گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیدی ک شناسایی شد

شهیدی ک شناسایی شد

بعد از عملیات والفجر مقدماتی پیکر شهیدی را آوردند که شناسایی نشده بود بدنش سالم بود اما هیچ نشانه ای نداشت.
پس از مدتی اورا در جوار آیت الله اشرفی در گلستان شهدا اصفهان به خاک سپردیم .
چهار سال گذشت ،برای زیارت رفته بودم مشهدیکی از دوستان مرا دید
بدون مقدمه پرسید:آیا در کنار مزار آیت الله اشرفی شهید گمنام دفن شده ؟! با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟!
دوستم دوباره پرسید:آن شهید در اواخر سال ۶۱به شهادت رسیده؟با تعجب بیشتر گفتم :بله
بعد بی مقدمه گفت:آن شهید دیگر گمنام نیست!تعجب من بیشتر شد.اوگفت :نام این شهید مهدی شریفی است!
بعد ادامه داد وماجرارا به طور کامل تعریف کرد :مادر این شهید خیلی بخاطر فرزندش بی تابی می کرده.
شبی در عالم خواب می بیندکه وارد گلستان شهدا میشود.در کنار مزار آیت الله فاضل هندی پله هایی در مقابل او نمایان میشود.




از پله ها پایین میرود .بعد هم باغی در مقابل او نمایان می شود .
در باغ محفل نورانی علمای اصفهان برقرار بوده .آیت الله ارباب و خوانساری و...حضور داشتند .
آنان را قسم می دهد که در مورد فرزندش او را کمک کنند .
مرحوم ایت الله خراسانی که سالها قبل از دنیا رفته به این زن می گوید :مزار فرزند شما را آقای مکی نژاد می داند.
به ایشان بگویید مزار شهید گمنامی که در جوار ایت الله اشرفی دفن کردید به شما نشان دهد .

این مزار فرزند شماست !وقتی از مشهد برگشتم سنگ قبر شهید گمنام را عوض کردیم .
روی آن مشخصات شهید شریفی را نوشتیم .

راوی:مکی نژاد
منبع:کتاب کرامات شهدا
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها
همان قبیله که بودند غرق پاکی ها

به عشق زنده شدن((
عند ربهم))بودند
شدست حاصل آنها زسینه چاکی ها

دلیل غربتشان اهل خاک بودن ماست
نه بی مزار شدن ها،نه بی پلاکی ها



به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند:
زمین چقدر حقیر است ؛آی خاکی ها!




 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
وصيت نامه شهيد پلارك

بسم ا... الرحمن الرحیم
سـتایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نـمود و اگر مـا را هـــدایت نمی کردما هـدایت نمی شــدیم السلام علیک یا ثارا... ای چراغ هدایت و کشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای که زنـــده کردی اسلام را با خونت و با خون انــصار و اصــحاب باوفایت ای که اسلام را تا ابــــد پایدار و بیمـه کردید .
یا حسین(ع) دخیلم آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده و گرفتن انتقام آن سینه ســــوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کـن تا بتوانیم بـرای یـاری دینت بکار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فــرمانبرداری به این رهبر و انقـــلاب عنایت بفرما . خـــــدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شـــــهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضـی بفرمــا و ما را به آنها ملحق بفرما .خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و ا... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستــارالعــیوبی را بر می داشــتی میدانم کـه هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم . خدایا به رمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی عفو...
بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم )
که میدانم بر سر قبرم می آید .
ظهر عاشورا 24/6/1365

سید احمد پلارک



مسنتدی از شهید...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نماز پشت خاک ریز
پشت یک خاک ریز نشسته بودیم و رفت وآمد نیروهای عراقی را به دقت زیر نظر گرفته بودیم تا هر گونه تحرک شان را ثبت کنیم.آن قدر به عراقی ها نزدیک بودیم که حتی با هم حرف نمی زدیم و حرف هایمان را با اشاره به هم می فهماندیم. محمد تقی(سردار شهید ابوسعیدی ) اشاره کرد به من و با حرکت لب گفت: وقت نماز مغرب شده.
توی موقعیت بدی بودیم. با اشاره گفتم: برمی گردیم مقر، بعد نماز می خونیم.
خیلی آهسته گفت: معلوم نیست برگردیم. رویش را برگرداند به طرف قبله و تکبیره الاحرام گفت.
راوی: حسن نگارستانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قلبم آتش گرفت

در بخش اعصاب بیمارستان قائم مشهد بستری بودم. برادر مجروحی به نام كاظم رضایی به علت ناراحتی اعصاب در بخش ما بستری بود. می‌گفت در عملیات خیبر مجروح شده‌است. ایشان فقط گردنش حركت می‌كرد و بقیه اعضای بدنش تكان نمی خورد. بعد از دوازده روز بستری بودن در بیمارستان ، تعدادی از اعضای خانواده‌اش به ملاقاتش آمدند. وقتی مدت ملاقات به پایان رسید و اعضای خانواده‌اش از كنارش رفتند. شروع كرد به گریه كردن. همین طور كه گریه می كرد امام زمان (عج) و امام رضا(ع) را صدا می‌زد و اشك می‌ریخت. من كه با دیدن گریه‌هایش تعجب كرده بودم پیشش رفتم و گفتم: كاظم جان چه شده‌است ؟ چرا گریه می‌كنی؟ تو كه در این مدت از همه ساكت‌تر بودی چرا امشب ناراحت هستی ؟ شما كه باید به خاطر آمدن خانواده‌ات خوشحال باشی خدا را شكر كن . هر چه تلاش كردم تا او را آرام كنم نتوانستم. برای این‌كه ببینم موضوع از چه قرار است، علت ناراحتی‌اش را جویا شدم. چیزی نمی‌گفت و همین طور گریه‌می كرد. وقتی اصرار زیاد مرا دید گفت: محمد جان نمی‌دانم امروز ملاقات كننده‌های مرا دیدی یا نه؟ گفتم: دیدم. گفت: امروز همسرم تنها فرزندم ـ فاطمه را به همراه خودش به ملاقاتم آورد، وقتی دخترم را دیدم خیلی خوشحال شدم و خون دیگری توی رگ‌هایم جاری شد. من دخترم را خیلی دوست دارم همیشه وقتی فاطمه را می‌دیدم، او را بغل می‌كردم و می‌بوسیدم اما امروز كه بچه‌ام را كنارم روی تخت گذاشتند. هر چه تلاش كردم تا او را در آغوش بگیرم و ببوسم، دست‌هایم حركت نكرد و آخر نتوانستم بعد از مدت‌ها جدایی از فرزندم او را در آغوش بگیرم و ببوسم و این امر باعث شد كه قلبم آتش بگیرد.
محمد حاجیلری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سرباز امام زمان (عج ) اشتباه نمی كند

سال 1362 در تیپ مالك اشتر، آماده برای انجام یك عملیات برون مرزی شدیم. از این كه این بار دوستان نزدیكم «ابو داوود» پیرمردی ازكربلا . «ابومحمد» جوانی ازبغداد و «ابو حسن» از بچه‌های «كاظمین» مرا در این ماموریت همراهی می كردند، بسیار خوشحال بودم. هر كداممان، تجهیزات لازم كه اسلحه‌ی كلاش و یك آرپی‌جی با گلوله‌ی اضافی بود را برداشتیم. هنگام حركت با خودم گفتم تا جایی كه ممكن است، مین‌های كوچك ضد نفر 14 M آمریكایی را دور شال لباسِ كردی ‌ام، جاسازی كنم تا از قدرت مانور بیشتری، هنگام حضورمان در عمق خاك عراق ، برخوردار باشم. پس از طی مسافتی به پایگاهی كه تقریباً 7 كیلومتر با خط مرزی فاصله داشت و محل استقرار مجاهدین عراقیِ حامی جمهوری اسلامی بود، رسیدیم . بر خلاف شب‌های قبل، این بار هوا كاملاً مهتابی بود تا حدی كه با چشم غیر مسلح می شد اطراف را دید. در مسیر راه به تپه‌ سنگی رسیدیم كه از آن‌جا پاسگاه «ریشنِ» عراق به راحتی دیده می شد. كوچك ترین بی احتیاطی و سهل انگاری در خصوص مسایل امنیتی و حفاظتی ، بی تردید موقعیت‌مان را لو می داد. رو به ابوداوود پیرمرد گروه‌مان كردم و گفتم: ابوداوود! تپه‌ی كنار دست پاسگاه عراقی‌ها را می بینی؟ می خواهم هر طور شده خودم را به آن‌جا برسانم و پرچمی را كه همراه من است، روی آن نصب كنم و دور تا دورش را هم مین كاری كنم تا وقتی، تكان‌های مداوم پرچم، توجه عراقی‌ها را به خود جلب كرد و آن‌ها را به طرف خود كشید، مین‌ها منفجر شوند وعراقی ها آسیب ببینند. با وسواس هر چه تمام به اتفاق یكی از دوستان كار را به پایان رساندم و بلافاصله به نزد دوستان مجاهد عراقی‌ام برگشتم. بعد از دقایقی استراحت، برای ادامه‌ی حركت و ماموریت‌مان آماده می شدیم كه ناگهان با عبارت وحشتناك «توكیستی ؟» فردی، از حركت باز ایستادیم. ترس و دلهره سراسر وجودمان را فرا گرفته بود. در فاصله‌ی زمانی كوتاه به حالت نیم خیز، پشت سنگ‌های اطراف تپه اسلحه را به سوی آن فرد ناشناس نشانه گرفتم. در هاله‌ای از تردید بودیم كه آن فرد چه كسی می تواند باشد و وابسته به چه مجموعه‌ای؟ عراقی است یا ایرانی؟ مجاهد است یا ... . ثانیه‌هایی چند با شلیك چند گلوله از سوی گشتی به سوی ما حقیقت لو رفت و ما پی بردیم كه یك گشتی عراقی ساعتی است، ما را زیر نظر گرفته تا در یك فرصت مقتضی، زنده ما را به اسارت درآورد. به لطف خدا با شلیك چند گلوله به سمت آن چند نفر گشتی، توانستیم از شر‍‌‍‍‍‍‍‍‍‍آن‌ها خلاص شویم. عراقی‌های بالای پایگاه ریشن به گمان این كه گشتی، كارش را با موفقیت انجام داده و توانسته ما را بكشد و یا اسیر كند، از انجام هر گونه واكنش پرهیز كردند. شرایط، بغرنج و بحرانی شده بود و دیگر ادامه‌ی حركت به صلاح گروه نبود و هر طور شده باید به عقب برمی‌گشتیم. فرار را برقرار ترجیح دادیم. با دیدن چند گشتی عراقی بر سرعت‌مان افزودیم، گویا عراقی‌ها به حقیقت موضوع و اتفاق پیش آمده، پی برده بودند و تلاش كردند تا هر طور شده ما را به اسارت خود درآوردند. در مسیر عقب نشینی‌مان، فریادهای پیاپی ابوداوود مبنی بر سرعت بخشی هر چه بیشتر به حركت ، ما را به خود آورد، او با ولعی دو چندان، فریاد می كشید و می گفت: حسینی، تو نباید گیر آن‌ها بیفتی. با تمام وجودم دوستی و محبت او را به خودم احساس كردم، او بیشتر از خودش به فكر ر‌هایی من از آن مهلكه بود، در حالی كه او در مقام یك مجاهد عراقی به دلیل همكاری با انقلاب جمهوری اسلامی در صورت اسارت، بیشتر از هر ایرانی دیگر در معرض تهدید بود، كه این امر عمق اعتقاد او را می‌رساند. عمق معرفت ابو داوود آن جا برایم بیشتر مسجل شد كه پس از فرار از مهلكه، او را عصبانی و آشفته دیدم. وقتی علت را جویا شدم، رو به من كرد و گفت: حسینی، قمقمه‌ی آبم را جا گذاشتم. آن‌قدر خود را برای این اشتباه سرزنش می كرد كه حاضر شد. برای جبران آن، همان مسیر را دوباره برگردد. نهایت، اصرارهای من مبنی بر فراموش كردن حادثه، باعث شد او از انجام این اقدام منصرف شود اما جمله‌ی معنی دارش را كه حكایت از عمق معرفت و بینش داشت، هرگز فراموش نمی كنم و آن این بود كه : «سرباز امام زمان كه اشتباه نمی كند.» تا مدت‌ها این عبارتش در ذهنم باقی مانده بود و مرا به فكر و تامل فرو برد. از خدا خواستم كه مرا نیز چون آن مجاهد عراقی از گوهر بینش و معرفت بهره‌مند كند. هر روز پس از آن ماجرا كارمان این شده بود كه با دوربین، به سوی تپه‌ی كنار پایگاه عراقی‌ها كه پرچمی رویش نصب بود، نگاه كنیم تا ببینیم كار پرچم به كجا می كشد تا این كه به لطف و عنایت الهی، یكی از آن روزها برادری ، خبر خوش را به ما رساند و آن این كه، صدای انفجار مهیب مینی ، شنیده شده است. با شنیدن خبر با عجله دوربین را گرفته و به آن‌جا نگاه كردیم. با ندیدن پرچم به یقین رسیدم كه تدبیرم كارساز شد و مین‌های 14M عراقی‌ها را به سزای عمل ننگین‌شان رساندند.
سید رضا حسینی
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرمانده حجاج

فرمانده حجاج

شهيد مهدي زين‌الدين به نماز اول وقت بسيار اهميت مي‌داد.
پس از شهادتش يكي از برادران در عالم رؤيا ديد كه آقا مهدی مشغول زيارت خانه ی خداست. عدّه‌اي هم به دنبالش بودند.
پرسيده بود: «شما اين جا چكار داريد؟» گفته بود: «به خاطر آن نمازهاي اوّل وقت كه خوانده‌ام در اين جا فرماندهي اين ها را به من واگذار كرده‌اند.»

راوی:محمد میرجانی

منبع: http://sarvghamatane-ashegh.blogfa.com

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
«صفرقلی رحمانیان» پیرترین رزمنده دفاع مقدس که چند روز پیش به علت کهولت سن در بیمارستان بستری شد، ساعتی پیش به رحمت ایزدی پیوست و مهمان پیر و مرادش، امام خمینی (ره) و همرزمان شهیدش شد.
به گزارش پارس ناز ـ باشگاه توانا، «صفرقلی رحمانیان» معروف به «بابابزرگ جبهه‌ها» که از 9 روز پیش در بیمارستان حضرت ولی عصر(عج) فسا استان فارس بستری بود، ساعتی پیش به رحمت ایزدی پیوست.


وی با وجود کهولت سن از سلامت جسمانی خوبی برخوردار بود، اما کهولت سن و نارسایی تنفسی امکان ادامه حیات را از این یادگار گرانقدر دفاع مقدس گرفت.

او با اینکه سن زیادی داشت و بخشی از خاطرات دفاع مقدس را از یاد برده بود، اما وقتی نام رفقای شهیدش را می‌شنید، اشک می‌ریخت و از درون به یاد آن روزهای پرحماسه می‌سوخت.



به گفته علی رحمانیان، فرزند بابابزرگ جبهه‌ها، او آنقدر شیفته و مرید امام خمینی‌(ره) ‌بود که در نهایت در شب رحلت پیر و مراد رزمندگان، امام (ره) به دیدار حق شتافت.

مرحوم رحمانیان، وصیت کرده بود که پس از فوتش در کنار همرزمان شهیدش در شلمچه به خاک سپرده شود؛ اما تا امروز پیگیری‌های فرزندانش برای تحقق خواسته این پیرمرد مهربان و یار رزمندگان به نتیجه نرسیده است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید کشوری اولین خلبانی بود که بلند شد؛ در شرایطی که احتمال می رفت چرخبال شان مورد اصابت گلوله ی دشمن قرار گیرد. البته چنین صحنه ای در سقز نیز اتفاق افتاده بود اما رشادتی که کشوری در نجات پادگان سنندج از خود نشان داد، بی نظیر بود.
به گزارش مشرق به نقل از فارس، از همان روزها که در زمان شاه، مجله هاى مبتذل مد را با پول توجیبى ماهیانه اش مى خرید و در باغچه خانه به آتش مى کشید و مى گفت این عکس ها ذهن جوانان را خراب مى کند، از همان روزها که صندوق جمع آورى کمک براى فقرا تهیه مى کرد و خودش بیشترین سهم صندوق را مى پرداخت و مى گفت: مسلمان نباید فقط به فکر خودش باشد، از همان روزها که با چند تن از دوستان خود طرح کودتای بختیار را تهیه کرده بود و از همان روزها که به عنوان نخستین داوطلب مأموریت هوایى در غائله کردستان، دستش را بالا برد و به عملیات رفت، همه باید مى دانستند که ققنوس آسمان ایران، بال پرواز گشوده است و هر لحظه ممکن است آسمانى شود.

سرتیپ خلبان شهید احمد کشوری، ققنوس آسمان ایران و هوانیروز قهرمان دیار قهرمان پرور مازندران ، خاطرات ناب این امیر سرافراز سپاه خمینی را سلسله وار با هم مرور می کنیم:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

*بگذارید مرا اعدام کنند، اما کردستان بماند

زمانی که ضد انقلاب به پادگان سنندج حمله کرد، فرمانده هان نمی دانستند برای نجات پادگان سنندج چه باید کنند. مرحوم شهید کشوری دقیقاً این جمله را گفت:

«من پرواز می کنم و اطراف پادگان را کاملا می کوبم و غائله را می خوابانم. اگر این کارم خطا بود بگذارید مرا اعدام کنند اما کردستان بماند.»

شهید کشوری اولین خلبانی بود که بلند شد؛ در شرایطی که احتمال می رفت چرخبال شان مورد اصابت گلوله ی دشمن قرار گیرد. البته چنین صحنه ای در سقز نیز اتفاق افتاده بود اما رشادتی که کشوری در نجات پادگان سنندج از خود نشان داد، بی نظیر بود؛ چرا که در این حادثه، تهران وضعیت را مشخص نکرده بود و احتمال این می رفت که فردا ایشان را مورد سوال قرار دهند که چرا بدون اجازه حمله را آغاز کرده است؟

اما حرف ایشان همان بود. بالاخره در شرایطی که احتمال 95 درصد می رفت چرخبالش مورد اصابت گوله دشمن قرار گیرد. احتمال 5 درصدی موفقیت را به صد در صد رساند. با شگرد همیشگی بلند شد. در این زمان ضد انقلابیون که اطراف پادگان بودند به داخل پادگان آمده و سیم خاردارها را بریدند و تا یک قسمت پادگان پیشروی کردند اما شهید کشوری با چرخبالش نیروها را داخل پادگان پیاده کرد و خودش با حمله هوایی توانست بدون آن که اشتباهی کند کل غائله را پایان دهد و پادگان سنندج را از لوث وجود ضد انقلاب نجات دهد. (نقل از حجت الاسلام موسی موسوی نماینده امام در سنندج)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمی خواهم

شهید شیرودی درباره ی شهید کشوری می گوید:

«احمد، استاد من بود. زمانی که صدام امریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینه اش بود. اما روز بعد از شنیدن خبر ***** صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحی برود. اما او جواب داده بود:
«وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمی خواهم.»

او با جسمی مجروح به جبهه رفت و شجاعانه با دشمن بعثی آن گونه جنگید که بیابان های غرب کشور را به گورستانی از تانک ها و نفرات دشمن تبدیل نمود. کشوری شجاعانه به استقبال خطر می رفت، مأموریت های سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام می داد، شب ها دیر می خوابید و صبح ها خیلی زود بیدار می شد و نیمه شب ها نماز شب می خواند.


*ماجرای خواب امام رضا و عزاداری4بانوی آسمانی در شهادت ققنوس آسمان ایران
راویتی خواندنی از ‌مادر بزرگوار شهید احمد کشوری

جوان‌ترین امام شهید، جوادالائمه(ع)، تنها فرزند امام رضا(ع) است. در دوران دفاع مقدس جوانان زیادی برای دفاع از اسلام به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند تا به ضامن آهو، شاه ملک ایران بگویند ای سلطان ملک یلان و دلیران، ما جان خود را در جوانی فدای اسلام می‌‌کنیم تا در غم جواد تو شریک باشیم و ارادت و اطاعت از شما را به عمل بیان کنیم نه به زبان.

احمد کشوری و برادرش محمد، از خیل این شهیدانند. احمد بیست و هفتمین بهار زندگی‌اش را سپری می‌‌کرد. شبی در خانه به خواب رفته بودم که در عالم رؤیا دیدم در باز شد و آقایی با چهره‌ای نورانی و قد و قامتی خوش وارد اتاق شد. با خود گفتم: «این مرد نورانی بلند بالا چه کسی می‌‌تواند باشد؟!»
ناگهان انگار کسی در گوشم نجوا کرده باشد، فهمیدم او شاه خراسان و ایران امام رضا(ع) است. خوب توجه کردم، این چشم و چراغ ملک ایران را کجا زیارت کردم، به یادم آمد که ایشان همان کسی است که احمد را در چهار ماهگی در آن بیماری سخت ضمانت کرد و دست راست مبارکش را بر روی سینه نهاده و فرمود: «من ضامن احمد هستم!» از جا بلند شدم تا عرض ادب و ارادتی بکنم، هنوز سخن آغاز نکرده بودم که در دستان مبارکش پرونده‌ای دیدم. رو به من کرد و فرمود:

«این پرونده عمر احمد است. عمر احمد در دنیا تمام شد، او 27 سال دارد!»فغان زدم و از آقا خواستم ضمانتی دیگر کند. فرمود: «ناراحت نباش، مدتی بر ضمانت خویش می‌‌افزایم.»

گویا همان روز احمد می‌‌خواست به شهادت برسد، اما نشد و امام هشتم(ع) یک هفته دیگر برای احمد مهلت گرفت. دیدم فردای آن روز احمد به کیاکلا آمد. او را دیدم در آغوشش گرفتم و بوسه‌های مادرانه نثارش کردم. این بار من به مانند آن زمان احمد را کنارم نشاندم و خوابم را برایش گفتم. چون موضوع تمدید عمر را شنید لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت:‌ «مادرجان!ناراحت نباش.!»

احمدم آن روز با تک تک اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت. حرکاتش برایم اسباب نگرانی و تشویش بود؛ اما او چیزی به ما نگفت تا اینکه هنگام عزیمت به ایلام، به پدرش گفت:

«باباجان! این آخرین دیدار است و شما دیگر مرا نمی‌بینید، اگر کوتاهی داشتم مرا ببخشید و حلالم کنید

با شنیدن این جملات قطرات اشک از چشمان پدرش سرازیر شد. دست روی کمرش گذاشت و گفت:

«پسرم کمر مرا شکستی؟»

احمد چون اشک و حالت پدر را دید دست در گردن پدر انداخت و دست و روی پدر را بوسید و گفت: «بابا شوخی کردم، من که پیش شما هستم.»

بعد خداحافظی کرد و از ما جدا شد. در کوچه نگاهش می‌‌کردیم تا از ما دور شد. یاد آن شعر افتادم که سعدی بزرگ از زبانِ دل بی‌بی زینب سروده بود:

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌‌رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌‌رود

و با یاد زینب(س) به خود تسلی می‌‌دادم. دو سه روز مانده به شهادت احمد، پدرش خیلی‌ ‌بی‌تاب بود و بی‌قراری می‌‌کرد. نگران بود و حس پدرانه به او نهیب زده بود که احمدش پر کشیدنی است و دیگر پا به کیاکلا نمی‌گذارد. همان شب در خواب دیدم که خانه پر از نور شده و چهار زن با چهره‌های نورانی آمدند و در اتاق نشستند. دو تن از آنها که با حجاب بودند قیافه‌ای غمگین و محزون داشتند. بانویی که بالای سرم بود، یک پیراهن مشکی به دستم داد و گفت:‌ «بپوش، مگر نمی‌دانی احمدت شهید شده است؟»
شروع کردم به گریه و بی‌قراری کردن و احمد را صدا می‌‌زدم که ناگاه از خواب بیدار شدم. از اینکه همة اینها را در خواب دیده بودم، خیالم راحت شد. اما روز بعد ماجرای خواب را برای روحانی مسجد بازگو کردم و او گفت: «آن چهار زن حضرت آسیه، حضرت خدیجه، حضرت مریم و حضرت فاطمه(س) بودند و برای پسر شما عزاداری می‌‌کردند!»
دو سه روز بعد از آن خواب، گوینده‌ تلویزیون اعلام کرد که یکی از خلبانان دلاور هوانیروز در ایلام به شهادت رسید.
برای حفظ روحیه بچه‌های ارتش و نیروهای دیگر نظامی و مردم نامی از احمد نبردند. به همسرم گفتم:‌«این خلبان احمد بوده است. بی‌تابی‌های پدر احمد صد چندان شده بود. دوباره ساعت ده شب تلویزیون خبر شهادت خلبان دلاور هوانیروز را اعلام کرد. من گریه می‌‌کردم تا این که ابراهیمی استاندار ایلام زنگ زد و گفت: «مادر! احمد به سمت کربلا و هدفی که داشت، پر کشید.»
همچون سایر مادران گریه امانم را بریده بود؛ اما بر اساس وصیت احمد خودم را پاییدم و گفتم: «راضی‌ام به رضای خدا!»

روز بعد حدود پانزده نفر از خانواده و اقوام نزدیک برای مراسم تشییع و تدفین به تهران رفتیم. بعد از تشییع پیکر پاک احمد در ایلام و کرمانشاه سرانجام در هجدهم آذرماه 1359 پیکر او را از مسجدالجواد میدان هفت‌تیر به سوی بهشت زهرا تشییع کردند و در قطعة 24 بهشت زهرا(س)به خاک سپردند. احمد که همه عمرش را مدیون ضمانت امام رضا(ع) می‌‌دانست، با فراغ بال در آسمان‌ها می‌‌خرامید و جولان می‌‌داد. در حقیقت همه آسمان را آغوش مهربان ضامن آهو می‌‌دانست.


در آن روز سرد پاییزی، جسم جدا شده از روح بلند احمد را به خاک بهشت زهرا(س) سپردیم تا در روز حشر نزد حضرت زهرا(س) سربلند باشد. با جسم احمد، جان و روح من هم به خاک شد و اگر اقتدا به بزرگ بانوی پیام آور کربلا نبود، بهانه‌ای برای نفس کشیدن نداشتم؛ اما تنها آرزو و مایه دلگرمی‌ام در تحمل این فراق، شفاعت عزیزانم احمد و محمد و لطف خدا برای دیدار دوباره‌ آنان در بهشت برین و سربلندی نزد سرور زنان عالم است، تا به او عرض کنم که در تبعیت از راه فرزندانت، دو فرزندم را فدا کردم؛ باشد که پذیرای دو اسماعیلم باشی...

دوست و همرزم او خلبان«حمیدرضا آبى» درباره او مى گوید:

احمد قبل از آخرین پروازش به همه مى گفت: «دارم مى روم. مراحلال کنید.» دوستان او مى گفتند: این حرفها را نزن.حالا حالا ها زود است که بروى. هنوز خیلى کارها با توداریم.
نیمه شب بلند شد. وضو گرفت.نماز خواند و اشک ریخت. نمى خواست اشک هایش را کسى ببیند. حدود ۱۰ صبح پانزدهم آذر بود که عازم عملیات شد. با تیم پرواز و چند هلیکوپتر دیگر در آسمان، اوج گرفت.ده ها تانک و نفربر عراقى را به آتش کشید. موقع بازگشت، دو فروند میگ عراقى، هلیکوپتر او را هدف موشک قرار دادند و پرنده او در هیمنه آتش سوخت و به عرش پرواز کرد. احمد، همچون ابراهیم خلیل، آتش عشق الهى را به جان خرید و بر بال فرشتگان نشست.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

برو ودر آغوش خدا قرار بگیر




9.jpg




"ان شاالله عاقبت بخیر بشی پسرم ، ان شاالله پیر بشی عزیزم..."


"وایسا وایسا ؛ مادر من ، عزیز من ؛ درست دعا کن خواهشاً ...

من میخوام تو جوونی عاقبت بخیر بشم...من میخوام..."


گفت و شنودشان این روزهای آخری از این دست بود...

انگار بال هایش درآمده بود و آماده بود برای پرواز.اما پاهایش بند بود.بند در دل.دل مادر...
برای پرواز فقط پاکندن از دل مادر و دل کندن مادر را کم داشت...
پدر را می شد راضی کرد بالاخره.نهایتاً کمی جلویش راه می رود و قسمش میدهد به علی اکبر و راضی اش میکند که رضا بدهد به رفتنش ، به پرکشیدنش ، به برنگشتنش. سخت است برایش اما...
اما سخت تر است برایش.«مـــــــادر» را میگویم.راضی نمیشود به رفتن و برنگشتنش.تا میخواهد حرفی پیش بکشد از رفتن ، مادر شروع میکند به گفتن.گفتن از آرزوهایش، از برنامه هایش.برای پسرش ، پسر دسته ی گلش.از عروسی اش میگوید و...
دلش نمی آید.پسر دلِ دل شکستن را ندارد.چه بگوید ، چه بخواهد...چه بگوید که راضی شود ، که نشکند و راضی شود...
نمیداند...نمیداند چه کند...

روز رفتن که فرا رسید ، مادر باز هم آمد برای بدرقه.این بار فرق میکرد اما. برای همه...
پسر میدانست که رفتنش برگشتی ندارد.بال ها را روی دوش خود حس میکرد برای پرواز.اما گویا مادر هم متوجه است.لحظه ی آخر چشم در چشم شدند. پسر خواست که بگوید.خواست که بگوید مادرم ، رفتنم فرق دارد با همیشه ، میروم که عاقبت بخیر شوم ، می روم که بروم ، که پرواز...
خواست که بگوید ، بغضش را که فرو برد ، مادر امانش نداد در آغوش گرفتش و به حرف آمد که "برو.... برو و چیزی نگو...برو که تو را به خدا می سپارم..."
چند قدمی که رفت ، صدایش زد.برگشت.باز چشم در چشم...باز مادر به حرف آمد... پسرم سلام من را برسان.به مادرم ، به مادرمان.حضرت زهرا را می گوید...
رفت و رفت...


حالا سال ها گذشته و پسر برگشته.

چه برگشتنی.گویا جواب سلام را آورده ...


از «مـــادر» برای «مـــادر»...


0.jpg

به روایت ..
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی


فرمانده سرافراز نیروی زمینی سپاه‌پاسداران انقلاب اسلامی سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی در سال ‪ ۱۳۳۷‬در شهرستان نجف آباد از توابع استان اصفهان در خانواده‌ای مومن و عاشق اهل بیت عصمت و طهارت(ع) دیده به جهان گشود.

او که ایمان به خدا و عشق به خاندان نبوت و محبت به ائمه اطهار(ع) را از کودکی آموخته بوده با شروع حرکتهای توفنده انقلاب اسلامی درجریان این حرکت الهی قرار گرفت و همصدا با مردم متعهد و انقلابی نجف آباد در همه صحنه‌های مبارزه حضور داشت.

در آغازین روزهای ***** دشمن به سوی جبهه‌های دفاع از حریم کشور و دین شتافت و در این عهد خود تا آخرین لحظه وفادار ماند. این سردار دلاور همانند سایر فرماندهان دفاع مقدس ، اسوه و الگوی جهاد در خطوط مقدم بود و در این راه چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت ، بدن زخمی این سردار دلاور حکایتی از مقاومت ایثارگرانه او بود.
مجروحیتهای فراوان از ناحیه پا و دست که منجر به قطع انگشت دست وی شده بود گویای ایثار وجانفشانی ایشان بود. این فرمانده دلاور از سال ‪۱۳۵۹‬ با حضور در برابر شرارت ضد انقلاب در کردستان حرکت جهادی خود را آغاز نمود و تا دفع فتنه و شرارت دشمن در کردستان ماند.

سردار شهید کاظمی یادگار صادق و راستین سرداران شهید باکری، زین‌الدین، همت، بقایی، براستی ذره‌ای از شمیم دلنشین آن سرداران شهید بود و آرزوی شهادت، جزیی از آمال و ادعیه آن یار سفر کرده بود.

وی پس از پایان جنگ تحمیلی نیز بمدت ‪ ۷‬سال به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) برای حفظ دستاوردهای دفاع مقدس در مناطق عملیاتی باقی ماند.
امیر فاتح دفاع مقدس سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی به پاس رشادتهای خود موفق به دریافت ‪ ۳‬مدال فتح از دست مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا گردید.
این سردار سرافراز سپاه سیر فرماندهی خود را چنان استوار و با صلابت طی کرد که قدرت فرماندهی و تدبیر وی زبانزد بود.
سردار شهید کاظمی از تاریخ ‪ ۵۹/۹/۱‬تا ‪ ۶۰/۷/۱۰‬فرمانده جبهه فیاضیه بود و به‌پاس رشادت در دفاع از اسلام و انقلاب و دفع ***** دشمن به فرماندهی لشکر نجف اشرف اصفهان منصوب شد.

بدنبال آن فرماندهی لشکر ‪ ۱۴‬امام‌حسین(ع) و معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه از جمله مسوولیتهایی بود که این سردار دلاور به عهده گرفت و چه زیبا و مقتدرانه اداره کرد.
از سال ‪ ۱۳۷۹‬فرماندهی نیروی هوایی سپاه به این فرمانده رشید و قهرمان سپرده شد که مدت بیش از پنج سال این امر ادامه داشت تا در تاریخ ‪۸۴/۵/۲۹‬ بنا بر پیشنهاد سردار سرلشگر پاسدار دکتر صفوی فرمانده کل سپاه ، سردار احمد کاظمی به فرماندهی نیروی زمینی سپاه منصوب شد.
مقام معظم رهبری در حکم انتصاب سردار شهید کاظمی به عنوان فرماندهی نیروی زمینی سپاه وی را سرداری شجاع و کارآمد و با سوابق روشن به ویژه در دوران دفاع مقدس معرفی فرمودند.

آرزوی خدمت برای اسلام و اهداف نظام مقدس جمهوری اسلامی و نیز حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب اسلامی از آرزوهای این سردار دلاور بود و پیوستن به کاروان پر فیض شهدا دعای هر روزه‌اش بود که پذیرش دعا از سوی خدای حکیم و پیوست به خیل شهدا از صدق گفتار و اخلاص او و همرزمان شهیدش حکایت داشت.

مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا در پیام خود بمناسبت شهادت سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی فرمودند: در تدبیر و قدرت فرماندهی او در طول جنگ هشت ساله کارهای بزرگی انجام داده و او بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم می‌گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.

یادش گرامی و نامش مستدام باد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتاري از سردار سرلشكر رحيم صفوي فرمانده‌ كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مورد شهيد احمد كاظمي
‌19 دي ماه سالگرد شهادت سردار سرلشكر پاسدار شهيد احمد كاظمي است. بعد از شهادت احمد كاظمي،از زبان همرزمانش زوايايي از خصوصياتش منتشر شد كه در زير به نمونه‌اي از اين خصوصيات از كتاب تمناي شهادت اشاره مي‌شود.
سردار سرلشكر رحيم صفوي فرمانده كل سپاه در اين مورد مي‌گويد: «برخي از مومنان بزرگ، بزرگ‌مرداني هستند كه به عهد و پيماني كه با خدا بستند كاملا وفا كردند و بر آن عهد و پيمان ايستادگي كردند تا در راه خدا استقامت ورزند، برخي از آنان به شهادت رسيدند و برخي به انتظار فيض شهادت مقاومت كردند و عهد و پيمان خود را تغيير ندادند.»

مردم مومن و انقلابي نجف‌آباد! در آستانه‌ي عيد قربان كه درس فداكاري و جهاد در راه خدا را به انسان‌هاي مومن مي‌دهد و پرشكوه‌ترين جلوه ايثار و عبوديت بندگان صالح خدا در برابر خالق هستي است، فرزند شجاع و قهرمان شما و فرزند صالح امام بزرگوارمان، دلاور جبهه‌هاي غرب و جنوب، سرلشكر شهيد احمد كاظمي فرمانده‌ي نيروي زميني سپاه، سرتيپ پاسدار شهيد غلامرضا يزداني فرمانده‌ي توپخانه‌ي نيروي زميني و سرتيپ پاسدار شهيد نبي‌الله شاهمرداي معروف به سردار حنيف كه مسئول اطلاعات نيروي زميني بود، قرباني درگاه خدا شدند و به عزت و شرف شهادت نائل شدند.

خانواده‌هاي محترم، جوانان برومند، علماي بزرگوار نجف‌آباد، مردم ولايت‌مدار نجف‌آباد، محور سخنراني بنده، پاسخگويي به اين سوال است كه اين شهيدان كه بودند و چه كردند.

به راستي شهيدان را شهيدان مي‌شناسند. 23 هزار شهيد اصفهان و شهيدان نجف‌آباد، فرمانده‌ي خودشان، شهيد كاظمي را مي‌شناسند كه چه كسي بود و چه كرد. خداي شهيدان همه را بهتر مي‌شناسد چرا كه خداوند رب شهدا است و رب صالحين است. خداوند آنها را خلق كرده، رشد داده، در مسير اسلام و ائمه اطهار (ع) هدايت كرده و زماني كه اسلام عزيز، ملت ايران و انقلاب اسلامي احتياج به دفاع و فداكاري داشت، خداوند اينان را به عنوان سربازان و سرداران مدافع اسلام و قرآن، سربازان دفاع از انقلاب اسلامي انتخاب كرد و روزهاي سختي كه ملت ما و اسلام ما غريب بود، زماني كه ضد انقلاب در داخل و خارج براي براندازي اين كشور به يكديگر دست داده بودند و سياست‌مدارهاي نالايقي همچون بني‌صدر و ليبرال‌ها جز تسليم شدن مناطقي از كردستان و يا سازش با آمريكا براي بيرون كردن دشمنان بعثي عراق از سرزمين‌هاي اشغالي جنوب راه ديگري را پيشنهاد نمي‌دادند در آن مقطع حساس و سرنوشت‌ساز اوايل انقلاب و تاريخ ايران اسلامي اين شهيدان سرافراز به فرمان امام و مقتدايشان به كردستان شتافتند تا ضد انقلاب را ريشه‌كن سازند و مردم مظلوم مردم كردستان را از سلطه‌ي ضد انقلاب نجات دهند و كردستان به طور كامل برخي از شهرهايش هنوز آزاد نشده بود كه با شروع جنگ تحميلي اين شهيدان، سردار بزرگ اسلام شهيد كاظمي به همراه سرداران رشيدي چون يزداني به جبهه‌هاي جنوب شتافتند.

مردم مظلوم آبادان شهيد كاظمي را مي‌شناسند، اگر نبود امثال كاظمي‌ها كه در جبهه‌ي فياضيه در شمال آبادان جلوي دشمن صدامي مسلح به پيشرفته‌ترين تجهيزات شرق و غرب را بگيرد، آبادان سقوط كرده بود. در آزادسازي آبادان نيز شهيد كاظمي و شهيد خرازي جزو محورها و فرماندهان آزادي‌بخش آبادان بودند، از پنجم مهرماه سال 60 و در طول 8 سال دفاع مقدس جبهه‌هاي بزرگ را اين فرمانده‌ي شجاع خردمند، انقلابي، فكور، مومن، خاضع و خاكي ما فرماندهي كرد و لشكر 8 نجف را سازمان داد، آموزش داد، تجهيز كرد.

كوه‌هاي سر به فلك كشيده و پر از برف كردستان و دشت‌هاي سوزان خوزستان شهيد كاظمي را مي‌شناسند. در فتح و آزادي بستان محور بود. در فتح‌المبين، جبهه‌ي رقابيه را ايشان شكافت و در فتح‌المبين آنكه بزرگ‌ترين پيروزي را با دور زدن دشمن آفريد، تيپ 8 نجف ايشان بود.

او و شهيد بزرگوار آقاي مهدي باكري با نيروهاي خود ارتفاعات ميشداغ و تنگه‌ي ذليجان را دور زدند، (چيزي كه افسران عالي‌رتبه‌ي عراق باور نمي‌كردند) در اين عمليات، يك طرف شهيد كاظمي دشمن را احاطه كرد و يك طرف شهيد حسين خرازي از ارتفاعات بلند تيشكن تنگه عين خوش را تصرف كرد.

شهيد كاظمي در تمامي عمليات‌ها به عنوان فرمانده‌اي بود كه با نبوغ و خلاقيت، دشمن را به زمين مي‌كشاند، هيچ جبهه‌اي در طول 8 سال دفاع مقدس نبود كه در مقابل لشكر قهرمان 8 نجف اشرف و فرزندان عزيز بسيجي و پاسدار نجف‌آباد و زنجان و بسياري ديگر از شهرهايي كه به اين لشكر مي‌پيوستند، تاب استقامت بياورد.
...............................
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكي از فرماندهان فتح فاو، شهيد كاظمي بود. پشت دروازه‌هاي بصره، نيروهاي بعثي عراق يورش قهرمانانه‌ي اين فرمانده‌ي شجاع را در رمضان و در كربلاي 5 ديدند كه اين قهرمان دلاور با صلابت، با سكينه و با آرامش چگونه دروازه‌ي شرق بصره را شكافت و دشمن، آمريكايي‌ها و اروپايي‌ها را مجبور كرد به صدور قطعنامه‌ي 598 كه بعدا تبديل به قطعنامه‌ي نهايي شد و به حقوق ملت ايران تن در دادند.

در خيبر در حالي كه پشت سرش 30 كيلومتر آب بود جزاير مجنون را تصرف كرد و انگشتش قطع شد كه امكان دارو و بهداري وجود نداشت و براي اينكه عفونت نكند نمك را در آب مي‌ريخت و انگشت قطع شده‌اش را در آب مي‌گذاشت، تا هم عفونت نكند و هم خون‌ريزي تمام شود.

در عمليات بدر، آقاي مهدي باكري پشت بيسيم گفت: احمد بيا كنار دجله اينجا جايي بسيار عالي است، اگر نيايي اينجا ديگر يكديگر را نمي‌توانيم ببينيم، خود اين شهيد بزرگوار اينها را مي‌گفت. شهيد باكري در دجله قطعه قطعه شد، بدنش و قايقش با آرپي‌جي منهدم شد و جسم مطهرش به اقيانوس هستي پيوست، از دجله به خليج فارس و بعد به هستي.

شهيد كاظمي همواره از دو شهيد نام مي‌برد و گفت من دلم مي‌خواهد كنار شهيد خرازي باشم كه عمليات كربلاي 5 در 19 دي ماه سال 65 بود و در دهمين دي ماه 65 بود كه حسين خرازي شهيد شد، [امسال] همين چند روز بعدش ديديد احمد كاظمي روحش پرواز كرد در كنار شهيد خرازي جاي گرفت. فقط زمان جنگ نبود، بعد از جنگ هم اكثر رزمندگان به خانه و زندگي‌شان بازگشتند، ولي اين بزرگوار 7 سال به قرارگاه حمزه رفت، مسوول آرامش و امنيت آذربايجان‌غربي و كردستان شد.

با آن نبوغ ذاتي‌اش امنيت را به كردستان بازگرداند، 7 سال بعد از جنگ به دور از خانه و فرزند و همسر. نه تنها آرامش و امنيت را در كردستان برقرار كرد، بلكه با مصوبه‌ي شوراي عالي امنيت ايران مقرها و مراكز ضد انقلاب حزب دموكرات و كومله را با پيشروي 120 كيلومتري در خاك عراق منهدم كرد.

بعد از قرارگاه حمزه، ايشان فرمانده‌ي نيروي هوايي سپاه شد. بيش از 200 فروند هواپيما و هلي‌كوپترها و انواع موشك‌هاي بردبلند را سامان داد. در حادثه‌ي بم، در ساعت‌هاي اول، شهيد كاظمي به عنوان فرمانده‌ي نيروي هوايي تمام ناوگان خودش را براي نجات مردم بم بسيج كرد، خودش هم فرودگاه بم را آماده كرد، هر 13 دقيقه يك هواپيما و يك هلي‌كوپتر تخليه كرد، 10 شبانه روز نخوابيد. اين است روحيه‌ي مردم‌داري و مردم‌ياري سردار شما كه نه تنها در زمان جنگ بلكه در مصيبت‌هايي همچون زلزله به كمك مردم مي‌شتابد.

شهيد كاظمي پنج ماه بود كه فرمانده‌ي نيروي زميني شده بود. در آخرين ملاقاتش خدمت مقام معظم رهبري كه سوم دي ماه بود، از حضرت آقا خواهش كرده بود، آقا دعا كنيد ما هم شهيد شويم. حقيقتا يك حال و هواي ديگري داشت، خدا مي‌داند، من كه رفته بودم براي معرفي‌اش به عنوان فرمانده‌ي نيروي زميني، پشت تريبون، من كه گفتم سرتيپ احمد كاظمي از نظر من شهيد زنده است ... او شروع كرد به گريه كردن. فيلمش را فكر مي‌كنم پخش كرده‌اند. خودش پشت تريبون كه آمد گفت: خدايا شهادت را نصيب من كن. حال و هواي ديگري داشت، دائم مي‌گفت دلم براي حسين خرازي پر مي‌كشد. براي شهداء پر مي‌كشد، مي‌گفت دنيا را رها كنيد، دنيا را ول كنيد، همه چيز را در آخرت پيدا كنيد، رضاي خدا را بر رضاي مخلوق ارجحيت بدهيد. واقعا اين بزرگوار از دنيا بريده بود.
 

shina7

عضو جدید
الان اوضاع چطوره ....؟

[FONT=times new roman,times,serif]" میخواستم بزرگ بشم
درس بخونم مهندس بشم
خاکمو آباد کنم
زن بگیرم
مادر و پدرمو ببرم کربلا
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک، تو راه مدرسه باهم حرف بزنیم

خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم
خوب نشد

باید میرفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم، دفاع کنم

رفتم که
دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم

الان اوضاع چطوره ....؟ "

[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]قسمتی از وصیت نامه تخریب چی نوجوان شهید کاظم مهدیزاده[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در میان آنان که رفتند ۴ هزار و ۹۰۰ شهید فرهنگی و ۳۶ هزار شهید دانش‌آموز است؛ آنان که حتی در منطقه جنگی، از یاد دادن دریغ نکردند و از یاد گرفتن غفلت ننمودند.
کد خبر: ۳۳۳۱۳۵
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۲ - ۰۹:۴۱

رزمندگان در دوران دفاع مقدس در کسب علم و دانش کوشا بودند و کلاس‌های درس حتی درون سنگر‌ها برپا می‌شد.

به گزارش باشگاه خبری فارس «توانا»، هر بار که صفحات هشت سال دوران دفاع مقدس را ورق می‌زنیم، بر دلاورمردی و رشادت رزمندگان ایران اسلامی می‌بالیم؛ آنان که رفتند تا ایران اسلامی بماند و آنان که ماندند تا چراغ این راه همچنان روشن بماند.






در میان آنان که رفتند ۴ هزار و ۹۰۰ شهید فرهنگی و ۳۶ هزار شهید دانش‌آموز است؛ آنان که حتی در منطقه جنگی، از یاد دادن دریغ نکردند و از یاد گرفتن غفلت ننمودند.





تصاویر زیر در موزه آموزش و پرورش اصفهان با عنوان امتحان دادن و درس خواندن رزمندگان، در معرض تماشای علاقه‌مندان قرار دارد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد شيرودي ؛ مالک اشتر جبهه ها


صاحبنظران جنگ هاي هوايي شهيد شيرودي را « نامدارترين خلبان جهان» ناميده اند . وي هنگام هجوم به دشمن با هليکوپتر به صورت مايل شيرجه مي رفت و دشمن را زير رگبار گلوله مي گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور مي داد.
به گزارش خبرگزاري مهر، شهيد علي اکبر شيرودي در ديماه 1334 در روستاي بالاشيرود تنکابن در استان مازندران چشم به جهان گشود . پدر اين شهيد بزرگوار در مورد خوابي که پيش از بدنيا آمدن علي اکبر ديده مي گويد :" پيش از تولد علي اکبر در خواب ديدم که بر فراز بام خانه، ستاره درخشاني است که چشمها را خيره مي کند به طوري که اهالي از اطراف براي تماشاي آن مي آمدند. علي اکبر که متولد شد، درشت تر از نوزادان ديگر بود و اعجاب اقوام و همسايگان را بر انگيخت".
هنگامي که شهيد شيرودي طفلي بيش نبود پدرش تحت تأثير خوابي که ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. در دوران دبستان نيز نه تنها از نظر جسمي جثه اي درشت داشت بلکه از نظر هوش و استعداد از بسياري از همسالان خود گوي سبقت را ربوده بود. بعد از اتمام دوره ابتدايي و کسب رتبه شاگرد اولي، به دليل نبود دبيرستان در روستاي بالاشيرود در دبيرستان شيرود در شش کيلومتري محل سکونتش ادامه تحصيل داد. وي که از مشکلات مالي خانواده مطلع بود از طريق کارگري و کشاورزي به پدرش کمک مي کرد.
در دوران جواني همچنان از لحاظ ايمان، اخلاق و تحصيل سرآمد جوانان آن منطقه بود. معلم تعليمات ديني وي در خصوص ويژگي هاي اخلاقي علي اکبر مي گويد : "اخلاق اسلامي و رفتار جوانمردانه او نشانه هايي از خصوصيات جواني ميرزا کوچک خان را مجسم مي کرد."
شهيد علي اکبر قربان شيرودي در سال آخر دبيرستان جهت يافتن کار به تهران آمد و در کنار کار به ادامه تحصيل پرداخت. در سال 1350 با افکار و مبارزات امام خميني (ره) آشنا شد و شروع به مطالعه معارف و کتابهاي اديان مختلف همچنين کتب فلسفي و سياسي از جمله نوشته هاي شهيد مطهري کرد.

شهيد شيرودي، در سال1351 وارد دوره مقدماتي خلباني شد و پس از مدتي براي گذراندن دوره کامل به پادگان هوا نيروز اصفهان منتقل شد. با اتمام دوره خلبان هليکوپتر کبري به اين موضوع پي برد که نفوذ آمريکايي ها در ارتش و فرهنگ کشور بيش از آن است که تصور مي شد. وي پس از پايان دوره خلباني به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز کرمانشاه منتقل شد. در اين ايام با شهيد احمد کشوري، از خلبانان مؤمن که از همشهريانش نيز بود آشنا شد.
اين شهيد بزرگوار در دوران مبارزات انقلاب اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره) را در کرمانشاه پخش مي کرد و در آستانه پيروزي انقلاب همراه با حجت الاسلام آل طاهر مسئوليت حفاظت از کرمانشاه به خصوص راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتي را بر عهده گرفت. در غائله کردستان داوطلبانه به اين منطقه شتافت و در مقابل گروه هاي ضد انقلاب به مبارزه پرداخت. در همين دوره و در سن 24 سالگي به دليل فداکاري هاي کم نظير و تحرکات فوق العاده اش به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب شد.
شهيد شيرودي در حماسه پاوه نيز نقش تعيين کننده اي در آزادسازي شهر ايفا کرد به طوري هاشمي رفسنجاني به نشانه سپاسگزاري از وي گفت : "شيرودي حق بزرگي در اين کشور دارد." شهيد چمران در خصوص رشادت هاي شهيد شيرودي در غائله کردستان و پاوه مي گويد: "هنگام هجوم به دشمن با هليکوپتر به صورت مايل شيرجه مي رفت و دشمن را زير رگبار گلوله مي گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور مي داد. او با آن وحشتي که در دل دشمن ايجاد مي کرد، بزرگترين ضربات را به آنها مي زد".همرزمان اين شهيد بزرگوار در خصوص شخصيت والاي خلبان شيرودي مي گويند: روزي در تعقيب ضد انقلاب وقتي خواست راکتي شليک کند متوجه حضور بچه اي در آن حوالي شد، برگشت و ابتدا با بال هليکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد.
شهيد شيرودي پس از سه سال مبارزه با ضد انقلاب در غرب کشور به اصرار روحانيون و همرزبان پاسدارش در 20 شهريور 1359 به مدت يک ماه به مرخصي رفت، اما بيش از 10 روز در تنکابن نماند، چراکه با شنيدن حمله عراق به جنوب ايران به منطقه بازگشت. در آن چند روز نيز با اينکه منافقان و ضد انقلاب در تعقيب او بودند، وي بدون محافظ و تنها با يک قبضه کلت کمري که از حجت الاسلام حاج احمد خميني هديه گرفته بود در تنکابن تردد مي کرد و اغلب اوقات با لباس کار به ميان روستاييان مي رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک مي کرد.

ا شروع جنگ تحميلي در 31 شهريور ماه سال 1359 به منطقه کرمانشاه رفت. وي هنگامي که شنيد بني صدر دستور داده پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچي کرد و به دو خلباني که با او همفکر بودند گفت : "ما مي مانيم و با همين دو هليکوپتري که در اختيار داريم مهمات دشمن را مي کوبيم و مسئوليت تمرد را مي پذيريم". در طول 12 ساعت پرواز بي نهايت حساس و خطرناک، اين شهيد به عنوان تنها موشک انداز پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش برد. شجاعت و ابتکار عمل اين شهيد نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاري هاي مهم جهان منعکس شد. بني صدر براي حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما خلبان شيرودي درجه تشويقي را نپذيرفت و تنها خواسته اش اين بود که کارشکني هاي بني صدر و بي تفاوتي برخي از فرماندهان را به عرض امام (ره) برساند. در همان ايام به دستور فرماندهي هوانيروز چند درجه تشويقي گرفت و از ستوانيار سوم خلبان به درجه سرواني ارتقاء يافت، اما طي نامه اي به فرمانده هوانيروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنين نوشت:" اينجانب خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه مي باشم و تا کنون براي احياي اسلام و حفظ مملکت اسلامي در کليه جنگ ها شرکت نموده اند، منظوري جز پيروزي اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشويقي که به اينجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانيار سومي که بوده ام، برگردانيد".

شهيد شيرودي در عملياتهاي پروازي خود تلفات سنگيني را به نيروها و تجهيزات دشمن در نقاط استراتژيکي غرب کشور وارد کرد. در 13 دي ماه 1359 وقتي خيانت هاي آشکار بني صدر را ديد به افشاگري پرداخت و از شنوندگان سخنانش خواست با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامي دفاع کنند. در همين ايام شهيد علي اکبر شيرودي را به خاطر باز پس گيري ارتفاعات بازي دراز بازداشت تنبيهي کردند و در واکنش به اين مساله روحانيون متعهد و اعضاي سپاه کرمانشاه مراتب ناراحتي خود را در اسرع وقت به اطلاع اعضاي شورايعالي دفاع از جمله آيت الله خامنه اي و حجت الاسلام هاشمي رفسنجاني رساندند و حکم بازداشت وي در 6 دي ماه سال 1359 منتفي شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وي در مصاحبه اي که در مجله پيام انقلاب منتشر شد، علت زنده مانده اش را پس از چند هزار مأموريت هوايي و انجام بالاترين پروازهاي جنگي در دنيا و نجات يافتن از 360 خطر مرگ مشيت و عنايت الهي عنوان مي کند.
او به دليل لياقت و شجاعت ظرف هفت ماه از درجه ستوانياري به درجه سرواني ارتقاء يافت. شهيدعلي اکبر شيرودي از شهادت خود آگاه بود، چنان که به يکي از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود: " شهيد احمد کشوري را در خواب ديدم که به من گفت شيرودي يک عمارت خيلي خوبي برايت گرفته ام و بايد بيايي و در اين عمارت بنشيني".
آخرين عمليات پروازي خلبان شيرودي در بازي دراز صورت گرفت. عراق لشکري زرهي با 250 تانک و با پشتيباني توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسي و فرانسوي، براي بازپس گيري ارتفاعات «بازي دراز» به سوي سر پل ذهاب گسيل مي کند.
خلبان ياراحمد آرش که به همراه شهيد شيرودي در اين عمليات پروازي شرکت داشت، درمورد چگونگي شهادت اين خلبان دلاور چنين مي گويد: " بارها او را در صحنه جنگ ديده بودم که خود را با هليکوپتر به قلب دشمن زده و حتي هنگام پرواز مسلسل به دست مي گرفت. درآخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنکه چهارمين تانک دشمن را زديم، ناگهان گلوله يکي از تانک هاي عراقي به هليکوپتر اصابت کرد و در همان حال شيرودي که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شليلک کرده و آن را منهدم نمود و خود نيز به شهادت رسيد."
[لینکها فقط برای اعضا نشان داده می شود.
]
جنازه شهيد شيرودي پس از تشيع باشکوه در روستاي شيرود تنکابن به خاک سپرده مي شود. از شهيد شيرودي دو فرزند به نام عادله و ابوذر که در هنگام شهادت پدر 4ساله و يک ساله بودند به يادگار مانده است.
پس از شهادت سروان خلبان علي اکبر شيرودي در تاريخ 8 ارديبهشت 1360، شخصيت هاي مملکتي نسبت به شخصيت والا و سلوک اخلاقي وي اظهارات مختلفي نموده اند از جمله حضرت آيت الله خامنه اي از وي به عنوان اولين نظامي که در نماز به او اقتدار کرده است، ياد مي کند و او را مکتبي، مومن و جنگنده در راه خدا توصيف مي کنند. حجت الاسلام هاشمي رفسنجاني در مورد وي مي گويد: " من در قيافه شيرودي مالک اشتر را ديدم." همچنين شهيد دکتر مصطفي چمران، وزير دفاع وقت او را « ستاره درخشان جنگ هاي کردستان» ناميده است. صاحب نظران جنگ هاي هوايي او را « نامدارترين خلبان جهان» ناميده اند؛ چنان که شهيد تيمسار فلاحي، رئيس ستاد مشترک ارتش در باره وي مي گويد: "ناجي غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آريا، بازي دراز، ميمک، دشت ذهاب و پادگان ابوذر بود. او غير ممکن ها را ممکن ساخت. کسي بود که وقتي خبر شهادتش را به امام (ره) دادم، امام در مورد وي فرمود:" او آمرزيده است".

منبع:سايت شهيد آويني
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
بعضی ها وقتی می روند آن قدر سبک بارند

که آدم بهشان غبطه می خورد .....

تو وصیت نامه اش نوشته بود:

( فقط هفت تا نماز غفیله ام قضا شده لطفا برایم بخوانید) !!!!!!!!!




 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
مرتضی و محمد از اولین بچه هایی بودند که در کوچه های خرمشهر می جنگیدند. ان ها داخل خیابان طالقانی درگیر جنگ تن به تن با عراقی ها بودند. سنگرشان سرکوچه خودمان بود. ان ها یک سال تمام در کوت شیخ بودند تا عملیات بیت المقدس... که مرتضی شهید شد.
یک هفته بعد از دفن او از رادیو شنیدم که خرمشهر ازاد شده است. ان موقع من در ابادان بودم. اولین کسی که به پل خرمشهر رسید من بودم. ان روز شیرین ترین روز زندگی من بود
تلخ ترین روز زندگی من هم دیدن بدن سوخته محمدم بود که در عملیات کربلای ۵ شهید شد.
می خواستم او را ببوسم ولی همه جای بدنش سوخته بود نتوانستم‏!‏

به نقل از مادر شهیدان مرتضی و محمد پورحیدری از خرمشهر
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
پلاک ...

پلاک ...

.
.
.


86917971930419150265.jpg


پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت

کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست

با خود گفت:

حتماً چند سال بعد می تونم

بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه

پدر سبک بود

سبکه سبک

به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان ...


 
آخرین ویرایش:

Body Guard

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تجاوز 11 عراقی به دختر 10 ساله/خاطرات یک آزاده

تجاوز 11 عراقی به دختر 10 ساله/خاطرات یک آزاده

سیدحسن خاموشی یکی از هزاران اسوه صبر و ایثار است. وی پس از چند ماه حضور در جبهه به اسارت دشمن درآمد. خاموشی بعد از 10 سال اسارت روز سوم شهریورماه 69 قدم به خاک میهن اسلامی گذاشت. در اردوگاه‌های «الانبار،«موصل» و «تکریت» روزهای سختی گذرانده و در یکی از روزها در تلاش برای یافتن چهار لغت انگلیسی از یک دیکشنری،90 ضربه کابل مأموران بعثی عراق را تحمل کرده و قد خمیده‌اش حکایت همان 90 ضربه کابل است. نفر اول کنکور کارشناسی ارشد بوده و در حال حاضر کارشناس ارشد گفتاردرمانی است.


وی از اوایل جنگ و خاطره تلخ از تجاوز ده عراقی به دختر 10 ساله چنین می گوید:


در روزهای اول جنگ تحمیلی در شهر «کرند غرب» سر جاده می‌ایستادیم تا به رزمنده‌ها کمک کنیم. در یکی از این روزها دیدیم مرد میانسالی به ما نزدیک می‌شود. از دور چیزی شبیه به چوب در آغوشش بود. تشنه و گرشنه و خاک‌آلود بود. از یکی از روستاهای قصرشیرین می‌آمد. اما چیزی که در آغوشش بود نه چوب، بلکه جنازه دخترش بود که 9 یا 10 ساله می‌آمد. پیشانی دخترش سوراخ بود. تا پرسیدیم کجا می‌روی؟ گفت: قبرستان کجاست؟ می‌خواهم دخترم را دفن کنم.


وضعیت روحی و جسمی مناسبی نداشت و به نوعی عصبانی به نظر می‌رسید. نمی‌شد از او سوالی کرد.بعد از دفن دخترش و پذیرایی به خودم جرأت کردم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟. گفت:

این دخترم است. خودم کشته‌ام. نیروهای عراقی وقتی وارد روستای‌مان شدند مرا به درختی بستند و 11 نفرشان در مقابل چشمانم به دخترم تجاوز کردند. هرچقدر التماس کردم توجه نکردند.به یکی از فرماندهان عراقی گفتم یک اسلحه به من بدهید. خندیدند و پرسیدند اسلحه برای چه؟ خیلی التماس کردم. فرمانده عراقی گفت:‌یک اسلحه به او بدهید. نمی‌دانستند چه کار می‌خواهم بکنم. در حالی که چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شلیک نکنم پیشانی دخترم را نشانه گرفتم و او را کشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با این وضعیت چه آینده‌ای در انتظارش خواهد بود؟.

شب آن روز از شدت ناراحتی خوابم نبرد. از فردا هر کسی از نیروهای سپاه و ارتش را می‌دیدم التماس می‌کردم یک اسلحه بدهند تا جلوی دشمن بایستیم. گفتند نداریم و واقعا هم نداشتند.
 
بالا