ارزش‌ها و نسبت‌ها و مفاهيم و اصول دنياي جديد.» (ص 74، رستاخيز جان).

« انقلاب اسلامي رستاخير تاريخي انسان است بعد از قرن‌ها هبوط. انقلاب اسلامي يك توبه تاريخي است و بنابراين غايات آن هرگز اقتصادي، اجتماعي و سياسي نيست. انقلاب اسلامي يك انقلاب فرهنگي است در جهاني كه به صورت يك دهكده جهاني با يك فرهنگ واحد درآمده است. فرهنگ غرب، يعني فرهنگ غربت انسان از حقيقت.» (ص 99، رستاخيز جان).

توجه كنيد كه مقصود، غرب جغرافيايي نيست، به همين دليل است كه بررسي و شناخت دقيق انقلاب اسلامي با معيارهاي جامعه‌شناسي سياسي‌ شدني نيست و بررسي و مقابله آن با ساير انقلاب‌ها از گونه قياس مع‌الفارق است كه نتايج درستي به بار نمي‌آورد و برخي از بررسان انقلاب اسلامي اتفاقا اين نكته را مورد توجه قرار داده‌اند. اگر چنين باشد كه انقلاب اسلامي بذاته يك انقلاب فرهنگي است و شان حقيقي او اين معناست، در خود اين تعبير و عنوان نه تنها فرهنگ (كه معرف و مجلاي آن ادبيات است) مندرج است كه حتي چگونگي ادبيات آن نيز معلوم و هويداست. با اين مقدمات اين نتيجه به دست مي‌آيد كه اصرار بر ايراد كلماتي چون «تعامل» و «نسبت» در تعبير ادبيات و انقلاب اسلامي ظاهرا از نوع حشو است كه مسامحتاً، از باب تكرار و بي‌دقتي به كار مي‌رود و مبناي درست و سنجيده‌اي ندارد. اما در تعبير ادبيات انقلاب اسلامي، مضاف ادبيات به مضاف‌اليه انقلاب اسلامي شناسا مي‌‌شود و از جهت تخصيص و توجه به اين وجه خاص از وجوه گوناگون انقلاب اسلامي ايرادي بر اين تعبير وارد نيست.
آنچه ما با عنوان انقلاب اسلامي مي‌شناسيم- به معني شناخته شده‌اش در همان جمع محدودي كه آشناواري و كاربرد دارد اين تعبير- دلالت مي‌كند بر آثار ادبي‌اي كه به نحوي ربط و نسبتي با انقلاب اسلامي مي‌رسانند. انقلابي كه ام‌الكتاب آن قرآن است و معارف اهل بيت‌(ع) و آنچه بر زبان و قلم ايشان جاري شده است.
به طور مشخص مصاديق آثار ادبي انقلاب و ادبيات انقلاب اسلامي در سرزمين ما به زبان فارسي جلوه‌گري كرده است. زباني كه حقيقتا تحقق و توانايي‌اش را ، از واژگان و صرف و نحو آن گرفته تا زيبايي‌ها و ارايه‌هاي كلامي‌اش ، مرهون زبان و ادب وحي است و شأن و پروردگي آن صورت و سامان ديني و اشراقي داشته و به همين دليل است كه فارسي زبان دوم دين اسلام خوانده شده و حتي براي مردم شبه قاره، حكم زبان اول ديني- اسلام- را داشته است. آنچه به عنوان ميراث مكتوب اين زبان برگونه حماسه و عرفان و عشق برجاي مانده، هر يك وجهي از وجوه ادب انقلاب اسلامي را نشان مي‌دهند كه هر كدام از اين جنبه‌ها در يك دوره تاريخي و موقعيت زماني بروز و ظهور يافته‌اند و از اين جهت بايد گفت: ادبيات انقلاب اسلامي را نمي‌توان پديده‌اي در ذات خود حادث و نوظهور دانست، اما چون جمع اين معاني جز به ظهور و تحقق و ميعاد ديگرباره انقلاب محمدي(ص) صورت وقوع پيدا نكرده، هركدام به صورت مجزا ظاهر شده‌اند و انقلاب اسلامي ايران به رهبري حضرت امام توانست اين جواهر پراكنده را به رشته واحدي درآورد. آن چنان كه توانست تعبير ادبيات انقلاب اسلامي را با به هم پيوستن آن معاني از گم بودگي و غربت و مهجوريت برهاند و بيرون كند.
خوب دقت كنيد، آنچه گفتيم حتي به طريقه استقراء و استدلال قابل اثبات است. اگر ادبيات انقلاب اسلامي داراي چنين پشتوانه و تعريفي است، پس حقيقتا انقلاب و اسلام، مكنون ادبيات هم هست و امر انقلاب (يعني ظلم‌ستيزي و حق‌طلبي و خداخواهي) ذاتي ادبيات است، نه عارض بر آن.
به همين سبب است كه «غالي شكري» در كتاب «ادب‌المقاومه» گفته است: «هيچ اثر متعالي ادبي را نمي‌توان يافت كه نشاني از مقاومت، پايداري و حق‌طلبي در آن نباشد.»
اين مفاهيم در گستره فطرت انساني - برون از مرزهاي صوري جغرافيايي، سياسي، نژادي- معني مي‌دهند و متعلق به يك قوم و ملت نيستند. آيا نمي‌توان نتيجه گرفت كه آنچه در زمره اين معاني و مفاهيم در نمي‌گنجند- ولو آنكه در صورت ظاهر به فرض، ادب و هنر خوانده و ناميده شوند- نه تنها از پشتوانه ميراث فكري و ادبي و هويت واقعي بي‌بهره‌اند كه اصلا در شأن و نامدهي آن‌ها به ادب و ادبيات مي‌توان ترديد كرد؟ و اين مسئله‌اي است كه در مقوله اشتراك لفظي، اهل منطق درباره آن بحث كرده‌اند. كساني كه مبشر و مدعي ادبيات بدون ذاتيات آن هستند، مجاز را به حقيقت نشانده‌اند و به قول مولانا: «بومسيلم را لقب احمد كنند/ شير پشمين از براي گد كنند»
و البته«بومسيلم را لقب كذاب ماند/ مرمحمد را اولوالالباب ماند».
شهيد آويني، درجايي كه گره به ابرو مي‌افكند و به ستيز مدعيان روشنفكري مي‌پردازد، شايد نظري به اين گونه مسائل داشته است. آري، «بحر تلخ و بحر شيرين در جهان / در ميانشان برزخ لايبغيان.»
مي‌توان گفت انقلاب اسلامي در ايران منتج به احيا و بازنمود ادبيات اشراقي و عرفاني شده، آنچه كه روشنفكران، نئوكلاسيسم نامش نهادند و اين مسئله در ديگر هنرها هم به وقوع پيوست. آيا درنگ در اين معاني نمي‌توند مبداء و انگاره‌اي براي بازخواني تعاريف رايج ما از مفاهيم به ظاهر بسيط و بي‌ابهام و نيز ادبيات و هنر باشد و بشود؟ به گمان من شهيد آويني كسي بود كه اين لطيفه باريك را دريافت و راه نارفته را شناساند و خود در طريق آن گام گذاشت و فرا پيش رفت. شهادت او نقطه معني‌دار انتهايي اين متن بود كه جز به آن نمي‌توانست بر حقيقت راه و شناخت خود گواه ديگري اقامه كند. شما بگوييد كه آيا اين راه همچنان رهرواني را براي گام نهادن در آن به وضوي خون فرا نمي‌خواند؟
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
آويني براي باورهايش روزي 18 ساعت كار مي‌كرد

«محمد علي فارسي» سازنده آثاري همچون قصه هاي جنگ، مهاجران، حقيقت گمشده، خلوت دل، عشايرعرب، سرزمين نخبگان و... است. او از جمله افرادي است كه در سري دوم ساخت روايت فتح و چند مستند ديگر در كنار «شهيدآويني» مشغول به فعاليت بوده است. در اين گفتگو سعي شده است كه خاطرات وي با آن شهيد بزرگوار و همچنين ديدگاه هاي «سيد مرتضي آويني» پيرامون سينما بررسي شود.

*فارس:اولين ملاقات شما با شهيد آويني در چه زماني بود؟

*تابستان سال 63 صدا و سيما يك دوره‌ آموزشي گذاشته بود، من هم از طرف بسيج صدا و سيماي مهاباد به اين دوره معرفي شده بودم. در اوايل انقلاب هر كس كاري بلد بود يك جا مي‌فرستادندش، چون من كمي عكاسي مي دانستم به تلويزيون رفتم. در اين دوره آموزشي، يكي از اساتيد ما «آويني» بود و اولين ملاقات هاي من با ايشان در آن زمان رخ داد.البته آويني را دورادور مي‌شناختم و مي‌دانستم كه ايشان در تلويزيون است، نگاه متفاوت دارد و حرف هاي متفاوت مي‌زند.

*فارس: نگاه محمد علي فارسي در سال 1363 به توليدات شهيد آويني چگونه بود؟

*كارهاي ايشان را خيلي مي پسنديدم، به خاطر نوع نگاهش. من احساس مي‌كردم آدم با او ارتباط برقرار مي‌كند اما دليلش را نمي‌دانستم.
خيلي‌ از افراد با تابلوهاي استاد فرشچيان ارتباط برقرار مي‌كنند، اما فقط يك متخصص نقاشي مي تواند تحليل كند كه چرا انسان ها با اين تابلوها ارتباط را برقرار مي‌كنند.
من هم آن زمان به عنوان يك فرد معمولي كه تنها عكاسي صنعتي كار كرده بودم از عرصه تصوير، سينما و تلويزيون شناخت نداشتم. كارهاي آويني متفاوت بود و يك جوري به دل مي‌نشست. وقتي آثار ايشان را مي‌ديدم، دوست داشتم اين آدم را از نزديك ببينيم. در آن كلاس‌ها فهرستي از كارهايش ارائه داد و چند كار را نام برد.
درآن كلاس ها نوع لباس آويني براي ما خيلي شاخص بود. ايشان در تيرماه اوركت خاكي را كه بسيجي ها مي پوشيدند به تن داشت و در كلاس هم آن را در نمي‌آورد. جلسه سوم يا چهارم، وقتي به او مقداري نزديك شدم پرسيديم: شما با اين اوركت گرمت نيست؟ گفت: نمي‌خواهم با در آوردن اين لباس هم رنگ ديگران شوم. او آدمي به شدت انقلابي بود. البته ما از اين روحيات ايشان لذت مي‌برديم چون خودمان هم در آن سال ها در همان حال و هوا بوديم. فضا، فضاي ديگري بود. سال‌هاي اول انقلاب كاملا فضاي متفاوتي بر جامعه حاكم بود.

*فارس: چه مطالبي در اين كلاس ها تدريس مي شد؟

*مباني هنر. صحبت‌هايي كه در كلاس رد و بدل مي شد را به خاطر ندارم، فقط يادم هست روزي كتاب «هنر اسلامي» نوشته شريعتي را تهيه كرده بودم. وقتي آويني آن كتاب را ديد به من گفت: كتابت را به من هديه مي‌دهي؟ گفتم: بفرماييد! گفت: مي‌خواهم اين كتاب را از تو بگيرم كه ديگر سراغ آن نروي، آن را مطالعه نكن چون چيزي به تو ياد نمي‌دهد بلكه منحرفت هم مي‌كند، زحمات 2 ماهه ما را هم به باد مي‌دهد. البته من هيچ وقت چرايي آن را سوال نكردم.

* فارس: چه چيزي در آن كلاس ها نظر شما را جلب كرد؟

* لكنت زبان ايشان براي ما خيلي تعجب آور بود. تنها چيزي كه از آن كلاس‌ها به خاطر دارم، محاسن انبوه، لكنت زبان و اوركت اوست. همچنين يادم هست شخصيت او طوري بود كه آدم‌ها جذبش مي‌شدند.

* فارس:بعد از اتمام كلاس‌ها ديگر آويني را نديديد؟

*خير - بعداز اتمام كلاس‌ها به مهاباد رفتم و حدود سه هفته بعد يكي از فيلم‌بردار‌هاي روايت فتح به آنجا آمد كه از يكي از عمليات‌ها فيلمبرداري كند. از او سراغ آويني را گرفتم. مدت‌ها بعد به عنوان دانشجوي بورسيه‌ صدا و سيما به تهران آمدم و به دانشكده رفتم؛ اما سراغ آويني نرفتم ولي روايت فتح را نگاه مي‌كردم، آويني برايم شأني داشت كه حتي وقتي كه به تهران آمدم، حس مي‌كردم در حدي نيستم كه بروم و با او كار كنم. مثل اينكه مثلاً همين الان به وزارت امور خارجه بروم و بگويم من مي‌خواهم معاون وزير شوم، يك چنين ذهنيتي داشتم.
مدتي گذشت تا اينكه آقاي صمدي مرا دعوت كرد كه در گروه جهاد كار كنم، كلي ذوق كردم. او در حال حاضر در شبكه دو تهيه كننده است، براي تهيه مستندي كه اگر درست بگويم در مورد پرورش ماهي كيلكا بود ما را دعوت كرد. سال 67 بود و جنگ هم تمام شده بود.
در گروه جهاد هم شكافي ايجاد شده بود، تعدادي در خيابان احمد قصير دفتري داشتند كه معروف بودند به «طيف پايين» و تعدادي هم در ساختمان صدا و سيما مستقر شدند. ما به اين‌ها مي‌گفتيم «طيف بالا». مرتضي در طيف سازمان كار مي‌كرد. من هيچ كدام از افراد گروه را نمي‌شناختم اما به مرور زمان يكي دو كار كوچك برايشان مونتاژ كردم و به قول معروف راه افتادم. همايونفر وقتي فيلم‌ها را ديده بود، گفته بود مونتاژ كننده اين كارها را بفرستيد سازمان. من رفتم صدا و سيما، براي اولين بار بود كه همايونفر را ديدم. برخورد خوبي با ما كرد، بعدها متوجه شدم طيف پايين[مستقر در خيابان شهيد احمد قصير] با وزارت اطلاعات راجع به تهيه برنامه‌اي به اسم «سراب» در حال برنامه‌ريزي است. حالا ديگر آويني بعد از جنگ فاز خود را عوض كرده بود و سعي مي‌كرد در عرصه‌هاي ديگري كه انقلاب به آن نياز دارد كار كند و اولين دغدغه‌اش جريان مهاجرت بود.

*فارس: در اين زمان با آويني ديداري هم داشتيد؟

* خير، اصلاً در ذهنم به فكر ديدار با او نبودم. بدم نمي‌آمد او را ببينم اما اينكه دنبال او بروم اين طور نبودم. نه آنقدر شيدا بودم كه سمت او بروم و نه اينكه زندگي روزمره اجازه مي‌داد، همسر، فرزندان و دانشگاه و...
ما دانشجوي معمولي نبوديم، بعضي از دانشجويان براي 25 صدم نمره داد و بيداد مي‌كردند اما بعد از امتحانات فقط ما تابلو را نگاه مي‌كرديم كه 12 گرفته باشيم و مشروط نشويم. بيشتر دنبال معاش و زندگي‌مان بوديم. در دانشكده طيف محدودي بوديم كه اين طور بوديم، عده‌اي از بچه‌ها براي قتل عام بچه‌هاي كربلاي 4 گريه مي‌كردند عده‌اي هم براي وجود سوسك در رستوران دانشگاه اعتصاب مي‌كردند! دنيايمان متفاوت بود و به نوعي در نگاه‌ها فاصله وجود داشت. ما مثل جزيره‌ كوچكي در گوشه دانشكده بوديم، آسته مي‌آمديم و آسته مي‌رفتيم ،مثل آدم‌هاي متهم.

*فارس: ديدارتان با شهيد آويني چگونه رخ داد؟

* جهاد دنبال جذب نيروهايي بود كه مقداري كار بلد باشند، همايونفر پيشنهاد كرده بود كه يك نفر اينجا كار مي‌كند كه كارش خوب است. چون آويني گفته بود نمي‌خواهم خودم پاي ميز مونتاژ بنشينم، مي‌خواهم نگاه كلان به ماجرا داشته باشم، گروه درست كنيم تا آنها فيلم بگيرند. آويني پيشنهاد داده بود كه3 - 2 تا كارگردان تلويزيوني بروند تصوير بگيرند، من طرح سؤال مي‌كنم و آن‌ها بروند سؤال‌ها را بپرسند. براي مونتاژ هم يك اپراتور خوب به من بدهيد كه بتوانم با او ارتباط برقرار كنم، كمي كار بلد باشد. همايونفر هم مرا معرفي كرده بود.
روزي كه قرار بود به دفتر تلويزيوني جهاد بروم دلم تاپ تاپ مي‌كرد، مرتضي برايم جدي شده بود. اپراتور مرتضي آويني شدن برايم افتخار بود. چون او را در اين زمينه غولي مي‌دانستم. يادم هست من سيگاري بودم و كلي خودم را سرزنش كردم كه چرا آن روز سيگار كشيدم. مرتضي از سيگار كشيدن جوان‌ها‌ بدش مي‌آمد.
مرتضي وقتي وارد اتاق شد و با لحن اعتراضي گفت: بوي سيگار مي‌‌آيد، چه كسي سيگار كشيده؟ احسان رجبي آن زمان دُردانه مرتضي بود، سر به سر او مي‌گذاشت و او را اذيت مي‌كرد. مرتضي هم او را خيلي دوست داشت. احسان گفت: نگران نباش! تو آمدي سيگارش را ترك مي‌دهم.
آن روز مرتضي دو تا سكانس به من داد و گفت: اينها را درست كن تا فردا ببينيم چه كاره‌اي.
قرار شد فردا شب بيايد نتيجه را ببرد. فردا شب آمد و تصاوير را ديد و مرا در آغوش كشيد و بوسيد. ذوق كرد و خوشحال شد كه كسي را كه مي‌خواسته پيدا كرده. من هم از وصل شدن به مرتضي كلي خوشحال شدم. ما شب و روز كار مي‌كرديم، اواسط كار يعني برنامه ششم - هفتم بود كه برنامه سراب حسابي گل كرد.
يادم هست آن روزها خيابان‌ها يا براي پخش فيلم «محمد رسول‌الله» خلوت مي‌شد ، يا براي مستند «سراب». تا اين حد جذاب بود. اغلب بچه‌‌هايي كه در اين كار مشاركت داشتند به دنبال اسم نبودند. من، مرتضي، خدا بيامرز فلاحت پور و ... دنبال اسم نبوديم.

*فارس:شهيد آويني در آن موقع چه ديدي نسبت به سينما داشت؟

*مرتضي مي‌گفت در عرصه هنر، سينما غيرقابل دسترس‌ترين و «نروترين» هنر است كه توسط كار گروهي و جمعي انجام مي‌شود، مثل نمايش‌نامه، داستان يا رمان نيست و قائل بر اين بود كه تأثير سينما به مراتب از ديگر هنرها بيشتر است. او معتقد بود كه سينما مي‌تواند يك جامعه را منقلب كند اما دسترسي به آن را به شدت سخت مي‌دانست. بعد از انقلاب تعاريف مختلفي از سينما شد اما مرتضي با همه اين تعاريف مشكل داشت و مي‌گفت: اين چه معنا دارد كه ما به هر چيزي برچسب «اسلامي» بزنيم.
يادم هست با سينماي آن دوره به شدت مشكل داشت و مي‌گفت: اين سينما هيچ فرقي با «فيلم فارسي» ندارد فقط هنرپيشه‌هايش روسري به سر دارند وگرنه باز هم مخاطبش غرايز آدم‌هاست؛ نفرت، ترس، خشم و شهوت.
او دسته‌بندي ويژه‌اي داشت، برايش فرق نمي‌كرد كه كارگردان فيلم بهترين بچه مسلمان جبهه رفته يا يك كارگردان ديگر باشد، نگاه مي‌كرد ببيند كدام فيلم به آن معيارهاي خودش نزديك است. مي‌گفت هنري خوب و مؤثر است كه مخاطبش فطرت آدم‌ها باشد. معتقد بود هر هنرمندي در عرصه تصوير بتواند فطرت مخاطب را هدف قرار دهد و در عين حال جذاب باشد از نظر من يك هنرمند كامل است، حال مي‌خواهند اسمش را اسلامي بگذارند مي‌خواهند نگذارند.
يادم هست بحثي در مورد حافظ و «خلق» اثر هنري بود، با كلمه‌ي «خلق» خيلي مشكل داشت و مي‌گفت«خالق» يكي است يعني حضرت حق. به او مي‌گفتيم يعني حافظ «خالق» نيست. در جواب مي‌گفت: حافظ واسط بين عالم حقيقت و عالم معاصر زندگي ماست، او چيزي را مي‌بيند، بعد به زبان من و تو ترجمه مي‌كند تا بفهميم وگرنه او «خالق» نيست. در عرصه فيلم هم همين است، هنرمند بايد به چيزي وصل باشد تا آنچه را پيرامون ما مي‌گذرد ترجمه كند.
معتقد بود هر چه نگاهت زلال‌تر و به حقيقت نزديكتر باشي در انعكاس و بازتاب آن حقيقت موفق‌تر هستي. به همين جهت مي‌گفت: نمي‌توانيد بين شخصيت حقيقي يك آدم و زندگي‌اش و اثرش تفكيك قائل شويد.
او از تجربيات زمان جنگش صحبت مي‌كرد و مي‌گفت: من وقتي پاي ميز تدوين مي‌نشستم مي‌فهميم كدام صدابردار مي‌ترسد كدام يكي نمي‌ترسد. مي‌دانستم كدام فيلمبردار متناسب با باورهايش جلو مي‌رود و كدام فيلمبردار آدم جسور و نترسي است و فيلم خوب مي‌گيرد. من مي‌توانستم اينها را تشخيص دهم و تك‌تك بچه‌ها را بهتر از خودشان مي‌شناختم.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
فارس: شما شهيد آويني را در كلاس‌هاي آموزشي در سال 63 ديده بوديد و نظراتش را در مورد سينما مي‌دانستيد و در مجموعه سراب همكار ايشان شديد، مي خواهم بدانم در اين مدت آيا تحولي در تفكرات ايشان بوجود آمده بود؟

*نگاهش صيقل خورده‌تر شده بود. او سال 71 -70 داور جشنواره فجر بود و حتي به عنوان دبير هيئت داوران صحبت كرد. در جريان همايش بررسي ده سال سينماي انقلاب هم سخنراني داشت كه در آنجا به او تحقير و توهين شد و به طرفش پوست پرتقال پرتاب كردند. روشنفكران سينما نگاهي مثل نگاه مرتضي را بر نمي‌تافتند. مرتضي در برزخي گير كرده بود كه نه اين طرف بود و نه آن طرف، او خودش بود. بخش‌هايي از او به اين طرف مي‌خورد و مي‌گفتند مرتضي اين طرفي‌ست اما بخش‌هايي ديگر از او هم به عرفيات اين طرف نمي‌خورد.
هر كدام از اينها قالبي داشتند و هر كسي در اين قالب بود يعني با ماست و هر كس در اين قالب نبود يعني با ما نيست اما مرتضي براي خود ملاك و معيار خاصي داشت. بخش‌هايي از آن شبيه اينها بود و بخش‌هايي هم نبود. لذا بعضي‌ها مي‌گفتند: مرتضي آدمي متزلزل و متناقض است در صورتي كه اين طور نبود. او حرف و نگاهي كاملاً مشخص و شفاف داشت و جهان بيني و تعاريفش از هنر و ژورناليستي سينما كاملاً مشخص بود، بعضي از اين تعاريف به حرف‌هاي آنها مي‌خورد، آنها قبولش مي‌كردند و مابقي را نقد مي‌كردند.

*فارس: ديد سينمايي‌اش هم نسبت به سال 63 عوض شده بود؟

* خير - پخته‌تر شده بود. ساختار تعريف كلي‌اش فرق نكرده بود اما مثلاً يك زماني مي‌گفت: به هيچ وجه نبايد براي فيلم موسيقي آنچناني و خاص ساخت به همبن دليل خودش به كمك همسرش دو نفري با پيانو براي روايت فتح موسيقي مي‌ساختند. البته اين به دليل عدم شناخت موسيقي و كاركرد آن نبود بلكه طبق تحليلي اين كار را مي‌كرد. خاطرم هست وقتي مي‌خواست سري دوم روايت فتح شروع شود براي آهنگ‌سازي زير بار نمي‌رفت. ما يك نفر از بچه‌هاي محله «شوش» را پيدا كرديم كه با ارگ كار مي‌كرد. طالب زاده او را به حوزه هنري آورده بود. من از كار او خوشم آمد و او را معرفي كردم. مرتضي كار او را گوش داد و گفت بد نيست.
مرتضي به اين تحليل رسيده بود كه مي‌شود ملزوماتي از سينما را هم وارد كارهايش كند. به نظر من شايد فكر مي‌كرد جنگ هم تمام شده و براي جذب مخاطب بايد از آن ملزومات استفاده كرد و صرف داشتن يك سوژه خوب و متن خوب نمي‌شود مخاطب جذب كرد، بالاخره موسيقي و ريتم فيلم تأثير دارد. من به مرتضي مي‌گفتم: مردم از جنگ خسته شده و زياد دوست ندارند راجع به جنگ بشنوند. هر چند كه او گوشش به اين حرف‌ها بدهكار نبود اما كم‌كم حرف‌ها اثر ‌گذاشت به همين جهت سعي مي‌كرد طوري مستند بسازد كه مخاطب را هم حتي الامكان در نظر داشته باشد. ايشان معتقد بود حرف‌هاي مهمي دارد كه دوست دارد مردم بشوند.

* فارس: علت ساخت دوباره مجموعه «روايت فتح» چه بود؟

* مرتضي به شدت ولايي بود. ظاهراً در يكي از جلساتي كه بچه‌هاي سپاه يا بسيج به ديدن آقاي خامنه‌اي رفته بودند ايشان فرموده بودند: چرا توليد برنامه روايت فتح قطع شده؟ الان وقتش است بايد اين برنامه ادامه پيدا كند.
كلمه «بايد» به گوش مرتضي رسيده بود. در صورتي كه روي صحبت مقام رهبري به مسئولان كار بود اما مرتضي اين حرف را به خودش مي‌گيرد كه من روايت فتح را ساخته بودم و ادامه‌اش بر من تكليف شده است.
يادم هست در ايامي كه داوري جشنواره را بر عهده داشت و شب‌ها به جشنواره مي‌رفت، به من مي‌گفت: هر سكانس را چطور بزن، يك شب كه از كار من خوشش نيامده بود به او گفتم چرا از افراد حرفه‌اي استفاده‌ نمي‌كنيد؟ آن روزها عوامل اصلي روايت فتح مثل مرتضي شعباني در آن موقع اصلاً دوربين دست نگرفته بودند و يا اصغر بختياري فقط كمي كار كرده بود. اينها به هيچ وجه كاركرد عوامل حرفه‌اي را نداشتند.
مرتضي قسم خورد و گفت: كسي نمي‌آيد، همه‌شان دروغ مي‌گويند. آنهايي كه داعيه ساخت فيلم جنگي دارند همشان به دنبال مغازه دو نبش هستند.
گفتم: چرا پس كار را ادامه مي‌دهي؟ رهايش كن. گفت: به جدم زهرا(س) اگر يك ذره دغدغه و اميد داشته باشم، اگر كمي حوصله و اميد داشته باشم فقط مي‌خواهم تكليف از گردنم ساقط شود. او تا اين حد ولايي بود. البته در عين حال كاملاً اهل تجزيه و تحليل بود.
مرتضي هم خوب نقد مي‌كرد و هم ديد خوبي نسبت به آينده داشت اما با اين حال تحليل جاي خودش و باورها، اعتقاداتش جاي خودش بود. من با اطمينان مي‌گويم كه خيلي از دور و بري‌هاي آقا مرتضي كه الان اسم و رسمي براي خودشان دارند روي موضع مرتضي نبودند و نيستند. آن موقع ابراز نمي‌كردند ولي الان ابراز هم مي‌كنند.

*فارس: سينما از ديد آويني چه ماهيتي داشت؟

*يك بستر هنري كه ايشان راجعش مي‌گفت: به هيچ وجه نمي‌تواند كاركردي را كه ما دنباش هستيم، داشته باشد، مگر اينكه خود ما آدم‌هايي در اين عرصه تربيت كرده باشيم. لذا ظرف اين مدت در دانشكده هنر بعنوان استاد كار كرد.

*فارس: پس چرا ادامه نداد؟

*چون به سرعت دل زده شد. مي‌گفت: درس دادن در دانشكده‌ها خطرناك است چون دقيقا همان چيزي را درس مي‌دهند كه غرب از هنر تحليل كرده است و اگر من بخواهم مخالفت كنم هر روز بايد در دانشكده درگير باشم. حتي به بچه‌هاي دانشجو مي‌گفت: با خيال راحت تقلب كنيد و نمره بگيريد چون آنچه در دانشگاه درس مي‌دهند به درد شما نمي‌خورد.
مثلاً او يك اِلمان پيدا مي‌كرد و روي آن مانور مي‌داد. او به هيچ وچه شيفته هيچكاك نبود اما يكي دو جلسه مثال آورده بود كه اگر بخواهيم مخاطب عام را تحت تأثير قرار دهيم بايد مثل هيچكاك عمل كنيم.
به نظر من بايد آنچه را متعلق به مرتضي است از چيز‌هاي دور و برش بود تفكيك كنيم. نگاه مرتضي با تمام ابعادش در مطبوعات و نوشته‌هاي خودش منعكس نمي‌شد و تفاوت‌هايي داشت كه به ملاحظات ايشان بر مي‌گشت. يعني راجع به يك فيلمساز مي‌گفت: اين آدم عليه السلامي نيست و عموماً دنبال منافع خودش است و بخش اعظم حرف‌هايش حقيقت نيست اما يك مرتبه راجع به يك فيلم همان كارگردان نقدي مي‌نوشت كه آدم براي عزيزترين نزديكان خود هم نمي‌نويسد. يادم هست در مورد يكي از همين نقدها به او گفتم: مرتضي آنچه كه ديشب به من گفتي با آنچه نوشتي زياد منطبق نيست. ايشان گفت بالاخره اين آدم يك درصدي از تفكراتش انقلابي است، اگر من او را به تندي نقد كنم راحت از دست مي‌رود و آن طرفي مي‌شود. بايد هوايش را داشته باشيم.
مرتضي يقيناً با كس ديگري معامله كرده بود كه حتي رهبر يعني عالي‌ترين مقام كشور بالاي سر جنازه‌اش رفت. امروز افرادي كه با حيله‌گري و مكاري در مورد او صحبت مي‌كنند و پشت سر اين آدم نماز نمي‌خواندند، حالا در كنفرانس‌ها راجع به اين آدم صحبت مي‌كنند و حسرت مي‌خوردند كه چرا با او يك عكس ندارند و منكر رفتارهاي خودشان شده‌اند.


*فارس: سينماي مطلوب آويني چه سينمايي بود؟

* او سينماي مطلوب خود را سينماي غرب و سينماي بعد از انقلاب نمي‌دانست. او تعريف خاص خود را داشت، مي‌گفت: به نظر من در عرصه سينما، سينمايي هنر است كه هدفش فطرت مخاطب باشد و جذاب باشد.
مرتضي در مورد سريال‌هايي مثل «آينه» كه آن زمان پخش مي‌شد مي‌گفت : اين برنامه‌ها ذائقه بيننده را پائين مي‌آورد زيرا از شيوه قديمي استفاده مي‌كند.اين فيلم‌ها براي غرايز آدم‌ها جذاب است به همين جهت معتقد بود بعد از انقلاب حتي يك فيلم هم نداريم كه بر اساس ذهنيات او ساخته شده باشد. البته چند مورد را تا حدي قبول داشت مثل ديده بان، مهاجر اما بقيه را به آن شكل نزديك به ذهنيات خود نمي‌ديد، مي‌گفت در سينماي بيرون از ايران هم مي‌شود نمونه‌هايي را پيدا كرد كه اين چنين باشد.

*فارس:شما براي چه همراه گروه به فكه نرفتيد؟

* چون در حال مونتاژ روايت بودم. در روايت اول سه چهار تا گروه راه انداخت اما خودش اكثراً پاي ميز مونتاژ بود. براي مرتبه دوم كه مي‌خواست روايت را ادامه دهد كسي با او كار نمي‌كرد، دو سه تا از رفقايش رفتند و يكسري تصاوير گرفتند اما خوب از آب در نيامد. مرتضي ناراحت شد تقصيرها را به گردن من و همايون‌فر انداخت چون با اين رفقايش رود در بايستي داشت.
آخر سر هم مجبور شد خودش به منطقه برود. خودش هم نمي‌دانست چه كند. اين طور نبود كه راجع به تمام اجزا فكر كرده باشد يك بار مي‌گفت: دوربين روي دست باشد، يك بار مي‌گفت: روي سه پايه، يك بار مي‌گفت خودم در كادر باشم باز مي‌گفت شايد بگويند اين خودش را دارد مطرح مي‌كند. باز مي‌گفت: مرا از كادر حذف كنيد، صدايم را حذف كنيد.
يادم هست مي‌گفت: چقدر ابلهانه است كه ما سراغ ساخت كليپ برويم. ما مي‌توانيم راجع به مضرات سيگار كليپ بسازيم اما حرف اساسي ما ماورايي است. اين ظرف، گنجايش حرف‌هاي ماورايي را ندارد، مابه‌ازا ندارد. بخش اعظم حرف‌هاي او بعد از جنگ كه در مورد جنگ بود ماورايي بود و نمي‌توانست آن را به تصوير بكشد. نمي‌دانست چطور مي‌شود اين حرف‌ها را زد چون برنامه تلويزيوني بود.
او با هوش بود و مي‌دانست بار اصلي پيام بايد روي تصوير باشد نه روي متن و نه روي نريشن. همين الان هم از مجموع فيلم‌هاي ايراني و خارجي چند تا فيلم توانسته‌اند حرف‌هاي ماورايي بزنند؟ هيچ كس نمي‌تواند ادعا كند كه او سينما بلد نبود، اما اعتقاد داشت كه ذات سينما براي حرف هاي ماورايي ساخته نشده مي‌گفت: زمان مي‌برد كه ما بر تجربه مسلط شويم تا بتوانيم حرف‌هاي خود را در اين قالب بزنيم و اگر بزنيم چه مي‌شود!

* فارس:به نظرتان اگر مي‌ماند مي‌توانست چنين كاري را انجام دهد؟

*به راهكارهايي مي‌رسيد چون با همه وجودش در اين زمينه كار مي‌كرد اما به نظر من اگر همان تجربيات و حرف‌هاي آويني را در سينما مي‌فهميدند ما در اين عرصه خيلي جلو بوديم. مثلاً او مطلبي را به من مي‌گفت كه من اصلاً قادر نيستنم آن را توضيح دهم. او مي‌گفت: وقتي پاي ميز مونتاژ نشستي خودت را حذف كن، منيت خود را حذف كن. پيش فرض‌هاي خودت را ناديده بگير. بالاخره كسي كه دارد فيلمي را مونتاژ مي‌كند يا مي‌سازد داراي يكسري پيش فرض‌هاست و اين پيش فرض متكي به جهان بيني ماست اما من نمي‌فهميدم اين حذف كردن به چه معناست.
مثلاً در مونتاژ يكي از برنامه‌ها يك برادر شهيدي داشت صحبت مي‌كرد. ياد جريان شهادت برادرش كه افتاد گريه كرد و نتوانست حرفش را ادامه دهد. من در هنگام مونتاژ گريه را حذف كردم و جايش موسيقي گذاشتم. آويني شديداً مخالفت كرد و گفت: چه كسي به تو حق داده حس را تشديد كني؟ اين دخالت توست. بعد از مقداري فكر متوجه شدم درست مي‌گويد، من بايد همان را كه هست منتقل كنم.
الان عرف رايج مي‌گويد چه كار داري كه فلاني عرق مي‌خورد يا خانم باز است؟ مهم اين است كه خوب فيلم بازي مي‌كند و حتي [...] هم در فيلمش از او استفاده مي‌‌كند.
اما آويني مي‌گفت: نمي‌شود اين دو را از هم تفكيك كرد. اگر ذات من مشكل داشته باشد، چطور مي‌توانم حرف ملكوتي و ماورايي و اعتقادي بزنم؟
آويني به تك‌تك آدم‌هاي سينما نزديك بود. افراد خيلي خوبشان تبديل به افراد ابتر و بي‌خاصيت مثل[...] شدند. اين جناب [...]اتفاقاً بسيار با سواد است اما چرا كار ماندني و مؤثر در اين زمينه نمي‌كند؟

*در مورد پر كاري شهيد آويني توضيح مي دهيد؟

مرتضي بين بر و بچه‌ها از همه فعال‌تر بود. بچه‌ها به مرتضي مي‌گفتند: تو با اين همه انرژي بايد 2 تا قلب و 4 تا كليه و 2 تا مغز داشته باشي. او در روز 18 ساعت كار مي‌كرد. مرتضي متناسب با باورهايش راه باريكي گير آورده و طبق آن حركت مي‌كرد هيچ وقت آدم ابتر نمي‌شد.
اما اگر من متكي به تفكر خودم تصميم بگيرم، مي‌گويم من حالا اين فيلم را ساختم. اين سريال را ساختم، ساختم كه چه بشود؟ اما مرتضي متناسب با باورهايش هدفي را پيدا كرده بود كه اگر هزار سال هم عمر مي‌كرد روزي 18 ساعت كار مي‌كرد.
يك مقامي هست كه مي‌گويند جاي ساده‌لوحان است. مرتضي از اين لحاظ واقعاً ساده دل بود. اطرافيان فكر مي‌كردند او پياده است و متوجه نيست و از سادگي بدون در نظر گرفتن منافع شخصي و ميزان سود دهي مالي متناسب با مقدار كارش است كه اين طوري جان مي‌كند اما او اتفاقاً به شدت باهوش بود و راهش را گير آورده بود.
نگاه مرتضي اين طور بود كه خود را «منجي» نمي‌دانست و فقط هر كاري از دستش بر مي‌آمد انجام مي‌داد. مي‌گويند ايراني‌ها هر كدام يك خداي كوچك هستند و نمي‌توانند كار جمعي كنند و دوست دارند انتهاي كار را ببينند. اما مرتضي اين چنين نبود. مي‌گفت: من يك تكليفي دارم. آن وقت بود كه احساس مي‌كردي يك جوري وصل به ولايت است و همين مسئله همه چيز را برايش حل مي‌كند، او مي‌گفت من تكليف دارم روايت فتح بسازم و آخرش به من ربطي ندارد. بالاخره جانش را هم سر اين راه گذاشت.

* فارس: بعضي‌ها ادعا مي‌كنند كه شهيد آويني در سال‌هاي آخر روشنفكر شده بود آيا اين مطلب صحت دارد؟

*اصلاً اين چنين نبود. او تبديل به شخصيتي شده بود كه همه جور آدمي به سراغ او مي‌آمد، هر كس با او به نحوي رابطه برقرار مي‌كرد. فرق است بين اينكه من در برخورد شيوه‌اي داشته باشم با اينكه ذاتاً همين كه هستم باشم.
مرتضي فطرتاً همين طور كه ديده مي‌شد بود، جذبه‌اش زياد بود. افراد سمت او مي‌آمدند و مي‌ديدند چقدر نگاه‌شان به نگاه مرتضي نزديك است. بعد آنها اين نزديكي نگاه را اعلام مي‌كردند و ديگران فكر مي‌كردند مرتضي تغيير كرده در حاليكه مرتضي يك جاي ثابت ايستاده بود افراد پيرامون او دور و نزديك مي‌شدند.
مرتضي آنقدر خود را محصور كرده بود كه يك روز در خرمشهر به من گفت: امروز عطر نزدي؟ گفتم: خوشت مي‌آيد؟ گفت: بله. گفتم :چرا خودت نمي‌زني؟ در جواب گفت: عطر نزده روزنامه [...] پدرم را در آورده چه برسد به اينكه عطر بزنم.
يا مثلاً كت و شلوار مي‌پوشيد با يك پوتين بزرگ. به او مي‌گفتم: شما فوق ليسانس معماري داري و آرشيتكت هستي. يكي ببيند نمي‌گويد اين چه تيپي است؟ مي‌گفت: نمي‌توانم همه لباس‌هايم را ست كنم چون بهم گير مي‌دهند.
من با تلويزيون مشكل پيدا كرده بودم و به سازمان نمي‌رفتم. مرتضي يك روز گفت چرا نميري دنبال كارهاي اداريت، من گفتم به همه حرف‌ها تن نده اما نگفتم كه رهايش كن. بعد از چند روز سراغ گرفت و گفت: رفتي سازمان. گفتم: بله. اما چون آسيتن پيراهنم كوتاه بود مرا راه ندادند. او خنديد و گفت: روايتي داريم كه مرد تا ساعد دستش مي‌تواند بيرون باشد.
الان هم اين طور است به طور مثال مي‌شود با آستين كوتاه به مسجد رفت اما به يك پادگان نظامي كه مي‌رويد. لباس آستين بلند گذاشتند جلوي در تا مراجعه كنندگان بپوشند.
مرتضي ديد بازي نسبت به ابزارهاي الكترونيكي داشت. او شيفته ويدئو نبود اما مي‌گفت: اين يك سير است كه خودش مي‌آيد، يك زماني ويدئو قاچاق بود اما الان توليد داخلي‌اش را هم داريم. آويني شاگرد داوري بود، بعدها داوري ماجرايي راجع به ماهواره نوشت و گفت زور زدن براي جمع كردن ماهواره فايده ندارد تو به گونه‌اي عمل كن كه دل من با ماهواره نباشد. ما به ازاي ماهواره را به من بده تا به آن نياز نداشته باشم.

*فارس: شما به عنوان يك مستند ساز چقدر سينماي آويني را قبول داريد و كارهايتان تا چه اندازه در قالب معيارهاي شهيد آويني قرار دارد؟

* من شيوه آويني را كاملاً قبول دارم و سعي مي‌كنم در همان فضا فيلم بسازم. اما تلاش زيادي مي‌خواهد‌، چون كار سختي است. تكنيك نيست كه ياد بگيري، نمي‌دانم شايد حرف‌هايم بوي شعار پيدا كند. مثلاً من اگر در خيابان خانمي را ببينم و آن قدر نفسم تربيت نشده باشد كه دلم برود و دچار قضا شدن نماز صبحم شوم، به همين دليل نمي‌توانم مثل مرتضي كار كنم، اينها به هم ربط دارد.
ما بعد از آويني مجموعه‌اي به اسم تصويرگران جنگ ساختيم. فرياد خيلي‌ها در آمد، طوري كه رسول ملاقلي‌پور مي‌گفت: دوست دارم اگر زورم مي‌رسيد يك توپ 106 مي‌گذاشتم جلوي روايت فتح و آن را به گلوله مي‌بستم. چون در انتهاي كار به اين نتيجه مي‌رسيدي كه آدم‌ها به لحاظ تكنيكي رشد كرده‌اند اما به لحاظ معرفتي كه آويني از آن حرف مي‌زد به شدت اُفت كرده‌اند.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهروز افخمی
كارگردانان سینمایی



اولین دیداررابه یاد نمی آورم.یادم هست که اولین فیلم او را برایش تدوین کردم .نامش (خان گزیده ها) بود و خیلی زود شروع کردم به این که دوستش داشته باشم. یادم هست که روی نیمکت راه روی بخش تدوین فیلم برایم شعر می خواند و شعرش قشنگ بود و حتی قسمتی از آن را به یاد دارم :(باغ خنجر، خنجر، خنجر)یا(باغ دشنه، دشنه، دشنه...).اما به یاد نمی آورم که چند روز بعد وقتی خواستم شعرش را یادداشت کنم و داشته باشم چه بهانه ای آورد. بعدها به من گفت تمام اشعار و قصه های پیش از انقلابش را سوزانده است اما من امیدوار بودم آن شعر را بعد از انقلاب سروده باشد ونسوزانده باشد. ودر تمام این پانزده سال (که مثل ده پانزده روز گذشت) همیشه فکر می کردم در یک فرصت مناسب از او خواهم خواست که شعرش را دوباره بخواند تا یادداشت کنم حالا که ناگهان خیلی دیر شده بدون هیچ دلیلی احساس می کنم که تنها شنونده ی آن شعر من بوده ام و از روی بی لیاقتی فراموشش کرده ام.

...وداع شاهانه سید مرتضی با زمین و زمان برای آنها که سنگ‌دل نشده‌اند و بر گوش و چشم خویش پرده ندارند، حرف آخر بود و اتمام حجت، اما حتی پیش از این نیز، آشنایان می‌دیدند که سید اصلا سید است، چیزی از مستی و بی‌خودی در خمیره‌ی وجودش بود و برقی از حسرت و گم‌گشتگی در نگاهش می‌درخشید.(مثل آن پلنگ خواب‌گرد که افسون شده بر فراز پرتگاهی در جنگل دور دست، به چشم‌انداز افسانه‌ای ماه مه‌آلود چشم دوخته بود و در هوس یک خیز می‌سوزد). فروتنیش مثل فروتنی برج عاج‌نشینان عالم ملکوت بود، که برج عاج نشینی برازنده‌ی آنهاست. معصومیتش معصومیت زهاد و رهبانان نبود، معصومیت آن رند نظربازی بود که معشوقی در ناکجاآباد دارد. اهل قمار هم بود، اما فقط بر سر جان و به قصد باختن قمار می‌کرد. نه به هوای پیروزی، طبیعتش اشرافیتی داشت و تفاوت ذاتی فرزندان آدم را ناخواسته به رخ می‌کشید، همین بود که نور چشم دوستان حسرت به دل و خار چشم دشمنان بدگهرش می‌ساخت. خر مهره‌هایی که خودشان رابه قیمت لعل فروخته‌اند و تکیه بر جای بزرگان زده‌اند، به نحوی بیمارگونه و هذیانی، از او می‌ترسیدند، ورودش را منع می‌کردند، صدای غربت‌زده‌اش را قدغن می‌کردند و اگر خداوند شاخشان داده بود، ‌اصلاً وجودش را ممنوع کرده بودند. سید مرتضی فرزند جنگ بود و شکارچی شیر، نه اهل جدال با کلاغ‌ها و کرکس‌ها و کفتارها، فهمیده بود که به مقصد نزدیک شده است، و می‌دانست که در اواخر راه، جادوگران و خون‌آشامان و اشباح و اعوان شیطان، آشکارا و سراسیمه از این سو و آن سو پیش می آیند تا هر طور که بتوانند ره‌‌زنی کنند، این بود که سربلند نمی‌کرد و تمام هوش و حواسش را به پایش داده بود، آرام و پاورچین گام برمی‌داشت و قدم در جای پای راه‌نما می‌گذاشت، این میدان شوخی ندارد و حتی یک قدم لغزش را بر نمی‌تابد...

از خدا چیزی می‌خواست که آسان نمی بخشد و به هر سخت‌کوش ریاضت‌کشی هم نمی‌دهد. «بهشت را به بها دهند و به بهانه ندهند». اما سید ما فاش می‌گفت که بهشت نمی‌خواهد، بهشت ارزانی عقل‌اندیشان، اما، در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمی‌شود، آن‌ها که او را شناختند دیدند که با چه ذوق و شوقی برای پرداختن آن بهای سرخ، با مرگ دست به گریبان می‌شد و مرگ، پیراهن چاک و پریشان از چنگ او می‌گریخت، بسیاری کسان در طول ‌سال‌های آن جنگ مقدس، هرچند گاه که سید را می‌دیدند بی‌اختیار حیرت می‌کردند و از خود می‌پرسیدند:«چه‌طور هنوز زنده است؟».
سید مرتضی فرزند جنگ بود وشکارچی شیر نه اهل جدال با کلاغ ها و کرکس ها و کفتارها این بود که به زوزه ی آن ها بزرگوارانه می خندید و به راه خود می رفت.

فهمیده بود که به مقصد نزدیک شده است و می دانست که در اواخر راه جادوگران و خون آشامان و اشباح اعوان شیطان آشکارا و سراسیمه از این سو و آن سو پیش می آیند تا هر طور که بتوانند رهزنی کنند . این بود که سر بلند نمی کرد و تمام هوش و حواسش را به پایش داده بود آرام و پاورچین گام بر می داشت و قدم در جای پای راه نما می گذاشت این میدان شوخی ندارد و حتی یک قدم لغزش را بر نمی تابد.

این مهم نیست که من اولین دیدارم را با سید مرتضی به یاد نمی آورم او را پیش از تولدم می شناختم و نورش از ازل تاریکی وجودم را گرما بخشیده است . شه سواری مثل او که حقیقتا حاصل نور پدران بزرگوار خویش است همیشه با ما بوده است و هیچ وقت تنهایمان نمی گذارد (هر عیب که هست از مسلمانی ماست )اگر لیاقت داشته باشیم باز هم صدای آسمانی و مهربانش را می شنویم و خودش را (در خواب یا بیداری )می بینیم. برایمان شعر هایی می خواند که فراموش کرده ایم و افسانه هایی می گوید که هیچ وقت نشنیده ایم.باید یادمان باشد که وقتی دوباره دیدمش فریب نخوریم و غره نشویم .آن چه می گوید گرچه زیبا و شنیدنی است اما مهم نیست. مهم آن است که هر وقت خدا حافظی کرد و به راه افتاد تردید نکنیم به خودمان و عادت های زمینیمان نچسبیم و بی درنگ به دنبالش برویم و پا جای پایش بگذاریم...

زمین و تمام افلاک خلق شده اند تا امثال سید مرتضی آوینی به عالم وجود بیایند و بدرخشند و ببالند و در راهی گام بردارند که به اجداد مطهرشان می پیوندد...
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
همان‌كه مادرِ دوران چو او نزاده، تویی
خدا اگر به كسی تابِ عشق داده، تویی

خلیفه روی زمین او اگر نهاده، تویی
بهل كه ساده بگویم، امام‌زاده تویی

به تكه تكه‌ی نعشت دخیل باید بست
دخیل بر كرمِ جبرئیل باید بست

وگرنه نعشِ تو را سوی آسمان كه برد؟
كه این امانتِ تابوت از علی بخرد؟

امانتی خدا را امین او برده است
علی نرفت، فرشته بدان زمین خورده است

***

تو كیستی كه برایت علی غریبی خواند؟
تو كیستی كه فقط از تو دل‌فریبی ماند؟

نمی‌توان كه تو را با شهید تخمین زد
درست دستِ قضا بود، قرعه بر مین زد

دعای صحت و حرز سلامتی مینی است
كه زیرِ پای چپِ مرتضای آوینی است

***

به زیرِ لب تو چه خواندی كه آسمان خم شد
و از میان زمین مردِ واپسین كم شد

به زیرِ لب تو چه خواندی كه ره نشان دادند
و تحفه نعشِ تو را دستِ آسمان دادند

به زیرِ لبِ تو چه خواندی كه قفلِ بسته شكست
و بغضِ مانده‌ی مردانِ دل‌شكسته شكست

به زیرِ لب تو چه خواندی؟ بگو، بلند بگو
ز كاروان عقب‌افتاده‌گان كم‌اند، بگو

***

جنوب جای عجیبی است، آسمانش نیز
بهشت شاهدِ ما و فرشته‌گانش نیز

بهل كه در بگشایند او جنوبی بود
كلون كنند و بگویند روزِ خوبی بود...



رضا امیرخانی
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
سید ابراهیم اصغر زاده از آقا مرتضی می گوید
هنرمند بسیجی ای كه هنر خود را در خدمت دفاع مقدس نهاد كه كارگردانی فیلم های «نفس های ماندگار» ، «عطر سیب، شكوفه زیتون» ، «سنگ و الماس» ، «سنگ و ستاره» و ... در روایت فتح گوشه ای از خدمات او می باشد.


آشنایی با سید مرتضی

سال 68 دانشجوی سینما بودم که آقای حاتمی کیا برای بازی در فیلم مهاجر از من دعوت کرد. آن زمان حاتمی کیا تازه فیلم دیدبان را تمام کرده بود و در واقع اولین فیلم حرفه ایش بود . از سید مرتضی آوینی هم فقط اسمی شنیده بودیم . تا زمانی که برای فیلم مهاجر ما را دعوت کردند. زمان اکران فیلم دیدبان بود که آقا مرتضی برای مصاحبه با ایشان به دفتر آقای حاتمی کیا آمد و ایشان هم ما را معرفی کرد به آقا مرتضی که « این بازیگرهای فیلم من هستند . این نقش فلانی است ....» و مرا معرفی کرد به عنوان بازیگر نقش محمود در فیلم مهاجر، فیلمنامه را قبلاً خوانده بود و همه ی شخصیت ها را می شناخت. یک مقدار دقت کرد در چهره ها و لبخندی زد و بعد به من اشاره کرد که « تو وقتی آمدی دانشگاه به سینما علاقه مند شدی یا به سینما علاقه داشتی که آمدی دانشگاه؟» گفتم «کدام یکش بهتر است؟» گفت: «همون که تو انتخاب کرده ای بهتره.» گفتم «من به سینما علاقه داشتم. آمدم دانشگاه» گفت «خوب. از حالا به تو یک کاری می سپاریم.» گفتم «چی ؟» گفت «پشت صحنه ای از این فیلم مهاجر برای ما بنویس. کاری هم به پشت صحنه های معمول سینمایی نداشته باش. به عنوان یک بچه ای که تو جنگ هم بوده یک پشت صحنه بنویس.» گفتم «من اصلا ً تا حالا پشت صحنه ننوشته ام. من اولین کار حرفه ایم است توی عالم سینما. و دست به قلمی راجع به این چیزها ندارم. خبرنگاری و کار سینمایی نکرده ام.» گفت: «درست می شه. تو بنویس» گفتم «باشه».

اواسط فیلم برداری بود که از همین مجله ی سوره پیغام آوردند که آقای آوینی کارت دارد. رفتم. گفت «چی شد آن پشت صحنه؟» من تصور نمی کردم که آن پیشنهادی که داده آن قدر جدی است و بعد از این مدت یادش است، که ما را بخواهد و بگوید که خوب چه کار کرده ای. گفتم «باشه. نوشته ام. یک کارهایی کرده ام.» در حالی که ننوشته بودم. فقط می دانم شبانه تا ساعت 2 و 3 نصف شب رفتم هر چه خاطرات از گذشته بود جمع آوری کردم. در یک مقطع زمانی آن را پرداخت کردم و در هفت، هشت صفحه بهش دادم. باور هم نمی کردم اصلا پشت صحنه ی خوبی شده باشد. ولی نمی دانم چه اتفاقی افتاد که بدون ویراستاری خاصی آن را چاپ کردند و در مجله ی سوره همان زمان چاپ شد. این اولین آشنایی تقریبا ً جدی برای من و آقا مرتضی بود که رو در رو در اتاق خودش صحبت کردم و مطلبی برایش نوشتم. البته برای مجله ی سوره آخرین مطلبی بود که نوشتم. چون اصلاً اهل نوشتن نبودم.

دعوتی از همه

تهیه کننده ی فیلم مهاجر حوزه ی هنری بود و یادم هست که ایشان هم یکی از مسئولیت هایش مسئولیت واحد تلویزیونی حوزه ی هنری بود. استودیوی صدای حوزه کنار واحد تولید بود و شاید هر روز، همکاران هم دیگر را می دیدند و سلام و علیکی هم داشتند. عمدتا ً گفت و گوها در حد احوال پرسی بود؛ از فیلم چه خبر؛ چه کار می کنید؛ بیایید واحد تولید حوزه فیلم بسازید و همین دعوت های معمولی که همه از همدیگر دارند و آقای آوینی هم مستثنی نبود. ولی من در واقع در همان جا احساس می کردم که آقا مرتضی یک کمی – که چه عرض کنم ، خیلی – با دیگران فرق می کرد. چون در عرصه ی کار تولیدات یا در هر عرصه ای که جنبه ی تجاری وجود داشته باشد: رقابتی وجود داشت که سالم ترین آدم ها سعی می کنند کارها را خودشان بگیرند و دیگران کمتر بهره ببرند. حالا کار نداریم که بعضی ها هم علاقه مندند کاری کنند که اصلا کاری سراغ دیگران نیاید. ولی یادم هست آقا مرتضی برای کار کردن از همه دعوت می کرد و به این فکر نمی کرد این چه قدر کار بلد است یا اصولا ً دست مزدش چقدر است یا گذشته اش چه بوده و آینده اش چیست؟ به نظرم همه را با یک چشم مهربان و با یک نگاه آرمانی توأم با حسن نیت نگاه می کرد و از همه دعوت به کار و همکاری می کرد. این برای من همان زمان هم نکته ی جالبی بود که من تناقض هایی بین خودش و دیگران می دیدم. این که دیگران سعی می کردند همه چیز و همه کار را در چار چوب اداری و کاملا ً بوروکراسی انجام بدهند. آقا مرتضی نه. سعی می کرد این فضا را همان فضای بسیجی و شاید جبهه ای یا هیأتی نگه دارد و همه را دعوت به این فضای کاری بکند. این تصویری بود که آن زمان برای من شکل گرفت.

می توان از این سینما یاد گرفت

واقعیتش این بود که چون من از اول دوران تحصیلم در دانشگاه به نحوی شاگردی ابراهیم حاتمی کیا را کرده بودم. طبیعی بود من هم نگاه مثبتی به آدمی که برای حاتمی کیا یک الگو بود داشته باشم. این امر اصلا ً ناخودآگاه در من شکل گرفت. یعنی انتخاب آگاهانه ی من نبود. من می دیدم حاتمی کیا در هر جایی که از آوینی حرف می زند، حرف های او را سمبل اندیشه های ناب می داند و خب، این هم برای جوان بیست، ببیست و یک ساله ای که تازه به دانشگاه آمده، یک ویژگی محسوب می شد یا اگر دلبستگی ایجاد نمی شد، لا اقل به نحوی بین من و دنیای روحیات آقا مرتضی وابستگی ایجاد می کرد. این همین طور کم و بیش وجود داشت تا سمینار سینمای پس از انقلاب، که دانشکده ی ما برگزار کرد.

آن موقع سال دوم یا سوم دانشگاه بودم. آن جا یک دفعه همه چیز شکست. یعنی آقا مرتضی حرف هایی زد که تا آن زمان ما نشنیده بودیم. آن زمان، دوران فیلم «نارونی» و«نقش عشق» و «هامون» و این فضا بود و قهوه و چای و سیگار و شطرنج و این جور چیزها. ما می دیدیم فردی دارد این ها را نقض می کند که به تمام مفاهیم روشن فکری، به تمام مفاهیم مدرنیسم، به تمام سینمای کلاسیک آگاه است و آگاهانه دارد همه ی این ها را نقض می کند. آن مقطع، مقطعی بود که یادم هست دوران فیلم های پاراجانوف بود. دوران فیلم های تارکوفسکی بود. فیلم های روشن فکری داشت به حد اعلا می رسید که آقا سید مرتضی یک مرتبه با یک شمشیر از نیام بر کشیده به مقابله با این سینمای روشن فکری رفت.

آن زمان در مقابله این فیلم ها «عروس» را مطرح کرد که خیلی هم سر و صدا کرد. عده ای مفصل بهش به خاطر این ماجرا بی احترامی کردند. ولی آنجا من احساس کردم که سید مرتضی آوینی در عرصه ی سینما فهیم است. ما در عرصه ی سینما آدم های تجربی ای داریم که به ابزار سینما مسلطند. نسبت به مفاهیم سینما آدم های زیبایی شناس داریم. این که بیایند سینما را از منظر اسلام تحلیل بکنند نداشتیم. من این نظر را دارم که آقا مرتضی شاید تنها کسی بود که به صورت جدی وارد عرصه ی سینما شد - حالا چه در وجه مستند و چه در وجه داستانی – و از خودش نظری در رابطه با سینما و مردم به جا گذاشت، دریچه ای را باز کرد و برای ما که دوران دانشجویی و تجربه های خودمان را می گذراندیم افق جدیدی باز کرد: این که می توان سینما را از این منظر نگاه کرد و به قول آقای آوینی فیلم «عروس» می تواند فیلمی باشد که در این منظر جای مناسبی داشته باشد. در عین حال که نقد های بسیار زیادی هم روی آن شد. البته غیر از «عروس»، فیلم «مهاجر» هم خیلی مورد تأیید ایشان بود. روی فیلم «نیاز» هم خیلی تأکید داشت. فیلم پوراحمد – مجموعه قصه های مجیدش – هم. ولی واقعیتش این است که بزرگترین چیزی که به نظر من برای من به ارمغان گذاشت، این بود که واقعاً افق جدیدی را برایم باز کرد؛ این که می توان از این سینما خیلی چیزها یاد گرفت
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
دكتر رضا داوری
رئیس فرهنگستان علوم و استاد فلسفه دانشگاه تهران



...آوینی در زمره کسانی بود که هرچه به ایشان نزدیکتر می‌شدی، آنان را از آنچه می‌پنداشتی بهتر و بزرگتر می‌یافتی. کسانی هم هستند که ظاهر آراسته و موجه دارند، و همه خوبی ها را به خود می‌بندند، و حتی از نام نیک نیکان بهره‌برداری می‌نمایند و اگر لازم شود در ستایش فضیلت، داد سخن می‌دهند. وقتی اشخاص از دنیا می‌روند به پای میز داوری فراخوانده می‌شوند. اما دراین جا هم محکمه مردم درباره ایشان حکم می‌کند و این داوری بی‌مناسبت با داوری آنجا نیست. در تشییع پیکر پاک آوینی حکم دیگران را در مورد او دیدیم و شنیدیم. او کسی بود که هرچه به او نزدیک‌تر می‌شدی بزرگیش بیشتر ظاهر می‌شد، زیرا از اهل تظاهر و دورویی و ریا و خودنمایی نبود. او برای مزد کار نمی‌کرد و طالب تحسین و آفرین بود، با اینکه تواضع بسیار داشت، با نظر سرد و بی‌اعتنا به رنگ‌های تعلق می‌نگریست و به این جهت آرام و باوقار بود، و عجبا که دشمنان دانا و دوستان نادان او با توطئه سکوت مقابله کردند، نگاه آوینی گاهی نیز به نگاه پرسشگر اهل هنر و فلسفه مبدل می‌شد او نظم و ترتیب عجیبی داشت و هیچ‌وقت خلف وعده نمی‌کرد. فقط یک بار و برای آخرین بار به وعده وفا نکرد. روز چهارشنبه 18 فروردین از هم جدا شدیم، گفت پنج‌شنبه به فکه می‌روم و سه‌شنبه یا چهارشنبه هفته آینده می‌‌آیم، یکدیگر را ببینیم، نوشته‌ای هم از کیفش درآورد و به من داد و گفت:«این نوشته، ناتمام است. آن را بخوان.» گفتم:« بهتر نیست آن را تمام کنی؟» گفت:«خیر، نوشته را به من داد و خداحافظی کرد و رفت» و این یادگار او اکنون پیش من است. سه روز بعد خبر شهادتش را آوردند، خبر، خبر او و او نیز لایق آن خبر بود، اما آوینی و مرگ بیگانه نبودند، مرگ چون قهر و عظمت دارد، آدم‌های کوچک و ضعیف را مرعوب می‌کند، اما آن که بزرگ است با مرگ انس می‌گیرد. ما از دوستی بازمانده‌ایم که وجودش مایه اطمینان خاطرمان بود، او با درک مستقیم و با شجاعت خود به قلب خطر می‌رفت و دشواری کارها را می‌آزمود و درک می‌کرد و انحراف‌ها و انواع و اقسام آن را تشخیص می‌داد و می‌شکافت...
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
علیرضا قزوه: نویسنده و شاعر مذهبی معاصر


ای یكه‌سوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاك چه می‌كرد؟

می‌گفت برو، عشق چنین گفت كه بشتاب
می‌گفت بمان، عقل چنین گفت كه برگرد

دیروز یكی بودیم با هم، ولی امروز
تو نورتر از نوری و من گرد تر از گرد

یك روز اگر از من و عشق تو بپرسند
پیغمبرتان كیست، بگو درد، بگو درد

ای سرخ‌تر از سرخ! بخوان سبزتر از سبز
آن سوی، درختان همه زردند، همه زرد

ای دست و زبان شهدا، هیچ زبانی
چون حنجره‌ات داغ مرا تازه نمی‌كرد
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
آوینى، از پنجره نگاه شرقى؛ گفت و گویى با دكتر محمد مددپور

....تألیف بیش از 40 عنوان كتاب در مدت 20 سال از تلاش خستگى‏ناپذیر وى خبر مى‏داد، در حالى كه دانشجویان و صاحبان اندیشه در انتظار به گیشه آمدن كتاب هفت جلدى «آراى متفكران و سیر حكمت» ایشان هستند. ما در این ملاقات و گفت و گو درصدد آنیم تا از پنجره نگاه شرقى استاد، شهید آوینى را به تصویر كشیم، استاد مددپور یك جلد از كتاب «سیر و سلوك سینمایى» را به سینماى اشراقى و شهید آوینى اختصاص داده است.

با عرض سلام و تشكر از این كه وقت خود را در اختیار نشریه پرسمان قرار دادید، فكر مى‏كنم براى شروع بحث، بهتر است واژه هنر را از نظر لغت و ریشه معنا كنید.

به گفته بزرگان - از نظر لغت و لفظ و اتیمولوژى(ریشه‏شناسى) یعنى حق‏شناسى؛ اتیموس در زبان یونانى هم معناى «ریشه» دارد و هم به معناى «حق» است و حق هم در اصطلاح عربى و اسلامى یعنى هستى، ظهور هستى و تحقق هستى - هنر در ادبیات فارسى شامل همه فضائل و كمالات انسانى است؛ یعنى به هر فردى كه واجد كمالاتى بوده، هنرمند اطلاق گردیده است. ریشه اصلى كلمه هنر از زبان سانسكریت گرفته شده. در آن جا، به صورت «سُنَر» آمده و چون سینِ سانسكریت معمولاً در اوستایى تبدیل به «ها» مى‏شود، «سُنَر» تبدیل به «هنر» شده است؛ مانند اسورا كه به اهورا تبدیل شده است. «سو» در زبان سانسكریت به معناى نیك و فضیلت است، به معناى كمال است و نَر به معناى مرد. ریشه هنر امروز به صنع و صنعت و تصویر و تجسم و تخیل و ابداع برمى‏گردد كه همه این‏ها با ساختن در زبان فارسى هم ریشه‏اند، از ریشه «آر» یا «اَر» در زبان فارسى و سانسكریت گرفته شده است. این ریشه در زبان اروپایى هم رفته؛ مثلاً در زبان فرانسوى «بُذار» به معناى هنرهاى زیبا است و یا در زبان انگلیسى Fine art همان معناى هنرهاى زیبا را بیان مى‏كند. در زبان یونانى هم كلمه «آروته» یعنى فضیلت كه با معناى هنر متناسب است.

بعد از تعریف هنر در مى‏یابیم كه تمام هنرها مانند نقاشى و ادبیات و... در سینما جمع مى‏شود و سینما مجموعه‏اى است از همه این هنرها. آیا چنین تعریفى از سینما درست است و سینما چه رابطه‏اى با تكنولوژى دارد؟

سینما به عنوان واپسین هنر، هنر عصر تكنولوژى است؛ همان طور كه تراژدى هنر اول و هنر بزرگ بوده. امروزه از شعر خبرى نیست و سینما جایگزین این هنرها شده است؛ هنرهاى امروز كمابیش در فضاى سینمایى سیر مى‏كنند. شعر مادر هنرها و منبع الهام همه هنرمندان بوده است. امروز سینما در واقع بنیاد و ذات و جوهر هنر را در خودش به نمایش مى‏گذارد و از این منظر شعر عصر مدرن و تكنولوژى است؛ در واقع، با تجسم شعر به وسیله تغییرات و گرافیك‏هاى كامپیوترى و special effect مى‏توان قدرت بشر را با سینما بروز و ظهوربخشید.

سینما براى خودش یك ساختار تكنولوژیك دارد و مقتضیات مخصوص به خود را دارا است؛ مثلاً اقتضاى كودكى این است كه دائماً باید كهنه‏اش را عوض كرد؛ یا مقتضیات جوانى غفلت است. به هر حال، هر چیزى مقتضیات و لوازم خودش را دارد. ذات سینما هم تكنولوژى است. تكنولوژى هر روز مقتضیات خودش را بر جهان تحمیل مى‏كند. به رغم این كه تكنولوژى توسط انسان خلق شده، این تكنولوژى است كه بر انسان حكم مى‏راند. یكى از همین مقتضیاتى كه تكنولوژى بر انسان تحمیل كرده ظهور سینما است یا به قولى سینما در دل تكنولوژى نهفته بوده است. هایدگر مى‏گوید: من در شعر پَرنیدس صداى انفجار هسته‏اى را مى‏شنوم. حالا نگاه این شعر چگونه بوده كه 2500 - 2600 سال پیش زمینه ساز انفجار بمب هسته‏اى با تفكر فورد، انیشتین و بوهر و... شد. وقتى شما بذرى رامى كارید، نتیجه‏اش را هم خواهد داشت. سینما نه تنها جدا از عالم مدرن نیست بلكه تعین و تحقق آن است. همان طور كه تفریح اقتضاى بیكارى و... است؛ همه این‏ها هم به پارادایم‏هاى تمدنى وابسته است كه نامش را اومانیسم نهاده‏اند. سینما هم مانند جهانِ امروز بشر مدار است. بشر در سینما همه كاره است چه مستند، چه سینمایى و....

تعریفى كه در ابتداى سخن از هنر ارائه شد، خیلى با اسلام و رویكرد اسلامى مبحث بسیار سازگار است؛ اما اگر این نكته را هم مد نظر قرار دهیم كه به گفته شهید آوینى سینما ماهیتاً بیش‏تر با كفر سازگارى دارد تا اسلام؛ این گفته تا چه حد مى‏تواند مورد استناد قرار گیرد؟

ذات اومانیسم و رویكرد بشرمدارانه انسانى به تولد تكنولوژى در قرن هفدهم میلادى منجر گردید؛ امّا تفكر تكنیكى در قرن دوازدهم، سیزدهم متولد شد. تجارت ، تفكر و هنر تكنیكى؛ هنرى كه اساس آن سیطره بر عالم و تصرف آن است. این همان امانیسم است كه من مى‏خواهم به عنوان یك سوژه جهان را بگیرم و در تصرف خودم به میل خودم دربیاورم. اصلاً علوم امروز براى تصرف كردن است. در گذشته مسأله اصلى هماهنگى با طبیعت بود اما امروز، تصرف در طبیعت است؛ مثلاً بادگیرهاى یزد براساس هماهنگى با طبیعت ساخته شده اما امروزه كولر گازى به وجود آمده و در واقع طبیعت را تحت سلطه خویش درآورده است. سینما هم همین طور؛ یك هنر تكنولوژیكى است و این كه بخواهید چیزى را كه ذاتش تصرف است با عالم دیگر پیوند بزنید، عملى نیست؛ مثل مخلوط آب و روغن. اما پرسشى كه به وجود مى‏آید این است كه آیا مى‏توان پدیده سینما و عالَم اسلامى را به هم پیوند داد؟ كه این را شهید آوینى تعبیر به سینماى اشراقى مى‏كرد. هماهنگ شدن با عالم یعنى همان چیزى كه در تفكر اسلام مردم به آن دعوت شده‏اند. هماهنگى با حقیقت عالم كه خود دو جلوه دارد: یك جلوه جمالى و دیگرى جلوه جلالى. یك جلوه شیطانى و قهرى است. خداوند گفته نروید سراغ آن ملك من است. الملك لله كسى حق ندارد شراكت كند در این ملك. اما ملك الاهى هم دو صورت دارد. قتل مكن، كشتار مكن، دزدى نكن، دروغ مگو. این‏ها هم به وجه حقیقى، به حق حقیقى، بر مى‏گردد. باطل‏هایى هستند كه به آن‏ها مى‏گویند باطل‏هاى مضاف؛ اصلشان حقیقت است مثل شیطان. شیطان بى‏حقیقت نیست؛ اما حقیقت این است كه بشر منع شده از روى آوردن به آن؛ والّا شیطان در برابر خداوند از عالم بندگى خارج نیست و تحت سیطره الاهى قرار دارد. ملك ملك خدا است. حالا سینمایى به وجود بیاید كه با آن عالم اسلامى و دینى تناسب داشته باشد، این نیاز به همتى فوق العاده دارد. اگر من بخواهم از یك بركه آبراهى به سوى گلستان و باغ خودم باز كنم، باتوجه به شرایط زمین و...، زحمت و ریاضت مى‏خواهد. به هر حال، سینماى كنونى جهان یك هنر تصرفى است و به وجودآمدن آنچه مدنظر شهیدآوینى بود به یك همت عالى نیاز دارد كه این در عالم كنونى بسیار استثنایى است.

همان طور كه مشخص شد، سینما زاییده تكنولوژى است. بدون تعارف یك زمانى جهان اسلام در انزوا رفت و از تكنولوژى دورى گزید، بعد آهسته آهسته آمد و در حالى كه هنوز هم به تكنولوژى نرسیده، مشغول مصرف تفاله‏هاى تكنولوژى غرب گردید. سینماى صادر شده از غرب به جهان اسلام همان چیزى كه آن‏ها مى‏خواستند و ما هم همان را كه مد نظر غربى‏ها بود دریافت و فیلمسازى و... را شروع كردیم. آیا چنین بحثى با واقعیت تطابق دارد؟

بله، سینماى جشنواره‏اى ما اكثراً در همین عوالم سیر مى‏كند و اصلاً هدف غربى‏ها و نگاهى كه آن‏ها به سینماى ما دارند، چنین نگاهى است. فیلم‏هایى مانند بادكنك سفید، كیسه برنج، سفر به كیش و.... اگر یك نفر از ایران به اروپا سفر كند، به این مسأله پى مى‏برد كه آن‏ها فكر مى‏كنند ما یا تروریست هستیم یا آدم كش و امثال آن. این در فیلم‏هاى هالیوود و سینماى غرب كاملاً مشهود است؛ حتى در تلویزیون خود ما این مطلب پیدا است؛ مثلاً فیلم «بدون دخترم هرگز» این خیانت را انجام مى‏دهد و ما هم در بعضى فیلم‏هاى خودمان مرتكب همان خیانت و یا بهتر بگویم جنایت مى‏شویم؛ فرهنگ ایرانى كه در این‏گونه فیلم‏ها پخش مى‏شود یك سرزمین فلك‏زده، بدبخت، بیچاره، بى‏شخصیت و بى‏هویتى را ترسیم مى‏كند مانند فیلم‏هاى..... ببینید

این‏هایى كه براى جشنواره‏ها فیلم مى‏سازند، نگاه خودشان هم به ایران نگاه منفى است. در واقع اصولاً این‏ها ضد مردم ما هستند و روحیه ضد مردمى دارند؛ چرا كه مردم را پست و حقیر مى‏دانند. بنابراین فرضیه، باید مردم را ترك كرد. دموكراسى مدنظر این‏ها دموكراسى پوپولیستى یا پدر سالارانه یا دموكراسى توده‏اى است. مى‏گویند دموكراسى زمانى به وجود مى‏آید كه احزاب شكل بگیرد؛ مردم اصلاً آدم نیستند و این نخبگان سیاسى هستند كه سرنوشت مردم را تعیین مى‏كنند. فیلم مستى اسب‏ها از این‏گونه است. شما چند نفر از ایرانى‏ها را سراغ دارید كه این فیلم را دیده باشند؛ شاید افرادى كه تایتانیك و گلادیاتور را دیده‏اند بیش‏تر از تماشاگران چنین فیلم‏هایى باشند. به هرحال سینماى دنیا یك طرف قدرت و توانمندى و برترى غرب را نشان مى‏دهد و یك طرف توحش جهان سومى‏ها و عقب ماندگى‏ها آن‏ها را به معرض نمایش مى‏گذارد. حتى فیلم‏هایى كه الان در تلویزیون نشان داده مى‏شود، غالباً همان تفكر را دارد. در جنایت‏هاى این فیلم‏ها، تروریست‏ها یا سیاه پوستند یا آدم‏هاى عقب مانده. تازه تروریست‏ها چه كسانى هستند یعنى مخالفین تروریستند؟ سینماى داخلى هم وجه غالبش همان تفكر است. خوب از این سینما نمى‏توان انتظار داشت تحت عنوان سینماى اسلامى و معنوى تحقق پیدا كند. اما آیا واقعاً تحقق چنین امرى ممكن است؟ جواب مثبت است؛ بله، به شرطى كه انسان خودش را در آن عالم معنوى و در آن مسیر قرار دهد و این نیاز به همتى عظیم دارد كه بیاید از این عالم خارج شود و داخل یك عالم غیر تكنیكى بشود و تكنیك را با آن عالم هماهنگ كند؛ این به كوشش فوق‏العاده نیاز دارد.

با توجه به ا ین كه یك فیلمساز وقتى فیلم مى‏سازد، بالاخره نظراتش را به فیلمى كه مى‏سازد القا خواهد كرد، به نظر شما، چرا شهید آوینى - به رغم این كه شاید مى‏توانست فیلم سینمایى بسازد - دنبال مستندسازى رفت؟

نمى‏توانیم نفى یا اثبات كنیم كه شهید آوینى مى‏توانست فیلم سینمایى یا داستانى بسازد؛ ولى تصور او این بود كه فیلم مستند را مى‏توان تصرف كرد و بهتر است.

البته فیلم‏هاى داستانى را كه نزدیك به عوالم مستند خودش بود، تأیید مى‏كرد. حال چرا این دولت، دولت مستعجل بود، نمى‏دانم. سؤال این جا است كه چرا متأخرین نیامدند یا نتوانستند آوینى‏ها را بسط دهند. به هر حال، سینماى اسلامى كه ما تعبیر مى‏كنیم یعنى انسان بتواند حقیقت را بدون این كه در آن تصرف كند، نمایش بدهد. نظر شهید آوینى این بود كه هنرمند در جایى قرار بگیرد كه نور حقیقت در فِرِیم‏هاى فیلم او ظهور و بروز تمام پیدا كند؛ اما این فیلم سازى كه تصرف در فیلم مى‏كند حتى در مستند آن، دیگر مستند نیست. ایشان در آینه جادو و مجموعه مقالات خویش مفاهیم مورد نظر را بیان كرده است.

در ایران یك چیزهایى هست كه نماد مقاومت است مانند فلسطین. یك عده مى‏گویند: آقا این فلسطینى‏ها كه اعتقاد درستى ندارند یا بدحجاب هستند و.... اما جواب این است كه فلسطینى‏ها بالاخره نمادى از ستیز و مبارزه با ظلم هستند . همین خودش یك نقطه مثبت است. به هر حال، نوعى هنر اسلامى است.

از منظر آوینى، راه حل مبارزه با این مشكل چیست؟

راه حل شهید آوینى خودش است؛ یعنى همان طریقتى كه او رفته نازل‏ترین صورتش همان مقاومت اسلامى در مقابل جهانى شدن و یهودى شدن و اومانیستى شدن جهان است، هر جا شما دیدید كه گامى مى‏تواند به سوى بهشت باشد، باید آن را كمك كرد. به نظر من، اگر كسى یك جنایتى را به تصویر بكشد و در آن تصویر تصرف نكند، مى‏شود هنر اسلامى. اصلاً اسلام چیز پیچیده‏اى نیست؛ مثل آب خوردن است. كافى است طلب و تمناى نفسانى را كنار بگذاریم. حتى در دل تكنیك باید كوشش كرد این را به سوى حقیقت برد. مهار تكنیك به جوهره عظیم نیاز دارد. خود به خود با معنوى شدن انسانى، تكنولوژى هم دگرگون خواهد شد. مسأله معنوى شدن انسان است. مسأله این است كه در گذر زمان باید با معنوى شدن انسان، تكنولوژى هم معنوى شود. این كار بزرگ با یك سال و دو سال درست نمى‏شود؛ با انسان‏هاى سبكبال هم نمى‏شود. كسانى را نیاز دارد كه بر خلاف رودخانه جهانى شنا كنند. شهید آوینى چنین عالمى داشت. ما اكنون به هزاران آوینى نیاز داریم.

همان طور كه اشاره كردید، گزینش راه آوینى و طى این مسیر چاره كار است. اما مخاطبان سینما عامه مردم هستند. آیا عامه مردم نمى‏توانند مشكلى در این زمینه به وجود بیاورند و مانع پیشرفت كار شوند؟

این سیر مخاطب خود را پیدا خواهد كرد. بالاخره یك اقلیتى پیدا مى‏شود كه به این امر توجه كند. و این چیزى نیست كه تصور كنید یك دفعه بیایید فیلم حقیقى بسازید و مردم هم بیایند طرفدار شما بشوند. این‏ها چیزهایى است كه در عمل، در عالم واقع باید مشاهده شود. در این زمان، این عامه مردم هستند كه اسطوره سازى مى‏كنند. فورد و هیچكاك برایشان اسطوره سازى نشده است و آدم‏هاى عادى‏اند؛ اما آوینى اسطوره سازى شده است.

ما تا زمانى كه یك سرى متخصص به خارج اعزام نكردیم تا تكنیك خودروسازى را یاد بگیرند نتوانستیم در زمینه خودروسازى پیشرفت كنیم؛ حالا شاید پس از چند سال تلاش توانسته‏ایم یك خودروى ملى تولید كنیم. به نظر شما، آیا در سینما هم چنین چیزى یعنى اعزام افرادى براى كسب تخصص لازم است؟ آیا این با جو فرهنگى موجود در جامعه ما سازگارى دارد؟ البته كسانى هم كه تا به حال رفته‏اند شاید به ورطه غیر اسلامى سقوط كرده‏اند؟

همان طور كه گفتم، افرادى هستند كه یك نفس قدسى به آن‏ها رسیده و یك مقاومت‏هایى در درونشان شكل گرفته است. بالاخره در جهان زحمات زیادى براى تكنولوژى كشیده شده است. به معرفت تكنیكى رسیدن هم به كوشش فراوانى نیاز دارد. بعد كه مسلط شدید به تكنیك و به سینما رسیدید، یك گام دیگر نیاز است و آن بالاتر رفتن از عالم تكنولوژى است. اول باید به تكنولوژى مسلط شد و سپس از آن فاصله گرفت. كسى كه با تكنیك آشنا نیست، نقدش هم موجه نیست. حالا مى‏شود این عالم را دور زد و این هم بدون كوشش میسر نیست. هر انسانى مى‏تواند به سهم خودش در تكوین و شكل‏گیرى نظام سینماى اسلامى نقشى مهم داشته باشد. در واقع چون اولیا غایب هستند نمى‏توان گفت دیگر كارى نمى‏شود انجام داد. ولى شناسان و كسانى كه نشانه‏هایى از هنر و هنرمندى حقیقى را درك كرده‏اند وجود دارند. بالاخره یك طلب و تمنایى باید باشد؛ نشانه‏هایى از حركت باید باشد و با این حركت‏ها نتایجى هم حاصل خواهد شد.

شاید به نظر برسد هر چیز مستندى از قبیل سینماى مستند، نوشته مستند و... تاریخ مصرفى دارد و به زمان خودش مربوط مى‏شود؛ مثلاً به 10 سال قبل و پس از آن دیگر مصرف ندارد؛ نه جذابیتى براى شنیدن دارد و نه دیدن. نظر شما راجع به این موضوع چیست و به عنوان مصداق، آیا روایت فتح هم چنین مجموعه‏اى است؟

چون آوینى ساحت غیبى و قدسى جنگ را مى‏دید و یك اسطوره سازى براى جنگ كرده بود؛ این برنامه براى خانواده‏ها زنده بود و خودشان را در آن اثر مى‏دیدند. كارى كه آوینى كرد این بود و آن قدر تفكرش اعتلا پیدا كرده بود كه به چنین عوالم روحانى مى‏اندیشید؛ همان كارى كه حافظ با ادبیات ما انجام مى‏دهد و در واقع آن شكل مادى شعر به روحانى اعتلا مى‏یابد و این خودش سیر و سلوك است و جهشى است براى رسیدن به آن ساحت معنوى و حقیقى. سینماى اشراقى و معنوى بدین‏گونه تحقق مى‏یابد؛ سینمایى كه مبتنى بر حق بینى و حق‏شناسى باشد، چنین است. در این عالم علائم، نشانه‏ها و نمادهایى براى حركت وجود دارد؛ حال این همت انسان است كه چقدر بتواند خودش را اعتلا ببخشد.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت و گو با مهدی نصیری
اندیشمند شرقی و مدیر مسئول سابق روزنامه كیهان



* اگر بخواهیم شهید آوینی را در یك جمله معرفی كنیم، جنابعالی جه تعریفی از ایشان دارید؟
آوینی زمان‌شناس برجسته روزگار ما و از معدود اندیشمندان مسلمان معاصر بود كه به ماهیت تمدن جدید غرب و دنیای مدرن رسوخ كرد و آن را شناخت.

* وجه تمایز سید مرتضی آوینی از روشنفكران دینی و سایر اندیشمندان مكتبی عصر حاضر چیست؟ به عبارت دیگر اساساً با چه تعریفی از روشنفكر دینی می‌توان آوینی را به عنوان روشنفكر دینی پذیرفت؟
اگر نظر به معنای اصطلاحی و تاریخی روشنفكر داشته باشیم – و نه صرفاً معنی تحت‌اللفظی – اطلاق روشنفكر به شهید بزرگوار آوینی به هیچ وجه شایسته نیست و او خود اگر در میان ما بود، شاید از اطلاق هیچ صفتی برخود، به اندازه این واژه برنمی‌آشفت. چه او بین دینداری و روشنفكری تعارضی تمام‌عیار می‌دید و می‌گفت: «چه بسیار كسانی كه حكم را بر ظاهر لفظ روشنفكری می‌رانند و با غفلت از وضع تاریخی این كلمه و خاستگاه آن، معنای تحت‌اللفظی روشنفكر را مراد می‌كنند و بنابراین بسیار در شگفت می‌آیند كه چرا ما روشنفكری را با دینداری قابل جمع نمی‌دانیم.» (1)
یكی از دغدغه‌های اساسی آوینی تبیین آشفتگی و اغتشاشی بود كه تمدن غرب و اتمسفر و ادبیات رسانه‌ای بر زبان ما تحمیل كرده است. او این آشفتگی را منشأ بدفهمی بسیار در نزد افراد و حتی خواص اندیشمند، می‌دید و از سهل‌انگاری در به كار بردن الفاظ (از جمله همین لفظ روشنفكر) شكوه داشت: «مفهوم این كلمه (روشنفكر) را جز با رجوع به سابقه تاریخی‌اش نمی‌توان دریافت و در واقع برای پالایش زبان فارسی از این وضع آشفته‌ای كه ادبیات رسانه‌ای بر آن تحمیل كرده است، چاره‌ای جز این نیست كه در استفاده از كلمات، از سهل‌انگاری و ظاهرگرایی و اكنون‌زدگی پرهیز كنیم و دقتی آن‌سان كه شایسته است به خرج دهیم. آگاهی بر سابقه تاریخی كلمات از ضرورت‌هاست.» (2)
اما درباره وجه تمایز آوینی با سایر اندیشمندان مكتبی عصر حاضر باید گفت، اغلب اندیشمندان مسلمان كنونی، از عنصر مهم زمان‌شناسی كه شرط سلامت ماندن در مقابل یورش و شبیخون شبهه‌ها و فتنه‌هاست، بی‌بهره یا كم‌بهره و بلكه غالباً زمانه و روزگار كنونی خویش شناختی واژگونه دارند. مگر نه این است كه پیشرفتگی و متكامل بودن زمان كنونی نسبت به گذشته‌ها، فی‌الجمله اجماع وجود دارد و حداقل در ارتباط با نظامات مادی و معیشتی، این‌ باور محكم وجود دارد كه زمانه ما عرصه پیشرفت و تعالی را درنوردیده و همچنان این مسیر ادامه دارد و منشأ این پیشرفت هم تمدن جدید غرب است؟!
و این چیزی جز زمان‌شناسی وارونه نیست؛ چرا كه زمانه كنونی در همه ابعاد دچار انحطاط و تباهی است، حتی در عرصه نظامات مادی و معیشتی.
آوینی از معدود اندیشمندان مسلمان معاصر است كه باطن این عصر را شناسایی و به اعماق و ابعاد بحرانی و منحط آن رسوخ كرده و روشنفكری‌هایی بس مغتنم ارایه كرد. آوینی برخلاف بسیاری از اندیشمندان صاحب‌نام مسلمان معاصر، خود را از سیطره اتمسفر رسانه‌ای و فكری و فرهنگی غرب و حاكمیت مقبولات و مشهورات بی‌مبنای زمانه، رهانیده و صاحب تفكر و اندیشه‌ای اصیل و عاری از التقاط و امتزاج بود.
اگر شرط مقدماتی ایمان به خداوند را كفر به طاغوت بدانیم (و من یكفر بالطاغوت و ...) و شرط كمال كفر ورزی را شناخت ماهیت و ابعاد كفر، باید اذعان كنیم كه متأسفانه در عرصه شناخت، برجسته‌ترین مصداق طاغوت در زمانه كنونی كه چیزی جز تمدن الحادی و اومانیستی غرب (با همه وجود و ابعادش) نیست، به قحط‌الرجال دچاریم و به همین دلیل ایمان و تشرعمان آغشته به ناخالصی‌ها و بدفهمی‌های فراوان است و ردپای التقاط‌اندیشی را در همه‌جا می‌توان یافت. اگر آوینی در میان ما بود، شاید بهتر از هر كس دیگر می‌توانست با این التقاط‌اندیشی خفی مبارزه نموده و در بن‌بست و ظلمات فكری كنونی راهی بگشاید و چراغی برافروزد.
در هر صورت اندیشمندان و دانش‌پژوهان مسلمان ما اگر به زمان‌شناسی صحیح دست نیابند و به فهم عمیق غرب نایل نشوند و همچنان اسیر مشهورات رسانه‌ای و ساخته و پرداخته كانون‌های نظریه‌ساز حافظ منافع نظام سلطه‌ جهانی باشند، قافیه را باخته‌ایم.

* هسته مركزی منظومه اندیشه نقادانه آوینی نسبت به غرب (اعم از فرهنگی، تمدن، اندیشه سیاسی و فلسفی غرب) چیست؟
آوینی جوهر اومانیستی و الحادی تمدن جدید و مدرنیته را دریافته بود و از سریان این جوهر در همه وجوه و ابعاد این تمدن – اعم از علم و تكنولوژی و هنر و معماری و نظام‌های سیاسی و اقتصادی و ایدئولوژی‌های گوناگون مدرن – پرده برمی‌داشت. او حكیمانه دریافته بود كه رنسانس، تداوم طبیعی و تكاملی اعصار پیشین تاریخی و تمدن‌های سنتی نیست، بلكه با رنسانس، عهدی جدید و انسانی نو به وجود می‌آید كه بیش از هر عهد و دوره تاریخی، خودبنیاد و خداستیز و خداگریز است و با تمام قامت به مصاف غیب و الوهیت رفته است. آوینی این روح ماده‌زده و ملكوت‌ستیز را در تمامی شئون وجوه غرب مدرن حاضر و فعال می‌دید. برای مثال میان اخلاق و ایمان غرب با علم و تكنولوژی آن تفكیك نمی‌كرد. او تكنولوژی جدید را حامل بار فرهنگی و ارزشی خاص خود می‌دید: «تكنولوژی، موجودیتی كاملاً فرهنگی دارد و هرچه به سوی خودكاری – اتوماسیون – بیشتر حركت كند، بیشتر و بیشتر از صورت ابزار خارج می‌شود و جز به استخدام فرهنگ غرب در نمی‌آید.» (3)
«تكنولوژی مدرن علی‌رغم آنكه خود را نسبت به فرهنگ‌های مختلف بی‌طرف نشان می‌دهد، اما در باطن، فرهنگ واحدی را بر زندگی بشر تحمیل می‌كند كه تحمیل دیگر فرهنگ‌ها را نمی‌آورد و آن همین فرهنگ است كه اكنون بر سراسر جهان احاطه یافته است.» (4)
آوینی این ادعا را كه ما تكنولوژی غرب را فارغ از فرهنگ آن اخذ می‌كنیم، توهمی محض می‌دانست: «این توهم كه ما ابزار را اخذ می‌كنیم و فرهنگ غرب را رها می‌كنیم، جز سرابی بیش نیست.» (5)

* شهید آوینی پس از مطرح ساختن تقابل بین «فرهنگ و تمدن» به مثابه تقابل بین «انقلاب و استقرار» چیزی به عنوان فرهنگ غرب را اساساً نفی كرده و آن را چیزی جز روش‌ها و ابزاری كه تمدن غرب به وجود آورده، نمی‌داند.
سپس پرسشی مطرح می‌سازد كه «آیا ما باید به متدولوژی و تكنولوژی عالم جدید پشت كنیم و هرچه را كه هست بدون گزینش دور بیندازیم؟» وی در پاسخ جواب منفی داده و می‌نویسد: «ما باید درصدد تسخیر روح و جوهر تمدن جدید برآییم، نه جسم آن» و بیش از این توضیحی نمی‌دهند. اگر امكان دارد این نكته را تشریح فرمایید:
آنجا كه ایشان غرب را فاقد فرهنگ دانسته و آن را یكسره روش و ابزار می‌بیند، ظاهراً از فرهنگ، معنایی متعالی مدنظر دارند و از منظر ایشان، بدیهی است كه ما در تمدن غرب با هیچ‌گونه تعالی مواجه نیستیم و یكسره انحطاط است، اما آنجا كه می‌گوید: «این توهم كه ما ابزار را اخذ می‌كنیم و فرهنگ غرب را رها می‌كنیم، جز سرابی بیش نیست»، نظر به معنای عام و رایج فرهنگ دارد.
و اما در این مورد كه ایشان «پشت كردن به متدولوژی و تكنولوژی عالم جدید را رد می‌كنند» و اخذ نسبی آن را مجاز و بلكه لازم می‌دانند، برای بنده قابل فهم است. حقیر نیز اخذ وجوهی از تمدن جدید را از باب اضطرار مجاز و لازم می‌دانم، اما این مطلب را كه ایشان سخن از تسخیر روح و جوهر تمدن جدید می‌گویند، نمی‌فهمم. یعنی نمی‌دانم كه آیا منظور ایشان تسخیر روح و جوهر تمدن جدید در حدی نسبی و از سر اضطرار است، یعنی اینكه ما به دلیل اضطراری كه در كاربرد ابزار و تكنولوژی‌‌های جدید داریم، با تمهیداتی و به تعبیر ایشان با «معرفتی كافی و وافی» می‌توانیم تا حدودی از آفات و آثار سوء این ابزار بركنار بمانیم و آنها را به حداقل برسانیم، اگر مقصود ایشان این مطلب باشد،‌ بنده هم موافقم، اما اگر مقصود این است كه ما با تسخیر روح و جوهر تمدن جدید آن را استحاله می‌كنیم و تغییر ماهوی در آنها ایجاد می‌كنیم و یكسره به خدمت خود در می‌آوریم، بدون آفات و عواض سوء، پذیرش آن برای بنده ثقیل است و با برخی مبادی و مبانی فكری خود ایشان در تعارض می‌بینم.

* لطفاً نگاه شهید آوینی را نسبت به مقوله «توسعه» تبیین فرمایید.
یكی از اساسی‌ترین پایه‌های مكتب توسعه، اعتقاد به نظریه سیر خطی پیشرفت تاریخ است. یعنی چون بشر از آغاز تدریجاً و مستمراً در حال رشد و پیشرفت بوده است و ادوار و اعصار حجر و مفرغ و آهن را پشت سر گذاشته و اكنون به دوران ماشین و اتوماسیون رسیده است و این سیر باید همچنان ادامه پیدا كند، پس توسعه امری ضروری و اجتناب‌ناپذیر است و غربی‌ها همچون آغازگر عصر جدید بوده‌اند، پس توسعه یافته و به كمال رسیده‌اند و باید الگو قرار گیرند.
شهید آوینی قبل از هر چیز واهی بودن نظریه سیر خطی پیشرفت تاریخ را توضیح می‌دهد و وجود اعصار تاریخی (حجر و مفرغ و ...) را كه متأسفانه اصلی مفروض و موضوع عام و خاص قرار گرفته‌ است، انكار می‌كند و پرده از دروغ بودن تمدن و غیرالهی بودن این دیدگاه برمی‌دارد. آوینی انبیا را تمدن‌ساز می‌داند و معتقد است تمدن با اولین انسان یعنی حضرت آدم آغاز می‌شود و در فاصله نه چندان دور به كمال خود می‌رسد.
با اثبات این نظر، ضرورت و مطلوبیت توسعه به مفهوم رایج و غربی آن، نفی می‌شود و بعد نوبت به حرف‌ها و نقد‌های دیگری می‌رسد كه در باب توسعه وجود دارد. اجمالاً اینكه از نظر ایشان توسعه نیز منبعث از جوهر الحادی و اومانیستی غرب است و به عنوان یك ایدئولوژی و مكتب در پی تسخیر همه جهان و به زیر سلطه كشاندن آن است: «توسعه هدف و غایت دنیای جدید است كه دیوانه‌وار به سمت آن پیش می‌رود و هرآنچه را كه بر سر راه این موكب قدر قدرت قرار دارد یا باید قربانی و نابود شود و یا به سلك بندگی درآید.»(6)

* نوع نگاه شهید آوینی به مقوله «توسعه» در توسعه و مبانی تمدن غرب تا چه حد با نگاه شما به مقوله «تجدد» در اسلام و تجدد قرابت و همخوانی دارد. اگر دارد، مبنای این اشتراك را تبیین بفرمایید.
قرابت و همخوانی زیادی دارد. بنده از آثار و مطالب ایشان بهره زیادی برده‌ام. در كتاب «اسلام و تجدد» موضوع با تفصیل و جامعیت بیشتری مطرح شده است و به پاره‌ای از نكات كه در آثار شهید آوینی اغلب به اجمال،‌ اشاره شده و یا بعضاً نشده، پرداخته شده است. مثلاً شهید آوینی به این موضوع اشاره می‌كنند كه تاریخ تمدن حقیقی را باید بر اساس تاریخ انبیاء نگاشت و تحصیل كرد و من توضیحاتی در این باره در آثار ایشان ندیده‌ام؛ اما در كتاب «اسلام و تجدد» بنده بن تفصیل این دیدگاه را تشریح و مستدل كرده‌ام.
در هر صورت فكر می‌كنم دیدگاه‌های مطرح شده در كنار «اسلام و تجدد» با دیدگاه‌های شهید آوینی در باب تمدن جدید، در جوهر و بسیاری از نتایج یكی است.

* سید مرتضی آوینی دموكراسی را یكی از تناقض‌های موجود در تمدن غرب قلمداد كرده و آن را از جایگاه بهترین روش ممكن برای حكومت كردن در عصر حاضر پایین كشیده و تمام انواع حكومت استبدادی، سوسیالیستی و دموكراتیك را در اصل و ماهیت یكی می‌داند. ایشان به عنوان جایگزین واقعی كه در دنیای امروز امكان عملی شدن داشته باشد، چه تصویری را ترسیم می‌كند. مبنا و اساس این حكومت كه شهید آوینی با عنوان «حكومت ولایی» آن را از مكتب تشیع بازخوانی كرده چیست؟
همان‌گونه كه گفتم، آوینی جوهره اومانیستی و الحادی تمدن مدرن را در همه وجوه و شئون آن جاری و ساری می‌دید و دموكراسی هم از این امر مستثنی نیست و بلكه با گرفتن حق تشریع و حاكمیت از خداوند و احاله آن به انسان و مردم یكی از بارزترین ابعاد اومانیسم و الحاد به منصه ظهور می‌رسد. ضمن آنكه دموكراسی در مدعای خود هرگز صادق نبوده است، یعنی حكومت مردم بر مردم و یا حكومت اكثریت، یك فریب و دورغ بوده است و همیشه صاحبان نفوذ و سرمایه و تراست‌ها و كارتل‌ها به نام مردم حكومت كرده‌اند.
و اما شیوه حكومتی مطلوب مورد نظر ایشان، قطعاً حكومت ولایی یعنی ولایت و حاكمیت فقیه جامع‌الشرایط است كه حكومت و تشریع و تقنین را از آن خداوند و شریعت می‌داند و مردم را به بیعت و حمایت فرامی‌خواند و حقوق آنان را – در صورت اجرای احكام و دستورات اسلامی – به صورت احسن تأمین می‌نماید
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
كیومرث پوراحمد (كارگردان و نویسنده)

سید مرتضی آوینی آنچنان بود که می‌نمود و آنچنان می‌نمود که بود، با همه صداقت و صراحتش، با همه گرما و خلوصش و خلوص و خلوص...
آخر مگر می‌شود در این وانفسا این همه خالص بود، این همه ناب، این همه صیقل یافته، این همه شفاف، پاک و زلال؟ آن قدر زلال که در نی‌نی چشمهایش تا ته ته دلش را می‌دیدی و البته آن کرانه کوچکی از دریای دلش را که تو می‌فهمیدی، که معشوقه، به قد همت عاشق باشد، و من هرگز آن‌قدر شفاف نبودم که بتوانم همه بیکرانگی دریای دلش را ببینم، بعضی ها بزرگند و نه اینکه فقط در ذهن‌های حقیر بزرگ باشند، و سید مرتضی آوینی آن کیمیای کمیابی بود که به راستی بزرگ بود، گرم و مؤمنانه حرف می‌زد، و چه وسیع بود و دریادل، می‌توانستی سرسختانه مخالفش باشی اما ذره‌ای از برق نجیبانه نگاهش کم نشود، برق نجیبانه و صادقانه‌ای که نمی‌توانستی مجذوبش نشوی.

با شوق،با کنجکاوی و با یک شاخه گل مریم به دیدارش رفتم - در دفتر سوره -اولین بار بود او را دیدم ،دست دادیم ،یک دیگر را بوسیدیم. در اتاق بوی کاغذ ،بوی گل مریم (که می گفت مریم را بیش از هر گلی دوست دارد) و بوی سادگی نجیبانه ای در هم آمیخته بود .نشستیم و از همه چیز سخن گفتیم،اما نه همه کس- اگر رشته کلام می‌رفت، که ذره‌ای فقط ذره‌ای به غیبت و بدگوئی آلوده شوی، سکوت می‌کرد لبخند می‌زد حرف دیگری را پیش می‌کشید، و چه انباشتی بود از حرف‌ها و سخن‌ها و اندیشه‌ها. و همه حرفهایش از کفر نومیدی و نا روشنایی بری بود، در سخنانش روشنایی و روشن‌بینی موج می‌زد و چه انباشتی بود از آمال و آرزوها و در همه آرزوها، ردپای حتی کمرنگ از من خودش پیدا نبود و هرچه بود برای دیگران بود، برای مردم، برای سینما، برای هنر، برای حقیقت و زیبایی و برای عشق خدا.
عارفی وارسته و نجیب بود و بی‌نیازی و وارستگی و نجابت متاعی نیست که بر سر هر بازار بفروشند، این گوهرها به صد خون دل از کان وجود برمی‌آید و کان وجود او سرشار از گوهر بود، گنج بود.
داغ پرپر شدن وجود نازنین او....!
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
یوسفعلی میرشکاک(از نویسندگان و هنرمندان حوزه هنری)
کیستم من بنده ای از بندگان مرتضی
قطره ای از بحر نا پیدا کران مرتضی
سایه وار افتاده ام بر آستان مرتضی
مدعی هر گز نمی فهمد زبان مرتضی
باطن دین محمد بود جان مرتضی




--------------------------------------------------------------------------------

بر زمین افتاده دیدم آسمان خویش را
رقص مرگ جان و پایان جها ن خویش را
در کف طوفان رها کردم عنان خویش را
تا مگر پیدا کنم نام و نشان خویش را
گم شدم اندر نشان بی نشان مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

آخرین دژنیز ویران شد کجا پنهان شوم
درکدامین دره ی تاریک سر گردان شوم
با چه امیدی حریف مرگ در میدان شوم
مردگان را بعد ازو چون بر در فرمان شوم
کیست بردارد درفش کاویان مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

چیست ایمان جز انالحق گفتن رندان مست
کفر چبود دستگاه رستن از بالا و پست
ظاهر مذهب اگر با مذهب ظاهر نشست
باید از ایمان و کفر خویش برداریم دست
همچو خیل دین فروش دشمنان مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

جز منافق را ندیدم منکر مردان مرد
کاه اجمال حصولی کی شناسد کوه درد
درنگنجد در ضمیر صوفی سودا نورد
آنکه سر تا پا حضور آمد به میدان نبرد
در مسلمانی ندیدم همعنان مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

شاه شطرنج سیاست مات خون مرتضاست
درکف جن وملک رایات خون مرتضاست
بر زبان جبرئل آیات خون مرتضاست
نشر دین در انتشار ذات خون مرتضاست
دین ما شد تازه با خون جوان مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

دین ما گفتم نه دین دین فروشان دغل
بوالحکم کیشان قبض و بسط جهل مستدل
آیت قرآن به لب، تلمود پنهان در بغل
فهم دین مصطفی را جسته مفتاح از هبل
امت بوشسب یعنی منکران مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

منکران مرتضی تنها نه مولان کرند
این طرف نیز از قفا مشتی جهولان خرند
کز پی قبض مضاعف همچو غولان بردرند
مول عقل بوالفضول و گول زهد ابترند
زین خوارج بود فریاد و فقان مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

از من بیچاره تا درماندگان جام جم
در جفا با مرتضی پروا نکردیم از ستم
چون علی، او در صمد افتاده و ما در صنم
زین میان، شیر خدا او بود ما شیر الم
بالله ار بودیم جز بار گران مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

همسری با مرتضی دارند؟ مرد راه کو؟
در میان شاعران یک جان آگاه کو؟
در میان اهل حکمت یک شهادت خواه کو؟
آنکه چون حیدر بگرید نیمه شب در چاه کو؟
گر تویی سام نریمان! نک کمان مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

ای دریغا مقتدای خویش را نشناختم
والی صاحب ولای خویش را نشناختم
آشنایان! آشنای خویش را نشناختم
فاش می گویم خدای خویشر را نشناختم
گرچه بودم زیر سقف آسمان مرتضی


--------------------------------------------------------------------------------

مهدیا! سلام را مغلوب مکر و فن مخواه
بر در و دیوار یزدامن طرح اهریمن مخواه
جان مردان خدا را زیر بار تن مخواه
امت لولاک را محجوب مشتی زن مخواه
یا امانی ده مرا همچون امان مرتضی
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
در فراغ سید مرتضی آوینی(سید مهدی شجاعی)
از چهره های برجسته فرهنگی كشور با آثار ادبی بسیار مانند ضریح چشمهای تو ، دو کبوتر دو پنجره دو پرواز ، بدوک ، کشتی پهلو گرفته ، از دیار حبیب ، پدر عشق و پسر و ...


قرة العین من آن میوه دل یادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
كه امید كرمم همره این محمل كرد

در این حال و روز كه بندها ترنم ماندن دارند و زنجیرها سرود نشستن می‌خوانند، كندن چه كار سترگی است، پر كشیدن چه باشكوه است و پیوستن چه شیرین و دوست داشتنی. كاش با تو بودیم وقت قران انتخاب تو با انتخاب حق.
كاش با تو بودیم آن زمان كه دست از این جهان می‌شستی و رخت خویش از این ورطه بیرون می‌كشیدی.
كاش با تو بودیم آن زمان كه فرشتگان، تو را بر هودج نور می‌گذاشتند و بالهای خویش را سایبان زخمهای روشن تو می‌كردند.
كاش با تو بودیم آن شام آخر كه سالارمان، ماه بنی هاشم (ع) به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
گریه ما، نه برای رفتن تو، كه برای جا ماندن خویش است. احساس می‌كنم كه در این قیل و مقال، چه قال گذاشته شده‌ایم، چه از پا افتاده‌ایم، ‌چه در راه مانده‌ایم، چه در خود فرو شكسته‌ایم.
احساس می‌كنم آن زمان كه تو دست بر زانو گذاشتی و یا علی گفتی، ما هنوز سر بر زانو نهاده بودیم.
گریه ما نه برای «رٍجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا الله» است، گریه ما، نه برای «فَمِنهُم مَن قَضَی نَحبَه» است، گریه ما، گریه جگرسوز «فَمِنهُم مَن ینتَظِر» است.
ای خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتی بر این جمله طویل انتظار ما بگذار كه طاقتمان سر آمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسیده است، كاسه صبرمان سرریز شده است و خیمه انتظارمان سوخته است.


مرتضی! ای همسفر شبهای تابناك مدینه!
مگر نه ما یك ماه تمام،‌ پا به پای هم طواف كردیم؟ مگر نه ما یك ماه تمام در كوچه پس كوچه‌های مكه و مدینه، چشم در چشم در غربت ولایت گریستیم؟
مگر نه ما یك ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستیم و شهادت هم را از خدای هم خواستیم؟ این چه گرانجانی بود كه نصیب من شد و آن چه سبكبالی كه نصیب تو.
چرا به خدا نگفتی كه خارهای گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتی كه میوه‌های نارس و آفت زده را هم دور نریزد؟ چرا به خدا نگفتی كه برای چیدن گل، بر روی علفهای هرز پا نگذارد؟ چرا به خدا نگفتی كه پشت در هم كسی ایستاده است؟
چرا به خدا نگفتی…
اما اكنون از این شكوه‌ها چه سود؟ تو اینك بر شاخسار بلند عرش نشسته‌ای و دست نگاه ما حتی به شولای شفاعتت نمی‌رسد.
مرتضی، دست فروتر بیار و این دست خسته را بگیر. شاخه‌ها را خم كن تا در این بال شكسته نیز اشتیاق پرواز و امید وصال، ‌زنده شود.
درد ما، درد فاصله‌ها نیست. مرتضی! قبول كن كه تو در اینجا و در كنار ما هم اینجایی نبودی. دمای جان تو با آب و هوای این جهان سازگاری نداشت.
كدام ظرف در این جهان می‌توانست این همه اخلاص را پیمانه كند،
كدام ترازو می‌توانست به توزین این همه انتظار بنشیند؟
كدام شاهین می‌توانست این همه شور و عشق را نشان دهد؟



كلامت از آن روی بر دل می‌نشست و روایتت از از آن جهت رنگ حقیقت داشت كه از سر وهم و گمان سخن نمی‌گفتی. دیده‌های خویش را به تصویر می‌نشستی.
از نردبان معرفت، بالا رفته بودی و برای ما كوتاه‌قدان این سوی دیوار، این سوی حجابهای هزار تو، وادی نور را جزء به جزء روایت می‌كردی و همین شد كه نماندی. و همین شد كه برنگشتی و پایین نیامدی.
چرا برگردی؟
كدام عاقلی از وحدت به كثرت می‌گریزد؟
كدام بیننده تماشاجویی از نور به ظلمت پناه می‌برد؟
كدام جمال‌پرستی چشم از زیبایی محض می‌شوید؟ كدام پرنده زنده‌ای قفس را به آسمان ترجیح می‌دهد؟

كدام عاشقي، دست معشوق را رها مي كند و به زين و يال اسب مي چسبد؟ كدام شراب شناس دردي كشي از باده كمي گذرد تا سر كار جام در بياورد؟



تو كسي نبودي كه بي مقصد سفر كني! «و يدخلهم الجنة عرّفها لهم» به چه معناست؟ اگر بهشت وصال را نشانت نداده بودند اين همه بي تابي رفتن براي چه بود؟

ديروز وقتي حضور عطرآگين ولايت را دركنار پيكر تو ديدم، با خود گفتم وقتي كه اين سلاله كرم، اين شاگرد مكتب عصمت، اين سردار لشكر توحيد، سرباز خويش را اين چنين قدر مي شناسد و ارج مي نهد، آن سرچشمه كرامت، آن تجسم عصمت، با عاشق عطشناك خويش چه خواهد كرد؟

با مرتضي چه خواهد كرد آن مخاطب والاي «عادتكم الاحسان و سجيتكّم الكرم»؟ و خودم را شماتت كردم از آن شكوه‌ها كه در پي عروجت داشتم.

گفته بودم: اكنون اين تنها وامانده سر بر كدام شانه بگذارد و حسرت و هجرانش را بركدام دامان مويه كند؟ و ديدم كه چه بي راهه رفته ام. چه كور شده ام در غبار حادثه. مأمن اين جاست. اين جاست آن دامني كه بايد سر بر آن نهاد و زار زار گريست.

اين جاست آن دلي كه اشارت اشك را مي فهمد. اين جاست آن گوش جاني كه زبان زخم را مي داند. اين جاست آن دستي كه بر تاولهاي روح، مرهم ولايت مي نهند. و اين جاست آن دري كه به روي خانه امام منتظر (عج) باز مي شود.

اين بود آن دري كه تو كوبيدي و اين بود آن مسيري كه تو عبور كردي و اين بود آن مقصودي كه تو بدان رسيدي. من چگونه باور كنم كه تو شربت شهادت را از دستهاي او ننوشيده اي؟




«والمستشهدين بين يديه» مگر دعاي همه قنوتهاي تو نبود؟ مگر تو نبودي كه در كنار بيت الله در گوشم زمزمه مي كردي كه اگر حضور مجسم ولايت نبود، اگر حضور ترديد ناپذير آقا امام زمان(عج) نبود، گشتن به دور اين سنگ و خاك چه بيهوده مي نمود؟ رسم عاشقي در عالم چگونه است؟

بلند شو سيّد! آقا آمده است! بلند شو! محال است آقا عاشق دلباخته خود را رها كند. منافي كرامت آقاست، اگر طواف گر شب و روز خويش را با دستهاي مرحمت ننوازد.


بلند شو سيّد! بلند شو و دست به دست نور بده و پا جاي پاي نور بگذار. اما... اما به آقا بگو تنها نيستي. بگو كه دوستانت، هم سفرانت، هم سنگرانت، هم دلانت و هم قلمانت، بيرون در ايستاده اند و در آرزوي زيارت جمالش لحظه مي شمرند. مي سوزند و گداخته مي شوند.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد
هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من
كاري كه كرد ديده من بي نظر نكرد
من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
كتاب حكومت فرزانگان
مبحث دوم: «آزادى عقیده»
قسمت اول:


یكى از اظهارات فریبنده‏اى كه بسیار شنیده مى‏شود اینست كه: «عقیده هركس براى خودش محترم است». از آنجا كه امروز در سراسر جهان حاكمیت با فرهنگ و نظام ارزشى «غرب» است، این گفته بصورت یك اصل محكم لایتغیر و معیار مطلقى مطرح مى‏شود كه واجب الاتّباع است و جاى هیچگونه تردیدى در آن وجود ندارد. امّا براستى آیا «عقیده هركس براى خودش محترم است»؟ آیا هركس اجازه دارد كه هر عقیده‏اى داشته باشد و هیچ حقّ اعتراضى نیز نسبت به او وجود ندارد؟

پیش از بحث در اطراف حقیقت و یا بطلان این نظر، باید گفت كه این اصل از اركان اصلى نظامِ ارزشى خاصّى است كه حكومت «دموكراسى» بر آن بنا شده است و متأسّفانه در این عصر، از آنجا كه همه كره زمین در تسخیر تمدّن معاصر غرب قرار دارد، نه تنها تا پیش از پیروزى انقلاب اسلامى هیچ كس جرأت و قدرت مخالفت با این معنا را در خود نمى‏یافت، بلكه «اصول دموكراسى» بمثابه معیارهاى مطلقى بود كه همه فرهنگ‏ها و مكاتیب غیرغربى را با آن مى‏سنجیدند. و اینگونه، «تمدّن غرب» و نظام ارزشى متناسب با آن، امروزه از «اصالتى» برخوردار است كه پیش از «رنسانس» از آنِ «كلیسا» بود [یكى از مباحث آینده این سلسله تحقیقات ان‏شاءاللَّه به «نظام دموكراسى» اختصاص خواهد داشت، امّا اینبار به تناسب مبحث، مورد اشاره‏اى گذرا قرار گرفت‏].

«خودباختگى» بشر امروز تا بدانجاست كه حتّى در منطقه اسلامى و بعضاً در ایران، بویژه در نزد روشنفكران و تحصیل كرده‏هاى دانشگاه، احكام اسلام تا آنجا اعتبار دارد كه با «معیارهاى مطلق تمدّن معاصر غرب» مخالفتى نداشته باشد و چه بسا كه عدّه‏اى از متفكرین نیز از سر خود باختگى و شیفتگى نسبت به تمدّن معاصر غرب، به تبیین معارف اسلام براساس دستاوردهاى تجربى و یا حتّى به انطباق «آیات قرآنى» با «محصولات تكنیكى» تمدّن مغرب پرداخته‏اند و این سرطان دردناكى است كه متأسفانه حتّى به رگ و ریشه و پیكره برخى «تألیفات مذهبى» نیز سرایت كرده‏اند [اشاره بیشتر به این مطلب را به مبحث دموكراسى وا مى‏گذاریم‏].

البته در همین جا باید گفت كه اسلام تنها خطر جدّى و حتمى است كه پایه‏هاى اعتقادى تمدّن شیطانى معاصر بشر را تهدید مى‏كند، و اكنون با آنكه جز مدّت كوتاهى از پیروزى انقلاب اسلامى در ایران نمى‏گذرد، مقابله و معارضه اساسى و ریشه‏اى آغاز شده است، تا آنجا كه در همه دنیا - و حتّى برخى كشورهاى اسلامى - طرفداران انقلاب اسلامى و پیروان حضرت امام امّت را «بنیادگرا» مى‏نامند. البته ما مى‏دانیم كه انقلاب اسلامى نهایتاً تحقق همان حقیقتى است كه در هزار و چهارصد سال قبل، نهضت اسلامى صدر اوّل را نتیجه داده است. حضرت امام امّت نیز چیزى جز اسلام نمى‏گویند و آنچه بنام «خطّ امام» مشهور است وجهه سیاسىِ نظام اعتقادى اسلام مى‏باشد كه در بیان قرآن به «صراط مستقیم» تعبیر شده است. و امّا اگر آنان ما را «خمینیست» و «بنیادگرا» مى‏نامند دچار اشتباه نیستند، امّا فقط ظاهرى از حقیقت را دیده‏اند (یعلمون ظاهراً من الحیات الدّنیا و هم عن الآخرةِ غافلون)؛ حال آنكه معادلِ حقیقى این تعبیرات اینچنین است: «خمینیست (پیرو امام خمینى) یعنى «مسلمان حقیقى» و «حزب اللَّه»، و «بنیادگرا» یعنى «انسان مكتبى». ظن «بنیادگرایى» درباره ما از آنجاست كه «انسان مكتبى» همواره سعى مى‏كند اعمال خویش را از متنِ اصیل اعتقادات خویش استخراج نماید و خود را تماماً براساس نظام اعتقادى اسلام بسازد و این نظام نیز مبتنى بر حقایقى است كه از هزار و چهارصد سال پیش تا به امروز ثبات خویش را حفظ كرده و تغییرى در آن حادث نگشته است [عدم تغییر در اصولِ اعتقادى ما به این مطلب برمى‏گردد كه «حقّ» خارج از ما داراى واقعیتى است ثابت و مبتنى بر اصول لایتغیر كه در بیان قرآن با تعبیر «سنةاللَّه» آمده است: وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبدیلاً / و یا تَحویلاً(21)].

«آزادى عقیده» از اركان «ایدئولوژیك» نظامهاى سیاسى غربى است [هرچند كه غالباً جز حرفى بیش نیست و مورد عمل قرار نمى‏گیرد] و ما، پیش از آنكه به مبانى حاكمیت سیاسى در اسلام بپردازیم، ناگزیر باید اركان سیاسى حكومت‏هاى غیرالهى را از دید اسلام مورد قضاوت قرار دهیم. در مبحث گذشته «رأى اكثریت» را از این نظر كه آیا مى‏تواند معیار مطلق حقّ قرار بگیرد یا نه، مورد بررسى قرار دادیم و این بار بحث در اطراف «آزادى عقیده» است:

1- انسان فطرتاً همواره گرایش به «حقّ» و «حقیقت» دارد، همانطور كه بازهم فطرتاً قائل به «وحدانیت حقیقت» است و از اینرو «آزادى عقیده» با گرایش‏هاى فطرى انسان منافات دارد. براى انسان در قضاوت و انتخاب، همیشه امر دائر بین نفى و اثبات است و شقّ سومى ندارد. چرا كه «حقیقت» از نظر ما یعنى «انطباق با واقعیت خارجى» و البته قرآن نیز صراحتاً همین معنا را تأیید مى‏كند:«فَماذا بَعْدَ الْحقّ اِلاَّ الضَّلالُ؟ فَاَنى‏ تُصْرَفونَ؟»(22) [مگر بعد از حقّ جز ضلالت چیست؟ پس بكجا مى‏روید؟].

فطرت انسان بر این معنا قرار دارد كه آنچه را «حقّ» بیابد از آن تبعیت مى‏كند و «مادونِ» آنرا باطل مى‏انگارد. این مطلب از آیات بسیارى در قرآن استنباط مى‏شود: «قُلْ جاءَ الْحقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»(23) [بگو كه حقّ آمد و باطل را نابود ساخت كه باطل خود لایق محو و نابودى است‏]. و یا در سوره «لقمان»:«ذلِكَ بِاَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحقّ وَاَنَّ ما یدْعُونَ مِنْ دونِهِ الْباطِلُ»(24) [این بدان سبب است كه خداى یكتا، حقّ مطلق است و آنچه به جز او به خدایى مى‏خوانند همه باطل محض است‏]. (و همین استدلال در سوره «حج» آیه 62 نیز تكرار شده است).

بسیارى از احتجاجات قرآن با كفّار نیز بر این مبناست كه فطرت انسان بر پذیرش حقّ و تبعیت از آن قرار دارد. در سوره «یونس»، آیه مباركه 35، با تكیه بر تبعیت فطرى انسان از حقّ، در مقامِ احتجاج با مشركین درباره بت‏هایشان مى‏پرسد كه:«اَفَمَنْ یهْدى اِلَى الْحقِّ اَحقُّ اَنْ یتَّبَعَ اَمَّنْ لا یهدى اِلآ اَنْ یهْدى‏ فَما لَكُم كَیفَ تَحْكُمونَ» [آیا آنكه خلق را براه حقّ هدایت مى‏كند سزاوارتر به پیروى است و یا آنكس كه نمى‏كند، مگر آنكه خود هدایت شود؟ پس شما را چه شده است؟ چگونه قضاوت مى‏كنید؟].

علامه طباطبایى (رضوان اللَّه تعالى علیه) در جلد هفتم ترجمه «المیزان» صفحه 174 مى‏فرمایند:«انسان به حسب فطرت خویش از چیزى پیروى مى‏كند كه آن را داراى یك نحو و واقعیت خارجى بداند، بنابراین به مقتضاى فطرت خویش پیرو «حقّ» است. حتّى آنانكه منكر وجود علم جازم هستند (سوفسطائیان)، اگر سخنى برآنها عرضه شود كه تردید و شكّى در آن نداشته باشند در مقابلش خاضع شده و آنرا مى‏پذیرند». (پایان نقل قول علاّمه «ره»).با این ترتیب و بازهم به حكم محتواى دعوت انبیاء علیهم السّلام: «قولوا لا اله الاّ اللَّه تفلحوا»، كه ما را به یك «حقیقت واحد» دعوت مى‏كند و تعدّد مصادیق «حقّ» را در خارج از ما نفى مى‏كند، چگونه مى‏توان «آزادى عقیده» را تصویب كرد و اصولاً آنجا كه «حقّ» بیش از «یكى» نیست، «آزادى عقیده» چه مفهومى مى‏تواند داشته باشد؟

2- آزادى بدین معنا اصولاً در اسلام وجود ندارد. حضرت علاّمه طباطبایى رَحِمَهُ‏اللَّه در این مورد در جلد هفتم ترجمه «المیزان» صفحه 197، مى‏فرمایند:«اساس نوامیس اسلامى بر توحید و یگانه‏پرستى است و با این ترتیب چگونه ممكن است كه اسلام «آزادى عقیده» را تثبیت نماید؟ آیا تصویب «آزادى عقیده» از یكطرف و پى و بنیان كار را بر «توحید» قرار دادن از طرف دیگر، جز یك تناقض روشن و صریح چیز دیگرى مى‏تواند باشد؟» (پایان نظر علاّمه)با این ترتیب در نظر حضرت علاّمه (ره) دعوت به توحید فى نفسه با «آزادى عقیده» منافات دارد و این عین حقیقت است. اگر اسلام «آزادى عقیده» را تصویب مى‏كرد، دیگر دعوت به «توحید كلمه» و «صراط واحد» چه مفهومى داشت؟

تحقیق در محتواى دعوت انبیاء الهى (صلوات اللَّه علیهم اجمعین) در قرآن این حقیقت را بر انسان مكشوف مى‏دارد كه: محتواى دعوت انبیاء وصول به توحید از طریق نفىِ «عبودیت ما سِوى اللَّه» است و این خود حاكى از آنست كه انسان در انتخاب هر عقیده‏اى آزاد نیست، هرچند این سلوك توحیدى در نهایت به رفع همه تعلّقات مى‏انجامد و این منتهاى آزادى است.

قرآن كریم در نقل اقوال انبیاء خدا، قولى را كه بیشتر از همه تكرار كرده است اینست:«یا قَوْمِ اعْبُدواللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ اِلهٍ غَیرُهُ» و به استناد قرآن، احتجاج و استدلال انبیاء با كفّار و مشركین همواره با این بیان آغاز مى‏شده است كه: «اى قوم، عبودیت اللَّه را بپذیرید كه جز او شما را معبودى نیست...» [این قول با همین صورت هشت بار در قرآن از زبان انبیاء مختلف تكرار شده است‏]. و از جانب دیگر، در اهداف رسالت مى‏فرماید:... وَ یضَعُ عَنْهُم «اِصْرَهُمْ وَاْلاَغْلالَ الَّتى كانَتْ عَلَیهِمْ» فَالَّذینَ آمَنوا بِهِ و عَزَّروهُ وَنَصَروهُ وَاتَّبَعوا النّورَالَّذى اُنْزِلَ مَعَهُ اُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحونَ»(25) [تا بردارد از ایشان سنگینى بارى‏ان و آن غل و زنجیرهایى كه برآنان بوده است، پس آنانكه او را گرامى دارند و یارى‏اش كنند و از نورى كه با او نازل شده است تبعیت كنند، هم آنان از رستگاران هستند].

سخن از قیودى است كه همچون بارى كمرشكن برگرده انسان سنگینى مى‏كنند و همچون غل و زنجیرهایى تنگ و سنگین دست و پا و گردن او را درهم مى‏فشرند و او را بخود وانمى‏گذارند؛ سخن از قیودى است كه او را زمین‏گیر كرده‏اند و اجازه نمى‏دهند كه پرواز كند و به «فلاح» رسد؛ و سخن از پیامبران است كه طریق «آزادى» را مى‏دانند و آمده‏اند تا انسانها را از اسارت این قیود برهانند و به «حریت» ببخشند. «حریت» مفهومى است كه بیان قرآن در تفسیر آن اینچنین است:«قُلْ یا اَهلَ الْكِتابِ تَعالَوْا اِلى كَلِمةٍ سَوآءٍ بَینَنا و بَینَكُم اَلآ نَعْبُدَ اِلاَّ اللَّهَ وَلا نُشْرِكَ بِه شَیئاً وَلا یتَّخِذَ بَعضُنا بَعْضاً اَرْباباً مِن‏ دُونِ اللَّهِ»(26) [بیائید اى اهل كتاب، بیائید بسوى كلمه‏اى كه بین ما و شما یكسان است: اینكه جز خدا نپرستیم و با او چیزى را شریك قرار ندهیم و بعضى از ما بعضِ دیگر را بجز خدا ارباب نگیریم.]

محتواى این آیه مباركه در حقیقت تفسیر «حریت» و «آزادى» است. «عبودیت اللَّه» و «پرهیز از شرك» كار را تا بدانجا مى‏كشاند كه استقلال ذاتى اشیاء را نیز در علیت و تأثیر نفى كنیم. مفهوم «آزادى از تعلّقات» همین است و این معنا جز با «عبودیت اللَّه» بدست نمى‏آید. اگر این بندگى ما را حاصل شد كه حقیقت «فلاح» درباره ما تحقق یافته است و «فلاح» اوج «رهایى» است.(27) در بیان حضرت على علیه‏السّلام در «نهج البلاغه» نیز «حریت» اینچنین معنا شده است:«وَلا تَكُن عَبْدَ غَیرِكَ وَقَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حرّا»(28) [بنده دیگرى مباش كه همانا خداوند ترا «آزاد» قرار داده است‏]. و این معنا مؤید همان برداشتى است كه پیش از این از قرآن مجید داشته‏ایم كه «حریت» یعنى «رهایى از عبودیت ما سوى اللَّه».
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دوم:

«آزادى عقیده» عنوان مبحث دوّم از سلسله مقالات «مرورى بر مبانى حاكمیت سیاسى در اسلام» مى‏باشد كه بخش نخست آن در شماره گذشته ارائه گردید و اینك ادامه مطلب:بدین ترتیب، آن «آزادى» كه در فرهنگ غرب مورد ستایش قرار گرفته است، «عین اسارت» است؛ «اسارت» در غل و زنجیرهاى سنگین و پر رنج غرایز و امیال حیوانى، «اسارت» در زندان پر فریب «دنیا». آن آزادى به معناى قبول «بندگى غیرخدا» است و قائل شدن به استقلال ذاتى براى اسباب و علل.

بیان قرآن درباره «عبودیت» ناظر بر این معناى دقیق است كه «عبودیت» براى «انسان»، «نیازى فطرى» است و انسان، اگر «تسلیم عبودیتِ اللَّه» نگردد، بنده هواى نفس خویش خواهد شد و شق سوّمى وجود ندارد:«اَفَرَاَیتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هَویهُ وَاَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى‏ عِلْمٍ و خَتَمَ عَلى‏ سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلى‏ بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ یهدیهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ اَفَلا تَذَكَّرون»[ (اى رسول ما) مى‏نگرى آنرا كه هواى نفسش را خداى خود قرار داده و خدا او را دانسته (پس از اتمام حجت) گمراه ساخت و مُهر بر گوش و دل او نهاده و بر چشم وى پرده ظلمت كشیده، پس او را بعد از خدا دیگر كه هدایتش خواهد كرد؟ آیا متذكّر این معنى نمى‏شوید؟ ]

«اتّخاذ اهواء نفسانى بمثابه معبود» سرنوشت محتوم كسانى است كه از «عبودیت خدا» روى برتابند و به تعبیر دیگر، اگر انسان تبعیت از «نور حقّ» نكند و راه خویش را «به‏فانوسِ عقل» روشن نكند مجبور به «اتّباع هوس» و «تبعیت از هواى نفس» است و چاره دیگرى ندارد. آیه مباركه زیر شاهد بر این معناست:«وَمَنْ اَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَویهُ بَغَیرِ هُدىً مِن اللَّه»(29) [كیست گمراه‏تر از آن كسى كه دور از «هدایت خدایى»، طوق «اتّباع هواى نفس» را به‏گردن بگیرد؟] و در جاى دیگر «هدایت خدایى» را اینگونه بیان فرموده است:«یهْدِى اللَّهُ لِنورهِ مَنْ یشاءُ»(30) [پروردگار آنكسى را كه مشیت‏اش تعلّق بگیرد به نور خویش هدایت خواهد كرد].

بنابراین «آزادى» در تمدّن امروز غرب عین «اتّباع و قبول عبودیت اهواء نفسانى» است و ملازمه این «آزادى» با «فساد» نیز از نشانه‏هایى است كه مؤید این عرایض مى‏باشد. علاّمه طباطبایى(ره) در جلد هفتم ترجمه «المیزان» صفحه 173، روز افزون شدن حجم «فساد» را «در تمدّن امروز بشر» مؤیدى بر مفاد این آیه مى‏شمارند: «وَلَوِاتَّبَعَ اَهْوائَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمواتُ وَالْاَرْضُ وَمنْ فیهِنَّ»(31) [و اگر «حقّ» از «اهواء ایشان» تبعیت كند، آسمانها و زمین و آنكه در آنست فاسد خواهد شد(32)].

از فرمایشات بسیار مشهورى كه از «یعْسوبُ المؤمنین»، حضرت على علیه‏السّلام نقل مى‏شود، یكى هم این بیان بسیار بسیار زیباست كه: «اَنَا یعْسوبُ الْمؤمنین وَالْمالُ یعْسوبُ الْفُجّار» [«من» پیشواى مؤمنین هستم و پیشواى بدكاران «مال» است‏]. این بیان نیز مؤیدى است بر نتیجه‏اى كه حاصل شد، چرا كه براساس این گفته «وجه اشتراك و اتّحاد بدكاران» در قبول «پیشوایى مال» است و تبعیت از اوامر و نواهىِ آن. بیان مذكور را مى‏توان اینگونه تفسیر كرد كه اگر چه «مال» اسباب كسب آسایش و رفاه دنیوى است، امّا بدكاران، از آنجا كه این آثار - رفاه و آسایش - را مستقلاً به مال مى‏رسانند و براى آن استقلال ذاتى قائل مى‏شوند، لاجرم «مال» برایشان «اصالت» مى‏گیرد و به محورى تبدیل مى‏گردد كه همه زندگى‏شان را معنا مى‏كند. اینچنین انسانى تابع اوامر و نواهى «مال» و بنده آنست، حال آنكه بخش اول حدیث مذكور - «انا یعْسوبُ المؤمنینَ» - ناظر بر این معناست كه چون مؤمنین از «ولایت غیرخدا» آزاد هستند، ولایت مرا كه خلیفه خدا و وصىّ بلافصل رسول اكرم(ص) هستم پذیرفته‏اند.

بدین ترتیب، تحقق معناى «حریت» در انسان مؤمن با «وصول به توحید» و نفى «استقلالِ ذاتى از اسباب و علل» و «رها شدن از تعلّقات مادّى و عبودیت هواى نفس» همراه است، حال آنكه «آزادى ارمغان غرب» در واقع آزادى از قیودى است كه از جانب «عقل» و یا از جانب «ابعادِ روحانى وجود انسان» بر او تحمیل مى‏گردد. و این «آزادى» نیست؛ «سفاهت» و «جهالت» است و مع الأسف در فرهنگ امروز بشرى نام «آزادى» گرفته است.(33)

3- «شریعت اسلام» با احكامى «واجب الاتباع» و مشخص، «آزادى عقیده» را براى انسان «نفى» كرده است، چرا كه مسلّماً تبعیت از «احكامى واحد» و «سنّت‏هایى لایتغیر» هر نوع «اختلاف عقیده»اى را از بین مى‏برد و اصولاً جایى براى «آزادى عقیده» باقى نمى‏گذارد. آیات بسیارى شاهد بر این معناست، از جمله:«اَطیعوا اللَّهَ وَاطیعوا الرّسولَ وَ اوُلىِ الاَمْرِ مِنْكُمْ»(34) [(اى اهل ایمان) فرمان خدا و رسول و اولى الامر خود را اطاعت كنید] و یا: «لَقَد كانَ لَكُمْ فى رَسولِ اللَّهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»(35)[ رسول خدا(ص) شما را اسوه‏اى حسنه است‏]. و یا این دو آیه مباركه‏اى كه بنظر علاّمه طباطبایى(ره) حقّ گزینش و «آزادى» را از انسان نفى مى‏كنند.(36) «وَ رَبُّكَ یخْلُقُ ما یشاءُ وَ یخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِیرَةُ»(37) [پروردگار تو هرچه بخواهد مى‏آفریند و برمى‏گزیند و مردم حقّ گزینش ندارند]؛ «وَما كانَ لِمؤمنٍ وَلا مؤمِنةٍ اِذا قَضَى اللَّهُ و رَسولُهُ اَمْراً اَنْ یكونَ لَهُمُ الْخِیرَةُ مِنْ اَمْرِهِمْ وَمَنْ یعْصِ اللَّهَ وَ رَسولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبیناً»(38)[ هیچ مرد و زن مؤمنى حقّ ندارند وقتى خدا و رسول او امرى را صادر كردند، در كار خویش اختیار داشته باشند و هركس نافرمانى خدا و رسول كند به گمراهى روشنى دچار شده است‏].

تفسیر تفصیلى این مطلب به این نكته بسیار ظریف برمى‏گردد كه انسان از یكسو در كار خویش مختار است و به یك نسبت بر «فعل» و یا «ترك آن» قدرت دارد؛ و از سوى دیگر، بعلّت صیرورت جبرى عالم وجود در جهت تعالى و تكامل، محدودیت‏هایى جبرى از جانب طبیعت و جامعه و تاریخ بر او تحمیل مى‏گردد و تمامى سختى و صعوبت كار انسان و هدف از آفرینش او اینست كه خود را «اختیاراً» با «نظام تسبیحى كائنات» و «صیرورت تكاملى عالم» همسو و هماهنگ كند. صیرورت متعالى عالم وجود خواه ناخواه (طوعاً و كرهاً) محدودیت‏هایى را از جانب «واقعیت خارجى» و «نظام طبیعى اسباب و علل» بر انسان هموار مى‏كند. براى روشن‏تر شدن مطلب ناچار از ذكر مثال هستیم: كره زمین، با نظمى مشخص ولا یتغیر، علاوه بر یك گردش وضعى، مدارِ انتقالى بسیار دقیقى را گردِ خورشید معظم این منظومه طى مى‏كند. سیارات دیگر منظومه شمسى نیز در این نظام تقدیرى بسیار عجیب و حیرت‏انگیز، داراى موقعیت خاصّ غیرقابل تغییرى هستند و در مجموع، این منظومه متعلّق به اجتماع عظیم شگفت‏انگیزى از منظومه‏هاى خورشیدى ست كه نام «كهكشانِ راهِ شیرى» را بر آن نهاده‏اند... و بر همین قیاس، كهكشان راه شیرى نیز در اجتماع بسیار عظیم كهكشانهاى این آسمان لایتناهى داراى موقعیت خاصّ و غیرقابل تغییرى است كه لاجرم از آن تبعیت دارد. و اینچنین، هریك از اقمار و سیارات و خورشیدها و كهكشانهاى این مجموعه غیرقابل وصف بر مدار مشخصّى سیر و جذبه دارند كه نسبت به سایر مدارات و نسبت به كلّ آسمان بیكرانه، وضعیت جبرى مشخص ولا یتغیرى دارد.

این مجموعه جبرى و مقدّر، با این نظام دقیق، براى هیچ یك از ذرّات و اجزاء خویش اختیارى قایل نیست و حتّى اگر یكى از ذرّات بى‏نهایت كوچك این مجموعه عصیان و تمرّد كند و از اطاعت محض و بى‏چون و چرا خارج شود، تعادل كلّى مجموعه بهم خواهد ریخت:

اگر یك ذره را برگیرى از جاى‏***خلل یابد همه عالم سراپاى(39)

حال، انسانى را تصوّر كنید كه در اعماق این آسمان لایتناهى، بروى كره كوچكى از یك منظومه خورشیدى متعلّق به كهكشان راه شیرى پا به عرصه وجود نهاده است... چگونه ممكن است كه این انسان بتواند خود را از تأثیر كلّى این نظام جبرى لایتبدّل ولا یتحوّل خارج كند؟ این انسان، از همان لحظه تولّد، در ابعاد زمان و مكان و اجتماع خویش تابع مختصّات جبرى لایتغیرى است كه هیچ چاره‏اى جز تبعیت از آن ندارد. امّا آیا این مختصّات جبرى نافىِ اختیار انسان در اعمال خویش است؟ خیر، اگر اینگونه بود قرآنِ صادق نمى‏فرمود:«لا یسئَلُ عَمّا یفْعَلُ وهُم یسْئَلونَ»[(خداى سبحان) بازخواست نشود، امّا خلق بازخواست مى‏شوند]
و یا: «وَقِفوهُمْ اِنَّهُمْ مَسْئولونَ» [در موقف حساب نگاهشان دارید كه در كارشان سخت مسؤولند]
و یا: «وَلَیسْئَلُنَّ یوْمَ الْقیامَةِ عَمّا كانوا یفْتَرونَ» [در روز قیامت از آنچه دروغ بسته‏اند سخت مؤاخذه مى‏شوند]
و یا: «تَاللَّهِ لَتُسْئَلُنَّ عَمّا كُنْتُمْ تَفْتَرونَ» [سوگند بخداى یكتا كه البته از این دروغ و عقائد باطل بازخواست خواهید شد.]
و یا: «اِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ والْفُؤادَ كُلُّ اُولئكَ كانَ عَنْهُ مَسْئولاً» [چشم و گوش و دلها (در پیشگاه حكم خدا) مسؤولند].

چاره‏اى نیست جز اینكه بپذیریم كه انسان در اعمال خویش مختار است، اگرچه در قبول این اختیار نیز مجبور است. علاّمه طباطبائى(ره) در جلد بیستم ترجمه تفسیر «المیزان» در این مورد بیانى دارد كه عیناً نقل مى‏شود:«انسان برحسب خلقت موجودى است داراى شعور و اراده و مى‏تواند هركارى بخواهد براى خود انتخاب كند، و بعبارت دیگر: در هركارى كه در برابرش قرار مى‏گیرد مى‏تواند طرف «فعل» را «انتخاب» كند و مى‏تواند طرفِ «ترك» را انتخاب كند و بنابراین هركارى كه انجام دادن آن ممكن باشد وقتى بر او عرضه دارند، برحسب طبیعت خود نسبت به آن كار، بر نقطه‏اى مى‏ایستد كه راه فعل و ترك بهم تلاقى مى‏كنند. پس آدمى «در دارا بودن و اتّصاف به اصل اختیار ناچار است» ولى در كارهائیكه منسوب به اوست و به اختیار از او صادر مى‏شود مختار است، یعنى برحسب فطرت خویش نسبت به فعل و ترك، مطلق العنان است و مقید و پایبندِ (مغلولِ) هیچیك از دو طرف نیست و این است مراد از آزادى تكوینى انسان». (پایان فرمایش علاّمه)

علاّمه طباطبائى (ره) این آزادى انسانى را «حریت تكوینى» مى‏نامند و ادامه مى‏دهند كه به تبعِ این «حریت تكوینى»، انسان لزوماً داراى «حریت تشریعى» نیز هست: «لازمه این «حریت تكوینى»، حریت دیگرى است كه «تشریعى» است و آدمى در حیات اجتماعى خود بدان گردن مى‏نهد. این حریت عبارت از آنست كه هركس مى‏تواند هر راهى از راههاى زندگى را كه بخواهد، برگزیند و هركارى را كه بخواهد بكند و هیچكدام از افراد بنى نوع او حقّ ندارند بر او برترى جویند و او را بنده خود سازند و اراده و عملش را در اختیار گیرند و با هواى نفس خود چیزى را كه نمى‏پسندد بر او تحمیل كنند. زیرا افراد نوع انسانى همگى مساویند و هریك همان طبیعت آزاد را دارد كه دیگرى دارد. خدا مى‏فرماید: «ولا یتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً اَرْباباً مِنْ دونِ اللَّهِ»(آل عمران / 64) یعنى «هیچكدام از ما دیگرى را به جز خدا ارباب نگیرد»؛ «ما كانَ لِبَشرٍ... الى ان قال: ثُمَّ یقولَ لِلنّاسِ كونوا عِباداً لى مِنْ دونِ اللَّهِ» (آل عمران / 79) یعنى «براى هیچ بشرى حقّ این نبوده كه... آنگاه به مردم بگوید: شما بجز خدا بندگان من باشید».(40)

بدین ترتیب، پروردگار متعال انسان را «آزاد و مختار» آفریده است و این آزادى لازمه‏اش «تساوى اجتماعى» است، چرا كه انسانها، از جنبه انتسابشان به نوع انسان با یكدیگر برابرند؛ هرچند كه عنداللَّه اینچنین نیست و هركس با صورت حقیقى اعمال خویش محشور مى‏گردد و بدین ترتیب كم‏اند آنانكه با صورت انسانى از قبرها صادر شوند.
 

Similar threads

بالا