گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله!

شنبه،بدون وضو خوابیدم:
1شنبه،خنده بلند در جمع:
2شنبه،وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم:
3شنبه،نماز شب را سریع خواندم:
4شنبه،فرمانده در سلام ازمن پیشی گرفت:
5شنبه،ذکر روز رافراموش کردم:
جمعه،تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده کردن به 700صلوات

راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد: در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود/ راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم…


www.jafr.ir
 
آخرین ویرایش:

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
شهیده شاخص بسیج در سال 92

شهیده شاخص بسیج در سال 92











شهیدشاخص زن در سال 92 طاهره هاشمی
نوجوانی چهارده ساله بود که در دفاع از شهر خود آمل
در حمله گروههای کمونیستی وضدانقلاب مستقر در جنگل های شمال کشور
با چهل شهید سر افراز شهر هزار سنگر در ششم بهمن سال 1360 نامش جاودانه شد

[URL="http://shohadamigoyand.persianblog.ir/post/303/"]زندگینامه شهیده[/URL] سیده طاهره هاشمی
 

A.R.A.M.Del

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گویند شهید همت چشمان زیبایی داشت.بخاطر اینکه اصلا به نامحرم و صحنه ی گناه نگاه نکرده بود و شبها در نماز شب بسیار گریه می کرد. وقتی هم که شهید شد، سرش از قسمت زیر چشم جدا شد. خدا چشم های حاج همت را برای خودش می خواست...


شهید حاج ابراهی&#1.jpg

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:

بهترین سلام و رحمت خدا به روان پاک شهید بزرگوار حاج ابراهیم همت

 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهدای کربلای چهار...پشت اون خاک ریز..گمنامانه....تو اون کانال...تو اون رودخانه ...بچه ها! جون دادن رو زمین یه لگدی به زمین می زنی ولی وقتی آب باشه... شل باشه...! برا همینه که مرگه تو آب اجرش ویژه ست...حالا آب باشه، شل باشه، شب تاریک باشه، لباست سیاه باشه، همه چی تو گمنامیه، چه جوری دست و پا بزنی؟ آب می بردت، خیلی ها رو آب برد... خیلی ها جاموندن تا امروز تو رو آب نبره ...تا امروز تو رو خواب نبره...، تاا مروزما رو فتنه نبره...شهدا حاضرن...شهدا ناظرن...شهدا مواظبن...
منبع: روایتگری حاج حسین یکتای عزیز
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اوضاع مجروحين به شدت وخيم بود. در بين همه آنها، وضع يکيشان خيلي بدتر از بقيه بود. رگ هايش پاره پاره شده بود و با اين که سعي کرده بودند زخم هايش را ببندند، ولي خونريزي شديدي داشت. مجروحين را يکي يکي به اتاق عمل مي برديم و منتظر مي مانديم تا عمل تمام شود و بعدي را داخل ببريم.[/FONT]

وقتي که دکتر اتاق عمل اين مجروح را ديد، به من گفت که بياورمش داخل اتاق عمل و براي جراحي آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بياورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.
همان موقع که داشتم از کنار او رد مي شدم تا بروم توي اتاق و چادرم را دربياورم، مجروح که چند دقيقه اي بود به هوش آمده بود به سختي گوشه چادرم را گرفت و بريده بريده و سخت گفت: من دارم مي روم که تو چادرت را در نياوري. ما براي اين چادر داريم مي رويم... چادرم در مشتش بود که شهيد شد.
از آن به بعد در بدترين و سخت ترين شرايط هم چادرم را کنار نگذاشتم".

بر گرفته از وبلاگ امام غریب ...


 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
این همه بی نماز هست

این همه بی نماز هست

می خواست برگرده جبهه.
بهش گفتم: «
پسرم! تو به اندازه سنّت خدمت کردی، بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست. وقت نماز که شد، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم.
دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد.
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: «
این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا، نماز بخونند.»
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. خیلی زیبا، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطق من رو داد
.

شهید سعید با روح


شادی ارواح طیبه شهدا صلوات


با روایت..
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

محبوب ِ من !

به هر که دل بستم، تو دلـــم را شکستی !

هر کجا خواستم دل ِ مضطرب و دردمندم را آرامش دهم،

تو یک باره همه را برهم زدی !

و در طوفان وحشت زای حوادث، رهـــایـم کردی !

تا هیچ آرزویی در دل نپرورم

و به غیر از "تـــــــــو" محبوبی نگیرم ...

تو را بخاطر همه ی این نعمت ها شکر میگویم . . .

» شهید دکتر مصطفی چمران «
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
گناه من نیست
من،از شما جدا مانده‌ام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیده‌ام. من، قصه عروج را از دشت شقایق‌ها نشنیده‌ام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه دیده‌ام. من، حدیث حادثه‌ها را شنیده‌ام.

گناه من نیست
روزگار، نه. زمانه، نه. زمان، زمان غریبی است. غربت یاد شهید غیرت‌های رفته به باد را زنده نمی‌کند. غربت یاد شهید حدیث عشق و جنون را رها نمی‌کند. غربت یاد شهید صحبت سرخ لاله‌ها را هویدا نمی‌کند. غربت یاد شهید ابرهای تیره دل را سپید نمی‌کند وغربت یاد شهید غیرت ما را شعله‌ور نمی‌کند. آری، زمان زمان غریبی است.

گناه من نیست
قرارهای امروزی آوای بی قراران را از یادها برده است، ترانه‌های امروزی ترانه‌ی دلنواز باران جبهه‌ها را از بین برده است. آری! آوای باران به گوشمان نمی‌رسد. عطر سرخ ایثار بویش را از دست داده است.






 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
سلام

خیـــــــــلی ممنون بابت مطالب خوبتون....واقعا هیچ کدوم جایی واسه حرف نمیذاره

چقدر با این همه سادگی.. بیدار و با کمال بودن

فکر میکردم وقتی این مطالب رو میخونم و احساساتی میشم ،اونارو میفهمم

اما......

اما حالا فهمیدم که باید درک کرد

خیلی وقتا یه مطلب ...یه عکس ...یه جمله : عمق و معنایی بالاتر داره

کجای کارم؟؟

پس با این حرفا:

من هنوز به اول جاده هم نرسیدم

دوستان التماس دعا...بد جور

"یا علی"
 

A.R.A.M.Del

عضو جدید
کاربر ممتاز
02800750279606784875.jpg

....
در لشگر 27 محمد رسول الله (ص)
برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد
وقتی شهید شد بچه ها تصمیم گرفتند به تلافی آن همه محبت، پیشانی او را غرق بوسه کنند.
پارچه را که کنار زدند، جنازه بی سر او دل همه شان را آتش زد.
....
« برای شادی روح شهید حاج محمد ابراهیم همت صلوات»:gol:


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز


رسول هدا می‌فرماید: این زندگی دنیا به منزله این است که انسان انگشت خودش را به آب دریا بیندازد و بالا بکشد چقدر از آب دریا برداشته‌اید؟ شما آیا به این رسیده‌ای که چقدر از آب دریا برداشته‌ای؟
باید شما خوب توجه کنید دنیا به منزله آخرت این جور است.

مطالب بیشتر و عکس: سردار شهید عبدالحسین برونسی
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
جرات ...

جرات ...


.
.
.


همه دوست دارند که به بهشت بروند

اما کسی دوست ندارد بمیرد!

بهشت رفتن جرات مردن می خواد!!

و

شـــــهدا چه زیبا تفسیر کردند جرات را ...




 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



ستون گردان به راه افتاد. دشت وسیعی در مقابل ستون ما واقع شده بود. نمی دانستیم به کدام طرف می رویم؛ اما گویی یک هاتف غیبی به ما می گفت: "به راهی که می روید، مطمئن باشید."

ستون گردان دوباره به حرکت درآمد. این بار قلبمان روشن بود. می‌دانستیم کجا می‌رویم. برادر محسن دوباره گوشی بی‌سیم را به دست گرفت. آن را به دهانش نزدیک کرد و گفت: «احمد احمد، محسن».

ـ محسن جان، احمد هستم، بگو. بگو چه کردی؟
ـ احمد جان، ما راه را پیدا کردیم. الآن داریم به سمت هدف، هدف سمنگان حرکت می‌کنیم. تمام.

نماز اول وقت

ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می‌کرد، با رسیدن نیرو‌ها به بالای تپه‌ای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیرو‌ها فریاد زد: «نایستید، بدوید! نماز را به دورو می‌خوانیم. هر کس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را به دورو بخوانید».

یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همان طور که داشتم جلو می‌رفتم، مشغول به نماز شدم.

... خدایا فقط تو را می‌پرستیم و فقط از تو کمک و استعانت می‌طلبیم.

عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان‌ها ذکر می‌گفتند و بدن‌ها هر یک به گونه‌ای در جنبش و جوشش بودند. لحظه‌ای بی‌اختیار از صدای صفیر گلولهٔ خمپاره بر زمین می‌افتادیم.

لحظه‌ای دیگر باز بی‌اختیار، با شنیدن صدای موشک‌های زمانی آر. پی. جی دشمن که بالای سرمان منفجر می‌شد، می‌نشستیم؛ ولی هم نماز می‌خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت. تمام بچه‌ها در‌‌ همان حالت پیشروی، نماز صبحشان را خواندند و در نمازشان خدا را به یاری طلبیدند.


احمدجان محسن کربلایی شد

... محسن وزوایی از خاکریز بالا می‌رود و عمق سپاه دشمن را در بیابان غرب جادهٔ اهواز ـ خرمشهر نظاره می‌کند. در فاصله سیصد متری آنان، دریایی از تانک و زره پوش صف بسته است.

اجرای آتش توپ و خمپاره و تیربارهای دشمن هم لحظه‌ای قطع نمی‌شود. محسن وزوایی گوشی بی‌سیم را جلوی دهان می‌آورد و آغاز حملهٔ سراسری را دستور می‌دهد.

ـ به کلیهٔ گردان‌های محور محرم، به کلیهٔ گردان‌های محور محرم؛ به سمت جلو پیشروی کنید. الله اکبر، الله اکبر!

با فرمان وزوایی، بسیجیان گردان‌های میثم و مقداد از خاکریز جدا شده و پشت سر فرماندهان دلیرشان، شعف و مسعودی، به نیروهای دشمن یورش می‌برند. فریاد الله اکبر، زمین ایستگاه گرمدشت را می‌لرزاند و لحظه‌ای بعد، تانک‌های دشمن در آتش غضب الهی می‌سوزند. دشمن مجبور به عقب نشینی می‌شود.

محسن وزوایی که شخصاً در جلوی صف رزمندگان حرکت می‌کند، هدایت عملیات را به عهده دارد.

با انفجاری ناگهانی، همه جا غرق در‌ گرد و غبار و دود می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند و بیش از همه، قلب عباس شعف تیر می‌کشد. به سمت محسن خیز بر‌می‌دارد، بالای سر او می‌ایستد و نگاهش می‌کند. آن چهرهٔ جذاب و پر ابهت و دوست داشتنی، حالا آرام روی خاک‌ها آرمیده. خم می‌شود، سربند محسن را عقب می‌زند و لب بر پیشانی یار دیرین می‌گذارد.

حالا جسم بی‌جان محسن در آغوش عباس جا گرفته است. اشک پهنای صورت فرماندهٔ گردان میثم را پوشانده، گوشی بی‌سیم را از زمین بر‌می‌دارد و مستأصل، در تماس با قرارگاه فرعی نصر ۲، احمد متوسلیان، فرماندهٔ تیپ ۲۷ را صدا می‌زند.

ـ احمد احمد، شعف.
ـ شعف جان به گوشم. شما پشت این خط چه می‌کنی؟
ـ برادر احمد، محسن وزوایی مفهوم است؟
ـ بله برادر جان بگو.
ـ برادر احمد، محسن... محسن... محسن
ـ شعف جان چی شده؟ چرا چیزی نمی‌گی؟
ـ احمد جان محسن کربلایی شد.

برگرفته از کتاب ققنوس فاتح
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز

یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد
بلند شد اومد جبهه

یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم
یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...

... اجازه گرفت و رفت مشهد
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
توی وصیت نامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...

...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر
گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام
آقا جان چشم به راهم نذار...


... توی وصیت نامه اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود
می گفت امام رضا ع بهم گفته کی و کجا شهید میشم
حتی مکانی هم که امام رضا ع فرموده بود شهید میشی تا حالا ندیده بود...


...روز موعود خبر رسید ضد انقلاب توی یه منطقه است باید بریم سراغشون
فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی خوایم
همه ی بچه ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید
دیدم حمید یه گوشه نشسته و نگاه می کنه
ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟
حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماس هاتون رو بکنید ، اونی که باید منو ببره خودش می بره
خود فرمانده اومد و گفت : حمید تو هم بلند شو بریم ...


... بچه ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم
حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت : خداحافظ
کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه
اما وقتی شهید شد و وصیت نامه اش رو باز کردیم دیدیم
دقیقا توی همون روز ، ساعت و مکانی شهیـد شده که تو وصیت نامه اش نوشته بود...


خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی
راوی : حاج مهدی سلحشور ، همرزم شهید
 
بالا