زمزمه های دلتنگی(کلبه کوچک دل...)

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هِی من می بافم از آغاز لبخندت ...

نرسیده به بغضم می شکافد !

این بار تو بباف ...

از آغاز بغض من ...

ببین !

نرسیده به لبخند تو

کلاف تمام می شود ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از رویایی که در ذهن دارم می هراسم !

از بی رنگی کفشهایم ...

از مردمانی که خوب می پندارمشان ...

من اینجا تنها هستم ...

به مانند تمام ثانیه هایم ...

به مانند همه زندگی ام ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست ها بالا بود

هر کسی سهم خودش را می طلبید ...

سهم هر کس که رسید

داغ تر از دل ما بود !

نوبت من که رسید

سهم من یخ زده بود !!!

سهم من چیست ؟!

یک پاسخ !

پاسخ یک حسرت ...

سهم من کوچک بود

قد انگشتانم

عمق آن وسعت داشت !

وسعتی تا ته دلتنگی ها ...

شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند ...!


 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازی زندگی من و تو

درست مثل مار و پله ست !

گاهی بالا ، گاهی پایین ، گاهی کنار هم ...

ولی

در آخر خانه از آن یکی ست ...

در این بازی

جایی برای با هم ماندن نیست ...!

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
كوليان كعبه شان مقصد است

و پيامبرشان ستاره ...

مقصدت كجاست؟

ستاره ات كيست؟

آهاي . . . عروسك من !

كوليان خانه شان پهنه ي بيكرانه ايست

به وسعت سفرهاي دور و درازشان ...

تو كجا منزل گرفته اي؟

آهاي . . . عروسك من !
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار چنان از خواب برآيم
که کوچه‌هاي ِ شهر
حضور ِ مرا دريابند.



دستان‌ات آشتي است
و دوستاني که ياري مي‌دهند


تا دشمني



از ياد



برده شود.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی سطرهای دل گرفتگی خط می زنم ...

سطری نو را آغاز می کنم ...

با لبخند هایی که از"تو" هدیه گرفتم ...

راه را ادامه می دهم ...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلا! از جان چه برخيزد؟ يكي جوياي جانان ش
وچو سلطان اوست برجانها، غلام خاص سلطان ش


http://images.search.yahoo.com/search/images/view?back=http%3A%2F%2Fimages.search.yahoo.com%2Fsearch%2Fimages%3Fei%3Dutf-8%26fr%3Dslv8-msgr%26p%3D%25D9%2585%25D8%25AD%25D9%2585%25D8%25AF%26js%3D1&w=500&h=333&imgurl=static.flickr.com%2F32%2F53479079_9adfca4d41_m.jpg&rurl=http%3A%2F%2Fwww.flickr.com%2Fphotos%2Ffrills%2F53479079%2F&size=153.8kB&name=53479079_9adfca4d41.jpg&p=%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF&type=jpeg&no=7&tt=151,681&oid=074ade8975a740fc&fusr=Frills&tit=%D8%B5%D9%84%D9%89+%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87+%D8%B9%D9%84%D9%89+%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF+%D9%88%D8%B9%D9%84%D9%89+%D8%A2%D9%84%D9%87+%D9%88+%D8%B5%D8%AD%D8%A8%D9%87+%D9%88%D8%B3%D9%84%D9%91%D9%85&hurl=http%3A%2F%2Fwww.flickr.com%2Fphotos%2Ffrills%2F&ei=UTF-8&src=p
آن سيد مسعود و خداوند مؤيد
پيغمبر محمود، ابوالقاسم، احمد(ص)
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد
اين بس كه خدا گويد «ماكان محمد(ص)»


به روي ساغر چشمش خطي مورب داشت
دو جام جاي دو چشم از نگه لبالب داشت
بديع تر ز (هرکس) از دريچه لبخند
هزار موزه هنر بر كتيبه لب داشت
نه ، آن حرير به دوشش نشست ، زلف نبود
به روي خود آبشاري از شب داشت
فداي آن صف مژگان كه در سيه مستي
هميشه نوبت پيمانه را مرتب داشت
چنان ز هرم تنش سوخت رنگ احساسم
كه نبض واژه به هر بيت شعر من تب داشت
بدان اميد كه خود را به نور بسپارد
هميشه آينه از بهترين مخاطب داشت
دلم هوايي مرغي است در شبانه باغ
كه تا سپيده به منقار درد يارب داشت
«امين» قافله نور بود و با خود نيز
در آسمان رسالت هزار كوكب داشت
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
از رنجي خسته‌ام که از آن ِ من نيست
بر خاکي نشسته‌ام که از آن ِ من نيست



با نامي زيسته‌ام که از آن ِ من نيست
از دردي گريسته‌ام که از آن ِ من نيست



از لذتي جان‌گرفته‌ام که از آن ِ من نيست
به مرگي جان‌مي‌سپارم که از آن ِ من نيست
.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها
اگر دمي

کوتاه آيم از تکرار ِ اين پيش ِ پا افتاده‌ترين سخن که «دوست‌ات
مي‌دارم»
چون تنديسي بي‌ثبات بر پايه‌های ماسه
به خاک درمي‌غلتي
و پيش از آن‌که لطمه‌ی درد درهم‌ات شکند
به سکوت
مي‌پيوندی.


پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعويذ ِ ناگزير ِ تداوم ِ تو
تنها
تکرار ِ «دوست‌ات مي‌دارم» است؟


با اين همه
بغض‌ام اگر بترکد... ــ
نه
پَرّ ِ کاهي حتا بر آب بنخواهد رفت
مي‌دانم!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي دل‌تنگ مي‌شوي ...

فرقي ندارد

آسمان

مهتابي‌ست يا صاف !

ماه هم فقط قرصي نوراني‌ست ...

فقط يك مشت واژه‌ي تكراري

در سوژه‌ها و فكرهاي تكراري

با توست ...

حتي صبح كه بيدار مي‌شوي

آواز گنجشك‌هاي پشت پنجره

يا چك چك شير آب را هم

نمي‌فهمي ...!
 

linux_0011

عضو جدید
گاه حس می کنم چقدر بودنم و ماندنم بیهوده است ...

چقدر بود و نبودم یکسان!

حس باطلی است اما گاه به سراغم می آید ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بودنت کافیست ...

همين که هستی کافيست !

دور از من ...

بدون من ...

چه فرقی می کند

گل که میخری خوب است ...

برای من نيست

نباشد !

دلخوشم به اين حماقت شيرين

هنوز هم می خوانی مرا ...!؟

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شهر ِ بي‌خيابان مي‌بالند
در شبکه‌ی مورگي پس‌کوچه و بُن‌بست،
آغشته‌ی دود ِ کوره و قاچاق و زردزخم
قاب ِ رنگين در جيب و تيرکمان در دست،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق


باتلاق ِ تقدير ِ بي‌ترحم در پيش و
دشنام ِ پدران ِ خسته در پُشت،
نفرين ِ مادران ِ بي‌حوصله در گوش و
هيچ از اميد و فردا در مشت،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق



بر جنگل ِ بي‌بهار مي‌شکفند
بر درختان ِ بي‌ريشه ميوه مي‌آرند،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق


با حنجره‌ی خونين مي‌خوانند و از پا درآمدنا
درفشي بلند به کف دارند
کاوه‌های اعماق
کاوه‌های اعماق
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوای باران کمی ابر کم دارد !

تا مثل سنگ

به ناچار

کنار جاده بشینم و

چشم بدوزم

به آهن پاره هایی که ممکن است

تورا

برایم هدیه بیاورند ...!


 

linux_0011

عضو جدید
ای مهر اوه من :
در کنار تو پریشانی و غربت را از یاد برده ام
نمیدانی چه نیازی به گم شدن دارم
به نیست شدن
دوست دارم در پیچ و خم دشت های نا پیدای تو گم شوم
در قلب صحرای خیال انگیز تو محو شوم
درد های کهنه ام را در زیر آسمان تو به فریاد سر دهم
از درونم بیرون ریزد
عقده های بی رحم گریه را که حلقومم در چنگالهایش اسیر است و به خفقانم آورده است.
اشکهای بی تابم را که عمری در پس پرده های سیاه غرور زندانی بودند
در کف دستهای خوب تو بشکنم
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز در اين وادی پاتاوه گشاديم
که مرده‌يي اين‌جا در خاک نهاديم.


چراغ‌اش به پُفي مُرد و

ظلمت به جان‌اش درنشست
اما
چشم‌انداز ِ جهان
همچنان شناور ماند

در روز ِ جهان.





مُرده‌گان
در شب ِ خويش
از مشاهده بي‌بهره مي‌مانند

اما بند ِ ناف ِ پيوند
هم ازآن‌دست
به جای است. ــ
يکي واگَرد و به ديروز نگاهي کن:
آن سوی فرداها بود که جهان به آينده پا نهاد.
 

linux_0011

عضو جدید
در این برهوت بی سرشت و بد فطرت،بدنبال دريا مي گشتم،سراب يافتمش
در اين ديار بي كسي و غربت آنچه ديدم جز درد و نفرت نبود كه سايه اي از رنگين كمان هم بر جاي نگذاشته بود

و من ناله كنان بارها فرياد زدم،تولدت مبارك فردا................
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز

مریض شده‌ام
تلاش زیادی کردم
بار سنگینی بود
فکر کردم تنهایی می‌توانم
با هیچ کس حرف نزدم
کمرم شکست
کاری هم پیش نبردم
دکتر می‌گوید
دیر آمدی

خسته‌ام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
می‌خواهم بخوابم
من مریض شده‌ام
یک تخت خالی به من بدهید
یک دنیای خالی
یک قلب خالی
من مریض شده‌ام


کنار پنجره اتاق بيمارستاني که در آن بستري هستم، هر روز مي‌بينم مردمي که مي‌آيند و مي‌روند و هيچ نمي‌انديشند که من اينجا ايستاده‌ام منتظر تختي خالي براي خفتن!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم .




وقتی که دیگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم.




وقتی که دیگرنمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم.




وقتی که او تمام کرد

من شروع کردم....


وقتی اوتمام شد .... من آغاز شدم.




و چه سخت است تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است ....


مثل تنها مردن!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی با آدماش برای من یه قصه بود

توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود

نمی خوام مثل همه گریه کنم

دیگه گریه دل و وا نمی کنه

قصه های پشت این پنجره ها

غمو از دلم جدا نمی کنه

قصه ی ماتم من هر چی که بود هر چی که هست

قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه

وقت خواب دیگه دیره نمی خوام قصه بگم

از غم و قصه برات هر چی بگم بازم کمه
 

mina_1367

عضو جدید
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود

ساده است ستایش گلی
چیدنش واز یاد بردن
که گلدان را آب باید داد

ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش

ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم

ساده است
که چگونه می زیم

باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایستاده ام

تنها

پشت میله های خاطرات دیروز

این جا

انگشت هایم را می شمارم

یک

دو

سه ...

و دست های تو در هم فرو رفته اند

تو

غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی

که مهربا نی ات را ثابت کنی

ولی
...

ولی نفهمیدی که من

آن سوی خیابان

انتظارت را می کشم

تو بی وقفه فریاد کشیدی ...

من

دیگر آزارت نمی دهم

زین پس

قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم

مطمئن باش ...

هنوز هم قافیه را به چشمان تو

می بازم !

مطمئن باش ...!

 
بالا