شهیدی که جنبه معروف شدن داشت! *ابراهیم هادی*

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز



به من و تو نظر شد . خدا نظر کرد . به شهید هم خدا نظر کرد ولی انگار زیر نامه ی او امضایی از حسین علیه السلام هم به خط عشق اضاف هک شد . دنیای امروز دنیای نیازمندی ها و دردمندی هاست. دنیای گذر عمر است بی عشق به خدای سنجاقک و خدای پروانه های قشنگ. قاصدک ها خبرخوش دارند و شهیدان خبر از باغی از نور و رویایی از حضور . خبری از جشن حضور بندگان خوب خدا به همین زودی . و من و تو می دانیم کجای قصه هستیم ؟


ابراهیم، هادی است، نگاهی به زندگی شهیدی که خیلی وقت نیست که پروانه شده است و برای من و تو که در این زمانه پرهیاهو زندگی می کنیم حتما حرفهایی خواهد داشت که باید به گوش جان شنوفت .
زندگی ما مختص است به چک پاس کردن و چک برگشت زدن، اگر هم به این حد برسیم. و جزو آمار بیکاران وزارت کار هم نباشیم. و اینجاست که دیدن دریا می ارزد تا چند لحظه مسافر باشیم با مردی از مردان حق . و مسلماً ابراهیم ها، هادی هستند.



نام : ابراهیم

نام فامیل: هادی

شهرت به شهادت شاید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naemeh5

عضو جدید
سلام بر ابراهیم (شهید گمنام)

سلام بر ابراهیم (شهید گمنام)

:gol:تابستان 1386 بود.در مسجد امین الدوله تهران مشغول نماز بودم.حالت عجیبی داشتم.تمام نمازگزاران از علما و بزرگان بودند و من در گوشه سمت راست صف دوم ،بعد از نماز با تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!درست مثل اینکه مسجد جزیره ای میان دریا باشد! امام جماعت که پیرمردی نورانی با عمامه ای سفید بود از جا بر خاست و رو به جمعیت ایستاد و شروع به صحبت کرد از نفر کناری ام پرسیدم: امام جماعت را می شناسی؟جواب داد: آ شیخ محمد حسین زاهد،استاد حاج آقا حق شناس و حاج اقا مجتهدی تهرانی. من که قبلأ از عظمت روحی و بزرگواری شیخ زاهد شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش کردم.ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد اخلاق و عرفان فرمودند: "دوستان و رفقا،مردم ما را،بزرگان اخلاق و عرفان میدانند و ... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند." و بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت، از جای خود نیم خیز شدم تا خوب نگاه کنم.تصویر ،چهره مردی با ریش های بلند بود که بلوز قهوه ای بر تن داشت. خوب به عکس خیره شدم .کاملأ او را شناختم. من چهره او را بارها دیده بودم.شک نداشتم که خودش است. ابراهیم ، ابراهیم هادی .سخنانش برای من بسیار عجیب بود،شیخ محمد حسین زاهد استاد بزرگ اخلاق و عرفان که علمای زیادی در محضرش شاگردی کرده اند چنین میگوید!؟ در همین حال با خودم گفتم: شیخ زاهد که...!؟ او که سالها قبل از دنیا رفته ! هیجان زده از خواب پریدم.ساعت 3 بامداد روز 20 مرداد 86 روز مبعث پیامبر (ص) بود.فردای آن روز به قبرستان ابن بابویه در جنوب تهران بر سر مزار شیخ محمد حسین زاهد رفتم.با دیدن چهره او کاملأ بر صدق رویایی که دیده بودم اطمینان یافتم...
این انگیزه ای شد برای نوشتن کتاب " سلام بر ابراهیم"
...بعد از 2 سال تلاش و مصاحبه های فراوان با دوستان و همرزمان شهید، دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات "شهید ابراهیم هادی" هماهنگ باشد برای کتاب بیابم. شب بود که داشتم به این موضوعات فکر می کردم.قرانی کنار میز بود که توجهم به آن جلب شد.قران را بر داشتم و در دلم گفتم: "خدایا ، این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده و می خواهم در مورد نام این مجموعه نظر قران را جویا شوم."... بسم الله گفتم و سوره حمد را خواندم . قران را باز کردم،با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام پرید و سرم داغ شد ،بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد.در بالای صفحه آیات 109 به بعد سوره صافات جلوه گری می کرد که می فرماید: " سلام بر ابراهیم اینگونه نیکو کاران را پاداش می دهیم به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود."
مراجعه شود به کتاب سلام بر ابراهیم :gol:
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدرش حساسیت زیادی داشت به رزق حلال. از پدر به خوبی یاد گرفته بود. دوستی عجیبی با پدر داشت.

ولی این دوستی زیاد ادامه نداشت.

ابراهیم یتیم شد.

زندگی را با تحصیل و ورزش و کار ادامه داد.

از شهرت و توانایی ورزشی اش همین بس که باستانی کار بود ،

کشتی گیر ،

والیبالیست

و پینگ پنگ نیز خوب بازی می کرد. هر کدام را حرفه ای بلد بود.








 
آخرین ویرایش:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
از مشهور شدن مهمتر...

از مشهور شدن مهمتر...






در باستانی میاندار گود بود و در کشتی حرف برای گفتن داشت و بارها و بارها حکم قهرمانی گرفته بود.

در والیبال در یک طرف زمین به تنهایی می ایستاد و در طرف دیگر تیمی را حریف بود و برای شکستش از راه دور و نزدیک می آمدند.

در پینگ پنگ دو راکت به دست می گرفت. ولی همه ی اینها را ندید می گرفت، در حالی که از فدراسیون می آمدند برای دیدن.

یکبار برادرانش صبح زود جمعه تعقیبش کردند – به سالن ورزشی معروف شهر رسیدند.

ابراهیم برادرانش را ندید تا لحظه ای که صدایی از بلندگو ورزشگاه پخش شده بود: ابراهیم هادی جهت فینال مسابقات به تشک

شماره ...

ابراهیم با تشویق زیاد برادرانش متوجه حضور آنها شد.

از تشویق آنها خوشحال نشده بود که هیچ بسیار بسیار ناراحت هم شده بود.

ابراهیم قهرمان شد.

در مسیر برگشتن به خانه برادران از ناراحتیش پرسیده بودند. از اینکه ما ، شما را تشویق کردیم چرا ناراحت شدید.


گفته بود: ورزش برای قوی شدن خوب است نه برای قهرمانی...


گفته بودند: مگر قهرمان شدن و مشهور شدن و همه ما را بشناسند بد است؟


کمی مکث کرد و گفت :


هر کسی ظرفیت شهرت را ندارد و از مشهور شدن مهمتر آدم شدن است .
 
  • Like
واکنش ها: s_aa

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی دیگر...

روزی دیگر...





صدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.


ابراهیم هادی با دوبنده ی ... .

محمود.ک با دوبنده ی ... .

از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم.

همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد.

ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد.

در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود.

با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و

دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت.

با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و

بعد از ورزشگاه زدم بیرون.

بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند.


حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟

با اعصبانیت گفتم : فرمایش .

گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم

ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن.


حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... .
سرم رو پائین انداختم و رفتم .


یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت.


عجب آدمیه ابراهیم... .
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدرسه...

مدرسه...






چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که با توجه به سوابق ورزشی و انقلابی ای که ابراهیم داشت به سازمان تربیت بدنی دعوت

شد. ریاست سازمان تربیت بدنی ابراهیم را به عنوان مسول بازرسی سازمان برمی گزیند.

ولی ابراهیم بعد از مدتی با صرف نظر از عملکردش و جایگاهش و با توجه به اینکه اعتقاد داشت

اگر قراره انقلاب پایدار بمونه و نسل های بعدی هم انقلابی باشند،

باید در مدرسه ها فعالیت کرد و آینده مملکت به دست کسانی سپرده می شود که شرایط دوران طاغوت را کمتر حس کرده اند.

به همین جهت کار کم دردسر را رها و رفت سراغ کاری پر دردسرتر، با حقوقی کمتر و در مدرسه مناطق 14 و 15 تهران

مشغول به تدریس شد.

ابراهیم موقعی که در یکی از مدارس محروم منطقه 15 مشغول به تدریس بود از جیب خودش مقداری پول به یکی از شاگردانش می داد

تا هر روز زنگ اول برای کلاس نون و پنیر تهیه کند.

ابراهیم نظرش این بود که اینها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا گرسنه به کلاس می آیند،

دانش آموز گرسنه هم درس خوب نمی فهمد. این تنها خصیصه ابراهیم در طول تدریس نبود.

ابراهیم همیشه اولین نفر به مدرسه می آمد و آخرین نفر نیز از مدرسه خارج می شد

و همیشه هم اطرافش پر بود از دانش آموز.

لباس مرتب می پوشید و با ظاهری آراسته در مدرسه حاضر می شد.

دانش آموزان او را معلمی با اخلاق و پهلوان و قهرمان می شناختند و شیفته ی او بودند.

زنگهای تفریح را به حیاط مدرسه می رفت و اکثر بچه ها دور آقا ابراهیم جمع می شدند.

حتی موقعی که نیاز دانسته بود جلسه پرسش و پاسخی راه انداخته بود و

در همان سال اول تدریس اش یعنی سال تحصیلی 9-58 به عنوان دبیر نمونه انتخاب گردید.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
رضای خدا

رضای خدا

از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولا کسی از کارهایش مطلع نمی شد.و بجز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمیزد. همیشه هم این نکته را اشاره میکرد که: کاری که برای رضای خداست گفتن ندارد. یا مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار میکنیم، بجز خدا. حضرت علی (ع) نیز می فرماید: هر کس قلبش را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.
در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه ها رفتیم. با ورود هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می امد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان می داد.
ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد. بعد هم برگشت و ارام به من گفت: اینها را ببین . ببین چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند. بعد ادامه داد: بعضی از ادم ها عاشق زنگ زورخانه اند. اینها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می شدند دیگر روی زمین نبودند. بلکه در اسمان ها راه می رفتند! بعد گفت: دنیا همین است. تا ادم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است. اما اگر انسان سرش را به سمت اسمان بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد. مطمئن باش زندگیش عوض می شود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد
.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
حضور

حضور

آمده بودم مسجد. از من سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت. می خواست از آنها در مورد این شهید سوال کند. پرسیدم: کار شما چیه؟! شاید بتوانم کمک کنم.
گفت: هیچی، می خواهم بدانم این شهید هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟! مانده بودم چه بگویم. بعد از چند لحظه سکوت گفتم: ابراهیم هادی گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام. اما چرا سراغ این شهید را می گیرید؟
آن اقا که خیلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره. من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشان رد می شه و می ره مدرسه.
یکبار دخترم از من پرسید: بابا این اقا کیه؟ من هم گفتم : اینها رفتند با دشمنها جنگیدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله کنه. بعد هم شهید شدند. دخترم از زمانی که این مطلب را شنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد می شد به عکس شهید هادی سلام می کرد.
چند شب قبل ،دخترم در خواب این شهید را می بیند. شهید هادی به دخترم می گوید: دختر خانوم تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو می دم. برای تو هم دعا می کنم که با این سن کم، اینقدر حجابت را خوب رعایت می کنی.
حالا دخترم از من می پرسد: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست؟
بغض گلویم را گرفته بود. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه می خواهی آقا ابراهیم همیشه برایت دعا کنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند خاطره از ابراهیم تعریف کردم.
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
اخلاص

اخلاص

با ابراهیم از ورزش صحبت میکردیم می گفت: وقتی برای ورزش با مسابقات کشتی می رفتم با وضو بودم.
همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواند. پرسیدم: چه نمازی؟! گفت دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم یک وقت تو مسابقه حال کسی را نگیرم
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
معراجی ها(حاج آقا حسنی)

سال 91 رفته بودیم اردوهای دانش آموزی در جنوب .دانش آموزای خیلی شر و شوری بودند و از این عقاید عجیب و غریب امروزی داشتند .

تو این قطاری که میرفتیم این پسرا مشغول پاسور بازی بودند و یک عده ای تخته بازی میکردندانواع و اقسام قمار بازی ها بود. حتی از ما هم خجالت نمیکشیدند بازی میکردند خیلی ها شون هم به ما میگفتن :حاج آقا شما هم بازی میکنی .خوب ما هم با خنده خیلی خوب جوابشونو میدادیم

تا اینکه یک ساعتی شام میخوردیم بهشون گفتم :خوب بچه ها شما حالا همه کاراتونو کردید یک ذره هم بیاید با همدیگه یک گفتگویی کنیم.
رفتیم و سریع این کتاب ابراهیم هادی رو که نمیدونم چکار میکنه با این نفس قشنگش .حتی الان که ظاهرش تو این دنیا نیست نمیدونم چه کار میکنه .

گفتم :بچه ها بیاید چند صفحه از اینو با هم بخونیم و قضاوتی کنیم.

داستان والیبالش رو که یک نفره در مقابل یک تیم به قشنگی بازی کرد و خیلی هم شجاعانه برد.

اینکه داستان اون بردی رو که قرار بود برای انتخابات تیم ملی بازی کنه و خوب این بازی قشنگ انجام داد و این کشتی قشنگ رو انجام داد که باخت و پیروز حقیقی شد

و یکی هم اون داستانی که ابراهیم ریئس تربیت بدنی استان تهران شده بود و با کت و شلوار داشت می رفت و یکدفعه یک دختر خانمی خلاصه به هزار بهانه شیفته این آقا ابراهیم ما شد و آقا ابراهیم هم اومد و به یکی از عزیزان گفت: داستان اینطوریه و اونگفت: بابا این تیپی که تو زدی معلوم که ما رو همه رو شیفته می کنه.این دختر بنده خدا هم که گناهی نکرده .


این سه تا داستان رو که ما خوندیم اینا گل کردند. حاج آقا تو رو خدا کتاب بده به من چند ساعتی بخونم.ما یک کتاب بیشتر نداشتیم گفتم خوب آقا من که نمی تونم اینو تقسیمش کنم. باور کنید مجبورمون کردن تا از تهران برسیم اندیمشک و می خواستیم دوکوهه بریم بیش از 8 ساعت ما فقط داستانهای ابراهیم هادی رو گفتیم.
برق قطار هم خاموش نمی شد.خدا وکیلی اینها دنبال این بودند و می گفتند: حاج آقا یک کاری بکن ما توی خلوت اینها رو بشنویم.ب
رقها رو خاموش کنید.خدا وکیلی اشک می ریختند مثل ابر بهار .
من به خیلی از مسئولان هم گفتم دنبال چه چیزهایی می گردید این جوونهای ما هویتشون رو گم کردند. وقتی ابراهیم هادی رو می بینند تازه می فهمند جونی یعنی چی؟؟ گریه می کردند
جوونایی که اگر نگاه به قیافش میکردی موهاشون آنچنانی تی شرت های آنچنانی گردنبند های آنچنانی قیافه های آنچنانی ولی همین ها نشسته بودند گریه می کردند

حالا می گفتم برای چی حالا انقدر نشستید دارید گریه می کنید می گفتم چی از دست دادید.می گفتند : حاج آقا این چیزایی رو که شما گفتید رو ما تو عمرمون نشنیده بودیم بخدا می گفت من نشنیده بودم .گفت: حاج آقا من بهشت زهرا رفتم ولی نه به این صورتیکه بیام قطعه شهدا این شکلی ببینم. بعضا میام دنبالبازی های خودمون ولی وقتی شما اینها رو راجع به ابراهیم هادی خوندید من تازه فهمیدم که انسان و جونی و داستانهای جونی یعنی چی؟؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
این هم آخرین تصویر از پیکر پهلوان بسیجی شهید «ابراهیم هادی» در کانال قتلگاه فکه گرفته شده توسط تلویزیون عراق، که در نشریه پلاک هشت منتشر شده است.

ابراهیم گمنامیت مبارک



 

شهریاری 2

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
کاربر ممتاز
معراجی ها(حاج آقا حسنی)

سال 91 رفته بودیم اردوهای دانش آموزی در جنوب .دانش آموزای خیلی شر و شوری بودند و از این عقاید عجیب و غریب امروزی داشتند .

تو این قطاری که میرفتیم این پسرا مشغول پاسور بازی بودند و یک عده ای تخته بازی میکردندانواع و اقسام قمار بازی ها بود. حتی از ما هم خجالت نمیکشیدند بازی میکردند خیلی ها شون هم به ما میگفتن :حاج آقا شما هم بازی میکنی .خوب ما هم با خنده خیلی خوب جوابشونو میدادیم

تا اینکه یک ساعتی شام میخوردیم بهشون گفتم :خوب بچه ها شما حالا همه کاراتونو کردید یک ذره هم بیاید با همدیگه یک گفتگویی کنیم.
رفتیم و سریع این کتاب ابراهیم هادی رو که نمیدونم چکار میکنه با این نفس قشنگش .حتی الان که ظاهرش تو این دنیا نیست نمیدونم چه کار میکنه .

گفتم :بچه ها بیاید چند صفحه از اینو با هم بخونیم و قضاوتی کنیم.

داستان والیبالش رو که یک نفره در مقابل یک تیم به قشنگی بازی کرد و خیلی هم شجاعانه برد.

اینکه داستان اون بردی رو که قرار بود برای انتخابات تیم ملی بازی کنه و خوب این بازی قشنگ انجام داد و این کشتی قشنگ رو انجام داد که باخت و پیروز حقیقی شد

و یکی هم اون داستانی که ابراهیم ریئس تربیت بدنی استان تهران شده بود و با کت و شلوار داشت می رفت و یکدفعه یک دختر خانمی خلاصه به هزار بهانه شیفته این آقا ابراهیم ما شد و آقا ابراهیم هم اومد و به یکی از عزیزان گفت: داستان اینطوریه و اونگفت: بابا این تیپی که تو زدی معلوم که ما رو همه رو شیفته می کنه.این دختر بنده خدا هم که گناهی نکرده .


این سه تا داستان رو که ما خوندیم اینا گل کردند. حاج آقا تو رو خدا کتاب بده به من چند ساعتی بخونم.ما یک کتاب بیشتر نداشتیم گفتم خوب آقا من که نمی تونم اینو تقسیمش کنم. باور کنید مجبورمون کردن تا از تهران برسیم اندیمشک و می خواستیم دوکوهه بریم بیش از 8 ساعت ما فقط داستانهای ابراهیم هادی رو گفتیم.
برق قطار هم خاموش نمی شد.خدا وکیلی اینها دنبال این بودند و می گفتند: حاج آقا یک کاری بکن ما توی خلوت اینها رو بشنویم.ب
رقها رو خاموش کنید.خدا وکیلی اشک می ریختند مثل ابر بهار .
من به خیلی از مسئولان هم گفتم دنبال چه چیزهایی می گردید این جوونهای ما هویتشون رو گم کردند. وقتی ابراهیم هادی رو می بینند تازه می فهمند جونی یعنی چی؟؟ گریه می کردند
جوونایی که اگر نگاه به قیافش میکردی موهاشون آنچنانی تی شرت های آنچنانی گردنبند های آنچنانی قیافه های آنچنانی ولی همین ها نشسته بودند گریه می کردند

حالا می گفتم برای چی حالا انقدر نشستید دارید گریه می کنید می گفتم چی از دست دادید.می گفتند : حاج آقا این چیزایی رو که شما گفتید رو ما تو عمرمون نشنیده بودیم بخدا می گفت من نشنیده بودم .گفت: حاج آقا من بهشت زهرا رفتم ولی نه به این صورتیکه بیام قطعه شهدا این شکلی ببینم. بعضا میام دنبالبازی های خودمون ولی وقتی شما اینها رو راجع به ابراهیم هادی خوندید من تازه فهمیدم که انسان و جونی و داستانهای جونی یعنی چی؟؟


عجب!
میشه داستان اون دختر خانم رو که شیفته ایشون شده بود رو بگید؟؟!
 

rahino

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
عجب!
میشه داستان اون دختر خانم رو که شیفته ایشون شده بود رو بگید؟؟!


به طور خلاصه داستان از این قراره که
ابراهیم تو مسیری که میره به محل کارش هرروز یه خانومی مزاحمش میشده آخه ابراهیم سر و وضع بسیار مرتبی داشته همچنین ایشون به خاطر پهلوانیشون دارای اندامی مناسب و قوی بودند
لذا این خانوم شیفته شون میشه و به ابراهیم تیکه مینداخته
وقتی که دوست شهید بهش میگه به خاطر ظاهر آراسته ات هست که خانومه مزاحمت شده
ابراهیم هم از اون روز به بعد با شلوار کردی گشاد و لباس گشاد و کلا سرو وضع نا مرتب میومده بیرون تا مبادا خانومی به خاطر ظاهر اون به گناه بیفته
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز

بگوییم ابراهیمِ هدایتگر...



چهارشنبه که از شرکت خارج می شدم با خودم یک سری کتاب برداشتم و به سمت خانه حرکت کردم. پنجشنبه،جمعه و شنبه به خاطر شب قدر و شهادت حضرت علی (ع) تعطیل بود و فرصت خوبی بود تا نواقص سناریویی را که برای دفاع مقدس آماده کرده ام را برطرف کنم. به خانه رسیدم و بعد از مدتی رفتم سراغ کتابها و یکی از آنها را انتخاب کردم. روی کتاب چیزی در خصوص عملیات خاصی نوشته نشده بود. تمام کتابهایی که برای تحقیق انتخاب کرده بودم قطور بودند و همه مرتبط با موضوع: خیبر ،والفجر8 و کربلای3 ، با خودم گفتم شاید این هم به این عملیاتها ربط داشته باشد. به نظر از همه کوچکتر می آمد و راحتتر از همه کتابها میتوانستم تمامش کنم. روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خواندن کتاب. از هر برگ کتاب که میگذشتم بیشتر از شخصیت ابراهیم خوشم می آمد. جوری شیفته این شخصیت شده بودم که لحظه ای کتاب را زمین نگذاشتم. یادم می آید آن شب شوهر خاله ام با فرزندانش به خانه ما آمدند. طبق معمول همیشه بدون روسری رفتم در را باز کردم و دوباره نشستم پای خواندن کتاب، هر چه جلوتر میرفتم و بیشتر ابراهیم را میشناختم برایم عزیزتر میشد. جوری که وقتی در قسمتی میخواندم زخمی یا مجروح شده بی امان اشک می ریختم و ناراحت می شدم و قلبم به درد می آمد. بعد با خودم میگفتم: تو دیوانه ای؟ این کتاب یک شهید است که میخوانی. یعنی اینکه دیگر زنده نیست برای چه اینقدر از مجروحیتش غمگین میشوی؟! آن شب وقتی خانواده گریه های من را دیدند. گفتند: برای چه اینقدر گریه میکنی! بغض میکردم و میگفتم آخر شما ابراهیم را نمیشناسید... یک دفعه شوهر خاله ام گفت:جبهه همین بود. من شبیه ابراهیم زیاد دیدم. میدانم چرا گریه میکنی... آن شب با بحث های جبهه و جنگ و شهدا به پایان رسید.فردا صبح دوباره به سراغ کتاب رفتم. نه برای اینکه تحقیقم را کامل کنم برای اینکه بیشتر از ابراهیم بدانم. کتاب را باز کردم رسیدم به جایی که ابراهیم با سوزن به پشت پلک خود میزد و خود را برای دیدن نامحرم سرزنش میکرد. کتاب را بستم. از خجالت نمیدانستم باید چه کار کنم؟! دوباره زدم زیر گریه اینبار برای فاصله بین انسانیت ابراهیم با خودم. فاصله بین خودم تا خدا...کتاب رو به پایان بود و من تازه داشتم آغاز میکردم. رسیدم به نحوه شهادت ابراهیم. دلم نمیخواست تمام بشود. نمیخواستم پایانش را بخوانم. اما وقتی نام والفجر مقدماتی را دیدم گفتم وای ابراهیم...! من این عملیات را میشناسم. وقتی روی عملیات والفجر 8 تحقیق میکردم کاملا تصادفی با غربت شهدای فکه آشنا شده بودم. ابراهیم هم یکی از غربای فکه بود که در این عملیات پهلوانانه به سوی خدا شتافت. پایان این کتاب دیگر من، من نبودم. انگار عزیزم را از دست داده بودم. در خود فرو رفتم و به خیلی چیزها فکر کردم.شب قدر بود، سالها بود که آداب این شب را در خواب آلودگی هایم فراموش کرده بودم. طبق معمول سالهای گذشته به سمت رختخوابم رفتم و خوابیدم.باورم نمیشد اما خواب ابراهیم را دیدم. آمده بود به خواب من! بالای سرم نشست و گفت:" پاشو نمازتو بخون، دارن اذان میزنن...!" نشستم و نگاهش کردم. نزدیکتر آمد و گفت: " شما آبروی اسلامید..."از خواب بیدار شدم. یک ربع مانده بود به اذان صبح. بی اختیار گریه کردم و گفتم: خدایا من آبروی اسلامم؟! منِ رو سیاه؟ من که آبروی اسلامت رو بردم... رفتم و وضو گرفتم و اولین نمازم را بعد از سالها خواندم. ابراهیم با حرفش مرا شرمنده و خجالت زده کرد.حالا من که نمیتوانم آبروی اسلام باشم اما از آن روز به بعد دارم سعی میکنم تا حداقل آبروی اسلام را نبرم. به لطف ابراهیم امروز چادر، حجاب فاطمه زهرا(س) را بهترین پوشش برای خود برگزیدم. از این رو قسمتان میدهم با کسانی که بد حجابند یا اعتقاداتمان را درک نمیکنند به جای اینکه با خشونت برخورد کنیم بیایید هدایتگری چون ابراهیم هادی باشیم. اگر توانش را نداریم ابراهیم و ابراهیم ها را به آنها معرفی کنیم. یقینا خداوند بخشنده و مهربان است. من تمام تلاشم را میکنم تا تمام روزهایی را که با سرکشی و عصیان به خود ظلم کردم و خودم را از معبود و محبوبم دور ساختم جبران کنم. امیدوارم که خداوند توفیق عبادتش را از ما نگیرد. ابراهیم به من آرامش و شناختی را داد که اگر زمین را زیر پا میگذاشتم در هیچ جای این دنیا نمیتوانستم چنین آرامشی را بیابم. دلم میخواهد بدانید ابراهیم نه فقط من را بلکه اطرافیان من را هم دگرگون ساخته است. به هر کس گوشه ای خصلتهای ابراهیم را میگویم دلش میخواهد خدای ابراهیم را بشناسد. "سلام خدا بر ابراهیم در آن لحظه که به دنیا آمد در آن لحظه که به شهادت رسید و در لحظه رستاخیز که بر انگیخته خواهد شد."دوستان خوبم بر سر سجاده هایتان که مینشینید من را هم دعا کنید ، دعا کنید خدا من را هم به بندگی اش قبول کند.1393شیرین.ص.ح

http://shahidebrahimehadi.blogfa.com/
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز


سید نقاش چهره ابراهیم:
پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه.

*************************************************************
یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود .شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید. خوشا به حال جوان هایی که امثال ابراهیم را الگوی رفتاری خود کرده و مسیری جز مسیر انبیاء و اولیاء نمی پیمایند. برای دیدن حقایق به زندگی قاصدک های خوش خبری مراجعه کنیم که در نورانیت حقیقت یار و رب العالمین سوختند و خود روشنی بخش مسیر من وتو در این سوی جاده شدند.

منبع : تبیان


 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
وصیت نامه

وصیت نامه

[h=3]سم رب الشهداء و الصدیقین[/h]
اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می‌شود.
خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم.
امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.
خدایا هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم،‌ ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام.
خدایا،‌ ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم.
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.
دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
ابراهیم هادی‌پور
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم. دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه ، کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد ، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم :«آقا ابرام برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!»

نگاهی به من کرد و گفت :«کار که عیب نیست ، بیکاری عیبه. این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه. مطمئن می شم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می گیره!»
گفتم :«اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست. تو ورزشکاری و ... خیلی ها می شناسنت.»
ابراهیم خندید و گفت :«
ای بابا ، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد ، نه مردم


منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
پایگاه شهر شهیدان خدا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید ابراهیم هادی ملقب به ” علمدار کمیل ” در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان شهر تهران دیده به هستی گشود. در ادامه با زندگی ایشان آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.

ابراهیم هادی چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت. او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.

او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.

اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد. مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

ابراهیم هادی


کتاب سلام بر ابراهیم ۱ و ۲ زندگی نامه این شهید بزرگوار از زبان خانواده و دوستانش است.

نظر رهبر انقلاب درباره کتاب سلام بر ابراهیم:

اخیراً کتابی درباره شهید ابراهیم هادی خوانده‌ام، با وجود اینکه مطالعه آن را به اتمام رسانده‌ام، اما هنوز کتاب را کنار نگذاشته‌ام.

شهادت شهید ابراهیم هادی و جاویدالاثری او​

دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند. سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.

او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.

مزار یادبود این قهرمان شهید در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) تهران می باشد.

وصیت نامه شهید ابراهیم هادی​

بسم رب الشهداء و الصدیقین

اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می‌شود.

خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم.
امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.

خدایا هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم،‌ ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام.

زندگینامه شهید ابراهیم هادی


خدایا،‌ ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم.

خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.

و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.

دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود.

والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
 

Similar threads

بالا