چشمهایی به رنگ عسل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- در اینکه دختر شجاعی هستی، شکی نیست ! ولی من از خودم و زیبایی تو می ترسم! بهر حال فقط می خواستم پرونده ها رو ازت بگیرم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اینکه ترسیدنم برایش مایه تفریح و لذت بود ، عصبی شدم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من چون عجله داشتم مجبور شدم کارهامو بسرعت انجام بدم.............. برای صرفه جویی در وقتم، همه پرونده ها رو با هم بلند کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پرونده ها را روی میز چید؛ و با بدجنسی علنی جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی شما تا کارها رو تمام نکنید، نمی تونید برید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله خودم می دونم؛ لازم نیست شما تذکر بدید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره ام انداخت و لبخند زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه؟ چرا عصبانی می شی؟ مگه خودت نگفتی دوست داری در کارهای شرکت غرق بشی و از مشکلاتت فرار کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم بس کنید آقای متین! چقدر این مساله رو به من تذکر می دید؟ باز هم دوست دارید ریاست خودتون رو به رخ من بکشید ؟! در ضمن لطفا از دوم شخص جمع در جمله هاتون استفاده کنید ! از کی تا حالا « خودتون » به « خودت» تغییر شکل داده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای قهقهه اش فضای سالن را پر کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من دوست دارم از دوم شخص مفرد استفاده کنم چون رئیسم ! تو هم مثل دخترهای خوب فقط تائید می کنی ؛ بدون اعتراض![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در جدالی نابرابر بین احساسات متضاد و افسار گسیخته ام ، تمام تنفرم را در دستهایم ریختم و سیلی محکمی به گوشش زدم که صدایش در سالن انعکاس پیدا کرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دیگر سعی نکردم صبور و متواضع باشم .در حالیکه بدنم از شدت خشم می لرزید ، فریاد زدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بس کن فرزاد متین! بهت اجازه نمی دم با من اینطوری رفتار کنی! من این کار لعنتی رو نمیخوام .کار و زحمت باید از من یه انسان واقعی بسازه ، در حالیکه تو سعی می کنی غرور و شخصیت من رو لگد مال کنی و اعتماد به نفسم رو به زیر صفر بکشونی ، و من این اجازه رو به تو نمی دم! اصلا تو فکر کردی کی هستی، هان؟! یه بچه پولدار از خود راضی! نه اونم نیستی ، تو یه دیوونه ای ! یه دیوونه که از آزار دادن دیگران لذت می بره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه قطرات درشت اشک از گونه هایم سر میخوردند و زیر چانه ام در هم می آمیختند ، بسرعت از شرکت خارج شدم. نمی دانم آنهمه شهامت و جسارت را از کجا آورده بودم ، ولی از عملی که انجام داده بودم ، ابدا پشیمان نبودم! تنها سرمایه من غرور و نجابتی بود که یکبار بطرز معجزه آسایی آن را حفظ کرده بودم؛ محال بود که اجازه بدهم شخص دیگری آن را به بازی بگیرد .با این اوضاع یقین داشتم که از شرکت اخراج می شوم، ولی باز هم برایم مهم نبود! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسرعت خود را به خارج از محوطه رساندم که ناگهان بیاد آوردم کیفم را فراموش کرده ام! با این حساب از اتومبیل هم خبری نبود، اشکهایم را که بی محابا سرازیر بودند پاک کردم و به انتظار تاکسی ایستادم .به هیج وجه قصد بازگشتن به شرکت را نداشتم .هرچند که در این ساعت از شب برای یافتن ماشین به مشکل برمیخوردم .هوای ابری و دلگرفته که گهگاه رعد و برقی به همراه داشت ، وحشتم را بیشتر میکرد!انگشتهای ظریف و کشیده ام بر اثر ضربه محکمی که به صورتش زده بودم، ذوق ذوق میکرد. در فکر بودم بسمت نگهبان جلوی در بروم و تقاضا کنم تا برایم ماشینی کرایه کند که متوجه شدم اتومبیلی از قسمت بالای خیابان که منتهی به پارکینگ بود، چراغ زنان بطرفم می آید . در تاریکی و هوای مه گرفته متوجه نشدم که متعلق به چه کسی است ، ولی بمحض نزدیک شدن، متین را در حالیکه لبخندی بر چهره آرامش خودنمایی میکرد دیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با اخم صورتم را به جانبی دیگر برگرداندم و بی تفاوت به حضورش، خود را مشغول نشان دادم .به آرامی از اتومبیل B.M.W بسیار شیک و گران قیمتش پیاده شد و بدون گفتن کلامی، روبرویم بر ماشین تکیه زد. سنگینی نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم. در یک لحظه تمام آن شجاعت و جسارت را از دست دادم و ترس از حضورش و تصور تلافی کردن عملم ، خون را در رگهایم منجمد کرد. آنقدر در سکوت نگاهم کرد که مجبور شدم سربرگردانم ، ولی پیش از آنکه کلامی بگویم لبخند زیبایی زد و حلقه دستهایش را گشود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم آروم باش! من قصد دعوا کردن ندارم؛ اگه اجازه بدی میخوام برسونمت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سعی کردم بر ترس بی موقع ام غلبه کنم و با اخم گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- احتیاجی به زحمت شما نیست! لطفا تشریف ببرید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چقدر خونسرد و آرام بود .انگار نه انگار که حادثه ای رخ داده است![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا که میخواستم باهات صحبت کنم ، دوما اصلا زحمتی نیست ، سوما اینجا و این موقع از شب برای پیدا کردن وسیله دچار مشکل می شی حالا لطفا سوار شو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا ما حرفی برای گفتن نداریم، دوما پیدا کردن ماشین به خودم مربوطه، حالا خواهش می کنم از اینجا برید چون راه سومی وجود نداره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش با خنده توام شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا ادای من رو در میاری؟! حالا اگه ازت استدعا کنم چی، بازم سوار نمی شی؟ خواهش می کنم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خجا لت سرم را به زیر انداختم .اگر من از به بازی گرفتن غرورم ناراحت می شدم، پس نباید غرور او را نیز جریحه دار میکردم .نمی توانستم لحن پرتمنایش را نادیده بگیرم .لحظه ای مردد به او نگاه و اشکهایم را که هنوز بر صورتم روان بود .با سرانگشت پاک کردم .بهر حال درخواستش منطقی بنظر می رسید چرا که به واقع برای پیدا کردن ماشین در آن موقع از شب به مشکل برمیخوردم .بیصدا بطرفش رفتم .بلافاصله در دیگر ماشین را باز کرد و پس از نشستن من، به راه افتاد .مدتی را در سکوت گذراندیم .دستمالی را بطرفم گرفت و با مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من ازت معذرت میخوام .حالا خواهش می کنم گریه نکن چون من اصلا تحمل دیدن اشک ریختن کسی رو ندارم ، خصوصا که تو باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پوزخندی زدم و با خودم گفتم:« چقدر هم که براش مهمه! تظاهر پشت تظاهر!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستمال را گرفتم و به صندلی تکیه دادم . با همان لحن پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صدای موسیقی اذیتت نمی کنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، خواهش می کنم راحت باشید .فکر می کنم اینجا هم شما رئیس هستید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به صورتم انداخت و سرش را تکان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزیزم! اشتباه می کنی، اینجا شما رئیسید!اینجا و هرجای دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه مبهوت و ناباورم را روانه چشمهایش کردم. می دانستم که تکیه کلام « عزیزم» را به دلیل سالها زندگی در اروپا، به راحتی بکار می برد ولی من از کی تا حالا رئیس بودم که خودم هم خبر نداشتم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه ؟چرا اینطوری نگام می کنی؟ نکنه میخوای بازم بخاطر اظهار نظرم من رو بزنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]غرق در خجالتی عمیق، تکانی خوردم و گوشه روسری ام را به بازی گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقای متین من رو ببخشید! باور کنید ابدا قصد..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا دلم نمیخواد در مورد این مساله حرف بزنی، مهم نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و به آرامی زمزمه کرد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این بهترین هدیه ای بود که در تمام عمرم گرفتم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و مجددا نگاهش را به صورتم دوخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حیف این چشمهای زیبا نیست که بارونی شون کردی؟ دیگه هرگز جلوی من گریه نمی کنی، باشه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قدرت درکم را از دست داده بودم .از حرفهایش سر در نمی آوردم و این در حالی بود که سرکوب هیجانم مشکل بنظر می رسید .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- این جمله دستوری بود یا خواهشی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای سر داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- التماسی، خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یک دستش را روی فرمان قرارداد و با خنده اضافه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در ضمن بگم که من شاید دیوونه باشم ولی نه بچه ام ، نه پولدار و نه از خود راضی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از شیطنت و طنزی که در کلامش شناور بود، در میان گریه ، لبهایم به لبخندی باز شد، واقعا که عجب انسان متفاوت و غیر قابل پیش بینی بود! سر به زیر و محجوب پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقای متین، حالا من رو از شرکت اخراج می کنید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه عقلم رو از دست دادم؟! تو در مورد من چی فکر کردی؟ می دونم که در عصبانی کردن تو زیاد بی تقصیر نبودم و ازت معذرت خواهی می کنم، ولی این رو بدون که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم کارمند ساعی و سحرخیزم رو از دست بدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند دیگری زئم و اشکهایم را پاک کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آفرین!حالا درست شد .راستی خواستم بگم که من مجبورم برای بستن قرارداد به ایتالیا و بعد هم به اتریش سفر کنم .همین فردا راهی می شم. البته سعی مب کنم زود برگردم ، فقط.........فقط میخوام که توی این مدت ....... چطوری بگم، تو باید مواظب خودت باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه ای قلبم از تپش ایستاد .در عمق بلورین این جمله، معنای شفافی نهفته بود که احساس سرخورده لم را به غلیان وا می داشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باران باریدن گرفته بود که به زحمت و با صدایی لرزان جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سفرتون بخیر! امیدوارم که بسلامت برید و برگردید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فقط همین؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب.......موفق هم باشید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی ضمیمه چهره جذابش کرد و خواست حرفی بزند که ناگهان صدای رعد و برق مهیبی بلند شد .بی اراده جیغی کشیدم و در یک هزارم ثانیه بازویش را گرفتم، ولی بلافاصله بخود آمدم و با خجالت ، دستم را روی قلبم گذاشتم. صدای قهقهه اش در فضای ماشین طنین انداخت .با حالتی رنجیده نگاهش کردم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ترسیدن من اینقدر خنده داره آقای متین؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسختی خنده اش را مهار کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه تو عین دختر بچه های کوچولویی، حتی ترسیدنت! خیلی خب ببخشید ، دیگه نمی خندم .تو فقط عصبانی نشو!در ضمن آقای متین نه ، فرزاد! خواهش می کنم من رو به اسم کوچک صدا کن، اینطوری راحت ترم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به تلافی عملش گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، من فقط می گم آقای متین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه خانم سنگدل ! ولی من که اجازه دارم شما رو به اسم کوچک صدا کنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خدایا! چرا در مقابلش خلع صلاح می شدم ؟ لبخندی زدم و جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما هر طوری که راحت ترید عمل کنید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با رضایت سری تکان داد و به راه ادامه داد.در کمال حیرت و ناباوری بدون آنکه من آدرسی داده باشم، مرا به خانه رساند! با تعجب پرسیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما آدرس منلز ما رو از کجا می دونستید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده شیطنت آمیزش را پنهان کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثل اینکه من رئیس شرکتم ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آخ که چقدر بدجنس بود!جلوی در خانه چراغ داخل اتومبیل را روشن و پخش را خاموش کرد. از اینکه اینقدر نزدیک به او و صمیمی بودم، ترسی مبهم وجودم را در برگرفت .سنگینی نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم. خواستم برای فرار از آن سکوت دلهره آور، حرفی بزنم که ناگهان همه درهای اتومبیل با صدای ناهنجاری قفل شد! از جا پریدم و نگاه وحشتزده و هراسانم را به صورتش دوختم .لبخند عمیقی زد و دندانهایش را به رخ کشید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو از چی می ترسی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تمام عضلات بدنم منقبض شده بود و برای جلوگیری از سکته نابهنگام با لکنت پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما.......با این.........اعمالتون من رو به وحشت می اندازین! این........کارها چه معنی می ده؟ خواهش می کنم درها رو باز کنید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من که کاری نکردم دختر خوب! چون پنجره کنار دستت نیمه بازه، درها توسط قفل مرکزی خود به خود بسته شدند . در ضمن ما الان جلوی در خونه شما ایستادیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خجالتزده سر به زیر انداختم و لبم را به دندان گزیدم .در طول آن روز ، این سومین بار بود که بی دلیل از او می ترسیدم و تعجبم از آن بود که چرا از ترسیدنم اینقدر لذت می برد؟ در حالیکه تپش دیوانه وار قلبم هنوز ادامه داشت با صدایی لرزان گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من رو ببخشید ، دست خودم نیست .ولی بازم از لطفتون ممنونم . امیدوارم بتونم محبتتون رو جبران کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیگه این حرف رو تکرار نکن!همین قدر که به من اجازه می دی همراهت باشم بزرگترین لطف رو در حقم کردی، بدون اینکه خودت متوجه باشی [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی در را باز کردم و با گفتن« به امید دیدار» پیاده شدم. هنوز یک قدم هم دور نشده بودم که با شنیدن نام کوچکم از زبان او، میخکوب شدم .حسی گرم و داغ در دلم ذوب شد و فرو ریخت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا خانم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حالی منقلب به عقب برگشتم .احساس کردم گونه هایم آتش گرفته است . به لبه ماشین تکیه زده بودو کیفم را در هوا تکان می داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این رو نمی خوای؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از گیجی خودم خنده ام گرفت و بسویش رفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه نخوامش چی میشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هیچی ! متعلق به فرزاد می شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خم شدم و کیف را از دستش بیرون کشیدم و تشکر کردم .چهره اش در نور بیشتر شبیه شاهزاده های جذاب افسانه ها بود! باز چشمم به صورتش افتاد و قلبم در سینه فشرده شد . چطور توانسته بود آنقدر بی رحم باشم و آن عمل را انجام دهم؟ دستم را به همان قسمت از صورتم کشیدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جسارت من رو ببخشید آقای متین. من دختر بدی نیستم فقط کمی عصبی شدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی مملو از مهربانی را پیشکش نگاه خجالتزده ام کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این حرف رو نزن ! تو نه تنها بد نیستی بلکه یه فرشته به تمام معنایی، مهربون و دوست داشتنی و البته دست نیافتنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تعریفش موجی از حرارت به رگهایم دوید و ضربان قلبم بالا رفت .در مقابل نگاه خیره اش خداحافظی عجولانه ای کردم و به خانه رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چه حسی مرا وادار به فکر کردن در مورد شخصیت مرموز او میکرد؟ مگر او هم مثل همه مردها نبود؟ پس چرا نمی توانستم از کمند نگاه اسرار آمیزش فرار کنم؟ اصلا چه احساسی مرا بسوی او می کشید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آن شب سردرد را بهانه کردم و بلافاصله به رختخواب رفتم و با فکر کردن به آن چشمهای وحشی تا صبح از این پهلو به آن پهلو شدم .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]با بی حالی و تنی خسته بسمت دیوار شیشه ای حرکت کردم. هنگام عبور از کنار اتاقش ، نگاه ملتمس و غمگینم به آن سمت کشیده شده و آه سردی از سینه ام خارج گردید .سقف روی سرم سنگینی میکرد .شانه هایم گویی تحمل هوا را هم نداشتند ! یکی از پنجره ها را بسختی باز کردم .هجوم هوای سرد و دلگیر بیرون، پوست داغ و ملتهب صورتم را به مبارزه می طلبید. چند روزی بود که بطرز محسوسی گوشه گیر و ساکت شده بودم .این حالت حتی از چشم اعضای خانواده نیز دور نمانده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ده روز از رفتن فرزاد می گذشت و من روزها را با دلتنگی و بی هدفی به شب می رساندم .درست مثل دخترکی بازیگوش که عروسکش را گم کرده است ! ظاهرا تمام تلاش من برای نادیده گرفتن حضور او بی نتیجه بود. حالا دریافتم چه جایگاهی برایم داشته است و چقدر به بودنش عادت کرده ام .فریاد تلفن، روی میز، رشته افکارم را از هم گسست .زیر لب زمزمه کردم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من چه بی تابانه دنبال عروسکم می گردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پشت میز برگشتم و با بی حالی گوشی را برداشتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الو، بفرمایید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به خیال آنکه مزاحم است، خواستم تلفن را قطع کنم که صدایی از آنطرف خط به گوش رسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عرض شد خانم رها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام ، شما؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به این زودی ما رو فراموش کردید؟ فرزاد هستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای گرم و سرخوشش ، حسی غریب به زیر پوستم دواند . دستم را روی قلبم فشردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شمایید آقای متین؟! شما الان کجایید؟ حالتون چطوره؟ خوش می گذره؟کارها چطور پیش می ره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یکی یکی بپرس دختر خوب تا بتونم جواب بدم!من الان در اتریشم، حالم خوبه و اصلا خوش نمی گذره! کارها هم خسته کننده ولی رضایت بخشه .شما چطورید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم .حال منم خوبه .اینجا هم همه چیز مرتبه و جای هیچ نگرانی نیست [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، مطمئنم که همینطوره .گفتم حالا که نمی تونم ببینمت لااقل تماس بگیرم تا از شنیدن صدات محروم نشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آب دهانم را بسختی فرو دادم و با خجالت گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از لطفتون ممنونم .راستی شما کی بر میگردید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی زود! بمحض اینکه کارها رو سروسامون بدم. مطمئن باش من خیلی بیشتر از تو برای برگشتن بی تابم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با بدجنسی گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته من برای شرکت نگرانم، آخه با بودن شما راندمان کار بالاتره، بخاطر همین مساله پرسیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با سرخوشی خنده ای کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس تو علاوه بر اینکه فوق العاده موقر و متواضع و شجاعی ، شیطون و بازیگوش هم هستی!باشه عیبی نداره تو مجازی تا هر روز که میخوای احساسات منو به بازی بگیری .ولی یادت باشه که نمی تونی منو فریب بدی !دیگه بیشتر از این مزاحمت نمی شم .شما با من کاری نداری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلم میخواست ساعتها صدایش را بشنوم ، اما با تظاهر به بی علاقگی جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه آقای متین .امیدوارم کارها همونطور که شما می خواید پیش بره ، از تماستون هم ممنونم .خدانگهدار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم از شما متشکرم .مواظب خودت باش و خدانگهدار .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالی که از یاد آوری بدجنسی ام ، خنده ام گرفته بود ، ارتباط را قطع کردم .باید می دانستم که او پسر زرنگی است و نمی توان به راحتی او را فریب داد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دو هفته از رفتن فرزاد می گذشت که ما به استقبال سال جدید رفتیم .سه روز مانده بود به شروع سال نو ، شرکت تعطیل شد . خداحافظی گرمی با همکاران انجام دادم و راهی خانه شدم .این موقعیت، امکان کمک کردن به مادر در کارهای خانه را نیز فراهم کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظات پایانی سال را همگی در کنار سفره هفت سینی که مادر با سلیقه و به زیبایی هر چه تمامتر چیده بود سپری کردیم .پدر در حال خواندن قرآن بود و شایان زیر لب دعایی را زمزمه میکرد .مادر با وسواس گلهای گلدان را مرتب میکرد و من در این فکر بودم که فرزاد الان کجاست و چکار می کند؟ لحظه ای که تلویزیون خبر حلول سال جدید را داد من هنوز به رئیس مغرور و چشم عسلی شرکت « متین» می اندیشیدم و از تاثیر افکارم ، لبخندی بی اراده روی لهبایم نشسته بود. صورت یکدیگر را بوسیدیم و سال نو را تبریک گفتیم . پدر ابتدا عیدی مخصوص مادر را داد و صورتش را بوسید . سپس عیدی من وشایان را داد و در سال جدید برایمان آرزوی موفقیت و سلامتی کرد .بلافاصله پس از تحویل سال، آماده شدیم و ابتدا به منزل عمو کامران و بعد به خانه پدربزرگ رفتیم .طبق قرار قبلی همه خانواده دایی و خاله زاده ها آنجا بودند .شب آرام و زیبایی بود و هرکس بنوعی از آن لذت می برد. کتی و ژاله و ساناز بقدری شیطنت کرده بودند که صدای همه در آمد ! طنین خنده حتی یک لحظه هم قطع نمی شد .آنشب خاطره انگیز و خوش، نوید سالی پرامید و نیکو را برایم به ارمغان آورد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تعطیلات رسمی عید رو به اتمام بود و تمامی روزهای قبل را یا در مهمانی بودیم یا مهمان داشتیم .شبی که همه منزل دایی منصور بودیم ، پیشنهاد یک مسافرت دسته جمعی از طرف جوانها مطرح شد و با توافق بزرگترها ، به تصویب رسید .به پیشنهاد من ، پریسای عمو نیز در این سفر ما را همراهی میکرد چرا که عمو و زنعمو برای دیدن اقوام عازم سوریه شدند . زن عمو جمیله یک دختر عرب تبار بود که در یک میهمانی با عمو کامران آشنا شده و سپس ازدواج کرده بودند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وسایلم را در چمدان قرار دادم و قبل از رفتن بار دیگر با الهام و فهیمه خانم تماس گرفتم و احوالپرسی مختصری کردم. ظاهرا آنها هم قصد رفتن به مسافرت داشتند .شوق عجیبی در دلم بود .همیشه از مسافرت لذت می بردم ، خصوصا که مقصد شمال باشد . قرار ما جلوی خانه خاله مریم بود .در پی بوق زدنهای ممتد مهران، همگی به دنبالش روان شدیم . سرعت اتومبیلها کاملا کنترل شده بود . با رسیدن ماشینها به یکدیگر با شادی برای هم دست تکان می دادیم . صدای ضبط اتومبیل دایی منصور و خاله مریم بقدری زیاد بود که گاهی برای حرف زدن دچار مشکل می شدم و ناچار بودم برای رساندن هر مطلبی ، حنجره ام را خراش دهم! یکبار هم شیطنت مهران که پشت فرمان نشسته بود گل کرد و پس از شکلکی که شایان برایش در آورد، بسمت ماشین ما پیچید . پدر هم برای جلوگیری از برخورد با او، اتومبیل را با مهارت بسمت دیگر هدایت کرد. البته مهران با انجام این حرکت خطرناک ، دایی را بشدت عصبانی کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چقدر مناظر زیبا و چشم نواز جاده های شمال را دوست داشتم .این تصاویر بدیع و باشکوه که نمایانگر عظمت خالق آنهاست ، منظره ای از بهشت را در ذهن آدمی ترسیم می کند. از آنجا که شب قبل دچار بی خوابی شده بودم، سرم را روی شانه شایان گذاشتم و به خواب رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی دانم چقدر گذشته بود که با تکان های دست او چشم گشودم .با تعجب دریافتم که اتومبیلها در میان انبوه درختان سرسبز و زیبا متوقف شده اند. پارک جنگلی چشم نوازی که بنا بود نهار را در آن مکان صرف کنیم .بمحض پیاده شدن هرکسی به کاری مشغول شد .خانمها بساط نهار را که از قبل مهیا شده بود، آماده کردند و آقایان به اتفاق مشغول بازی والیبال شدند .پس از دقایقی، یک سفره بلند بالا گسترده شد و همه به دور آن حلقه زدند و در میان شوخی و خنده بچه ها، نهار را صرف کردیم .مجددا استراحت کوتاهی کردم و به جهت اینکه با تاریکی هوا برخورد نکنیم ، خیلی زود به راه افتادیم . با این تفاوت که با توافق بزرگترها، همه دخترها به ماشین ما منتقل شدند و بقیه به دیگر اتومبیلها رفتند .سفارش اکید بزرگترها باعث شده بود که بعنوان سکاندار اتومبیل حامل خانمهای جوان، با احتیاط بیشتری رانندگی کنم .ولی ظاهرا پسرها دلشان می خواست حسابی شیطنت کنند .چرا که مدام سر به سر ما می گذاشتند .اوایل راه، شایان هدایت اتومبیل دایی منصور را به عهده داشت ، ولی پس از طی مسافتی ، ماموریتش را به مهران سپرد و استعفا داد. مهران حتی یک لحظه را هم برای شیطنت از دست نمی داد و مرا به یک رالی دعوت میکرد . ولی از آنجا که مسئولیت خطیری برعهده ام بود، چشم پوشی کردم .مهران بالاخره طاقت از کف داد و با حرکتی غافلگیر کننده از اتومبیل ما پیشی گرفت ، من هم بلافاصله مقابله به مثل کردم و با مهارت او را شکست دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حوالی غروب بود که به ویلای دایی منصور رسیدیم. ویلایی بسیار شیک و زیبا که در بهترین نقطه شمال قرار داشت .بقدری به آن محیط علاقه داشتم که با دیدن آنجا تمام خستگی راه از بدنم خارج شد . بمحض ورود به حیاط ویلا ، همه از اتومبیلها بیرون آمدند و سر به سر یکدیگر گذاشتند .پایم را که از اتومبیل بیرون گذاشتم برای رفع خستگی کش و قوسی به بدنم دادم . با شعفی کودکانه و نفسی عمیق، هوای مرطوب و باطراوت باغ را یکجا بلعیدم. در همان حال چشمم به مهران افتاد که چمدانی را حمل میکرد.خنده ام گرفت :[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- خسته نباشی راننده بازنده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه خندانی به جانبم انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو هم همینطور راننده برنده! ولی یادت باشه شیدا خانم که عمدا گذاشتم از ما جلو بزنی وگرنه باختت حتمی بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای قهقهه من با فریاد کتی درهم آمیخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آهای مهران متقلب! کم خالی ببند! خودت می دونی تا آخر عمر نمی تونی دست فرمون شیدا رو حریف بشی، بیخود کرکری می خونی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای خنده همه بلند شد و مادر با نارحتی وحالتی تهدید آمیز گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی کار خطرناکی بود! امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه وگرنه به هیچ کدومتون اجازه رانندگی کردن نمی دم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من و مهران نگاهی به هم انداختیم و با حالتی مظلوم ولی شیطنت آمیز سر تکان دادیم . سپس هرکدام وسایل شخصی خود را به دست گرفتیم و به ویلا رفتیم . تمامی اتاق خوابها در طبقه ای قرار داشت که توسط پله های چوبی بی نهایت زیبایی از سالن پایین جدا می شد .دایی در ساختن آن ویلا نهایت سلیقه و زیبایی را بکار گرفته بود بطوری که نگاه هر بیننده ای را مسحور میکرد .یک اتاق به دخترها و یک اتاق به پسرها اختصاص دادند و بقیه اتاقها بین پدر ومادرها تقسیم شد .پس از جابجایی وسایل، پدرها برای تهیه مایحتاج اولیه از خانه خارج شدند و خانمها به اتفاق در سالن پایین گرد آمده بودند و صحبتهای بی پایانشان از همان لحظه شروع شد .ساناز و مهرداد از ویلا خارج شدند و پریسا و کتی به خواب رفتند .بلافاصله یک دوش آب گرم گرفتم و پس از تعویض لباس به سالن پایین رفتم تا وارد حیاط شوم .ظاهرا بقیه هم برای رفع خستگی به گوشه ای پناه برده بودند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بحث داغ خانمها برای تهیه غذا در این چند روز بسیار گل انداخته بود و اصلا متوجه خروج من نشدند! چون هوا تاریک شده بود نمی توانستم زیاد دور شوم. دوری در محوطه ویلا زدم و از طریق راه شنی که حیاط را به دریا متصل میکرد، به سمت آبی بیکران و آرام دریا به راه افتادم .روی شنهای خنک ساحل نشستم و به عمق سیاهی اسمان که گویی در انتهای دریا غرق شده بود خیره شدم. مدتی به صدای روح نواز موجهای دریا و جیرجیرکها گوش سپردم و بعد به ویلا بازگشتم .با ورود من، همه نگاهها به سمتم چرخید . سلام بلندی کردم و کنار ساناز و مهرداد نشستم .پریسا با تعجب پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو کجا رفته بودی این موقع شب؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جای بخصوصی نبودم .یه دوری همین اطراف زدم واومدم .اخه حوصله ام سر رفته بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برای عوض کردن بحث، مهرداد را مخاطب قرار دادم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا مهرداد خواهش می کنم یه کمی به این همسرتون درس شجاعت بدید! اونقدر موقع رانندگی ترسیده بود که رنگش مثل این سیب زرد شده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ولع گازی به سیب درون بشقابش زدم و ادامه دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- انگار هر کسی ازدواج می کنه جونش خیلی عزیز می شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه خندیدند و ساناز با خجالت سرش را به زیر انداخت و ضربه آرامی به پهلویم زد .مهرداد به حالت تدافعی جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرمایید سیب، سنگ پا! مگه تو خیلی با احتیاط رانندگی میکردی؟ ما هم ماشین تو رو می دیدیم داشتیم سکته می کردیم .فقط برای اینکه کم نیاریم به روی خودمون نمی آوردیم! بنده خدا آقا کسری اونقدر زد روی پاهاش که فکر کنم حسابی کبود شده .حساب زن من که دیگه جداست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کمی در صندلی جابجا شد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته از حق نگذریم توی دست فرمون خوبی داری.شایان گفته بود که ما بازنده ایم ولی باورمون نمی شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حرکتی خنده دار ، سری برایش تکان دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار سپاسگزارم پسر دایی عزیز! امیدوارم که بعضی ها دیگه هوای مسابقه دادن با بنده به سرشون نزنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و از گوشه چشم نگاهش به مهران انداختم که با اخمهای درهم و دستهای بر روی سینه قلاب شده به من نگاه میکرد .با سکوت او، در حالیکه همه خنده هایشان را بسختی تا آن لحظه کنترل کرده بودند، شلیک خنده شان به هوا رفت و مهران را عصبانی تر کردند! زن دایی خنده کنان از جا برخاست و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما دوتا از بچگی مثل تام و جری بودید! یا تو صدای مهران رو در می آوردی یا اون اذیتت میکرد .حالا هم که بزرگ شدین عین همون وقتها مدام سر به سر هم می ذارید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و خانمها را برای مهیا کردن میز شام به آشپزخانه فرا خواند .هنگام بلند شدن سیبی را که مهرداد مجددا درون بشقابش گذاشته بود برداشتم و صدایش را در آوردم .وقتی از کنار مهران می گذشتم سیب را روی پایش انداختم و زیر گوشش نجوا کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهران جان خودت رو ناراحت نکن عزیزم! بزرگ می شی یادت می ره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت نگاهی به چهره مملو از شیطنتم انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کوفت ، بی مزه! باشه تا به حسابت برسم شیدا خانم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای سردادم و بلافاصله از تیر رس نگاهش گریختم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شام را هم در فضایی صمیمی صرف کردیم و پس از استراحتی کوتاه، برای خوابیدن بسمت اتاقها پراکنده شدیم .اتاق ما در مجاورت اتاق پسرها قرار داشت .مثل همیشه، همگی روی زمین خوابیدیم و اجازه دادیم ساناز که عروس تازه وارد بود به همراه پریسا روی تخت بخوابند ولی آنها هم به ما ملحق شدند و آنشب خیلی زود به خواب رفتیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در روزهای بعد، اکثر وقتمان در کنار دریا و جنگل سپری شد، که خاطراتی جاویدان برایمان به یادگار گذاشت . شبها در کنار دخترها، تا نیمه های شب به حرف زدن و تعریف خاطرات خوش گذشته مشغول بودیم و گاهی صدای خنده های شیطنت آمیزمان ، فریاد پسرها را در می آورد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یکی از روزها هم گردشی در شهر کردیم و سوغاتی خریدیم . البته این سفر بیشتر از دیگران ، برای مهرداد و ساناز خاطره انگیز بود که تا چند ماه دیگر زندگی مستقل خود را آغاز میکردند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آخرین روزی که در شمال بودیم، هرکس سعی میکرد به گونه ای خود را سرگرم کند .از ویلا خارج شدم و به آرامی راه صخره ای را که در کنار ساحل قرار داشت در پیش گرفتم .افکارم بدون اینکه تحت کنترلم باشند ، حول یک محور می چرخیدند .در این چند روز احساسی گنگ و ناشناخته مرا همراهی میکرد و پدیده ای عجیب و ژرف قلبم را در خود می فشرد . بر بلندای صخره نشستم و با بی تابی پاهایم را در آب دریا فرو کردم . بلوز و شلوار اسپرتی به تن داشتم و موهایم را آزدانه بر روی شانه ها رها کرده بودم و برای فرار از آفتاب ، کلاه زیبایی را که شایان برایم خریده به سر گذاشته بودم .پایم را در صندلهای هم رنگ لباسم ، بازیگوشانه در آب دریا تکان میخوردند و موج مثبتی از انرژی را به سراسر وجودم منتقل می کردند .به آبی نیلگون دریا چشم دوختم و با خود فکر کردم :« چرا بی اراده در حالت وحشی چشمها و نگاه بی انتهایش غرق می شوم؟ چرا دلم میخواد برام مهم باشه؟ انگار نیرویی قوی و دستهایی توانا، من رو به سوی اون می کشه! خدایا! با اون و چشمهایی که دست از سرم بر نمی دارن چکار کنم؟!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان احساس کردم بطرز عجیبی دلم برایش تنگ شده است! برای دستورها و صدای پر طنینش ، حتی برای حالت نگاه و لبخندهای جذابش! مشتی از آب دریا را که با موجهای آرام به کناره صخره برخورد میکرد، برداشتم و شعری را زیر لب زمزمه کردم. به انتهای شعر که رسیدم ، سنگ کوچکی را با شدت به داخل آب پرتاب کردم و با صدای بلند فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- ..............آری من از رویاهای پراکنده ام در سرزمینی یاد می کنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] که انگار وطن من بود
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] و دلم برای تو نامهربان [/FONT] [FONT=times new roman, times, serif] نه مثل همیشه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] که بیشتر از همیشه ........تنگ میشود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض پایان یافتن شعر، صدای سرخوش شایان از پشت سرم که با تکان شدید دستهایش همراه بود ، مرا از جا پراند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- غرق نشی خانم خوشگله![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جیغی کشیدم و دستهایش را محکم گرفتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ نکن دیوونه! می افتم توآب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بیفتی، تو که شنا بلدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه الان وقت شنا کردنه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا من میخوام بندازمت توی آب تا شنای تو رو ببینم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جیغ دیگری کشیدم و به التماس افتادم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه تو رو خدا شایان! جان من کوتاه بیا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با بدجنسی قهقهه ای سر داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس باید بگی دلت برای کی تنگ شده که نیمساعته متوجه اومدن من نشدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه، باشه می گم! قول می دم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آرام کنارم نشست و مثل من، پاهایش را در آب فرو کرد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب بگو......... من منتظرم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلم میخواست از فرزاد و احساس عجیب و غریبی که به او داشتم، سخن بگویم ولی حس مرموزی وادارم میکرد که فعلا موضوع را پنهان نگه دارم لبخندی زدم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش به تو فکر میکردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به من؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب ،آره ، مگه بده که به تو فکر کنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ولی ............به چی من فکر میکردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهایم را کمی تنگ کردم و با نگاهی عمیق گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان چرا چند وقته اینقدر ساکت و مرموز شدی؟! انگار یه موضوعی ذهنت رو حسابی مشغول کرده ، درست نمی گم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای شیطون! تو باز کارآگاه بازیت گل کرد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، ولی یه حدسهایی زدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- و اون حدسها؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من مطمئنم یه دختر فکر تو رو مشغول کرده؛ یه دختر خوشگل و خانم که من هم می شناسمش ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای زد و سرش را به زیر انداخت .خنده ای کاملا عصبی با چهره ای که از هیجانی نامشخص گل انداخته بود! با تعجب به او خیره شدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درست گفتم ، نه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه سعی میکردم به من نگاه نکن، سرش را بعلامت مثبت تکان داد. کم مانده بود از ناباوری با سر به داخل آب سقوط کنم! او را بسمت خودم کشیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- و اون دختر ، الهامه! مگه نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم سرش را تکان داد و خنده ای محجوبانه صورتش را پرکرد. اصلا در باورم نمی گنجید [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی تو از الهام پناهی خوشت اومده؟ تو........تو دوستش داری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خیلی سریع از جایش بلند شد و دست مرا هم کشید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فعلا هیچی مشخص نیست .این فقط یه احساسه ، حالا باشه برای بعد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و تمام طول مسیر ساحل تا ویلا را دوید و مرا هم با خودش همراه کرد .می دانستم برای فرونشاندن التهابش این عمل را انجام داده است و همین امر ، مرا به حدسی که زده بودم کاملا نزدیک کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ورودمان به ویلا متوجه شدم که هریک از بچه ها وسیله ای را برداشتخ و به بیرون می برند .ظاهرا قرار بود که آخرین نهار را در کنار دریا صرف کنیم .با کمک پسرها، زیرانداز را در ساحل پهن کردیم و وسایل ضروری را به آنجا انتقال دادیم .در حین خوردن چای و میوه، دایی منصور با همان لحن شوخ همیشگی خود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امروز دیگه نوبت خانمهاست!میخواهیم همگی رو بندازیم توی دریا و از شرشون خلاص بشیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقایان به اتفاق دست زدند و صدای اعتراض خانمها بلند شد .زن دایی چشم غره ای به دایی رفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اقا منصور برمی گردیم خونه ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقایان به قهقهه افتادند. هرکس برای به دریا انداختن خانمها پیشنهادی ارائه می داد. در همین احوال آقا وحید با نگاهی عاشقانه، دستهای خاله مریم را گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من یکی زنم رو به دریا نمی اندازم ؛ حتی اگه به جاش پری دریایی بدن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دای با شیطنت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای زن ذلیل![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی بلافاصله صدای دست و سوت دخترها و پسرها بلند شد و همه عشق و علاقه پرشور آنها را تحسین کردند .پس از کمی شوخی و خنده آقایان به تهدید خانمها حرف خود را پس گرفته و عذرخواهی کردند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از این اتفاق هرکس به منظوری پراکنده شد. پدرها مسئولیت تهیه غذا را به عهده گرفتند .بچه ها با فاصله معینی مشغول بازی والیبال و مادرها هم مشغول حرف زدن شدند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دست مهرناز کوچولو را گرفتم و کنار دریا شروع به ماسه بازی کردیم .بچه ها با داد و فریاد خواستند که به جمع انها ملحق شوم ولی من ترجیح دادم در خلوت خود به تنهایی با افکارم دست به گریبان باشم . بعد از کمی سر و کله زدن با مهرناز بسمت پدرها رفتم تا از نزدیک شاهد فعالیتشان باشم . ظاهرا برای نهار، جوجه کباب در نظر گرفته وبودند و به همبن منظور پدر و آقا وحید بسرعت آتش را رو به راه میکردند .دایی منصور ظرف روغن را به دستم سپرد .همانطور ایستاده بودم و بوی لذت بخش برخاسته از جوجه های به سیخ کشیده را که بریان می شدند، می بلعیدم که ناگهان صدایی از پشت سر، درست مثل وصل کردن برقی قوی، بدنم را لرزاند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم رها ، شما کار دیگه ای ندارید که اینجا ایستادید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در زمان کوتاهی ، قلبم از تپش باز ایستاد ! ظرف روغن از دستم رها شد و مقداری از آن به لباس من و اقا کسری پاشیده شد . با ناباوری سربرگرداندم و مهران را با چهره ای لبریز از شیطنت و خنده ای مهار شده در پشت سرم دیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثل اینکه شما رو ترسوندم! البته حقتونه چون بازی والیبال رو خراب کردید! نی نی کوچولو وقت کردی یه ذره ماسه بازی کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز در بهت بودم .تحکم و حالت صدایش ، چنان مرا بیاد فرزاد متین انداخت که تصور کردم در شرکتو جلوی او ایستاده ام! نگاهی به مهران و بعد به لباسهایم که حسابی روغنی شده بود انداختم .درحالیکه از عصبانیت در حال انفجار بودم گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا که خیلی دیوونه ای!مگه آزار داری؟ ببین چه بلایی سرلباسم آوردی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دایی منصور هم به حمایت از من گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راست می گه مهران ، ترسوندی دخترم رو! دیوونه شدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران که حالت متعجب و رنگ پریده ام را به حساب ترس از صدای خشنش گذاشته بود، خنده بلند سر داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حقش بود بابا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش را پایین آورد و ضربه ای روی کلاهم زد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا یک – یک مساوی به نفع داور![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت بنای دویدن به دنبالش را گذاشتم و او هم بلا درنگ قهقهه ای زد و پا به فرار گذاشت .همه از این حرکت به خنده افتادند ولی من در تلاش برای گرفتن و تلافی عملش بودم .تا مسافتی بدون خستگی دنبالش کردم .خنکی آب دریا و شنهای نرم ساحل، پاهایم را قلقلک می داد و خنده های مستانه مهران، احساسی هیجان انگیز و بچگانه به وجودم می پاشید .مهران با چالاکی هرچه تمامتر، فاصله اش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد و من در تلاش برای دستیابی به او ناتوان تر می شدم .ناگهان ترفند زیرکانه ای به ذهنم رسید و بلافاصله خودم را روی زمین انداختم! و او هم به تصور اینکه من زمین خورده ام، بسرعت خود را به من رساند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی شده شیدا؟! طوری شدی ؟احساس درد می کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلافاصله لنگه کفشم را در آوردم و محکم به پایش کوبیدم و پا به فرار گذاشتم! تا چند لحظه مبهوت و متعجب نشسته بود و دویدن شادمانه مرا نگاه میکرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی شلیک خنده بچه ها را شنید متوجه شیطنت من شد و در حالیکه به قهقهه می خندید .برایم خط و نشان کشید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگام صرف میوه آنقدر حواسم به شیطنت بود که دستم را با کارد میوه خوری به صورتی عمیق بریدم .به دلیل خونریزی شدید، بلافاصله به درمانگاه رفتیم و دستم را پانسمان کردند .مهران هم دائما سر به سرم می گذاشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد از ظهر همان روز، شمال را به مقصد تهران ترک کردیم .قبل از ترک وسلا بار دیگر به کنار دریا رفتم و نمای دل انگیز و چشم نواز دریا را که در زیر تابش خورشید، زیباتر بنظر می رسید، مشاهده کردم. وقتی از ویلا خارج شدم با خنده رو به مهرداد و مهران گفتم : [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بچه کی حاضره باز توی جاده با من مسابقه بده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همزمان زدند زیر خنده و دستهایشان را به حالت تسلیم بالا بردند . [/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان من آماده ام، می رم توی حیاط، زود اومدی ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و حد فاصل بین خانه تا اتومبیل را با آرامشی ژرف طی کردم . بالاخره ساعات کند و دشوار انتظار بسر آمد و لحظه موعود فرا رسید .شوق مرموزی وادارم میکرد تا بخندم و برای آزار و اذیت شایان نقشه های شوم بکشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در طی این چند روز آنقدر سر به سرم گذاشته بود که به ستوه آمده بودم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان با عجله خود را به من رساند و در اتومبیل را گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلا بر زیباترین بانوی معصوم دنیا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام از بنده است برادر عزیزم! زود باش دیگه دیرمون شد ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چقدر عجله می کنی ! ما که داریم به موقع می ریم. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه می ترسم روز اول کار توی سال جدید مواخذه بشم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نفهمیدم !کی جرات می کنه آبجی کوچولوی من رو مواخذه کنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اتومبیل را به حرکت در آورد و بسرعت به راه افتاد .در بین راه پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شبم که می آیی دنبالم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، مگه میشه تو رو با این وضعیت تنها بذارم؟خودم میام دنبالت، البته باعث افتخار بنده است که از حضور شما مستفیض بشم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون عزیزم ، پس خودم تماس می گیرم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در بین راه از او خواهش کردم تا گلهای گلدانم را تهیه کند. سپس خداحافظی کردم و به شرکت رفتم .دلهره ای را که به جانم چنگ اندخته بود مهار کردم و با کشیدن نفسی عمیق وارد شدم . همان تمیزی و سکوت همیشگی ، همه جا را در بر گرفته بود . گلها را در گلدان قرار دادم و به آبدارخانه رفتم تا مقداری آب بیاورم. در کمال ناباوری آقا حیدر را در حال درست کردن چای دیدم .با شنیدن صدای پایم سربرگرداند و لبخند زشتی تحویلم داد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به، سلام خانوم، صبح بخیر، عیدتون مبارک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شوم .اخم کردم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، سال نو شما هم مبارک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلافاصله لیوانی آب برداشتم ، اما قبل از خارج شدن صدایش را شنیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا زحمت می کشید؟ اجازه بدید خودم براتون می آرم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدون اینکه پاسخی بدهم خارج شدم .هرگز ندیده بودم که او صبح به این زودی به شرکت بیاید. اصولا او آخرین نفر بود.پس چرا امروز از من هم زودتر آمده بود؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آب گلدان را عوض کردم و پشت میز قرار گرفتم .فعالیت کردن با یک دست واقعا مشکل و طاقت فرسا بود .در دل آرزو کردم که فرزاد هر چه سریعتر از اتاقش خارج شود و مرا از شر آن موجود مزاحم نجات دهد، ولی نگاه رمیده و میخکوب شده من بر در بسته اتاق او، حکایت از آن داشت که هنوز از مسافرت برنگشته است .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی دانم چقدر مشغول کار بودم که متوجه شدم دستی، فنجانی چای که در کنار آن گلسرخی قرار داشت، روی میز نهاد .نگاهی به فنجان ، گل و متعاقب آن آقا حیدر کردم و متوجه لبخند کذایی روی لبش شدم . اخم کردم و با صدایی خشن گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من کی از شما چایی خواستم؟ لطف کنید دیگه هرگز بدون اطلاع من از این لطفها نکنید.متوجه شدید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در کمال وقاحت سری تکان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله خانم .حالا چرا اخم می کنید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و با لبخندی زشت دور شد .دلم میخواست تمام تنفر و عصبانیتم را با فریادی بر سرش بکویم .انگشتانم را با حرص روی کلیدهای کیبورد فشردم و برای نخستین بار از خدا خواستم همکارها هرچه سریعتر به شرکت برسند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انتظارم زیاد طول نکشید و الهام از راه رسید .چنان از دیدنش شادمان شدم که متعجب شد .با حسی متفاوت از همیشه،به دلیل پیوند عاطفی شایان با او، در آغوش کشیدمش و صورتش را بوسیدم . پس از او فرشاد و بعد هم فهیمه خانم رسیدند .سال جدید را به آنها تبریک گفتم و صورت فهیمه خانم را بوسیدم .با آمدن آنها، مزاحمتهای آقا حیدر هم خاتمه یافت و من در مقابل سوالات مکرر آنها در مورد اوضاع دستم، خاطره ماندگار آن روز را به اختصار برایشان تعریف کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هرکس مشغول کار خود شد و این در حالی بود که من بی تابانه دلم می خواست از فرزاد خبر بگیرم ولی شرمی مرموز مرا وادار به سکوت میکرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد از ظهر بود که فهیمه خانم بعد از قطع تلفنش خطاب به ما گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بچه ها، آقای متین بود! گفت بزودی بر می گرده ولی دقیقا مشخص نکرد چه موقع![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه مجددا سرگرم کار شدند ولی من دیگر حوصله نداشتم .نمی دانم چرا دلگیر شدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با زنگ تلفن روی میز، رشته افکارم پاره شد .با بی حوصلگی آن را برداشتم .پس از چندبار الو گفتن و نشنیدن جواب ، با عصبانیت ارتباط را قطع کردم .این سومین بار بود که در طول آن روز مزاحمی به خط من زنگ می زد . هنگام رفتن، چون حضور آقا حیدر را در شرکت خطرناک می دیدم همزمان با الهام خارج شدم و چون شایان به دنبالم می آمد، آنقدر اصرار کردم تا الهام هم راضی شد ما را همراهی کند .بطرز عجیبی از بوجود آمدن این ارتباط خوشحال بودم و وقتی می دیدم که شایان و الهام با صورتهای گل انداخته و کاملا دستپاچه بهم سلام می کنند، بسختی جلوی خنده ام را می گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از سلام و احوالپرسی و تبریک سال جدید، الهام محجوبانه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شرمنده ام که مزاحمتون شدم! راستش من به شیدا جون گفتم که خودم تنها می رم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان لبخندی زد و با تواضع گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید خانم پناهی، وظیفه است ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بقیه مسیر به تعریف خاطرات و لحظه های شیرین تعطیلات عید سپری شد و این در حالی بود که این روال تا دو روز دیگر نیز ادامه داشت .نگاههای مشتاق شایان از آینه و صورت سرخ از شرم الهام، حکایت عشقی پاک و زیبا داشت که می رفت تا در آشیانه قلبشان پا بگیرد و من بیشتر از همه خوشحال و مسرور بودم .در طی این مدت رفتارهای گستاخانه آقا حیدر نیز همچنان ادامه داشت و این مساله در نبود فرزاد آزار دهنده تر جلوه میکرد. با خود تصمیم گرفتم بمحض آمدنش با مطرح کردن این موضوع ، تدبیری اندیشه کنیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روز سوم شروع کار، مثل همیشه با چند شاخه گل وارد شدم .سلام آقا حیدر را خیلی کوتاه جواب دادم و پشت میز نشستم .نگاهی به در بسته اتاقش انداختم؛ باز هم نیامده بود. دلگیر و بی حوصله از تاخیر طاقت فرسایش زیر لب زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بیشتر از اونچه فکر میکردم دلم برات تنگ شده دیوونه از خود راضی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند کم جانی زدم و بلافاصله به دنبال تکمیل کردن پرونده ای به اتاق بایگانی رفتم ، ولی هر چه جستجو کردم آن را نیافتم .بخاطر آوردم که دیروز هنگام مطالعه، آن را روی میز کنار دیوار شیشه ای جا گذاشتم .از کم حواسی ام خنده ام گرفت و بیرون آمدم . هنگامی که برای برداشتن پرونده از روی میز خم شدم، احساس کردم رایحه ای آشنا، مشامم را نوازش می دهد. به ذهنم فشار آوردم این عطر دلنشین متعلق به کیست که ناگهان صدایی تپش قلبم را از کار انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام خانم رها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری پرونده را با یک دست در بغل فشردم و به عقب برگشتم! از دیدنش چنان جا خوردم کم مانده بود از هوش بروم .شوقی مرموز در زیر پوستم دوید و با مکثی طولانی که به خنده او منجر شد با لکنت گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام........از.......بنده اس آقای متین!حالتون چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشکرم ، به لطف شما، سال نو مبارک [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم .سال نو شما هم مبارک!از دیدنتون خوشحالم .چقدر ناگهانی و بی خبر اومدید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را در جیب شلوارش پنهان کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم از دیدنتون خوشحالم .در ضمن اینجا همه می دونستند من کی می آم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه مبهوتی به جانبش انداختم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همه؟!پس چرا من خبر نداشتم؟![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند پر رنگتر شد و بسمت دفترش رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شاید چون براتون مهم نبود!بهر حال امیدوارم که تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه .لطف می کنید پرونده کارهای این مدت رو به دفترم بیارید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله البته ، همین الان می آرم خدمتتون [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خودم فکر کردم:« چرا هیچکس به من نگفت که اون کی می آد در صورتی که برام خیلی مهم بود؟!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گزارشات را داخل پوشه ای قرار دادم به دفترش بردم .در کت و شلوار شکلاتی رنگش مثل همیشه جذاب و آراسته می نمود .لبخندی زدم و پوشه را روی میز قرار دادم .با دستهای گره شده بر روی سینه خیره نگاهم میکرد، از تراوش حس شناور در نگاهش، موجی از حرارت به صورتم هجوم آورد و شرمیگنانه سر به زیر انداختم .پس از چند لحظه طولانی ، با صدایی مملو از مهربانی و صمیمیت پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای من! تو چه بلایی سر خودت آوردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه شیطنتم حسابی گل کرده بود پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سفر خوش گذشت آقای متین؟!راستی نتیجه قرار دادها رضایت بخش بود؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و با همان ژست قبلی، به سمتم آمد و روبرویم ایستاد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اول من سوال کردم .نمیخوای جوابم رو بدی؟ از صبح که وارد شرکت شدم و تو رو با این وضع دیدم نگران شدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من ترجیح می دم در مورد مسائل کاری صحبت کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من ترجیح می دم در مورد دلتنگی هام در اونجا صحبت کنم! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نفهمیدم منظورش از دلتنگی چه بود ، ولی بشدت دلم میخواست تلافی تمام روزهایی را که نبود و من در فکرش بودم، سرش در آورم! با سماجت گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس رضایت بخش بود که به این زودی برگشتید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از شیطنتم لبخندش غلیظ تر شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ازت خواهش می کنم اینقدر احساسات من رو به بازی نگیر، من تحملم خیلی کمه! ولی بهر حال همه چیز عالی بود و من هم به دلایل کاملا شخصی، سفرم رو قطع کردم و به تهران برگشتم .حالا جوابم رو می دی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فاتحانه خندیدم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مشکل خاصی نیست؛ یه یادگاری کوچولو از سفر شماله![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نگرانی نگاهی به دست بانداژ شده ام انداخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شکسته؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، یه بریدگی عمیقه که چندتا بخیه خورده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطور این اتفاق افتاد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از یاد آوری خاطرات آن روز ، خنده ام گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از یه شیطنت کوچولو شروع شد و به یه بی احتیاطی ختم شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه عمیقی به چهره ام افکند و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امان از دست تو! اینطوری قول دادی مراقب خودت باشی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرا دعوت به نشستن کرد و خودش روبرویم جا گرفت .بمحض نشستن از درد دستم که کمی ذوق ذوق میکرد، اخم کردم و جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور کنید من بی گناهم! اتفاقی بود که باید می افتاد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او که کاملا متوجه حرکات من بود با نگرانی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هنوز درد داری؟خوب چرا اومدی سرکار؟!باید مرخصی می گرفتی و بیشتر استراحت میکردی [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه آقای متین! من مشکل خاصی ندارم .با یه دست هم به کارم می رسم .کارها در نبود من با مشکل مواجه می شه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهر حال ازت میخوام که هر وقت مشکلی داشتی اصلا به شرکت و کار فکر نکنی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و با خنده اضافه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس از حقوقت کم نمی کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زدم و سرم را تکان دادم که ناگهان بیاد آقا حیدر افتادم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی آقای متین! آقا حیدر.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن صدای زنگ تلفن روی میزش، جمله ام را نیمه تمام رها کردم ولی او همچنان منتظر بود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطفا ادامه بده آقا حیدر چی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی تلفن زنگ می زنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا مهم نیست ، شما بفرمایید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه بدید بعدا در موردش صحبت کنیم .فعلا برمیگردم سرکار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سری به احترام تکان داد و بمست میزش رفت [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب هر طور راحتی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی میخواستم از دفتر خارج شوم، بی اختیار نگاهم به روی گلدان سفالی بسیار زیبایی که درونش را انبوه گلهای نرگس شهلا پر کرده بود، ثابت ماند .اکثر گلها خشک شده و تعدادی از آنها هنوز باطراوت بودند .چیزی نمانده بود که از تعجب شاخ در آورم! کاملا اطمینان داشتم که قبلا هرگز آن را آنجا ندیده ام .پس او کی آن همه گل نرگس خرید که هیچکس متوجه نشده بود؟! با همان بهت و ناباوری سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]سلام و روزبخیری به همکارها گفتم و مستقیما بسمت فهیمه خانم رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فهیمه خانم، شما می دونستید آقای متین امروز میان؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه مشغول پرونده ای بود لبخندی زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله عزیزم، چطور مگه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دلخوری پرسیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا به من نگفتید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب ، برای اینکه نپرسیدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حق با او بود اگر می پرسیدم حتما جواب می گرفتم .تشکری کردم و مشغول کار شدم .با حضور فرزاد در شرکت، آقا حیدر را به ندرت می دیدم و همین امر سبب شد که فعلا از تصمیم خود صرف نظر کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد از ظهر مشغول کار در اتاق بایگانی بودم که تقه ای به در خورد و در پی آن فرزاد وارد اتاق شد .به احترامش به پا خاستم و روزبخیر گفتم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- روز شما هم بخیر و خسته نباشید و پرونده ای را روی میز قرار داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این هم یه شرکت جدید دیگه ........همین قراردادیه که در سفر اخیرم بستم .لطفا ترتیبش رو بدین .مشکلی که ندارید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سری تکان دادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ابدا! خیالتون راحت باشه .همین الان بهش رسیدگی می کنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نگرانی آشکاری که در نگاهش موج می زد پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه دستتون ناراحتتون می کنه از خانم پناهی بخوام بیان کمکتون؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودم به تنهایی از عهده کارهام بر می آم، شما نگران نباشید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و محترمانه از اتاق خارج شد .با خروجش به این فکر افتادم که در طی این مدت هرگز جلوی همکارها طوری رفتار نمی کرد که روابط فی مابین شک کنند .لحن محبت آمیز و صمیمی اش فقط به مواقعی اختصاص داشت که تنها بودیم و من از این مساله کاملا خرسند بودم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شدیدا سرگرم ساختن فایل جدید و دردسرهای مربوط به آن بودم که تلفن روی میزم زنگ زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام سیندرلای کوچولو دست پاره پوره! خسته نباشید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام باز چه خبر شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا! کجای کاری دختر خوب؟ من یه ربعه که جلوی در منتظر جنابعالی ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای ببخشید .اصلا متوجه زمان نبودم!ولی شایان جان، من هنوز کمی از کارم مونده.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت حرفم را قطع کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مونده که مونده!نمی خوای بگی که با اون دستت اضافه کاری هم می کنی؟ سریع بیا پایین منتظرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بدون آنکه منتظر جواب من باشد تماس را قطع کرد. درمانده شدم .نگاهی به همکارها انداختم و به ناچار بسمت دفتر فرزاد .با دیدن من، لبخندی زد و خودکارش را روی پرونده زیر دستش رها کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقی افتاده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید آقای متین! اگه اجازه بدید من مرخص بشم .البته یک کمی از کارام مونده، ولی قول می دم فردا اول وقت بهشون رسیدگی کنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نگاهی مملو از مهربانی لبخند زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا موردی نداره! ببخشید که خسته ات کردم .برو منزل و به فکر کار هم نباش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سپس انگار که چیزی را بخاطر آورده باشد، با دلواپسی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی چطوری میخوای بری، تو که نمی تونی رانندگی کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من رانندگی نمی کنم، برادرم اومده دنبالم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب، خیالم راحت شد .برو با خیال راحت استراحت کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تشکری کردم و به اتفاق الهام از شرکت خارج شدم .در بین راه جریان تلفن شایان و عصبانیتش را تعریف کردم و خندیدیم .بمحض نشستن در ماشین، شایان را مخاطب قرار دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از کی تا حالا اینقدر دیکتاتور شدی که من خبر ندارم؟! تو که از این اخلاقها نداشتی؛ خدا به داد زنت برسه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحن شوخ من ، او و الهام را به خنده انداخت .جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از وقتی که جنابعالی به فکر سلامتی ات نیستی، آخه دختر کی گفته تو با این وضعیت اضافه کاری هم وایستی؟ بد می گم خانم پناهی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته که نه! حق با آقای رهاست شیدا جان، سلامتی تو از هرچیزی مهمتره! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در هر صورت برادر عزیزم، باید بدونی که من فردا تا آخر وقت توی شرکت می مونم .اولا که دست من دیگه داره خوب می شه، دوما من مسئولیتهایی دارم که نمی تونم اونها رو نادیده بگیرم .تو که می دونی من چقدر روی این مسائل حساسم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صبح فردا بمحض ورود به شرکت ، با جدیت دنباله کار نیمه تمام دیروز را گرفتم و آنقدر خود را سرگرم کار کردم که متوجه نشدم فرزاد با آن قیافه جذاب و خندان چه موقع، روبرویم حاضر شد! با عجله برخاستم و سلام و روز بخیر گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام ، فکر میکردم امروز به شرکت نمی آی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، ابدا .من کارهام رو به یک جا نشستن توی خونه ترجیح می دم آقای متین! تازه کلی از کارهام عقب افتاده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی تحویلم داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه دختر خوب و وظیفه شناسی! من باید حسابی از تو ممنون باشم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید .من فقط دارم به وظیفه ام عمل می کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه خواهش کنم چند لحظه از وقتت رو به من بدی و همرام بیای؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی دانم نگاه خیره و نافذ آن چشمهای عسلی بود که تپش قلبم را زیاد کرد یا لحن مرموز و قاطعانه اش! بدون آنکه قدرت کوچکترین مخالفتی داشته باشم سرم را تکان دادم و همراهی اش کردم . نزدیک دفتر ایستاد و با دست اشاره کرد اول من وارد شوم .از احترامش تشکر کردم و او پس از وارد شدن، به آرامی پشت میزش قرار گرفت. در حالیکه هنوز همانطور با دقت براندازم میکرد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بیا اینجا، میخوام یه چیزی نشونت بدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حال و هوای بوجود آمده بشدت کلافه شدم . قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوبید و حالم را منقلب میکرد .خیلی آهسته بسمت میزش رفتم .در حالیکه لبخندی محو در صورتش خودنمایی میکرد ، جمله ای را زیر لب نجوا کرد که متوجه آن نشدم .آرام روی صندلی جا گرفتم و او هم از کیف دستی که همیشه همراهش بود ، بسته ای را خارج کرد و به سمتم آمد .روبرویم ایستاد و بسته را به طرفم گرفت .نگاهی توام با بهت و ناباوری به بسته و سپس او کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این دیگه چیه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند ملیحی را مکمل نگاه پر شور و لحن دلنشین کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برگ سبزی است تحفه درویش! البته می بخشی که یه کمی دیر شد، دنبال فرصت بودم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زبانم از تعجب بند آمد و چیزی نمانده بود که از هوش بروم ! او عیدی تمام همکارها را یک چک با مبلغی قابل توجه بود، پیش از شروع سال جدید پرداخت کرده بود .من هم آن را طبق معمول، مستقیما به حسابی که پدر پس از شروع فعالیتم در آن شرکت برایم باز کرده بود، واریز کردم .پس، دادن آن هدیه آن هم بعنوان عیدی لزومی نداشت .شاید هم عیدی نبود و یک هدیه بود! حالا باید چکار میکردم!؟ اگر دستش را رد میکردم که دور از ادب بود، اگر هم می گرفتم.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش رشته افکارم را پاره کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبولش نمی کنی؟خواهش می کنم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خدای من! چقدر حالت نگاه و طرز بیانش معصومانه بود .آنقدر زیاد که برای لحظاتی باور نکردم این همان فرزاد متین قدرتمند و خشن رئیس شرکت است که من همیشه از او وحشت داشتم !پسری معصوم و زیبا روبرویم ایستاده بود که چهره اش د راین حالت، بیشتر به بچه ها شبیه بود تا یک مرد پر جذبه! صداقت چشمهایش به تمام تردیدهایم خاتمه داد.ایستادم و با دستهایی لرزان، بسته را که بطرز زیبایی کادو پیچ شده بود گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا.......قعا.........ممنونم اقای متین! نمی دونم چطوری باید ازتون تشکر کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستهایش را درهم قلاب کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تشکر لازم نیست من کاری نکردم .گفتم که ناقابله!ارزش مادی این هدیه، در مقابل ارزش معنوی وجود تو اصلا قابل مقایسه نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چیزی مثل سرب داغ در رگهایم جاری شد . در حالیکه نگاه شرمزده و تبدارم همچنان به زیر بود گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی لازم نبود شما اینقدر زحمت بکشید............من بازم ازتون متشکرم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سکوت ممتدش باعث شد به صورتش نگاه کنم. از آن شور و هیجان چند لحظه قبل خبری نبود و غمی عمیق و آشنا در چشمهایش لانه کرد .با صدای ناله مانندی که قلبم را به درد آورد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس من چه جوری باید بگم که.............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظاتی سکوت کرد و در حالیکه با کلافگی چنگی میان موهایش می زد، جمله اش را نیمه تمام گذاشت و به سرجایش بازگشت .در کمتر از چند ثانیه همه چیز به حالت عادی برگشت .نگاهش دوباره به همان نگاه مقتدر و پر جذبه فرزاد متین رئیس شرکت تغییر شکل داد!لیستی از روی میز برداشت و به طرفم گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب بهتره به کارهامون رسیدگی کنیم! لطفا زحمت این رو بکشید .یه لیست از کل داده ای شرکت در سال گذشته رو برام بیار .به خانم کریمی هم بگو بیاد تا توی بررسی تراز نامه کمکم کنه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حالتی آمیخته به گیجی لیست را گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم؛ همین الان ترتیب همه رو می دم .ولی در هر صورت باز هم از لطف شما متشکرم آقای متین، امیدوارم لیاقت اینهمه محبت شما رو داشته باشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیگه هیچوقت این جمله را نشنوم! گفتم که اصلا قابل تو رو نداره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را به نشانه احترام تکان دادم و از در خارج شدم .هنوز هم منگ بودم و اگر آن بسته در دستم نبود ، گمان میکردم که تمام آن اتفاقات در خواب رخ داده است![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پشت میزم قرار گرفتم و با افکاری مغشوش و بی نتیجه ، بسته را با احتیاط داخل کیفم قرار دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تمام ساعات باقیمانده را در دریای افکار متلاطم و آشفته ام غرق بودم؛ آنقدر که اصلا متوجه گذر زمان و حضور همکارها در شرکت و رفتن و آمدنشان نشدم! دائما در این فکر بودم که داخل آن بسته چیست ، اصلا چرا او برایم هدیه آورده بود؟ چرا جمله اش را نیمه تمام گذاشته بود؟ یعنی او به من علاقه داشت؟ از تصور فکر آخر، هاله ای از احساسی ناشناخته، فضای قلبم را در بر گرفت . اگر این اتفاق رخ می داد، چکار میکردم؟ اگر من هم به او علاقمند شوم؟ اگر گذشته باز تکرار شود؟ تمام وجودم از غمی مرموز لبریز شد .برای هیچکدام از این سوالها پاسخی نداشتم و این آزارم می داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم شب شد و شایان تماس گرفت. با اصرار از او خواستم تا در شرکت بمانم و الهام را به تنهایی به منزل برساند .او پذیرفت والهام راضی نشد .بقیه همکارها هم یکی یکی خداحافظی کردند ومرا در دنیای درد آلود افکارم تنها گذاشتند. ساعاتی بود که بی وقفه مشغول کار بودم .با خستگی مفرط برخاستم و فنجانی چای ریختم .پوشه کم قطری را که در دست داشتم محکم فشردم و یکی از پنجره های دیوار شیشه ای را باز کردم تا هجوم هوای ملایم بهاری را تنفس کنم .جرعه ای از چایم را نوشیدم و در حالیکه بی هدف پوشه را ورق می زدم، زیر لب زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم نمیخواد باور کنم ولی انگار بیشتر از اونچه فکر میکردم برام مهم هستی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تجسم چهره معصوم و نگاه لبریز از مهربانی اش، قلبم بشدت به تپش افتاد و لبخند محزونی روی لبهایم جا خوش کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدایا !خودت کمکم کن، من تحملش رو ندارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن روی میزم بلند شد. با عجله بسمت میز برگشتم که گوشه لباسم به دسته صندلی وسط سالن گیر کرد! در همان لحظه استثنایی در دفتر فرزاد باز شد و با قدمی بلند به جلو آمد که ناگهان برخوردی غیر ارادی بین ما رخ داد! فرزاد درست روبروی من بود و من محکم با او برخورد کردم و پوشه از دستم رها شد .در کسری از زمان، او هم که بر اثر شدت ضربه تعادلش را از دست داده بود، مرا که میان زمین و آسمان معلق مانده بودم، گرفت و با فریاد من ، همزمان با هم به زمین خوردیم! بقدری این حادثه سریع و آنی رخ داد که برای چند لحظه هر دو مبهوت و وحشتزده بی حرکت ماندیم! دردی شدید از ناحیه دستم در تمام بدنم پیچید .بلافاصله بلند شدم و ایستادم .رعشه ای عجیب بدنم را فرا گرفت و قدرت انجام هیچ حرکتی را نداشتم .او هم پس از چند لحظه از روی زمین بلند شد .صدایش بسختی می لرزید:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا خیلی بهت رحم کرد. ممکن بود سرت به پایه صندلی برخورد کنه! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او با دست به پایه صندلی اشاره کرد ولی من با چشمهای گشاد شده فقط به او نگاه میکردم و نفس نفس می زدم .حتی قدرت اینکه موهایم را از جلوی صورتم کنار بزنم نداشتم! فرزاد که متوجه ترس من شده بوئ، دستی به لباسهایش کشید و پس از مرتب کردن آنها، به آرامی بسمت شال حریر بیچاره ام که پخش زمین شده بود، رفت .آن را برداشت و سر به زیر و محجوبانه بطرفم گرفت .وقتی دید حرکتی نکردم قدمی جلوتر آمد و آرام آن را روی سرم انداخت. با چهره ای متبسم دستم را گرفت و روی مبل نشاند .همچون عروسکهای کوکی، بدون کوچکترین اعتراضی خود را به او سپردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلافاصله به آبدار خانه رفت و با لیوانی آب بازگشت .جلوی رویم، بر روی زمین نشست و لیوان را به طرف لبم نزدیک کرد. از تماس جسم سرد لیوان با لبهای ملتهبم تکانی خوردم و یک جرعه از آب را نوشیدم. با دلواپسی و صدایی دورگه پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالت خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز نگاهش میکردم .باز هم نتوانستم حرفی بزنم و فرزاد با دیدن وضع آشفته ام، مقداری از آب لیوان را به صورتم پاشید! ناگهان تکانی خوردم و بی اختیار اشک سرازیر شد .لبهایش به لبخندی شکفته شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه عزیزم؟! چرا گریه می کنی؟ حالا که خدا رو شکر به خیر گذشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حا......لت........خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره خوب خوبم! هیچوقت به این خوبی نبودم؛ خیالت راحت باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستمالی به سویم گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشکهات رو پاک کن، برای چی اینقدر عجله میکردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستمال را گرفتم و بلافاصله موهایم را زیر روسری پنهان کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صدای زنگ تلفن، دستپاچه ام کرد.شما هم که یکباره از اتاق اومدید بیرون، تقصیر من که نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته که تقصیر تو نبود ولی سعی کن همیشه آروم باشی .اگه خدای نکرده سرت به صندلی برخورد میکرد، اونوقت من چکار میکردم؟! نمی گی چه بلایی سرمن بیچاره می آوردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خجالت سر به زیر انداختم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معذرت میخوام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند پرمعنایی زد و بلافاصله به آبدار خانه رفت . هنوز حالم مساعد نشده بود .قلبم بی دلیل می زد و دست و پایم می لرزید.نگاهی به دست مصدومم انداختم هنوز کمی درد داشت .به آرامی برخاستم و به سمت میزم رفتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روسری ام را محکم کردم و کیف دستی ام را برداشتم .در همین حین فرزاد هم از آبدار خانه خارج شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آماده شو تا برسونمت؛ با این حالی که تو داری صلاح نیست تنها بری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره اش انداختم .با آن دست و صورت شسته و موهای خیس و مرطوبی که به پیشانی چسبیده بود، چنان قیافه دلنشینی پیدا کرده بود که بی اختیار دلم لرزید! لبخندی زدم و او هم متقابلا لبخند زد .پس از برداشتن وسایلش ، در را قفل کرد و به راه افتاد .جلوی در آسانسور ایستاد تا من وارد شوم .در تمام مدتی که در کنارش قدم می زدم، سر به زیر داشتم و کلامی بین ما رد و بدل نشد، ولی سنگینی نگاهش را کاملا احساس میکردم .به نگهبان جلوی در با آن نگاه مهربان و لبخند معنی دار، با شرمی دخترانه خسته نباشید گفتم و دوشادوش فرزاد از ساختمان خارج شدم. مدتی را در انتظار ایستادم تا ماشین را از پارکینگ خارج کرد و سپس به راه افتادیم .تا رسیدن به مقصد ، هیچکدام حرفی نزدیم و به موسیقی دلنواز و غمگینی که پخش می شد گوش دادیم .وقتی جلوی خانه نگه داشت، آرام و به زحمت گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابت همه چیز ممنون، بابت هر اتفاقی که از صبح تا حالا افتاده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چند بار بگم! من کاری نکردم که نیاز به تشکر داشته باشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی نگاهی به سویم انداخت و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم مراقب خودت باش! می ترسم تو با این سر به هوایی ات بلایی سرخودت بیاری! به من قول می دی از این به بعد بیشتر مراقب خودت باشی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی به رویش زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه چشم! خواهش می کنم اگر قابل می دونید تشریف بیارید داخل منزل.خانواده ام از دیدنتون خوشحال می شن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با قدر شناسی سرش را تکان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا متشکرم .باشه واسه یه فرصت مناسبتر ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خداحافظی کردم و پیاده شدم و آنقدر ایستادم تا اتومبیلش در خم کوچه ناپدید شد .با خودم گفتم:« این بازیهای روزگاره که دائما ما رو سر راه هم قرار می ده و مجبورمون می کنه بهم فکر کنیم!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز از یادآوری آن حادثه خطرناک ام شیرین، تپش قلبم بالا رفت و جریان خون داغی را در رگهایم احساس کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستم را روی گونه های ملتهبم گذاشتم و با کشیدن نفسی عمیق، وارد حیاط شدم و شایان را دیدم که روی تاب نشسته و غرق در فکر است . به آرامی به سمتش رفتم و برگ تازه روییده شده ای را از درخت کندم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام شایان جان، چرا اینجا نشستی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام ، خسته نباشی همینطوریی، فکر میکردم.......دستت چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عالی! از این بهتر نمی شه .فکر می کنم دیگه باید پانسمانش رو باز کنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا آمدم بپرسم که به چه موضوعی می اندیشد، پدر و مادر هم به حیاط آمدند .سلام کردم و با تعجب پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لیلی و مجنون کجا تشریف می برند؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر خندید و نیشگونی از صورتم گرفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدر سوخته رو ببین ها! با همه آره با ما هم آره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه خندیدند و من برای فرار از حملات بعدی، پشت سر شایان سنگر گرفتم .مادر جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جایی نمی رفتیم .دیدیم امشب هوا عالیه ، تصمیم گرفتیم شام رو بیرون بخوریم، چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی از سر رضایت زدم و صورت هر دویشان را بوسیدم و پس از تعویض لباس به آنها پیوستم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی خودم را برای خواب آماده میکردم، ناگهان به یاد جعبه اهدایی فرزاد افتادم. با عجله بسمت کیفم رفتم و جعبه را همانند شیئی گرانبها خارج کردم . به آرامی روی تخت نشستم .قبل از آنکه در آن را باز کنم .سعی کردم حدس بزنم چه چیزی ممکن است داخلش باشد .جعبه را نزدیک گوشم تکان دادم .هر چه که بود جسم نسبتا سنگینی بود . با هیجانی غیر قابل توصیف و چشمانی مشتاق در جعبه را باز کردم و در میان پوشالهای رنگی، حبابی را بیرون کشیدم .حبابی به شکل نیم دایره که داخلش را مایع بی رنگی شبیه به آب پرکرده بود . وسط حباب در میان چند درخت به شکوفه نشسته بهاری و گلهای رنگارنگ، دخترکی ایستاده بود که لباسی رویایی به تن داشت.موهای مشکی و زیبایش آزادنه روی شانه رها شده و به پسری که توسط نردبان از درختی بالا می رفت تا برایش سیبی بچیند نگاه میکرد .با سروته کردن حباب ، هزاران شکوفه ریز و رنگی که با پولک درهم آمیخته بود، بر سر و روی آنها می ریخت .چهره های هر دو بقدری سرزنده و جوان بود که گویی زنده اند .بر روی پایه گوی هم با طلا نوشته ای به این مضمون حک شده بود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]You are the best reason for me to live[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] « بهترین بهانه برای زندگی من»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بقدری زیبا و رویایی بود که بی اراده بوسه ای از خوشحالی بر آن زدم . چندین بار تکانش دادم ومشتاقانه صحنه ای را که جلوی چشمهایم شکل گرفته بود نگاه کردم . بدون شک این یکی از زیباترین هدیه هایی بود که در تمام عمرم گرفته بودم .گوی را همچون شئی مقدس به آرامی و با احتیاط روی پاهایم گذاشتم که ناگهان متوجه کاغذی درون جعبه شدم .با تعجب آن را خارج کردم . روی کاغذ با خطی خوش و زیبا نوشته بود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]«ذره تـــا مــــهر نــــبیند بــه ثـــریا نــــرسد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ز آسمان بگـذرم، ار بـرمـنت افتد نــظری[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تقدیم به تو که وجودت از ناز، کلامت از عشق و حضورت از زندگی الهام گرفته است .برایم بمان که سرآغاز بودن منی»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در باورم نمی گنجید .چقدر زیبا و پرشور نوشته بود!پس او بالاخره مهر سکوتش را شکسته و به علاقه اش اعتراف کرده بود. باز همان احساس سمج و عذاب دهنده در سرم فریاد می زد:« تقصیر تو شد! تو اجازه دادی اینقدر گستاخ بشه! نباید بذاری پاشو از حد خودش فراتر بذاره! اون داره از احساسات تو سوء استفاده می کنه! نامه رو پاره کن و اهمیتی نده!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را بشدت تکان دادم و با بغضی آهنین زمزمه کردم:« برو مزاحم! چرا دست از سرم بر نمی داری؟»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قطره اشک درشتی را که از چشمهایم سرخورد و روی گونه ام شیار ایجاد کرد، نادیده گرفتم و کاغذ را آهسته بمست لبهایم نزدیک کردم. بوسه ای گرم و غمگین بر آن زدم . حالا تکلیف خود را می دانستم و جنس لطیف و آسمانی احساسم را شناختم . با صدایی خفه و مرتعش از بغض نالیدم:« دوستت دارم فرزاد، دوستت دارم!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با صدای بلند به گریه افتادم. حالا در می یافتم که من بی آنکه خواسته باشم، او را دوست داشتم .واین حقیقتی بود انکار ناپذیر که باعث غمی گنگ تمام وجودم را فرا بگیرد .چرا که فرزاد نمی دانست من قبلا نامزد داشته ام و حتی مدتی را در بیمارستان روانی بستری بودن ام.نه قادر بودم این حقیقت تلخ را کتمان کنم و نه می توانستم به او دروغ بگویم .پس بهتر دیدم که این عشق را در نطفه خفه کنم . با حالی آشفته و قلبی آکنده از غم ، آهسته و بیصدا به حیاط رفتم .باران بهاری باریدن گرفته بود و قطرات ریز آن بر سرو رویم می ریخت و روح ملتهبم را تسکین می داد.همان جا نشستم و ساعتها برای عشق مدفون شده ام اشک ریختم . در حالی که گوی بلورین ونامه فرزاد در دستم بود ، آنقدر گریستم که نزدیکهای صبح، خواب چشمهایم را در بر گرفت . بسختی از روی تاب برخاستم و به اتاقم پناه بردم .در حالیکه در قلبم سوزش عمیقی احساس میکردم ، زیر لب نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من رو ببخش فرزاد، من رو ببخش![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]با حرکت دست مادر بر روی موهایم، چشم گشودم .احساس تلخ و عذاب آوری داشتم .گلویم بشدت درد میکرد و تمام استخوانهای بدنم تیر می کشید. زبان خشک شده ام را بر روی لبهایم کشیدم و بسختی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام مامان ، ساعت چنده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چهره اش بشدت خسته و نگران بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عزیزم .ساعت 2 بعد از ظهره .نگران هیچ چیز نباش و با خیال راحت استراحت کن [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- 2 بعد از ظهر ؟! ولی من باید برم شرکت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو هیچ جا نمی ری! صبح که شایان اومد صدات کنه . متوجه شد که حسابی تب داری و هذیون می گی .بلافاصله دکتر رو خبر کردیم .اونم گفت که سرماخوردگی شدیدی گرفتی .برات استراحت مطلق نوشته .در ضمن پانسمان دستت رو هم باز کرد .من تمام امروز کنارت هستم .دیگه کار تو از مدرسه من که مهم تر نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین هنگام شایان وارد اتاق شد و در حالیکه چهره اش از خستگی و اضطراب حکایت میکرد، با دیدنم لبخندی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به، شیدا خانم! شکر خدا بالاخره چشمات رو باز کردی؟ بابا ما که داشتیم از نگرانی پس می افتادیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی به رویش زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس عزیزم، بادمجون بم آفت نداره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیگه این حرف رو نشنوم! من همه اش به مامان می گم برای تو اسپند دود کنه ، آخه از بس که خوشگلی تو رو چشم می زنن ، اما کو گوش شنوا؟! ولی خودمونیم شیدا، وقتی تب می کنی و لپات گل می اندازه چقدر قشنگتر می شی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من و مادر به لحن بامزه اش خندیدیم و من بشدت به سرفه افتادم .سرفه هایی خشک و وحشتناک که تا عمق سینه ام را می سوزاند .اشک در چشمهایم حلقه زد و قفسه سینه ام را ماساژ دادم .شایان با حرکاتی دستپاچه از کنار تخت ، شربتی را برداشت و در حلقم ریخت .وقتی آرام گرفتم دوباره خوابیدم و او پتو را تا زیر گلویم بالا کشید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسه دیگه نیشت رو ببند! ما نخوایم شما بخندی کی رو باید ببینیم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهای تبدارم را که به سوزش افتاده بود باز کردم و لبخند زدم .چقدر بدجنس بود این شایان!مادر با دلواپسی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تا یه کمی استراحت کنی ، می رم برات سوپ می آرم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با رفتن مادر ، خاطره تلخ شب گذشته در ذهنم جان گرفت .تازه بخاطر آوردم که تمام دیشب را زیر باران و بدون داشتن لباس مناسب گریه کرده بودم .ناگهان به یاد هدیه فرزاد افتادم .با وحشت نظری به دور اتاق انداختم .دقیقا یادم نبود دیشب آن را کجا گذاشته ام .شایان که تا آن لحظه بی صدا در کنارم نشسته بود، دستم را گرفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه؟ دنبال چیزی می گردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جعبه را از کنار تخت برداشت و به طرفم گرفت .آنقدر دستپاچه شدم که قلبم به تپش افتاد .با نگرانی پرسیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینا کجا بودند؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی خیره و با معنی به چشمهایم انداخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وقتی بالای سرت رسیدم اینا توی دستت بود .الان هم اینجاست .نگران نباش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حس کردم تمام صورتم از خجالت گلگون شده است .به هیچ وجه دلم نمی خواست فکر نادرستی به ذهن شایان خطور کند .با ناراحتی گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من برات توضیح می دم شایان! قضیه اونطوری نیست که تو فکر می کنی! راستش.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انگشت اشاره اش را روی لبهایم گذاشت و به آرامی زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا که من از تو توضیح نخواستم ؛ تو دختر عاقلی هستی و مسلما کاری رو بدون دلیل انجام نمی دی. در ثانی همه چیز باشه برای یه فرصت مناسبتر.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نگاهی مملو از قدر دانی پلی به دریچه دیدگان مهربانش زدم .پیش از آنکه چشمهایم را برای استراحت ببندم، مادر با سینی محتوی غذا وارد شد .پس از خوردن غذاهای رژیمی و داروهای تجویزی دکتر، به خواب عمیقی فرو رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن نجواهایی گنگ ، پلکهای تبدار و خمارم را گشودم و نگاهی به ساعت انداختم .ساعتها بود که در خواب به سر می بردم .تکانی به بدنم دادم و به زحمت روی تخت نشستم، تمام بدنم درد میکرد.گویی مرا داخل یک چرخ گوشت له کرده اند! با بی حالب از تخت پایین آمدم و به جمع خانواده پیوستم . مادر در حال تصحیح اوراق امتحانی شاگردانش بود و پدر با تلفن همراهش صحبت میکرد .شایان هم مشغول تماشای مسابقه فوتبال بود .برای حفظ تعادل، دستم را به دیوار گرفتم و با صدای دو رگه و خش داری سلام کردم.همه با تعجب نگاهم کردند ومادر شتابان به جانبم آمد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزیز دلم ، چرا از رختخواب بیرون اومدی؟ تو باید استراحت کنی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه مامان جان حوصله ام سر می ره...........من همین جا هم می تونم استراحت کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان به کمکم آمد و مرا روی مبلی نشاند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب مریض اخمو! فقط قول بده زود به اتاقت برگردی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرمانش را اجرا کردم و به احوالپرسی پدر جواب دادم .مادر مقداری غذا و آبمیوه برایم آورد .در حالیکه چشمهایم از تب و بی حالی می سوخت ، از شایان خواستم مرا تا اتاقم همراهی کند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]******************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهایم را که گشودم، خانه در سکوتی نفس گیر فرو رفته بود .به عکس همیشه که از این آرامش بطرز عجیبی لذت می بردم ، این بار احساس کردم که این سکوت، قلبم را آتش می زند .بسختی از جایم برخاستم و به آشپزخانه رفتم . حالم نسبتا بهتر شده بود و میل به خوردن در من پدیدار گردیده بود .ولی سرفه های مکررم هنوز ادامه داشت .باز مثل همیشه یادداشتی بر روی در یخچال انتظارم را می کشید .ظاهرا مادر برای تهیه مواد خوراکی به فروشگاه محل رفته بود .لیوانی شیر ریختم و به قصد رفتن به اتاقم ، راهی شدم که ناگهان چشمم بر روی دستگاه تلفن ثابت ماند .چنان خیره نگاهش میکردم که گویی می خواستم آن را با نگاه ببلعم! با افکاری شیطنت آمیز به سمتش رفتم .از تصمیمی که اتخاذ کرده بودم .هیجانی مرموز زیر پوستم دوید .برای فرونشاندن التهابم، جرعه ای از شیر را نوشیدم و با تپش قلبی دیوانه وار و دستهایی لرزان شماره شرکت را گرفتم .با شنیدن صدای اولین بوق، آنچنان قلبم به دیواره سینه می کوبید که صدایش، گوشهایم را کر کرد. می دانستم که فرزاد در آن ساعت از روز حتما در شرکت است .صدای چهارمین زنگ که به گوشم رسید ، ناامیدانه قصد قطع ارتباط را داشتم که طنین صدای گرم و مردانه اش در گوشی پیچید .آه، پروردگارا! تازه دریافتم که چقدر دلتنگش بوده ام .صدایش بنحو عجیبی غمگین بنظر می رسید و دلم را به درد آورد. وقتی چند بار واژه « بله» را تکرار کرد و پاسخی نشنید، راتباط را قطع کرد .بغضی درشت به اندازه یک هلو در گلویم گیر کرد .لحظاتی بعد گوشی را سرجایش قرار دادم و با حرکتی عصبی، تمام شیر را سرکشیدم .دقایقی بعد مادر هم از راه رسید .خسته نباشیدی گفتم و به کمکش شتافتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر انشب کشیک داشت و شایان هم خودش را در اتاق حبس کرده و بسختی مشغول مطالعه بود .موقع صرف شام ، مادر مرا مخاطب قرار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی شیدا ، بعد از ظهر که خواب بودی ، یکی دوتا از همکارهات تماس گرفتن .اون خانومه که دوبار زنگ زد، یکبار هم صبح تماس گرفت .اسمش چی بود؟........آها خانم پناهی .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن نام الهام، شایان تا بنا گوش سرخ شد و سر به زیر انداخت .خنده ام گرفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب چکار داشتند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همه نگران حالت بودند .خانم پناهی وقتی فهمید بیمار شدی، ناراحت شد و گفت حتما به دیدنت می آد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند تلخی زدم .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- من که دو روزه استراحت کردم و فردا هم جمعه است .از شنبه بر می گردم شرکت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از صرف داروهای بدمزه تجویزی دکتر، به رختخواب پناه بردم و با افکاری آزار دهنده، شب را به صبح رساندم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کش و قوسی به بدنم دادم و پس از مرتب کردن تختخواب، بسمت پنجره رفتم و با کشیدن نفسی عمیق، ریه هایم را از هوای لطیف و لذت بخش بهاری پر کردم .دوش آب گرمی گرفتم و با سرحالی سعی کردم افکار مخرب و فرسایشی را از ذهنم دور کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد از ظهر همه دور هم نشسته بودیم و شایان یکریز و پی در پی در مورد خاطره رفتن به کوه همراه دوستانش صحبت میکرد؛ آنقدر که همه را به خنده انداخت . با شیطنت گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شایان جان سرم رفت!چه خبرته؟ ناسلامتی من هنوز بیمارم ، بابا یه کمی مراعات کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پنجمین موزی را که برای خوردن برداشته بود با عصبانیت پرت کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منو مسخره می کنی زلزله؟! به حسابت می رسم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی به خنده افتادیم و من قهقهه زنان موز را در هوا قاپیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حرص نخور برادر عزیزم! من که حرف بدی نزدم .حالا.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن صدای زنگ در ، جمله ام را نیمه کاره رها کردم .شایان در حالیکه برایم خط و نشان می کشید گوشی آیفون را برداشت و پس از چند لحظه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا ، خانم پناهیه .مثل اینکه اومده عیادتت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه حیرت زده پدر و مادر به جانبش چرخید .مادر با تعجب گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چرا اینقدر هول کردی؟! خب در رو باز کن دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه از عکس العمل شایان قادر به کنترل خود نبودم .بلافاصله به اتاق رفتم و یک دل سیر خندیدم .صدای احوالپرسی میهمانها را بخوبی می شنیدم.پس از تعویض لباس به جمع پیوستم .نخستین کسی که به استقبالم آمد .الهام بود که با نگرانی چهره ام را کاوید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهی قربونت برم شیدا جان، دلم برات تنگ شده بود .تو چرا ما رو بی خبر گذاشتی؟ همه نگرانت شدیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مرسی عزیزم ، بعدا برات توضیح می دم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در پی او ، فهیمه خانم مرا در آغوش کشید و سپس دختر ظریف و بانمکی که با تعجب نگاهم میکرد .فرشاد خیلی زود مراسم معارفه را انجام داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا خانم، ایشون نرگس مجد، همسر بنده هستن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با مهربانی صورتش را بوسیدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از آشنایی با شما خوشحالم .خیلی خوش اومدی عزیزم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید ، وظیفه بود . خوشحالم که حالتون بهتره .شما به همون اندازه که من شنیده بودم زیبا و متین هستید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شنیدن کلمه « متین» آتشی به دلم زد . از تعریفش تشکر کردم و در کنار الهام نشستم .خیلی زود هرکس هم صحبتی یافت و مشغول گفتگو شد .نگاههای دزدانه و لبریز از عشق شایان و صورت شرمگین و لبخندهای محجوبانه و جذاب الهام، هرگز از نگاه تیزبین مادر دور نماند .الهام حتی بطور مخصوصی مرا هم زیر نظر گرفته بود که باعث تعجبم شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگام رفتن از همه شان تشکر کردم و به الهام قول دادم که فردا حتما به شرکت خواهم آمد .بعد از رفتن آنها به اتفاق مادر به آشپزخانه رفتیم تا تدارک شام شب را ببینیم .مادر پس از کمی حاشیه رفتن پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی شیدا! این خانم پناهی رو چقدر می شناسی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تقریبا خوب می شناسمش ، چطور مگه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند نمکینی زد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه می دونی .......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ورود شایان ، جمله اش نیمه کاره ماند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر و دختر خوب با هم خلوت کردید! راست بگید چه نقشه ای می کشید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی بی مزه ای شایان! نمی تونی دو دقیقه جلوی اون زبونت رو بگیری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه ناخنکی به ظرف سالاد می زد در جواب من گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی زرنگی ها !من ساکت بشم که تو هی زبون بریزی؟!خدایا کی می شه یه دیوونه کله پوک که از جونش سیر شده بیاد و دست این آبجی کوچیکه من رو بگیره و ببره که بوی ترشیدگیش تا ته کوچه رفته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه بی ادب !حالا خوبه جنابعالی سن پدربزرگ من رو داری!نکنه خیال کردی پسر هیجده ساله ای؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر به جر و بحث ما می خندیدکه باز شایان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا تقصیر منه که میخواستم خبرهای خوب بدم .مهران زنگ زد حال جنابعالی پرسید ، منم گفتم مهمون داری و حالت هم خوبه .کتی هم زنگ زد و گفت آقا کسری رو راضی کردن تا برای مراسم مهرداد هم اینجا باشن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و گونه اش را بوسیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی چقدر عالی!ممنون داداش گلم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اّه اّ ه......... برو کنار کهیر زدم! مگه تو نمی دونی من به بوسیدن آلرژی دارم؟ خصوصا که طرف یه دختر ترشیده هم باشه!برو کنار حالم بد شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سبدی را که برای ریختن سبزی آورده بودم، محکم به طرفش پرت کردم که اگر فرار نمیکرد، حتما به سرش میخورد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه دستم بهت نرسه نمکدون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه زنان جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان جان بیا بیرون که اصلا امنیت جانی نداری!اینجا نوک حمله است! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار خودم هم خنده ام گرفت و برایش خط و نشان کشیدم .هنگامی که به بستر رفتم .از تصور اینکه فردا چگونه با فرزاد برخورد کنم بشدت اضطراب داشتم ولی تمامی وجودم از تاثیر تصمیمی که گرفته بودم لبریز از غم و اندوه شد .در خود مچاله شدم و بغضم را فرو خوردم .واین در حالی بود که از آینده مبهم و تاریکم سخت در هراس بودم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض ورود به شرکت همه چیز را با دقت زیر نظر گرفتم .گویی میخواستم با نگاهم اشیاء را ببلعم ! همه چیز مثل همیشه تمیز و منظم سرجای خود قرار داشت .تازه دریافتم که چقدر به محیط کارم وابسته هستم .گلها را در گلدان جاسازی کردم و با کلافگی نگاهی به ساعت انداختم .آنقدر استرس داشتم که نیمساعت زودتر از همیشه به شرکت رسیده بودم!خواستم به اتاق بایگانی بروم که سرفه های پی در پی ام آغاز شد و مرا سرجا نشاند .آنقدر سرفه کردم که سینه ام به سوزش افتاد .دستم را روی قفسه سینه ام فشردم .با رنجی بی نهایت سرم را به صندلی تکیه دادم تا با کشیدن نفسهایی عمیق، اندکی آرام بگیرم .در همان حالت بودم که صدای قدمهایی در محیط طنین انداخت .بدون اینکه چشمهایم را بازکنم به صدا که هر لحظه نزدیکتر می شد گوش سپردم .همان بوی آشنا و صمیمی در فضا منتشر شد و من به رفسات دریافتم که بمحض گشودن چشمهایم با فرزاد روبرو خواهم شد.مدتی در سکوت گذشت. چیزی نمانده بود زیر نگاه خیره اش که سنگینی آن را حتی با چشمهای بسته نیز حس میکردم ، له شوم .غمی که بر دلم چنگ انداخته بود مهار کردم و با چشمهای بسته گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هیچ کس ما را نمی آرد بخاطر، ای عجب [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یاد عالم می کنیم اما فراموشیم ما [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش به زحمت به گوشم رسید :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا این کار رو با من کردی؟![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب چشمهایم را گشودم .از دیدن شخص روبرویم چیزی نمانده بود قالب تهی کنم .فرزاد با سر و وضعی آشفته و حیرت انگیز و چهره ای عصبانی مقابل میز ایستاده و نگاه غضبناکش را به چشمهایم دوخته بود .همان لباسی را به تن داشت که آخرین بار بر تنش دیدم .اولین دکمه یقه و استینش باز بود .موهای خوش حالتش ، نامرتب و پریشان بهر سویی می رفت و ته ریشی کم و بسیار کوتاه بر صورتش خودنمایی میکرد. خیره در چشمهایش سرخش که رنگ عسلی و وحشی آن ناپیدا بود، میز را دور زدم و روبرویش قرار گرفتم .هرگز او را تا به این اندازه آشفته ندیده بودم .گویی که در این چند روز با آینه قهر کرده بود ! نگاه مبهوتی به سرتاپایش انداختم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی شده؟!تو چرا این شکلی شدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فقط بگو چرا این کار رو با من کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کدوم کار؟ مگه من چکار کردم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مشتهایش را گره کرد و فریاد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به چه جراتی دو روز غیبت داشتی؟ کی به تو اجازه داده بی خبر به شرکت نیای؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از فریاد بلندش بشدت ترسیدم و خودم را جمع و جور کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم خودت رو کنترل کن .چرا عصبانی می شی؟ مگه تو نگفتی هر وقت خواستم می تونم به شرکت نیام ؟! به این زودی فراموش کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله گفتم ، ولی گفتم بی خبر برو؟ گفتم یه دفعه غیبت بزنه و همه رو از نگرانی دق مرگ کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از عکس العملش یکه ای خوردم . فکر همه چیز را کرده بودم غیر از اینمورد!با لحن آرامی که کمی عذرخواهی هم چاشنی اش بود گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب ، معذرت میخوام!من دلیل کاملا موجهی برای غیبتم داشتم ، در ضمن حالا که اتفاقی نیفتاده!خیلی زود به سرکارم برگشتم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با همان نگاه ملتهب ، قدمی نزدیکتر آمد و با صدایی آرام زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- توی این سه روز که برای جنابعالی خیلی زود گذشته ، بنده سه هزار بار مردم و زنده شدم ، می فهمی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با چه اشتیاق عجیب و باور نکردنی ای رایحه دلنشین ادوکلنش را می بلعیدم!چه طور می توانستم بگویم که در تمام طول این چند روز دیوانه وار دوستش داشته ام و برای دیدنش بی قراری میکردم؟ با خجالت سر به زیر انداختم و نجوا کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من خیلی اتفاقی سرما خوردم .اصلا هم این سه روز لحظه ای خوبی نداشتم .خودت می دونی که وقتی آدم کسالت داره و بیماره ، هر لحظه براش یک قرن می گذره .در هر صورت اگه معذرت خواهی من راضیت می کنه من بازم می گم که ببخشید! تعمدی در کار نبود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لحنی متفاوت پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببینم، از کی تا حالا « خودتون» جاشو با « خودت» عوض کرده ؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناباورانه نگاهش کردم و با حاضر جوابی گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از روزی که رئیس شرکت برای کارمندش هدیه می خره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای قهقهه اش در فضا طنین انداخت .خودم هم نمی دانستم که چرا صمیمانه صحبت کردم! شاید چون پذیرفته بودم که دوستش دارم، شاید چون دلتنگش بوده ام!ولی چرا فاصله ها را بر می داشتم در حالیکه تصمیم گرفته بودم دیوار ضخیمی بین خودم و احساساتم بکشم؟! سنگینی نگاهش تا مغز استخوانم را می سوازند صدای نفسهای تند و بلندش مجبورم کرد که نگاهش کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه هزار بار هم معذرت خواهی کنی، جبران بلایی رو که سرم آوردی نمی کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس باید چکار کنم؟شما بفرمایید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما از دست تو و چشمات که خواب و خوراک برام نذاشتین !طوری نگام می کنی که جرات دعوا کردنت رو هم ندارم .حالا حالت چطوره عزیزم، بهتر شدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از صراحت کلامش موجی از حرارت به صورتم دوید . لبم را به دندان گزیدم ولی پیش از آنکه کلامی بر زبانم جاری شود، ناگهان بیاد تصمیمی که گرفته بودم افتادم و قلبم به درد آمد . باید هر طور می توانستم همین جا خاتمه اش می دادم. ادامه این بازی تلخ و شیرین ، خطرناک بود!بلافاصله پشتم را به او کردم و با بغض نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، حالم خوب نیست..........چون......چون ما نمی تونیم به این بازی ادامه بدیم، باید همین جا تمومش کنیم .به نفع هر دوی ماست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرا دور زد و با ناباوری پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متوجه منظورت نمی شم؛ این بازی نیست، یه حقیقته!تو از چی حرف می زنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستم را مشت کردم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم واقع بین باش!این وسط موانعی هست که نمی تونم اونا رو نادیده بگیرم .بهتره چیزی نپرسی چون نمی تونم توضیح بدم .فقط همین قدر بدون که ما مجبوریم تسلیم بشیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با کلافگی چنگی میان موهای نامرتبش زد و پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی چی؟کدوم موانع؟چرا ما باید تسلیم بشیم، اصلا تسلیم چی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کلامش را قطع کردم و با صدایی که از تاثیر بغض، بلندتر از حد معمول شنیده می شد گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گوش کن آقای فرزاد متین! ما مجبوریم همه چیز رو همین جا تموم کنیم باید جلوی احساسی رو که هر لحظه پررنگتر می شه بگیریم.حالا متوجه شدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه اشک حلقه شده در چشمهایم را پاک میکردم ، نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من رو ببخش!ولی متاسفانه ما باید همه چیز رو فراموش کنیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چنان مبهوت و حیرتزده به صورتم خیره شد که گویی به گوشهایش اعتماد نداشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو رو خدا این بحث رو تمومش کن! شیدا من حتی تحمل شنیدنش رو هم ندارم . اصلا تو از چی حرف می زنی؟ من هیچ دلیل موجهی برای قطع این احساس نمی بینم .تو چت شده؟فکر کردی من به این راحتی از تو دست می کشم؟ نخیر جانم!تو هنوز فرزاد رو نشناختی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سپس با حالتی معصومانه و لبریز از تمنا، سرش را کج کرد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسه دیگه، دیوونم کردی؛ پاک کن این مرواریدها رو! شیدا چه جوری دلت میاد این کار رو با من بکنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تابش نگاه اسرار آمیز و غمگینش ، قلبم را به آتش کشید چیزی نمانده بود به مرحله جنون برسم!احساس کردم ممکن است هر لحظه مغلوب احساساتم شوم و تمام گفته هایم را پس بگیرم!در حالیکه بشدت می گریستم ضجه زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو رو خدا ادامه نده؛ من دارم زجر می کشم!من تحملش رو ندارم، نمی تونم.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که در شرکت باز شد و الهام با چشمهای گرد شده ، به وسط سالن رسید .چنان حیرتزده به سر و وضع آشفته فرزاد و چشمهای گریان من خیره شده بود که با خود گفتم هر لحظه بیهوش می شود .فرزاد کلافه و عصبی به دفترش بازگشت .من هم در مقابل نگاه بهت زده و پر سوال الهام، دوان دوان به دستشویی پناه بردم .بمحض داخل شدن ، پشت در ایستادم و به تلخی گریستم . بالاخره جملاتی را که هر کلمه اش مانند خنجری قلبم را پاره پاره میکرد، بر زبان آوردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از مدتی گریستن بسمت شیر آب رفتم و مشت هایم را از آب پر و خالی کردم و به صورتم پاشیدم .در همان لحظه، ضربه ای به در خورد و متعاقب آن صدای الهام به گوشم رسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان............شیدا عزیزم، حالت خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از داخل آینه، نگاهی به چشمهای سرخ و متورمم انداختم و خارج شدم .الهام بمحض دیدنم ، بدون هیچ حرفی مرا در آغوش کشید .نمی دانستم چه جوابی باید بدهم .یقین داشتم که او قسمتی از صحبتهای ما را شنیده است .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اینکه حالا چه فکری در مورد من میکرد، بشدت نگران بودم ولی پاسخ مناسبی هم برایش نداشتم .الهام مهربانانه صورتم را بوسید و تا پشت میز صبرش را ستودم و از اینکه در آن شرایط مرا به حال خود گذاشت، از او متشکر شدم .با سر رسیدن همکارها فرشاد با خنده گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا خانم وقتی نبودی ، شرکت اصلا لطفی نداشت ! جای گلهای با طراوتت روی میز خالی بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فهیمه خانم کلام او را تصدیق کرد و من از هر دو تشکر کردم .قرار بود آن روز چند مهندس برای پاره ای از مذاکرات و عقد قرارداد به شرکت بیایند ولی فهیمه خانم با تعجب گفت:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- بچه ها! آقای متین خواسته قرارهای امروزش رو کنسل کنم. گفته امروز کسی رو نمی بینه، یعنی چی شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه من و الهام، همزمان درهم گره خورد و من غمگین و شرمزده سربزیر انداختم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از آن حادثه به بعد در تمام ساعات باقیمانده از کار، حتی یک کلمه هم حرف نزدم .چهره مغموم و در خود مچاله شده ام، حکایت از درد مبهمی داشت که در سینه ام می جوشید و علاجی بر آن نبود .چنان در افکار زجر آور و متشنجم غرق شدم و بقدری ساکت و افسرده بودم که صدای همکارها در آمد و فرشاد علت آن را به کسالتم ربط داد .فرزاد به هیچ عنوان از دفترش خارج نشد و به هیچکدام از تماسهایش پاسخ نداد وسبب شد که من کوچکترین تمایلی برای ادامه کار نداشته باشم! تمام افکارم بی تابانه بسویش پر می کشید .می دانستم که به فجیع ترین حالت ممکن خود را شکنجه می کنم ، نمی توانستم به آیانی چشم بپوشم .باز چشمهایم لبریز از نم اشک شد .ورقه سفیدی را که زیر دستم بود برداشتم و با خطی خوانا و درشت بر رویش نوشتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]« من رشته محبت تو را پاره می کنم..........»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چند نقطه بزرگ هم در انتهای مصراع قرار دادم .از سوزش بی امان قلبم ، سرم را روی میز گذاشتم و به اشکهای غربانه ام اجازه جاری شدن دادم .نمی دانم چقدر از زمان گذشت .از رایحه دلنشینی که به مشامم رسید، دریافتم فرزاد در نزدیکی ام ایستاده است .بلافاصله از روی صندلی برخاستم .با عجله اشکهایم را پاک کردم و با بغض نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معذرت میخوام آقای متین، اگه امری دارید ، بفرمایید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سر و وضعش مرتب بود ، ولی چشمهایش از صبح قرمزتر و متورم تر بنظر می رسید .با نگاهی به چهره اشک آلودم برای لحظاتی چشمهایش را روی هم فشرد و سپس نگاه عمیق و معنی داری به چشمهایم انداخت .نگاهی که صدها حرف گویا در آن نهفته بود و من بخوبی از آنها اطلاع داشتم . پرتو نگاه آن چشمهای درشت و مخمور ، تا مغز استخوانم نفوذ کرد و نفسم را به شماره انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش را از چهره ام به ورقه روی میز سُر داد و پس از مکثی چند لحظه ای آن را برداشت و خواند .نگاه گذرایی به من کرد. جمله ای به آن افزود و ورقه را جلوی رویم قرار داد .فرزاد ادامه شعر را نوشته بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]« شاید گره خورّد ، به تو نزدیکتر شوم»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی جمله اش را خواندم، صورتم را با دستهایم پوشاندم و همچون آوار به روی صندلی فرو ریختم .بغض عجیبی که راه تنفسم را مسدود کرده بود، به زحمت فرو دادم .صدای فرزاد دو رگه و خش دار به گوشم رسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم چرا دلت میخواد من رو اینقدر عذاب بدی ؛ ولی باشه هر طور تو بخوای! فقط بدون که من از تو دستس نمی کشم ، حتی اگه مجبور باشم صد سال انتظار بکشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستهایش را مشت کرد و سر به زیر انداخت، انگار درد می کشید ، مکثی کرد و به آرامی نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب، خانم رها، شما می تونید برید؛ شرکت تعطیله![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تحمل آنهمه غم را نداشتم .بسرعت کیفم را برداشتم و بدون گفتن کلامی از در بیرون دویدم. و این در حالی بود که در آخرین لحظه ، متوجه مشت گره کرده فرزاد که با شدت بر روی میز می کوبید ، شدم. دردی شدید قلبم را در خود مچاله میکرد. وارد خیابان که شدم پهنای صورتم را اشک پوشانده بود .پس بالاخره او تسلیم شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنشب تلخ ترین شب زندگی ام بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]***************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با کمترین توان ممکن وارد شرکت شدم .هنوز از تاثیر بی خوابی و سردرد شب قبل، چشمهایم سرخ بود. مجددا آبی به صورتم زدم و با برداشتن چند پرونده مشغول شدم. کارهایم حسابی عقب افتاده بود و باید بسرعت به آنها رسیدگی میکردم . بمحض نشستن پشت میز، چشمم به ورقه ای افتاد که این شعر بر رویش نوشته شده بود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]« جان سپردن به خموشی زهم آموخته ایم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عشقبازان همه شاگرد دبستان هم اند»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم در سینه فشرده شد. دست خط فرزاد را بخوبی می شناختم .در باورم نمی گنجید پسری پر جذبه، مغرور و حتی گاهی خشن، این چنین پر احساس اشعارش را انتخاب کند .در حالیکه قلب عاصی ام، لجوجانه او را می طلبید، با خود اندیشیدم که ای کاش می توانستم شعری در وصفش بنویسم تا به او تفهیم کنم وجودش از هوا هم برایم مقدستر است![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ورقه را در کیفم قرار دادم و مشغول رسیدگی به کارها شدم .فرزاد آن روز هم از اتاقش خارج نشد و تمام اوامرش را تلفنی اطلاع داد . ترجیح دادم ساعات اضافی را در شرکت نمانم چرا که صلاح این بود تا برخورد کمتری بین ما بوجود آید.به همین دلیل وقتی الهام قصد خروج از شرکت را داشت ، با او همراه شدم . در بین راه پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی الهام جون یه سوال داشتم .البته قصد دخالت ندارم فقط میخواستم بگم فکر نمی کنی اگه یه ماشین داشته باشی راحت تری؟ آخه اینطوری اذیت می شی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چهره اش به یکباره غمگین و افسرده شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونم شیدا جون، ولی من از ماشین بیزارم!باورت میشه اگه بگم یه اتومبیل صفر کیلومتر دارم که توی پارکینگ خونه خاک میخوره و پدر هر سال برام عوضش می کنه و یه مدل جدیدتر می خره تا شاید یه روز ازش استفاده کنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب نگاهی به سویش انداختم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب چرا این کار رو نمی کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من بعد از اون اتفاق شوم و دلخراش از هرچی ماشین و راننده اس متنفر شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کدوم اتفاق؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نفس عمیقی کشید و گرفته تر از قبل گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما فقط دوتا بچه بودیم. من و آرش و یه پدر و مادر که به اندازه همه دنیا دوستشون داشتیم .آرش دو سال از من بزرگتر ولی شباهت فوق العاده ما به هم باعث می شد که همه فکر کنن ما دوقلو هستیم.حتی رفتارمون هم درست عین دوقلوها بود!اونقدر به هم وابسته بودیم که حتی یک لحظه هم نمی تونستیم دوری همدیگه رو تحمل کنیم .باورت می شه اگه بگم شبها تا آرش به اتاقم نمی اومد و برام قصه نمی گفت ، خوابم نمی برد!پنج سال پیش بود که اون حادثه رخ داد. اون سال نحس ، به اصرار من همگی رفتیم شمال ، توی راه برگشت، چون شب شده بود و جاده ها خطرناک بنظر می رسید، پدر با احتیاط بیشتری رانندگی میکرد . من سرم رو گذاشته بودم روی شونه های آرش و اونم دستامو نوازش میکرد .تا پلکهام برای خواب گرم شده بود که یه کامیون از روبرو اومد و به علت خواب آلودگی راننده با ما تصادف کرد .خوشبختانه سرعت کامیون زیاد نبود ولی توی آخرین لحظات ، آرش که تا اون موقع خودش رو سپر بلای من کرده بود تا صدمه ای نبینم، بر اثر بی تعادلی از در ماشین که خیلی اتفاقی باز شده بود به بیرون پرت شد! هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمی کنم .برادر مظلوم من مقتدرانه از جون من محافظت کرد ولی خودش از بین رفت! آرش بعد از اون که از ماشین پرت می شه به وسط جاده افتاده و با یه اتومبیل دیگه تصادف می کنه و جونش رو از دست می ده، در حالیکه همه ما سالم بودیم و فقط سر پدر چندتا جراحت جزیی برداشته بود .دیگه از اون روز به بعد زندگی رو نمی خواستم .شبها با یاد چشمهای پرالتماس آرش که تا آخرین لحظه به من دوخته شده بود، از خواب می پریدم و تا ساعتها گریه و زاری میکردم .روزی هزار بار آرزوی مرگ میکردم و از خدا میخواستم که من رو هم ببره پیش آرش! چون زندگی بدون اون واقعا برام بی معنی بود. رفتنش درست مثل یه کابوس هولناک و زجرآور بود .هنوز باور ندارم که اون رو از دست دادم .حال خرابم باعث شد که ذهن پدر و مادر درگیر معالجه من بشه و تحمل این مصیبت عظیم راحت تر.مدتها تحت نظر روانپزشک بودم تا اینکه کم کم به زندگی عادی برگشتم .البته با کمکهای بی دریغ شخصی که حتی یه لحظه هم منو تنها نذاشت .اون ارتباط خیلی صمیمانه ای با آرش داشت و با اینکه خودش توی زندگی، ضربه های روحی جبران ناپذیری خورده بود ولی شرایط من رو بخوبی درک میکرد و از هیچ کمکی به من مضایقه نکرد . خودم رو مدیون اون می دونم و هرکاری که از دستم ساخته باشه براش انجام می دم. شیدا جان! قدر لحظه های پرارزشی رو که با خانواده ات می گذرونی بدون!لحظه های نابی که هرگز تکرار نمی شن .کاری کن که بعدا افسوس از دست دادشون رو نخوری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]طنین هق هق آرام الهام که سکوت اتومبیل را می شکست ، همچون سوهان ، روحم را می خراشید .چقدر این دختر معصوم و صبور زجر کشیده بود! اشکهایم را پاک کردم و او را در آغوش گرفتم .الهام هم بی پروا در آغوشم می گریست. وقتی آرام شد گونه اش را بوسید و با لحنی تسلی بخش گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من رو ببخش که تو رو به یاد خاطرات تلخی انداختم.ولی الهام جون دنیا هنوز هم زیباست.هنوز آدمهایی اطرافت هستند که عاشقانه دوستت دارن و سلامتی تو براشون مهمه! پس اصلا ناراحت بناش .حالا کسی هم از این موضوع خبر داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شرمگینانه لبخندی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره، آقا شایان هم در جریانه! یعنی موضوعی پیش اومد و منم این جریان رو براشون گفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب و لبخندی بر لب گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من منظورم بچه های شرکت بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و با شیطنت اضافه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس شما دو نفر بیشتر از اونچه که من فکر میکردم با هم صمیمی هستید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خجالتزده سرش را به زیر انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزیزم، موضوعی نیست که تو ندونی .فقط توی اون دو سه روزی که تو شرکت بودی و آقا شایان لطف کردن و من رو رسوندن این مسائل مطرح شد ، همین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واز اون موقع بود که « آقای رها» به « آقا شایان» ارتقاء پیدا کرد، آره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]محجوبانه لبخندی زد و من با شوقی عمیق، بوسه ای بر گونه اش زدم. پس از روشن کردن اتومبیل، مجددا به راه افتادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض رسیدن به خانه لباسم را عوض کردم و نفسی تازه کردم. شایان در اتاقش مشغول مطالعه بود .دلم برای اذیت کردنش تنگ شده بود! با شیطنت در زدم و با صدایی بسیار بلند گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام به ابوعلی سینای معاصر، سلام به انیشتین نابغه، سلام به پروفسور بالتازار!برادرم رو حسابی مشغول کسب علم می بینم!کچل نشی اینقدر درس میخونی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کتابش را بست و با خنده، چنگی میان موهای خوش حالتش زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- علیک سلام زلزله! چه خبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟ توی چشمات که انگار خبرهاییه.اونی که میخوای آخر بگی همین اول بگو تا به کارهامون برسیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه، می گم، توی خیلی بدجنسی و ملعونی که چیزی به من نگفتی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یک لنگه ابرویش را بالا انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا! دخترمون دستی دستی خل و چل شده! یه دقیقه آروم بگیر ببینم من رو به چی محکوم کردی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودتو نزن به اون راه!منظورم الهامه! چرا نگفتی در نبودن من اینقدر صمیمی شدید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده اش گرفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا خبری نشده که تو شلوغش کردی .ما فقط یه کمی فراتز از صحبتهای معمول با هم حرف زدیم، همین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت چشمکی زدم و کنارش نشستم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس خبریه، بله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه با خودکارش بازی میکرد سرش را به زیر انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه مصلحت خدا باشه .فعلا درگیر امتحانها هستم . این یکی دوتای باقیمونده بعلاوه عروسی مهرداد که سر شد ، یه فکری هم به حال من بکنید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از خوشحالی صورتش را بوسه باران کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شایان خیلی خوشحالم!بهت تبریک می گم عزیزم، راستی الهام چی ؟اونم خبر داره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من که مستقیما بهش چیزی نگفتم ولی حدس می زنم اونم منو دوست داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از خوشحالی روی پا بند نبودم .شایان را در آغوش کشیدم و برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از آنشب به بعد، دست نامرئی تقدیر من و الهام را بیش از پیش بهم نزدیک ساخت و ارتباطمان روز به روز تنگ تر و صمیمانه تر شد[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]روزهایم به همین منوال تند تند هاشور میخوردند .فرزاد را کمتر می دیدم و برخوردهای کوتاه و رسمی ما خبر از جدالی سخت و طاقت فرسا بین احساس دل و منطق عقل می داد .گاه نگاههای کوتاه ولی پرسوز و گدازش چنان اتشی بر جانم می زد که خود را در مقابل عشق والای او بی نهایت کوچک و ناتوان می دیدم .می دانستم که او مثل من با بی تابی به انتظار شکست این حصار نامرئی نشسته است![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عروسی مهرداد نزدیک بود و همه بنوعی در تکاپو بودند از صمیم قلب برای او و همسرش آرزوی خوشبختی کردم و بی صبرانه به انتظار نشستم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سهیم بودن در لحظات شادی دیگران لذت بخش است . احساسی که فقط با تجربه کردنش می توان آن را درک کرد. هنگام رفتن به سالن شیک و مجللی که دایی برای شب باشکوه عروسی مهرداد در نظر گرفته بود، من به اتفاق کتی و ژاله در اتومبیل شایان جا گرفتیم و بزرگترها با اتومبیل خود آمدند. در بین راه، کتی که حتی یک لحظه هم صدای خنده و شیطنتش قطع نمی شد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان انشاءاله به زودی شیرینی عروسی تو رو بخوریم .میخوام خودم با همین دستام برات سفره عقد بچینم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان خندید و از آینه نگاهش کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کتی جان!تو خیلی بیل زنی ، لطف کن اون باغچه خشک و کویری خودت رو بیل بزن!منم قول می دم با همین دستام یقه یه بیچاره خدا زده رو بگیرم و التماس کنم بیا و این دختر خاله ترشیده من رو بگیر![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی زدیم زیر خنده و کتی با حرص گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر هر!خندیدم بی مزه!اولا که باغچه خودت کویریه،خیلی هم دلت بخواد، دوما بنده گروهان گروهان خواستگار دارم که پشت در خونه مون صف کشیدن، چی فکر کردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سپس دستش را مشت کرد و در حالیکه به سینه می کوبید گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهی خیر نبینی شایان!الهی بری توی گردو غبار گیر کنی که به من می گی ترشیده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من و شایان آنقدر خندیده بودیم که اشکهایمان سرازیر شد .دستهایم را بالا بردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب بچه ها! دعوا نکنید .بخدا دلم درد گرفت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ژاله هم حرف مرا تصدیق کرد.کتی از عقب ماشین شکلکی برای شایان درآورد که صدای خنده هرچهار نفرمان به هوا رفت .برای آنشب لباس ماکسی بلندی به رنگ مشکی که ستاره های ریز درخشانی آن را زینت می داد، در نظر گرفتم .موهای بلند و سیاهم را با ربانی از پشت سر بستم و آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم. کتی و ژاله هم با آن آرایش مو و صورت و لباسهای فاخر ، بسیار جذاب و دلربا شده بودند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض رسیدن به سالن عقد فراخوانده شدیم .قرار بود ابتدا خطبه عقد را در آنجا بخوانند .از دیدن ساناز در لباس سپید عروسی که بی نهایت طناز و زیبا شده بود و مهرداد در آن کت و شلوار زیبا به شوق آمدم و در دل صمیمانه برای آنها آرزوی خوشبختی سعادت کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از انجام مراسم عقد و تقدیم هدایا، هرکس بنوعی این پیمان مقدس و مبارک را به زوج تهنیت گفت و به سالن بازگشتیم. هنگام رفتن ، مهران به کنارم آمد و با نگاهی کشدار گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می بخشید خانم، چند تا سوال از حضورتون داشتم! می خواستم بدونم شما چند سالتونه؟اصلا قصد ازدواج دارید؟ البته منم خودم رو معرفی می کنم تا بیشتر با هم آشنا بشیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از شیطنتش خنده ام گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه کی گفته تو خیلی بامزه ای نمکدون؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ .......تو که شیدا خودمونی !من فکر کردم از فامیلهای سانازه، با خودم گفتم آخ جون چه کیس مناسبی!خیلی حیف شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چند شاخه گل را که در دست داشتم بالا آوردم و به بازویش زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا که خیلی لوسی مهران!برو دنبال کارت تا به دایی نگفتم با کمربند سیاه و کبودت کنه، بی حیا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده سرخوش دیگری کرد و پا به فرار گذاشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]معماری فوق العاده زیبا و سبک دکوراسیون سالن، بی نهایت چشم نواز بود. محیط دلباز و نور پردازی خیره کننده آن، بی اراده آدمی را سرشوق می آورد .جایی در کنار مادر و خاله مژده و زندایی یافتم و نشستم .بمحض قرار گرفتن ساناز و مهرداد در جایگاه ویژه خود، صدای موسیقی پرتحرکی بلند شد و همه به وسط سالن ریختند .از دیدن منظره جالب پایکوبی جوانها خنده ام گرفت .مگر نمی توانستند یکی یکی برقصند که اینقدر همهمه ایجاد نشود؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در میان آنها چشمم به کتی افتاد .واقعا این دختر بازیگوش و پرتحرک بود! ژاله به سمتم آمد و پیشنهاد کرد که به نزد مهرداد و ساناز برویم .چهره های هر دو از شعف و هیجان شروع زندگی مشترک که مدتها انتظارش را می کشیدند، شکفته بود .مجددا صورت ساناز را بوسیدم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- براتون آرزوی خوشبختی می کنم عزیزم؛ امشب فوق العاده قشنگ شدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم .امیدوارم تو هم خوشبخت بشی. ولی تو که از منم خوشگلتر شدی. باور کن وقتی دیدمت فکر کردم یه دختر فضایی اینجاست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اوه اوه! مهرداد خدا به دادت برسه با این زبونی که ساناز داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهرداد با شیطنت خنده سر دادو گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه این زبون رو نداشت که شوهر به این خوشگلی و خوش تیپی پیدا نمیکرد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساناز نگاه عاشقانه ای به جانبش انداخت و اخم شیرینی به ابروهایش داد.ژاله برای هر دو آرزوی خوشبختی و سعادت کرد و من نیز جمله اش را تصدیق کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز چشمم به جوانهای پرشور وسط سالن افتاد .تلفیقی از بوی سیگار و ادوکلنهای تند مردانه و زنانه، جو سنگینی را بوجود آورده بود. صدای بلند موزیک، هیاهوی جوانها ، آن جو سنگین ، همه وهمه دست به دست هم دادند و خاطره ای تلخ و جانکاه را برایم تداعی کردند .حسی دردآور به قلبم چنگ انداخت .نگاهی به مهرداد و ساناز که با ژاله و چند جوان دیگر مشغول صحبت بودند انداختم و به آرامی از جمعشان خارج شدم .دورترین و خلوت ترین نقطه سالن را انتخاب کردم و جلوی یک پنجره که کاملا باز بود نشستم .نسیم دلنواز و روح بخش بهاری را به جان خریدم و پلکهایم را روی هم فشردم .دلم نمیخواست به خاطرات نفرینی گذشته بیاندیشم .بغضی را که در گلویم نشسته بود، به همراه جرعه ای آبمیوه خوردم .سعی کردم به پیشنهاد دکتر آرمان در اینجور مواقع فکرهای مثبت و خوب را در ذهن بپرورانم .ناخودآگاه تصویر فرزاد در ذهنم جان گرفت.مرد مقتدر و مرموزی که علاقه ای عجیب نسبت به او داشتم .یعنی او الان چکار میکرد؟!لبخندی بی اراده بر لبهایم نشست .ناگهان با صدایی از پشت سر، از جا پریدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید خانم؛ می تونم اینجا بشینم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهای متعجبم بر چهره پسری قد بلند و چشم آبی ثابت ماند که لبخندی مضحک بر لبش خودنمایی میکرد .وقتی تردید مرا دید گستاخانه نشست و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا تنها نشستید دوشیزه لبخند بر لب؟!حیف مجلس به این قشنگی نیست که ترکش کردید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی معذرت میخوام، من شما رو به جا نمی آرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آه بله البته. من ادموند ساخاریان هستم، از دوستان اقا مهرداد که امشب افتخار حضور در مراسم عروسیش رو دارم .ولی باید بگم که من شما رو می شناسم! شما خانم شیدا ، دختر عمه مهرداد هستید، درسته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حیرت سری تکان دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله درست گفتید؛ از آشنایی با شما خوشحالم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشکرم خانم، منم همینطور .راستی شما به سوالم جواب ندادید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من فقط از شلوغی زیاد از حد دلزده می شم. شما ایرانی نیستید، درسته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله درست حدس زدید .می بخشید که زبان شما رو کمی بد صحبت می کنم .پدر من یه کانادایی و مادرم یه مسیحی مقیم ایران بود که طی یه سفر مشترک با هم آشنا می شن و بعد ازدواج می کنن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آه چه جالب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم شیدا باید بگم که من وصف شما رو از زبون مهرداد زیاد شنیدم .شما دختر متین وباوقار و البته بسیار زیبایی هسنید .شاید باور نکنید ولی زیبایی خیره کننده شما باعث شده از لحظه ورودتون، خیلی از نگاهها به شما معطوف بشه.خیلی از آقایون جوان نقشه هایی در سر دارن تا بهر طریقی به شما نزدیک بشن؛ آخه......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن گستاخانه اش عصبی شدم .با ناراحتی به میان کلامش دویدم:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید که تنهاتون می ذارم؛ من کارهای مهمتری هم دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با گفتن این حرف ، بسرعت برخاستم و بسمت جمعیت حرکت کردم .راه رفتن شتاب آلود با آن کفشهای پاشنه بلند برایم مشکل بود .با حرص زیر لب غریدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عجب آدم پر رو و بی ادبی بود! خانم شیدا...اّه ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همزمان با شکلکی که در آوردم، صدای مهران به گوشم رسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا کجا می ری؟ اتفاقی افتاده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اخمهایم را باز کردم و با خوشحالی به جانب او و شایان رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، چیزی نشده . می بینم که دایی زاده وعمه زاده خوب باهم خلوت کردید!اگه برای پذیرایی به کمک احتیاج داشتید روی من حساب کنید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برخلاف لحن شوخ من، هر دو با اخم به جوانی که دقایقی قبل با من هم صحبت بود نگاه میکردند! از حالتشان خنده ام گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه ، به چی نگاه می کنید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران با عصبانیت کنترل شده ای گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیزی نیست، تو که حالت خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه که خوبم .می رم پیش بچه ها.شما هم بیکار نباشید .اگه با ما باشید بیشتر بهتون خوش می گذره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و بسمت مادر رفتم .کتی با عجله خود را به من رساند و با شیطنت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می بینم که خوشگترین پسر مجلس، چشمش بعضی ها رو گرفته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کتی تو به اون پسره زشت با اون چشمهای بی روح می گی خوشگل؟واقعا که![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ........باور کن به جون خودم راست می گم .خیلی از دخترای اینجا آرزوی هم صحبتی با اون رو دارن .آخه اینطور که من شنیدم آقا علاوه بر زیبایی، خیلی هم پولداره.تازه خیلی هم خودش رو برای دخترا می گیره!خوش به حال شانس بعضی ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نیشگونی از صورتش گرفتم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه ارزونی همون دخترها، ما که نخواستیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو زدیم زیر خنده و دست در دست هم به جمع دخترها پیوستیم .قبل از صرف شام، عروس و داماد به اتفاق جوانترهای مجلس شروع به پایکوبی کردند .کناری ایستاده بودم و به حلقه شادی آنها نگاه میکردم .مهران و شایان بسمت من وکتی آمدند و به اجبار ما را به وسط کشیدند .اصلا تمایلی به پایکوبی نداشتم، آنهم در حالیکه هنوز نگاه بی روح همان جوان چشم آبی بر من ثابت بود! ولی شایان با سماجت دستم را گرفته بود و مجبورم میکرد تا دقایقی با او ومهران هم رقص باشم . مدت کوتاهی که برایم قرنی به طول انجامید .شام هم در فضایی آرام و رمانتیک صرف شد . ژاله که متوجه بی اشتهایی ام شده بود با نگرانی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان حالت خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره عزیزم. چطور مگه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خاله مریم گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما انگار کسلی خاله جون؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران با همان شیطنت همیشگی اش جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله دیگه!وقتی آدم گل سرسبد مجلس باشه معلومه که زود چشم میخوره! عمه مینا به جون همین کتی خسته شدم از بس به همه جواب پس دادم که این دختر خوشگل دختر عمه منه و اصلا هم قصد ازدواج نداره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کتی ضربه ای به بازویش زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا که از جون خودت هزینه کن! دوما تو بیجا کردی که از قول شیدا حرف زدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهران امروز همه اش دلت هوای کتک می کنه ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر هم خندید و خطاب به من گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راست می گه مهران جانم!خب میخواستی کمتر توی سالن رژه بری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا مامان؛ شما دیگه چرا؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شلیک خنده پدر و دیگران به هوا رفت .نگاهم به دنبال شایان در بین جمعیت چرخید .گوشه ای ایستاده بود و با تلفن همراهش صحبت میکرد .از نگاه خیره و ثابتش برخودم تعجب کردم و لبخندی بر لبم نشست . با سر اشاره کردم که به جمع ما ملحق شود و او هم با لبخندی زیبا سری بعنوان تصدیق تکان داد و مشغول صحبت شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از آنجا که حسابی خسته بودم ، دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردیم .انتظار من زیاد طول نکشید و حاضران، مجلس را برای بدرقه عروس و داماد ترک کردند . هنگام خداحافظی از عروس و داماد، صورت گریان ساناز را به گرمی بوسیدم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عروس خوشگل گریه نکن! این آقا مهرداد ما خیلی دل نازکه، طاقت نداره! ببین چقدر غمگین شده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساناز در میان گریه، لبخندی زد و دست مهرداد را فشرد .ادامه دادم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باز هم از صمیم قلب براتون آرزوی سعادت می کنم .ساناز جان ما همین یه مهرداد رو داریم، هواش رو داشته باش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو صورتم را بوسیدند و برایم آرزوی خوشبختی کردند . با دیگر اقوام خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض رسیدن به خانه، بدون تعویض لباس ، روی تخت دراز کشیدم و از فشار خستگی بسرعت به خواب رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زنگ ممتد ، ساعت مرا از رویاهای شیرینم بیرون کشید و یادآور شد که زمان رفتن به شرکت فرا رسیده است .غلتی در رختخواب زدم و برای اولین بار آرزو کردم که ای کاش، آن روز ، جمعه بود و می توانستم به راحتی استراحت کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسختی از تخت جدا شدم .لباسم را عوض کردم و گیج و خواب آلود به دستشویی رفتم .تا وقتی آرایش شب قبل را از صورتم پاک میکردم .هنوز چشمهایم بسته بود .دلم نمی آمد آنها را باز کنم ، هر چه دیرتر بهتر! با تنبلی به آشپزخانه رفتم و پس از آماده کردن میز صبحانه، چند لقمه ای به زور بلعیدم و راهی شرکت شدم .مثل همیشه سر راه گلهایم را تهیه کردم و وارد شرکت شدم . همان سکوت و تمیزی همیشگی در همه جا منتشر بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگامی که بسمت اتاق بایگانی می رفتم .متوجه شدم که در دفتر فرزاد کاملا باز است . در حالیکه دستهایم را درهم قلاب میکردم با تعجب به آن سمت رفتم .جلوی در ایستادم و دزدکی نگاهی به داخل انداختم ، چون فرزاد را ندیدم ، صاف ایستادم چند ضربه به در زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقای متین شما اینجایید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هیچ صدایی نیامد. با صدایی بلندتر گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام!
[/FONT][FONT=times new roman, times, serif]در کمال حیرت بازهم صدایی شنیده نشد .پس فرزاد کجا بود که صدای مرا نمی شنید؟! سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم ولی هرچه نگاه کردم او را نیافتم .در حالیکه با شیطنت از غیبت او سوءاستفاده میکردم .نگاهی دقیق و عمیق به تمام زوایای اتاق انداختم .میزی که پشت آن می نشست با تمام وسایل روی آن شامل یک لب تاپ، ماشین حساب فوق مدرن،چند پرونده .تعداد زیادی اوراق پخش و پلا ، جا خودکاری زیبایش و وسایل دیگری که با نظم خاصی، همیشه حاضر بودند .راحتی وسط اتاق و همان گلدان سفالی پر از گلهای نرگس خشک شده، همه چیز را در آنجا دوست داشتم .با دیدن کت و کیف دستی اش، اطمینان حاصل کردم که او در شرکت است ولی کجا؟! این بار با صدای خواب آلودی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقای متین من شیدا هستم ، شما کجایید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بازهم جوابی نشنیدم .کلافه و بی قرار قصد خروج از اتاق را داشتم، چرا که بودن من در آنجا آنهم بدون اجازه، دور از ادب بود . در همین افکار بودم که ناگهان چشمم به دری نیمه باز افتاد. چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در آورم . دری که تا آن لحظه هرگز ندیده بودم!البته حق داشتم چرا که وقتی بسته بود با رنگ صورتی ملایم اتاق تلفیق می شد و پیدا کردن آن اصلا امکان نداشت!خواب از سرم پرید .با ناباوری چند قدم به آن سمت رفتم .بوی ادوکلن فرزاد از لابه لای در به خوبی به مشام می رسید .نفس عمیقی کشیدم ولی ناگهان ترسی ناشناخته به قلبم چنگ انداخت.آن اتاق چه بود؟! اصلا من آنجا چه میکردم؟پس فرزاد کجا بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با صدایی آرام زیر لب گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی جمله ام را نیمه کاره رها کردم و با سرعت از اتاق خارج شدم .آنقدر ترسیده بودم که ضربان قلبم بالا رفت .بسرعت پشت میزم نشستم . و دستم را بر روی قلبم فشردم .هرچه سعی کردم نتوانستم فکر آن اتاق مرموز را از سرم بیرون کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]غرق در کار و تفکر بودم که صدای قدمهای آرامی، مرا از جا پراند .فرزاد مثل همیشه آراسته ومرتب به سمتم می آمد.بسرعت ایستادم و سلام کردم [/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام .فکر میکردم امروز خواب می مونی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز در این فکر بودم که او کجا بوده است .جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته برام کمی سخت بود، ولی بهر حال باید می اومدم ببخشید......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مکثی کردم و با نگاهی کنجکاو پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می تونم بپرسم شما کجا تشریف داشتید؟!من حنجره ام زخم شد از بس صداتون کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ای کرد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ظاهرا عروسی خیلی خوش گذشته!هنوز آثارش توی صورتت مونده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و به آرایش ملایمی که بر صورت داشتم اشاره کرد.احساس کردم تمایلی به پاسخ به سوالم ندارد .لحظه ای چشمهایم را بستم و پس از باز کردنش سعی کردم اصراری در کنجکاوی ام نداشته باشم.لبخندش عمیق تر شد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه، هنوز خواب می آد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را بعلامت منفی تکان دادم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من توی شرکت بودم ، تو منو ندیدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اینکه دستم می انداخت حرصم گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله می دونم که توی شرکت بودی، ولی کجا؟اصلا چرا جواب من رو ندادی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن نیمه عصبی من به قهقهه خندید وسپس با نگاهی خیره و بی طاقت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا! ای کاش این ترس و تردید لعنتی رو از خودت دور میکردی. تا پیدا کردن من فقط دو قدم دیگه مونده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و بلافاصله به اتاقش بازگشت دچار سرگیجه شدم؛ چه منظوری در حالت نگاه و جمله اش نهفته بود که از آن سر در نیاوردم؟!وای که او چقدر مرموز و غیرقابل پیش بینی بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حسی کاملا شیطنت آمیز، پرونده ای برداشتم و بسرعت بسمت اتاقش رفتم .باید سراز کارهای او در می آوردم .پس از زدن تقه ای به در، منتظر اجازه ورود شدم که ناگهان فرزاد با چهره ای متبسم در را گشود .از دیدنش حسابی دستپاچه شدم وبلافاصله گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی لیست فعالیتهای دیروز رو مطالعه نمی کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدون کوچکترین کلامی کنار رفت تا وارد شوم .فرزاد پس از بستن در ، دست به سینه پشت آن ایستاد و به من خیره شد .برگشتم و با تعجب گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا اونجا ایستادی؟!نمیخواهی لیست رو تحویل بگیری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده اش را قورت داد و باز در سکوت نگاهم کرد .پس از چند لحظه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من می دونم تو چرا الان اینجایی شیدا خانم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب اینو که خودمم می دونم .لیست رو آوردم دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم کوچولو، این پرونده شرکت روانبخشه!حالا چرا سر و ته گرفتی دستت؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناباورانه نگاه دقیقتری به پرونده انداختم .حق با او بود .با خجالت به فرزاد که خنده اش عمیق تر شده بود و حالت زیبایی صورتش را بیشتر به رخ می کشید، نگاه کردم و سر به زیر انداختم .داشتم در ذهن به دنبال جملات مناسبی می گشتم که پرونده را از آغوشم بیرون کشید و روی میز گذاشت .بسمت همان در مرموز رفت و آن را کاملا گشود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا بیا تا همون جایی که می خواستی نشونت بدم ؛ جایی که غیر از تو فقط یه نفر دیگه اون رو دیده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بشدت خجالت کشیدم. با تردید نگاهی به آن در انداختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من قصد کنجکاوی ندارم . از اینکه صبح بدون اجازه وارد دفترت شدم، واقعا معذرت می خوام .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اخم شیرینی کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه من در مورد قصد تو صحبت کردم؟این بزرگترین افتخار منه که تو از این اتاق دیدن کنی. بیا وگرنه مجبور می شم جمله ام رو به حالت دستوری تکرار کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تهدیدش خنده ام گرفت و به آرامی وارد اتاق شدم .خدای بزرگ! از آنچه می دیدم کم مانده بود قالب تهی کنم! با چشمهای گشاد شده پا به داخل مکانی گذاشتم که در تمام عمر نظیر آن را ندیده بودم .اتاقی بزرگ و وسیع با کلیه امکانات رفاهی .تمام دیوارهای اتاق، بغیر از یک دیوار که تماما شیشه ای بود، درست مثل دیوار داخل سالن، پوشیده از گل زیبای پیچک بود و شکوفه های ریز صورتی رنگی در بین آن خودنمایی میکرد . در ضلع شمالی اتاق، در جوار دیوار شیشه ای، آبنمای بی نهایت زیبا و چشمگیری خودنمایی میکرد و چندین گلدان مملو از گلهای سرسبز و زیبا ، به صورت نیم دایره، حوض آبنما را در آغوش گرفته بودند .وسط اتاق یک دست راحتی زیبا با روکش سبز رنگ قرار داشت و کمی آن طرف تر، تخت خوابی یکنفره با همان روکش، تلویزیون و نیز سیستم صوتی کاملا مجهز و پیشرفته ای هم روبروی تخت به چشم میخورد .چندین مرغ عشق رنگی و طوطی هم آزادانه در فضای اتاق پرواز می کردند .در نهایت در ضلع جنوب آشپزخانه ای با تمام امکانات رفاهی قرار داشت . ترنم صدای شر شرآب و آواز دل انگیز و گوشنواز پرنده ها در آن محیط رویایی ، چنان شوری در عمق جانم بر پا کرد که بی اراده چرخی زدم و با نفسی عمیق ، عطر گلها و ادوکلن فرزاد را به ریه کشیدم! با حیرت به او که با تبسمی دلنشین حرکاتم را می پایید نگاه کردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای، اینجا کجاست دیگه؟!اتاقه یا بهشت؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در را به آرامی بست و به طرفم آمد .روبرویم ایستاد و پس از مکث کوتاهی، دستش را بالا آورد و بر روی قلبش فشار داد .پلکهایش را بست و به آرامی گشود و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باز که تو چشمات رو این شکلی کردی!وقتی با تعجب نگام می کنی قلبم از حرکت می ایسته.تو به اندازه کافی چشمات درشت هست، خواهش می کنم دیگه این شکلیشون نکن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حرفش را نادیده گرفتم و با همان هیجان گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا فوق العاده است![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فقط اینجا؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به لحن شیطنت بارش خندیدم و در حالیکه آرام آرام شروع به قدم زدن میکردم گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا با صاحبش زیباست و البته فوق العاده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه زوایای اتاق را از نظر گذراندم و کنار گلدان زیبایی که بر روی میز قرار داشت و داخلش پر از گلهای نرگس شهلا بود، ایستادم .دستی روی آنها کشیدم و یکی را جدا رکدم. بدون اینکه به فرزاد نگاه کنم، پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس تو هم به گل نرگس علاقه داری ، چه جالب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نزدیکم امد و بر روی مبلی نشست و با خونسردی جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر خانم من به گل نرگس شهلا علاقه پیدا کردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی چی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدر من عاشق گل و گیاهه، ولی من تمام زندگیم توی اعداد و اقلام و ترازنامه های شرکت و قراردادهام خلاصه شده! قبلا به گل علاقه نداشتم ولی حالا گل نرگس رو یه جور عجیبی دوست دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت ، گل را برداشتم و بسمت آبنما و دیوار شیشه ای رفتم. نگاهی به شهر انداختم .سپس دستم را داخل حوض کردم و چند قطره آب به برگ گلها پاشیدم .وقتی بسوی فرزاد برگشتم .در بین راه، چشمم به تابلوی شعری افتاد که با قلم درشت و خطی زیبا خطاطی شده بود . شعر را به ارامی زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]« چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور شدم»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تاریخی که در زیر شعر نوشته شده بود رعشه ای بر اندامم انداخت .من این تاریخ شوم را خوب به یاد داشتم . چرا که خودم هم در تقویم روی میزم دور آن یک خط قرمز کشیده بودم .دقیقا همان روز ی که من پس از آن سرماخوردگی و غیبت سه روزه به شرکت آمدم و ناامیدانه قصد قطع این عشق آتشین را داشتم .دردی مبهم قلبم را فشرد .یعنی فرزاد تا این حد به من علاقه داشت؟[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]با صدایی غمگین و درد آلودم گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شعر زیباییه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله ، ولی نه به زیبایی کسی که من این شعر رو براش نوشتم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حسی لطیف وزیبا قلبم را به تلاطم واداشت .برای تغییر مسیر گفتگو پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس تو خطاطی هم می کنی؟چه جالب و چه زیبا! البته باید از دست خط خوبت حدس می زدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله علاقه زیادی به خطاطی دارم .البته مشغله فکری و کاری وقت چندانی برام نمی ذاره .گاهی اوقات فرصتی دست می ده و منم استفاده مطلوب می کنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- که اینطور![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قدم زنان به سمتش رفتم و روبرویش ایستادم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس آقای متین مرموز ما اینجا زندگی می کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر من اینجا زندگی نمکنم .توی خونه خودمون و با پدرم زندگی می کنم، فقط گاهی که فشار کار زیاده اینجا استراحت می کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه بی انصاف! ولی اگه من جای تو بودم حتی کارم نمیکردم و همه اش اینجا زندگی میکردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ای کرد و بلافاصله گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه راست می گی بعد از ساعت کاری دعوت من رو برای خوردن یه فنجون قهوه قبول کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب سر برگرداندم و نگاهش کردم .با لحنی پرتمنا گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبول کن دیگه؛ خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]واقعا این پسر چقدر مظلوم و دوست داشتنی بود! من حتی خود را لایق این همه محبت هم نمی دیدم .نگاهی به چهره معصومش انداختم و با شرمزدگی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این دعوت به چه مناسبته؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به مناسبت بهترین روز زندگیم و یه ملاقات دوستانه با بهترین بهانه زندیگم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کاش می توانستم نگاه شیفته اش را تاب آوردم . کاش تا به این اندازه دوستش نداشتم و می توانستم جواب منفی دهم . ولی این هرگز میسر نبود .ساقه نرگس را کوتاه کردم و با دستهایی لرزان گل را در جیب پیراهنش فرو کردم و زمزمه وار گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبوله ، بخاطر همه چیز ممنون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و بلافاصله بسمت در رفتم ، تپش قلب دیوانه وارم اجازه نداد جواب فرزاد را بدهم که با تعجب و اشتیاقی مشهود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من که کاری نکردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض خارج شدن از اتاق، پرونده را روی میزش گذاشتم و از دفتر کارش خارج شدم .در دل آرزو کردم رنگ چهره ام تغییر نکرده باشد .همه همکارها آمده بودند .سلام و روز بخیری گفتم و پشت میزم نشستم.از زیر چشم نگاهی به جمع انداختم .همه شدیدا درگیر کار بودند و توجهی به من نداشتند .نفس آسوده ای کشیدم و سرگرم شدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا پایان وقت تمام هوش و حواسم به فرزاد و دعوت غیر منتظره اش بود .چندین بار حوادث پیش آمده را مرور کردم و هر بار از یادآوری گفته هایش حسی غریب و زیبا در دلم جوشید .لحظه ای به این موضوع اندیشیدم که او گفت غیر از من فقط یک نفر دیگر از وجود آن اتاق رویایی خبر دارد. یعنی آن یک نفر هم دختر بود؟!اگر بود، چه نسبتی با او داشت؟ حسی عذاب آور بر دلم چنگ انداخت؛ حسی شبیه به حسادتی کشنده! سعی کردم افکار پلیدی را که بر ذهنم سایه افکند بودند، نادیده بگیرم و بدون دلیل او را محکوم نکنم .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد بعد از ظهر آن روز با چند نفر جلسه داشت و مذاکراتشان ساعتها به طول انجامید .آنقدر که همکارها یکی یکی رفتند .آقا حیدر هم هنوز در شرکت بود و من به جهت آنکه با او برخوردی نداشته باشم، به اتاق بایگانی رفتم .کم کم حوصله ام سر رفت .سرم را روی میز گذاشتم .بسختی توانستم با خواب آلودگی ام مقابله کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین افکار بودم که صدای خداحافظی اش به گوشم رسید .ظاهرا خودش برای بدرقه آنها بیرون آمده بود .وقتی در را بست با خوشحالی قابل لمسی به سمت من که جلوی اتاق بایگانی ایستاده بودم و با اخم های درهم گره شده حرکاتش را زیر نظر داشتم ، آمد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اوه اوه؛ چه خشن! اخماتو باز کن بابا ترسیدم!حالا سرکار خانم رهای عزیزقدم بر چشم بنده می ذارند و به کلبه این حقیر تشیرف می آرن؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه عجب بادت اومد که منم اینجام!اگه یه کمی دیرتر نزول اجلال می فرمودین باید از خواب بیدارم میکردی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با سرخوشی خنده ای کرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به شرافتم قسم میخورم که دیگه تکرار نشه .به جان خودم راضی نمی شدن، مجبور شدم بیشتر تلاش کنم .حالا منو می بخشی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به دور و بر انداختم .ظاهرا از آقا حیدر هم خبری نبود .لبخندی زدم و بسمت اتاقش رفتم . جلوی در ایستادم و با ژستی شیطنت آمیز گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه ورود می فرمائید قربان؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه بنده هم دست شماست خانم اخموی خواب آلوده!بفرمایید خواهش می کنم .شرمنده ام نکنید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وارد اتاق شدم و باز نگاه شیفته و حریصم به در و دیوار ثابت ماند .همه جای آن اتاق به نحو عجیبی بوی فرزاد را می داد .با عجله گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تا تو بشینی منم وسایل پذیرایی رو آماده می کنم .امروز یه مهمون خاص دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از دستپاچگی اش خنده ام گرفت ولی هنوز دلم میخواست شیطنت کنم .با لحنی موذیانه پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] خیلی معذرت میخوام آقا! مگه شما روزی چند تا مهمون دعوت می کنید که من خیلی خاصش هستم ؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] متوجه منظورت نمی شم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گره ای بین ابروهایم انداختم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب متوجه می شی! لطف کن خودت رو به اون ره نزن .چون کوچه پس کوچه هاش رو بلد نیستی !مگه خودت نگفتی یه دختر دیگه هم قبلا اینجا رو دیده؟ بگو ببینم تو چندتا مهمون خاص به اینجا دعوت می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای زد و به سمتم آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اخمات رو باز کن کوچولوی حسود من! من کی گفتم یه دختر قبلا اینجا رو دیده؟ گفتم یه نفر قبل از تو .اگر بر فرض دختری هم بوده مطمئن باش نسبت بخصوصی با من نداره .حالا خیالت راحت شد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اگر بگویم در دل از این موضوع خوشحال نشدم و نفس آسوده ای نکشیدم دروغ گفته ام .از حالت تهاجمی خود به خنده افتادم و با عشوه ای دخترانه و کمرنگ گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در هر صورت یادت باشه که نمی تونی منو فریب بدی جناب آقای متین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نگاهی عاشقانه و مجذوب کننده زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آرزو به دلم موند یکبار منو فرزاد صدا کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی چشمهایش آنطور مخمور و پرالتماس به دریچه نگاهم تابیده می شد، قلبم ضربان می گرفت و نفسم به شماره می افتاد . از چشمهایش فاصله گرفتم و به سمت حوض رفتم . مدتی دستم را در آب فرو کردم و با تمام وجود لذت بردم .فرزاد هم موزی ملایمی در پخش گذاشت و درآشپزخانه مشغول شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به تختخوابش نزدیک شدم .ناگهان دوتا از پرنده ها سر و صدا کنان از روی سرم پرواز کردند و بسمت دیگر اتاق رفتند .جیغ کوتاهی کشیدم و نیم خیز شدم .فرزاد بسرعت به عقب برگشت و با دیدن من خندید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس عزیزم ؛ بی آزارن، درست مثل صاحبشون ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستم را روی قلبم گذاشتم .نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینا هم خوب یاد گرفتن آدم رو یکدفعه غافلگیر کنن و بترسونن ، درست مثل صاحبشون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد هم باز زد زیر خنده و من روی تخت نشستم .عکسی از او را که در قابی قشنگ جاخوش کرده بود از روی میز کنار تخت برداشتم . جلوی قاب عکس، همان گل نرگسی که من در جیبش فرو کرده بودم ، قرار داشت .زیر آن تعدادی ورقه به چشم میخورد که جملاتی به انگلیسی روی آن نوشته شده بود . سرفصل تمام نوشته ها با کلمه « شیدا» که با حروفی بزرگتر و پررنگتر از بقیه حک شده بود، شروع می شد . می دانستم که دست خط فرزاد است .حس کنجکاوی ام بشدت تحریک شده بود تا آنها را بخوانم ولی بسختی با آن مقابله کردم و به عکس خیره شدم .چقدر زیبا بود!کوچکترین نقصی در آن چهره پر ابهت و مردانه وجود نداشت .لبخند مهربان و چشمهای گیرایش دلم را به لرزه می انداخت .به آرامی دستم را روی چشمهایش گذاشتم . گویا از درون عکس هم طاقت نگاه وحشی اش را نداشتم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سوک سوک، پیدات کردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خندیدم و به او که کنارم می نشست نگاه کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من که هنوز قایم نشده بودم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا چشمهای من رو بستی؟ نکنه از من بدت می یاد و دلت نمیخواد نگات کنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تاثیر حرفش قلبم در سینه فشرده شد .چرا اینطور فکر میکرد؟ بدون اینکه نگاهم را از عکس بگیرم جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم این حرف رو نزن، قضاوتت خیلی ناعادلانه اس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با پریشانی چنگی به موهایش زد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا همه اش از من فرار می کنی؟ این گریزها رو برچه مبنایی بذارم ترس، متانت، تنفر؟! شیدا من اصلا نمی فهمم تو چرا دوست داری من رو عذاب بدی! اصلا تو از چی ناراحتی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بغضی درشت راه نفسم را سد کرد .چطور می توانستم همه چیز را به او بگویم؟ نه، هنوز آمادگی اش را نداشتم .آهسته گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو هیچ چیز رو نمی دونی؛ خیلی مسائل هست که تو ازشون خبر نداری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حرکتی عصبی ، قاب را از دستم بیرون کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا، لطفا وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! من چه چیزی رو باید بدونم؟ آخه مگه مساله مهمی وجود داره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من هیچ کاری رو بی دلیل نمی کنم ، فقط به زمان احتیاج دارم؛ باید صبر کنیم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چقدر، تا کی؟ یعنی خیالم راحت باشه که در آینده تو رو به دست می یارم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم به تپش افتاد و بی گمان رنگ رخسارم هم پرید .این یعنی اینکه فرزاد از من خواستگاری میکرد؟! تازه دریافتم گه چقدر نزدیک به هم نشسته ایم؛ آنقدر نزدیک که احساس کردم همین الان صدای ضربان دیوانه وار قلبم را می شنود و رسوا می شوم .در حالیکه سنگینی نگاهش را بر نیمرخم احساس میکردم ایستادم، بسمت میز رفتم و با تظاهر به خونسردی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به، چقدر با سلیقه!چرا اینقدر زحمت کشیدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از دقایقی بلند شد و روبرویم نشست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یادت باشه که باز هم فرار کردی و جوابمو ندادی ، غزال گریز پا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز کلمه« غزال گریز پا» در ذهنم ضربان داشت که باز با سماجت، بحث را عوض کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خی مهمونی دیگه شروع شد!حالا از این کیک خوشمزه به من تعارف می کنی یا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ای روی لبهایش نشست و فنجانم را از چای پر کرد .بعد هم قطعه ای از کیک در ظرفی گذاشت و به دستم داد.در حالیکه به صدای دلنواز موسیقی و شر شر آب و آواز پرنده ها گوش می سپردیم ، بدون حرف مشغول خوردن شدیم، با این تفاوت که ناگهان با صدای « سلامی » سر بلند کردم و با تعجب به فرزاد نگاه کردم .وقتی نگاه مبهوت مرا دید خنده ای کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثل اینکه با شما بودند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سولیا کوچولو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سولیا کوچولو؟!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام شیدا![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]با دهانی نیمه باز به عقب برگشتم و با دیدن طوطی زیبا و رنگارنگی که لبه صندلی ایستاده بود و ما را نگاه میکرد، کم مانده بود از تعجب شاخ در آورم!هیجانات و باور نکردنی های امروز را در شرکت فرزاد فقط دیدن یک طوطی سخنگو کامل میکرد!ناباورانه سرم را تکان دادم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عزیزم ، حالت خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پر زد و روی پاهایم نشست و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبم، سلام شیدا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت .صدایش کمی خشن بود و گویا از یک نوار ضبط شده به گوش می رسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- علیک سلام سولیا قشنگه، چندبار سلام می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو یه بیوتیفولی « زیبا» شیدا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهایم از تعجب گرد شد .پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون عزیزم!تو هم قشنگی ؛ ولی کی گفته من یه « بیوتیفولم»؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد می گه، فرزاد می گه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را بلند کردم و نگاهش کردم .فرزاد قهقهه ای زد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سولیا دیگه قرار نشد آبروی منو ببری ها! اون حرفها مردونه و محرمانه بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سولیا پر زد و روی دستهای فرزاد نشست و باز گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه نمی گم ، ولی اون یه « بیوتیفوله».خودت گفتی.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و دوتایی به خنده افتادیم .در همین حین سولیا جمله ای گفت که دیگر صدای فرزاد در نیامد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد بلال میخوام .اگه نیاری همه چیز رو به شیدا می گم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد تک سرفه ای کرد و درحالیکه در صندلی اش جابجا می شد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی بدجنس شدی سولیا .پاشو برو بعدا برات بلال می آرم . الان که می بینی مهمون دارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسختی جلوی قهقهه ام را گرفتم . با شیطنتی پنهان گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سولیا کوچولو بیا پیش خودم .بیا اون « همه چیز» رو بگو تا بهت بلال بدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه سولیا حرکتی کند ، فرزاد بسرعت او را گرفت و ایستاد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا! شما دوتا امروز دست به یکی کردید تا جون منو بگیریدها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سپس طوطی را به کنار ابنما برد و روی یکی از گلها گذاشت وجمله ای را آهسته به او تذکر داد که با صدای او بلند شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه ساکت می شم. به شیدا بیوتیفوله هم نمی گم تو چقدر دوستش داری و براش گریه کردی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم همچون کبوتری بی قرار خود را به درو دیوار سینه می کوبید و نفسم را شما می انداخت .لبهایم با شیطنت سولیا خندید ولی جگرم از تصور اشک ریختن فرزاد پاره پاره شد!سرم را به زیر انداختم و لبم را بشدت گزیدم .وقتی برگشت پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا نذاشتی حرفش رو بزنه؟تازه میخواستم ازش حرف بکشم! سولیا پرنده جالبیه درست مثل صاحبش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چهره اش کمی سرخ بنظر می رسید .نگاهش را به زمین دوخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هرچی میخوای بدونی از خودم بپرس .سولیا گاهی قاطی می کنه و پرت و پلا میگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببین شیدا جان...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلم هری ریخت !تا به حال از شنیدن نامم تا به این اندازه لذت نبرده بودم، خصوصا که فرزاد کلافه بنظر می رسید و مرتب به موهایش چنگ می زد و دلم را به لرزه می انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره به حرفهای اون توجه نکنی ؛ کاش می انداختمش توی قفس که اینقدر منو اذیت نکنه! فنجونت رو بده چای بریزم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم .لبخندم را قورت دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ممنون؛ دیگه کافیه .اگه اجازه بدی من کم کم برم تا دیر نشده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش را از صورتم به ساعتش چرخاند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آه!چقدر زود گذشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در هر صورت از بابت دعوت به چایی ممنون .یکی طلب شما!امیدوارم فرصتی فراهم بشه تا منم جبران کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه کشداری به من انداخت که خنده ام گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب، اصلا تشکرم رو پس بده، چرا اینطوری نگام می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بخاطر یه چایی ناقابل، اینهمه تشکر لازم نیست .حیفه انرژیتو صرف کنی .حالا اگه اجازه بدی برسونمت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی ممنون .بنده هم یه ماشین قراضه دارم که زحمتم رو می کشه!شما اگه قابل می دونید تشریف بیارید برسونمتون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لبخندی سرش را تکان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب، خیلی هم ممنون می شم! فقط چند لحظه صبرکن تا آماده بشمب .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ جدی جدی میخوای بیای؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده بلندی سر داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه ؟ پشیمون شدی؟ دختر خوب تو باید می دونستی تعارف اومد نیومد داره! نترس خونه ما زیاد دور نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با زصدای سولیا از ته اتاق بلند شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نیشت رو ببند فرزاد! زشته جلوی شیدا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خنده نگاهی به من کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می بینی تو رو خدا! من نمی دونم این حرفها رو از کجا یاد گرفته .من که یادش ندادم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه می دی برم باهاش خداحافظی کنم؟ واقعا که خیلی دوست داشتنیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا که این حرفها رو به من زده دوست داشتنی شده! نخیر، لازم نکرده .اون الان یه فرشته لا به لای این گل و گیاها دیده،هوش از سرش پریده! نمی فهمه چی می گه .یه دفعه آبروی منو هم می بره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده صدا داری کردم و در حالیکه از دور به سولیا نگاه میکردم پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سولیا نره یا ماده اس؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهم که به صورت فرزاد سر خورد، لبخند روی لبم ماسید .با تبسمی شیرین خیره نگاهم میکرد و چنان محو من شده بود که خودم را جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم .با صدایی نجواگونه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متاسفانه سولیا هم نره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تک سرفه ای کردم و ایستادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب، پس تا من ماشین رو از پارکینگ می آرم . شما هم در شرکت رو ببند و بیا [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه صبرکن با هم بریم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سری تکان دادم و خودم را به دلیل گفتن آن حرف نسنجیده سرزنش کردم .بلافاصله از شرکت خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم .وقتی در ماشین را باز میکردم با لبخند گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید که این قراضه ، براحتی ماشین خودتون نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شکسته نفسی می کنی! تو به این اپل قشنگ و رعوسک می گی قراضه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تشکر کردم و پس از بیرون آمدن از محیز ساختمان پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب جناب آقای متین حالا بفرمایید بنده از کدوم سمت برم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نام خیابانی را گفت و من بلافاصله راه افتادم . در بین راه هیچکدام حرفی نزدیم وفقط به موسیقی گوش سپردیم .همانطور که گفته بود مسیر زیادی را طی نکردیم . بالاخره ابتدای یک خیابان، دستور توقف داد. با تعجب پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا گفتی اینجا بایستم؟ مگه رسیدیم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و با سر جواب مثبت داد. می دانستم که آنجا یکی از بهترین خیابانهای شمال شهر است و خانه های زیبا در آن واقع شده است . باز گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا چرا اینجا؟! می ترسی خونه رو یاد بگیرم و بیام مهمونی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من آرزومه که بیای مهمونی اونم خونه ما، ولی می دونم که این افتخار رو به ما نمی دی! در ضمن یکی از خونه های سمت راست خیابون، منزل ماست .چون نمی خواستم زیادی توی دردسر بیفتی گفتم همین جا نگه داری. از همین خیابون هم مستقیم برو تا به اتوبان برسی.بعد می تونی بری خونه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دلخوری به روبرو خیره شدم و با سر تصدیق کردم. ولی او پیاده نشد .به سمتش برگشتم و با تعجب گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آها! حالا درست شد، قهر توی کار ما نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من قهر نکردم ، فقط دلخور شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یک دنیا مهربانی به صدایش پاشیده شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی عزیزم من بخاطر خودت گفتم . فقط برای اینکه اذیت نشی. حالا که ناراحتت کردم ببخشید .روشن کن برو توی کوچه تا بگم کجا نگه داری[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با آرامش لبخندی زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از لطف شما ممنونم .قصدم شوخی بود، فقط بخاطر اینکه مجبورید تا منزل پیاده برید نگران بودم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شرمنده ام نکنید خانم!من که لیاقت اینهمه محیت رو ندارم ولی اگه عمری بود حتما جبران می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شرمزده از فوران آتشفشان محبتش با لبخند نگاهش کردم .بیرون که رفت باز خم شد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی بهت تبریک می گم ؛ رانندگی تو فوق العاده اس!تو دختر بی نظیری هستی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تواضع و خجالت تشکر کردم و زیر شلاق نگاه عاشقانه اش ، با فشار بر پدال گاز، از آن مکان گریختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] تمام آنشب را به او فکر کردم ؛ به تصویر مرد عاشقی که رج به رج در خیالم بافته می شد و شکل می گرفت .به او که هر روز بیشتر از روز قبل می پرستیدمش و هیچ راه گریزی برایم نمانده بود .من بدون اینکه قدرت جلوگیری از سرعت دیوانه وار رشد این احساس را داشته باشم ، با ایجاد فاصله، خودم و او را در برزخی دلگیر، عذاب می دادم .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]چند روزی از آن مهمانی عاشقانه گذشت و ما به دیدارهای کوتاه کاری اکتفا میکردیم .روزها بلندتر شده و فرصت مناسبی برای رفت و امد به وجود اورده بود ، فرزاد هر روز عاشق تر و بی قرار تر از روز قبل می شد و غم و اندوه من هر لحظه فزونی می گرفت .در خانه، کمتر صحبت میکردم و بیشتر در فکر بودم .حالت محزون نگاهم که عشقی خاموش ولی داغ و جانگداز را در خود نهفته داشت، از چشم اعضای خانواده دور نماند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنشب خسته و متفکر به خانه آمدم .پدر سرگرم مطالعه روزنامه بود و مادر پرونده ای را سر و سامون می داد. سلام بلند بالایی کردم و صورت هر دو را بوسیدم .پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم و ناخنکی به ظرف غذا زدم .در حال ریختن چای برای همه بودم که صدای شایان به گوشم رسید.:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان، زودتر بیا ، یه کار مهم دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]« چشمی » گفتم و با برداشتن سینی چای به جمع پیوستم و کنار شایان جای گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بنده سراپا گوشم، بفرمایید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و در حالیکه چهره اش کمی سرخ بنظر می رسید سر به زیر انداخت .راستش میخواستم در مورد یه مساله مهم صحبت کنم، اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش میخوام در مورد یه مساله مهم صحبت کنم ، اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر با تعجب لبخندی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تا اون جایی که یادم می یاد پسر خیلی شجاعی داشتم، خوب از اولش شروع کن عزیزم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان شرمزده و دستپاچه تر از قبل گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه، یه کمی سخته! یعنی چطوری بگم..........گفتنش برام مشکله .همه چیز خیلی اتفاقی پیش اومد، اصلا خودم هم نفهمیدم چه جوری اتفاق افتاد . فقط وقتی به خودم اومدم که.....که دیدم.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستی میان موهایش کشید و با درماندگی نگاهم کرد. همه سکوت کرده بودند و با ناباوری به چهره شرمزده او خیره شده بودند .بسرعت متوجه موضوع شدم .دستهایش را گرفتم و با لبخندی اطمینان بخش ، سرم را به نشانه تائید تکان دادم .باز دمش را به بیرون فرستاد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیدم که دلم رو باختم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی بین پدر و مادر رد و بدل شد و بلافاصله مادر با شعف گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهی قربون پسر کلم برم، یعنی تو عاشق شدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت خندیدم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا نمی خوایید بدونید این دختر خوشبخت که دل داداش منو برده کی هست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر با لبخندی رضایت بخش روزنامه را به کناری نهاد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پسرم یه کمی آروم باش و بیشتر برامون توضیح بده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش برام خیلی سخت بود که در مورد این مساله باهاتون صحبت کنم! الان چند روزه که دست دست می کنم ولی در هر صورت من از روزی که با خانم پناهی، منظورم دوست شیدا است، آشنا شدم احساس کردم تمام فاکتورهای ایده آلی که من برای همسر آینده ام در نظر دارم، در اون جمع شده، با شناختی که ازش پیدا کردم متوجه شدم یه دختر نجیب و باوقار از یه خانواده کاملا متشخصه .پدر ومادرش هر دو حقوقدان هستند و غیر از الهام فرزند دیگه ای ندارن . البته سابقا یه پسر هم داشتند که چند سال پیش در یه سانحه رانندگی فوت می کنه!از نظر طبقاتی در حد خود ما هستند که البته این مساله خیلی هم برای من ملاک نبود . حالا دیگه هر چی شما صلاح بدونید همون کار رو می کنیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ظاهرا تحقیقات تو جامع و کامله! ونظرت هم که مثبته .اگر فکر می کنی خانم پناهی همسر مناسبی برای توئه، ما هم بحثی نداریم بهر حال تو پسر عاقل و فهیمده ای هستی و می دونی که صحبت یک عمر زندگیه .با تعریفهایی که از شیدا شنیدیم ، کم وبیش با اون آشنا شدیم . شیدایه دختره و مدتی هم از نزدیک باهاش همکار بوده .نم یه تحقیق دیگه انجام می دم و تا خیالم راحت بشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر هم رضایت خود را اعلام کرد و من بلافاصله تمام آنچه را که در این مدت از متانت و مهربانی ومحسنات الهام سراغ داشتم بازگو کردم و با طیب خاطر گفتم که او بهترین کاندید برای شایان محسوب میشود. پدر سری به نشانه تائید تکان دادو لبخند زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس دیگه بحثی نیست؛ انشاءال... مبارکه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر بلند شد و یگانه پسرش را بوسه باران کرد. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مبارکت باشه عزیزم. این نهایت آرزوی من بود که دامادی تو رو ببینم .الهام هم دختر خوبیه .به پای هم پیر بشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تلاش برای فرونشاندن شادی ام بی نتیجه بود .دست در گردن شایان انداختم و او را محکم بسمت خود کشیدم و با شیطنت گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بادا بادا مبارک بادا، ایشاءا..... مبارک بادا! این حیاط و اون حیاط می پاشن نقل و نبات!........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان که از خجالت تا بنا گوش قرمز شده بود، بسختی جلوی دهانم را گرفت و زیر گوشم گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسه دیگه آبروی منو بردی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گونه اش را بوسیدم و شیرینی آوردم تا همه دهانشان را شیرین کنند .از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم.شایان با دستپاچگی تک سرفه ای کرد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی می گم امروز که سه شنبه است ، تا پنج شنبه چند روزی فرصت داریم .بهتره که قرار خواستگاری رو بذاریم برای اون روز ، بنظر من که مناسبه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه از جمله شایان خنده ام گرفته بود گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- داداش جان، حالا چرا اینقدر هولی؟! می ترسی الهام فرار کنه یا پیشی بیاد بخوردش ؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به خنده افتادند و شایان چپ چپ نگاهم کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر بی مزه! من بخاطر اینه که قبل از رفتن خاله مژده، یه مراسمی بگیریم تا اونا هم باشن ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فردای آن روز پس از سفارشهای اکید مادر و حرفهای بی سر و ته شایان که از دستپاچگی اش نشات می گرفت ، روانه شرکت شدم .سر راه گلها را به اضافه چند شاخه گل رز صورتی تهیه کردم و با ذکر نام خدا، وارد شرکت شدم . بی صبرانه منتظر ورود الهام بودم و از این انتظار شیرین لذت می بردم .فرزاد اصلا از اتاقش خارج نشد و بعدا متوجه شدم که برای انجام معامله ای رفته است و اصلا آن روز را به شرکت نیامد. بمحض دیدن الهام مشتاقانه صورتش را بوسیدم و در حالیکه در دل زیبا یی اش را می ستودم گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای که چقدر انتظار کشیدن سخته! بابا مردم از بس به در نگاه کردم تا بیای![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا! برای چی منتظر بودی؟ مگه کار خاصی داری؟ گفته باشم که من خودم یه عالمه کار عقب افتاده دارم ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت بسمت میز کار هولش دادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا کنه مخت عقب افتاده نباشه عزیزم! نترس کار مهمتری دارم.....فکر کردی عاشق چشم و ابروی تو بودم که اینهمه منتظرت شدم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لوس نشو ، شوخی کردم .من همیشه برای خدمتگزاری آماده ام دوشیزده شیدا! حالا بگو چه خبره! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گلها را به دستش دادم و زیر گوشش نجوا کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفتن به بچه های زیر هیجده سال نگین! فعلا اینا رو بگیر تا بعد ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و زیر شلاق نگاه مبهوت و خندانش به سر کارم برگشتم .طبق معمول مشغله کاری آنقدر زیاد بود که متوجه گذر زمان نشدم. با ورود الهام به اتاق بایگانی، پرونده ای را که در دست داشتم بستم و با شیطنت گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می تونم کمکتون کنم خانم پناهی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته که می تونید خانم رها! می شه لطفا بگید جریان از چه قراره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کدوم جریان عزیزم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ لوس نشو دیگه!شیدا بگو این گلها بابت چی بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مستقیما به چشمهایش خیره شدم .هیجانی ناشناخته تپش قلبم را زیاد میکرد .نگاه مشتاق الهام مرا به خنده انداخت .بالاخره مهر سکوت را شکستم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش الهام جان من چون از حاشیه رفتن اصلا خوشم نمی یاد. زود می رم سر اصل مطلب! وظیفه ای که امروز به من محول شده از این قراره که خدمت جنابعالی عرض کنم خوشبختانه برادر من عاشق سینه چاک و بی قرار شما شده و قراره فردا شب طی مراسمی رسمی تر، سرکار خانم رو از خانواده محترمتون خواستگاری کنیم. قرار شد که منم شما رو در جریان بذارم تا هول نکنی!همه ماجرا همین بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام بقدری تعجب کرد که گویی به انسانی از کره مریخ نگاه می کند!خنده ام گرفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟ خیلی بد مطرح کردم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صورت سرخ از شرمش را به زیر انداخت و با لکنت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شیدا......تو چقدر...........چرا من فکر کردم.............یعنی تو الان............واقعا نمی دونم چی بگم! خیلی غیر منتظره بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببین عزیزم؛ شایان پسر خوبیه .حتما توی این مدت اون رو شناختی و متوجه شدی که اخلاقی متفاوت با دیگران داره .محکم و مقتدره .ولی در عین حال مهربون و دوست داشتنی .مطمئن باش که تکیه گاه خوبی رو برای زندگیت انتخاب می کنی .البته فکر نکن چون برادرمه این حرفها رو می زنم .اون واقعا خوب و قابل اعتماده .تو رو هم بی نهایت دوست داره .می دونم که تو هم بی علاقه نیستی .پس لطف کن داداش طفل معصوم منو بیشتر از این در تب و تاب نگه ندار! عروس خانم بنده وکیلم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام خجالت زده سرش را به زیر انداخت، آنقدر که چانه اش به سینه رسید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان در اینکه آقا شایان پسر فوق العاده خوبیه شکی نیست .من واقعا غافلگیر شدم .ولی دروغ نمی گم ، منم ایشون رو دوست دارم .حالا دیگه هر چی خدا صلاح بدونه .نظر پدر و مادرم هر چی باشه . من مخالفتی ندارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس مبارکه زن داداش عزیزم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با هیجانی وصف ناشدنی او را در آغوش کشیدم و صورتش را بوسیدم .الهام از خجالت سکوت کرده بود و فقط می خندید .تکه بیسکوئیتی را به زور در دهانش فرو کردم .چون پایان ساعت اداری بود، دست در دست هم از شرکت خارج شدیم .او را به منزل رساندم و خودم راهی خانه شدم .شایان بی صبرانه انتظار ورودم را می کشید .بمحض رسیدن، دستم را گرفت و خواست که هر چه سریعتر نظر الهام را بگویم .کمی سر به سرش گذاشتم و طفره رفتم ولی دلم نیامد بیشتر از آن منظرش بگذارم و همه چیز را تعریف کردم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظات بقدری با شادی و سرور سپری می شد که متوهج گذر آرام وسیال زمان نشدم .هنگام خواب، در حالیکه به نقطه نامعلومی در سقف خیره شده بودم، با خود اندیشیدم که با رفتن شایان بی نهایت تنها خواهم شد .هرچند که مدتها طول می کشید تا او زندگی مشترکش را تشکیل دهد ولی بدون شک جای خالی اش به شدت مرا آزار می داد. تصور تنهایی و خلاء نبودن او بغضی درشت را مهمان گلویم کرد. اشک بی اراده بر روی گونه ام غلتید.پتو را روی سرم کشیدم و با صدای بلند گریستم .نمی دانم چقدر زمان گذشت که خواب مهمان چشمهایم شد.[/FONT][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]زنگ ساعت کلافه ام کرد . آن را برداشتم و با حرص زیر بالش پنهان کردم .چشمهایم می سوخت و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم .غلتی زدم و با خود تصمیم گرفتم که چند ساعتی را مرخصی بگیرم و زودتر به خانه بیایم .هم استراحت مختصری میکردم و هم برای مراسم خواستگاری آماده می شدم .باز به یاد شایان و ازدواچش افتادم و بغض در گلویم گیر کرد . بسرعت از تخت پایین آمدم و سعی کردم بر رفتارم مسلط باشم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با بی حالی لیوانی پر از شیر برای خود ریختم و یک نفس سر کشیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] کبود نشی فسقلی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای شایان بود که گرم و خواب آلود به گوشم رسید .دلم برای شیطنت و آزار و اذیتش ضعف می رفت! غمگینانه لبخندی زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام داداش سحر خیزم! چرا اینقدر زود بیدار شدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خمیازه ای کشید و پشت میز نشست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- علیک سلام فضول خانم !زود بیدار شدم چون امروز کلی کار دارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بی ادب! حالا چرا اینقدر هولی؟!قرار نیست اتفاق خاصی بیفته که اینقدر عجله می کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستی به موهای ژولیده اش کشید و با دقت به چشمهایم خیره شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه انگار راضی نیستی؟ تو که بیشتر از همه خوشحال شدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر چه کردم نتوانستم بغضم را مهار کنم .با صدای لرزانی گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] معلومه که خوشحالم! فقط کمی کسلم .کاش می شد نرم شرکت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و نگاهی نافذ گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] شیدا تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی !چیزی شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان بغضم ترکید و دوان دوان به اتاقم پناه بردم .روی تخت افتادم و با صدای بلند گریستم .شایان بلافاصله وارد شده ، لبه تخت نشست و با دلواپسی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] تو چه ات شده دختر؟ من که نصف عمر شدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی دید جواب نمی دهم ، بلندم کرد و دستهایم را از صورتم جدا کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] دیگه دارم عصبانی می شم ها! حرف می زنی یا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره اش انداختم.خدایا! چقدر زیبا بود!چقدر دوستش داشتم! چطور می توانستم دوریش تحمل کنم؟ بی محابا خود را آغوشش انداختم و در حالیکه محکم می فشردمش به هق هق افتادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو خیلی بی انصافی که داری ازدواج می کنی و اصلا به فکر من نیستی ! بدون تو از تنهای دق کمی کنم .الهام داره تو رو از من جدا می کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرا از خودش جدا کرد و با دهانی باز و لبخندی بر لب به صورتم خیره شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فقط همین؟! تو داری بخاطر همین مساله گریه می کنی دیوونه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با سماجت دستش را گرفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] چی می شد که تو ازدواج نمیکردی ، ها؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]محکم بغلم کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای خدایا! من چکار کنم از دست این آبجی کوچولوی خل و چلم؟! الهی قربونت برم، مگه من میخوام از تو جدا بشم؟ اصلا کی گفته تو قراره تنها بمونی؟ مگه من مرده ام که تو رو تنها بذارم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بوسه ای بر روی موهایم نشاند و نوازشم کرد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزیزم ما که قرار نیست از هم جدا بشیم .تا وقتی که من ازدواج کنم کلی زمان داریم، تازه خونه ما هم همین نزدیکی هاست......الهام هم دختر عاطفی ایه.دیگه دلیلی برای ناراحتی وجود نداره .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلم نمی خواست رفتارم بچه گانه بنظر بیاید، سرم را از روی شانه اش برداشتم و سعی کردم ذهنش را منحرف کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس من شبهایی که از صدای رعد و برق می ترسم پیش کی بخوابم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نیشگون محکمی از گونه ام گرفت و اشکهایم را پاک کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] الهی شایان قربون چال قشنگ لپات بره! اگه قول بدم شبهای بارونی ما اینجا اشیم ، خیالت راحت می شه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بوسه ای بر گونه اش گذاشتم و دستمالی را برداشتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باید قول مردونه بدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بنده به شراتفم قسم میخورم و قول مردونه می دم، خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره خوبه، ولی بازم کاش فکراتو میکردی و از ازدواج منصرف می شدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای زد و دست مرا کشید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بلند شو که باور نمی کنم آبجی به این حساسی و دل نازکی داشته باشم! بدو که به شرکت نمی رسی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار خودم هم خنده ام گرفت .از پشت سر محکم بغلش کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بدجنس ملعون! آخر هم راضی نشدی از این الهام دست بکشی! آخ که الهی پدر عشق بسوزه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، بله! واقعا که پدر عشق بسوزه ! کجان عاشقان سینه چاک جنابعالی تا بنده هم کلی بهشون بخندم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنروز را در میان اشک و لبخند به شرکت رفتم .شایان تا لحظه ای که از در خارج می شدم ، سر به سرم می گذاشت و یک لحظه را هم برای اذیت کردنم از دست نمی داد .ولی من باز در گوشه دلم حسی آمیخته به غم و شادی لانه کرده بود. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی وارد شرکت شدم، بدون آنکه گلها را در گلدان بگذارم پشت میز رفتم و سرم را روی دستهایم قرار دادم .می دانستم که رفتارم کمی کودکانه بنظر می رسد،ولی در واقع بیش از اندازه به شایان وابسته بودم . ازدواج و سعادتمندی اش ، نهایت آرزویم بود ولی ترس از تنهایی و از دست دادنش حامی مقتدری همچون او مثل خوره به جانم افتاده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین افکار بودم که حضور فرزاد را در کنارم حس کردم و او را از رایحه دلنشین ادوکلنش شناختم .بدون گفتن کلامی ، گلها را از دستم خارج کرد و در گلدان مرتب نمود هنوزم سرم را روی میز بود و قدرت تکلم نداشتم .پس از چند لحظه صدایش در گوشم طنین انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] خوابی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را به نشانه منفی بودن جوابش تکان دادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به ؛ عجب دختر خوب و مودبی ! علیک سلام عزیزم ، صبح شما هم بخیر ، نه نه، استداعا می کنم بلند نشید .اصلا راضی به زحمتتون نیستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش مملو از شیطنت و شور زندگی بود ولی باز هم از ناراحتی ام کاسته نشد .البته از رفتارم خجالتزده شدم . بسرعت سرم را بلند کردم و ایستادم . رو به رویم ایستاده بود و با یک شاخه گل بازی میکرد .پس از چند لحظه لبخندی روی صورتش جا خوش کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زبونت رو موش خورده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار خنده ام گرفت ولی باز هم سر تکان دادم .حسی شیطنت آمیز مرا وادار به ادامه این بازی میکرد .میز را دور زد و نگاهی دقیق و نافذ به چشمانم انداخت و با لحنی جدی پرسید :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئنم یه چیزی ناراحتت کرده .این غم چیه که توی چشمات شناوره؟!نمیخوای بگی چی شده؟ نکنه از دست من ناراحتی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم دستم رو شد .چطور از نگاهم اینقدر دقیق و عمیق به افکارم پی می برد؟ سر به زیر از کنارش عبور کردم و خودم را به دیوار شیشه ای رساندم .فضای بالای شهر دود آلود وتیره جلوه میکرد .از آنهمه آلودگی دلم به درد آمد و بی اراده ابروهایم در هم گره خورد .رسیدگی به وضع اسفناک هوای آلوده شهرها را که باعث سوراخ شدن لایه ازن شده بود ، به بعد موکول کردم . رو به فرزاد که پشت سرم ایستاده بود گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ناراحت هستم ولی نه از دست تو! شایان داره ازدواج می کنه .قراره امشب بریم خواستگاری؛ این موضوع کلافه ام کرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه آقا شایان برادرت نیست ...........؟ اینکه ناراحتی نداره ، تو باید خیلی هم خوشحال باشی.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوشحالم ، خیلی زیاد . ولی شایان همه چیز منه بهترین و نزدیکترین دوستم، برادرم ، مشاورم ، راهنمام! حالا بدون اون چکار کنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همه حرفات درست ، ولی من اصلا متوجه ناراحتی تو نمی شم .آخه دختر خوب مگه قراره تو دیگه هرگز برادرت رو نبینی؟ اون مثل همیشه در کنار شماست ، با این فرق که منزلش تغییر می کنه، همین![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت .حرفهای او وشایان درست شبیه هم بود؛ با همان رنگ دلجویانه و محبت آمیز ، با همان تحکم و صلابت ! وقتی متوجه لبخند من شد با لحنی که حسادت در آن بخوبی مشهود بود، ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش بحال آقا شایان که خواهر به این خوبی داره!کاش منم یه دونه اش رو داشتم تا از رفتنم اینقدر ناراحت می شد! البته لازم به ذکره که برادر شما هم پسر فوق العاده خوبیه، متشخص و مهربون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حسادتش لبخندم عمیق شد، ولی با تعجب پرسیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] مگه تو اونو می شناسی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نه، یعنی آره! چند باری که تو رو همراهی میکرد، دیدمش .بنظر پسر خوبی می اومد......خب حالا که خندیدی ، اجازه دارم این گل رو با خودم ببرم؟ متاسفانه امروز گل نرگس شهلا پیدا نکردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] فقط یه شرط داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای سر داد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] اِ.......پس زبونت رو موش نخورده! چه شرطی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باید آقای متین لطف کنند و یه مرخصی چند ساعته برای بعد از ظهر به من بدن قبوله؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با بدجنسی گل را در هوا تکان داد و بسمت اتاقش رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باید فکر کنم ببینم امکان داره یا نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی به من مرخصی نمی دی؟! فقط چند ساعت!خواهش می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان ایستاد و به عقب برگشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا.........اصلا نیازی نیست بخاطر یه مرخصی بی ارزش خواهش کنی ! من میخواستم همون دیروز بهت بگم که اگه میخوای امروز شرکت نیا تا راحت تر به کارهات برسی.......دیگه این کلمه رو از دهنت نشوم ، باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری نزدیکش رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما دیروز از کجا می دونستی که امروز چه خبره؟ من که همین الان در مورد مراسم امشب صحبت کردم! تو که دیروز اصلا شرکت نبودی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گویی تازه به اشتباهش پی برده بود، تکانی خورد و دستپاچه گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه نه؛ منظورم این بود که اگه دیروز می فهمیدم این پیشنهاد رو می دادم. در هر صورت مهم اینه که توهر کاری داشتی فقط امر می کنی ، نه خواهش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و وارد اتاقش شد . از دستپاچگی اش کاملا مشهود بود که در مورد موضوعی پنهانی صحبت کرده است .چون افکارم به هیچ نتیجه ای نرسید ، شانه ای بالا انداختم و مشغول کار شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام آن روز را مرخصی گرفته بود و به شرکت نیامد .آنقدر سرگرم کار شدم که زمان را به کلی فراموش کردم .هنگامی به خود آمدم که ساعت حدود سه بود و من هنوز نهار هم نخورده بودم .کارهای باقیمانده را بسرعت انجام دادم و پس از برداشتن وسایلم به اتاق فرزاد رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] لطفا بفرمایید خانم رها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در را باز کردم و با لبخند وارد اتاقش شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از کجا فهمیدی که منم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پرونده زیر دستش را بست و لبخند زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا از سبک در زدنت، بعد هم از صدای کفشهات .حالا بفرمایید چه امری داشتید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا این پرونده ای که خواسته بودید، دوما با اجازه شما بنده مرخص می شم . با مرخصی من که موافقت شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از پشت میز بلند شد و به نگاه مردد من خندید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه ، می ترسی نذارم بری خونه؟ نه عزیزم ، شما اجازه داری تا هر ساعتی که دلت میخواد مرخصی بگیری .فقط اگه چند لحظه صبر کنی .منم آماده می شم تا با هم بریم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنقدر در جمله اش تحکم وجود داشت که نتوانستم مخالفت کنم .سعی کردم او را منصرف کنم .ولی سر و کله زدن با او بی فایده بود .تشکر کردم و از شرکت خارج شدم .هوا اندکی گرم بود .برای فرار از آفتاب، زیر سایه درختی در محوطه برج ایستادم .فرزاد خیلی سریع خود را رساند و در دیگر اتومبیل را باز کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] خیلی گرمت شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نه، فقط از نور مستقیم آفتاب فرار کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]درجه کولر ماشین را بیشتر کرد و با لحنی بامزه گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] خب، پس که اینطور !امشب میخواید برید خواستگاری خوش به حالتون! نمی شه منم با خودتون ببرید ؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن بچه گانه و دلنشینش به خنده افتادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه اونجا چه خبهر که دوست داری تو هم باشی؟ حلوا که خیر نمی کنن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حلوا که نه ، ولی دختر چرا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونجا فقط یه دختر هست که قراره زن داداش من بشه، دختر دیگه ای که به درد جنابعالی بخوره نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برای دور زدن راهنما زد و با همان شیطنت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ؟ چه حیف شد ! خب حالا که دختر نیست لااقل بیام از صحبت هایی که می شه تجربه کسب کنم .بالاخره که یه روزی به دردم میخوره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا این رو بگی یه حرفی؛ ولی متاسفانه شما رو اونجا راه نمی دن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ، چرا؟ مگه من چه عیبی دارم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عیبی ندارید، فقط نسبتی با عروس و داماد ندارید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت لبخندی زد و در حالیکه نگاهی گذرا به من می انداخت ، دنده را عوض کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا اگه بگم در آینده با خانواده داماد نسبتی پیدا می کنم ، چی؟ جواز ورودم صادر می شه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ا زکلامش تا بنا گوش سرخ شدم .در حالیکه با بند کیفم بازی میکردم از گوشه چشم، نگاهی بسویش انداختم .با ژستی زیبا، فرمان اتومبیل را گرفته بود و ابهتی عجیب و جذاب در وجودش شعله می کشید .از خجالت من، لبخندش عمیقتر شد و ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت تک سرفه ای کردم و برای اینکه حرفی زده باشم ، گفتم :[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- انشاءا... یه روزی هم شیرینی عروسی شما رو می خوریم .البته اگه قابل بدونید و ما رو هم دعوت کنید ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از طنزی که در کلامم بود لبخندی زد و سرش را تکان داد. خیلی زود به خانه رسیدیم .پیش از آنکه پیاده شوم گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی ممنون که لطف کردید و منو رسوندید، داخل نمی آیید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، خیلی سپاسگزارم خانم رها!در ضمن قابل شما رو نداشت! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چقدر زود لحن رسمی مرا تلافی کرد !با خنده ای در صدای ادامه دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب چون می دونم کاری داری زیاد اصرار نمی کنم .راستی حال سولیا چطوره؟سلام منو بهش برسون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالش خوبه .سلام شما رو هم نمی رسونم! اون فقط یه بار تو رو دیده و از اون روز تا حالا منو دیوونه کرده از بس تا حالا منو دیوونه کرده از بس در مورد تو حرف می زنه و سوال می کنه ! دلش میخواد باز هم تو رو ببینه .در ضمن بگم که از بی معرفتی جنابعالی دلش خونه!درست مثل صاحبش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خندیدم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس با این حساب حتما سلام منو بهش برسون .بگو خیلی دوستش دارم و حتما به دیدنش می آم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه اخم آلودی به من انداخت و با حرص گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم! امر دیگه ای ندارید ؟ واقعا که خوش بحال سولیا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشمتون ب یبلا! پس با اجازه شما تا شنبه خدانگهدار![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بالاخره چی شد؟من رو با خودت می بری خواستگاری یا نه؟ [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو داری شوخی می کنی یا جدی می گی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه من با تو شوخی دارم ؟ ببین اگه منو با خودت نبری یه دفعه دیدی تعقیبت کردم و خودم اومدم! اونوقت به همه می گم یه دختر سنگدل، قلبم رو شکست و منو با خودش نیاورد!برات بد می شه ها، گفته باشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]احساس کردم چشمهایم به دو برابر حد معمول رسیده اند .کاملا بسمتش چرخیدم و با ناباوری گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من واقعا سر در نمیارم!مگه دست منه که تو رو با خودم ببرم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حالت من به قهقهه خندید و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو باز اینطوری به من نگاه کردی؟ بابا تو رو خدا یه رحمی هم به قلب بیچاره ام کن.......خیلی خب، شوخی کردم .امیدوارم امشب خوش بگذره .از قول من به برادرت هم تبریک بگو، بعدا می بینمت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خودم را کمی جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم . هنوز هم گاهی از این مرد جذاب و پر رمز و راز می ترسیدم .به زحمت گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی ممنون ، خداحافظ .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او هم خداحافظی کرد و من بلافاصله وارد حیاط شدم .هنوز مست آخرین نگاه فرزاد بودم که مادر با دیدنم، آنهم در آن ساعت از روز ، تعجب کرد .دستم را روی گونه های ملتهبم کشیدم و علت آمدنم را توضیح دادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حال خشک کردن موهایم بودم که مادر به اتاقم آمد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان، برادرت زنگ زد و گفت آماده بشید تا بریم برای خرید هدیه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای نه مامان، بخدا از خستگی دارم می میرم!خودتون برید [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه عزیزم، پس مراقب خودت باش.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر رفت ومن با خود اندیشیدم که او هنوز گمان می کند من کودک هستم و احتیاج شدید به مراقبت دارم! با رفتن او خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفت . روی تخت دراز کشیدم و بلافاصله به خواب رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از سر و صدای نامفهومی که به گوشم رسید .پلک گشودم .پس از چند ساعت خواب لذت بخش و مفید ، برخاستم و بمست مرکز شلوغی به راه افتادم .همه اقوام نزدیک البته بغیر از بچه ها، در اتاق بودند .سلام بلند بالایی کردم که همه نگاهها بسمتم چرخید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام دایی جون، ساعت خواب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عمو جان من اگه جای تو بودم از خوشحالی خوابم نمی برد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله قربون صورت ماهت بره ! بدو آماده شو که وقت نداریم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صورت همه را بوسیدم و از مادر پرسیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس شایان و پدر کجا هستند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان رفته گل بخره ، پدرت هم الان تماس گرفت و گفت توی راهه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برشی از هندوانه را که مادر آورده بود، یکجا به دهان گذاشتم و برای آماده شدن به اتاق رفتم . برای آنشب، لباسی را که بی نهایت دوست داشتم انتخاب کردم .کتی تنگ که دامنی بلند داشت .بنظرم رنگ سرمه ای لباس که سنگ دوزی زیبا و خیره کننده ای آن را زینت می داد ، برای آنشب مناسب بود .موهایم را به سادگی روی شانه رها کردم . موهایی مواج و سیاه که دنباله اش تا انتهای کمر می رسید و پدر بقدری به آنها علاقه داشت که اجازه نمی داد کوتاهشان کنم و من آنشب از پدر ممنون شدم. با رضایت خاطر به جمع پیوستم .شایان که تازه از راه رسیده بود .با دیدنم سوتی زد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به؛ می بینم که خواهر داماد حسابی خودش رو خوشگل کرده! اگه شب عروسی بود چکار میکردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صورتش را با اشتیاق بوسیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من همیشه خوشگل بودم؛ تو چشم بصیرت نداشتی!راستی تبریک می گم داداش جان .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به افتخار عروس و داماد دست زدند .خاله مرا برای دیدن هدیه هایی که برای خانواده الهام خریده بودند دعوت کرد .به حسن سلیقه مادر و شایان در انتخاب هدایا تبریک گفتم ؛ در همان حین پدر هم از راه رسید .همگی به اتفاق سوار اتومبیلها به راه افتادیم .در بین راه حتی یک لحظه را هم برای اذیت کردن شایان از دست ندادم! تا جایی که خسته شد و زبان به اعتراض گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا خیلی زبون درازی می کنیها! بالاخره بر میگردیم خونه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به قهقهه خندیدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثلا چکار می کنی ؟ اصلا تو دیگه هوش و حواس درست و حسابی داری که خدمت من برسی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حرف من صورت شایان گل انداخت و پدر و مادر با صدای بلند خندیدند .پدر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قدر لحظه لحظه سلامتی و جوونیتون رو بدونید .این لحظه های ناب هرگز تکرار نمیشه .هیچکس به اندازه من حال شایان رو درک نمی کنه! من الان می دونم توی دل اون چه غوغائیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به لحن شیطنت آمیز پدر خندیدیم و مادر اضافه کرد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هیچکس هم به اندازه من حال الهام رو درک نمی کنه . این لحظات برای هر کسی شیرین و لذت بخشه ؛ مثل یه رویای قشنگ و بیاد موندنی![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- مینا یادته وقتی چای آوردی اونقدر دستات می لرزید که چایی ریخته بود توی سینی ؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر با حالتی حق به جانب در جواب پدر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا نه اینکه دست تو اصلا نمی لرزید و نصف چایی رو نریختی روی شلوارت! منم توی دلم کلی بهت خندیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره خودم هم خنده ام گرفت ! اصلا نفهمیدم اونهمه هیجان رو از کجا آوردم! شاید چون به چشمام خیره شده بودی هول کردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر ، تو اول به من نگاه کردی؛ چنان منو برانداز میکرد که انگار داره به یک کیک شکلاتی نگاه می کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من و شایان به بحث آن دو به قهقهه می خندیدیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با رسیدن به مقصد .گفتگوی ما نیز پایان یافت .سرایدار منزل آقای پناهی در را برایمان گشود و اتومبیلها یکی پس از دیگری وارد شدند .چندین اتومبیل دیگر هم در حیاط وجود داشت که خبر از آمدن دیگر مهمانان می داد . هوا در آن فصا از سال یعنی اواسط اردیبهشت ماه، بی نهایت مطلوب و دلچسب بود هنگامیکه پیاده شدیم گل را بدست شایان و شیرینی را به دست مادر سپردم و نگاهی به حیاط زیبا و رویایی منزل آقای پناهی انداختم .در بین اتومبیلها چشمم به اتومبیل B.M.W نقره ای رنگی که در گوشه ای پارک شده بود، افتاد .بی اختیار یاد فرزاد افتادم و لبخند زدم .خاطره و یاد حضورش در جای جای زندگی ام به چشم میخورد و من به این حقیقت شگرف معترف بودم .با حضور خانم و آقای محترمی که برای استقبال آمده بودند از افکارم دست کشیدم و خود را بین شایان و عمو کامران جا دادم .چهره شایان کمی هیجانزده بنظر می رسید .سعی کردم موج مثبتی از انرژی را به وجودش منتقل کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از استقبال باشکوه خانواده الهام مشخصه که جای نگرانی نیست .همه چیز مرتبه عزیزم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان لبخند مهربانه ای به رویم زد و مشغول احوالپرسی شد .مادر الهام زن زیبایی بود که تقریبا هیکل فربهی داشت .کتی تنگ و دامنی کوتاه به تن داشت و موهای کوتاه و بلوطی رنگش با آن صورت نمیکن و زیبا هماهنگی خاصی داشت . پدرش هم کاملا مرد متشخص و برازنده ای بود و برخلاف مادرش، لاغر اندام بنظر می رسید .در نگاه اول دریافتم که الهام تلفیقی از زیبایی های صورت هر دوی آنهاست .مادرش به گرمی مرا در آغوش کشید و با نگاهی خیره و صدایی نازک گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای من! شما باید شیدا جون باشید! بی نهایت زیبا و دوست داشتنی ، حتی بیشتر از اونچه که الهام می گفت ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خجالت سر به زیر انداختم و از اظهار لطفش تشکر کردم .بمحض ورود به سالن پذیرایی ، الهام با چهره ای خندان و ظاهری آراسته جلو آمد و ابتدا مرا در آغوش کشید .کت و شلوار صورتی رنگی به تن داشت و خرمن موهای بلند و خرمایی رنگش را با تلی همرنگ لباسش مهار کرده بود .آرایش ملایم چهره اش به قدری او را ملیح و دوست داشتنی کرده بود که بی اراده لب به تحسین گشودم .هیجان او هم دست کمی از شایان نداشت و سرخی شرم.زیبایی خاصی به چهره اش می داد .همگی با تحسین به عروس و دامادی که بسیار برازنده هم بودند، نگاه میکردند .پس از سلام و احوالپرسی با دیگر مهمانان بسمت شایان برگشتم. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان از دیدن او چنان شوکه شدم که چیزی نمانده بود همان جا نقش زمین شوم .لبخند روی لبم ماسید و لرزشی محسوس ، دستهایم را به رقص واداشت.گویی قلبم از حرکت ایستاده بود و اصلا ضربان نداشت .شاید هم آنقدر تند تند می زد که من آن را احساس نمیکردم .عرقی سرد بر روی بدنم نشست و چشم در نگاه او دوختم که به آرامی به سمتم می آمد . فرزاد اینجا چه میکرد؟! با حضور در آنجا، او را بشکل علامت سوالی می دیدم که هر لحظه نزدیکتر می شد! برعکس چشمهای من که گویی از حدقه در آمده بود، نگاه فرزاد بی نهایت مشتاق و تحسین آمیز مرا برانداز میکرد بقول مادر گویی با لذت تمام به یک کیک شکلاتی خیره شده بود! به همراه دو مرد نسبتا مسن و یک خانم به سمتم آمد و درست روبرویمی ایستاد .با خنده ای که بسختی سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام خانم رها، از دیدنتون خوشحالم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نباید اجازه می دادم آشوب درونم به ظاهرم نیز سرایت کند .سر به زیر انداختم و سلام کردم .دیگران فارغ از حال دگرگونم به گرمی با یکدیگر مشغول احوالپرسی بودند .در همین گیر و دار الهام به سمتم آمد و دست آزادش را به دور شانه ام حلقه کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا رو شکر که این طلسم شکسته شد؛ فرزاد ، من که واقعا خسته شده بودم .شیدا جان با پسر دایی من آشنا شو ، آقای فرزاد متین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناباورانه به الهام و سپس به فرزاد نگاه کردم .اصلا در باورم نمی گنجید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر چند که باورش یه کمی سخته ، ولی من از آشنایی با ایشون خوشبختم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد با لبخندی جذاب، سرش را به نشانه احترام تکان داد .الهام ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزیزم ، می دونم که تعجب کردی و باید ما رو ببخشی.ولی اینو بدون که کسی از این جریان اطلاع نداره و منظورم بچه های شرکتن . من و فرزاد با توافق هم این مساله رو پنهون کردیم ؛ بخاطر حفظ روابط کاری و.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز الهام جمله اش را کامل نکرده بود که مردی حدودا پنجاه ساله با اندامی ورزیده و قدی بلند، فرزاد را کنار زد و روبرویم ایستاد .با نگاهی مبهوت و آمیخته به تحسین و صدایی گرم و مهربان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای من! پس شیدا خانمی که فرزاد و الهام اینهمه تعریفش رو میکردند .شما هستید!واقعا که پسر بیچاره من حق داره سر به بیابون بگذره! از آشنایی با شما خوشحالم دخترم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد در حالیکه چند سرفه مصنوعی میکرد، با دستپاچگی نگاهی به او انداخت .مرد به قهقهه خندید و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟! من که حرف بدی نزدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز به جانب من برگشت و با عطوف گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من فرهاد متین هستم ؛ پدر فرزاد متین . خیلی خوشحالم که شما رو زیارت کردم . حالا چرا ایستادید؟ بفرمایید .از این طرف لطفا [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چند قدمی جلو رفتم که ناگهان فرزاد و شایان یکدیگر را دیدند .فرزاد بلافاصله گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به؛ شاه دوماد عزیز! مشتاق دیدار، خیلی کم پیدا شدی رفیق![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یکدیگر را سخت در آغوش گرفتند و شایان جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عاشق بی قرار و دلخسته! کم سعادتیم، تو کجایی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خدای من! چیزی نمانده بود به مرحله جنون برسم! امشب اینجا چه خبر بود؟ هضم این اتفاقات عجیب و غریب برایم بشدت دشوار بود . فرزاد و شایان با نگاهی به چهره بهت زده ام ، به خنده افتادند و شایان نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینطوری نگاه نکن آبجی کوچول! بعدا همه چیز رو برات تعریف می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی بسمت سالنی که توسط پنجره های بلند و بزرگ نمای باغ را سخاوتمندانه به رخ می کشید . راهنمایی شدیم . فرزاد کنارم به راه افتاد و طوری که جلب توجه نکن به آرامی نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیدی گفتم تعقیبت می کنم و می آم؟ حالا خوبه به همه بگم یه دختر بی احساس و سنگدل تو این جمع هست که دل یه پسر بچه مظلوم رو شکسته؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ایستادم و باناباوری توام با حرص نگاهش کردم . دلم میخواست محکم می زدم پس کله اش! چقدر بدجنس و خبیث بود این بشر!در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته، خم شد و در گوشم زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا تو رو خدا اینطوری نگاه نکن! الان بیهوش می شم ها! باور کن من بی گناهم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تاثیر برخورد نفس گرمش بر صورتم حال غریبی شدم. سر به زیر انداختم و با حرص زیر لب گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو بی گناهی؟ یکی طلب من، باشد تا به موقعش به حسابت برسم دیوونه..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه می خندید از من فاصله گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از خود راضی! زحمت نکش بقیه اش رو خودم بلدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و به جمع پیوست . خودم هم خنده ام گرفت و جایی در کنار خاله مریم و مادر الهام برای خود یافتم . با عمو و زن عموی الهام نیز آشنا شدم و توسط مادرش به همه معرفی شدیم .شایان و فرزاد و پدرش در زاویه ای قرار داشتند که به راحتی آنها را می دیدم و از این پیشامد حسابی معذب بودم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]میهمانی خیلی زودتر از تصور حالت رسمی خود را به حالت صمیمانه ای سپرد. همه گویی سالهاست یکدیگر را می شناسند ؛ چنان گرم گفتگو شدند که موضوع اصلی به کلی فراموش شد ! از آنجا که هم صحبتی نداشتم به ارزیابی افراد پرداختم .زن عموی الهام زن افاده ای بنظر می رسید چرا که دائما پشت چشم نازک میکرد .ولی همسرش دست مثل آقای پناهی مرد جا افتاده و موقر و قابل نظر می امد .پدر فرزاد هم درست مثل خودش بود. به همان اندازه موقر و قابل احترام و دوست داشتنی .آراستگی و شیک پوشی اش در پرتو آن چهره خندان سبب می شد که خیلی کمتر از سنش بنظر آید .بطوری که اگر در کنار فرزاد می ایستاد کمتر کسی به آنها لقب پدر و پسر را می داد. نگاهم از صورت اقای متین به چهره پسرش سر خورد .در حالیکه دست به سینه نشسته بود، مرا نگاه میکرد .هنوز هم از آنهمه اتفاق غیر منتظره و باور نکردنی در بهت بودم .بسرعت نگاهم را از آن چشمهای بیقرار دزدیدم و به زیر انداختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از پذیرایی های معمول و مرسوم .ظاهرا همه بیاد آوردند جهت انجام چکاری دور هم گرد آمده اند .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]صحبتها خیلی زود شکل منسجمی به خود گرفت و حول محور اصلی چرخید .پدر رشته سخن را بدست گرفت و پس از زمینه چینی های مختلف، الهام را رسما از خانواده اش خواستگاری کرد.آقای پناهی همه چیز را به خود الهام سپرد و او هم با حالتی محجوبانه و سر به زیر اعلام کرد که با نظر پدر و مادرش مخالفتی ندارد .همه به افتخار زوج جوان دست زدند و پس از تقدیم هدایا از جانب مادر، همگی به اتفاق عروس و داماد را بوسیدیم و صمیمانه تبریک گفتیم .به پیشنهاد بزرگترها، شایان و الهام به حیاط رفتند تا صحبت های باقیمانده را به اتمام برسانند و خودشان بر سر مسائب دیگر از قبیل مهریه و غیره به گفتگو بپردازند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در تمام مدت گفتگوی دیگران، سر به زیر و متفکر بوسیله کاردی که در دست داشتم ، بر روی پوست موز درون بشقابی کلماتی را می نوشتم .ذهنم به شب خواستگاری خودم پر کشیده بود .چاقو را با حرصی پنهان بر روی کلمه « خوشبختی» که روی پوست نوشته بود فرو کردم .پس از رفتن عروس و داماد هرکس هم صحبتی برای خود یافت . به آرامی جمع را ترک کردم و قدم زنان دور شدم. با افکاری در هم ریخته ، در دورترین نقطه سالن کنار تابلویی چشمنواز ایستادم .آنشب بی شک یکی از زیباترین و خاطره انگیز ترین شبهای عمرم به شمار می رفت . هنوز تجسم یکی از یباترین و خاطره انگیزترین شبهای عمرم به شمار می رفت . هنوز تجسم حضور فرزاد بعنوان پسر دایی الهام برایم کمی غیر منتظره بود .نمی دانم که از این پیشامد خوشحال بودم یا ناراحت؟ فرزاد متینی که رییس شرکتم بود، حالا پسر دایی عروسمان شده بود! و خانواده من هنوز از این ماجرا بی اطلاع بودند .حالا برخی از مسائل مبهم زندگی رنگی حقیقی تر بخود گرفت .دریافتم که الهام آن روز چرا اینقدر شجاعانه به دفترش وارد شد تا از نحوه برخوردش با من شکایت کند . حتی اکنون معنی نگاههای بخصوصش را درک میکردم .یعنی او از احساس فرزاد نسبت به من مطلع بود؟اما شایان و فرزاد از کجا یکدیگر را می شناختند؟آنهم تا به این اندازه صمیمی! در همین افکار بی پاسخ دست و پا می زدم که صدایی از پشت سر مرا از جا پراند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ظاهرا حوصله ات سر رفته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهای به فرزاد که لبخند زنان پشت سرم ایستاده بود انداختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه حوصله شما هم سررفته که جمع رو ترک کردی؟ مگه نمیخواستی از صخبتهایی که رد و بدل می شه تجربه کسب کنی ؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]متوجه کنایه ام شد .دستهایش را بحالت تسلیم بالا برد و با لحنی مظلومانه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه دعوت منو برای یه گپ دوستانه قبول کنی همه چیز رو برات توضیح می دم، بیرون منتظرتم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حالتش خنده ام گرفت . چهره ای بظاهر معصوم با برق چشمهایی لبریز از شیطنت! هیچ تناسبی با هم نداشتند به مادر اطلاع دادم که برای هواخوری بیرون می روم قرزاد بالای پله ها ایستاده بود و به آسمان پر ستاره نگاه میکرد. با شنیدن صدای پای به عقب برگشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بالاخره اومدی، بیا بریم تا یه جای خیلی قشنگ و استثنایی رو نشونت بدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی در کنارش به راه افتادم .هر دو در سکوت قدم می زدیم .فرزاد از لابه لای درختهای سر به فلک کشیده پیش می رفت تا اینکه به محل مورد نظرش رسیدیم . نیمکتی چوبی که در انبوه بوته های گل پنهان شده بود و وجود چراغ برق کوتاهی آن را رویایی تر جلوه می داد . هیجان زده دستهایم را بهم کوبیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای خدای من! اینجا چقدر قشنگه ، خیلی جالبه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونستم که خوشت می یاد .حالا بشین .با این کفشهایی که پوشیدی ایستادن زیادی برات ضرر داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم آقای دکتر! امر دیگه ای ندارید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کنارم نشست و دستهایش را به لبه صندلی تکیه داد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه فقط می خواستم بدونم از اینکه برادرت رو به جمع متاهل ها اضافه کردی چه احساسی داری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب ............خوب خوشحالم دیگه ، خصوصا که اون دختر الهامه .من و الهام توی همین مدتی که با هم آشنا شدیم ارتباط خیلی صمیمانه ای پیدا کردیم .خیلی دوستش دارم و چون شایان هم عاشقشه، بیشتر خوشحالم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم براشون خوشحالم.الهام دختر فوق العاده مهربونیه و لیاقت پسر صادق و پرقدرتی مثل شایان رو داره و البته بالعکس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسمتش چرخیدم و با هیجان گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه خواهش کنم در مورد اون ها بیشتر توضیح بدی؟ خودت گفتی، یادت که نرفته؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده بلندی سر داد و پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در مورد کدومشون خانم کوچولو! شایان یا الهام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از یکی شروع کن دیگه ، چه فرقی می کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چهره اش حالت متفکری به خود گرفت .پس از چند لحظه سکوتش را شکست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا تو توی زندگی دنبال چی میگردی؟ کجای دنیا برات مبهمه؟ چرا خوشبختی رو از همین چیزهایی که دور و برت رو گرفتن و تو چشمات رو به روشون بستی پیدا نمی کنی؟ با یه نگاه دقیق تر به همه اینها پی می بری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب به نیمرخ غمگینش خیره شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا این حرفها چه ربطی به سوال من داشت؟ دوما کی گفته من خوشبختی رو گم کردم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا روی کلمه « خوشبختی» که روی پوست موز نوشته بودی خط کشیدی؟ تو نباید از زندگی و واقعیتها فرار کنی ، باید بمونی و مبارزه کنی .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مبهوت مانده بودم .از کجا متوجه پوست موز شد؟ این پسر به ظاهر بی توجه ، چقدر دقیق و نکته سنج بود! هنوز حرفهایش در گوشم طنین داشت که باز صدای محزون و پر رمز و رازش بلند شد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چگونه با غرور خود مدارا می کنم هر شب [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تمام سایه را می کشم در روزن مهتاب [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حضورم را زچشم خلق حاشا می کنم هرشب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کجا دنبال مفهمومی برای عشق میگردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هرشب[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]چقدر با احساس ، اشعار را میخواند! نگاه لرزان من بر نیمرخش ثابت ماند و نگاه غمگین او بر آسمان .تکه ای از موهایش بر روی پیشانی فرود آمده بود و زیبایی اش را دو چندان میکرد . بلوز آبی آسمانی و شلوار سرمه ای به تن داشت . مثل همیشه آستین پیراهنش را تا نزدیک آرنج تا زده بود و ساعت بسیار زیبایی بند نقره ای، مچ دستش را زینت می داد .چقدر در این فضای رویایی، زیبا و دست نیافتنی بنظر می آمد! تپش بی اراده قلبم را به تلاطم انداخت . برای سرکوب هیجان ناشناخته ای که به دلم چنگ انداخته بود، مجبور شدم صاف بشینم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو که بالاخره جواب سوال منو ندادی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه گویا و دقیقی به جانبم انداخت . عمق نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم . یک پایش را روی پای دیگر انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بازم فرار!.........بسیار خب، صحبت کردن در مورد بچه ها رو به آینده موکول می کنم. اگه یه کمی دیرتر به جواب سوالت برسی عیبی نداره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن صدای آرام و گرمش ، التهابم بیشتر شد . چه جاذبه ای در وجودش نهفته بود که همچون آهن ربایی قوی مرا بسوی خود می کشید .با دلخوری تصنعی گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا خیلی هم عیب داره! چطور اگه خودت سوالی داشته باشی آدم رو مجبور می کنی همون لحظه جواب بده، حالا به من که رسید باشه تا بعد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای زد و روبرویم ایستاد .لحظاتی را در سکوت خیره نگاهم کرد .نگاهی کخ شعله های سوزانش درست قلبم را هدف گرفت .جلوی پایم زانو زد و با صدای لرزانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برای اینکه من کم طاقتم! برای اینکه صبرم تموم شد .برای اینکه عاشقم! برای اینکه تو دلت میخواد منو عذاب بدی، برای اینکه.............کافیه یا بازم بگم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خدای من! فرزاد چه می گفت؟ کم مانده بود سکته کنم. دستهای لرزانم را قلاب کردم .تمام واژه ها بسرعت از ذهنم می گریختند .جرات بلند کردن سرم و نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم .وقتی سکوت مرا دید با پریشانی برخاست و چنگی به موهایش زد . بازدمش را با شدت به بیرون فرستاد و از بوته گل سرخ کنار نیمکت، خودخواهانه گلی چید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونستی این رنگ خیلی بهت میاد؟ توی این لباس صدبار زیباتر شدی! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناباورانه ایستادم .نگاهش چنان بی قرار بود که تاب تحملش را نداشتم . قلبم داشت از حلقومم بیرون می پرید! لبخند شرمگینی زدم و سر به زیر انداختم .دستهای فرزاد به آرامی بالا آمد و گل رز صورتی را در موهایم فرو کرد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا کاش منو بیشتر درک کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نتوانستم بیش از آن تحمل کنم .بی اراده برگشتم و دوان دوان بسمت ساختمان حرکت کردم . از آن نیمکت، فضای شاعرانه ، فرزاد و آنهمه عشقی که در چشمهایش لانه کرده بود فرار کردم . هیچ صدایی بغیر از برخورد پاهای لرزان من و شنهای کف حیاط به گوش نمی رسید .همزمان با رسیدن من به جلوی پله ها، الهام و شایان نیز رسیدند .هر دو با تعجب به من نگاه کردند .شایان پرسید :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو اینجا چکار می کنی ؟ اتفاقی افتاده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نفسم بند آمده بود .بریده بریده گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه........حوصله ام سر رفته بود........اومدم........هواخوری[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام صادقانه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] آخی! ببخشید که تنهات گذاشتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تنها نبودم ؛ با آقای متین اومدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اِ، پس فرزاد کو؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اونجاست ، داره می یاد .راستی صحبتهای شما به کجا رسید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو خندیدند و با نگاهی عاشقانه به هم ، گفتند :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] به جاهای مطلوب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صورت هر دو را بوسیدم و تبریک گفتم .با شیطنت زیر گوش الهام زمزمه کردم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه چک زدیم نه چونه، عروس اومد به خونه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر سه به خنده افتادیم و الهام به داخل خانه دعوتمان کرد .هنگام بالا رفتن از پله ها نگاهی به پشت سر انداختم.هنوز نیامده بود .در همین حین صدای آرام و مملو از شیطنت شایان در گوشم طنین انداخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سفید برفی! نمیخوای اون گل رو از لای موهات بگیری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]احساس کردم تمام تنم از حرارت گر گرفته است . با شرمندگی دست بردم و گل را برداشتم .لبخند زیرکانه و معنی دار شایان و یاد آوری چشمهای لبریز از عشق فرزاد، تپش قلبم را زیادتر کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ورود عروس و داماد، باز به افتخار سلامتی و خوشبختی شان دست زدند و سپس همگی برای صرف شام به دور میز بزرگی دعوت شدیم . گل را در مشتم فشردم و روی صندلی جا گرفتم .پس از دقایقی فرزاد هم به جمع پیوست و بر روی تنها صندلی باقیمانده که تصادفا روبروی من قرار داشت، در کنار پدر جای گرفت .هیچ اشتهایی برای خوردن در خود سراغ نداشتم و با غذای درون بشقاب بازی میکردم .فشار سنگین نگاهی سبب شد تا سرم را بالا بگیرم که همزمان نگاهم با نگاه فرزاد گره خورد .بر خلاف من، او کاملا با اشتها غذا میخورد و خوشحال بنظر می رسید .لبخند مهربانی زد و با چشم و ابرو به بشقابم اشاره کرد و به من فهماند که غذایم را تمام کنم .از دلسوزی اش خنده ام گرفت و چند قاشق غذا فرو دادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از صرف شام ، مجددا همه به سر جای اولیه خود بازگشتند و صحبتها در زمینه گرفتن یک مراسم ساده در روزهای آینده ادامه پیدا کرد . به پیشنهاد پدر و آقای پناهی ، دو هفته دیگر که مصادف با یکی از اعیاد بزرگ بود، مناسب شناخته شد .همه با فرستادن صلواتی بلند، رضایت خود را برای گرفتن مراسم عقد اعلام کردند . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگام بازگشت به خانه، فرزاد و شایان در گوشه ای از سالن ایستاده و مشغول گفتگو بودند . بادیدن آنها که آنطور صمیمانه و خندان غرق در صحبت بودند، لبخند رضایتی بر لبهایم جاخوش کرد . به آرامی به سمتشان رفتم و با شیطنت گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا شایان تشریف نمی یارید؟منتظر شماییم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا الان می یام، دیگه تموم شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یک تای ابرویم را بالا انداختم و با لبخند گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] اِ، چه عجب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان که بسمت الهام رفت، فرزاد را مخاطب قرار دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در ضمن اونجا هم با شما کار دارند .البته می بخشید که مزاحم گپ دوستانه تون شدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با انگشت به جمع خانواده که گرد هم آمده بودند ، اشاره کردم. متوجه لحن کنایه آمیز و پرشیطنتم شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا چرا تو رو فرستادن دنبال ما؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه همه مشغول خداحافظی هستن ، از منم که حرف گوش کن تر کسی پیدا نمی شه، این بود که من اومدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به گل رز داخل دستم انداخت و با لبخندی جذاب بطرفم آمد .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]کی گفته این دختر لجباز و سرکش و مهار نشدنی ، حرف گوش کنه؟ بگو تا برم بهش بگم سخت در اشتباهه![/FONT] [FONT=times new roman, times, serif]- اون بنده خدا هم نمی دونست من رو دنبال چه آدم بدجنس و تهمت زنی می فرسته وگرنه هرگز چنین کاری نمیکرد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حاضر جوابی ام به قهقهه خندید و با صمیمیتی آشکار گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] من که حقیقت رو گفتم ولی شما خودت رو ناراحت نکن ! راستی اگه به استراحت بیشتری احتیاج داری می تونی پس فردا هم به شرکت نیای![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر جناب رئیس! اگه قرار بود بخاطر این مسائل قید کار رو بزنم. پس دیگه چرا شاغل شدم؟ حتی اگه از آسمون سنگ هم بباره من باز می یام . کارهای شرکت برای من، بر هرچیزی مقدمتره، حتی استراحت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض پایان یافتن جمله ام ، آقای متین در حالیکه تشویقم میکرد در کنار پسرش ایستاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به؛ احسنت به این دختر وظیفه شناس ! فرزاد جان قدر این فرشته فداکار رو بدون، هرچند که حالا نسبت فامیلی هم پیدا کردیم و این برای من، به شخصه باعث افتخاره ، البته امیدوارم در آینده نه چندان دور..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد بلافاصله با دستپاچگی جمله پدرش را قطع کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدر خواهش می کنم، شما قول دادید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقای متین با صدای بلند خندید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من که هنوز چیزی نگفتم ! تو چرا اینقدر هول کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خجالت سر به زیر انداختم و در حالیکه لبم را به دندان می گزیدم از اظهار لطفش تشکر کردم .به نظر می رسید که رابطه بین آنها چیزی فراتر از رابطه پدر و فرزند باشد و من چقدر از نبودن مادرش متعجب بودم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده بلند آقای متین، مادر را متوجه ما کرد و با تعجب به سمتمان آمد .بلافاصله گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان جان راستی لازم شد که یه مطلبی رو بگم .آقای فرزاد متین که پسر دایی محترم الهام جون هستند، رئیس شرکت من هم هستن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای من ، شیدا! پس چرا تا حالا نگفتی دخترم؟! باید ما رو خیلی زودتر بهم معرفی میکردی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از بهت مادر خنده ام گرفت و در حالیکه به چهره های خندان فرزاد و پدرش نگاه میکردم ، گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چون خودم تا چند ساعت پیش از این مساله بی خبر بودم. باور کنید خودمم شوکه شدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر بلافاصله متوجه موضوع شد و به شیطنت فرزاد خندید .با آمدن شایان، همگی خداحافظی کرده و به راه افتادیم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در بین راه ، خسته و متفکر به شانه های مادر تکیه دادم .پرنده خیالم بی پروا در آسمان وقایع فراموش نشدنی و سکر آور پرواز میکرد و مرا به خلسه ای شیرین می کشاند .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]صبح شنبه با خواب آلودگی وارد شرکت شدم، چرا که روز قبل به درخواست کتی برای گشت و گذار در شهر، جواب مثبت داده بودم و همین امر سبب شد که پاسی از شب گذشته به خانه برگردیم .با این حساب نتوانستم بدرستی استراحت کنم.البته از اینکه پیشنهادشان را پذیرفتم بسیار خشنود بودم چرا که آن روز با مزه پرانیهای مهران و شایان که مدام سر به سر می گذاشتند بسیار خوش گذشت . لحظه ای با خود اندیشیدم که ای کاش پیشنهاد فرزاد را قبول کرده و بیشتر استراحت میکردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از من، الهام وارد شرکت شد .هر دو بمحض دیدن هم، لبخند زدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم .حتی در تصورم هم نمی گنجید الهام پناهی که روزی همکارم بود، حالا عضوی از خانواده ام باشد! الهام جعبه شیرینی بزرگی خریده بود .هنگامی که همکارها یکی پس از دیگری سر رسیدند، موضوع را شرح داد . همکارها بشدت تعجب کرده بودند .فهیمه خانم، الهام را در آغوش کشید و متاهل شدنش را صمیمانه تبریک گفت .فرشاد هم با همان شیطنت ذاتی اش گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بالاخره این خانم پناهی محجوب و خجالتی ما هم به دام افتاد! براتون آرزوی خوشبختی می کنم، به جمع متاهلین خوش اومدید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقا حیدر هم موقع برداشتن شیرینی تبریک گفت و الهام با لبخند جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون آقای حیدر؛ انشاءا.... شیرینی عروسی شما رو بخوریم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نگاهی چندش آور و خیره، سرتاپای مرا برانداز کرد و آهسته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا از دهنتون بشنوه خانم پناهی!دست شما درد نکنه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بقدری منزجر شدم که بسرعت صورتم را به جانبی دیگر چرخاندم .از این که مجبور بودم هر روز رفتار و چهره منحوس او را تحمل کنم بشدت بیزار بودم .هرکس بسرعت مشغول کار خود شد و این در حالی بود که فرزاد هنوز به شرکت نیامده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعت نزدیک 3 بود که فرزاد به شرکت آمد . در اتاق بایگانی مشغول بررسی پرونده ها بودم که صدای سلام بلندش را شنیدم .پرونده ای که در دستم بود را بستم و نگاهش کردم .بلوز سفید آستین کوتاه به همراه شلوار پارچه ای به همان رنگ به تن داشت که تاثیر جالبی بر پوست گندمگون و چشمهای روشنش گذاشته بود او را بی نهایت جذاب و دوست داشتنی جلوه می داد .بی اختیار محو تماشایش شده بودم .وقتی به خود آمدم که با لبخندی معنی دار براندازم میکرد .با دستپاچگی نگاهم را به زیر دوختم و سلام کردم . او هم سلامی کرد و وارد دفتر شد .نگاهم که به پرونده های قطور روی میز افتاد، فرزاد را فراموش کردم و بسرعت مشغول رسیدگی به کارها شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که صدای قدمهای شتابان و محکمی، مر از دریای فاکتورها و اعداد و ارقام بیورن کشید .وقتی سربلند کردم فرزاد را روبروی خود دیدم ولی چهره بر افروخته و عصبانی اش ، لبخند را بر لبم خشکاند! چنان ترسیدم که کم مانده بود جیغ بزنم .بسرعت ایستادم و پرسیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیزی شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فریاد پر طنینش ، رعشه ای به اندامم انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم رها! این چه وضع رسیدگی به کارهاست؟ این لیست پر از اشکاله! فراموش نکنید کوچکترین اشتباهی که در اعداد و ارقام صورت بگیره ، تمام کارمندهای شرکت رو به دردسر می اندازه .من اصلا نمی تونم از این بی نظمی چشم پوشی کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و با عصبانیت پرونده را روی میز کوبید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطفا با دقت لیست رو بررسی کنید و به دفترم بیارید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کم مانده بود گریه ام بگیرد .اصلا توقع برخوردی این چنین خشونت آمیز را از جانب او نداشتم .با بغض و ناباوری نگاهی به چشمهایی که با اخم به من خیره شده بود انداختم . هنوز همان رنگ آشنا را داشت! به زحمت صدایی از حنجره ام خارج شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من واقعا متاسفم ، قول می دم دیگه تکرار نشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امیدوارم! شاید اگه منم تمام روز به گردش و تفریح بودم از این اشتباهات مرتکب می شدم .لطفا از فکر و خیال های خوشایند بیایید بیرون و دقت بیشتری به کارهاتون برسید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و مرا غمگین و مبهوت بر جای گذاشت و از در خارج شد .از لحن لبریز از کنایه و حسادتش با آن نگاه شماتت بار شگفت زده شدم .منظورش از فکر و خیال های خوشایند چه بود؟! اصلا او از کجا متوجه شده که من دیروز در گردش بودم؟ هر چه فکر کردم یادم نیامد کار خطایی انجام داده باشم .شخص بخصوصی هم که همراه ما نبود .بغیر از کتی و ژاله و مهران، کسی ما را همراهی نمیکرد!آه مهران!!......خدای من! چرا متوجه نشدم او چه منظوری داشت ؟پس او از این که با مهران به گردش رفته بودم ، عصبی بود ! ولی چرا؟ اصلا او از کجا خبر داشت؟ سرم از آنهمه فکر و خیال واهی در حال انفجار بود .نگاهی به پرونده انداختم . نمی دانم این اتفاق چگونه رخ داده بود .من هرگز در انجام کارهایم کوتاهی نمی کردم .همیشه چنان دقت نظری به خرج می دادم که ابدا اشتباهی در وظایفم دیده نمی شد .بهر حال او حق نداشت با این برخورد خصمانه مرا مورد مواخذه قرار دهد .یک تذکر کوچک هم می توانست مرا متوجه اشتباهم کند و[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین افکار غرق بودم که الهام وارد شد و با ناباوری دستهایم را گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا چی شده؟! الهی بمیرم، چه رنگ و روت پریده! آخه فرزاد چه اش شده بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور کن خودم هم نمی دونم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما علتی داشته وگرنه اون آدمی نیست که بی دلیل سرکسی داد بزنه، خصوصا که تو باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهام جون، منم یه کارمندم مثل بقیه بچه ها!حالا دلیل نمیشه چون با شما فامیل شدم اشتباهم رو تذکر نده! ولی خودمونیم این پسر دایی تو هم وقتی قاطی می کنه خیلی ترسناک می شه ها! مثل هیولا!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو به قهقهه افتادیم و الهام با مهربانی گونه ام را بوسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهی فدات بشم که اینقدر مهربون و صبوری!من به جای فرزاد ازت معذرت میخوام .در ضمن در مورد هیولا هم کاملا باهات موافقم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز زدیم زیر خنده و او مرا ترک کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با صدای شاد الهام که پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هنوز مشغولی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سر بلند کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره عزیزم ، مگه تو داری می ری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره شایان اومده دنبالم .کار برای تو هم دیگه بسه! بلند شو آماده شو سه تایی با هم بریم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به حالت محجوبانه اش لبخند زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون عزیز دلم که به فکر منی .لطف کن خودت تنهایی شوهر عاشق و بیقرارت رو همراهی کن ! بنده خودم وسیله دارم ، تازه کلی از کارهام عقب افتاده .برو به سلامت ، خوش بگذره بهتون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشکرم ، ولی اگه فکر می کنی به کمک احتیاج داری می مونم .راستی همه رفتن و کسی توی شرکت نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گونه اش را بوسیدم و خداحافظی کردیم. پس از رفتن الهام ، در حال نوشیدن چای، پرونده ای را که فرزاد آورده بود بدقت مطالعه کردم .اشتباه آن را تصحیح کردم و چون کار دیگری نداشتم شرکت را ترک کردم .همانطور که آرام و در خود فرو رفته پیش می رفتم، ناگهان از شنیدن صدایی که مرا به نام میخواند ، در جا میخکوب شدم .با تعجب به عقب برگشتم و فرزاد را در حالیکه دوان دوان به سمتم می آمد، دیدم، با نفسهای بریده به من رسید و دستش را روی قلبش فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبر.......کن...........کارت دارم.مگه.........نگفتم بیا.......دفترم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو کجا بودی؟ اتفاقی افتاده ؟ من فکر کردم کسی توی شرکت نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس اتفاق خاصی نیفتاده .من توی شرکت بودم و منتظر تو! میخوام باهات حرف بزنم ، با من می آیی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان بیاد برخورد خصمانه بعد از ظهرش افتادم و بلافاصله اخم کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، بنده خودم ماشین دارم!در ضمن حرفی هم با تو ندارم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه با شتاب گام برمی داشتم از او فاصله گرفتم .بسرعت خود را به من رساند و جلوی رویم ایستاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم شیدا!باید برات توضیح بدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لازم نیست! دیگه توضیحی نمونده .کارت به اندازه کافی گویا و واضح بود .برو کنار![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انعکاس صدایم در سالن بزرگ و خلوت پارکینگ، ترسناک تر بنظر می رسید .نگاهی به اطراف انداختم .وقتی خیالم آسوده شد که کسی شاهد مشاجره مان نیست ، باز به سمتش چرخیدم که با صورت خندانش مواجه شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه؟ به چی می خندی؟ اصلا برو کنار میخوام رد بشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لحنی لبریز از آرامش و مهربانی گفت:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید؛ اصلا دیگه نمی خندم . آخه نمی دونی وقتی عصبانی می شی، صورتت چقدر دیدنی می شه .کاش همیشه عصبانی باشی! حالا خواهش می کنم آروم باش و اینطور با عصبانیت نگام نکن، می ترسم ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر چقدر سعی کردم نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم . با دلخوری نگاهی به چهره خندانش کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطور وقتی خودت اینطوری نگاه می کنی نمی گی من می ترسم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده اش غلیظ تر شد و مرا به دنبال خود کشید .بمحض سوار شدن، بسمت خانه حرکت کرد و عینک آفتابی اش را به چشم زد .با حیرت به نیمرخش که از خنده سرکوب شده ای حکایت میکرد، نگاه کردم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرمایید چند کلیو آفتاب! می شه اون عینک رو برداری؟ شب شده تصادف می کنیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه می ترسم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه چیزی اینجاست که تو رو می ترسونه؟ از چی می ترسی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از تو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهایم گرد شد! کاملا به سمتش چرخیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از من؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خونسردی نگاهی به جانبم انداخت و دنده را عوض کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله از تو ! وقتی اینطور با اخم نگام می کنی زبونم بند می یاد ، اصلا یادم می ره چی می خواستم بگم! اینو زدم که راحت تر حرف بزنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندم را بسختی پشت لب پنهان کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه ، حالا که اینطوره دیگه هیچوقت نگات نمی کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صاف نشستم و به روبرو زل زدم .با دستپاچگی عینک را از چشمش برداشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا، ببخشید! اصلا بنده بیجا کردم که قصد شوخی داشتم، خوبه؟حالا بگم یا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرمایید گوشم با شماست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونم که برخورد بعد از ظهرم خصمانه و به دور از ادب و انصاف بود ؛ واقعا هم معذرت می خوام ، ولی من شرایط بدی داشتم .قبل از اینکه بیام پیش تو، آقای صالحی یه لیست آورد دفتر و داد دستم .گفت که تو اونو کامل کردی ولی چندتا اشکال اساسی داشته .ظاهرا صالحی برای رفتن خیلی عجله داشته و بخاطر اون اشتباهات، حسابی به دردسر افتاده و مجبور شده ساعتها وقت صرف کنه و به یه کار مهمترش نرسه .برای همین خیلی عصبانی بود .اون من رو محکوم کرد که به دلایل مجهولی، کار به تو ندارم و روی اشتباهاتت سرپوش می ذارم .نمی دونم چه هدفی داشت که اون پرت و پلاها رو گفت !منم چندین بار تاکید کردم که تو هرگز اشتباهی نداشتی که من اونو نادیده بگیرم ، ولی با این حال چون اعصابم بشدت تحریک شده بود اومدم سراغت!باور کن هیچ قصد بدی نداشتم . من خودم چندین بار دنبال بهونه می گشتم که سر به سرت بذارم، ولی تو بقدری منظم و دقیق به کارهات رسیدگی می کنی که جای هیچ بهونه ای نمی ذاری، من فقط می خواستم به صالحی بفهمونم که صد در صد در اشتباهه و روابط ما فقط کاریه! در کار هم هیچ چیزی مقدم تر از نظم و دقت نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بفرمایید شما برای تبرئه خودتون از اتهامات وارده این کار رو کردی! بنده رو وسیله قرار دادی برای درس عبرت دادن به دیگران، آره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]متوجه ناراحتی ام شد و با تاسف سری تکان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونستم اینطوری می شه .آخه عزیز من، چرا جنبه منفی این قضیه رو نگاه می کنی؟ داری اشتباه می کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه خواهش کنم بفرمایید جنب مثبت قضیه کجاست ؟ اصلا هم اشتباه نکردم! تو دقیقا هدفت همین بود، وگرنه می تونستی با یه تذکر کوچولو هم سر وته قضیه رو هم بیاری.منم متوجه اشتباهم می شدم و بنده هم خیلی وقتها کارهای مهمی داشتم که بخاطر مسائل شرکت کنسلش کردم .فرشاد هم می تونست این مساله رو مستقیما به خودم بگه . انگار شرکت رو با مدرسه اشتباه گرفته! مگه من یه شاگرد بی انضباط و تنبلم که اومده پیش مدیرم شکایت کرده؟!واقعا که متاسفم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرشاد نه ، آقای صالحی! چرا دیگران رو به اسم کوچیک صدا می کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را برگرداندم و با عصبانیت به بیرون زل زدم .همه جا تاریک بود، درست مثل بحث ما!فرزاد اتومبیل را به کنار خیابان هدایت کرد و ایستاد .مدتی را در سکوت، خیره نگاهم کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عجب غلطی کردم ها! باور نمی کنم تو در مورد من اینقدر غیر منصفانه فکر کنی! من که منظور بدی نداشتم اگه باعث ناراحتی ات شدم معذرت میخوام به خاطر همین گفتم لیست رو تکمیل کن و بیار دفترم، بخاطر اینکه توضیح بدم تا این فکرها رو نکنی. شیدا بخدا من از دیروز تا حالا به اندازه کافی زجر کشیدم! اعصاب درست و حسابی هم ندارم، فقط میخواستم..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطفا تمومش کن!اصلا مهم نیست تو چی میخواستی ، به منم ربطی نداره تو اعصاب داری یا نه! مگه بنده کیسه بوکس جنابعالی ام؟! من اجازه نمی دم کسی بی دلیل به من توهین کنه. فکر کنم اینو قبلا هم تذکر دادم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور کن قصدم توهین نبود . آخه تو چرا از دستم ناراحتی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را چند بار تکان دادم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا نگام نمی کنی؟ حتما از دستم دلخوری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحن محزون و آرامش پشتم را لرزاند .بسختی خودم را کنترل کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من از دست فرشاد دلخورم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهت گفتم نگو فرشاد! کی بهت اجازه داده اونو به اسم کوچیک صدا کنی؟ مگه پسرخالته که می گی فرشاد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش از عصبانیت و خشم می لرزید .از اینکه اینگونه به او حسادت میکرد . خنده ام گرفت ولی به روی خود نیاوردم و با خونسردی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فکر نمی کنم به شما مربوط باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه مشخص بود سعی د رکنترل خشمش دارد با صدایی بلندتر از حد معمول گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا، اتفاقا خیلی هم به من مربوطه! آخرین باری باشه که مردی رو به اسم کوچیک صدا کردی، فهمیدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت بی حد و مرزی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا سعی نکن با اعصاب من بازی کنی. یادت باشه که من گاهی وقتها دیوونه خطرناک می شم! بلایی به سرت می یارم که از انجام بعضی از کارهات پشیمون بشی! اصلا تو دیروز کجا بودی؟! اون مرتیکه گستاخ که وسط خیابون دنبالت می کرد و سر به سرت می ذاشت کی بود؟ همونی که برات بستنی خرید، اون کیه ، ها؟ اصلا کی به تو اجازه داده که یه صبح تا شب بری گردش و تفریح؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم همچون گنجشکی هراسان به در و دیوار سینه ام می کوبید .آنقدر به من نزدیک شده بود که هرم نفسهای تند و عصبی اش بدنم را شعله ور میکرد . چه غریبانه از حضور عصیانگرش لذت می بردم .لذتی که تاکنون آن را تجربه نکرده بودم . حالا منظورش را از عذابی که متحمل شده بود ، فهمیدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیوونه شدی! این حرفها از تو بعیده! آخه کی گفته من باید به تو جواب پس بدم؟ اصلا تو چکار داری که اون کی بود؟ تو خودت توضیح بده ببینم از کجا خبر داری من دیروز کجا رفتم و چکار کردم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیال کردی هرکاری دلت بخواد می تونی بکنی؟ از بس اعصابم رو ریختی بهم ، دیگه کنترلی روی خودم ندارم .در ضمن یه بار گفتم که به من مربوطه، شیدا ازت پرسیدم اون کی بود؟ با تو چه نسبتی داره؟[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]مدتی را در سکوت، خیره نگاهش کردم شعله های خشمناک نگاهش دلم را لرزاند .چقدر د راین حالت جذاب و دوست داشتنی بود!خدایا! این چه احساس لذت آوری بود که به او داشتم!پس چرا مثل همیشه از او نمی ترسیدم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی سکوت مرا دید چشمهایش را کمی تنگ کرد. تکانی خورد و با لحنی تهدیدگرانه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]-جواب نمی دی، نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا، چرا جواب می دم .تو حق نداری به اون توهین کنی! بخدا اون پسر دایی منه، پسر دایی منصور .من و مهران و کتی و ژاله از بچگی با هم بزرگ شدیم .خب طبیعیه که خیلی صمیمی باشیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لحنی محزون پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی دوستت داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب آره، منم خیلی دوستش دارم ، ولی فقط در حد پسر دایی ، اونم همینطوره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گردنبندی را که به گردنم آویخته بود، نشانش دادم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببین، اینو مهران برای تولدم خریده، پلاکش رو نگاه کن .اگه من رو دوست داشت حتما یه « I Love you » می خرید، ولی روی این فقط نوشته « شیدا»! پس ازت خواهش می کنم فکرهای بی ربط نکن! من خودم رو موظف نمی دونم که به تو توضیح بدم ولی اینا رو گفتم که من رو بی دلیل مجازات نکنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما دوستش داری که هدیه اش رو همیشه همراهت داری، آره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفتم که دوستش دارم ولی در حد یه پسر دایی! از این گردنبند هم خیلی اتفاقی استفاده مبکنم .فقط چون خیلی ساده و بدون زرق و برق آنچنانیه! حالا اگه فکر می کنی که من هنوز از برخورد بعدازظهرت دلخورم باید بگم که سخت در اشتباهی !با این پیونده خانوادگی ، چیزی برای من عوض نمی شه و منم جایگاه خودم رو فراموش نمی کنم! خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان با عصبانیتی طوفانی مشتش را بر روی فرمان اتومبیل کوبید و فریاد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای خدای من! تو چرا اصرار داری این مساله رو صدبار تکرار کنی؟! شیدا اگه فردا از ریاست استعفا بدم و توی آبدارخونه کار کنم راضی می شی؟ تو رو خدا اینقدر منو زجر نده ! مگه من چه گناهی مرتکب شدم که خودم خبر ندارم، جز...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمله اش را قورت داد . با حالتی اشفته و دگرگون از ماشین پیاده شد و در را بهم کوبید .قلبم از تپش ایستاد. کاش دست بر روی نقطه ضعفش نمی گذاشتم! آرام سربرگرداندم و با نگاه به دنبالش گشتم .تازه دریافتم که بر روی پل ایستاده ایم .فرزاد آنطرف خیابان دستهایش را در جیبش فرو کرده و کنار گارد ریل های پل، پشت به من ایستاده بود .این حقیقت شگرف و اعجاب انگیز که حتی بیشتر از جانم دوستش داشتم برایم مثل روز روشن بود و اعتراف به آن شیرین و سکر آور! درست مثل مزه گس خرمالو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همچون مادری که طاقت دیدن ناراحتی فرزندش را ندارد، برایش بی تاب شدم .دستم را بر روی قلبم فشردم و با بی قراری از اتومبیل خارج شدم .بیرون باد شدیدی می وزید و ممکن بود سرما بخورد .باید هر طور که می توانستم از دلش در می آوردم .اتومبیلهای دیگر به دلیل توقف ممنوعمان بر روی پل ، بوق زنان از کنارم می گذشتند .بی توجه به آنها و باد شدیدی که لباسم را به بازی گرفته بود، به سمتش رفتم .پشت سرش ایستادم و با لحنی آرام و دلجویانه گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معذرت میخوام ! اصلا همه حرفهام رو پس می گیرم ، منظور بدی نداشتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هیچ حرکتی نکرد .گویا اصلا صدایم را نمی شنید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با تو بودم ، شنیدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم تکان نخورد .کلافه شدم .قدمی نزدیکتر رفتم . و با فاصله اندکی از او پشت سرش ایستادم و با لحنی شرمگین گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد.........از دستم دلخوری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لبخندی عمیق و جذاب به عقب برگشت و مرا با توجه به فاصله اندکی که داشتیم مجبور کرد یک قدم عقب تر بروم .باد موهای پر پشت و خوش حالتش را به بازی گرفته بود و بازیگوشانه به هر سو می کشاند . از زیبایی بی حدش و تصور این که دلش را بدست آورده ام ، لبخندی بر لبهایم نشست .با اشتیاقی عجیب و باور نکردنی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا نمی دونی چقدر انتظار این لحظه رو کشیدم! بالاخره تو رو وادار کردم اسمم رو صدا کنی [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندم عمیقتر شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس دیگه ناراحت نیستی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای سر داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کوچولوی من ! از اولم ناراحت نبودم .من حتی یه ثانیه هم نمی توانم از دست تو دلگیر باشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا رو شکر ! چون تصمیم داشتم اگه باهام قهر کرده باشی خودم رو از بالاب همین پل پرت کنم پایین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از شیطنتی که در صدایم موج می زد، باز خنده ای کرد و با لحنی غریب و مرموز گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا؟ یعنی اینقدر برات مهم بود؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از شدت برق عجیب چشمهایش بر خود لرزیدم .در حالیکه صورتم از خجالت گلگون شده بود، سر به زیر انداختم و با دستپاچگی گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بیا بریم ، دیرم شده! ماشین رو بدجایی پارک کردی، هوا هم سرده، خدای نکرده سرما میخوری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس عزیزم، من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .ولی تو شاید خدای ناکرده مریض بشی .بدو بریم که زودتر برسونمت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دست شما درد نکنه دیگه! لابد من از اون بیدهام که الان دارم می لرزم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ترس از سرعت سرسام آور اتومبیلها، خودم را نزدیکش کشیدم . با خنده ای در صدایش جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر خانم! شما از صخره مقاومترید! اون گردن بنده است که از مو هم باریکتره ، خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و مرا در رفتن همراهی کرد . وقتی با هر مصیبتی بود از خیابان عبور کردیم و درون اتومبیل جا گرفتیم .نفس آسوده ای کشیدم .فرزاد دستی به موهایش کشید و آنها را مرتب کرد .برگشت و نگاه خیره و نافذش را به چشمهایم دوخت .دلم در سینه لرزید .لبم را به دندان گزیدم . سر به زیر انداختم . صدای آرامش همچون نسیم سحر گاه در تار و پود جانم وزید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونستی که چشمات توی شب مثل چشمهای گربه برق میزنه؟ نکنه وقت برق منو بگیره و جوون مرگ بشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زدم و انگشتهایم را بهم فشردم .نمی دانم چرا هرگاه تا به این حد به او نزدیک بودم معذب می شدم .با خنده ای در صدایش گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابت برخوردم معذرت می خوام، تو که از دستم ناراحت نیستی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه که ناراحت نیستم ، ولی اگه آقای متین قول بده پسر خوبی باشه و دیگه با من دعوا نکنه ، منم در عوض.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مکثی کردم و جمله ام را نیمه کاره رها کردم .با خود اندیشیدم که در عوض، چه کاری می توانم برایش انجام دهم .با دلخوری نگاهم کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ......باز که شدم آقای متین! بابا مگه همون فرزاد چشه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه یه کمی سخته .من خجالت می شکم شما رو به اسم کوچیک صدا کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عادت می کنی ؛ یعنی باید عادت کنی! حالا بگو در عوض چی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با گیجی گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در عوض منم قول می دم که.......یعنی چیزه...........خوب بالاخره یه کاری می کنم دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به قهقهه خندید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب کوچولو! خودت رو اذیت نکن ، در عضو قول بده که منو از نگاهت محروم نکنی، باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده شرمگینی کردم و در حالیکه عینک را در دستم می فشردم ف سرم را بع علامت مثبت تکان دادم .پس از دقایقی که خیره نگاهم کرد .نفس عمیقی کشید و بلافاصله به راه افتاد .نزدیک خانه که رسیدیم گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقای متین !این بار دیگه باید دعوت منو قبول کنید و بیایید خونه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جوابم را نداد و با اخمهای گره کرده به روبرو خیره شد .بلافاصله دریافتم که موضوع از چه قرار است و با خنده گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جانم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلم در سینه فرو ریخت .از اینکه اینگونه شیفته و محبت آمیز جوابم را داد غرق در خجالت شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی فرمایید تو؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزیزم ، دعوتت رو مثل همیشه به بعد موکول می کنم . فقط قبل از اینکه پیاد بشی باز هم بابت برخورد امروز و امشبم ازت معذرت می خوام . باور کن دست خودم نیست ، امیدوارم منو درک کنی. اگه ناراحتت کردم منو ببخش.تو که می بخشیدی ، مگه نه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن معصومانه اش قلبم در سینه فشرده شد .لبخندی زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من که گفتم ناراحت نشدم .در شمن شما بخشیده شده ای![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و پس از آنکه عینکش را جلوی ماشین قرار دادم، پیاده شدم .خم که شدم بلافاصله گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا می دونم که اون هدیه، منظور گردنبنده؛ خیلی برات عزیزه ، ولی زات خواهش می کنم در حق این بنده حقیر یه لطفی بکن و اونو از گردنت باز کن! این طوری یه عمر شرمنده محبتت می شم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن نیمه شوخی و نیمه جدی اش خنده ام گرفت . خداحافظی کردم و آنقدر ایستادم تا اتومبیلش در خم کوچه ناپدید شد .[/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads

Similar threads

بالا