حرف های عاشقانه

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
متنهای عاشقانه ღ*ღ سرزمین تنهایی ღ*ღ

متنهای عاشقانه ღ*ღ سرزمین تنهایی ღ*ღ


باز دلم گرفت ....آسمان هم نیم نگاهی ابریسیت؟..........انگار آسمان دلش گرفته و بغض دارد!........گلایه های بسیاری دارم .........نمی دانم از کجا آغاز کنم؟.........یا نمی دانم صدایم به تو خواهد رسید........نمی دانم آیا نشسته ای فقط به درد ما آدمها گوش کنی؟...........آرزوهایم یک به یک فنا شدند...........جوابی ندارم........خداوندا نمی دانم اگر آفریده ای چرا اینگونه؟..........خداوندا آیا حکمت توست ؟........گفته ای درد و رنج را آفریدی تا امتحان کرده باشی؟........پس کجاست وعدهء رستگاری و شادیت؟...........کفر گفتن آسان است خداوندامی دانی که کفر نمی گویم اما گلایه دارم از روزگارت؟.........زمین و آسمان از روزگارت به درد آمده اند جوابی نیافتم؟ ...............​
 
آخرین ویرایش:

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهراب گفتی:" زیرباران باید رفت... چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید ".....................چشمها راشستم باز همان را دیدم ............جز دو رنگی و دروغ ..............جز غم و غصه و تلخی هیچ به چشمم نرسید.................پس چه شد آن همه توصیف قشنگت سهراب..............دورهء تلخ فریب ...........دورهء رنگ سیاهی ایست سهراب............دورهء این همه نامردی هاست.............تو اگرمیدانستی! دل آسمان هم از دست بشر می گرید؟.............باز سر می دادی زیر باران باید رفت؟...................
 
آخرین ویرایش:

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگاری پرندهء کوچک آرزوی سفرداشت...........سفر به راههای دور دست را در سر داشت ............بال و پر گشود و پرواز کرد............رفت و رفت............ پرنده ء کوچک تنهای تنها میان تنهایی اسیر گشت ...............حال که اسیر غربت گشت و آرزوی بزرگ خود را نفرین میکند............. حال فقط این جمله برایش مانده ...............اسیر غم و اندوه بودن بهتر است ............از اسیر غربت بودن .........خداوندا کسی را در غربت تلخ اسیر نکن؟
 
آخرین ویرایش:

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زبانم را مهر سکوت و خاموشی بسته ................چشمهای دیگر حتی خودمم را هم نمی تواند ببیند.................نمی دانم راه می روم یا بی راهه ..............اما همین برایم بس است که قدمهایم هنوز رمقی دارند................چقدر سرد و تاریک است ............چقدر بی روح ............زندگی واقعا چیست و از ما چه می خواهد............ جوابی برای این سوال هنوز نیافته ام؟؟؟؟؟
 
آخرین ویرایش:

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش میشد یک بار در زندگی............ فقط.......... ۱بار........... مرا درکم کنی؟.............نمی دانم با چه زبانی بگویم ...........یا بلد نیستم بگویم .........فرقی ندارد.........بدان من دوست دارم .........برای رسیدن به تو راه آسانی را طی نکرده ام ...........بهای تو را به هیچ چیز عوض نمی کنم...............اما مرا اینگونه باور کمی سرد و کمی گرمم ..........کمی عاشق .........کمی دلسرد..........کمی غمگین ...........کمی شادم ............مرا اینگونه باور کن
 
آخرین ویرایش:

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهای تنها مانده ام........... اندر خم این دنیا مانده ام...........با کوله باری از غصه و غم..........با یک دل شکسته..........برای رسیدن به باور زندگی تلاش میکنم..................اما هنوز برای رسیدن راه را نیافته ام...........نمی دانم آیا راه همین بی راهه هست.......یا.........من در خم این بی راهه اسیر گشته ام
 

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت اتاقم را دوست دارم........و آنرا حتی با صدای ترکیدن بغضم نخواهم شکست........بغضم را فرو خواهد خورد .........اما سکوت را ادامه خواهم داد.........تاریکی مطلق اتاقم را با هیچ نوری از بین نخواهم برد.......... حتی با برق نگاهم.........چشم هایم را مدت هاست به روی همه چیز بسته ام.......چرا که تاریکی اتاقم کمرنگ نشود...........
 

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا نمی دانم چرا از تمام خوشی هایت............ سهم ما از زندگی فقط تلخی و اندوه گشته ...........صد ها بار زمین خوردیم و به امید بار بعدی........... شاید دستی به سوی ما دراز شود .............اما هز بار با اشک و آه بلند شدیم...........خداوندا پس کجاست دستان تو که ما را بلند کند........... به خوشبختی.... شادی ......سوق دهد......از غم و اندوه برهاند................
 

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گام بر می دارم و می رومبه هر کجا شود جز اینجااینجا که همه لحظه هایش بوی غربت,غم,اندوه می هد.می روم شاید پایان اینگونه نباشداما این بار می خواهم پایانش را خودم بنویسم.در همه زندگی ام به این باور رسیده امکه زندگی یک بازی بیش نیستپس حال نوبت من است تا بازی را به سود خود به پایان برسانم.چه خوش باشد و چه بد باشد.به هر حال نامش را قسمت خواهند خواند؟؟؟؟؟
 

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداوندا مانده ام از چه بگویم ........چگونه گله کنم.........از کدامین لحظه و از کدام زندگی بگویم........گلایه ها دارم خداوندا........اما نمی دانم خواهی شنید.......جوابی می خواهم چه کسی باید پاسخ گو باشد خدوند........ا
 

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی نالم من دردم ..........نمی گریم من از حالم.......... ولیکن درد دارم اشک دارم من.........دلم از غصه خون گشت و زبانم ساکت و خاموش.........خداوندا کجا رفتی.........چرا با من چنین کردی.........خداوندا ببخشایم اگر نابندگی کردم........تو عفوم کن .........تو شادم کن..........
 

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندانی در آرزوی پر کشودن و رفتن به آنسوی میله ها..........زندانی دیگر از قفس تنگ و تاریکش خسته شده بود.......... به دنبال راهی برای نجات و پر گشودن بود.......... تا شاید راهی به آنسوی امید و آرزوهایش یابد.......... غافل از اینکه تنها جای امن و آرام برای او ............همین زندان و قفس تنگ و تاریکش بود..........غافل از اینکه این دنیا دیگر آن جای امید و آرزوهایش نیست........... او نمی داند چه بر سر این دنیا آمده...........هنوز به خیال خود دنیا را رنگین و زیبا می بیند...........برای خود چه خوابهایی که ندیده است............ در همین افکار غوطه ور بود.........پرنده ای پر گشود راه خود را کج کرد..........انگار پرنده کوچک به او پناه آورده بود......... قلب کوچک پرنده در دستان زندانی آنچان می تپید..........زندانی سراغ دنیا و زیبایی هاش را از او گرفت......... پرنده کوچک بالهایش را گشود و به زندانی گفت....... بالهایم از آن تو و به جای آن قفس تنگ و تاریکت از آن من باشد.........تو پر بگشا و برو مرا بال و پری نیاز نیست.........و من در قفس تو آرام می گیرم.........
 

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداوندا از آن می ترسم که روزی رسد....که تمام آرزوهایم را همچو گلی پژمرده ببینم................. خداوندا مگذار زیر قطرات باران چون ذره ای خاک له شوم و از پا در آیم....خداوندا مگذار غم و اندوه باورهای مرا به بی راهه بکشند................. خداوندا دستهایم را برای کمک به سویت دراز کرده ام.... مگذار حمکت و قسمتت را چون جبر ببینم...................... خداوندا گوش کن با تو می گویم و از تو می خواهم....................................
 

ایلیا33

عضو جدید
انســان ها هر از چند گاهـي ، از جايي مي اُفتند .
از پـا ...
از نــــفـــس ...
از لَبـه پــــرتگاه ...
ازاين ور بوم ...
از دماغــِ فيل ...
از چالـه به چاه ...
از عـــرش به فرش ...
اَز چــــشـــــم ...
اَز چـــــــشـــــم ...
اَز چــــــــــشـــــــــم ...
 

ایلیا33

عضو جدید
شــده بالشتونو بغل کنين و يه دل سيــر بلند بلند گريه کنــين

براي اينکه کــسي هم صداتونو نشنوه بالــشو بگيــرين جلو دهنــتون
بــعدش يکي با حــرفاش آرومتــون کنه.

اون وقته که حــس مي کنيــن
چــقدر خوشبخــتين که اون يک نــفر رو داري
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همین و تمام

یه طرف شلوار و پیرهن، یه طرف جوراب پاره ام

هیچی انگار سرجاش نیس، حتا حال روزگارم

پنجره غبار گرفته ، کاپشنم قد تنم نیس

خیلی لاغر شدم ، انگار هیچی تو بدنم نیس

دستی که اینجا که مثل دستی که دست خدا نیس

دستی که به دستای من بگه خندهاتو بنویس

دل هم نفس با دس میگه خندها تو بنویس

ناگه دیدم چشام گریست او هم گفت بنویس بنویس

خدا چه کنم از چی؟ از کی؟ از کدوم خندهام نویسم

ناگه لب خندیدو مغز هم گفت بنویس بنویس

مینویسم از خود از گریستن های بی خود

مینویسم از عشق..

ا چرا خودکار خط نمیده ، باز هم به مرامش فقط اون گفت ننویس ننویس
yas
 

sariii

کاربر بیش فعال
[FONT=&quot]از تکرار دوستت دارم خسته شدم!
کمی هم
تو بگو تا من ناز کنم !
نترس! باورم نمی شود..[/FONT]​

 

sariii

کاربر بیش فعال
[FONT=&quot] خیلی دارم سعی میکنم اینو به خودم بقبولونم..... باید موفق بشم:

بــی تفــاوت بـــاش . . .
به جهــنم!
مگـر دریــا مُــرد از بی بــارانی ؟!. [/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
 
بالا