اشعار و نوشته هاي عاشقانه

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد




کاش آيينه شوم تا که به روی ام نگری:

يا که خاک ِ گذرت ، تا که به روی ام گذری.

تا به ديروز، تو بودی پری و من پر ِ تو:

حاليا قصّه ی ما قصّه ی ديو است و پری.

تو شدی باد و گذشتی به سبکْ ساری و من

لاله ام، داغ به دل، مانده به خونين جگری.

بر زبان جانِ مرا نيست به جز نامت و تو

گوش ِ دل داری ازسنگ گران تر به کری

در نگنجد به صفت ذات که مانندش نيست

کِلکِ من نيست به وصفت خجل از بی هنری.

به خدا هست خدا: و رنه چگونه ست که تو

حسن ات آن سو رود از حَدِّ جمال بشری.

خوب تر زين نتوان گفت ز حسن ات : کای دوست!

هر که خوب است به گيتی ، تو از او خوب تری.

عمر البتّه عزيز است، من اين می دانم:

همه با دوست، و ليکن، اگر آيد سپری.

جانِ ما يیّ و نيابيم تورا در بر خويش؛

عمرِ مايی و نبينيم که بر ما گذری!

سايه ی سرو ِ قَدَت گر به سرم بود، نبود

حاصل زندگی ام اين همه بی بار و بری

اسماعيل خويی
 

samira zibafar

عضو جدید
ميروم از يادها

همسفر با بادها

در دلم فريادها

مي روم با خويشتن تنها شوم

فارغ از اينها از آنها شوم

ميروم شايد كه خود را يافتم

عشق را شايد خدا را يافتم

مي روم تا آخر بود و نبود

مي روم تا انتهاي بي كسي

مي روم تا انتهاي جنگل و باران و باد

مي روم پاييز را خندان كنم

مي روم تا اين دل لبريز از نيرنگ را

با صفاي چشمه و باران مهر

اندكي شايد مصفاتر كنم

مي روم گلهاي غمگين و سياه درد را

شاد چون باغ بهاران و چمنزاران كنم

مي روم شايد اسير خسته و دربند را

فارغ از دنياي بي آغاز و بي پايان كنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهاي سال
صيحهاي زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روي شانه هاي يکدگر
گيسوان خيس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سايه هاي شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهاي گرم
مي ترواد از سکوت دلپذيرشان
بهترين ترانه
بهترين سرود
مخمل نگاه اين بنفشه ها
مي برد مرا سبک تر از نسيم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و کبود
با همان سکوت شرمگين
با همان ترانه ها و عطرها
بهترين هر چه بود و هست
بهترين هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترين بهشت ها گذشته ام
من به بهترين بهار ها رسيده ام
اي غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من
لحظه هاي هستي من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضاي خانه کوچه راه
در هوا زمين درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در ديار نيلگون خواب
اي جدايي تو بهترين بهانه گريستن
بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسيده ام
اي نوازش تو بهترين اميد زيستن
در کنار تو
من ز اوج لذتي نگفتني گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهاي زرد و نيلي و بنفش
عطرهاي سبز و آبي و کبود
نغمه هاي ناشنيده ساز مي کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روي مخمل لطيف گونه هات
غنچه هاي رنگ رنگ ناز
برگهاي تازه تازه باز مي کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنين من
نام تو مرا هميشه مست مي کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهاي ناب
نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي است
من ترا به خلوت خدايي خيال خود
بهترين بهترين من خطاب ميکنم
بهترين بهترين من
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت...

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنکه می گفت ز یک گل نشود فصل بهار
چه خبر داشت که همچون تو گلی می روید؟

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب چه غوغا کرده ای طو فان چه بر پا کرده ای
در سرزمین سینه ام دل را چو دریا کرده ای
گاهی به مدم می کشی گاهی به جذرم می کشی
ای ماه پر افسون مرا بالا و پایین کرده ای
تا کی به ساحل سر زنم امواج را بر در زنم
تا کی بجویم من تو را لنگر کجا را کرد ه ای
کی در هوا فانی شوم کی ابر بارانی شوم
بر من بتاب ای ماهتاب کاتش به دلها کرده ای
پا در رکاب موج بر با خود مرا تا اوج بر
آی و وفا کن در کنار عهدی که با ما کرده ای
آی و تنی در اب زن چرخی در این گرداب زن
آیا به عمرت اینچنین موجی تماشا کرده ای
تو سینه ام را میدری تا کی نمایی دلبری
گویا میان یک صدف گوهر تو پیدا کرده ای
پر شور گردیده دلم با آن که نزد ساحلم
می میرم از تشنه لبی از ما چه پروا کرده ای
بردی ببر این ابرو در هم مکش آن چشم و رو
از آبروی من عجب ابری مهیا کرده ای
شد رعد و برق این ابر من یعنی سر امد صبر من
باران که می بارد بیا دل را تو رسوا کرده ای
دیگر چه سود از گفتگو رو گل ندارد پشت و رو
با ما مگر تا پیش از این بهتر از این تا کرده ای
دریای من آرام گیر از عکس رویش کام گیر
مه در بغل کی آیدت دل خوش چه بیجا کرده ای
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز
یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز

مستوری و عاشقی به هم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقل است که درويشی درآن ميان از
او( حلاج ) پرسيد که عشق چيست ؟
گفت : امروز بينی و فردا بينی و پس
فردا بينی ؛ آن روزش بکشتند و ديگر
روزش بسوختند و سوم روزش به باد
بردادند ؛ يعنی عشق اين است .
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بي تو هر شب غمتو به خلوت خودم مي بردم
خبري از تو نبود و لحظه ها رو مي شمردم
وقتي شب سحر ميشد به بيقراري
خودمو به دست گريه مي سپردم

گله و شکايتي از تو به لب نمي آوردم
تو به ياد من نبودي اما من واسه ات مي مردم
اما من واسه ات مي مردم واسه ات مي مردم

من تو رو از تو ميخواستم که به عشقت
در دنيا رو به روي خود ببندم
تو منو مثل يه بازيچه ميخواستي
که واسه ات گريه کنم واسه ات بخندم
اما من واسه ات مي مردم
اما من واسه ات مي مردم واسه ات مي مردم

يه شبي بي تو تو دفترچه قلبم
اونجا که آخر عشق و سر گذشته
زير اسم خودمون واسه ات نوشتم
راست ميگي که اون گذشته ها گذشته
تو منو با دريا دريا اشک چشمام نمي خواستي
آخه تو بيشتر از اون گريه ي من گريه مي خواستي
تو منو مثل يه بازيچه ميخواستي
اما من واسه ات مي مردم
اما من واسه ات مي مردم واسه ات مي مردم ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت

پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای رنج بی تقصیر من
هی تازیانه میزنی
بر قلب در زنجیر من
باشد خیالی نیست نيست
عشق است گناهی نيست نيست
با من چه بد تا مي کنی
اين عاطفه خاکستريست
افسونگری
افسون تو افسانه می سازد بنا
شايد خيال خام من
تکرار اين افسانه ها
تابوت تنهاي من
احساس شرم عاشقی
خاک سیاه رفتنت
بر قلب و پيشاني من
هر شب کابوس تو بود
هرروز روز رفتنت
تکرار ميشد زندگی
کابوس تو با رفتنت
با من چه بد تا ميکنی
اين عشق هم خاکستريست
کابوس رويايی من
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در فـــــراقت ایــن دلـــم بــــس آرزو پـــــرورده بــود
در حضـــورت لیـــــــک دل را آرزویـــی نیـــست باز
دانم این راچون بخواهی گوشه چشمی کافی است
روی خـــود بنــــمای بر چشمی که بارانیـست باز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خشاخش برگهای زرد
صدای پاییز بود
و آغاز بستن پنجره ها
کوچه تنها می شد
با سوتهای بی وقت عشق
و
تدارکی ازلی در کار بود
تا حادثه ی عشق
در برخوردی ساده
میان بادهای گیج پاییزی
چشمان ما را تر کند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این گل ز بر همنفسی می‌آید

شادی به دلم از او بسی می‌آید

پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش

کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند

دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند

یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند

سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند

تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دادیم به یک جلوهٔ رویت دل و دین را
تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را

من سر نخواهم شدن از وصل تو آری
لب تشنه قناعت نکند ماء معین را

میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان
می‌داد در اول نظر از دست نگین را

بر خاک رهی تا ننشینی همهٔ عمر
واقف نشوی حال من خاک نشین را

بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق
وقتی که گشایی لب لعل نمکین را

گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید
عطار به یک جو نخرد نافهٔ چین را

هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت
ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را

در دایرهٔ تاج‌وران راه ندارد
هر سر که به پای تو نسایید جبین را

چون باز شود پنجهٔ شاهین محبت
درهم شکند شه پر جبریل امین را

روزی که کند دوست قبولم به غلامی
آن روز کنم خواجگی روی زمین را

گر ساکن آن کوی شود جان فروغی
بیرون کند از سر هوس خلد برین را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد
 

samira zibafar

عضو جدید
چهار شمع به آرامی در حال سوختن بودند.محیط آن چنان آرام و بی صدا بود

که می شد به صحبت هایشان گوش داد.

اولی گفت:من صلح هستم کسی نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگاه دارد.

من مطمئن هستم که خاموش می شوم.

لحظه ای نگذشت که شعله اش کاهش یافت و خاموش گشت.

دومی گفت:من ایمان هستم وجود من ضروری نیست پس چندان مهم نیست که من روشن باقی بمانم.

سخنش که به پایان رسید نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.

شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم.من توان روشن ماندن را ندارم.

مردم مرا به کناری نهاده اند و از اهمیت من بی خبرند.

آنها حتی فراموش می کنند به کسی که به ایشان از همه نزدیک تر است عشق بورزند.

زمانی نگذشت که او هم خاموش شد.

ناگهان کودکی وارد شد و با دیدن سه شمع خاموش گفت:چرا خاموش هستید؟

شما باید همه تان روشن باشید و سپس به آرامی شروع به گریستن کرد.

در این لحظه شمع چهارم گفت:نترس!

تا زمانی که من هنوز می درخشم می توانم شمع های دیگر را نیز دوباره بیفروزم.

من امید هستم. بدین ترتیب همه ی ما دوباره می توانیم روشن باقی بمانیم.

کودک با چشم های درخشان شمع امید را بر داشت و با آن شمع های دیگر را روشن کرد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفته اي بنْويسم آرامت كنم

مي نويسم تا كه شايد با كلامي آشنا

- شادت كنم

دردهاي زندگي را با تمام ِ بي ثباتي

- از دلت بيرون كنم

مي نويسم تا بگويم

من نگاهت را ستايش مي كنم

در نمازم حرفهاي ساده ات را

- قبله گاهم مي كنم

در ميان نا اميدي

حرفهاي بودنِ قلب ِ تو را فانوس ِ راهم مي كنم

در دعايم بر دو دست ِ پاك ِ سبزت

من توسل مي كنم

من نوشتم آنچه را امشب به دل باز آمد و

- هر آنچه را بازآمده

در نگاهت ، پيش چشم عاشقت قربانِ نامت مي كنم.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیبایی عشق نمی اورد بلکه عشق است که زیبایی می افریند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با شاخه ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس می دهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفته ی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
شهری که در ستایش زیبایی
دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی
لب می زنم
و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس می دهم
آری قسم به ساعت آتش
گم می کنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بانوی رنگ ها
از دیدار آبی ها
چه می آورد
جز لبخندی
که برکه ریگ قرمزی است
و دندانی
که تلالو مرواریدهای نبسته
به اینه تقدیم می کند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق يعني رازقي ، يعني نسيم
عشق يعني مست گشتن از شميم

عشق يعني آفتاب بي غروب
عشق يعني آسمان ، يعني فروغ

عشق يعني آرزو ، يعني اميد
عشق يعني روشني ، يعني سپيد

عشق يعني غوطه خوردن بين موج
عشق يعني رد شدن از مرز اوج

عشق يعني از سپيده تا سحر
عشق يعني پا نهادن در خطر

عشق يعني لحظه ديدار يار
عشق يعني دست در دست نگار
عشق يعني نغمه هاي هايده
عشق يعني رقص آب و آينه
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی .
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تورو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی

دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی

چرا چشم دلم کوره؟عصای رفتنم سسته

کدوم موج پریشونی تورو از ذهن من شسته؟

خدایا فاصلت تا من خودت گفتی که کوتاهه

از اینجا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه

من از تکرار بیزارم از این پژمرده

از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده

به تاریکی گرفتارم شبم گم کرده مهتابو

بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابو

چرا گریم نمی گیره مگه قلب من از سنگه

خدایا من کجا میرم؟کجای جاده دلتنگه؟

می خوام عاشق بشم اما تب دنیا نمیذاره

سر راه بهشت من درخت سیب میکاره

شرمنده دوستان سیستم من سپاس نداره ببخشین ... !!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که نامهربان بود یارش
واجبست احتمال آزارش

طاقت رفتنم نمی‌ماند
چون نظر می‌کنم به رفتارش

وز سخن گفتنش چنان مستم
که ندانم جواب گفتارش

کشته تیر عشق زنده کند
گر به سر بگذرد دگربارش

هر چه زان تلختر بخواهد گفت
گو بگو از لب شکربارش

عشق پوشیده بود و صبر نماند
پرده برداشتم ز اسرارش

وه که گر من به خدمتش برسم
خود چه خدمت کنم به مقدارش

بیم دیوانگیست مردم را
ز آمدن رفتن پری وارش

کاش بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش

سعدیا روی دوست نادیدن
به که دیدن میان اغیارش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن

من در کنار توست اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر بر آستانه ی در عاشقانه خواند
کای آرزوی من
من فارغم ز خویش و تو آسوده از منی
با دوست ، دشمنی
بس شام ها ستاره شمردم به نور ماه
تا اختر رمیده ی بختم وفا کند
شور نگاه دوست در آن چشم دلفریب
چون باده سرگرانی عیشم دوا کند
هر شب که ماه می نگرد از دریچه ها
جان می دهد خیال ترا در برابرم
من شاد ازین امید که چون بگذری ز راه
شاید چو نور ماه ، فراز ایی از درم
هر ناله ای که می شکند در گلوی باد
آهنگ ناله های دلم در فراق تست
جون تابد از شکاف درم نور ماهتاب
گویم نگاه کیست که در اشتیاق تست
ای ارزوی من
ای مرد ناشناس
آگاه نیستم که کجایی و کیستی
اما مرا به دیدن تو مژده می دهند
وان مژده گویدم که تویی یا تو نیستی
از من جدا مشو
چون زندگی به دست فراموشیم مده
یا از کنار من به خموشی گذر مکن
یا در نهان امید هماغوشیم مده
دختر خموش ماند
مردی که می گذشت به سویش نگاه کرد
دختر به خنده گفت
ای مرد ناشناس توانی خبر دهی
زان آشنا که هیچ نیامد به دیدنم ؟
آن مرد خنده کرد و شتابان جواب داد
آن آشنا منم

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك لحظه كسي كه با تو دمساز آيد

يا با تو دمي همدم و همراز آيد

از كوي تو گر سوي بهشتش خوانند

هرگز نرود و گر رود باز آيد
 

Similar threads

بالا