بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
گرگ جواب داد «نيم فرسخ بالاتر از اينجا چوپاني زندگي مي كند كه سگ زبر و زرنگي دارد و اين سگ را خيلي دوست دارد. مغز سر اين سگ دواي درد آن دختر است.» ر

حرف گرگ كه تمام شد, روباه گفت «در يك فرسخي اين آسياب خرابه اي هست كه يك موقع عصر پادشاهان قديم بوده. در اين خرابه هفت خم خسروي طلا و جواهر زير خاك است و كسي از وجود آن خبر ندارد.» ر

حرف هاشان كه تمام شد كمي استراحت كردند و از آسياب رفتند. ر

راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بيرون؛ رفت رو پشت بام آسياب و ديد, بله, موش ها زمين را با اشرفي فرش كرده اند و دارند رو آن ها غلت مي زنند. ر

راه, سنگي ورداشت پرت كرد طرف موش ها, آن ها را فراري داد و همه اشرفي ها را جمع كرد, ريخت تو خورجين و صبح زود رفت سر وقت چوپان. ر

نيم فرسخي كه راه رفت, همان طور كه گرگ گفته بود, ديد چوپاني آنجاست و سگي دارد كه از گله اش مواظبت مي كند. رفت جلو حال و احوال كرد و گفت «عموجان! اين سگ را مي فروشي؟»

چوپان گفت «نه!» ر

راه پرسيد «چرا؟» ر

چوپان جواب داد «اين سگ رفيق باوفا و انيس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت مي كند؛ مگر عقلم را از دست داده ام كه آن را بفروشم.» ر

راه گفت «بيا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبي به تو مي دهم كه هر كاري مي تواني با آن بكني.» ر

چوپان اسم پول را كه شنيد دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر مي خواهي بدهي؟» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
راه گفت «خودت بگو.» ر

چوپان گفت «پنجاه اشرفي.» ر

راه گفت «دادم.» ر

و چوپان گفت «فروختم.» ر

راه پنجاه اشرفي داد به چوپان و قلاده سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر. ر

وقتي رسيد به شهر, ديد همه غصه دارند. راه از مردي پرسيد «چرا اينجا همه رفته اند تو لاك خودشان و اين قدر سر در گريبان اند.» ر

مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه ديوانه شده و هر كاري مي كنند خوب نمي شود. شاه هم حكم كرده مردم غصه دار بشوند.» ر

راه پرسيد «چرا براش حكيم نمي آورند؟» ر

مرد جواب داد «خدا پدرت را بيامرزد! كجاي كاري؟ ديگر تو اين شهر حكيم پيدا نمي شود.» ر

راه گفت «چطور؟» ر

مرد جواب داد «براي اينكه دانه به دانه حكيم ها را آوردند بالاي سر اين دختر و چون نتوانستند او را درمان كنند, پادشاه داد سرشان را بريدند.» ر

راه گفت «خانه پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان كنم.» ر

مرد گفت «به نظرم مي خواهي مادرت را به عزاي خودت بنشاني.» ر

راه گفت «به اين كارها چه كار داري. نشاني خانه پادشاه را بده.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مرد نشاني داد و راه رفت به دربان باشي قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حكيمي كه مي تواند دخترت را درمان كند, آمده.» ر

دربان باشي خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان كني, دختر و نصف داراييم مال تو, اگر نه, جانت مال من.» ر

راه گفت «حكم قبله عالم را قبول دارم.» ر

و رفت دختر را ديد و گفت حمام را گرم كنند و يك كاسه شير گاو هم بيارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را كشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شير قاتي كرد و ماليد به سر دختر. ر

هنوز كارش تمام نشده بود كه دختر يواش يواش حالش جا آمد و گفت «اي واي! خاك عالم بر سرم. اين مرد غريبه اينجا چه كار مي كند.» ر

راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده كه دخترت خوب شد.» ر

پادشاه, خوشحال شد و حكم كرد بساط عروسي راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آيين بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشين خودش كرد.ر

فرداي آن روز راه رفت سراغ گنج هايي كه روباه صحبتش را كرده بود و آن ها را از زير خاك درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگي ساخت و كوه و كمر زيباي اطرافش را كرد شكارگاه خودش. ر

يك روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شكار بود كه ديد سواري دارد مي آيد به طرفش. خوب كه نگاه كرد, ديد رفيقش بي راه است. ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
وقتي به هم رسيدند, بي راه خيلي تعجب كرد. ديد حال و روز رفيقش زمين تا آسمان فرق كرده. خيلي سرحال آمده؛ بر اسب زين و برگ طلايي نشسته؛ لباس زربفت پوشيده؛ چكمه ساغري پا كرده و بيست قدم دورتر از او ده غلام زرين كمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته. ر

بي راه گفت «رفيق, بد نگذرد! اين دم و دستگاه را از كجا به هم زدي؟» ر

راه به تفصيل همه چيز را براي او تعريف كرد. بي راه اين حرف ها را كه شنيد, نزديك بود از حسادت بتركد. زود خداحافظيي كرد و راه افتاد سمت آسياب و تنگ غروب رسيد به آنجا و يكراست رفت تو همان جايي كه راه قبلاً خوابيده بود, پناه گرفت. ر

از قضا, آن شب هم حيوانات قرار داشتند به آسياب بيايند و با هم صحبت كنند. ر

نصفه هاي شب, بي راه ديد, بله, سر و كله شير, پلنگ, گرگ, و روباه پيدا شد. ر

شير تا پاش راگذاشت تو آسياب, گفت «رفقا! باز هم بوي آدمي زاد مي آيد.» ر

پلنگ گفت «نقداً اين خبر را بشنويد تا بعد! امروز آن دو تا موشي را ديدم كه رو پشت بام اين آسياب لانه دارند. حال و روزشان خيلي بد بود. خوب كه پرس و جو كردم, معلوم شد يكي رفته با سنگ زده ناكارشان كرده و اشرفي هاشان را ورداشته رفته.» ر

گرگ گفت «خيلي عجيب است! مدتي است سگ چوپان غيبش زده. حتماً يكي او را كشته و مغزش را درآورده.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
روباه گفت «حالا اين را بشنويد! آن خرابه اي را كه گفتم هفت تا خم خسروي طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده يك عمارت روش ساخته اند به چه قشنگي.» ر

شير گفت «معلوم مي شود آدمي زادي اينجا بوده و حرف هاي ما را شنيده. الان هم بوي آدمي زاد مي آيد.» ر

روباه پاشد, اين ور آن ور سركشيد و داد زد «رفقا! پيداش كردم.» ر

و بي راه را كه داشت از ترس قبض روح مي شد, از پشت تخته سنگ كشيد بيرون. ر

شير و پلنگ و گرگ هم پريدند روي او, تكه پاره اش كردند و هر كدام يك تكه اش را خوردند. ر

اين بود عاقبت بي راه و سرگذشت راه. قصه ما تمام شد.


قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونش نرسید
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
آره سرعت خیلی پایینه اعصابم خورد شد
راستی بابت تاخیر در قصه معذرت میخوام
چون اینجا برق رفت شرمنده
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمدصادق خوبی؟ خب یه بار سلام کردی دیگه!!کلاه قرمزی که نیستی!!:w15:

خب مگه چیه؟ سلام کرد دیگه، مگه چیه؟ بچه سلام کرد دیگه، خب اومده مجری شه، اومده برا دوستی، صفا ، صمیمیت ... ، مگه چیه؟ :D
خداروشکر، خوبم.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
نه قربانت!!نوش جان!!تو قصه گفتی!خسته شدی!بخور جون بگیری!
بذار میخوای برات همین الان یه چیز درست کنم ها؟؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه قربانت!!نوش جان!!تو قصه گفتی!خسته شدی!بخور جون بگیری!
بذار میخوای برات همین الان یه چیز درست کنم ها؟؟

تو و آشپزی؟ :eek: شوخی نکن بابا، تو مگه غیر شیرجه زدن و خوردن همه تنقلات و میوه های کرسی، از این کارا هم بلدی؟ :D
داداشی چیزی برات آورد نخوری ها، دیگه خودت میدونی ... :D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بچه ها
سرعت پایینه
منم خوابم گرفته
کاری ندارید
شب بر همگی خوش
داداشی حواست به این آرامی باشه
این غذا رو چیزی توش نریخته باشه
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها
سرعت پایینه
منم خوابم گرفته
کاری ندارید
شب بر همگی خوش
داداشی حواست به این آرامی باشه
این غذا رو چیزی توش نریخته باشه

شب تو هم بخیر داداشی
چَشم داداشی، همه جوره حواسم هست، تو نگران نباش.
راستی داداشی به نظرم اول بدیم آرام از این غذا بخوره بعد تو بخور. :D
 

Similar threads

بالا