بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

م.سنام

عضو جدید
شکستنم بی صدابود؛ولی توان را شنیدی
چگونه شکر تو گویم؛که گریه را افریدی
چه لحظه های عزیزی؛پناهگاه دلم شد
چه داغهای شریفی؛برای دل برگزیدی
جهنم افسرد درمن؛براتشم گر نشاندی
بهشت رویید درمن؛اگر به خونم کشیدی
نبودی وگم شدم من؛چه شام سردوسیاهی
گشودی اغوش برمن؛چه صبح گرم وسپیدی
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نفس برآمد و كام از تو بر نمي آيد
فغان كه بخت من از خواب در نمي آيد

صبا به چشم من انداخت خاكي از كويت
كه آب زندگي ام در نظر نمي آيد

چنان به حسرت خاك در تو مي ميرم
كه آب زندگي ام در نظر نمي آيد

قد بلند ترا تا به بر نمي گيرم
درخت كام و مرادم به بر نمي آيد

در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلاي زلف سياهت بسر نمي آيد
 

Sajjad_Fashion

عضو جدید
مادر! مرا ببخش .

فرزند خشمگين و خطا كار خويش را

مادر! حلال كن كه سرا پا ندامت است

با چشم اشكبار، ز پيشم چو مي روي

سر تا به پاي من

غرق ملامت است.



***

هر لحظه در برابر من اشك ريختي

از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي

بيچاره من، كه به همه ي اشك هاي تو

هرگز نداشت راه گناهم نهايتي



***

تو گوهري كه در كف طفلي فتاده اي

من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام

گاهي به سنگ جهل، گهر را شكسته ام

گاهي به دست خشم به خاكش كشيده ام



***

مادر! مرا ببخش.

صد بار از خطاي پسر اشك ريختي

اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود

بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي

كار تو از براي پسر جز دعا نبود



***





بعد از خدا ، خداي دل و جان من تویی

من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش

تو، آن فرشته اي كه ز مهرت سرشته اند

چشم از گناه كاري فرزند خود بپوش



***

اي بس شبان تيره كه در انتظار من

فانوس چشم خويش به ره ، برفروختي

بس شام هاي تلخ كه من سوختم ز تب
تو در كنار بستر من دست بر دعا

بر ديدگان مات پسر ديده دوختي

تا كاروان رنج مرا همرهي كني

با چشم خواب سوز

چون شمع دير پاي

هر شب، گريستي

تا صبح ، سو ختي



***

شب هاي بس دراز نخفتي كه پسر

خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو

رفتي به آستانه مرگ از براي من

اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو



***



اين قامت خميده ي در هم شكسته ات

گوياي داستان ملال گذشته هاست

رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات

ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست



***

در چهره تو مهرو صفا موج مي زند

اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت

در هم شكسته چهره تو، معبد خداست

اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت



***

مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي

بيمار خسته جان به پناه تو آمده ام

دور از تو هر چه هست، سياهي است ، نور نيست

من در پناه روي چو ماه تو آمده ام



مادر ! مرا ببخش

فرزند خشمگين و خطا كار خويش را

مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است

با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي

سر تا به پاي من

غرق ملامت است



مادر مرا ببخش!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشت اين نقاب خنده
پشت اين نگاه شاد
چهره خموش مرد ديگري است
مردديگري که سالهاي سال
در سکوت و انزواي محض
بي اميد بي اميد بي اميد زيسته
مرد ديگري که پشت اين نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود گريسته
مرد ديگري نشسته پشت اين نگاه شاد
مرد ديگري که روي شانه هاي خسته اش
کوهي از شکنجههاي نارواست
مرد خسته اي که دديگان او
قصه گوي غصه هاي بي صداست
پشت اين نقاب خنده
بانگ تازيانه مي رسد به گوش
صبر
صبر
صبر
صبر
وز شيارهاي سرخ
خون تازه مي چکد هميشه
روي گونه هاي اين تکيده خموش
مرد ديگير نشسته پشت اين نقاب خنده
با نگاه غوطه ور ميان اشک
با دل فشرده در ميان مشت
خنجري شکسته در ميان سينه
خنجري نشسته در ميان پشت
کاش مي شد اين نگاه غوطه ور ميان اشک را
بر جهان ديگري نثار کرد
کاش مي شد اين دل فشرده
بي بهاتر از تمام سکه هاي قلب را
زير آسمان ديگري قمار کرد
کاش مي شد از ميان اين ستارگان کور
سوي کهکشان ديگري فرار کرد
با که گويم اين سخن که درد دگيري است
از مصاف خود گريختن
وينهمه شرنگ گونه گونه را
مثل آب خوش به کام خويش ريختن
اي کرانههاي جاودانه ناپديد
ايم شکسته صبور را
در کجا پناه مي دهيد ؟
اي شما که دل به گفته هاي من سپرده ايد
مرددگيري است
اين که با شما به گفتگوست
مرد ديگري که شعرهاي من
بازتاب ناله هاي نارساي اوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سياهي
آواي تو مي خواندم از لابتناهي
آواي تو مي آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سياهي
امواج نواي تو به من مي رسد از دور
دريايي و من تشنه مهر تو چو ماهي
وين شعله که با هر نفسم مي جهد از جان
خوش مي دهد از گرمي اين شوق گواهي
ديدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت اين چشم به راهي
اي عشق تو را دارم و داراي جهانم
همواره تويي هرچه تو گويي و تو خواهي
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حسین، کشته ی دیروز و رهبر روز است
قیام اوست، که پیوسته نهضت آموز است

تمام زندگی او، عقیده بود و جهاد
اگر چه مدت جنگ حسین، یک روز است

توان لشکر ایمان، نمی‌رود از بین
ز فیض یاری حق، چونکه قدرت اندوز است

حسین و، ذلت تکریم ظالمان هیهات
که آفتاب عدالت، ازو دل افروز است

به نزد او که شهادت، بجز سعادت نیست
ردای مرگ، برایش، قبای زر دوز است

رهین همت والای سید الشهداء است
هر آنکه از غم اسلام، در تب و سوز است

هماره تازه بود یادبود عاشورا
که روز حق و عدالت، همیشه نوروز است

حرارتی که ز عشق حسین در دلهاست
برای ظالم هر عصر، خانمان سوز است

(حسان)، حسین، به ظاهر، اگر چه شد مغلوب
شکست اوست، که در هر زمانه پیروز است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لب دريا نسيم و آب و آهنگ
شکسته ناله هاي موج بر سنگ
مگر دريا دلي داند که ما را
چه توفان هاست دراين سينه تنگ
تب و تابي است در موسيقي آب
کجا پنهان شده است اين روح بي تاب ؟
فرازش شوق هستي شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب
سپردم سينه را بر سينه کوه
غريق بهت جنگلهاي انبوه
غروب بيشه زارانم درافکند
به جنگلهاي بي پايان اندوه
لب دريا گل خورشيد پرپر
به هر موجي پري خونين شناور
به کام خويش پيچاندن و بردند
مرا اگر مردابهاي سرد باور
بخوان اين مرغ مست بيشه دور
که ريزد از صدايت شادي و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
لبدريا غريو موج و کولاک
فروپيچد شب در باد نمناک
نگاه ماه در آن ابر تاريک
نگاه ماهي افتاده بر خاک
پريشان است امشب خاطر آب
چه راهي مي زند آن روح بي تاب ؟
سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاريک و بيم موج و گرداب
لب دريا شب از هنکامه لبريز
خروش موجها پرهيز پرهيز
در آن توفان که صد فرياد گم شد
چه برمي آيد از واي شباويز
چراغي دور در ساحل شکفته
من و دريا دو همراه نخفته
همهشب گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من حرف نگفته
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ
باورم نايد كه عاشق گشته ام
گوئيا او مرده در من اينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر به چشمت چيستم ؟
ليك در آيينه مي بينم كه واي
سايه اي هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پاي مي كوبم ولي بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشني بخشيده ام از نور خويش

ره نمي جويم به سوي شهر روز
بي گمان در قعر گوري خفته ام
گوهري دارم ولي آن را زبيم
در دل مرداب ها بنهفته ام

مي روم اما نمي پرسم ز خويش
ره كجا؟ منزل كجا؟ مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست

او چو در من مرد ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتي ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بي تاب مرا در بر گرفت

آه .. آري اين منم اما چه سود
او كه در من بود ديگر نيست نيست
مي خروشم زير لب ديوانه وار
او كه در من بود آخر كيست كيست ؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزکی چـــــند در جهان بودم
بر سر خـــــاک باد پیمودم
ساعتی لطف و لحظه‌ای در قهر
جان پاکــــیزه را بــــیالودم
با خرد را به طبع کردم هجو
بی خرد را به طمع بـــستودم
آتـشی بر فروخــــــتم از دل
وآب دیده ازو بــــــــپالودم
با هواهای حرص و شــیطانی
ساعــــتی شادمـــان نیاسودم
آخر الامر چون بر آمد کار
رفتـــم و تخم کشته بدرودم
کـس نداند که مــن کـــجا رفتم
خود ندانم که من کجابودم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار سال به سوي تو آمدم
افسوس
هنوز دوري دور از من اي اميد محال
هنوز دوري آه از هميشه دورتري
هميشه اما در من کسي نويد دهد
که مي رسم به تو
شايد هزارسال دگر
صداي قلب ترا
پشت آن حصار بلند
هميشه مي شنوم
هميشه سوي تو مي آيم
هميشه در راهم
هميشه مي خواهم
هميشه با توام اي جان
هميشه با من باش
هميشه اما
هرگز مباش چشم به راه
هميشه پاي بسي آرزو رسيده به سنگ
هميشه خون کسي ريخته است بر درگاه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مشت مي کوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم
آي
با شما هستم
اين درها را باز کنيد
من به دنبال فضايي مي گردم
لب بامي
سر کوهي دل صحرايي
که در آنجا نفسي تازه کنم
آه
مي خواهم فرياد بلندي بکشم
که صدايم به شما هم برسد
من به فرياد همانند کسي
که نيازي به تنفس دارد
مشت مي کوبد بر در
پنجه مي سايد بر پنجره ها
محتاجم
منهموارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا بايد اين داد کند
از شما خفته چند
چه کسي مي ايد با من فرياد کند ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پرسید کدام راه نزدیکتر است؟
گفتم به کجا؟
گفت به خلوتگه دوست
گفتم تو مگر فاصله ای میبینی بین دل و آنکس که دلت منزل اوست؟

سهراب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کسي باور نخواهد کرد
اما من به چم خويش مي بينم
کهمردي پيش چشم خلق بي فرياد مي ميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
کسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
به آن تندي که آتش مي دواند شعله در نيزار
به آن تلخي که مي سوزد تن آيينه در زنگار
دارد از درون خويش مي پوسد
بسان قلعه اي فرسوده کز طاق و رواقش خشت م يبارد
فرو مي ريزد از هم
در سکوت مرگ بي فرياد
چنين مرگي که دارد ياد ؟
کسي آيا نشان از آن تواند داد ؟
نمي دانم
که اين پيچيده با سرسام اين آوار
چه مي بيند درين جانهاي تنگ و تار
چه ميبيند درين دلهاي ناهموار
چه ميبيند درين شبهاي وحشت بار
نمي دانم
ببينيدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمي بيند کسي اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را
صداي خشک سر بر خاک سودن هاي بالش را
کسي باور نخواهد کرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اما
با اين همه
تقصير من نبود
که با اين همه...
با اين همه اميد قبولي
در امتحان ساده تو رد شدم

اصلا نه تو ، نه من!
تقصير هيچ کس نيست



از خوبي تو بود
که من
بد شدم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور
گر به گوش آيد صدايي خشك
استخوان مرده مي لغزد درون گور
ديرگاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور
خواب درمان را به راهي برد
بي صدا آمد كسي از در
در سياهي آتشي افروخت
بي خبر اما
كه نگاهي درتماشا سوخت
گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد به افسون شب
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش
آتشي روشن درون شب
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

حقا که به چشم در نیامد ما را
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم گرفته آسمون نميتونم گريه کنم
شکنجه ميشم از خودم نميتونم شکوه کنم


انگاري کوه غصه ها رو سينه من امده
آخ داره باورم ميشه خنده به ما نيومده


دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم
تو روزگار بي کسي يه عمر که دربدرم


حتي صداي نفسم ميگه که توي قفسم
من واسه آتيش زدن يه کوله بار شب بسم


دلم گرفته آسمون يکم منو حوصله کن
نگو که از اين روزگار يه خورده کمتر گله کن


منو به بازي ميگيره عقربه هاي ساعتم
برگه تقويم ميکنه لحظه به لحظه لعنتم


آهاي زمين يه لحظه تو نفس نزن
نچرخ تا آروم بگيره يه آدم شکسته تن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يادمان باشد از امروز جفايي نكنيم
گر كه در خويش شكستيم صدايي نكنيم
خود بتازيم به هر درد كه از دوست رسد
بهر بهبود ولي فكر دوايي نكنيم
جاي پرداخت به خود بر دگران انديشيم
شكوه از غير خطا هست،خطايي نكنيم
ياور خويش بدانيم خداياران را
جز به ياران خدا دوست وفايي نكنيم
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم
گر كه دلتنگ از اين فصل غريبانه شديم
تا بهاران نرسيده ست هوايي نكنيم
گله هرگز نبود شيوه ي دلسوختگان
با غم خويش بسازيم و شفايي نكنيم
يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم
وقت پرپر شدنش ساز و نوايي نكنيم
پر پروانه شكستن هنر انسان نيست
گر شكستيم ز غفلت من و مايي نكنيم
و به هنگام نيايش سر سجاده ي عشق
جز براي دل محبوب دعايي نكنيم
مهرباني صفت بارز عشاق خداست
يادمان باشد از اين كار ابايي نكنيم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ويرانه، نه آن است كه جمشيد بنا كرد
ويرانه، نه آنست كه فرهاد فرو ريخت
ويرانه، دل ماست كه با هر نظر تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ريخت
 

masoud_2000

کاربر بیش فعال
مرجان لب لعل تو مرجان مرا قوت :gol: :gol: :gol:يا قوت نهم نام لب لعل تو يا قوت
قربان وفاتم به وفاتم گذري كن
:gol: :gol: :gol:تا بوت دمي بشنوم از رخنه تابوت
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
می‌تونی از شادترین رنگ‌ها شروع كنی
نگاهِ مهربونتُ صورتی كن
با رنگِ سبز؛ اندیشه‌تُ زیبا كن
به خاطراتِ قشنگت؛ رنگِ نارنجی بزن
با رنگِ آبی؛ آسمونِ دلتُ رنگ‌آمیزی كن
با رنگِ زرد؛ قلبِ مهربونتُ طلایی و درخشان كن
با رنگِ قرمز؛ حرارتِ بیشتری به مهر و دوستیمون بده
مهربونم! حالا دوست داری امروز و با كدوم رنگ شروع كنی؟



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود

عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود

هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود

عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود

تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود

قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن درد ندارم که طبیبان دانند
دردیست محبت که حبیبان دانند

ما را غم روی آشنایی کشتست
این حال نباید که غریبان دانند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افسوس كاين عمر به افسوس گذشته

چون شبروي ، از سايه ي كابوس گذشته

دزدانه در اين تيره سرا ، از نظر خلق

با شعله ي بيرنگ چو فانوس گذشته

اي صبح سعادت ، به من اين شام سيه فام

همراه يكي كوكب منحوس گذشته

واعظ چه كشي عربده ، كاين زندگي تلخ

از من به تعب و ز تو به سالوس گذشته

مرغان سبكبال چمن را خبري نيست

ز آن عمر كه بر طوطي محبوس گذشته


معيني كرمانشاهي
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بـــــر خاطر آزاده غبـــاری ز کســم نیست

سرو چمنم شکوه یی از خار و خسم نیسـت

از کوه تو بـــی نالـــه فریـــــاد گــــذشتـــم

چــون غافله عمـــــر نوای جــرســم نیست

افسرده تـــــرم از نفس بــــــاد خــــزانـــی

کــان نو گل خندان نفسی هم نفســــم نیسـت

صیاد ز پیش آیــــد و گــرگ اجل از پــــی

آن صید ضعیفم که ره پیش و پســــم نیسـت

بی حاصلی وخواری من بین که درین بـاغ

چــون خار بدامان گلی دستـــرســـم نیسـت

از تنگـــدلی پـــاس دل تنــــــگ نــــــدارم

چنــدان کشم اندوه کــه اندوه کشـــم نیسـت

امشب رهی از میکــده بیــــرون ننهم پـای

آزردهء دردم دو ســــه پیمــانه بسـم نیست...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق

هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر
قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش آمد و گفت از آن ما باش
در بوتهٔ امتحان ما باش

گر خواهی بود زندهٔ جاوید
زنده به وجود جان ما باش

عمری است که تا از آن خویشی
گر وقت آمد از آن ما باش

مردانه به کوی ما فرود آی
نعره زن و جان فشان ما باش

گر محرم پیشگه نه‌ای تو
هم صحبت آستان ما باش

پریده زآشیان مایی
جویندهٔ آشیان ما باش

از ننگ وجود خود بپرهیز
فانی شو و بی نشان ما باش

ره نتوانی به خود بریدن
در پهلوی پهلوان ما باش

تا کی خفتی که کاروان رفت
در رستهٔ کاروان ما باش

چون می‌دانی که جمله ماییم
با جمله مگو زبان ما باش

چون اعجمیند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش

تا چند ز داستان عطار
مستغرق داستان ما باش
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا