بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
این دل ما چه مرگش هست
جای دگر نمیشود
گفت که میخواره نیی
رفتم میخواره شدم
بعدش برگشت و گفت ما به میخواره ها دختر نمیدیم .
زد به زیر گریه و گفت خانم ما مچل
گفت سخن کوتاه سعدیا جای دگر نمیشود


شعر سپید چرند اثر استاد مقصود دفترسوم
---------------------
سلام بر برو بچ
ذوق زده نشید که اصلا دلمون واستون تنگ نشده بود
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
این دل ما چه مرگش هست
جای دگر نمیشود
گفت که میخواره نیی
رفتم میخواره شدم
بعدش برگشت و گفت ما به میخواره ها دختر نمیدیم .
زد به زیر گریه و گفت خانم ما مچل
گفت سخن کوتاه سعدیا جای دگر نمیشود


شعر سپید چرند اثر استاد مقصود دفترسوم
---------------------
سلام بر برو بچ
ذوق زده نشید که اصلا دلمون واستون تنگ نشده بود
:w02:
سلام
و شب بخیر
من دارم کرکره رو کم کم می کشم پایین:thumbsup2:
سلام:gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
مرغتو عشقه :w21:
حال معشوقک کوچک ما چطوره یاسمنیا
بهش خوب برس نذار بره تو جوی
بهش بگو امتحونها که تموم شد اونجان دیگه چیزی به لحظه های وصال نمونده :biggrin:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
این دل ما چه مرگش هست
جای دگر نمیشود
گفت که میخواره نیی
رفتم میخواره شدم
بعدش برگشت و گفت ما به میخواره ها دختر نمیدیم .
زد به زیر گریه و گفت خانم ما مچل
گفت سخن کوتاه سعدیا جای دگر نمیشود


شعر سپید چرند اثر استاد مقصود دفترسوم
---------------------
سلام بر برو بچ
ذوق زده نشید که اصلا دلمون واستون تنگ نشده بود
سلام مقصود جان خوبی ؟ خالت نمیکشی ... :دی
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
به به حالا بگو نمیدونم پیامه نور فلان :دی



سلام فروهر گل خوبی ؟
چه خبرا ؟خوش میگذره ؟
مسواک را هر روز به یادت شب وروز میزنم
انگاه که مسواک را در دهان بالا و پایین میکنم قلب کوچکم به هوای دیدنت پر میکشد اما افسوس که تو هیچگاه نیستی اشک از چشمانم جاری میشود .کاش میشد بار دیگر می امدی و پرده گوشهایم باز با اهنگ صدایت که خنده کنان میگفت مسواک یادتون نره به رقص در می امد .:biggrin:
------------------------------------------------
حمیدی سلام عزیزم چطوری خوش تیپ
دلم برات یه ذره شده
:cry:
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
به به حالا بگو نمیدونم پیامه نور فلان :دی



سلام فروهر گل خوبی ؟
چه خبرا ؟خوش میگذره ؟
ها من گفتم؟:surprised:
خب همون 7 فصلم زیادتر از 4 صفحه جزوست :d
مرغتو عشقه :w21:
حال معشوقک کوچک ما چطوره یاسمنیا
بهش خوب برس نذار بره تو جوی
بهش بگو امتحونها که تموم شد اونجان دیگه چیزی به لحظه های وصال نمونده :biggrin:
:w15::w15::w15:
سلام میرسونه
آرزو بر جوانان عیب نیست:thumbsup2:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
بچه ها من هم برم امتحونها شروع شده باید صبح زود بیدار بشم
خیلی خوشحالیدیم دیدیمتون
شبتون پر فروغ
خوابهایی سرشار از خوبی بینید
و از خدا براتون میخواهم هیچگاه شما رو شرمنده ورقه امتحانتون نکنه .دوستتان داریم فراوان فراوان
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
جدی مسواک میزدی ؟ الان چند درجه دیگه ترفیع بگیری به مقام رفیع جیگر نایل میشی :دی ( میشی جیگر رابع )
به به ...به به .. دیگه نمیخواد خجالت بگشی :دی
قربونت خودت خوبی ؟ چه خبرا ؟
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها من هم برم امتحونها شروع شده باید صبح زود بیدار بشم
خیلی خوشحالیدیم دیدیمتون
شبتون پر فروغ
خوابهایی سرشار از خوبی بینید
و از خدا براتون میخواهم هیچگاه شما رو شرمنده ورقه امتحانتون نکنه .دوستتان داریم فراوان فراوان
چه دعای قشنگی کردی:redface:
:gol:
بچه ها منم برم شب خوش:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دینگ دینگ ...
مسافرین محترم توجه فرمایید، کاپیتان محمد صادق هستم از کادر پرواز هواپیمایی امتحانات پایان ترم دانشگاه ... :D:cool::D
وضعیت جوی بسیار بسیار خوبی رو براتون اعلام میکنم (آسمانی ابری و بارانی، همراه با طوفانهای رعدآسا و رعد و برق ... :D)
دوستان عزیز توجه فرمایید، لطفا در جای خود نشسته و کمربندهای خود را ببندید، تا چند روز دیگر هواپیمای ایرباس (امتحانات) از باند فرودگاه (دانشگاه) به پرواز درمی آید، پس لطفا بر روی صندلیهای خود نشسته و آرامش خود را کاملا حفظ نمایید، همچنین خواهشمندم کلی وسایل الکترونیکی از جمله موبایل، mp3 پلیر و ... را برای حفظ امنیت پرواز خاموش کرده و استفاده ننمایید ... :D
مسافرین عزیز در صورت افت فشار خون و یا حالت تهوع در هنگام پرواز (جلسه امتحان)، میتوانید از پاکتهای مخصوص تهوع (نوشتن نامه فدایت شوم برای استاد محترم در زیر برگه) استفاده نموده و فقط و فقط آرامش خود را حفظ نمایید... :D
همچنین مسافرین عزیز توجه فرمایید که در زیر صندلیهای شما عزیزان یک اهرم چتر نجات قرار دارد (نگاه کردن به برگه مخ کلاس)، در صورتی که به هر نحوی احساس خطر کردید میتوانید با کشیدن این اهرم اجیکت کرده و از هواپیما به صورت معجزه آسایی به بیرون پرتاب شوید تا چتر نجات (بروی برگه نفر کناری) برایتان باز شود... :D
همچنین باز هم درصورتی که درطول این سفر احساس استرس یا ترس نمودید میتوانید از خدمه و مهمانداران (مراقبین و اساتید محترم و محترمه) عزیزی که در طول سفر درکنار شما و مراقب شما و ایمنی شما هستند، کمک خواسته و رفع اشکال نمایید ... :D
همچنین در دو طرف هواپیما (سالن امتحان) درب و پنجره های اضطراری قرار دارد، در صورتی که احساس کردید به هیچ عنوان قادر به تحمل فضای پرواز در سوالات امتحانی را ندارید، میتوانید از این پنجره های اضطراری برای خودکشی و از درب خروجی اضطراری (برای حذف درس) استفاده نمایید ... :D
مسافرین محترم از صمیم قلب برای شما سفری خوب و خوش و پر نمره ای را آرزومندم و از خداوند متعال خواستارم که بدون هیچ نقص فنی یا خرابی در موتور هواپیما (نمره ندادن استاد) و یا سقوط و سانحه ی هوایی (مردود یا مشروطی) این سفر پر مخاطره را به پایان رسانده و از سفر خود لذت ببرید. :):D
دینگ دینگ ... :D:D:D
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
دینگ دینگ ...
مسافرین محترم توجه فرمایید، کاپیتان محمد صادق هستم از کادر پرواز هواپیمایی امتحانات پایان ترم دانشگاه ... :D:cool::D
وضعیت جوی بسیار بسیار خوبی رو براتون اعلام میکنم (آسمانی ابری و بارانی، همراه با طوفانهای رعدآسا و رعد و برق ... :D)
دوستان عزیز توجه فرمایید، لطفا در جای خود نشسته و کمربندهای خود را ببندید، تا چند روز دیگر هواپیمای ایرباس (امتحانات) از باند فرودگاه (دانشگاه) به پرواز درمی آید، پس لطفا بر روی صندلیهای خود نشسته و آرامش خود را کاملا حفظ نمایید، همچنین خواهشمندم کلی وسایل الکترونیکی از جمله موبایل، mp3 پلیر و ... را برای حفظ امنیت پرواز خاموش کرده و استفاده ننمایید ... :D
مسافرین عزیز در صورت افت فشار خون و یا حالت تهوع در هنگام پرواز (جلسه امتحان)، میتوانید از پاکتهای مخصوص تهوع (نوشتن نامه فدایت شوم برای استاد محترم در زیر برگه) استفاده نموده و فقط و فقط آرامش خود را حفظ نمایید... :D
همچنین مسافرین عزیز توجه فرمایید که در زیر صندلیهای شما عزیزان یک اهرم چتر نجات قرار دارد (نگاه کردن به برگه مخ کلاس)، در صورتی که به هر نحوی احساس خطر کردید میتوانید با کشیدن این اهرم اجیکت کرده و از هواپیما به صورت معجزه آسایی به بیرون پرتاب شوید تا چتر نجات (بروی برگه نفر کناری) برایتان باز شود... :D
همچنین باز هم درصورتی که درطول این سفر احساس استرس یا ترس نمودید میتوانید از خدمه و مهمانداران (مراقبین و اساتید محترم و محترمه) عزیزی که در طول سفر درکنار شما و مراقب شما و ایمنی شما هستند، کمک خواسته و رفع اشکال نمایید ... :D
همچنین در دو طرف هواپیما (سالن امتحان) درب و پنجره های اضطراری قرار دارد، در صورتی که احساس کردید به هیچ عنوان قادر به تحمل فضای پرواز در سوالات امتحانی را ندارید، میتوانید از این پنجره های اضطراری برای خودکشی و از درب خروجی اضطراری (برای حذف درس) استفاده نمایید ... :D
مسافرین محترم از صمیم قلب برای شما سفری خوب و خوش و پر نمره ای را آرزومندم و از خداوند متعال خواستارم که بدون هیچ نقص فنی یا خرابی در موتور هواپیما (نمره ندادن استاد) و یا سقوط و سانحه ی هوایی (مردود یا مشروطی) این سفر پر مخاطره را به پایان رسانده و از سفر خود لذت ببرید. :):D
دینگ دینگ ... :D:D:D

:w15::w15:
آهان.حالا فهمیدم محمد صادق کجاست...:lol:
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
دینگ دینگ ...
مسافرین محترم توجه فرمایید، کاپیتان محمد صادق هستم از کادر پرواز هواپیمایی امتحانات پایان ترم دانشگاه ... :D:cool::D
وضعیت جوی بسیار بسیار خوبی رو براتون اعلام میکنم (آسمانی ابری و بارانی، همراه با طوفانهای رعدآسا و رعد و برق ... :D)
دوستان عزیز توجه فرمایید، لطفا در جای خود نشسته و کمربندهای خود را ببندید، تا چند روز دیگر هواپیمای ایرباس (امتحانات) از باند فرودگاه (دانشگاه) به پرواز درمی آید، پس لطفا بر روی صندلیهای خود نشسته و آرامش خود را کاملا حفظ نمایید، همچنین خواهشمندم کلی وسایل الکترونیکی از جمله موبایل، mp3 پلیر و ... را برای حفظ امنیت پرواز خاموش کرده و استفاده ننمایید ... :D
مسافرین عزیز در صورت افت فشار خون و یا حالت تهوع در هنگام پرواز (جلسه امتحان)، میتوانید از پاکتهای مخصوص تهوع (نوشتن نامه فدایت شوم برای استاد محترم در زیر برگه) استفاده نموده و فقط و فقط آرامش خود را حفظ نمایید... :D
همچنین مسافرین عزیز توجه فرمایید که در زیر صندلیهای شما عزیزان یک اهرم چتر نجات قرار دارد (نگاه کردن به برگه مخ کلاس)، در صورتی که به هر نحوی احساس خطر کردید میتوانید با کشیدن این اهرم اجیکت کرده و از هواپیما به صورت معجزه آسایی به بیرون پرتاب شوید تا چتر نجات (بروی برگه نفر کناری) برایتان باز شود... :D
همچنین باز هم درصورتی که درطول این سفر احساس استرس یا ترس نمودید میتوانید از خدمه و مهمانداران (مراقبین و اساتید محترم و محترمه) عزیزی که در طول سفر درکنار شما و مراقب شما و ایمنی شما هستند، کمک خواسته و رفع اشکال نمایید ... :D
همچنین در دو طرف هواپیما (سالن امتحان) درب و پنجره های اضطراری قرار دارد، در صورتی که احساس کردید به هیچ عنوان قادر به تحمل فضای پرواز در سوالات امتحانی را ندارید، میتوانید از این پنجره های اضطراری برای خودکشی و از درب خروجی اضطراری (برای حذف درس) استفاده نمایید ... :D
مسافرین محترم از صمیم قلب برای شما سفری خوب و خوش و پر نمره ای را آرزومندم و از خداوند متعال خواستارم که بدون هیچ نقص فنی یا خرابی در موتور هواپیما (نمره ندادن استاد) و یا سقوط و سانحه ی هوایی (مردود یا مشروطی) این سفر پر مخاطره را به پایان رسانده و از سفر خود لذت ببرید. :):D
دینگ دینگ ... :D:D:D
:w15:
اینو خودت نوشتی؟
بچه به جای این کارا بشین سر درست:w02:
:w27:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دینگ دینگ ...
مسافرین محترم توجه فرمایید، کاپیتان محمد صادق هستم از کادر پرواز هواپیمایی امتحانات پایان ترم دانشگاه ... :D:cool::D
وضعیت جوی بسیار بسیار خوبی رو براتون اعلام میکنم (آسمانی ابری و بارانی، همراه با طوفانهای رعدآسا و رعد و برق ... :D)
دوستان عزیز توجه فرمایید، لطفا در جای خود نشسته و کمربندهای خود را ببندید، تا چند روز دیگر هواپیمای ایرباس (امتحانات) از باند فرودگاه (دانشگاه) به پرواز درمی آید، پس لطفا بر روی صندلیهای خود نشسته و آرامش خود را کاملا حفظ نمایید، همچنین خواهشمندم کلی وسایل الکترونیکی از جمله موبایل، mp3 پلیر و ... را برای حفظ امنیت پرواز خاموش کرده و استفاده ننمایید ... :D
مسافرین عزیز در صورت افت فشار خون و یا حالت تهوع در هنگام پرواز (جلسه امتحان)، میتوانید از پاکتهای مخصوص تهوع (نوشتن نامه فدایت شوم برای استاد محترم در زیر برگه) استفاده نموده و فقط و فقط آرامش خود را حفظ نمایید... :D
همچنین مسافرین عزیز توجه فرمایید که در زیر صندلیهای شما عزیزان یک اهرم چتر نجات قرار دارد (نگاه کردن به برگه مخ کلاس)، در صورتی که به هر نحوی احساس خطر کردید میتوانید با کشیدن این اهرم اجیکت کرده و از هواپیما به صورت معجزه آسایی به بیرون پرتاب شوید تا چتر نجات (بروی برگه نفر کناری) برایتان باز شود... :D
همچنین باز هم درصورتی که درطول این سفر احساس استرس یا ترس نمودید میتوانید از خدمه و مهمانداران (مراقبین و اساتید محترم و محترمه) عزیزی که در طول سفر درکنار شما و مراقب شما و ایمنی شما هستند، کمک خواسته و رفع اشکال نمایید ... :D
همچنین در دو طرف هواپیما (سالن امتحان) درب و پنجره های اضطراری قرار دارد، در صورتی که احساس کردید به هیچ عنوان قادر به تحمل فضای پرواز در سوالات امتحانی را ندارید، میتوانید از این پنجره های اضطراری برای خودکشی و از درب خروجی اضطراری (برای حذف درس) استفاده نمایید ... :D
مسافرین محترم از صمیم قلب برای شما سفری خوب و خوش و پر نمره ای را آرزومندم و از خداوند متعال خواستارم که بدون هیچ نقص فنی یا خرابی در موتور هواپیما (نمره ندادن استاد) و یا سقوط و سانحه ی هوایی (مردود یا مشروطی) این سفر پر مخاطره را به پایان رسانده و از سفر خود لذت ببرید. :):D
دینگ دینگ ... :D:D:D
:biggrin::biggrin::biggrin:
بشین سر دستت بچه
 

farvahar_665

عضو جدید
کوچولای خوشگل بشینید تا براتون قصه بگم


ديوانگان
تاريكي و نور بود؛ بينا و كور بود. زن و شوهري بودند كه عقلشان پارسنگ برمي داشت. اين زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و براي پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر كوچكتر كه اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود. ر
روزي از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شكر خدا آن قدر زنده ماندم كه شماها را روپاي خودتان بند ديدم. خواهرهايت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. براي برادرت زن خوشگلي گرفتم و سرشان را گذاشتم رو يك بالين. ديگر آرزويي ندارم به غير از اينكه براي تو هم زني بگيرم و به زندگيت سر و ساماني بدهم.» ر
قباد گفت «من زن بگير نيستم؛ مي خواهم تك و تنها زندگي كنم.» ر
مادرش گفت «اين حرف را نزن تو را به خدا؛ زمين به مرد بي زن نفرين مي كند. اگر مي خواهي شيرم را حلالت كنم بايد زن بگيري.» ر
و آن قدر اين حرف ها به گوش پسر خواند كه او را راضي كرد و دختر خوش بر و بالايي براش دست و پا كرد و با هم دست به دستشان داد. ر
زن قباد با اينكه كمي چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقيه اهل خانه در صلح و صفا زندگي مي كرد. يك روز سرگرم آب و جاروي حياط بود كه يك دفعه تلنگش در رفت و در همين موقع بزي كه توي حياط بود بع بع كرد. زنك خيال كرد بز فهميده كه تلنگ او در رفته. رفت جلو و به بزي گفت «اي بز بيا سياه بختم نكن. قول بده اين قضيه پيش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بويي نبرد, در عوض, من هم گوشواره هايم را به گوشت مي كنم و النگوهايم را به دستت.» ر
بز باز بع بع كرد و ريش جنباند. ر
زن گفت «قربان هر چه بز چيز فهم است.» ر
و زود رفت گوشواره هاش را كرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش. ر
در اين ميان مادرشوهرش سر رسيد و ديد به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو. گفت «كه به گوش و دست اين بز گوشواره و النگو كرده.» ر
زن دويد جلو. گفت «مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بين خودمان بماند. داشتم حياط را رفت و روب مي كردم كه يك دفعه تلنگم در رفت. بز شنيد و بع بع كرد. رفتم پيشش و خواهش كردم اين راز بين من و او بماند و جايي درز نكند. او هم قبول كرد و من گوشواره ها و النگوهايم را دادم به او كه اين قضيه را جايي بازگو يكند. تو را به خدا شما هم به او بگو كه آبرويم را پيش كس و ناكس نبرد و رازم را فاش نكند و به پدرشوهرم نگويد.» ر
مادرشوهر رفت پهلوي بز و گفت «اي بز! به هيچكي نگو كه تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پيرهن گلدارم را تنت مي كنم و چادر ابريشمي ام را مي بندم به كمرت.» ر
بز بع بع كرد و مادرشوهر رفت پيرهن گلدار و چادر ابريشميش را آورد پوشاند به بز. ر
در اين بين پدرشوهر زن سر رسيد و پرسيد «اين چه مسخره بازي اي است كه درآورده ايد؟ چرا رخت كرده ايد تن بزي و زلم زيمبو بسته ايد به او؟» ر
بز بع بع كرد. مادرشوهرش گفت «اي داد بي داد! به اين هم گفت.» ر
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت «كاريت نباشه! عروسمان سرفيد و بز فهميد او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز كه قضيه بين خودشان بماند؛ اما بز نتوانست اين سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پيرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با اين چيزها سرگرمش كرديم كه به كس ديگري نگويد. حالا هم كه خودت ديدي خنگ بازي درآورد و به تو هم گفت.» ر
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت «آفرين بزي! اگر به كسي چيزي نگويي من كفش هاي ساغريم را كه تازه خريده ام مي كنم پاي تو.» ر
و رفت كفش هاش را آورد و به پاي بز كرد. ر
در اين موقع برادرشوهر زن از راه رسيد. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسيد «اين كارها چه معني مي دهد؟» ر
ماجرا را براش شرح دادند و او هم كلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز. ر
حالا بيا و تماشا كن! بز گوشواره به گوش, پيرهن به تن, چادر به كمر, النگو به دست, كفش به پا و كلاه به سر ايستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسي به او مي گفتند «اي بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگويي كه تلنگ زنش در رفته كه بي برو برگرد سه طلاقه اش مي كند و از خانه مي اندازدش بيرون.» ر
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر كدام با خواهش و تمنا به بز سفارش مي كردند كه اين راز را پيش قباد فاش نكند كه قباد سر رسيد و همين كه بز را به آن وضع ديد, پرسيد «چرا بز را به اين ريخت درآورده ايد؟» ر
مادرش گفت «چيزي نيست! اتفاقي است كه افتاده و ديگر هيچ كاريش نمي شود كرد. فقط بين خودمان بماند. زنت داشت تو حياط آب و جارو مي كرد كه يك دفعه از جايي صدايي درآمد. بز فهميد صدا از كجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز كه قضيه فيصله پيدا كند و خبر جايي درز نكند. در اين موقع من رسيدم و همين كه فهميدم حيثيت عروسم در خطر است, معطل نكردم و تند رفتم پيرهن و چادرم را آوردم كردم تنش كه راضي بشود و راز عروسم را فاش نكند. پدر و برادرت هم يكي بعد از ديگر آمدند و وقتي ديدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم كفش و كلاهشان را پيشكش بز كردند. همه اين كارها را كرديم كه بز چفت و بست دهنش را محكم كند و حقيقت را به تو نگويد؛ اما شك نداشته باش كه اين جور وصله هاي ناجور به زن تو نمي چسبد و صدا از زنت درنيامده و بز عوضي شنيده.» ر
وقتي قباد اين حرف ها را شنيد, از غصه دود از كله اش بلند شد. گفت «ديگر نمي توانم بين شما ديوانه ها زندگي كنم. اينجا مبارك خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.» ر
آن وقت از خانه زد بيرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجراي زن و كس و كارش را براي آن ها تعرف كرد و آخر سر گفت «حالا شما بگوييد من با اين ديوانه ها چه كار كنم؟» ر
مادرزنش گفت «دل ما هم از دست دخترمان و فك و فاميل تو خون است و نمي دانيم با اين ديوانه ها چه كار كنيم؛ اما چرا بز را نكشتي كه اين همه آبروريزي بار نياورد؟» ر
پدرزنش گفت «غلط نكنم عقل داماد ما هم مثل عقل كس و كارش پارسنگ مي برد. يك بز پيش كس و ناكس آبرويش را دارد مي برد؛ آن وقت زن و زندگيش را ول كرده آمده اينجا و از ما مي پرسد چه كار كند.» ر
قباد گفت «من ديگر نمي توانم در ميان شما ديوانه ها زندگي كنم. از اين شهر مي روم به يك شهر ديگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمي گردم؛ والا هيچ وقت پايم را تو اين شهر نمي گذارم و همان جا مي مانم.»ر
اين را گفت و گيوه هايش را وركشيد و بي معطلي راه افتاد. ر
رفت و رفت تا رسيد به شهري در آن ور كوه. كمي در بازار و كوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سكوي خانه اي نشست. ر
در اين موقع يكي از تو خانه آمد بيرون و ديد مرد غريبه اي نشسته رو سكو. بعد از سلام و احوالپرسي دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و يك كاسه آش شب مانده آورد براش. ر
قباد ديد كاسه از بيرون خيلي بزرگ است؛ اما از تو قد يك فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر كشيد و رفت تو نخ كاسه. خوب زير و روش را وارسي كرد. فهميد از روزي كه در اين كاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلي و كم كم كاسه از تو شده قد يك فنجان. ر
قباد كاسه را برد لب جو. اول خوب ريگ مال و گل مالش كرد, بعد آن را پاك و پاكيزه شست و برگشت كاسه را داد دست صاحبش. صاحب كاسه مات و مبهوت به كاسه نگاهي انداخت و سراسيمه دويد تو حياط و فرياد زد «كاسه گشادكن آمده! خانه آباد كن آمده!»
 

farvahar_665

عضو جدید
اهل خانه و در و همسايه ها مثل مور و ملخ ريختند بيرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همين كه از ماجرا مطلع شدند سراسيمه رفتند كاسه هاشان را آوردند پيش قباد. گفتند «هر قدر مزد بخواهي مي دهيم؛ كاسه هاي ما را گشاد كن.» ر
بگذريم! قباد چند روزي در آن شهر ماند. مردم از اين خانه و آن خانه كاسه هاشان را مي آوردند پيشش و او هم كاسه ها را مي برد لب جوي آب براشان گشاد مي كرد و مزد مي گرفت. آخر سر از اين وضع خسته شد. با خود گفت «اين ها از كس و كار من ديوانه ترند.» ر
و راه افتاد طرف يك شهر ديگر. ر
چله زمستان به شهري رسيد كه همه اهالي آن از زور سرما مثل بيد مي لرزيدند و آه و ناله مي كردند و هر كس براي مقابله با سرما دست به كار عجيب و غريبي زده بود. عده اي وسط لحافشان را سوراخ كرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور كمرشان را محكم بسته بودند. عده ديگري ديگ آب بار گذاشته بودند و زيرش آتش مي كردند كه آب بجوش بيايد و بخار آب گرمشان كند. تعدادي هم گل داغ مي كردند و به بدنشان مي ماليدند. ر
خلاصه! غوغايي برپا بود و هر كس يك جور با سرما دست و پنجه نرم مي كرد. ر
قباد به خانه اي رفت. با چوب كرسي ساخت و از پنبه و كرباس لحاف بزرگي دوخت و از هيزم زغال درست كرد و كرسي گرم و نرمي راه انداخت. اهل خانه, كوچك و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپيدند زير كرسي و تازه فهميدند گرم شدن يعني چه! ر
طولي نكشيد كه خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالي شهر رسيد. مردم دسته دسته آمدند پيش قباد. پولي خوبي دادند به او كه براي آن ها هم كرسي بسازد. ر
قباد پول هاش را تبديل كرد به سكه طلا و با خود گفت «اين ها هم از همشهري هاي من ديوانه ترند.» ر
باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسيد به شهري و ديد مردم جلو خانه اي جمع شده اند و جار و جنجال عجيب و غريبي راه افتاده است. جلوتر كه رفت فهميد عروس آورده اند كه ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در كوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله اي برپا شده. خانواده عروس مي گويد بايد سردر خانه را خراب كنند تا عروس برود تو و خانواده داماد مي گويد چرا آن ها بايد سردرشان را خراب كنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش كمي كوتاه بشود و راحت برود تو حياط. ر
قباد گفت «صد اشرفي به من بدهيد تا عروس را صحيح و سالم و بي دردسر ببرم تو خانه, طوري كه نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود.» ر
عده اي گفتند «اين كار شدني نيست.» ر
عده اي ديگر گفتند «اگر شدني باشد ما حرفي نداريم.» ر
و باز شروع كردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول كردند حل اين مشكل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطي كه اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفي صرف نظر كند و هيچ ادعايي نداشته باشد. ر
قباد رفت پشت عروس ايستاد و بي هوا يك پس گردني محكم زد به او. عروس گفت «آخ !» و سرش را خم كرد و از در پريد تو. ر
مردم بنا كردند به شادي و پايكوبي. قباد هم صد اشرفي گرفت و راهي شهر ديگري شد. ر
دم دماي روز سوم رسيد به شهري و در همان كوچه اول ديد در خانه اي باز است و مردم شانه به شانه ايستاده اند و يك زن و دختر دارند زارزار گريه مي كنند. ر
قباد رفت جلو و پرسيد «چه خبر است؟» ر
گفتند «دختر فرماندار رفته پنير از كوزه در بياورد, دستش تو كوزه گير كرده. مشگل را با داناي شهر در ميان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بيشتر وجود ندارد يا بايد كوزه را بشكنيد, يا بايد دست دختر را ببريد. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است يكي از آن ها را ببرند.» ر
قباد پرسيد «آن زن و دختر چرا شيون و زاري مي كنند؟» ر
جواب دادند«فرماندار فرستاده دنبال قصاب كه بيايد دست دختر را قطع كند؛ مادر و خواهر دختر هم گريه مي كنند.»ر
قباد گفت «من دست دختر را طوري از كوزه در مي آورم كه نه كوزه بشكند و نه دستش صدمه ببيند.» ر
گفتند «اگر مي تواني چنين كاري بكني بيا جلو و هنرت را نشان بده.» ر
قباد رفت جلو, كوزه و دست دختر را خوب وارسي كرد؛ ديد دختر يك تكه پنير گنده گرفته تو مشتش و تقلا مي كند آن را از كوزه در بياورد. ر
قباد يك وشگون قايم از پشت دست دختر گرفت. دختر كه انتظار چنين كاري را نداشت هول شد پنير را ول كرد و دستش را از كوزه درآورد. ر
مردم از شادي به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند كردند و از او خواستند به جاي داناي شهرشان بنشيند و مشكلاتشان را حل و فصل كند. اما قباد زير بار نرفت. فكر كرد ماندن عاقل در شهر ديوانه ها صلاح نيست و از آنجا راه افتاد رفت به يك شهر ديگر. ر
هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود كه ديد عده زيادي دور كپه خاكي جمع شده اند و خيلي نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسيد «چي شده؟» ر
گفتند «مگر نمي بيني! زمين دمل درآورده؛ مي ترسيم حالا حالاها دملش سر وا نكند و آزارش بدهد.» قباد گفت «حكيم بياريد تا درمانش كند.ر»
گفتند «حكيم نداريم.» قباد گفت «صد اشرفي به من بدهيد تا درمانش كنم.» ر
گفتند «حرفي نداريم! اما به شرطي كه نصفش را بعد از درمان بگيري.» ر
قباد گفت «قبول است.» ر
و پنجاه اشرفي گرفت و بيل برداشت كپه خاك را تو صحرا پخش كرد. ر
همه خوشحال شدند و بقيه مزدش را دادند و به او اصرار كردند كه پيش آن ها بماند؛ اما قباد راضي نشد. با خود گفت «به هر شهري كه مي روم مردمش از همشهري ها و كس و كار خودم ديوانه ترند. بهتر است بروم به يك شهر ديگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم.» ر
و پيش از آن كه وارد شهر بشود, راهش را كج كرد به طرف يك شهر ديگر. ر
بعد از هفت شبانه روز رسيد به شهري و ديد بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و كلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتي از باروي ترك برداشته شهر و آه و ناله مي كنند كه اگر خداي نكرده يك دفعه شكم بارو بتركد و همه مردم بريزند بيرون, آن ها چه خاكي به سرشان بكنند. ر
قباد رفت جلو پرسيد «اينجا چه خبر است؟» ر
گفتند «چشم حسود كور! گوش شيطان كر! شكم باروي شهر شكاف برداشته. مي ترسيم خداي نكرده جرواجر بخورد و مردم به كلي سر به نيست شوند.» ر
قبادگفت «من مي توانم شكم بارو را بخيه بزنم.» ر
گفتند «اگر اين كار را بكني هر چه بخواهي به تو مي دهيم.» ر
قباد گل درست كرد و ترك بارو را گرفت. ر
اهالي شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شكم باروي شهر شكاف برداشت آن را بخيه بزند؛ اما قباد قبول نكرد. گفت «دلم براي كس و كار و شهر و ديارم تنگ شده. هر چه زودتر بايد برگردم.» ر
گفتند «مزدت را چه بدهيم؟» ر
گفت «يك اسب تندرو.» رفتند يك اسب راهوار با زين و برگ طلا آوردند براش. ر
قباد با خود گفت «در اين ديوانه خانه دنيا باز هم شهر خودم از شهرهاي ديگر بهتر است.» و اسب را رو به شهر و ديارش به تاخت درآورد. ر
قصه ما به سر رسيد؛
كلاغه به خونه ش نرسيد.
 

Similar threads

بالا