كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
 

م.سنام

عضو جدید
قفسي ساخته اي
و مرا دور ز ديدار مهت
بسته ي وعده ي چشم سيهت
کنج ظلمتکده انداخته اي...
دگرم آب بس است
نه مرا دانه ز اندوه رها مي دارد
و نه نانم هوس است

از تو مي پرسم باز
مايه ي دلخوشي اش چيست؟
-کبوتر-
که اسير قفس است...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من نميگويم در عين عالم
گرم پو تابنده هستي بخش
چون خورشيد باش
تا تواني پاک روشن مثل باران
مثل مرواريد باش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو چشمم خون فشان از دوری آن دلستانستی
که لعلش گوهرافشان، سنبلش عنبر فشانستی
چسان خورشید رویت را مه تابان توان گفتن
که از روی تو تا ماه از زمین تا آسمانستی
حرامم باد دلجویی پیکانش اگر نالم
ز زخم ناوکی کز شست آن ابرو کمانستی
غمش گفتم نهان در سینه دارم ساده‌لوحی بین
که این سر در جهان فاش است و پندارم نهانستی
در این بستان به پای هر صنوبر جویی از چشمم
روان از حسرت بالای آن سرو روانستی
بیا شیرین زبانی بین که همچون نیشکر خامه
شکربار از زبان هاتف شیرین زبانستی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
 

shimikarbordi

عضو جدید
ای کاش مرا بود توانی که به آنی بگریزم
از پنجه سنگین دل ظلمت به فرا سوی سیاهی
ای کاش که می شد ببرم خون شده ،این سوخته دل را
از خانه ویرانه او همچو خسی ،چون پر کاهی
ای کاش که ویران شود آن درگه بیداد الهی
شد کاسه صبرم همه لبریز و تو جبار گواهی
ای کاش نبودیم به پابندی و می بود توانیم
تا در نفسی خویش رها سازم از این دیر تباهی

 

shimikarbordi

عضو جدید
اندر این ظلمت سزای سرد درد

بایدم کاری چنان جانانه کرد
باید از هر رهگذر پندی گرفت
باید از هر نکته ای افسانه کرد
یا چنان رومی رومی شد پرید،
یا چنان زنگی همه ویرانه کرد
باید از ویرانگی ها پر کشید
سر کشید و نغمه ای مستانه کرد
با دلی بشکسته خوشتر شد پرید
بایدت هر آشنا بیگانه کرد
سوخت باید،دود شد ،تا پر گرفت
نی چو بوتیمار کاری هم چنان پروانه کرد
:gol::gol::gol::gol::gol:

 

shimikarbordi

عضو جدید
پایه و بنیاد تو ای عشق بی بنیاد باد
هستی ام بر باد دادی ،هستی ات بر باد،باد
من نه آن بودم که آسان رفتم اندر دام عشق
آفرین بر فرط صیادی آن استاد باد
سنگدل صیاد ،رحم کن ،این صید تو
تا به کی دربند باشد؟ لحظه ای آزاد باد
ناله من چون رسد هر شب به گوش بیستون
بانگ بردارد که فرهاد و فغانش یاد باد
بیستون،فرهاد را هرگز به من نسبت مده
از زمین تا آسمان فرق من و فرهاد باد
سوختی ،بر باد دادی،جان و عقل و دین و دل
خانه ام کردی خراب،ای خانه ات آباد باد
من که میدانم ز عشق تو نخواهم برد جان
پس سخن آزاد گویم،هر چه بادا باد ،باد
دائماً رسوای عام و مبتلای طعن خلق
همچو عشقی هر که اندر دام عشق افتاد ،باد
:gol::gol::gol::gol::gol:

 

shimikarbordi

عضو جدید
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طره ات آشفته تر خواهیم کرد
اول از عشق جهان سوزت مدد خواهیم کرد
پس جهانی را ز شوقت با خبر خواهیم کرد
جان اگر باید به کویت،نقد جان خواهیم کرد
سر اگر باید به راهت ،ترک سر خواهیم کرد
در غم عشق تو با این ناله های دردناک
اختر بیدادگر را ،دادگر خواهیم کرد
هر کسی کام دلی آورده در کویت به دست
ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
تا جهانی در خور شرح غمت پیدا کنیم
خویش را از عالم فانی به در خواهیم کرد
تا که ننشیند به دامانت غبار از کوی ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
یا ز آه نیمه شب،یا از دعا،یا ازنگاه
هر چه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
لابه ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به بی رحمی زدی،فکر دگر خواهیم کرد
چون
بهار
از جان شیرین دست بر خواهیم شست
پس سر کوی تو را پر شور و شر خواهیم کرد
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:


 

shimikarbordi

عضو جدید
گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها و صدادارترین شاخه فصل،ماه را می شنود.
گوش کن،جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان،کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب ،اندام تو را مثل یک قطعه آواز
به خود جذب کند.
پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

shimikarbordi

عضو جدید
گفته می شد :(هر که با ما نیست ،با ما دشمن است!)
گفتم :آری ،این سخن فرموده اهریمن است!
اهل معنا ،اهل دل، با دشمنان هم دوستند
ای شما با خلق دشمن ،قلبتان از آهن است؟؟؟!
 

م.سنام

عضو جدید
اي بي تو زمانه سرد و سنگين در من!
اي حسرت روزهاي شيرين در من!

بي مهري انسان معاصر در توست

تنهايي انسان نخستين در من!
 

shimikarbordi

عضو جدید
غزل حافظ را می خواندم:
"مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو"
تا به آنجا که وصیت می کرد:
"گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو"

دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سر خم شده بر سینه که باز
به نکو کاری،پاکی ،خوبی ،عشق می ورزید.
و پسرهایش را که چه سان پاک مجرد به فلک
تاخته اند-
و چه آتشها هر گوشه به پا ساخته اند-
و برادر ها را خانه برانداخته اند-
دود در مزرعه سبز فلک جاریست
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است.
وآنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بیزاری است!
غزل حافظ را می بندم
-از پس پرده اشک-
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم-
در دل شعله و دود
می شود خوشه پروین خاموش!
فریدون مشیری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
 

sepideh65

عضو جدید
ای دوست

ای دوست

دوستیهایمان را،بشنویم در دل تنهائیمان
دلمان را هر صبح ،بدهیم دست محبت
که به تو میگوید
که به او میگوید
دوستت دارم من:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
لحضه های من چگونه اید بی من ؟ دلتنگتان هستم سالهاست که از شما دورم اما شوق برخاستنم نیست مرا از گذر ایام بترسانید شاید به هول برخیزم نمی خواهم مدیونتان باشم آغوش بگشایید می خواهم دوباره همراهتان شوم اما اندکی آهسته تر قدم رانید مرا دریابد که اینک چون طفلی خردم که کنون آهنگ راه رفتن کرده است
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
"دلها جز به یاد خدا آرام نمی گیرد " بارها این جمله را خواندم و از خود پرسیدم که چگونه است که من آرام نمی گیرم سالها گذشت تا فهمیدم دیگر مدتهاست منی نیست که خدایی در او باشد . حالا نیک میدانم که خدا را چگونه به درونم بازگردانم اما نمیدانم که من را کجا جا گذاشته ام .....

عمری گذشت تا من را شناختم تا به خود آمدم من از من برون رفت عمری باید بگذرد تا او را بازگردانم ترسم از آن است زمانی بازگردد که وقت رفتن من باشد.
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
برخیز رهگذر چه خوش نشسته ای در این گذر ، دانی که لحظه هایت را بیش از این تاب به انتظار نشستن نیست نفس خواه ، مدد گیر باید برویم...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید

خوش می‌کنم به باده مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید
 

shimikarbordi

عضو جدید
دست از تو کشیدم چو جفای تو بدیدم
یعنی که ز خود رستم و از جان ببریدم
دلخسته ز دنیای تو و خسته ز عالم
در راه فرو ماندم و بیراهه گزیدم
من در پی او بودم و هر سو به هم (او)
در مرکز پرگار به انکار رسیدم!
عمری بنهادم به رهت جان و دریغا
بی قدر نمودی من و بیگانه رمیدم
آن قدر سنگ زدی تو بر شیشه جانم
تا جان برساندی به لب و بند بریدم
دیوانه بدم عمری و در آخر ایام
هشیار شدم،عاقل و فرزانه رهیدم
پندار تو آنست که جان در قفس توست
بند است به پا ،لیک دل از بند بریدم
بیهوده مجو بیش مرا ،زانکه نیابی
از بام تو رستم ،به دگر بام پریدم!
>یگانه<
 

shimikarbordi

عضو جدید
کودکی بودم و دنبال خدا در بیابان ،
در دشت ،
در میان دهمان ،
همه جا
می گشتم.
کلبه ای در گذرم بود پر از نور،
که خورشید دگرگونه بر آن می تابید.
پیرمردی دیدم که پس از خوردن یک جرعه شراب
به خدا گفت:سپاس
آری احساس من این بود،خدا آنجا بود
من خدا را دیدم
من خدا را دیدم
من شنیدم که خدا گفت:بنوش،گوارای وجود......:gol::gol::gol:
 

shimikarbordi

عضو جدید
من مستم،من مستم و میخانه پرستم.
راهم بنمائید
پایم بگشائید!
وین جام جگر سوز مگیرید ز دستم!می ،لاله و باغم.
می،شمع و چراغم.
می،همدم من،هم نفسم،عطر دماغم.
خوشرنگ
خوش آهنگ
لغزیده به جامم.
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید
گواراست به کامم.
در ساحل این آتش من غرق گناهم.
همراه شما نیستم ای مردم بتگر!
من نامه سیاهم.
فریاد رسا!
در شب گسترده پر و بال
از آتش اهریمن بدخو به امان دار-
هم ساغر پر می ، هم تاک کهنسال.
کان تاک زر افشان دهدم خوشه زرین.
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین.
با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با محتسب شهر بگوئید که:هشدار!هشدار!که من مست می هر شبه هستم.
>کسرائی<
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
 

R-ALI

عضو جدید
دگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديروز آفتاب
با بوسه و سلام به هر بام و در دميد
ديروز آفتاب
پندار ابر را
با تيغ زر دريد
ديروز آفتاب
در شهر مي گذشت
با گامش اشتياق
با چشم او نوازش و لبخند
با دست او نياز به پيوند
دلهاي سرد را
گرمي نشاند و رفت
عطر اميد را
هر سو کشاند و رفت
اي روشناي ديده و دلهاي بي شمار
اي جان آفتاب
بار دگر ز روزن دل خستگان بتاب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرخ گل امسال
بيهوده بر شاخسار چشم به راه است
بيهده سر مي کشد به خامشي باغ
بيهده دل مي دهد به قاصدک باد
بر لب باد وزنده آتشي آه است
سرخ گل امسال
رنگ پريده ست
جامه دريده ست
مضطرب خون تپيدگان سپيده ست
فاجعه را با دهان بسته گواه است
حسرت آواز
جاي خالي پرواز
غيبت آن جان پاک غلغله انداز
باغ تهي مانده رابه گوش و نگاهاست
سرخ گل اما
در تک تشويش باغ چشم به راه است
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا