داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

mohsen_1dey64

عضو جدید
10 سوالی که خدا از تو نمی پرسد!

10 سوالی که خدا از تو نمی پرسد!

1- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟

2- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟

3- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟

4- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی
بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟

5- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

6- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟

7- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟

8- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدی
بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

9- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.

10- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی
بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‌کردی؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صمد بهرنگي # دو گربه روي ديوار

# صمد بهرنگي # دو گربه روي ديوار

يكي از شبهاي تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاريك تاريك بود. نصف شب بود. سوسكها آواز مي خواندند. صداي ديگري نبود. گربه ي سياهي از آن طرف ديوار مي آمد. سرش را پايين انداخته بود، بو مي كشيد و سلانه سلانه مي آمد.
گربه ي سفيدي هم از اين طرف ديوار مي آمد. سرش را پايين انداخته بود، بو مي كشيد و سلانه سلانه مي آمد.
اينها آمدند و آمدند، و درست وسط ديوار كله هاشان خورد به هم. هر يكي يك « پيف ف!..» كرد و يك وجب عقب پريد. بعد نشستند و به هم زل زدند. فاصله شان دو وجب بيشتر نبود. دل هردوشان « تاپ تاپ» مي زد. لحظه اي همين جوري نشستند. چيزي نگفتند. لنديدند و نگاه كردند. آخرش گربه ي سياه جلو خزيد. گربه ي سفيد تكاني خورد و تند گفت: مياوو!.. جلو نيا!..
گربه ي سياه محل نگذاشت. باز جلو خزيد. زير لب لند لند مي كردند. فاصله شان يك وجب شده بود. گربه ي سياه باز هم جلوتر مي خزيد. گربه ي سفيد ديگر معطل نشد. تند پنجولش را انداخت طرف گربه ي سياه، زد و گوشش را پاره كرد. بعد جيغ زد: مياوو!.. پيف ف!.. احمق نگفتم نيا جلو؟..
گربه ي سياه هم به نوبه ي خود فرياد كرد: پاف ف!..
اما او نتوانست حريفش را زخمي كند. خيلي خشمگين شد. كمي عقب كشيد و سرپا گفت: مياوو!.. راه بده من بروم. اگرنه هر چه ديدي از چشم خودت ديدي!
گربه ي سفيد قاه قاه خنديد، سبيلهايش را ليسيد و گفت: چه حرفهاي خنده داري بلدي تو! راه بدهم بروي؟ اگر راه دادن كار خوبي است، چرا خودت راه نمي دهي من بروم آن سر ديوار؟
گربه ي سياه گفت: گفتم راه بده من بگذرم، بعد تو بيا و هر گوري مي خواهي برو.
گربه ي سفيد بلندتر خنديد و گفت: اين دفعه اگر حرفم را گوش نكني، يك لقمه ات خواهم كرد.
گربه ي سياه عصباني شد و يكهو فرياد زد: ميااوو!.. برگرد برو پشت بام! راه بده من بروم! موش مردني!..
گربه ي سفيد به رگ غيرتش برخورد. خنده اش را بريد. صدايش مي لرزيد. فريادي از ته گلو برآورد: مياووو!.. گفتي موش؟.. احمق!.. پيف ف!.. بگير!.. پيف ف ف!..
باز پنجولش را طرف گربه ي سياه انداخت. گربه ي سياه اين دفعه جاخالي كرد و زد بيني او را پاره كرد. خون راه افتاد. حالا ديگر نمي شد جلو گربه ي سفيد را گرفت. پشتش را خم كرد. موهاش سيخ شد. طوري سر و صدا راه انداخت كه سوسكها صداشان را بريدند و سراپا گوش شدند.
يك گل سرخ كه داشت باز مي شد، نيمه كاره ماند. ستاره ي درشتي در آسمان افتاد.
گربه ي سفيد با خشم زيادي گفت: مياوو!.. مگر نشنيدي كه گفتم برگرد عقب، راه بده من بروم؟.. موش سياه مردني!..
اكنون نوبت گربه ي سياه بود كه بخندد. خنديد و گفت: اولش كه موش بيشتر سفيد مي شود تا سياه. پس موش خودتي. دومش اين كه زياد هم سر و صدا راه نينداز كه آدمها بيدار مي شوند و مي آيند هر دوتامان را كتك مي زنند. من خودم از سر و صدا نمي ترسم و عقب گرد هم نمي كنم. همين جا مي نشينم كه حوصله ات سر برود و برگردي بروي پي كارت. گربه ي سفيد كمي آرام شد و گفت: من حوصله ام سر برود؟ دلم مي خواهد ظهري تو آشپزخانه ي حسن كله پز بودي و مي ديدي كه چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم و نشستم دم لانه ي موش.
گربه ي سياه ديگر سخني نگفت. آرام نشسته بود و نگاه مي كرد. گربه ي سفيد هم نشست و چيزي نگفت. صداي گريه ي بچه اي شنيده شد. بعد بچه خاموش شد. باز صداي سوسكها بود و خش و خش گل سرخ كه داشت باز مي شد. دو دقيقه گربه ها تو چشم هم زل زدند هيچيك از رو نرفت. اما معلوم بود كه صبرشان تمام شده است. هر يك مي خواست كه ديگري شروع به حرف زدن كند.
ناگهان گربه ي سفيد گفت: من راه حلي پيدا كردم.
گربه ي سياه گفت: چه راهي؟
گربه ي سفيد گفت: من كار واجبي دارم. خيلي خيلي واجب. تو برگرد برو آخر ديوار، من بيايم رد بشوم بعد تو برو.
گربه ي سياه خنده اش گرفت و گفت: عجب راهي پيدا كردي! من خود كاري دارم بسيار واجب و بسيار فوري. نيم ثانيه هم نمي توانم معطل كنم.
گربه ي سفيد پكر شد و گفت: باز كه تو رفتي نسازي! گفتم كار واجبي دارم، قبول كن و از سر راهم دور شو!..
گربه ي سياه بلندتر از او گفت: مياوو! مگر تو چي مني كه امر مي كني؟ حرف دهنت را بفهم!..
گربه ي سفيد لنديد، پا شد و داد زد: مياوو!.. من حرف دهنم را خوب مي فهمم. تو اصلا گربه ي لجي هستي. من بايد بروم خانه ي حسن كله پز. آنجا بوي كله پاچه شنيده ام. حالا باز نفهميدي چه كار واجبي دارم؟
گربه ي سياه لنديد و گفت: مياوو!.. تو فكر مي كني من روي ديوارهاي مردم ول مي گردم؟ من هم آن طرفها بوي قرمه سبزي شنيده ام و خيلي هم گرسنه هستم. اگر باز هم سر راهم بايستي، همچو مي زنم كه بيفتي پايين و مخت داغون بشود.
گربه ي سفيد نتوانست جلو خود را بگيرد و داد زد: مياوو!.. احمق برو كنار!.. پيف ف!.. بگير!..
و يكهو با ناخنهايش موي سر گربه ي سياه را چنگ زد. موها تو هوا پخش شد. هر دو شروع كردند به « پيف پيف» و افتادند به جان هم و بد و بيراه بر سر و روي هم ريختند.
گربه ها سرگرم دعوا بودند كه كسي از پاي ديوار آب سردي روشان پاشيد. هر دو دستپاچه شدند. تندي برگشتند و فرار كردند.
هر كدام از راهي كه آمده بود فرار كرد و پشت سر هم نگاه نكرد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي در آخر ساعت درس، يک دانشجوي نروژي دوره دکتراي ، سوالي از دكتر حسابي نمود: استاد،شما که از جهان سوم مي آييد،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقيقه به آخر کلاس مانده بود.(استاد)من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم که روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي کنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جايي است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب مي شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملکتش بکوشد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اوليور وندل هولمز روزي در جلسه اي شرکت کرد که در آن جمع از همه کوتاهتر بود.دوستي با کنايه گفت:"دکتر هولمز به نظرم شما در ميان ما افراد بلند قد احساس کوچک بودن مي کنيد." هولمز پاسخ داد : "همينطور است .من احساس مي کنم که يک دايم هستم در برابر پني ها!" دايم: سکه اي کوچکتر از پني که ده برابر آن ارزش دارد
 

mahmoudgenius

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3).

او نا امید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است" تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4"..... نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد "3"؟ حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد "4"!!!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم" نتیجه : اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه بُعدی از آن را ابدا نفهمیدیم.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز

يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد


اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه اي خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود .. صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همينطور بايد تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت : « من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.
راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .
پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.
و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .

لطفا به من ناسزا نگيد خودمم دارم دنبال اون کسي كه اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو كف دستش بگذارم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# بنفشه حجازي # ديگ به سر

# بنفشه حجازي # ديگ به سر

ده روز بود که هر چه مي خورد بالا مي آورد . از بوي آشپزخانه بدش مي آمد. بوي گوشت در حال پختن و پياز دلش را دم حلقش مي کشيد . چکار بايد مي کرد ؟ جرات گفتن وضع و حالش را به خانم نداشت . پدرش را در مي آورد ، او را با سيخ کباب مي زد و حتما با افتضاح به ده بر مي گرداند و آبرويش مي رفت .
اصلا چطور مي توانست بگويد که چه اتفاقي افتاده؟ با هزار زحمت استفراغ هاي پياپي اش را لاپوشاني کرده بود. غمي بزرگ روي دلش سنگيني مي کرد و ترس بزرگ شدن شکمش روز به روز بزرگتر مي شد؛ حالش خوب نبود. بازوهايش جان نداشت . ظرف از دستش مي افتاد . دوست داشت يک گوشه کز کند و بخوابد . هر چه بچه بزرگ و بزرگتر مي شد اميد او به زندگي کوچک و کوچکتر مي شد و از همه بدتر امروز صبح بود که ديگ مسي را روي آب حوض گذاشته بود و به بچه هاي ارباب گفته بود که از اتاق بيرون نيايند و گر نه ديگ به سر آنها را مي کشد و مي برد زير آب و بعد رفته بود پيش اصغر قصاب تا او را از وضع و حالش با خبر کند . اصغر نبود . دوباره برگشته بود و دان و آبي به بچه ها داده بود و سعي کرده بود تا دمپختک ناهار را رو به راه کند . وسط کار دوباره بچه ها را توي اتاق کرده بود و ديگ را روي حوض گذاشته بود و زده بود بيرون .
اين بار اصغر پشت پيشخوان بود و داشت گوشت مي کشيد .آرام وارد مغازه شد و ايستاد . اصغر با آن چشم هاي ريز و آبدارش نگاهش کرد و بعد از خنده اي ريز پرسيد : چقدر گوشت مي خواي ؟ ' عفت دست دست کرد تا مشتري بيرون برود .
- اصلا حالم خوب نيست !
- بلا دوره . لقمه درسته از گلوت پايين نمي ره ؟
- شوخي نکن ؛ همش استفراغ مي کنم .
- سرديت کرده ، چاي نبات بخور ، خوب ميشي .
- نه اصغر ! فکر مي کنم آبستن شدم.
- به به مبارکه . چرا مارو دعوت نکردي ؟
- بي پدر ! داماد خودتي .
اصغر بدون آن که صدايش را بلند کند به خشم و غيض صدايش افزود :
- بي پدر خودتي لکاته ! ديواري کوتاه تر از ديوار من پيدا نکردي . اومدي خودتو به ريش من ببندي ؟ خواب ديدي خير باشه .
- اصغر !
- اصغر بي اصغر ، برو فکر کن ببين کار کيه . نکنه قراره بچه ارباب پس بندازي ؟
- اصغر !
- بزن به چاک تا ندادمت دست آجان .
q
زن وارد اتاق که شد از بوي گند دماغش را گرفت . بچه ي بزرگ تر پشت پنجره شاشيده بود و بچه ي کوچک خيس از اشک روي پتوي بالاي اتاق خوابش برده بود . مادر کيفش را به گوشه اي پرت کرد و در را چارتاق . بچه ي کوچک از خواب بيدار شد و بناي گريه گذاشت . مادر بچه را پاک کردوبوسيد ومشغول عوض کردن کهنه ي او شد .
بچه ي بزرگ همچنان صورتش را به شيشه ي پنجره گذاشته بود و به حياط نگاه مي کرد .
- رضا جان ! اين عفت فلان قلان شده کجاست ؟ چرا بهش نگفتي تو رو دستشويي ببره؟
- عفت رفت سر حوض ، ديگ به سر اونو برد ته آب .
 

shahkar_fa

عضو جدید
روزی که امیر کبیر گریست

روزی که امیر کبیر گریست

یه کم طولانیه ولی خوندنشو توصیه می کنم جالبه
سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود

هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند

روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي.. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز

چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد...

در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند.
ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست

امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.

ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند

امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
داستان طلاق

داستان طلاق

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟
!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی


اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد
.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم
.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم
.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه
!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم
.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.


اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت
:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..


مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم
..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره
.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو
!

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم
.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم
.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود
!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟
!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم
.

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود
.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره
.

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند
.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود
.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد
.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم
,

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم
.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم
:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.


اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.


"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم
!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم
.

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم
.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود



نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.


من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم
.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟

و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :
از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

************ ********* ********* ********* **

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست
.

این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند
.

پس در زندگی سعی کنید
:

زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید
.

چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید
..

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه
.

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.



اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# رسول مهربان # ديوارها براي هميشه خواهند بود

# رسول مهربان # ديوارها براي هميشه خواهند بود

يک ظهر خنک در دشت سبز و خرم..
چوپانان ، سر گرم کشيدن ديواري در دشت سبز هستند .
ديواري به بلندا و هيبت حصار . ديواري بسيار بلند تر از ترانه هاي شبانه ي گرگان.
تا براي هميشه ، گوسفندان را از دست گرگ هاي دشت رهايي بخشد...
چوپاني ،در حالي که براي گرگ ها دام ميسازد ، مي گويد : صداي زشت گرگ خواب گوسفندان را مي پراند ، مي گويد : گوسفندي که خواب نبيند ، گوسفند نيست.. مي گويد : گوسفند بايد خواب ببيند تا گوشت و پشم بدهد.
چوپاني ديگر ، « ني قديمي » اش را مي فشارد و مي گويد : گوسفندان را « ناله ي ني» خوش است ، نه « زوزه ي گرگ ».
ديگري که سخت کوشانه ديوار ميسازد، مي گويد : آري .. ديواري بايد کشيد ، ديواري بسته تر از هر « حصار » .
چوپانان ، در حالي که از رنج ها و درد هاي تاريخي که گرگ ها برشان تحميل کردند ، حکايت ها مي گويند .. ديوار را بالا مي برند..
آنچنان که ، به شب نرسيده ، ديوار را بلند تر از آنچه مي پنداشتند بنا مي کنند و به « ده »
بر مي گردند . چوپاني مي ماند تا براي گوسفندان خواب آلود دشت ، که اکنون در پناه ديوار ، آزاد و آرام هستند ..« ني » بزند و آنان را بخواباند..
شبا هنگام.. آن زمان که آرامش و سکوتي سنگين ، خواب مردم « ده » را خوش تروخوش تر مي کرد ، در آنسوي ديوارها ، آن دور ها...
گرگ ها غمگينانه دشت را ترک مي کردند .
گرگي ، غمزده مي گفت : ديگر هيچ بره اي ترانه هاي ما را نمي شنود ، ديگر هيچ گوسفندي را نخواهيم ديد و اين يعني « مرگ گرگ ».
ديگري در حالي که به آسمان نگاه مي کرد مي گفت : تمام زندگاني ما ، در اين دشت اين گوسفندان بودند ...
و گله مي کرد از چوپاناني که ديوار برويشان کشيده بودند.
گرگ هاي ديگر، از فرط خستگي حرفي نمي گفتند ، و نفس مي کشيدند ، از سر درماندگي.
در همين حال ها بود که يک گرگ گفت : بايد ماند . بايد ماند و براي عبور از ديوار راهي پيدا کرد.
اما هيچ کس متوجه حرف او نشد..و اين شد که گرگ ها آرام آرام از آن دشت سبز و خرم کوچ کردند و رفتند.
تنها، همان گرگ تنها ماند..
مدتها گذشت ...
چه شب هايي که چوپانان آسوده « خوابيدند » و گوسفندان آسوده « خواب ديدند » .
تا اينکه در شبي از شبها ، آن زمان که خنک ترين باد جهان از دشت گذر مي کرد ، اتفاقي افتاد .
در نيمه هاي شب .. زماني که همه..،حتي چوپاني که براي گله هاي « ني » ميزد،
خواب بودند..
آواز پر شور يک گرگ در تمام دشت پيچيد..
ديوار را لرزاند
گوسفندان را پريشان حال کرد
و چوپانان را که از خواب پريده بودند ، شتابان به دشت کشاند.
چوپانان ، در حالي که در صداي طنين انداز گرگ خيره مانده بودند ، گوسفندان را ديدند که ديوانه وار ، اين طرف و آن طرف مي دوند ..به ديوار مي خورند ...بهم مي خورند
و ديوار ، که خوار تر از هميشه ميلرزيد و..
گرگ را ، که چه غم انگيز دنيا را بر سر ديوار خراب ميکرد.
از آن شب به بعد .. ديوار ، سخت شروع به پوسيده شدن کرد
و گرگ..
هر شب ، غم انگيز تر و پريشان کننده تر از شب قبل ، ترانه خواند و ترانه خواند و ترانه خواند.
...
شما .. !
اگر در يک نيمه شب خنک ، در دشتي سر سبز ، به ديوار پوسيده برخورديد..!
يادي کنيد از گرگ غمناکي که زماني درين دشت ترانه مي خواند.
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
معجزه
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک
معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# گلشيري هوشنگ # سبز مثل طوطي سياه مثل کلاغ

# گلشيري هوشنگ # سبز مثل طوطي سياه مثل کلاغ

هر وقت حسن آقا را مي بينيم مي گوييم : خب چه طور شد ؟ موفق شدي ؟
مي گويد : نه نشد باز غار غار کرد
مي گوييم : آخر مرد حسابي مگر مجبوري ؟
مي گويد : من فقط يک طوطي مي خواهم که باش حرف بزنم درد دل کنم اما اين طوطي هاي حسين آقا ، آدم چه بگويد ؟ دريغ از يک کلمه دريغ از يک حسن آقاي خشک و خالي همين طور که من و شما مي گوييم اينها فقط بلدند غار غار کنند : غار غار
آن وقت باز مي رود سراغ حسين آقا يک طوطي تازه مي خرد چند هفته اي يا حتي يکي دو ماهي سالي پيداش نمي شود که نمي شود بعد يکدفعه مي آيد چشم هاش سرخ سرخ کاسه خون و ريشش نتراشيده چمباتمه مي نشيند کلاهش را بر مي دارد مي گذارد روي کاسه زانويش و با مشت مي کوبد روي زمين که باز هم نشد
مي گوييم : اين دفعه هم ؟
مي گويد : هر چه بگوييد برايش خريدم با دست خودم بش قند و نبات دادم روزي دو سه ساعت باش حرف زدم نشاندمش رو به روي آينه اما نشد که نشد
مي گوييم : غار غار که نکرد ؟
مي گويد : پس خيال مي کنيد گفت سلام يا گفت صبح به خير حسن آقا همين طور که من و شما مي گوييم ؟
مي گوييم : آخر اين دفعه ديگه چرا گذاشتي کلاه سرت برود ؟
مي گويد : والله خيلي حواسم را جمع کردم : بالهايش را ديدم پنجه هاش را نوکش را هيچ عيبي نداشت حسين آقا قسم مي خورد که طوطي است اصل اصل حرف هم مي زد به فارسي اما حالا دو سه روز است تو لاک رفته اگر يکي پيدا بشود وقت صرفش کند راه مي افتد زبان باز مي کند
بعد اشک تو چشم هاش حلقه مي زند و تا ما نبينيم سيگاري سر مشتوک مي زند ما هم کبريتي مي کشيم يا يک چاي قند پهلو جلوش مي گذاريم و از در و بي در حرف مي زنيم از کسادي کارمان مي گوييم يا مثلا از خواب نما شدن محسن آقا که کم کم دارد فکر مي کند خود حضرت آمده اند سر وقتش دست گذاشته اند روي شانه اش و فرموده اند ديگر نشستن بس است بعد هم بالاخره حرف را مي کشانيم به چين و ماچين به اعراب ... اما مگر مي شود ؟
حسن آقا عين خيالش نيست اگر بگوييد گندم ياد سبزيش مي افتد ياد بال هاي سبز طوطي حتي اگر بگوييم جنگل يا کوه ياد قفس مي افتد قفس طوطيش که تازگي ها از کجا و از کي خريده است آن هم دست آخر هم نمي خواهد اعتراف کند که حواسش سر جا نبوده که زير و روي کار را درست نديده طوطي بودن يک پرنده که فقط به بالش نيست يا به نوکش اما حرفي نمي زنيم خاطر حسن آقا را مي خواهيم ساده است پاک است نمي دانيم بي غل و غش است اما فراموشکار است اگر امروز سرش را بشکنند پولش را بالا بکشند فردا يادش مي رود مي گوييم : آخر حسن آقا مگر يادت نيست ؟ مگر همين ديروز نبود که جلو در و همسايه آبرو برايت نگذاشت ؟
مي گويد : کي کجا ؟
مي گوييم : ما خودمان ديديم همه شاهديم
مي گويد : هر کس آب قلبش را مي خورد
آن چيز سياه و سبز غار غار کن نوک کج را برده بود پيش حسين آقا که حرف نمي زند که يک کلمه نمي تواند بگويد گفته بود : اي مردم خودتان گوش داريد چشم داريد آخر اين طوطي است ؟
مي گوييم : مگر تو نبودي که مي گفتي : آخر لامذهب اقلا نگاه کن ته بال هاش را نگاه کن همه اش دارد سياه مي شود مي ديده که بال طوطي سياه باشد ؟
مي گويد : شايد عصباني شده بودم خون جلو چشم هايم را گرفته بود حسين آقا که گفت بيچاره توضيح هم داد
بعد هم حتما مي رود سراغ حسين آقا تا از دلش در بياورد حتما هم چاي خورده و نخورده يک چيزي مثل طوطي مي خرد مي برد خانه اش مي گوييم : تو را به خدا اين دفعه ديگر حواست را جمع کن
مي گويد : ديگر مي فهمم استاد شده ام بالش را مي بينم نوکش را هم مي بينم
مي بيند واقعا مي بيند چند بار هم حتي دست مي کند زير بالهاش زير هر پر کوچک که مبادا ته يک پر سياه بزند سر قيمتش هم حسابي چانه مي زند تااين دفعه ديگر دولا پهنا باش حساب نکنند مي گوييم : نکند دزدي کسي مي آيد طوطيت را مي برد کلاغي چيزي جاش مي گذارد ؟
مي گويد : مگر مي شود ؟ در خانه بسته است تازه از بالاي ديوار هم که بيايد پيداش نمي کند توي اتاق است بالاي سر خودم مگر در اتاق را بشکند يا مرا بکشد همه ما را بکشد
مشتش را توي هوا تکان مي دهد خيره رو به دزدي که نيامده فرياد مي زند ک مگر از روي نعش ما در بشوي
بعد هم آهسته مي گويد : مادر بچه ها خوابش آن قدر سبک است که نگ همه اش مي گويد اين چيز که نمي گذارد من بخوابم
مي گوييم آخر پس چرا ؟
مي گويد : من که ديگر عقلم قدنمي دهد مادر بچه ها مي گويد شايد اين دفعخ يک کلاغ گرفته بالهاش را رنگ کرده سبز سبز
مي گوييم نوکش چي ؟ نوک کلاغ که کج نيست
مي گويد : من هم همين را مي گويم اما مادر بچه ها مي گويد شايد نوک اين زبان بسته را گرفته روي شعله پريموس يا چراغ همچين که نرم شده کجش کرده
مي گوييم : چي ؟ يعني حسين آقا نوک کلاغ را کج مي کند ؟ آن هم با شعله پريموس ؟
مي گويد : خب شما بگوييد مگر مي شود ؟حسين آقا آن قدرها هم بد نيست دل رحم است تازه کلاغ مادر مرده که گناهي نکرده
مي گوييم : خب گيريم يک بار اين کار را بکند دوبار بکند اما آخر مگر مي شود؟ حسين آقا آن قدر طوطي دارد که نگو تازه چه طور ميشود نوک نرم شده را طوري کج کرد و خم داد تا درست بشود عين نوک يک طوطي؟
مي گويد : من هم همش همين را مي گويم از حسين آقا هم پرسيده ام مي گويد اگر اين طور است چرا خودتان دست به کار نمي شويد ؟ چرا مي آييد سراغ من ؟ کلاغ که فراوان است يکيش را بگيريد بالش را رنگ بزنيد نوکش را هم بگيريد رو شعله پريموس تان ... مي گويم ما اين کار را بکنيم آن هم به خاطر جيفه دنيا ؟ مي گويد به خودت بگو
آه مي کشد ته سيگارش را مي اندازد روي زمين رويش پا مي کشد کلاهش را از روي کاسه زانويش بر مي دارد يکي دو تا تلنگر بهش مي زند که يعني ديگر بايد بروم
مي گوييم : حالا کجا ؟ نشسته بودي
مي گويد : بايد بروم با حسين آقا حرف بزنم از دلش در بياورم به خاطر جيفه دنيا که آدم با همسايه هاش در نمي افتد
مي گوييم : اين دفعخ ديگر مواظب باش خوب چشم هات را باز کن
پوزخند مي زند که : خيال کرديد
بعد هم که مي گوييم : خودت انتخاب کن نگذار خودت بهت بدهد
مي گويد : خيالتان راحت باشد من ديگر استاد شده ام اگرهم يکيش را توصيه بکند بالهاش را مي بينم يکي يکي اگر يکيش ته يک پرش حتي سبز سبز نبود مي فهمم که کلاغ است تازه نوکش چي ؟ طوطي ها که مي دانيد نوکشان کج است يک جور خوش ريختي کج است که آدم از دور هم که ببيند مي فهمد طوطي است
مي گوييم : حسن آقا تو را به خدا
کلاهش را مي گذارد سرش دستي تکان مي دهد يعني که خونسرد باشيد يا که به من اعتماد داشته باشيد مي گوييم پس اقلا اين دفعه گوشت را هم باز کن
مي ايستد خيره نگاهمان مي کند همان طور که حسين آقا حتما نگاهش خواهد کرد بعد بالاخره مي گويد : شما ديگر چرا ؟ آمديم و گفت حسين آقا يا حالا دم غروبي گفت صبح به خير يا دست بر قضا به من گفت : بي بي ... بي بي ؟
مي گوييم خب مگر چه عيبي دارد ؟
مي گويد : البته که دارد من طوطي مي خرم که هر روز صبح فقط بگويد صبح به خير حسن آقا
خب چه مي شود گفت ؟ اينجا ديگر حق با حسن آقاست آدم طوطي مي خرد که باش درد دل کند باش حرف بزند و صبح و ظهر و شب سرش بشود نه که ميان بي بي يا حسين آقا و حسن آقا يا سيد محسن رضوي تفاوت قائل نشود حالا اگر بهترين طوطي دنيا هم نباشد نباشد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:" می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد."
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست."
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:"ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی."
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت:" و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!" اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# هوشنگ گلشيري # زير درخت ليل

# هوشنگ گلشيري # زير درخت ليل

درخت عجيبي است ليل . ساقه هاش همه به شکل ريشه ، رشته رشته ، در خاک فرو رفته اند و گاهي هم چند ريشه گره خورده مثل کنده اي يا تخته سنگي از تنه ي آن آويخته اند . برگهاش پهن و گوشت دارند و ميوه اش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگري است حتي در اولين ديدار اين توهم که درخت هم ما را مي بيند آدم را مي لرزاند قبلا هم ديده بودم ولي تک و توک بود اما در کيش در محله عربها دو طرف دهکده سي چهل تايي ليل داشت زمين را براي لوله کشي کنده بودند و ماتا به درختها برسيم مجبور شديم پنج شش بار از روي کانالهاي عميق بپريم
چهار نفر بوديم من و احمد و دو محمد علي احمد تاجر است يکي از محمد علي ها شاعر بود و آن يکي داستان هم مي نويسد
حالا شاعر ليل شده است
من داستان نويسم اما اين که مي نويسم ديگر داستان نيست سفرنامه هم نيست شرح ديداد با درخت ليل است انگار که اگر ليل هم مي نوشت که چه شد که ما را ديد همين طورها مي نوشت
ما به دعوت احمد رفته بوديم کيش دو روز هم خريدي کرديم بيشتر خرده ريز بود : چند جفت جوراب و يکي دو شلوار لي و مثلا دو سه پيراهن و چند نوع اسباب بزک زنانه خريدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد عصر روز دوم رفتيم محله عربها کنار ساحل در انبوه پوسته هاي بازمانده از غواص ها چند پوسته بزرگ صدف پيدا کرديم و يکي دو تا حلزون که از يکيش وقتي به گوشمان مي گذاشتيم صداي دريا مي شنيديم
يکي از حلزونها را من هنوز دارم کنار دريا که آدم کاسه حلزون را به گوش مي گذارد فکر مي کند که انژاس صداي دريا است اما اينجا چي که مي توان اين همه دور از دريا با همچنان صداي همهمه آن را شنيد ؟ مي دانم توجيهي علمي وجود دارد ولي من فکر مي کنم پوسته خشک و سخت حلزون در اين شهر دور از دريا هم غوطه ور در وهم دريايي است که خواب مي بيند مثل شاعر که وهم ليل ليلش کرده است
خود ليل هم همين طور هاست سي چهل تا بيشتر نبودند گفتم اما به قول محمد علي شاعر انگار که اولش هشت پايي به ساحل افتاده و ريشه دوانده و بعد هم صبح يا عصري يکي از شاخک هاش را دراز کرده و درختي ديگر در خاک نشانده بعد يکدفعه فکر کردم نکند ليل ها هم دارند ما را به خاطر مي سپارند ما چهار تا را که داشتيم از کنارشان رد مي شديم و سراغ رستوراني را مي گرفتيم که خوراک کوسه داشت ؟
جاي دنجي بود با چند تخت در بيرون و سه چهار ميز در خود رستوران من نتوانستم حتي يک پر از کباب کوسه بخورم چرب بود درست ولي فکر اين که اين کوسه اي که ما مي خورديم پايي را خورده باشد دلم را آشوب مي کرد که باز خود به خود حرف از درخت ليل پيش آمد شاگرد رستوران گفت : بهش فکر نکنيد ! اولش بد نيست آدم گذشته ها همه يادش مي رود اما بعد خودش ديگر ول کن آدم نيست من که نزديک بود ديوانه بشوم
اصفهاني بود دو سال بود که آمده بود کيش و پايبند شده بود محمد علي شاعر گفت : چرا داشتي ديوانه مي شدي ؟
- همه اش از ليل حرف مي زدم مثلا داشتم جنس دست مشتري مي دادم ياد اين ليل ها مي افتادم آخرش آمدم اينجا شاگرد شدم
اسمش مرتضي بود محمد علي که داستان هم مي نويسد پا پي شد که چرا گذارش به کيش افتاده
گفت : عشق آثا عشق
و خنديد بلند تازه فهميديم که وقتي سبد نان يا ليوان و يا نوشابه مي آورده هر به چند دقيقه اي مي خنديده خنده اي با خود و در خود محمد علي باز پيله کرد : پس اينجا عاشق شدي عاشق يکي از همين مسافر ها که به قصد خريد مي آيند ؟
گفت : اي آقا دختر خاله مان بود اسم ما روش بود چي مي گويند؟ با هم بزرگ شده بوديم اما از جبهه که برگشتيم ديديم داده اندش به يکي ديگر ما هم آمديم اينجا که مثلا از آنجاها که با هم رفته بوديم يا کساني که ديده بوديم دور باشيم
باز خنديد همان طور با خود و در خود
چند مشتري که آمدند سر وقت آنها رفت و ما ديگر همه اش از ليل حرف زديم
هر کس به چيزي تشبيهش مي کرد مرتضي که سر ميز ما برگشت گفت : من که عرض کردم آدم را سحر مي کند نمي گذارد به چيز ديگري فکر کند
باز خنديد نوعي جنون يا سرخوشي آدمي مشنگ در خنده اش بود احمد گمانم چيزي گفت شبيه اينکه : دختر خاله حالا ... ؟ يا حالا که ديگر .... ؟ که مرتضي گفت : شيميايي شدهبوديم آقا اين درخت خيلي اولش به ما خدمت کرد راستش پسرخاله صادقمان برادر دختره ما را آورد اينجا مي گفت : ليل معجزه مي کند زيرش که چند روز صبح زود بشيني يادت مي رود ما هم آمديم خوب يادمان رفت از بس چيزهاي ديگر يادمان مي آمد حالا الحمدالله بهتريم ما جانباز چهل درصديم آقا
بيرون که آمديم ديديم دو تخت جلو رستوران در سايه يک درخت ليل است
بزرگترين درخت جزيره بود چنان بزرگ که رستوران را زير شاخه هاش ساخته بودند و حالا ريشه هاي معلقش مثل تريشههاي دست يا پاي ترکش خورده بر بام رستوران آويخته بود
غروب بود و خورشيد عظيم و سرخ بر سطح بي تلاطم دريا نشسته بود شب باران باريد و ما در همان اتاق هتل مانديم و هر کس از عشق هاش گفت تجربههاي دور و يا بهتر زخمهاس ناسوري که حالا ديگر زير پوست بودند و چرک و خوني نداشتند اما اگر به جايي مي گرفتند داد آدم را در مي آوردند
فرداش من صبح زود تنها بيرون آمدم يادداشتي گذاشته بودم که مي روم قدم بزنم با تاکسي تا نزديک يکي از کانالها رفتم هوا ابري بود و لطافت هوا را مي شد به دست حتي لمس کرد رستوران بسته بود بقيه ليل ها پشت خانه هاي ده بود فکر مي کردم که اگر با دختر خاله اش هم ازدواج کرده بود باز بهتر بود مي آمد و زير يکي از اين درخت ها مي نشست
زير يکي از درختها نشستم به غير از مجموعه ي ريشه هايي که در خاک داشت يکي دو ريشه هم گره در گره مثل کنده زانو ياد ست مشت کرده اي که زير چانه بگذاريم در هوا معلق بود
ه اين را مي نويسم مي دانم که ميوه ليل چرا سرخ جگري است براي همين هم مي نويسم تا اگر کسي گرفتار رفته هاست پيش از آنکه زخم به چرک بنشيند خودش را پيش از طلوع يا غروب به سايه ليلي برساند
محمد علي فکر مي کنم زياد ماند که حالا فقط ليل مي بيند و ليل مي نويسد
زير درخت ليل مربع نشستم و گذاشتم هوا کم کم ريه هام را پر کند هواي زير درخت سنگين بود نه از مه يا شرجي و يا حتي کربي که درختها از غروب تا طلوع آفتاب پس مي دهند بلکه از همه قصه هايي که از قرنها پيش معلق زير درخت مانده بود
زني بود که مي خواست صورت و دو دست غوطه ور در آب مردش را فراموش کند فريادش مثل صداي دور دريا معلق زير درخت مانده بود غواصي را ديدم که آمده بود تا درخت کمکش کند که يادش برود بالاخره مرواريدي به بزرگي شست خودش از ميان گوشت صدف درآورد و با اولين لنج تا بوشهر رفت و از خور تا در خانه مختار دويد که اين هم شيربهاي دخترتان ناخدايي که سر پيري عاشق کنيزي سياه شده بود و از شرم دامادهاش دست بهدامن درخت شده بود که صداي خلخالهاش نمي گذارند بخوابم صداي زني را شنيدم که زير همين ليل گفته بود : دخيلتم ليل اين دفعه آمدم جهيزيه ي دختر دومم بدري را بخرم اما چهکنم که بار دلم پيش نوه عمو است که حالا فقط صدايش را از تلفن مي شنوم ؟ دختري هم مي خواست که ليل کمکش کند تا ياد صوت پدرش را که در قاب کفن ديده بود از ذهنش پاک کند که شوهرش گفته بود : من ديگر خسته شدم از بس گريه مي کني زني هم بود که خواهر خوانده اش هر شب به خوابش مي آمد : مگر نگفتي که مردها صفت ندارند ؟ جانبازي بود که ناله دوست زخميش نمي گذاشت بخوابد پزشکياري بود که تخصصش زدن آمپول هوا بود يا الکل
سنگين بود گفتم : ليل رحم کن! من نمي توانم اين ها را نمي شود نوشت
نرمه بادي وزيد و هوا را جابه جا کرد باز هم ديدم پرده در پرده که تا بارم را سبک کنم يکي يکي گفتم به ياد مي آوردم و مي گفتم يادم نيست حالا ديگر سبک شده ام آدم ها را بايد بخشيد حتي آن که از پس هر پنج شش شلاق تکه آينه اي شکسته را به دامن پيراهنش پاک مي کرد بعد هم خم مي شد جلو دهان قرباني مي گرفت که ببيند هنوز نفس مي کشد يا نه
حالا من ديگر به صلح با جهان رسيده ام همه ي گوشه و کنار يادهام را زشت و زيبا يا تلخ و شيرين با ليل هاي کوچک و بزرگ آراستهام حالا در سه کنج اتاق نشيمني با آن همه مهمان يک درخت ليل زينتي هست با همين ليل بود که از گذشته ام گفتم فرداش از تلفن صداي دور دريا را شنيدمم يک ساعتي فقط صداي دريا مي آمد شبش ليل در اتاقم بود خفته بر نيم تختي يادم هست که صبح که بيدار شدم نبودش اما دست و بازوم بوي صمغ ليل گرفته بود حالا گاهي روزها هم به يادم مي آيد سنگين است با بار همه ي آن رفته ها قصه ي همه ي مسافراني که پيش از طلوع و يا غروب زيرش نشسته اند گاهي هم دست دور گردنم پيچاند و به قعر آبم کشاند خفه ام مي کند مي دانم با اينهمه سبک شده ام بخشيده ام شما هم اگر بخواهيد مي توانيد ببخشيدم آدم زمين نيست که بتواند بار همه اين تلخي ها را به دوش بکشد
حالا بار همه تلخيهاي من زير يکي از آن ليل هاي کيش است ديگر خودش مي داند مي تواند بر هر کس که بخواهد سايه بيندازد ساعتها به قصه ي هر کس که بخواهد گوش بدهد يا حتي درخت زينتي خوابش بشود سر بر بالينش به خواب رود
وقتي بلند شدم ديدم که مرتضي همان روبرو بر پشته خاک کانال نشسته است
من همخنديدم وقتي بغلش کردم گفت : ديديد آقا من چه مي کشيدم ؟
نپرسيدم تا باز بار دوشش نشود صداي دوست زخمي که جلو سنگر افتاده باشد اگر مدام به ياد آدم بيايد طعم طلوع را حتي تلخ مي کند
گفتم : شرمنده ام مرتضي
گفت : دشمنتان شرمنده باشد
و هر دو خنديديم
تا جلو رستوران همپاش رفتم همهاش از صاحب رستوران برايم گفت از زنهايي که در همين محل داشت و يکي دو تاي ديگر که توي اين يا آن بندر من هم گفتم که فردا مي رويم
گفت : از من مي شنويد بر نگرديد درست نيست که آدم همه گذشته اش فقط ليل باشد
در رستوران را که باز مي کرد گفت : ما قانع شده ايم آقا به همين گوشه بههر مسافري که تا اينجا بيايد از ماهي گرفته تا لاک پشت و کوسه کبابي مي دهيم هر کس ايد همان کاري را بکند که سهمش شده است بيشترش بار آدم زياد مي شود
با نوک جارو از هر گوشهاي خرده هاي خس و خاک را جمع مي کرد تعارف کرد که با هم يک پياله چاي بخوريم به سقف رستوران اشاره کردم و گفتم : آن بالاست مگر خودت نگفتي نبايد زياد پابندش شد ؟
خنديد آزاد و رها مثل کودکي که بي هيچ بار خاطري مي خندد
وقتي رسيدم دوستانداشتند صبحانه مي خوردند محمد علي گفت : کاش مرا هم بيدار کرده بودي
در جوابش فقط خنديدم بعد از صبحانه آنها رفتند احمد به ديدن بازار تازه اي مي رفت که مي گفت تقليدي است از معماري هخامنشي ها قرار شد ساعت يک رستوران مير مهنا همديگر را ببينيم هر دو محمد علي داشتند مي رفتند طرف بازار عربها ظهر سر قرار محمد علي ها نيامدند شب فقط محمد علي که داستان هم مي نويسد پيداش شد گفت : گمش کردم
احمد گفت : اينجا اگر کسي هم بخواهد نمي تواند گم بشود
شام را ساندويچي خورديم و يکي هم براي محمد علي گرفتيم چند ساعتي کنار دريا قدم زديم و صدف جمع کرديم يا ستاره دريايي ساعت يک بعد از نصف شب بود که رسيديم به هتل کليد را محمد علي گرفته بود وقتي چراغ اتاق را روشن کرديم ديديم خواباست ساکش را هم بسته بود و بليط و شناسنامه اش را هم روي ساکش گذاشته بود بليطش را عوض کرده بود روي ميز هم يادداشتي گذاشته بود که من چند روز ديگر بر مي گردم شما برويد
بي سر و صدا ساکهامان را بستيم و خوابيديم
شب خواب ديدم که حالا ليل آمده تا قصه خودش را بگويد وقتي خواست همان ها رابگويد که برايش گفته بودم از خواب پريدم ديدم محمد علي بر لبه تختش نشسته و نگاهم مي کند گفتم : چي شده ؟
خنديد همان طور که مرتضي مي خنديد با خود و در خود گفت : خوبي زندگي بيشتر در اين است که يک مرگي هم در انتهاش هست
گفتم : اگر هم آدم بخواهد مي تواند از هر جا قطعش کند
گفت : من زندگي را دوست دارم حتي اگر الزايمر بگيرم و زندگي گياهي پيدا کنم
باز خنديد
گفت : تهران مي بينمت
گفت : وقتي رسيدي زنگ بزن
گفت : چي ؟
و باز خنديد بعد هم دراز کشيد صبح نبودش
محمد علي بالاخره برگشت يک هفته بعد هم به ديدنش رفتم داشت روي شعري کار مي کرد مي گفت : بعضي کلمات تازگيها يادم مي رود آن وقت باد از دور و بر آن هي چيزهايي را به يادبياورم تا يادم بيايد
از ميان صفحاتي که جلوش بود چند صفحه را جدا کرد گفت : فرض کن کي فقط يک کلمه يادش مانده باشد
مربع نشست و چند بندش را برايم خواند فقط صوت بود ترکيبي از حروف ليل و يا خود ليل يا ليل ليلي (leili) ليلا که گاهي فعل مي شدند و گاهي جاي فاعل مي نشستند و حتي حروف اضافه يا ربط
گفت : مي فهمي که من حق ندارم بار آدم ها را دوباره بگذارم روي دششان
و من فکر مي کنم گاهي مي نويسيم تا فراموش کنيم که در ماست مثل همين ليل که مربع نشسته بود و يادش نبود که سي چهل ليلي هم جايي ديده است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
داشتم با ماشينم مي رفتم سر كار كه موبايلم زنگ خورد گفتم بفرماييد الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم اگه مزاحمي يه فوت كن اگه ميخواي با من دوست بشي دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتي يه فوت كن اگه خوشگلي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نيستي يه فوت كن اگه هستي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا ميخوام برم رستوران شانديز اگه ساعت دوازده نميتوني بياي يه فوت كن اگه ميتوني بياي دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالي گوشي رو قطع كردم فردا صبح حسابي بخودم رسيدم بهترين لباسمو پوشيدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمي گنجيدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار مياي خونه؟ اگه نمياي يه فوت كن اگه مياي دوتا فوت كن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ وقت نشده بود هيچ معلمى به من توهينى كند يا خداى نكرده از طرف اولياء مدرسه اسائه ى ادبى چيزى به من بشود، چون طاقتش را نداشتم كه نازك تر از گل بشنوم يا كسى به خودش اجازه بد هد به من بگويد بالا چشمم ابروست، يعنى هميشه طورى رفتار می كردم كه همه رعايتم را مى كردند و احترامم را نگه مى داشتند. نمره هایم هم هميشه هیجده نوزده بيست بود، همين خودش بهترين دليل بود براى اين كه نور چشمى آقا ناظم و عزيز دردانه خانم معلم ها باشم .



آن روز قرار بود آقا مدير با آن شكم گنده و عينك ته استكانی اش كه از پشت آن چشم هايش دو دو مى زد و نگاهش آدم را مثل مار می گزيد، با آن خط كش آهنى درازش كه هميشه دستش بود و عشقش اين بود كه آن را با تمام قدرت بكوبد كف دست بچه هاى بى تربيت و رو دار و دستشان را آش و لاش كند، بيايد سر كلاس مان براى سركشى به وضع تحصیلی و اخلاقى ما بچه وروجك ها- اين تكيه كلام همیشگی آقا مدير براى صدا كردن همه ى بچه مدرسه اى ها بود، تکیه کلامی که هیچ وقت از دهانش نمی افتاد و ورد زبانش بود- هميشه هم وقتى می آمد سر كلاس، می رفت می نشست پشت ميز خانم معلم، دفتر كلاس را باز می كرد، ده دوازده نفر را الا بختكى صدا می كرد، می برد پاى تخته، رديف می ايستاند، بعد شروع می كرد به سین جیم کردن و پرسيدن سوال هاى سخت سخت. از همان نفر اول يك سوال سخت می پرسيد، اگر بلد بود که هیچی، اگر بلد نبود جواب بدهد، وامصیبتا، اول نگاهی چپ چپ و سرزنش بار به خانم معلم می انداخت، بعد خطاب به آن بچه ى بخت برگشته می گفت:

- كف دستت را بگير جلوت، بچه وروجك!

و بعد با تمام زورى كه توی مچ دستش داشت محكم می كوبيد كف دست آن زبان بسته ی بخت برگشته و می گفت :

- برو بتمرگ فلان فلان شده.

و بعد بلند می پرسيد:

- حالا کدوم وروجکی جواب اين سوال را می داند؟

و آن هايى كه می دانستند- كه يا من بودم يا يكى دو نفر ديگر- دست بلند می كردند. و او از يكى مان، بسته به بخت و اقبالش می پرسيد، اگر غلط جواب داده بود، می گفت:

- خفه! بيا اينجا دستت را بگير جلوت. آن وقت به جاى يكى دو تا می زد كف دست آن فلك زده ى بخت برگشته، می گفت:

- یکیش براى اينكه بی خود دست بلند كردی ، یکیش هم به خاطر آن كه جواب درست را بلد نبودی.

اگر هم درست جواب داده بوديم، صدايمان می كرد پاى تخته، يك دانه يواش و از سر ملاطفت و محبت با همان خط كش آهنی اش می زد به باسن مان و می گفت:

- آفرين به تو بچه وروجك با هوش، فقط بپا نشى خرگوش!

و اين ضربه براى ما بچه ها شيرين تر از صدها ناز و نوازش بود و كشته مرده آن بوديم. چون اگر ده تا از اين ضربه ها

می خورديم، آن وقت آقا مدير اسممان را يادداشت می كرد ، فردا صبح اول وقت ما را سر صف صدا می كرد و می گفت همه بچه ها برايمان سه بار بى بيب هورا بكشند و تشويقمان كنند.

بعد سوال بعدى را از نفر بعدى می پرسيد و همين طور می رفت جلو تا بالاخره همه ى بچه وروجك هاى كلاس را يكى يك ضربه

خط كش مهمان می كرد، حالا يا از سر خشم و غضب يا از سر رافت و ملاطفت.



شب قبلش من تا صبح بيدار مانده بودم و تمام كتاب هاى درسی مان را يك دور از اول تا آخر دوره كرده بودم كه هر سوالى آقا مدير پرسيد و كسى بلد نبود من دست بلند كنم ، جواب درست بدهم. کلی زحمت كشيدم و زور زدم تا خودم را بيدار نگه داشتم و نه فقط

سياهى ها بلكه حتی سفيدى هاى كتاب های درسی را هم آنقدر خواندم كه فوت آب شدم. یکی زدم توى سر خودم یکی توى سر كتاب تا بالاخره با هر خاك توسرى بود مطالب را فرو كردم توى كله ى از زور خستگى گيج و منگم. صبح هم زودتر از همه ى بچه هاى ديگر، حتى قبل از اين كه فراش مدرسه در را باز كند، پشت در مدرسه بودم.آنقدر شوق و ذوق داشتم كه نگو و نپرس.آنقدر هيجان زده بودم كه بيا و ببين.

بالاخره در حالى كه دلم مثل سير و سركه می جوشيد ساعت مقرر رسيد و آقا مدير آمد سر كلاسمان و طبق معمول اولين سرى از

بچه ها را برد پاى تخته و شروع كرد به درس پرسيدن.آنقدر سوال های سخت سخت مى پرسيد كه هيچ كدام از بچه ها بلد نبودند جواب بدهند و هى خط كش پشت خط كش بود كه نوش جان مى كردند.خوشبختانه من جواب همه ی سوال ها را بلد بودم، اما از بخت بد هر چى دست بلند می كردم، آقا مدير انگار تعمد داشت كه مرا نبيند و صداى انكر الاصوات مرا كه هى جز می زدم '' آقا ما بگيم'' نشنود و از من نپرسد.از آن هایی هم كه دست بلند كرده بودند و می پرسيد، هيچ كدام جواب درست نمی دادند و جز پرت وپلا چیزی نمی گفتند و آنها هم خط كش پشت خط كش بود كه گواراى وجود می كردند. من از يك طرف دلم خنك می شد كه آنهایی كه الكى بدون آن كه جواب درست را بلد باشند دست بلند می کنند و حق مرا می خورند، نقره داغ می شوند، از طرف دیگر آه از نهادم بلند می شد كه چرا سوال های را كه من به اين خوبى جوابشان را بلدم و شب تا صبح بابت حفظ كردنشان نخوابيده ام و زحمت كشيده ام، آقا مدير از من نمی پرسد و به جای من از اين بچه بی سواد هاى فضل فروشی می پرسد كه هيچ چيز بارشان نيست و جز پهن توى كله شان چيزی پیدا نمی شود.

بالاخره نوبت خودم شد و گذر پوست به دباغخانه افتاد و آقا مدير اسم مرا هم قاطى يكى از گروه ها صدا كرد:

- برجعلی زهر مار زاده...

اشتباهش را تصحيح كردم:

- زهرمار زاده نه آقا مدير. برجعلى زهوارزاده.

آقا مدير سخت عصبانى از اين فضولى من، با غيظ گفت:

- حالا هر كوفت و زهرمارى كه می خواهد باشد... خر همان خر است فقط پالانش عوض شده... گيرم پدر تو بود فاضل ... از فضل پدر تو را چه حاصل؟ فضول را بردند جهنم، گفت هيزمش تر است.

من كه حسابى از كت و كلفت هایی كه آقا مدير بارم كرده بود كنفت و خيط شده بودم با حالتى دمغ و بور رفتم جلو و اول صف ايستادم . نوبت من كه شد آقا مدير گفت:

- صد دفعه بگو روى رون لر مو داره .

فكر كردم اشتباه شنيده ام. با تعجب پرسيدم :

- چى بگويم آقا مدير!؟

آقا مدير با عصبانيت گفت:

- سوال را از بچه ی آدم يك بار می پرسند. اگر بچه آدمی جواب بده، اگر هم كره خرى كه اشتباه اومدى اينجا، بايد برى طويله.

در حالى كه بغض گلويم را گرفته بود و كارد می زدند خونم در نمى آمد، سعى كردم جمله ای را كه آقا مدير گفته بود، به ياد بياورم و تكرار كنم:

- لوی رون لل مو دا ره .... لوى لون رر مو داره ... روى لون رل مو داره ....

صدای خنده بچه ها مثل بمب در كلاس تركيد و همه از خنده منفجر شدند. من هم بيشتر از اين نتوانستم ادامه بدهم و صمن بكم ايستادم زل زدم توی چشم آقا مدير.

آقا مدير گفت:

- خوب اين یکی را كه بلد نبودى جواب بدهى. اما چون دلم به حالت مى سوزد يك فرصت ديگر بهت مى دهم. حالا به اين سوال جواب بده ببينم چى بار كله ات هست، پهن يا پاره آجر؟... خب بگو ببینم، مخترع آب كى بوده؟

داشتم از تعجب شاخ در مى آوردم. تا حالا نشنيده بودم كه آب مخترع داشته باشد. مگر آب هم ساخته ى دست بشر است كه مخترع داشته باشد.خواستم بگويم نعوذ بالله '' ذات حق تعالی'' ولی ترسيدم خوشش نيايد و عصبانى شود، بنابراين، فقط به گفتن اين اكتفا كردم كه:

- آقا مدير ببخشيد ها! ولى آب كه مخترع نداشته!

آقا مدير با غيظ به من تشر زد:

- تو دارى به من ياد می دهى كه آب مخترع داشته يا نداشته، پسره ى جلنبر!؟ اگر مخترع نداشته، پس مثل تو از زير بته سبز شده!؟

بعد باز ارفاق ديگری به من كرد و گفت:

- اين هم آخرين فرصت... بنال ببينم مكتشف راديو کی بوده؟

ناله ام به هوا رفت:

- راديو كه مكتشف نداشته آقا مدير. شايد منظورتان راديوم است، كه آن را ماری كوری و عیالش پی ير كوری با هم كشف كردند.

- كور خودتی پسره ی جعلق! من منظور خودم را بهتر می دانم يا تو!؟ پسره ی مزلف! بيا جلو ببينم. تو بودی كه هر سوالى من

می كردم هی دستت را مثل علم يزيد می بردی بالا!؟ تو ريقوی مردنی بودی كه فكر می كردی علامه دهری؟ حالا بهت ثابت شد كه هيچ پخی نیستی؟ ثابت شد كه توی كله ات به جای مخ ، پهن الاغ است؟ هان ؟ ثابت شد؟

بعد رو كرد به طرف بچه ها و گفت:

- وروجک ها بهش ثابت شد؟

همه ی بچه ها دسته جمعی و يك صدا گفتند:

- بععععله !

بعد آقا مريد رو كرد به من و گفت:

- حالا بیا جلو بز مجه!

من ترسان و لرزان در حالی كه از وحشت به خودم می لرزيدم و كم مانده بود كه خودم را خراب كنم، رفتم جلو. آقا مدير نعره كشيد:

- زودتر ...تن لش!!

بعد داد زد:

- دستت را بگير جلوت. یاالله پسره ی حيف نون.

جای چون و چرا نبود و سنبه ی آقا مدير خيلی پر زور بود.در حالی که تند و تند، توی دلم آيه الكرسی می خواندم و به خودم فوت

می كردم با ترس و لرز دستم را گرفتم جلويم و آن وقت چشمتان روز بد نبيند كه آقا مدير با خط کش کذایی اش افتاد به جانم، حالا نزن کی بزن. همينطور می زد و می گفت:

- اين مال سوال اول كه الکی دست بلند كردی، اين مال سوال دوم... اين مال سوال سوم....

همين طور می شمرد و می رفت جلو. دستم آش و لاش شده بود. جيغ می زدم و زوزه می كشيدم و شیون می کردم. وآقا مدير بابت اين ها هم می زد.

- اين مال زبون درازيت... اين مال بی ادبيت كه به من جسارت كردی گفتی كوری ... اين هم مال كولی بازی و ننه من غريبم بازی كه در آوردی ، زار زار مثل دختر ها گريه كردی ... اينم مال اين كه مرد و مردانه كتكت را نوش جان نكردی. مگر نشنيده ای كه جور استاد به ز مهر پدر؟

خلاصه آنقدر زد كه خط كش كج شد و از شكل افتاد. بعد هم انگار خسته شده باشد، در حالی كه نفس نفس می زد و سروصورتش مثل لبو قرمز و خيس عرق شده بود، گفت:

- برو بتمرگ سر جات، از جلو چشمم گم شو. برای امروزت بس است. بقيه اش طلبت تا يك وقت ديگر. تا تو باشی وقتی چيزی را

نمی دانی بی خود دست بلند نکنی.

من، در حالی كه از درد مثل مار به خودم می پيچيدم و دنيا به چشمم تيره و تار شده بود رفتم سر جايم تمرگيدم.و به اين ترتيب معنی تنبيه و تنبه را برای اولين بار به طور خیلی کامل و دقیق فهميدم، و طعم تلخ تر از زهر مار مورد توهين و بی احترامی قرار گرفتن را براى نخستين بار با تمام وجودم چشيدم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# بيژن نجدي # سپرده به زمين

# بيژن نجدي # سپرده به زمين

طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صداى آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آويزان بازوهاى لاغرش با دانه هاى تند پايين مى رفت. بوى صابون از موهايش مى ريخت. هواى مه شده اى دور سر پيرمرد مى پيچيد. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتى که حوله را روي شانه هايش انداخت احساس کرد کمى از پيرى تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبيده است و واريس پاهايش اصلا درد نمى کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن قدر کنار در حمام ايستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آينه اتاق رساند و ديد که بله، واقعا پير شده است.
در آينه، گوشه اى از سفره صبحانه، کنار نيمرخ مليحه بود. سماور با سرو صدا در اتاق و بى صدا در آينه مى جوشيد و با همين ها، طاهر و تصويرش در آينه، هر دو باهم گرم مى شدند.
مليح گفت: ببين پنجره باز نباشه، مى چاى ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنى ش به تمام جمعه هاى زمستان. يکى از سيم هاى برق زير سياهى پرنده ها، شکم کرده بود و بخارى هيزمى با صداى گنجشک مى سوخت.
طاهر کنار سفره نشست و راديو را روشن کرد(...با يازده درجه زير صفر، سردترين نقطه کشور)، استکان چاى را برداشت. مليحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: " گوش کن، انگار بيرون خبرى شده؟"
اتاق آن ها ، بالکنى رو به تنها خيابان سنگفرش دهکده داشت که صداى قطار هفته اى دو بار از آن بالا مى آمد، از پنجره مى گذشت و روى تکه شکسته اى از گچ بريهاى سقف تمام مى شد. روزهايى که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامه هاى قديمى را بخواند و بوى کاغذ کهنه حالش را به هم مى زد و مليحه دست و دلش نمى رفت که از لاى دندان هاى مصنوعى آواز فراموش شده اى از " قمر " را بخواند، آن ها به بالکن مى رفتند تا به صداى قطارى که هرگز ديده نمى شد گوش کنند.
- با تو هستم طاهر، ببين چه خبره؟
طاهر استکان را روى سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنير خيس به بالکن رفت. عده اى به طرف ته خيابان مى دويدند.
مليحه گفت: چى شده؟
اين طرف و آن طرف شصت سالگى ش بود. لاغر. لب هايش خميدگى گريه را داشت. ديگر نمى توانست آخرين بند انداختن صورتش را به ياد آورد.
طاهر گفت : نمى دانم.
مليحه گفت: نکنه باز هم يه جسد؟.....حتما باز يه جسد پيدا کردن.
حتا اگر مليحه نمى گفت( باز هم يه جسد...) آن ها صبحانه را با به خاطر آوردن يک روز چسبنده تابستان مى خوردند و به خاطر انتخاب يک اسم با هم بگو مگو مى کردند. روزى که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روي گنبد قابوس کمى ايستاده و از آن جا به دهکده آمده بود تا صبحى شيرى رنگ را روي طناب رخت مليحه پهن کند...
طاهر در رختخوابى پر از آفتاب يکشنبه با همان موسيقى هر روزهط، صداى پاى مليحه از خواب بيدار شد. کم مانده بود که در چوبى با دست هاى مليحه باز شود که شد. پيش از آنکه مليحه نان را روى سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چى شده؟
مليحه گفت: توى نانوايى مى گن يه جسد افتاده زير پُل.
طاهر گفت: يه چي؟
مليحه گفت: يه مرده...همه دارن ميرن مرده تماشا، پاشو ديگه.
آنها پياده به طرف پل رفتند. عده اى روى پل ايستاده بودند و پايين را نگاه مى کردند. سر و صداى مردم کمتر از تعداد آنها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت مى رفت. چند پسر جوان روي لبه پل نشسته بودند و پاهايشان به طرف صداى آب، آويزان بود. ژاندارم ها دور يک جيپ حلقه زده بودند. تا مليحه و طاهر به پل برسند آنها جسد را توى جيپ گذاشتند و رفتند.
مليحه از دختر جوانى پرسيد: کى بود ننه؟
دختر گفت: نفهميدم.
مليحه: جوون بود؟
دختر گفت: نفهميدم.
مليحه: نتونستى ببيني؟
دختر جوان، خودش را از مليحه دور کرد و مردى که به نرده پل تکيه داده بود گفت: من ديدمش، باد کرده بود، سياه شده بود، يه بچه بود مادر، کوچولو بود.
طاهر، بازوى مليحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم هاى مليحه رفتند. از جيپ فقط يک مشت خاک ديده مى شد که به طرف دهکده مى رفت.
- اون مرد به من گفت مادر، شنيدى طاهر؟ به من گفت....
آفتاب پايين آمده بود، مثلث کوچکى از پشت پيراهن طاهر خيس عرق بود. مليحه گفت: حالا اون بچه رو کجا مى برن؟ کشته بودنش؟ شايد هم رفته بود آب بازى که يهو...
باد توت پزان بى آنکه درخت توتى پيدا کرده باشد برگشته بود و چادر را روى سينه مليحه تکان مى داد.
مليحه گفت: نفهميدم چند سالشه! دستمو بگير طاهر.
طاهر گفت: مى خواى يه دقه بنشينيم؟
- کاش يکى از درخت ها پسر طاهر بود( مليحه فکر مى کرد)
گفت: از يکي بپرس کجا بردنش؟
طاهر گفت: حتما ژاندارمري، درمانگاه...
کاش مى شد ببينمش ( مليحه گفته بود ).
طاهر گفت: چى رو ببيني؟ يه بچه س ديگه.
مليحه گفت: من هم همينو ميگم.
طاهر گفت: مى خواى بريم پيش ياوري؟
لنگه هاى در بهدارى باز بود. چند بوتهط، پابلند کاج تا پاگرد ساختمان رديف شده، آنقدر خشک بودند که تابستان اطراف شان ديده نمى شد. دکتر ياوري با طاهر دست داد و از مليحه پرسيد: قرص هاتونو مرتب مى خوريد؟
مليحه گفت: آره.
دکتر از طاهر پرسيد: شب ها خوب مى خوابن؟
مليحه گفت: دکتر يه بچه پيدا کرده ن، شمام شنيدين؟
دکتر گفت: بله.
مليحه گفت: حالا کجاس؟
دکتر گفت: گذاشتنش توى انبار.
مليحه گفت: انبار؟ يه بچه رو؟ توى انبار؟
دکتر گفت: مى دانيد ما اينجا سرد خانه نداريم.
مليحه گفت: بعد چى کارش مى کنن؟
دکتر گفت: تا فردا نگه مى دارند، اگر کسى دنبالش نيامد خوب، دفنش مى کنند.
مليحه گفت: اگه نيومدن، اگه کسى دنبالش نيومد مى شه بدينش به ما؟!
دکتر گفت: چکار کنم؟
طاهر گفت: بچه رو بدن به ما؟ بدن به ما که چى مليحه؟
مليحه گفت: دفنش مى کنيم، خودمون دفنش مى کنيم. بعد شايد بتونيم دوستش داشته باشيم.
همين حالا هم انگار، انگار دوستش دارم...
مليحه خودش را برد توى چادرش و گريه اى که از پل تا درمانگاه با مليحه راه رفته بود، زير چادر مليحه وول خورد و چادر روى شانه هاى لاغر پيرزن لرزيد و مشتى از چادر مليحه پر از آب دماغ شد.
طاهر ليوانى را از آب پر کرد. دکتر مليحه را روي نيمکت چوبى درازکش کرد. سوزن باريکى از زير پوست دست مليحه رد شد. کمى پنبه با دو قطره خون در سطل کوچک کنار نيمکت افتاد و تا غروب همان روز، تا بعد از نيامدن صداى قطار، مليحه چشم هايش را باز نکرد و حتا يک کلمه حرف نزد.
جمعه بود. پرده اتاق ايستاده بود و بخارى با صداى گنجشک مى سوخت. زمستان سفيدي، آن طرف پنجره، سرماى سفيدش را راه مى برد.
مليحه گفت: اين همه اسم، آخرش هيچي.
طاهر گفت: بالاخره يه اسمى پيدا مى کنيم.
مليحه گفت: اگه همون روز نتونستيم، ديگه نمى تونيم، چند شنبه بود، طاهر؟
طاهر گفت: روزى که رفته بوديم سرپل؟
مليحه گفت: نه، فرداش که رفتيم درمانگاه...
تا فرداى آن يکشنبه کسى دنبال جسد نيامد. دوشنبه، جسد را پيچيده در متقال با يک زنبيل از درمانگاه به طرف گورستان بردند. بيرون از حياط درمانگاه مليحه و طاهر بى آنکه سياه پوشيده باشند در هوايى که نه آفتابى مى شد و نه مى باريد کمى آهسته تر از مردي که زنبيل را مي برد و گاهى آن را دست به دست مى کرد و گاهى روى زمين مى گذاشت، گاهى هم روى کنده يک درخت، راه افتادند. ميدانچه دهکده را دور زدند و وارد تنها خيابان دهکده شدند. جلوى قهوه خانه، مرد زنبيل را زير تير چراغى گذاشت که بى شباهت به درخت، به اندازه يک درخت روى زمين قد کشيده بود. قهوه چى با پارچ، آب ريخت و مرد دست هايش را شست و همانجا ايستاده با نعلبکى يک ليوان شير داغ خورد. مليحه صورتش را برگرداند و در حالى که احساس مى کرد چيزى دارد از پوست سينه به پيراهن نشت مى کند، از کنار زنبيل رد شد. طاهر قدم هايش را آرام کرد. آنها حتا در چند قدمى خانه شان آنقدر ايستادند تا مرد از راه برسد و جلو بيفتد تا حرمت آن تشيع جنازه ساکت را به هم نريزند. حتا ايستادند و به بالکن خانه خودشان نگاه کردند که پنجره اش براى صداى قطار هنوز باز بود که در آن يک مليحه جوان، خم شده بود و به گلدانى آب مى داد. سرش را که بلند مى کرد يک مليحه پير، گلدانهاى خالى را روى هم مى چيد. مليحه با گوشت سفت و موهاى ريخته سياه، پرده را کنار مى زد. مليحه با صورتي کوچک و موهاي حنا گذاشته، پشت باران راه مى رفت. باران چند خط باريد و مرد با زنبيل وارد گورستان شد. طاهر و زنش چند قدم دورتر از مرده شوى خانه روى چمن بين سنگ ها راه رفتند. مراسم تدفين، خاکستري، خاک آلود، آنقدر طول کشيد که بالاخره ناچار شدند روى چمن خيس بنشينند. وقتى که قبر کن ها رفتند باز هم صداى بيل شنيده مى شد.
طاهر گفت: پاشو بريم، بريم...
مليحه گفت: کمکم کن پاشم.
آنها به هم چسبيدند. کسى نمى توانست بفهمد که کدام يک از آن ها دارد به ديگرى کمک مى کند. همين که توانستند بايستند مليحه گفت: اون ديگه مال ماس، مگه نه؟ حالا ما يه بچه داريم که مرده...
اطراف آن ها پر بود از سنگ و اسم و تاريخ تولد و ...
مليحه گفت: بايد بگيم براش سنگ بسازن.
طاهر گفت: باشه.
مليحه گفت: بايد براش اسم بذاريم.
طاهر گفت:....
مليحه گفت:....
جمعه بود، بخارى هيزمى با صداى گنجشک مى سوخت و از بالکن صداى همهمه مردمى به گوش مى رسيد که از ته خيابان برمى گشتند. آنها آنقدر سر و صدا مى کردند که طاهر و مليحه نتوانستند صداى آمدن و يا دور شدن قطار را بشنوند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* صمد بهرنگي * سرگذشت دانه برف

* صمد بهرنگي * سرگذشت دانه برف

يك روز برفي پشت پنجره ايستاده بودم و بيرون را تماشا مي كردم. دانه هاي برف رقص كنان مي آمدند و روي همه چيز مي نشستند. روي بند رخت، روي درختها، سر ديوارها، روي آفتابه ي لب كرت، روي همه چيز. دانه ي بزرگي طرف پنجره مي آمد. دستم را از دريچه بيرون بردم و زير دانه ي برف گرفتم. دانه آرام كف دستم نشست. چقدر سفيد و تميز بود! چه شكل و بريدگي زيبا و منظمي داشت! زير لب به خودم گفتم: كاش اين دانه ي برف زبان داشت و سرگذشتش را برايم مي گفت!
در اين وقت دانه ي برف صدا داد و گفت: اگر ميل داري بداني من سرگذشتم چيست، گوش كن برايت تعريف كنم: من چند ماه پيش يك قطره آب بودم. توي درياي خزر بودم. همراه ميلياردها ميليارد قطره ي ديگر اينور و آنور مي رفتم و روز مي گذراندم. يك روز تابستان روي دريا مي گشتم. آفتاب گرمي مي تابيد. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ي ديگر هم با من بخار شدند. ما از سبكي پر درآورده بوديم و خود به خود بالا مي رفتيم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف مي كشاند. آنقدر بالا رفتيم كه ديگر آدمها را نديديم. از هر سو توده هاي بخار مي آمد و به ما مي چسبيد. گاهي هم ما مي رفتيم و به توده هاي بزرگتر مي چسبيديم و در هم مي رفتيم و فشرده مي شديم و باز هم كيپ هم راه مي رفتيم و بالا مي رفتيم و دورتر مي رفتيم و زيادتر مي شديم و فشرده تر مي شديم. گاهي جلو آفتاب را مي گرفتيم و گاهي جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاريكتر مي كرديم.
آنطور كه بعضي از ذره هاي بخار مي گفتند، ما ابر شده بوديم، باد توي ما مي زد و ما را به شكلهاي عجيب و غريبي در مي آورد. خودم كه توي دريا بودم، گاهي ابرها را به شكل شتر و آدم و خر و غيره مي ديدم.
نمي دانم چند ماه در آسمان سرگردان بوديم. ما خيلي بالا رفته بوديم. هوا سرد شده بود. آنقدر توي هم رفته بوديم كه نمي توانستيم دست و پاي خود را دراز كنيم. دسته جمعي حركت مي كرديم: من نمي دانستم كجا مي رويم. دور و برم را هم نمي ديدم. از آفتاب خبري نبود. گويا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بوديم. خيلي وسعت داشتيم. چند صد كيلومتر درازا و پهنا داشتيم. مي خواستيم باران شويم و برگرديم زمين.
من از شوق زمين دل تو دلم نبود. مدتي گذشت. ما همه نيمي آب بوديم و نيمي بخار. داشتيم باران مي شديم. ناگهان هوا چنان سرد شد كه من لرزيدم و همه لرزيدند. به دور و برم نگاه كردم. به يكي گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمين، آنجا كه ما هستيم، زمستان است. البته در جاهاي ديگر ممكن است هوا گرم باشد. اين سرماي ناگهاني ديگر نمي گذارد ما باران شويم. نگاه كن! من دارم برف مي شوم. تو خودت هم...
رفيقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمين. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ي ديگر هم يكي پس از ديگري برف شديم و بر زمين باريديم.
وقتي توي دريا بودم، سنگين بودم. اما حالا سبك شده بودم. مثل پركاه پرواز مي كردم. سرما را هم نمي فهميدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص مي كرديم و پايين مي آمديم.
وقتي به زمين نزديك شدم، ديدم دارم به شهر تبريز مي افتم. از درياي خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا مي ديدم كه بچه اي دارد سگي را با دگنك مي زند و سگ زوزه مي كشد. ديدم اگر همينجوري بروم يكراست خواهم افتاد روي سر چنين بچه اي، از باد خواهش كردم كه مرا نجات بدهد و جاي ديگري ببرد. باد خواهشم را قبول كرد. مرا برداشت و آورد اينجا. وقتي ديدم تو دستت را زير من گرفتي ازت خوشم آمد و...
***
در همين جا صداي دانه ي برف بريد. نگاه كردم ديدم آب شده است.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت، اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست، اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي‌كرد كه به تمرين‌هايش ادامه دهد. گرچه به او مي‌گفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرين‌ها تلاشش را تا حداكثر مي‌كرد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرين‌ها شركت مي‌كرد، اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي‌كرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجوددر تمرين‌ها شركت مي‌كرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه مي‌داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي ‌تمرين‌ها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد.
در يكي از روزهاي آخر مسابقه‌هاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي‌رفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي‌كرد آرام باشد، زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني روي شانه‌هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرمي ‌وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرف‌هاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار مي‌كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد مي‌تواني بازي كني.
مربي و بازيكنان و تماشاچيان نمي‌توانستند آنچه را كه مي‌ديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود. تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي‌توانست او را متوقف سازد. او مي‌دويد پاس مي‌داد و به خوبي دفاع مي‌كرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نمي‌توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟
پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: مي‌دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي‌دانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه‌ها شركت مي‌كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي‌توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي‌خواستم به او نشان دهم كه مي‌توانم خوب بازي كنم..
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.

جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.»

مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»

جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: "او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود"
__________________
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
سنگ تراش !

سنگ تراش !

سنگ تراش !

روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد.
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است!
و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است.
تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند.
احساس کرد که نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت.
پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.
کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد.
اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد.
ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود.
نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
شمع فرشته !

شمع فرشته !

شمع فرشته !
مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت.
دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گير شد.
با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.
شبي پدر روياي عجيبي ديد.
ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جاده‏اي طلائي به‏سوي کاخي مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود.
مرد وقتي جلوتر رفت، ديد فرشته‏اي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.
پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم.
پدر در حالي که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد.
اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
حکایت بحلول و آب انگور!
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه !
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد !
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست !
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم !
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
سرنوشت ما از خردسالی تا مرگ

سرنوشت ما از خردسالی تا مرگ






1- شش سال اوّل زندگی:





• گریه نکن



• شیطونی نکن



• دست تو دماغت نکن



• تو شلوارت پی‌پی نکن



• مامانت رو اذیّت نکن



• روی دیوار نقاشی نکن



• انگشتت رو تو پریز برق نکن



• دمپایی بابا رو پات نکن



• به خورشید نگاه نکن



• شبها تو جات جیش نکن



• تو کمد مامان فضولی نکن



• با اون پسر بی‌تربیته بازی نکن



• اسباب‌بازی‌ها رو تو دهنت نکن



• زیر دامن شمسی خانوم رو نگاه نکن



• دماغت رو تو لوله جاروبرقی نکن










2- دوره دبستان:



• موقع رفتن به مدرسه دیر نکن



• پات رو تو جامیزی نکن


• ورقهای دفترت رو پاره نکن


• مدادت رو تو دهنت نکن


• به دخترهای مدرسه بغلی نگاه نکن


• تخته پاک‌کن رو خیس نکن


• حیاط مدرسه رو کثیف نکن


• با دخترهای شمسی خانوم آمپول بازی نکن


• دست تو کیف بغل دستیت نکن


• تخته‌سیاه رو خط‌خطی نکن


• گچ رو پرت نکن


• تو راهرو سرو صدا نکن


• تو کلاس پچ‌پچ نکن


ATARIبازی نکن






3- دوره راهنمایی:


• ترقّه بازی نکن


SEGAبازی نکن


• جاهای بدبد فیلمها رو نگاه نکن


• موقع برگشتن از مدرسه دیر نکن


• تو کوچه فوتبال بازی نکن


• دست تو جیبت نکن


• با مامانت کل‌کل نکن


• تو کلاس صحبت نکن


• بعد از ظهر سروصدا نکن


• با دختر شمسی خانوم منچ بازی نکن


• اتاقت رو شلوغ نکن


• روی میز بابات کتابهات رو ولو نکن


• عکس لختی تماشا نکن


• با بچّه‌های بی‌ادب رفت و آمد نکن


• جرّ و بحث نکن






4- دوره دبیرستان:


• با کامپیوتر بازی نکن


• تو حموم معطّل نکن


• تقلّب نکن


• با دوستات موتورسواری نکن


• عصرها دیر نکن


• با دختر شمسی خانوم صحبت نکن


• با بابات دعوا نکن


• تو کلاس معلّمتون رو مسخره نکن


• تو خیابون دنبال دخترها نکن


• مردم‌آزاری نکن


• نصف شب سرو صدا نکن


• فیلم سوپر نگاه نکن


• وقتت رو با مجله تلف نکن


• چشم‌چرونی نکن






5- دوره دانشگاه:


• رشته‌ای رو که دوست داری انتخاب نکن


?? ساعته چت نکن


• سر کلاس درس غیبت نکن


• با دختر شمسی‌خانوم دل و قلوه ردّ و بدل نکن


• خیابون‌ها رو متر نکن


• تو سیاست دخالت نکن


• با دخترهای مردم هر کاری دلت خواست نکن


• شب برای شام دیر نکن


• با مأمور پلیس کل‌کل نکن


• چراغ قرمز رو عشقی رد نکن


• موبایلت رو Reject نکن


• حذف پزشکی نکن


• آستین کوتاه تنت نکن


• همه رو دودره نکن







6- دوره سربازی:


• موهات رو بلند نکن


• روت رو زیاد نکن


• از اوامر سرپیچی نکن


• فرار نکن


• با اسلحه شوخی نکن


• غیبت نکن


• به آینده فکر نکن


• درگیری ایجاد نکن


• به فرمانده بی‌احترامی نکن


• غیر از خدمت به هیچ چیز دیگری فکر نکن


• با رئیس عقیدتی جرّ و بحث نکن


• اعتراض نکن


• با دختر شمسی خانوم نامه‌نگاری نکن


• از تلف شدن وقتت ناله نکن


• از آشپزخونه دزدی نکن







7- دوره شوهر بودن:


• با زنت شوخی نکن


• زنت رو با دختر شمسی خانوم مقایسه نکن


• به زنت خیانت نکن


• با دوستانت الواتی نکن


• تو Orkut خودت رو Singleمعرفی نکن


• به زنهای دیگه نگاه نکن


• موبایلت رو قایم نکن


• از عکسهای قبل از ازدواجت نگهداری نکن


• پولت رو خرج دوستات نکن


• رفتار دوران مجرّدی رو تکرار نکن


• غیر از زندگی مشترک به هیچ چیز فکر نکن


• ریسک نکن


• بدون اجازه زنت هیچ کاری نکن







8- دوره پدر بودن:


• بچّه رو تنبیه نکن


• به بچّه بی‌توجّهی نکن


• بچّه‌ت رو با بچّه‌های دیگه مقایسه نکن


• به بچّه توهین نکن


• بچّه رو از بازی منع نکن


• بچّه‌ت رو به کتک زدن بچّه دختر شمسی خانوم تشویق نکن


• با بچّه کل‌کل نکن


• بچّه رو محدود نکن


• بچّه رو از جنس مخالف دور نکن


• به مادر بچّه بی‌توجّهی نکن


• بچّه رو به هیچ چیز مجبور نکن


• آزادی بچّه رو محدود نکن


• به حلال‌زاده بودن بچّه شک نکن


• از خواستهای بچّه چشم‌پوشی نکن





9- دوره پیری:


• برای بچّه‌هات مزاحمت ایجاد نکن


• نوه‌هات رو لوس نکن


• با پیرزن‌های دیگه معاشرت نکن


• به خاطراتت فکر نکن


• پولت رو خرج نکن


• هوس جوونی نکن


• غیر از آخرتت به هیچ چیز فکر نکن


• با زنت بی‌وفایی نکن


• از رفتن به خانه سالمندان احساس نارضایتی نکن


• لباس شاد تنت نکن


• به بیوه شدن دختر شمسی خانوم توجّه نکن


• تو وصیتنامه، هیچکس رو فراموش نکن


• از گذشته ناله نکن


• به هر کی رسیدی، نصیحت نکن


• به آینده فکر نکن






10- دوره پس از مرگ !


• حالا دیگه دوره نکن تموم شد! حالا هر غلطی دلت می‌خواد بکن....


• ......بکن


• ....... بکن


• ..... بکن


• ..... بکن


• ..... بکن


• ..... بکن


• ..... بکن


• ...... بکن


• ...... بکن


• ..... بکن


• ..... بکن


• ..... بکن


• ..... بکن


• ..... فقط خواهشا'' با روح دختر شمسی خانوم کاری نکن !!!

 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
هيچكس

هيچكس

داستانی از يك دلباخته ، يك عاشق
عاشقی كه هيچوقت عشق خود را جز از راه چشم لمس نكرد




چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند.

اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد.

او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند.

روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود.

امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد. در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست. امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد.

امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند.

امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند: ابوحنيفه از محلي عبور مي كرد كودكي را ديد در گل بمانده به او گفت: گوش دار تا نيفتي!
كودك پاسخ داد افتادن من سهل است اگر بيفتم تنها باشم، اما تو گوش دار كه اگر پاي تو بلغزد همه مسلمانان كه از پس تو آيند بلغزند.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا الاغه به خانم الاغه گفت :" بيا همديگر را دوست داشته باشيم"
خانم الاغه نرم و لطيف عرعر كرد و يك جفت جفتك جانانه به پهلوي آقا الاغه زد.
آقا الاغه خوشحال شد .
دُمش را تكان داد و يك لگد محكم و چكشي به پشت خانم الاغه زد.
آن وقت هر دو شاد و خندان راه افتادند و فهميدند چه عشق خركي به هم دارند و همديگر را دوست دارند
اما چند وقت بعد با ناراحتي از هم جدا شدند.
چون صاحبشون آقا الاغه را فروخت.
آنها هرگز خاطره آن جفتك و لگد را فراموش نكردند.
در روزگار پيري باز همديگر را ديدند و چقدر از جفتك و لگد حرف زدند.
موقع مرگ هم آنها به ياد جفتك و لگد بودند .
اين يك جفتك به آن زد و آن يك لگد به اين زد و هر دو افتادند و مردند.
حالا همه ي الاغها از عشق عميق آقا الاغه و خانم الاغه حرف مي زدنند و به ياد آنها به هم لگد و جفتك مي زنند .
ولي آدمها نمي دانند كه عشق خركي اين شكلي است ...
 

Similar threads

بالا