مادرم خواب دید

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادرم خواب ديد که من درخت تاکم.
تنم سبز است و از هر
سرانگشتم، خوشه هاي سرخ انگور
آويزان.
مادرم شاد شد از اين خواب و آن را به
آب گفت.
فرداي آن روز، خواب مادرم تعبير شد
و من ديدم اينجا که منم باغچه اي
است و عمري ست که من ريشه در
خاک دارم. و ناگزير دستهايم جوانه
زد و تنم، ترک خورد و پاهايم عمق را
به جستجو رفت.
و از آن پس تاکي که همسايه ما
بود، رفيقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم
مي روند و همه عالم مي دوند، پس
تو هم رفتن و دويدن بياموز.
من خنديدم و گفتم: اما چگونه
بدويم و چگونه برويم که ما
درختيم و پاهايمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعي مي دود.
آسمان به گونه اي مي دود و کوه به
گونه اي و درخت به نوعي.
تو هم بايد از غورگي تا انگوري
بدوي.
و ما از صبح تا غروب دويديم. از
غروب تا شب دويديم و از شب تا
سحر. زير داغي آفتاب دويديم و زير
خنکي ماه، دويديم. همه بهار را
دويديم و همه تابستان را.
وقتي ديگران خسته بودند، ما مي
دويديم. وقتي ديگران نشسته
بودند، ما مي دويديم و وقتي همه در
خواب بودند، ما مي دويديم. تب مي
کرديم و گُر مي گرفتيم و مي
سوختيم و مي دويديم. هيچ کس اما
دويدن ما را نمي ديد. هيچ کس
دويدن حبّه انگوري را براي رسيدن
نمي بيند.
و سرانجام رسيديم. و سرانجام
خامي سبز ما به سرخي پختگي
رسيد. و سرانجام هر غوره، انگوري
شد.
من از اين رسيدن شاد بودم، تاکِ
همسايه اما شاد نبود و به من
گفت: تو نمي رسي مگر اينکه از
اين ميوه هاي رسيده ات، بگذري. و
به دست نمي آوري مگر آنچه را به
دست آورده اي، از دست بدهي. و
نصيبي به تو نمي رسد مگر
آنکه نصيبت را ببخشي.
و ما از دست داديم و گذشتيم و
بخشيديم؛ همه داروندار تابستان
مان را.
مادرم خواب ديد که من تاکم. تنم زرد
است و بي برگ و بار؛ با شاخه هايي
لخت و عور.
مادرم اندوهگين شد و خوابش را به
هيچ کس نگفت. فرداي آن روز اما
خواب مادرم تعبير شد و من ديدم که
درختي ام بي برگ و بي ميوه. و همان
روز بود که پاييز آمد و بالاپوشي
برايم آورد و آن را بر دوشم انداخت و
به نرمي گفت: خدا سلام رساند و
گفت: مبارکت باد اين شولاي
عرياني؛ که تو اکنون داراترين
درختي. و چه زيباست که هيچ کس
نمي داند تو آن پادشاهي که براي
رسيدن به اين همه بي چيزي تا
کجاها دويدي.
 

Similar threads

بالا