رفیق...!! بیا غم را شریکم باش!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز:gol:


رفيق ....بيا غم را شريکم باش..!!
ميخوام غمهاتونو امشب وامروز شريکم باشيد
فقط دلتنگي ها وغمهاتونو...
هيچ خوشي وخنده اي مراطلب نيست زجام اين جم!
نيمه گمشده زندگانيم تولدت مبارک...
چه دوري وچه نزديک دراين سودا زده ذهن عصيانگرم
يادت هست نوشتي برايم با توهستم با تو ميمانم...؟ توهستي معني بودن...ومن بي تو چه تنهايم
تورفتي به ملاقات ابديت با انچه که نميبايست با تمام وجودي که خالصانه پراز زهرش نمودي وندانستي بارفتنت اين ساقه لرزان را به چه طوفاني سپردي؟؟
نميدانم کنون خواني...؟يا که هيچ مرا داني...؟وليکن سخت مشغولم....
هي مينويسم دلتنگ نيستم....حالم خوب است....غمگين نيستم....شادم ....به دنبال خوشي هستم..ولي لامصب مگر ميشود...؟
همين که مرغ خيالت را گذري براشيان ذهنم ميافتد تمام دلتنگي ها باز به سراغم ميايندهمچون تمام هوسهاي خاموشم
من امشب را مالامال گناهم گناه بودن وماندن!!من امروزتمناي شهوت انگيزخواسته اي محالم....
امروز رنگ ديگر بوي ديگرومعناي ديگري دارد....امروز تمام عمرم بود! تمام شد....قصه ها هميشه دروغند
یادت هست حکایت اخرین دیدار....توخسته دل بودی وپریشان....ومن زارونزار درغربت ماتمهایم
وچه خواب وحشتناکی بود زندگی
ويادمان باشد :
زئوس خواسته هاي بشررا به سرانجام نميرساند
شايد هرودت بيشتر از تمام بشريت ميدانست....شايد!!
ميداني رفيق ناتمام من!هنوزهم باتمام نارفيقي هايت ميخواهمت
با تمام وجودم....تمام وجودم مالامال توست ,درتمناي توست وتودردوردستهاچه صادقانه به بشريت خنديدي
رفيق....بياغم را شريکم باش.
 

spow

اخراجی موقت

محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام



محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام
من همه تن انا الحقم ،‌ کجاست دار ، خسته ام

در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است ،‌ از این دیار خسته ام

کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک
بس است تکرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام

به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام

قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته ،‌ از این قمار خسته ام

گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها
از این غبار بی سوار ،‌ از انتظار خسته ام

همیشه یاور است یار ،‌ ولی نه آنکه یار ماست
از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام
 

spow

اخراجی موقت
تمام تنهایی دنیا امشب با من است!!!

سکوت ، سکوت و سکوت ...

در ذهنم هیچ خاطره ای گذر نمی کند...

گویی آنها هم مرا در تنهاییم ، تنهایم گذاشته اند...

کیست که درد تنهایی مرا تجربه کرده...

کیست که مرا در این حال بفهمد...

می شکند سکوت تنهاییم با طنین صدای گریه ات...

خوش به حالت که چه ساده اشک می ریزی!!!

چه سخت است برای مرد...

« گریه »

می فشارد بغض گلویم...

سخت کرده نفس کشیدنم را...

به گریه های تو حسودیم می شود!!!

شاید عذاب من همین باشد....
 

spow

اخراجی موقت
باز باران بي ترانه
باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه
مي خورد بر مرد تنها
مي چکد بر فرش خانه
باز مي آيد صداي چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شيشه تنهايي افتاده
نمي دانم ، نمي فهمم
کجاي قطره هاي بي کسي زيباست
نمي فهمم چرا مردم نمي فهمند
که آن کودک که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد
کجاي ذلتش زيباست
نمي فهمم
کجاي اشک يک بابا
که سقفي از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روي همسرو پروانه هاي مرده اش آرام باريده
کجايش بوي عشق و عاشقي دارد
نمي دانم
نمي دانم چرا مردم نمي دانند
که باران عشق تنها نيست
صداي ممتدش در امتداد رنج اين دلهاست
کجاي مرگ ما زيباست
نمي فهمم
ياد آرم روز باران را
ياد آرم دوستم در کنج باران مرد

مي دويدم زير باران ، از براي نان
دوستم در کوچه هاي پست شهر آرام جان مي داد
فقط من بودم و باران و گِل هاي خيابان بود
نمي دانم
کجــــاي اين لجـــــن زيباست
بشنو از من دوست من
پيش چشم مرد فردا
که باران هست زيبا از براي مردم زيباي بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاريست براي عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب مي داند
که اين عدل زميني ، عدل کم دارد
 

spow

اخراجی موقت
ديرگاهيست كه تنها شده ام

قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است

باز هم قسمت غم ها شده ام

دگر آيينه زمن بي خبر است

اسير شب يلدا شده ام

من كه بي تاب شقايق بودم

همدم سردي يخ ها شده ام

كاش چشمان مرا خاك كني

تا نبينم كه چه تنها شده ام...
 

spow

اخراجی موقت
از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است

دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد

دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم

دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند

دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم

,دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شودیا به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم

دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیمیا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرندیا زمانی که شاگرد اول می شویم

دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریمیا به حرف های قشنگی که می شنویم

دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شودبه تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای

دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را برویم کنار دریا و خوش بگذرانیممثلا با خنده های بی دلیل یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم

برای کسی دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگرانیا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اینکه عاشق شده ایم

مثلادلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجامبه خواندن شعر های عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم

دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ

دلمان خوش است که همه چیز رو براه استکه همه دوستمان دارندکه ما خوبیم.

چقدر حقیریم ما....

چقدر ضعیفیم ما...

دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند ,

آه چه زیباو بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند

دلمان خوش است به لذت های کوتاه ...

به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترندبه اینکه کسی برایمان دل بسوزاند

یا کسی عاشقمان شودبا شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم

دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک

دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتیو وقتی چیزی مطابق میل ما نبودچقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز راروز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد

دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه هادلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی

دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کندو اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم

دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است و زمان می گذرد ************ ********

حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ایبه اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد

ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند و فصل ها می گذرد

دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کندیا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاه

یدلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که آن بالا دلشان خوش است که راه می روند روی قبر ماو دلمان می شکند از لایه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاندو اینکه اسممان از یاد بچه ها رفته استو زمان باز می گذرد ************ ********

دلمان خوش است به استخوان بودنبه هیچ بودنبه خاک بودن دلمان خوش استبه مورچه ها و موش ها و مارها ************ ********

ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شودمثل کودکانی که هنوز نمی فهمندما اشرف مخلوقات عالم هستیم و چقدر خوش به حالمان می شود

ما خیلی خوبیم ... !

و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله و این است پایان سایه روشن...
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اجازه ات سجاد جان




این وقت شب انگار

کسی دارد دانه دانه دلتنگیهایش را

لای برفها می کارد ...

*

کم می آورم

برف چشمانم هی آب می شوند...

*

زمستان

همین است که هست

حالا در این باغچه
حتی
دلتنگی هم
نمی روید!
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
فراموشی می آید…مثل همین پائیز

با ابرهای سهمگینش

دیروز برگ خشکی دیدم

که نمی دانست

از کدام شاخه جدا شده…
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای نشکن را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویشتن دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد . . . کسی من را نمی فهمد
 

butterfly_سبز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تقدیم به بچه های زمستانی باشگاه:
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل

نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود
به چشمی خیره شد شاید بیاتد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را
به او جز هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟
چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر امد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
به جامی باده شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمئ ز ره پیمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت
شبی ناگه سر امد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد
چرا بر ذره های جامش آویخت؟
کنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی


گریزو درد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
با اشک های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم مگو مگو چرا رفت ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوزو ساز ما
ازپرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابه لای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی توفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آرزده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
 

eshagh_kh

عضو جدید
بابا بهتر نیست یه کم در مورد شادی صحبت کنیم
من یکی که غم رو بوسیدم گزاشتم کنار
الان فقط بجز این ماه بقیه رو با غم کاری ندارم
 

majid.rk

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی وازنهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من امدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
ویک دریچه که از ان به انتهای کوچه خوشبخت بنگرم
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه شعر مهستی داره شریکم باش شریکم باش شریکم:w04:
خیلی قشنگه :hypocrite:اگه پیداش کردم میارم میذارم چون این پست من رو یاد اون انداخت:victory:
دم دایی جونمم گرم:w40:
 

araz_heidari

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه شعر مهستی داره شریکم باش شریکم باش شریکم:w04:
خیلی قشنگه :hypocrite:اگه پیداش کردم میارم میذارم چون این پست من رو یاد اون انداخت:victory:
دم دایی جونمم گرم:w40:
اینجا عجب جای دنجیه
همه میخوان غماشونو شریک بشن
من میخوام شادیهامو قسمت کنم
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

AminNePo

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایول خان داداش تووووووووووووووپپپپپپپپپپپپپپ بود
مثه همیشه!!!!!!!
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت
یه شعر مهستی داره شریکم باش شریکم باش شریکم:w04:
خیلی قشنگه :hypocrite:اگه پیداش کردم میارم میذارم چون این پست من رو یاد اون انداخت:victory:
دم دایی جونمم گرم:w40:

بیا دایی جون:gol:
تو جون بخواه متن ترانه که چیزی نیست عزیز


شريک سقف من نيستي ، بذار همسايه باشيم
فقط يک دونه ديوار رو شريکم باش

شريک عمر من نيستي ،بيا هم لحظه باشيم
همين يک لحظه ديدار رو شريکم باش

فقط در حد يک لبخند ، لبت رو قسمت من کن
اگر خورشيد من نيستي بيا شمع رو روشن کن

تمنای شرابم نیست ، یه جرعه آب شریکم باش
کنار چشمه ی رویا ، یه لحظه خواب شریکم باش

شريک زندگيم نيستي ، شريک آرزويم باش
اگر نيستي کنار من ، بيا و روبرويم باش

سلامي کن گه و گاهي به نام آشنا بر من
همين اندازه هم بسه براي شور دل بستن

غزل خونم نباش اما به حرفي ساده شادم کن
اگر ديدي من رو بشناس نميگم اين که يادم کن

يه عشق نابسامان رو چه ساماني از اين خوش تر
شکايت نامه ي دل رو چه پاياني از اين خوش تر

شريک زندگيم نيستي ، شريک آرزويم باش
اگر نيستي کنار من ، بيا و روبرويم باش
 

spow

اخراجی موقت

کاش گاهی به خوابم می‌آمدی
شاید می‌دیدم که مرا دوست داری

کاش گاهی به خوابم می‌آمدی
شاید آن موقع می‌دیدم که مال منی

کاش یک بار به خوابت می‌آمدم
شاید می‌دیدی که برای نداشتنت گریه می‌کنم

کاش امروز که تو را دیدم تو هم مرا دیده باشی
 

spow

اخراجی موقت
بابا بهتر نیست یه کم در مورد شادی صحبت کنیم
من یکی که غم رو بوسیدم گزاشتم کنار
الان فقط بجز این ماه بقیه رو با غم کاری ندارم

نه عزیز امروز رو استثنا کردم
فقط امروز رو
وگرنه هرروزرو شادم

اینجا عجب جای دنجیه
همه میخوان غماشونو شریک بشن
من میخوام شادیهامو قسمت کنم
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
:surprised:
 

spow

اخراجی موقت

زندگي برای ما آدمها مثل دفتر نو هست ، برگ اولش را خوش خط مينويسي و دوست داري به آخرش برسي ، وسطاش خسته ميشي بد خط مينويسي و هي برگه حروم ميکني اما آخرش که رسيد جا کم مياري حسرت ميخوري که چرا برگه هاشو حروم کردي
 

fargol_2408

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون،خیلی قشنگ بود،از اول که داشتم میخوندم یه بغضی گلومو گرفت،به آهنگ مهستی که رسیدم اشکهام فرو ریخت!!!ممنون،خیلی قشنگ و شاعرانه بود.:cry::crying2::w30::w30::w27::w04::w04:
 
  • Like
واکنش ها: spow

H.HASHEMI

عضو جدید
شریک غم

شریک غم

به لحظه لحظه ی این روزهای سرخ قسم
که بوی سبزترین فصل سال می آید
 

spow

اخراجی موقت
« غم»



غم سایه ی الهه ای است که در قلمرو قلب دشمن زندگی نمی کند.



ای غم،اگرقادر به سخن گفتنی،شیزینی ات را نسبت به لذت نغمه سرایی

ثابت کن.

آن کس که «غم» را ندیده است، «لذت» را هم هرگز نخواهد دید.



روح غمگین وقتی آرامش واقعی پیدا می کند که با روحی مانند خود

یکی شود. آنها از روی احساس مشترکی که دارند به یکدیگر نزدیک

می شوند; همان احساس شادی و سروری که وقتی غریبه ای هموطن

خویش را در کشور بیگانه می بینید. قلب هایی که غم واسطه پیوندشان

است با شکوه و عظمت شادی از یکدیگر جدا نخواهند شد.



راز قلب، پوشیده در غم و اندوه است و تنها با غم است که لذت را

می یابیم. در حالی که شادی فقط در خدمت پنهان کردن اسرار عمیق

زندگی است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا