داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

tick taack

عضو جدید
شیخی در یک دهات دوردست زندگی میکرده.این شیخ به مقامی رسیده بوده که هر دعایی که میکرده خداوند آنرا استجاب میکرده.(مستجب

الدعو).مردمان آن دهات مریضان خود را نزد آن فرد که بالای کوه زندگی میکرده می بردند و آن شیخ آنان را با دعا شفا می داده.روزی چند برادر

خواهرشان را که مریض بوده به بالای کوه می برند و از شیخ خواهش میکنن که خواهرشان را شفا بدهد.شیخ قبول می کند و آن برادران

خواهرشان را نزد شیخ می گذارند و میروند تا شفایش بدهد.شیطان همیشه برای گول زدن این شیخ به در بسته میخورد.اما این دفعه را

فرصتی مناسب می بیند و شیخ را گول می زند و شیخ به دختر تجاوز میکند.ناگهان به خود می آید و میبیند که چه کار کرده.باز هم شیطان

شیخ را گول میزند و شیخ راهی را جز کشتن دختر نمی بیند.دختر را می کشد و آن را چال میکند.برادران به نزد شیخ می آیند و از شیخ می

پرسند که خواهر ما چه شد؟شیخ میگوید که شفایش دادم و خواهراتان از اینجا رفت.برادران شک می کنند و به دنبال خواهر خود می روند

و پس گشتن بسیار جنازه خواهر خود ر ا پیدا کرده و به نزد شیخ می آیند و شیخ را به شهر برده تا دارش بزنن.طناب دار را روی گردن شیخ می

اندازند که ناگهان شیطان ظاهر می شود.به شیخ می گوید میخواهی تو را نجات دهم؟شیخ قبول میکند.شیطان می گوید برای اینکار باید به من

سجده کنی.شیخ می گوید که در این شرایط که نمی توانم.شیطان می گوید یک اشاره هم کافیست.شیخ اشاره می کند و طناب دار را

میکشند و شیخ میمیرد.
 

tick taack

عضو جدید
در سيرك پاي بچه فيل را با طناب به تنه درختي مي بندند و او هرچه تقلا ميكند، نمي تواند خود را آزاد كند.
اندك اندك باور ميكند تنه درخت از او نيرومند تر است.
هنگاميكه فيل بزرگ و نيرومند شد كافيست پاي فيل را به نهالي ببندند.
او براي آزادكردن خود تلاش نمي كند.

ما نيزاغلب اسير بندهاي شكننده ايم اما چون به قدرت تنه درخت عادت كرده ايم شهامت مبارزه نداريم.
بي آنكه بفهميم تنها يك عمل متهورانه ساده براي دست يافتن ما به آزادي كافيست...
دو راهب در مسير زيارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه اي رسيدند . لب رودخانه ، دختر زيبائي را ديدند که لباس گرانقيمتي به تن داشت.
از آنجائي که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نميخواست هنگام عبور لباسش آسيب ببيند ، منتظر ايستاده بود .
يکي از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد . سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف ديگر روي قسمت خشک ساحل پائين گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند . اما راهب دومي يک ساعت ميشد که هي شکايت ميکرد : " مطمئنا اين کار درستي نبود ، تو با يه خانم تماس داشتي ، نميدوني که در حال عبادت و زيارت هستيم ؟ اين عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ "
و ادامه داد : " تو چطور بخودت اين اجازه رو دادي که بر خلاف قوانين رفتار کني ؟"
راهبي که خانم رو به اين طرف رودخونه آورده بود ، سکوت ميکرد ، اما ديگر تحملش طاق شد و جواب داد : " من اون خانوم رو يه ساعت ميشه زمين گذاشتم اما تو چرا هنوز داري اون رو تو ذهنت حمل ميکني ؟ ! "
پادشاهي پس از اينكه بيمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهي‌ام را به کسي مي‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".
تمام آدم‌هاي دانا دور هم جمع شدند تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه کرد، اما هيچ يک ندانست.
تنها يکي از مردان دانا گفت: "فکر کنم مي‌تواند شاه را معالجه کنم. اگر يک آدم خوشبخت را پيدا کنيد، پيراهنش را برداريد و تن شاه کنيد، شاه معالجه مي شود".
شاه پيک‌هايش را براي پيدا کردن يک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا کنند. حتي يک نفر پيدا نشد که کاملا راضي باشد.
آن که ثروت داشت، بيمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا ميزد، يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت. يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمي چيزي داشت که از آن گله و شکايت کند.
آخرهاي يک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌اي محقر و فقيرانه رد ميشد که شنيد يک نفر دارد چيزهايي مي‌گويد. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سير و پر غذا خورده‌ام و مي‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چيز ديگري مي‌توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پيراهن مرد را بگيرند و پيش شاه بياورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پيک‌ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود که پيراهن نداشت!!!
 

tick taack

عضو جدید
گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری(عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه ...

شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت.

شاعراین چنین سرود:
.
.

.

.
.
سالها بود تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا

یاد داری که به من می دادی
درس آزادگی و مهر و وفا

همه کردند چرا ما نکنیم
وصف روی گل زیبای تو را

تا ته دسته فرو خواهم کرد
خنجر خود به گلوگاه نگاه

تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه

مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش
به یتیمان زر و مال و به فقیران بز و میش

یاد داری که تو را شب به سحر می‌کردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال

وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشک فشان با وزش باد شمال

عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال

بقیه اش را هم میخواهی بدانی؟
 
پس تو کی ...

پس تو کی ...

رادرفورد دانشمند مشهور انگليسي،شب هنکام وارد آزمايشگاه خود شد و يکي از دانشجويانش را ديد که هنوز پشت دستگاه نشسته است و کار مي کند.
رادرفورد از او پرسيد: اين وقت شب چه کار مي کني؟
دانشجو پاسخ داد: کار مي کنم.
رادرفورد گفت: پس روز چه کار مي کني؟
دانشجو پاسخ داد: البته کار مي کنم.
رادرفورد گفت: صبح زود هم کار مي کني؟
دانشجو به اميد تحسين استاد سري به تاييد تکان داد و گفت: بلي استاد، صبح هم کار مي کنم.
چهره رادرفورد در هم رفت و گفتگوي خود را با اين پرسش پايان داد: گوش کن پس تو کي فکر مي کني؟
 
مسجد و پیش نماز

مسجد و پیش نماز

غریبی وارد شهری شد،برای استراحت سوی مسجد شهر روانه گشت.تا به مسجد رسید دید در طبقه ی پایین آن شراب می فروشند.با تعجب رو به فردی کرد که از آن حوالی میگذشت،گفت این چه کاری ست که می کنید؛در خانه ی خدا و ...
عابر گفت هر سال طبقه ی پایین را به اجاره وا می گذارند و هر که اجاره ی بیشتر دهد به نفع مسجد است چون پول حاصل را برای خود مسجد خرج می کنند.مسافر قانع شد و وارد مسجد شد از قضا نزدیک اذان ظهر بود ،مردی را دید که در جلوی همه ایستاده و نماز می خواند و مردم به او اقتدا کرده اند و لی جامه اش را بر عکس پوشیده و یک پایش را هم بلند کرده است.از یکی پرسید:او چرا لباسش را این گونه به تن کرده است!مرد جواب داد آخر لباس را دزدیده است و نمی خواهد صاحب لباس،آنرا با لباس او ببیند که رسوا شود،گفت پایش را چرا زمین نمی گذارد!مرد جواب داد موقع آمدن به مسجد پایش در جوی فرو رفت می خواهد که مسجد نجس نشود!مسافر گفت حال که اوصاف او این گونه است چرا به او اقتدا می کنید!مرد گفت خودمان او را جلو تر از همه گذاشته ایم که حواسمان به او باشد آخر اگر از همه عقبتر باشد همه باید با پای برهنه به خانه رویم !!!!!
 

tick taack

عضو جدید
مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟
پیرمرد: معلومه که نه!
- چرا آقا... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟!
- یه چیزایی کم میشه و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه
- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟!
- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟
- خوب... آره امکان داره
- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی
- خوب... آره این هم امکان داره
- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده
- آره ممکنه...
- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد
- لبخندی بر لب مرد جوان نشست
- در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش می خوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما!
- مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد
- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که باهات ازدواج کنه
- مرد جوان همچنان نیش لبخندش بازتر شد
- یه روزی هر دوتاتون میاین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه عروسیتون اجازه می خواین
- اوه بله... حتما و تبسمی عاشقانه بر لبانش نشست

- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... می فهمی؟!
و پیرمرد با عصبانیت از مرد جوان دور شد ...

نتیجه اخلاقی : درسته با مـوبــایــلت راحت زندگی می کنی ولی ساعت مچی بینوا هم شاید یه روزی برات شانس بیاره!
 

tick taack

عضو جدید
صدای راننده وانت بار که داد میزد "هندونه به شرط چاقو بخور و ببر، جیگرتو حال میاره هندونه" رو شنیدیم.
گفتم: زن، جون هر کی دوست داری بی خیال شو. اصلا بزار برم واست دو تا هندونه قرمز بگیرم بخوری جیگرت حال بیاد.
اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
سرم رو بین دوتا دستام گرفتم و پیش خودم گفتم حیف که مجبور بودم فقط با تو ازدواج کنم. زن از تو یه دنده تر وجود نداره ...
در حالی که برگهای دور کمرش رو مرتب میکرد و دستاش رو توی هوا تکون میداد گفت: همین که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه، اصلا اگه به حرفم گوش نکنی مجبوری امشب رو تنها بخوابی!
گفتم: آخه زن تو که منو بدبخت میکنی حداقل به بچه هامون رحم کن اونا چه گناهی کردن که تا آخر عمر باید تاوان گناه تو رو پس بدن.
اینو که گفتم شروع کرد به جیغ و داد کردن که تو اصلا به من اهمیت نمیدی تو برای من ارزش قائل نیستی... تو با من مهربون نیستی و
گفتم باشه اصلا هر چی تو بگی. با هزار زحمت از یه درخت سیب بالا رفتم و یه دونه سیب چیدم و دادم بهش و گفتم بگیر حوا جونم اینم سیب دیگه چی میگی؟!
اما چشمتون روز بد نبینه… همینکه اولین گاز رو زدیم خدا با اردنگی مارو انداخت اینجا تازه از اون بدتر اینکه وقتی به حوا میگم ببین چه بلایی به سرم آوردی با کمال پر رویی میگه:
ببین مردهای مردم چه کارا که واسه زنشون نمیکنند از ماشین پژو گرفته تا تور آنتالیا واسه زنشون فراهم میکنند ...
من در حالی که دهنم باز مونده بود داشتم به این فکر میکردم آخه جز ما دوتا که زن و شوهری وجود نداشت که حوا این حرفهارو میزد !!!

نتیجه اخلاقی : شاید آدم اون موقع نمی دونست ولی بد نیست به این واقعیت پی ببریم که این حرف ها ریشه ژنتیکی داره و توی دهان همه زن های عالم وجود داره!
 

mammad.mechanic

عضو جدید
همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
وا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد
ابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
اگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی
ابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
آوا، آرزوی تو برآورده میشه
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی





خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن:redface::redface:
 
حال گیری به روش یک مشاور

حال گیری به روش یک مشاور

جاني ساعت 2 از محل كارش بيرون آمد و چون نيم ساعت وقت داشت تا به محل كار دوستش برود، تصميم گرفت با همان يك دلاري كه در جيب داشت ناهار ارزان قيمتي بخورد و راهي شركت شود.
چند رستوران گرانقيمت را رد كرد تا به رستوراني رسيد كه روي در آن نوشته شده بود :"ناهار همراه نوشيدني فقط يك دلار"، جاني معطل نكرد و داخل رستوران شد و يك پرس اسپاگتي و يك نوشابه برداشت و سر ميز نشست.
گارسون برايش دو نوع سوپ، سالاد، سيب زميني سرخ كرده، نوشابه اضافه، بستني و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جاني توجهي نكرد كه گفت:" ولي من اين غذاها رو سفارش ندادم."
گارسون كه رفت جاني شانه اي بالا انداخت و گفت:" خودشان مي فهمند كه من نخوردم!"
اما جاني موقعي فهميد كه اين شيوه آن رستوران براي كلاهبرداري است كه رفت جلو صندوق و متصدي رستوران پول همه غذاها رو حساب كرد و گفت 15 دلار و 10 سنت.
جاني معترض شد " ولي من هيچكدومو نخوردم!" و مرد پاسخ داد " ما آورديم مي خواستين بخورين!"
جاني كه خودش ختم زرنگهاي روزگار بود، سري تكان داد و يك سكه 10 سنتي روي پيشخوان گذاشت و وقتي متصدي اعتراض كرد گفت:" من مشاوري هستم كه بابت يك ساعت مشاوره 15 دلار مي گيرم."
متصدي گفت :" ولي ما كه مشاوره نخواستيم؟!" و جاني پاسخ داد :"من كه اينجا بودم مي خواستين مشاوره بگيرين!"
و سپس به آرامي از آنجا خارج شد!
 
اهمیت رازداری

اهمیت رازداری

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.
جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...
بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سكته می كرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بكنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نكنی ...
 

ghazal kohestan

عضو جدید
سرمشقهاي آب ، بابا يادمان رفت
سرمشقهاي آب ، بابا يادمان رفت
رسم نوشتن با قلمها يادمان رفت
گل كردن لبخندهاي همكلاسی،
با يك نگاه ساده حتي يادمان رفت
ترس از معلم ، حل تمرين پاي تخته،
آن زنگهاي بي كلك را يادمان رفت
راه فرار از مشقهاي توي خانه،
اي واي ننوشتيم آقا ، يادمان رفت
آن روزها را آنقدر شوخي گرفتيم،
جديت "تصميم كبري" يادمان رفت
شعر"خداي مهربان" را حفظ كرديم،
يادش به خير، اما خدا را يادمان رفت
در گوشمان خواندند رسم آدميت،
آن حرفها را زود اما يادمان رفت
فردا چكاره ميشوي ؟ موضوع انشا،
ساده نوشتيم آنقدر تا يادمان رفت
ديروز تكليف ، آب ،بابا بود و خط خورد
تكليف فردا ، نان و بابا ، يادمان رفت
 

ghazal kohestan

عضو جدید
همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
وا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد
ابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
اگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی
ابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
آوا، آرزوی تو برآورده میشه
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی





خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن:redface::redface:
:cry:وای چقدر قشنگ بود الان اشک جلو چشمامو گرفته و به زور اینو تایپ کردم
 
معنای عشق

معنای عشق

پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."
 
رفتارهای متفاوت

رفتارهای متفاوت

دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد.
از مبارزه خسته بود. نمی دانست چه کند.
بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند.
پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آنها را جوشاند.
سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.
دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود.
تقریبا پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.
سپس رو به دختر کرد و پرسید: "عزیزم چه میبینی؟"
دختر هم در پاسخ گفت: "هویج تخم مرغ و قهوه."
پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند.
هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید.
دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید: "دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند.
هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند.
پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند."
سپس پدر از دخترش پرسید: "حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی رو به رو می شوی مثل کدام یک رفتار می کنی؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟"
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
 

maryam.joon

عضو جدید
فاصله دختر تا پير مرد يك نفر بود ؛ روي نيمكتي چوبي ؛ روبه روي يك آب نماي سنگي .
پيرمرد از دختر پرسيد :
- غمگيني؟
- نه .
- مطمئني ؟
- نه .
- چرا گريه مي كني ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نيستم .
- قبلا اينو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولي تو قشنگ ترين دختري هستي كه من تا حالا ديدم .
- راست مي گي ؟
- از ته قلبم آره
دخترك بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد.
چند دقيقه بعد پير مرد اشك هاش را پاك كرد ؛ كيفش را باز كرد ؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!
 
مناظره بیل گیتس با جنرال موتورز

مناظره بیل گیتس با جنرال موتورز

در یکی از نمایشگاه های ماشین بیل گیتس موسس شرکت مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان صنعت ماشین را با صنعت کامپیوتر مقایسه و ادعا کرد :
اگر جنرال موتورز با سرعتی معادل سرعت پیشرفت تکنولوژی پیشرفت کرده بود الان همه ما ماشین هایی سوار می شدیم که قیمتشان 25 دلار و میزان مصرف بنزین آنها 4 لیتر در هر 1000 کیلومتر بود؟!....
جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد ...
اگر جنرال موتوزر هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود امروزه ما ماشین هایی با این مشخصات سوار می شدیم :
1 - کیسه هوا قبل از باز شدن از شما می پرسید : ?Are u sure
2 - بدون هیچ دلیلی ماشین شما دو بار در روز تصادف می کرد ؟
3- برای خاموش کردن ماشین باید دکمه استارت را می زدید ؟
4 - صندلی های جدید همه را مجبور می کردند بدن خودشان را متناسب و اندازه انها بکنند ؟
5 - هر بار که خطهای وسط خیابان را از نو نقاشی می کردند شما مجبور بودید یک ماشین جدید بخرید ؟
6- گاه و بیگاه ماشین شما وسط خیابان ها از حرکت باز می ایستاد و شما چاره ای جز استارت مجدد Restart ندارید ؟
7- هر بار که جنرال موتورز ماشین جدیدی عرضه میکرد همه خریداران ماشین باید رانندگی را از اول یاد می گرفتند چون هیچ یک از عملکردهای ماشین مانند ماشین های مدل قبلی نبود ؟
 

a30 gole

عضو جدید
مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 8 ساله اش بر روي ماشين خط مي اندازد مرد با عصبانيت چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود در بيمارستان كودك انگشتان دست خود را از دست داد کودک پرسيد : پدر انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟ مرد نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين وچشمش به خراشيدگي كه كودك كرده بود خورد كه نوشته بود ( !دوستت دارم پدر ) روز بعد مرد خودكشي كرد.
 
خدا ...

خدا ...

در زمانهاي دور، هنگامي كه لبهايم براي نخستين بار به لرزه درآمد و آماده سخن گفتن شد، از كوه مقدس بالا رفتم و خدارا چنين صدا زدم :" پروردگارا!من بنده ي توام و تو را پرستش كرده ام. اراده ي پنهان تو شريعت من است و تازماني كه زنده ام از تو اطاعت خواهم كرد." اما خداوند پاسخم را نداد و مانند طوفاني سهمگين گذشت و از چشمانم پنهان شد. هزار سال بعد براي دومين بار از كوه مقدس بالا رفتم و با خدا چنين سخن گفتم: "خداوندا!من آفريده ي توام. تو مرا از خاك آفريدي و از روحت در من دميدي، سپس همه ي وجودم از توست."اما خداوند پاسخي نداد و همچون هزاران پرنده ي تيز پرواز از من گذشت.آن گاه هزار سال بعد، باز از كوه مقدس بالا رفتم و براي سومين بار با خدا چنين سخن گفتم :"خداي من! اي پدر مقدس! من فرزند دوست داشتني تو هستم. با عشق و دلسوزي مرا به وجود آوردي و با مهر و عبادت،ملكوت تورا به ارث خواهم برد."اين بار نيز خداوند پاسخي نداد و همچون مهي كه تپه هاي دوردست را مي پوشاند،از من گذشت. سپس هزارسال بعد، از كوه مقدس بالا رفتم و براي چهارمين بار با خدا چنين سخن گفتم :"اي آفريدگارمن! اي كمال و آرمان و مقصد من! اي حكيم دانا! من گذشته ي تو و تو فرداي مني .من ريشه هاي تو در زمين و تو روشنايي آسمان ها هستي و ما با هم در مقابل خورشيد رشد مي كنيم."در اين هنگام خداوند به سوي من خم شد و سخنان شيريني را در گوشم زمزمه كرد و همچون دريايي كه جويباري را در بر مي گيرد،مرا در اعماق خود فرو برد و زماني كه به سوي دره ها و دشت ها سرازير شدم ، خدا نيز آنجا بود ...

(جبران خليل جبران)
 

yahell

عضو جدید
چطور بهتر زندگی کنم؟؟؟؟

چطور بهتر زندگی کنم؟؟؟؟

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با كمی مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی ...........
حالا خوردنی چی هست..بیار بخوریم;)
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
بر دل مردم شهر نیشابور ترسی بسیار افتاده بود سپاه دشمن به نزدیکی شهر رسیده و تیراندازان و مردان نیزه بدست در پشت کنگره ها ایستاده و کمین گرفته بودند . ارگ فرمانروای شهر پر رفت و آمدتر از هر زمان دیگر بود یکی از سربازان محکم درب خانه خردمند پیر شهر را می کوبید و در نهایت پیرمرد را با خود به ارگ برد فرمانروای شهر نگاهی به صورت آرام و نگاه متین پیر مرد افکنده و گفت می دانم که گلایه ها در سینه داری اما اکنون زمان این سخن ها نیست به من بگو در این زمان چه راهی در پیش روی ماست . شهر در درون سپاه فراوان دشمن گم خواهد شد . دشمن شهرهای بین راه را به آتش کشیده و سرها بریده است . دیوارها و درهای شهر توان مقاومت زیادی ندارند . هیچ سپاهی هم به کمک ما نخواهد آمد ما هستیم و همین خونخواران پیش روی . لشکر آنها همچون نیزه ایی به سینه شهرمان فرود خواهند آمد.
ریش سفید شهر خنده اش گرفت : فرمانروا پرسید هنگامه جنگ و ستیز است نه جای خنده .
پیرمرد گفت فرمانروایی که می ترسد جان خویش را هم نمی تواند از مرگ نجات دهد چه برسد به مردم بی پناه را.
فرمانروا گفت سپاه دشمن در نزدیکی نیشابور است آن وقت من نهراسم .
ریش سفید گفت در این مواقع هر دو طرف سپاه به فرمانروای خویش و شجاعت او می اندیشند . مردم زندگی و امیدشان را در سیمای شما می بینند و سپاه دشمن هم به فرمانروای خویش .
فرمانروا اگر نباشد نه شهر باقی می ماند و نه سپاه دشمن. ریش سفید ادامه داد راه نجات ما از شمشیر های برهنه دشمن تنها و تنها در به زانو در آوردن فرمانروای آنها خلاصه می شود . شما در درون شهر هستید و آنهم در مرکز شهر و آنها در بیابان و بدون دیوار ، حال فرمانروایی که امنیت ندارد شما هستید یا دشمن ؟.
فرمانروای نیشابور گفت اکنون در اطراف فرمانروای دشمن پنجاه هزار شمشیر بدست حضور دارند چگونه به او دست یابیم . ریش سفید گفت نیشابور شهری بزرگ است بگذار دور شهر حلقه بزنند به این شکل سپاه دشمن پراکنده می شود و تعداد نگهبانان فرمانروای آنان نیز بسیار کم خواهد شد . آن گاه در زمان مناسب عده ایی را با تن پوشهایی همانند سربازان دشمن به سراغ او بفرستید و سپس سر او را بر نیزه کرده بر برج و باروهای شهر بگردانید تا ترس بر جان آنان فرو افتد در غروب همان روز طبل جنگ را به صدا درآورد به گونه ایی که همه حتی سربازان ما هم بدانند فردا کارزار در راه است. فردایش چون سپیده خورشید آسمان دشت را روشن کند سپاهی نخواهید دید.
در همین هنگام رایزنان دربار نیشابور وارد شده و پند و اندرز دادن را آغاز کردند آنها می گفتند جنگ به سود هیچ کس نیست خونریزی دوای درمان هیچ دردی نیست و قتل کردن عذاب دنیوی و اخروی خواهد داشت . فرمانروا رو به ریش سفید شهر کرده و گفت می بینی رایزنان شهر ما را . پیرمرد گفت نوک پیکان سپاه دشمن از همین جا آغاز می شود . فرمانروا با شنیدن این سخن دستور داد رایزنان ابله را به زندان بیفکنند .
اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که : ” جنگ بد است و باید مهربان بود ، درگیری کار بدیست” را رد می کنند ، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت .
چهار روز گذشت دروازه های شهر نیشابور دوباره باز شد ، کشاورزان و باغداران به سوی محل کار خویش بازگشتند و زندگی ادامه یافت .
فرمانروای نیشابور تا پایان زندگی پیرمرد به خانه او می رفت و درس ها می آموخت.
 
یک ذره مثبت فکر کن !!!

یک ذره مثبت فکر کن !!!

یك خانم روسی و یك آقای آمریکایی با هم ازدواج كردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز كردند .
طفلكی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما شوهرش می توانست با زبان روسی با او ارتباط برقرار كند.

یك روز او تنهایی برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود. برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین كرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.

روز دوم او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست كه سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های پالتو اش را باز كرد و به سینه خودش اشاره كرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد.

روز سوم خانم ، طفلك می خواست سوسیس بخرد. او شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد............
.
.
.
.
.
.
.
.
فکر بد نکنید !!! حواستون كجاست ؟
شوهرش انگلیسی صحبت می كرد.
 
دوست واقعی

دوست واقعی

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند. به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان آن که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد .
دوستش با تعجب از او پرسید: بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شنهای صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک میکنی؟
دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وفتی کسی محبتی در حق ما می کند بایدآن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
 

leila2204

عضو جدید
اگر کوسه ها آدم بودند

اگر کوسه ها آدم بودند

برتولت برشت: اگر کوسه ها آدم بودند
دختر كوچولوي صاحبخانه از اقاي "كي " پرسيد:
اگر كوسه ها ادم بودند با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
اقاي كي گفت:البته ! اگر كوسه ها ادم بود ند
توي دريا براي ماهي ها جعبه هاي محكمي ميساختند
همه جور خوراكي توي آن ميگذاشتند
مواظب بود ند كه هميشه پر اب باشد
هواي بهداشت ماهي هاي كوچولو را هم داشتند
براي انكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد
گاهگاه مهماني هاي بزرگ بر پا ميكردند...
چون كه :
گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !!!
براي ماهي ها مدرسه ميساختند
وبه انها ياد ميدادند
كه چه جوري به طرف دهان كوسه شنا كنند !!!
درس اصلي ماهيها اخلاق بود !
به انها مي قبولاند ند كه :
زيبا ترين و باشكوه ترين كار براي يك ماهي اين است كه خود را در تقد يم يك كوسه كند !!!
به ماهي كوچولو ياد ميداد ند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
وچه جوري خود را براي يك اينده زيبا مهيا كنند
اينده يي كه فقط از راه اطاعت به دست ميايد !!!
اگر كوسه ها ادم بودند
در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت
از دندان كوسه تصاوير زيبا ورنگارنگي مي كشيدند
ته دريا نمايشنامه ای روي صحنه مياوردند كه در ان ماهي كوچولو هاي قهرمان
شاد وشنگول به دهان كوسه ها شير جه ميرفتند !
همراه نمايش اهنگهاي محسور كننده اي هم مينواختند كه بي اختيار ماهيهاي كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند ...!
در انجا بي ترديد مذهبي هم وجود داشت كه به ماهيها مي ا موخت :
"زندگي واقعي در شكم كوسه ها اغاز ميشود"
سه قدرت بر جهان حکومت می‌کند : ترس، حرص و حماقت . (انشتین)÷
 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
جند جمله زیبا و پند آموز...

جند جمله زیبا و پند آموز...

لشكر گوسفندان كه توسط يك شير اداره مي‌شود، مي‌تواند لشكر شيران را كه توسط يك گوسفند اداره مي‌شود، شكست دهد. "نارسيس"





براي كشتن يك پرنده يك قيچي كافي ست. لازم نيست آن را در قلبش فرو كني يا گلويش را با آن بشكافي.پرهايش را بزن...خاطره پريدن با او كاري مي كند كه خودش را به اعماق دره ها پرت كند .












هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود ، دري ديگر باز مي شود ولي ما اغلب چنان به دربسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم. "هلن كلر"








براي پخته شدن كافيست كه هنگام عصبانيت از كوره در نرويد






هميشه بهترين راه را براي پيمودن مي بينيم اما فقط راهي را مي پيماييم كه به آن عادت كرده ايم " پائولو كوئليو"



مجنون هنگام راه رفتن كسي را به جز ليلي نمي ديد. روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين كه متوجه شود از بين او و مهرش عبور كرد. مرد نمازش را قطع كرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت: من كه عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو كه عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي كه من بين تو و خدايت فاصله انداختم؟
 

Similar threads

بالا