فریب دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان

نام کتاب: فریب دل
تعداد صفحات: 476


چشم به نقطه پيوند دريا و آسمان دوختم و غرق در درياي خيالم شدم .ياد و خاطره روزهايي كه با پيام و پويا و يلدا به دنبال هم مي دويديم و صداي پدربزرگم در گوشم مانده كه مرتب مي گفت:پويا مراقب بچه ها باش ، پيام سوگند را هل نده ، يلدا نزديك دريا نرو خيس مي شي .پويا با اينكه از ما پنج سالي بزرگتر بود ولي پيام همه كاره بود و دستور ميداد كه از من دوسالي بزرگتر بود و يلدا يك سال كوچكتر از من پدر و مادربزرگ مادريم را به ياد ندارم و از طرف پدري نيز فقط پدربزرگم در قيد حيات بود كه نوه هايش نور چشمانش بودند .پدربزرگ هميشه تابستون ها ما بچه ها را به شمال مي آورد و من به همراه بچه هاي عموم به دنبال هم در ساحل مي دويديم يا در استخر ويلا اب بازي مي كرديم .پدربزرگ از كارخانه اي كه متعلق به او بود براي هريك از نوه هايش سهمي در نظر گرفته بود كه سود آن مستقيما به حسابمان واريز مي شد .
يادمه كه يه روز پيام يك خرچنگ گرفته بود دستش و منون دنبال مي كرد من جيغ مي كشيدم و فرار مي كردم وبه آغوش پدربزرگ پناه بردم .
پدر بزرگ- چيه عزيزم قند نباتم چي شده
با گريه گفتم – پيام با يه جونور دنبالم كرد
پدر بزرگ- پيام كو.
به عقب نگاه كردم پيام نبود حتماً جايي قايم شده بود تا پدربزرگ دعوايش نكند من نوه نور چشمي بودم چون مادرم با بيماري قلبي كه داشت مرا پنهاني باردار شده بود وقتي اين راز برملا شد توي خونه غوغايي به پا شد پدرم عاشق مادرم بود و نمي خواست به خاطر بچه ائ را از دست بده او با علم به اينكه مادرم هيچ وقت نمي تواند به خاطر قلبش باردار شود با او ازدواج كرده بود و فكر از دست دادن مادرم برايش برابربا مرگ بود ولي براي از بين بردن من خيلي دير شده بود براي همين پدرم به مادرم متوسل شده به راز و نياز ونذر شده بودن وقتي به دنيا اومدم براشون چون گنجي نادر و كمياب بودم كه اين تنها شامل پدر مادرم نبود بلكه عمه و دايي و خاله هايم منو خيلي دوست داشتن براي همين پيام خيلي به من حسادت مي كرد و هميشه از هر فرصتي استفاده مي كرد تا منو اذيت كنه ولي اگر قرار بود مورد ازار ديگران قرار بگيرم پيام مدافع ام بود.چه روزهاي خوشي بود اش من همچنان كودك مي ماندم و كاش پدربزرگ زنده بود و كاش ... صداي پارس جسي مرا به خود اورد با نفس عميقي بوي دريا را مهمان سينه ام كرد جسي دراز كشيده بود و به چشمانم خيره شده بود ..
- چيه چرا اين طوري نگام مي كني اصلاً حوصله بازي ندارم ،پاشو بريم ...الانه كه همه بيدارشن و دنبال ما بگردن ...پاشو بريم .
از جايم برخاستم و ماسه هاي پشت شلوارم را پاك كردم .نگاهم به جنگل بود دلم هواي آرامش كرده بود.ويلاي ما يه جايي بين دريا و جنگل بود و هركس با يه نگاه مي توانست پيوند جنگل و دريا و اسمان را ببيند نتوانستم در خودم ميل قدم زدن در جنگل را سركوب كنم با نگاهي به ساعت مچي ام يقين پيدا كردم كه ساكنان ويلا همچنان خوابند .
- جسي موافقي بريم جنگل...ها...
جسي با پارسش جوابم را داد راهم را به طرف جنگل كج كردم ، هواي جنگل نيمه تاريك بود و جسي در كنارم آرام همراهيم مي كرد .او احساس كرده بود كه اين روزها حالم چندان خوب نيست به صدای پاهایم گوش میدادم باران دیشب باعث گٔل شدن جنگل شده بودبا اينكه كف كفش هايم گلي بود و قدم برداشتن برايم سخت با اين حال به راهم ادامه مي دادم كه باز خاطرات گذشته سد راهي بين من و زمان حال شد وقتي به خود آمدم كه بين زمين و آسمان بودم و دردي ناگهاني و شديد مرا از پاي درآورد ديگر چيزي حس نكردم .با صداي موسيقي آرامي چشم باز كردم و به اطراف نگاهي انداختم در اتاقي ناآشنا بودم با چشم اتاق را جستجو كردم تا نگاهم بر روي مردي كه پشت به من و رو به پنجره داشت توقف كرد.مرد از پنجره به تاريكي بيرون خيره شده بود خواستم از جايم بلند شوم ولي درد شديدي كه در سر داشتم ناله ام را به آسمان برد .
مرد با شنيدن صدايم به طرفم آمد .
- بالاخره بيدار شديد .
- من كجا هستم... سرم خيلي درد مي كنه.
- شما را در جنگل پيدا كردم ر حالي كه داخل يك گودال افتاده بوديد.
- من در جنگل بودم...يادم نمي آيد.
- بله اگر سگتان به دنبالم نمي امد معلوم نبود چه بلايي بر سر شما مي آمد .
لحظه اي چشمانم را بستم و به ياد خوانواده ام و نگراني انها افتادم .
به سرعت از جايم برخاستم و نشستم ولي باز اين درد لعنتي امانم را بريد .
- بهتر است استراحت كنيد ...فقط اگر نشاني از خوانواده ات به ياد داري بگو تا انها را از نگراني خارج كنم .
- ممنون مي شم اگر اين كار را انجام دهيد.
با گفتن شماره تلفن ويلا مرد غريبه از اتاق خارج شد دوباره چشمانم را بر هم گذاشتم كه با صداي تقه به در به خودم آمدم
- بفرماييد
مرد سيني به دست وارد شد و قرص وليواني آب پرتقال به طرفم گرفت و گفت:
- بهتره براي تسكين دردتان اين مسكن را بخوريد .
- ممنون ...تماس گرفتيد.
- بله خيلي نگرانتان بودن.
- ساعت چند است ؟
به ساعت مچيش نگاه كرد و گفت ساعت بيست دقيقه به يازده
آه از نهادم بلند شد من از ساعت 2 بعد از ظهر از ويلا خارج شده بودم و حالا ...
با صداي مرد غريبه به خود امدم.
- چه اتفاق جالبي با هم همسايه هستيم البته چند تا ويلا از همديگر فاصله داريم اطلاع داشتيد با تكان سر بي اطلاعي خود را نشان دادم در حالي كه ليوان اب پرتقال را در داخل سيني مي گذاشتم گفتم:
- شما مرا چطور پيدا كردين
- در حال قدم زدن بودم كه سگتان به طرفم امد از ظاهرش معلوم بود كه سگ خياباني نيست حيوونه باهئشيه اون منو بالاي سر شما اورد.ضربه بدي به سرتان خورده بود اگر تا يك ساعت ديگر به هوش نمي آمديد بايد شما را به تهران مي بردم مي دونيد كه اينجا امكانات كافي نيست خوشبختانه شكسنگي نداريد به جر چند خراش سطحي ولي فكر كنم چند جاي بدنتان ضرب ديدگي داشته باشد.
- از لطفي كه در حقم كرديد ممنونم مي خواستم...
صداي زنگ سوالم را قطع كرد ، در حال برخاستن گفت:
منبع:
www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- فكر مي كنم خانواده شما باشند .
و از در خارج شد. من هم با اون مسكني كه خورده بودم بهتر شده بودم و از جايم برخاستم و از اتاق خارج شدم و بر روي اولين مبل نشستم.
صداي احوالپرسي و تشكر پدر و عمو محمود و پيام مي آمد، اولين كسي كه وارد شد بابام بود در حاليكه به طرفم مي آمد گفت:
دخترم تو كه منو و مادرت را نصفه عمر كردي چه بلايي سرت اومده و مرا در آغوش گرفت.
- باباجون حالم خوبه متاستفم كه شما را نگران كردم
- بفرما عمو جان گفتم كه بادمجان بم آفت نداردو اين دخترت تا حلواي من و نوه هايم را نخورد رفع زحمت نمي كند.
عمو محمود- پيام باز شروع كردي ...چطوري عمو جان.
پيام – پدر دروغ نمي گويم كه از ظهر كم حرص و جوش خورديم .
سوگند – پيام زشته مراعات اقا را بكن.
پيام - دختر خاله عزيز مهربان تر از خار ، آقاي پارسا هم مي داند كه زشت ميمونه.
عمو محمود – عمو جان به حرف هاي پيام گوش نكن حالا حالت چطوره؟درد نداري.
- نه عمو جان به لطف اين آقا خوبم .
ناجي من در حال پذيرايي گفت:
- من كاري نكردم وظيفم بود ، راستي ما حتي به هم معرفي هم نشديم .من مهرزاد پارسا هستم.
- منم سوگند محتشم هستم.
پيام – ولي ما قسم صدايش مي كنيم .
- پيام خواهش مي كنم .
عمو محمود – محمد بهتر رفع زحمت كنيم ، آقاي پارسا هم خسته است به ايشون امروز حسابي زحمت داديم.
من با تكيه به بابام از جا برخاستم با تشكر مجدد از اقاي پارسا از ويلايش خارج شديم تازه سوار ماشين پيام شده بوديم كه پارسا با عجله خودش را به ما رساند.
- بهتر اين مسكن ها را با خودتان ببريد احتمالا امشب سوگند خانم درد خواهند داشت پدرم با تشكر داروها را گرفت ، تا ويلا چشم هايم را بستم مسكن داشت اثر مي كرد خوابم گرفته بود با توقف ماشين مامانم همراه با خاله پري كه روي پله هاي ويلا نشسته بود ن به طرف ما اومدن مامانم مرا بغل كرد و گفت:
- سوگند عزيزم من كه مردم ، حالت خوبه .
- مامان خدا نكنه من حالم خوبه .
پيام – خاله جان دخترت با عزراييل دوست شده فعلا ً با هم خوبند ، از اغوش مامانم خارج شدم خاله گونه ام رو بوسيد و قبل از من پاسخ پيام را داد .
- خدا كنه كه هميشه بلا از سوگند دور باشه پيام كمتر اين بچه رو اذيت كن .
به كمك بابام روي كاناپه دراز كشيدم و نفهميدم كي به خواب رفتم ، از شدت درد از خواب بيدار شدم ، مامانم بالاي سرم نشسته بود و سرش رو به پشتي مبل تكيه داده و به خواب رفته بود .به اهستگي از جايم برخاستم با اولين قدم چشمان مادرم باز شد .
- نمي خواستم بيدارتون كنم .
- من اينجا نشستم كه اگه چيزي خواستي برايت بيارم چرا از جات بلند شدي .
- مي خواستم مسكن بخورم.
- درد داري؟
- آره كمي بدنم درد مي كنه .
- تو دراز بكش من برايت مي اورم .
با خوردن مسكن دوباره به خواب رفتم .از سرو صداي بچه ها بيدار شدم ، يلدا اولين كسي بود كه متوجه بيدار شدنم شد .
- سلام خوبي
- اره
- پاشو ديگه تنبل ، چقدر مي خوابي ، خواب ديگه بسه .
بر روي كاناپه نشستم.و به همه سلام كردم هركس به نحوي جوياي حالم شد، بابام گفت مي خواهي كمكت كنم كه بلند شي.
- نه خودم مي توانم راه برم.
- پس بابايي پاشو صورتت رو بشور تا ناهار بخوريم.
تا ايستادم درد پام شروع شد ولي از ديشب كمتر بود براي همين در راه رفتن كمي مي لنگيدم.
پيام – سوگند مثل تيمور لنگ شدي .
صداي خاله امد كه به ارامي مي گفت پيام امروز سر به سر سوگند نزار مي دوني كه ... با بستن در دستشويي جواب پيام را نشنيدم.آب خنك هم مرا سر حال نياورد امروز روز نحسي برايم بود ، هر كس به نحوي مراقبم بود حتي براي لحظه اي مرا تنها نمي گذاشتند چون حسابي چشمشون از من ترسيذده بود .
بعد از ناهار مثل روزهاي گذشته كسي نخوابيد همه با نگراني منو نگاه مي كردن و اين نگراني در نگاه مامان و بابام بيشتر موج ميزد و اين كار آنها باعث مي شد كه بخواهم از اين محيط خفقان آور فرار كنم .
- من ميرم ساحل قدم بزنم .
مامان – با اين پا كجا مي خواهي بري.
با بوسه اي به گونه مامانم گفتم:حالم خوبه مامان ، شما نگران نباشيد براتون خوب نيست .
يلدا – من هم مي يام ...البته اگه اشكالي نداشته باشد.
هر چند نياز شديدي به تنهايي داشتم اما براي راحتي خيال مامانم قبول كردم و وقتي از پله هاي ويلا پايين امديم جسي خودش را به من رساند و با ما همگام شد.زير چشمي نگاهي به يلدا انداختم گفتم:
احساس رضايت مي كني كه مامانم رو از نگراني در آوردي و نقش باديگاردم را به عهده گرفتي .
يلدا ايستاد و با تعجب نگاهم كرد.
- سوگند يعني در مورد من اينطوري فكر مي كني.
بدون اينكه به عقب نگاه كنم گفتم اگه ناراحت شدي و احساس كردي بهت توهين كرد م مي توني برگردي .به راه افتاد و خود را به سرعت به من رساند گفت:نه ولي اگه ناراحتي از اينكه به همراهت آمدم بر مي گردم.
- نه ناراحت نيستم.
- سوگند
- چيه.
- ديروز برايت چه اتفاقي افتاده .
- حالا فهميدم چرا به دنبالم امدي كنجكاوي داشت خفت مي كرد ...بابا ،پيامف عمو در جريانند نتو نستند كنجكاويت رو ارضا كنند.
- چرا ولي مي خوام از خودت بشنوم .
- هيچي رفتم جنگل قدم بزنم كه افتادم توي يه چاله، بعدشم اين آقا..اسمش چي بود...ها پارسا، تو خونه اون بودم كه به بابا اينها خبر داد.
- يعني هفت هشت ساعت كه گم شدي همين...
بله چون چند ساعتش رو بيهوش بودم
از 16 تا آخر 20 هم مال من

لب دریا که رسیدیم روی سنگی نشستم نگاهم به دریا بود با اون موج های سر سفید زیباش ، او آبی چند رنگش ، یلدا سنگ ریزی رو توی موج آب پرتاب می گرد و گفت: سوگند یادته بچه که بودیم چه شعری رو می خوندیم؟ نگاهم به دریا بود که جوابش رو دادم ، نه زیاد
-پس گوش کن اگه یادت اومد همراهی ام کن
- حالا چی شده که یاد اون شعر افتادی؟
- دلم هوای بچگی هامو کرده .
- بخون... من هم همراهی ات می کنم.
یلدا شروع کرد:
یکی بود یکی نبود ...زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود
زار و زار گریه میکردن پریا ...مث ابرای باهار گریه میکردن پریا
پریای نازنین چه تونه زار می زنین؟
نمی گین برف میاد؟ نمیگین بارون میاد؟
*نمی ترسین پریا؟ ... پریا گشنتونه؟ پریا تشنتونه؟
پریا خسته شدین؟ مرغ پر بسته شدین؟
دنیای ما قصه نبود... پیغوم سربسته نیود
دنیای ما عیونه ...هرکی میخواد بدونه
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره ... هرکی باهاش کار داره .... دلش خبر دار داره
دنیای ما بزرگه ... پر از شغال و گرگه ... دنیای ما همینه ... بخوای نخوای همینه
یلدا: عجب همراهیم کردی.
سوگند: خوب یادت مونده من اصلا یادم نبود
- خب ما اینیم دیگه ... سوکند می تونم یه سوالی بپرسم؟
- بپرس
- هنوزم به فکرش هستی؟
- به فکر کی؟
یلدا باز سنگی رو به درون موج ها پرتاب کرد و گفت: خودت هم می دونی که کی رو می گم یعنی عشق اینقدر عذاب آوره که نمی تونی اون رو فراموش کنی.
با نفس عمیقی ریه هام رو پر کردم و گفتم نمی دونم ولی بیشتر نامردی که در حقم کرده عذابم میده ... یلدا نمی خوام در موردش حرف بزنم اونم امروز.
- پس بیا قدم بزنیم
- می دونی که نمی تونم زیاد راه برم .. اگر حوصله ات سر رفته می تونی برگردی مطمئن باش بلایی سر خودم نمیارم.
- ناراحتی از اینکه باهات اومدم؟ اصلا میرم با جسی بازی می کنم
سکوت کردم، یلدا به سنگینی بلند شد و جسی را صدا کرد، دوست داشتم فقط خودم باشم و تنهاییم رو با موسیقی موج ها پر کنم دوست داشتم برم تو دریا اونقدر که یک نقطه ای دور بشم و پیدا نباشم.داشتم دوباره توی گذشته غرق می شدم که احساس کردم کسی در کنارم نشست وقتی نگاه کردم دیدم پیامه . سیبی رو به طرفم گرفت و گفت بیا بخور. تو ، تو این دریا چی می بینی که سه ساعته بهش زل زدی که من نمی بینم؟ سیب را پس زدم و گفتم: نمی خورم ...
پیام: تو آخر با این کارات خاله را دق مرگ می کنی هیچ معلومه تو چی می خواهی؟ چهار سال بس نیست؟
سوگند: پیام خواهش می کنم شروع نکن اصلا حوصله ندارم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- باشه ، ولی کمی فکر خاله هم باش ... تو با این کارت کمر عمو رو خم کردی . خودت می دونی که چقدر عزیزی براشون تمام امسد آناها به توست . اونا دختری رو می خوان که قبلا داشتن. که همیشه شاگرد اول بوده زبان زد فامیل و اطرافیان. دختری شاد و با روحیه .. درسته ککه یک شکست خوردی ولی تا ابد نباید خودت رو حروم کنی به خاطر اون. حال پاشو با ما چوب جمع کن برای آتیش می خوام امشب محشری به پا کنم .
- پیام روی من یکی حساب نکن.
- می دونم روی تو دیگه چهار ساله که نمیشه حساب کرد
به بچه ها نگاه کردم که در تکاپو بودن و جسی هم در میان آنها جست و خیز می کرد. به طرف ویلا نگاه کردم بابام و عمو محمود برای بچه های کوچک تر در محوطه ویلا هیزم جمع می کردن تا آتش به پا کنند. دوباره به دریا نگاه کردم آفتاب کم کم خود را برای میهمانی در دل دریا آماده می کرد و لباس نارنجی می پوشید .
- شما چرا تنها نشستید و به بقیه کمک نمی کنید؟
به طرف صدا برگشتم دیدم ناجی من مهرزاد پارساست. وقتی نگاهم رو متوجه خود دید گفت : سلام ببخشید خلوتتون رو به هم زدم.
مهرزاد جوانی 32 ساله با قدی بلند اندامی ورزیده ابروانی مشکی . نمی توانستی بگویی که چشمانش چه رنگی دارند در هر لحظه رنگی متفاوت داشت . دیشب قهوه ای بود و حال همرنگ لباسش سبز بود. بینی عقابی و دهانی برازنده این صورت روز هم رفته چهره ای زیبا و مردانه و جذاب داشت .
- سلام حال شما
با اینکه کلامم سرد بود او بی توجه به آن در کنارم نشست و گفت: حالتون چشوره؟
- از لطف شما خوبم.
- من دیشب هم گفتم کاری نکردم... خیلی به دریا عمیق نگاه می کردین گفتم اگر صدایتان نکنم غرق می شوید.
- نگران نباشید شنا بلدم
مهرزاد به بچه ها نگاه کرد و گفت: پیام چی کار می کنه؟
- امروز چهارشنبه سوری یه ، برای درست کردن آتیش چوب جمع می کند
- خانواده پر جمعیتی هستید.
- ما ! نه بچه های ویلای همسایه اند خانواده آقای یگانه و بهمنش ، همراه اقوامشان که البته از دوستان خانواگی ما هستند.
- چرا شما کمک شون نمی کنید؟
- من ... پام درد می کنه .
- این یه بهانه بیشتر نیست مگه نه؟
چشم از دریا گرفتم و به آقای پارسا نگاه کردم او هم به من خیره شده بود و می خواست از رفتارم جوابش را بگیرد . به چشمانش زل زدم و با نفرتی که در تمام روز عذابم می داد گفتم: من از چهارشنبه سوری متنفرم . برای همین دوست ندارم کمک شون کنم .
- می تونم بپرسم چرا؟
- جناب پارسا شغل شریفتون چیه؟
با صدای بلند خندید و گفت : مطمئن باشید بازپرس نیستم ...من پزشک متخصص کودکان هستم ... حالا جوابم را می دهید؟
با پررویی تمام گفتم نه .
فکر می کردم از جوابم جا می خورد و زحمت را کم می کند ولی او ادامه داد و گفت: حالا در مرود چیز دیگه ای صحبت کنیم . مگه محمود آقا پدر پیام نیست پس چرا پیام به شما می گه دختر خاله؟
دوباره به دریا نگاه کردم . آسمانش سرخ رنگ بود ولی هنوز آفتاب با گردی تمام در آسمان بود . در جوابش گفتم چون پدرم و عمویم با دو خواهر ازدواج کرده اند برای آسودگی خیالتون هم می گم که من فقط یک عمو دارم و به غیر از مادر پیام یک خاله دیگه و یک دایی دارم.
- بله فهمیدم... راستی سگتون رو نمی بینم.
این دیگه چه موجودی بود نمی خواست دست از سر من برداره گفتم: همین جاهاست پیش پیام و بلدا باید باشه .
صدای پیام می آمد که به بقیه دستور می داد تا آتش روشن کنند. او با دیدن آقای پارسا از جایش بلند شد با پیام احوالپرسی کرد بعد پیام از او دعوت کرد تا به آنها ملحق شود و از آتش بپرد پویی پارسا هم بی میل نبود و گفت خانم محتشم شما ما را همراهی نمی کنید؟
پیام: سوگند من نیستم که بگی نه . آقای پارسا ازت خواستن.
پارسا با لبخند به پیام نگاه کرد و گفت: لطفا مرا مهرزاد صدا کنید
پرسا با لبخند نگاهی به پیام کرد و گفت:لطفا مرا مهرزاد صدا کنید اینطوری راحت ترم پایان وقتی تردید من را دید دستش را به طرف من دراز کرد و گفت:پاشو دیگه،حالا چه نازی میکنه،دستش را برای بلند شدن گرفتم و با آنها همگام شدم.بچهها هفت تا آتش روشن کرده بودند و به ترتییب از روی آنها میپریدند و میگفتند:زردی من از تو سرخی تو از من.باز هم خاطرات پنج سال پیش در من جای گرفت،ولی صدای پارسا رشته ی افکار من را پاره کرد.مهرزاد:شما نمیپرید.سوگند:نه.جای دنجی را پیدا کردم و نشستم.پارسا در کنار یکی از تودههای آتش ایستاد بود و با پریا صحبت میکرد.ردّ نگاه پوریا را دنبال کردم که روی سمیرا توقف کرده بود،چقدر عاشقانه یکدیگر را نگاه میکردند هر کس آنها را میدید باور نمیکرد چهار سال از ازدواج آنها گذشته گویی برای اولین بار است که همدیگر را میبینند.هوا دیگر تاریک شده بود و بچهها هم حسابی خسته بودند پویا با صدای بلند گفت:بچهها به غیر از یکی از آتشها بقیه را خاموش کنید،بابک تو هم برو گیتار بیار.بابک:پویا به خدا خسته ام.دختر دائی بابک مهسا گفت:بابک ناز نکن حالا که کلاس نمیروی این میتونه برایت یک تمرین خوب باشه،از خداتم هم باید باشه که ما به تو افتخار دادیم دیگه برای ما کلاس نذار.هر کس از گوشه ایی نظر میداد و حرفی میزد تا بابک متقاعد شد گیتارش را بیاورد ما همه دور آتش حلقه زادیم و نشستیم.
پیام مثل همیشه متکلم وحده بود،گفت:بچه اول اجازه بدید آقای مهرزاد پارسا را معرفی کنم که هم همسایه ی ماست و هم ناجی سوگند.مهرزاد:خواهش میکنم پیام جان شرمندم نکنید.پیام:نه واقعیت را گفتم،حالا اگه اجازه بعدی،من این اکیپ رو بهت معرفی کنم بچهها اسم هر کسی را که گفتم دستش را بلند کنه و بگه حاضر،ماشالا کم هم نیستید،اول از خانواده ی آقای یگانه شروع میکنیم،....پگاه کجایی اناهاش با پریسا خهرند،پیمان برادرند و پونه خواهر کوچکشون که البته دوقلو هستند و هر دو توی ویلا هستند،خانواده ی بهمنش،بابک پسر خانواده،بیتا خواهرش و بردیا که چون صغیر بود داخل ویلاست.مانی و محیا و مبین و مهسا دختر عمه و پسر عمههای بچههای آقای بهمنش هستند.معرفی میکنم خواهرم یلدا و برادرم پویا که باهاشون آشنا شده و همسرش سمیرا،این هم چشم و چراغ فامیل ما،سوگند که میشناسید.مبین:پیام ماها که همدیگر را میشناسیم گیج شدیم وای به حل آقای پارسا که فکر نمیکنم متوجه شده باشند.پیام:حالا مهرزاد که بیشتر با ما رفت و آمد کنه آشنا میشود.محیا:بابکم اومد.بابک حدود نوزده سال سنّ داشت و از هفده سالگی گیتار میزد،بیچاره بابک هنوز نشست بود که بچهها شروع کردند به گفتن آهنگهای مورد علاقه صحن بابک با صدای بلند گفت:بسه دیگه،اصلا هر چی خودم بخوام میخونم.این حرف بابک باعث شد که قر قر بچهها بلند شود ولی وقتی صدای سیمهای گیتار بلند شد همه ساکت شدند و به صدای زیبا ی بابک که با موج موسیقی همراه میشد گوش سپردند.چی بگم که خیلی تنهام
میدونی یاری ندارم چی بگم که غیر گوشه، دیگه دلداری ندارم هیچ کسی پاا نگزار به سراچه ی خیالم هیچ کسی نداد جواب جواب این سوال بی جوابم،این سوال بی جوابم هر کی اومد دو سه روزی از دلم بازچه ایی ساخت.
مثل عروسک ساده بود،دل به دلش باخت
گله و گلایه ایی نیست،گله و گلایه ایی نیست
بی وفایی راسم عشق.عشق تنها میمونه،تنهایی مرام عشقه

چی بگم که خیلی تنهام
میدونی یاری ندارم
چی بگم که غیر غصه دیگه دلداری ندارم
چه بگم که غیر غصه دیگه دلداری ندارم
با سکوت بابک،بچهها تشویق کردند و دوباره صدای پیشنهاد دهندگان بلند شد.بابک:سر و صدا نکنید..
اگه شلوغ کنید بازم خودم انتخاب میکنم،حالا بگید شاد یا غمگین.گروهی به آهنگ شاد رای دادند و عدّه ایی هم به آهنگ غمگین ولی تعداد رای گروه اول بیشتر بود.
بابک گفت:باشه شاد میخونم.
تو رو میخوام ،تو رو میخوام با تو شب هام پر ستاره است
فصل تولدی دوباره است دوست دارمت واسه همیشه
هیچ کس مثل تو نمیشه وقتی که میگی اینجا بمون
پر میکشم تا آسمون از خوشی پر میشه قلبامون
غم میره از دل و دنیامون آره بخون عشقو از توی چشمهام
گرمی دستها تو میخوام،تو رو میخوام،تو رو میخوام،تو رو میخوام.
وای اگه تو گم بشی،پیدا نشی وای اگه از دلم جدا شی
شب و روزم،شعبه تو نباشی تو رو میخوام تو رو میخوام،تو رو میخوام
دستهای تو ساحل عشق دنیا ی من با تو بهشته
انگار یکی میون قلبم اسم قشنگ تو رو نوشته.
بابک:خوب حالا سوگند بگه چی بخونم.
سوگند:چون دانی او پرسی سوالات خطا است.خودت میدونی.
بابک:ایول دامت گرم.بیتا:بابک خیلی جلبی،باز هم نظر نظر خودت شد.
بابک:چه کنیم ما ایننیم دیگه.دوباره انگشتان بابک روی تارهای گیتار لغزید و خواند:
نمیتونم،نمیتونم خنده کنم،دلم رو از غصه و غم پاک کنم،آخه تنها،آخ تنها
حالا مونده یادگاریات،مونده عشق و بی قراری هام.آخه تنها آخه تنها
روزگار من دیگه به پای اون تباه شد
رنگ عشق ما دیگه تیر شده،سیاه شده
دیگه تا اخر عمر تنهای تنها میمانم
اون که یار من بود رفته و بی وفا شده
یک روز میاد دلت برام داد بزنه لبت ،فقط اسم من رو فریاد بزنه،ولی دیره ولی دیره.

سرم روی پااها م بود و به شعری که بابک میخوند گوش میدادم که سمیرا گفت:سوگند صدای پارس جسی نیست.
سرم را بلند کردم و گوش دادم صدای جسی بود که پارس میکرد از جایم برخاستم تا ببینم چی شده.یلدا:سوگند کجا.
سوگند؛جسی پارس میکنه میرم ببینم چشه.به سختی بر خواستم بغض سنگینی گلویم را میفشرد صدای بابک که هنوز میخواند آن را سنگین تر میکرد تنها صدای مزاحم این مجموعه صدای پارس جسی بود که نگاه غرق اشکم را اجازه طغیان میخت را متوجه خود کرد،کنار توده ایی سیاه ایستاد بود و مرتب پارس میکرد.
سوگند: چی چه خبرت جسی تو هم وقت گیر آوردی.در کنارش زانو زدم و ادامه دادم:حالا چی پیدا کردی.وقتی آن را با دستم لمس کردم لرز کردم برای آنکه مطمئن بشم سر آن جسم را برگرداندم درست حدس زده بودم او یک انسان بود.سریع نبضش را گرفت ولی خیلی ضعیف بود.
سوگند:جسی برو پیام رو بیار.

زن را طاق باز خواباندم و شروع کردم به نفس مصنوعی دادن ولی بی فایده بود هنوز نبضش ضعف بود که با آمدن بچهها پارسا مرا کنار زد و خودش شروع کرد به تنفس دادن بعد به یکی گفت که بره و یک وسیله بیاره تا ببریمش بیمارستان در این بین پیا که از همه خونسرد تر بود رفت و با پاترول پیام آمد با کمک بچهها زن را توی ماشین گزاشتیم.
در طول راه پارسا مرات دستور میداد تا اینکه به بیمارستان رسیدیم نمیدانم پیا چتریک برانکارد آورد همه با هم زن را بداخل اورژنس بردیم ولی پویا به من اجازه ی داخل شدن به اتاقی که زن داخل آن بود را نداد.
با روی نیمکت رنگ و رو رفته ایی که روزگاری رنگ آن آبی بود ولی حالا از رنگ آبی چیزی جز لکهٔهای آبی بر جا نماند نشستم و با پاهایم ضربههایی به موزییک کفّ سالن میزدم.پویا به طرف مسئول پذیرش رفته بود و در مورد بیمار توضیحاتی میدادا،همانطور که نگاهم را به در ورودی سالن دوخته بودم پیر مردی با چهره نگران ورد شد و به طرف ایتگاه پرستاری رفت و با لهجه ی زیبای شمالیش گفت:ببخشید یک خانمی را اینجا نیاوردند تقریبا ۳۰ ساله،لاغر اندام،به اسم....پرستار نگاهی به پیرمرد کرد و بعد نگاهی به ما انداخت این آقا و خانم،همین حالا خانمی را به بیمارستان آوردند و الانم دکتر بالای سرش،اجازه بدید که معاینات تمام بشود آن وقت میتوانید بروید ببینیند که همان شخصی که دنبالش میگردید است.
مرد به طرف ما آمد و گفت:شما همان کسی هستی که....احساس کردم حرف زدن برایش خیلی سخت برای همین به میان کلامش پریدم و گفتم:بله پدر جان...شما دنبال کی میگردید؟دختر...دخترم.
هنوز این کلمه از دهانش خارج نشده بود که پرستاری با عجله از در اتاق خارج شد و به طرف اتاق دیگری رفت،پیرمرد توانست طاقت بیاورد و به داخل اتاقی که آن زن درونش بود رفت من هم بلند شدم من هم بلند شدم و بسوی اتاق رفتم و به چارچب در تکیه دادم.
مرد بر روی زمین نشسته بود و سخت گریه میکرد،به کمک پارسا پیا او را به داخل سالن آورد و روی همان نیمکتی که ما نشسته بودیم نشاند.پارسا دوباره به همان اتاقی که زن در آن بود رفت و من هم به دیوار رو به روی نیمکت تکیه دادم مرد نگاه غصه بارش را به من دوخت و گفت:اون چه بالایی سرش آماده؟نگاه ملتمسم را به پیا دختم او به یاریم شتافت و گفت:شون رو توی ساحل پیدا کردیم....فکر میکنم غرق شده بود.
پیر مرد دوباره گریه کرد گفت:این دریا چرا با من اینطوری میکنه.هنوز از داغ دو پسر جوانم شیش ماه نگذشته....حالا هم این دختر..همش به خاطره اون نامرد.
پویا:کسی او را به دریا برده بود.
مرد:نه آقا اون شوهر نامردش تکش کرده اونم گفت...صدای هق هق مردانهاش داخل سالن پیچید.
باز این بغض در گلویم نشست برای فرار از اون محیط بسرعت از سالن بیمارستان خارج شدم و روی اولین پله ی در خروجی نشستم،اجازه دادم که اشکم راهش را پیدا کند.باز هم یک پست فطرت احساسات یک زن را به بازی گرفته،صدای پیی که از پشت سرم میامد باعث شد که به سرعت با پشت دست اشکم را پاک کنم،پویا بود کنارم روی پله نشست.بخاطر اینکه چشمهایم رسوا نکند که گریه کردم نگاهش نکردم و پرسیدم:حالش چطوره؟پویا:بهتره...باید بگم معجزه شده چون دکتر و پارسا هیچ امیدی نداشتند.خدا به پیر مرد رحم کرد.
سوگند:و به اون زن ستم.پویا:سوگند کفر نگو.سوگند:آخ زنده باشه که چی...)
پویا:که امید قلب اون پیر مرد باشه،مطمئن باش اگه خداوند عمر دوباره بهش داده صبر هم بهش میده.
سکوت کردم.پویا:سوگند میخواستم یک چیزی بگم،اصلا ولش کن شاید الان وقتش نباشه.
سوگند:خوب بگو.
پویا:آخه...بقیه اعتقاد دارند ندونی بهتره ولی پیام باهاشون مخالف و میگه باید بدونی،البته منم با پیام موافقم ولی....این وظیفه ی سخت به من محول شده....سوگند میدونی که....با نفس عمیقی که فرو داد گفت:میدونی که شبنم بر گشته
.به جای کهن احساس کردن یخ توی رگهایم جریان دارد.به سختی پرسیدم:تنها آماده؟
پویا:نه با...بچه اش.
آخرین توانم را در زبانم جم کردم و گفتم:اون لعنتی هم اومده؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پویا:چرا داد میزانی،نه نیومد.احساس میکردم دنیا دره دور سرم میچرخه،سرم را روی پا هم گذاشتم و گفتم میخوام تنها باشم.یک لحظه دست پویا رو روی شونهام حس کردم که اونو فشار میده و میخواست با این کار آرومم کنه وقتی سرم را تکان دادم و اونم رفت باورم نمیشد که اون برگشته بود،اومده به من بخنده....اومده تا....لعنت بر تو شبنم چرا برگشتی،کم باعث عذابم شودی،چرا؟چرا؟
در همون لحظه صدائی مرا به نام خواند:خانم محتشم خواب هستید.
سرم را از روی پاهایم بر داشتم و گفتم:نه بیدارم.....چیزی شده.پارسا:هیچی همه چیز بخیر گذشت.حال شما خوبه...چرا رنگتون پریده؟
گفتم من خوبم اگه میشه بریم.بر گشت به پویا نگاهی کرد و گفت:من که کاری ندارم بریم.توی ماشین هر کس تو حال خودش بود و فضای ماشین پر از سکوت بود که صدای پویا باعث شکستن اون شد.
مهرزاد جان واقعاً باید از زحمتی که کشیدی تشکر کنم،هم بابت دیروز هم بابت امروز.
مهرزاد:خواهش میکنم این چه هرفیه،ولی از حق نگذریم خانم محتشم هم خوب تنفس مصنوعی میدهند.
پویا:ای دکتر جان مگه نمیدونستی،ما هم یک خانم دکتر بیست داریم،البته سوگند مدرک دندانپزشکی دارد ولی هنوز مطب نزده.
پارسا که مفوق نشده بود تعجبش را مهار کند با شگفتی به عقب بر گشت و نگاهی به من کرد و گفت:جدا خانم محتشم.بنده خدا کلی تعجب کرده بود و الان توی دلش میگفت آخه به کجای این دختر گیج و منگ میخوره دکتر باشه.
در جوابش به اجبار لبخند زدم و گفتم:بله.
پویا ادامه داد:از مخ فامیل مگه میشه کمتر از این انتظار داشت،بابا بچه زرنگه چند سال جهش خونده تا شده ایی که الان میبینی.من دیگه وارد بحث آن دو نشدم ک داشتند درباره شوق و موقعیت اجتمایی صحبت میکردند وقتی از جلوی ویلای پارسا راد شدیم او از پویا خواست تا او را پیاده کند.
پویا:حالا چه عجله ایی،یک امشب رو با ما بد بگذرون،شا م با هم باشیم،به خدا خالهام خیلی مشتاق که شما رو ببینه.
پارسا:من هم مشتاق زیارت ایشان و خانواده ی محترمشون هستم،ولی هم دیر وقت و هم شما خسته هستید
.پویا:مهرزاد تعارف میکنی.پارسا:نه باور کن قصد تعارف ندارم،ببین اگه دقت کنی همین حالا هم خانم محتشم خواب هستند با این حرفش میخواست سکوت کردن من رو گوشزد کنه.سوگند:جناب پارسا من خواب نبودم فقط سکوت کرده بودم...چرا ترو میکنید خوشحال میشویم در خدماتتون باشیم.
پارسا:ممنون،باشه یک روز دیگه توی وقت مناسب.
سوگند:پویا جان آقای پارسا رو در معذورات قرار ندهید.ایشان هم خیلی خسته هستند.
پویا:ولی باید قول بدید یک روزی بییاید تا دور هم باشیم.
پارسا:حتما خدا نگهدارتان.وقتی پارسا پیاده شد پویا با زدن بوق از او خداحافظی کرد بعد بر گشت به من نگاه کرد و گفت:این چه طرز برخوردی بود که داشتی،کارت واقعاً زشت بود.
سوگند:چه مگه من چی گفتم فقط جوابش رو دادم اونم محترمانه ببین پویا درسته که جونم رو نجات داده و مدیونشم ولی امشب اصلا حوصله ی مهمانی نداشتم.
به ویلا که رسیدیم هنوز از پلهها بالا نرفتیم پرس و جوها شروع شد،بزرگ ترها که توسط بچهها متوجه شده بودند میخستند از کم و کیف ماجرا سر در بیاورند و از حال اون زن نا شناس اطلاع پیدا کنند که پویا با حوصله و سبری ذاتیش پاسخ هم را داد بعد از این صحبتها بود که خاله گفت:شما هنوز شا م نخوردید؟
پویا:نه مامان جون از قرار معلوم باید با صبحانه ی فردا یکی کنیم.
سریع میز غذا برای من و پویا چیده شد با شستن دست و صورتم سر میز نشستم اما اشتهایی برای خوردن نداشتم ولی به اجبار چند قاشق خوردم و از سر میز غذا بلند شدم نگاهم به پونه و پیمان افتاد که داشتند توی سالن با هم حرف میزدند یه گوش سالن همری کاناپه بردیا به خواب رفته بود.
یک بار دیگر همه جا را از نظر گذروندم ولی از یکتا خبری نبود.سوگند:مامان یکتا کجا خوابید،نکند رویش باز مونده باشد سرما میخوره ها،مامان با تعجب به من نگاه کرد و بعد با نگاهش سالن را جست و جوو کرد،گفت:یکتا همین جاها بود داشت با بچها بازی میکرد.
مامان رو به پونه گفت:پونه جان عزیزم نمیدونی یکتا کجاست،کجا خوابید؟
پونه:داشتیم با هم قایم موشک بازی میکردیم که نمیدونم یکتا کجا رفت قایم شد چون پیداش نکردیم من باهاش غار کردم مگه نه پیمان.پیمان با حالت کودکان ایی سرش را تکان داد و حرف خواهرش را تاکید کرد.دیگر نتوانستم صبر کنم پاا شدم رفتم اتاقهای پائین را نگاه کردم که صدای عموم میومد که میگفت:سوگند تو برو شامت را بخور خودم میگردم پیداش میکنم همین دور بر جایی نرفته نگران نباش.بی اعتنا به حرف عمو پلهها را یکی دو تا کردم و اتاقهای طبقه ی دوم را هم گشتم ولی یکتا رو پیدا نکردم،اتاقها رو دوباره گشتم که یک لحظه نگاهم از پنجره به دریا کشیده شد،و چهره ی زن غرق شده جلوی چشمانم جان گرفت،به سرعت از پلهها پائین دویدم و از ویلا خارج شدم که یک نفر مرا از پشت سر گرفت،پیام بود...پیام:چی شده کجا میری با این عجله؟
سوگند:پیام،یکتا...از پس اشکهایم پیام را دیدم و با هق هق گفتم:نیست....میترسم.....دریا.... تمام خونه را گشتم نبود...
پیام:من و بابک و پویا میرویم ساحل او میگردیم تو همین جا باش.
سوگند:من هم میآیم.پیام:گفتم همین جا باش.عمو من رو بغل کرد و روی پیههای ورودی ویلا نشاند.بابا هم با نگرانی همراه پیام و پویا رفت.
خاله پری و خانم بهمنش مامان رو دل داری میدادند و سعی میکردند آرومش کنند.یلدا و سمیرا هم کنار من بودند توی دلم از خدا میخواستم یکتا سالم و سلامت باشد بالاخره هم نتوانستم طاقت بیاورم با بغض از تمام وجود نام یکتا را فریاد زدم و با صدای بلند گریه کردم.
صدائی به گوشم رسید،صدای زیبا و کودکانه ایی میگفت:بله سوگند جون؟با نا باوری به پشته سرم نگاه کردم خدایا باورم نمیشد درست دیدم یکتای کوچولوی من بود که با یک دست عروسکش را بغل کرده بود و با دست دیگرش چشمهایش را میمالید،بغلش کردم و آروم شدم و صورت کوچکش را توی دستانم گرفتم و بوسیدم که صدای خاله به گوشم رسید.
یلدا قرصهای پروین رو بییار.
به طرف مامان رفتم اصلا حالش خوب نبود همش تقصیر من بود که مراعاتش را نکردم قرصی را که یلدا آورده بود رو با عجله از او گرفتم و در دهان،زیر زبانش گذاشتم بعد از چند دقیقه حال مامان بهتر شد با کمک عمو او را به داخل اتاقش بردیم تا کمی استراحت کنه.با اطمینان از بهتر شدن حال مامان به سالن برگشتم روی مبل نشستم یکتا را روی پاهایم نشاندم آرامش دوباره به جمع برگشت آقای بهمنش هم بدنبال بابا و بقیه رفت.
از صفحهٔ ۳۴ تا ۴۰


با دست صورت یکتا رو به سوی خودم کشیدم و گفتم: بلا کجا بودی؟
یکتا- رفتم توی کمد دیواری قایم شدم ولی کسی پیدام نکرد. من هم با پونه و پیمان و بردیا قهر کردم بعدشم خوابم برد تا تو صدام کردی.
سر کوچکش رو در آغوش فشردم و گفتم: هر وقت خواستی جائی قایم بشی به یکی بگو کجایی، خوب باشه عزیزم.
صدایی جوابم را داد: اون که دیگه قایم موشک بازی نمیشه.
پیام بود. در حالی که لپ یکتا را میکشید گفت: بالاخره این وروجک پیدا شد... فسقلی تو که ما رو نصف عمر کردی.
بابام از همه بابت جستجوی یکتا تشکر کرد پویا گفت: عمو این چه حرفیه یکتا هم از خودمونه همه ما دوستش داریم، در مقابلش احساس مسئولیت میکنیم.
پیام- خودمونیما عمو جان دخترهای عتیقهای داری یکی از یکی پر دردسر تر.
عمو محمود- محمد خدا را شکر کن که این دو تا دختر را داری اگه مثل من پیام رو داشتی چی کار میکردی؟
از دفاع عمو خوشم اومد گفتم: خوردی پیام، باز هم زبون درازی کن.
پیام- بابا من چه عیبی دارم، کورم، کرم، کچلمها اگه بد بودم روزی هزار تا خواستگار پاشنهٔ در خونه ت رو نمیکندند.
سوگند- پیام این خواستگارها نیستند که پاشنهٔ در خونتون رو میکنند بلکه مأمورای شرکت آب و فاضلاب این کارو میکنند پسر عمو جون.
- بفرما بابا آدم توی دنیا مبلغای مثل سوگند داشته باشه دیگه احتیاج به دشمن و بمب اتمی نداره.
عمو محمود- پسرم تو خودت یک پا بمب اتمی.
پویا- صد رحمت به بمب اتم، انگشت کوچیکهٔ من هم نیست.
یلدا- یک فکری بابا، پیام رو بدیم چند تا بمب بگیریم چون این آقا همیشه مخربه ولی بمب هر وقت ما بخواهیم به نفع ما مخرب میشه نه به ضرر ما.
عمو- اگه قبول کنند که پیام رو بگیرن، ولی فکر نکنم آخه این پسره به چه دردشون میخوره.
پیام- ممنون، یک وقت منو شرمنده نکنید فکر کنم اگه چند دقیقه دیگه اینجا باشم میخواهید سر به تنم نمونه.
خاله گفت: بسه دیگه پیام چقدر حرف میزنی پاشو برای همه چایی بریز ببینم بلدی تا اگه شوهرت دادم خاطرم جمع باشه.
پیام با چشم بلندی به طرف آشپزخانه رفت ولی هنوز وارد نشده بود گفت:
مامان اگه قراره تا آخر تعطیلات بیگاری کنم بگید بروم خودم را غرق کنم، مامان تیوپم کجاست.
آقای بهمنش و همسرش بعد از خوردن چای عازم ویلای خود شدند، بچههاشون به همراه اقوامشون قبل از بازگشت ما از بیمارستان، رفته بودند.
بقیهام خود را برای خواب آماده میکردن، بابام یکتا را که بر روی پاهام خوابیده بود رو به اتاق من برد. من این اتاق رو با یلدا و یکتا شریک بودم. روی تخت دراز کشیدم تازه متوجه درد پاهام شدم. چقدر امروز، روز پر حادثهای بود نه به اینکه صبح از درد پام حتی نمیتونستم راه برم اما این اتفاقی که افتاد باعث شد درد پام از یادم بره. دوباره به یاد حرف پویا افتادم که باعث شد خواب با چشمانم بیگانه بشه، به آرامی از اتاق خارج شدم یلدا و یکتا هر دو خواب بودند، هنوز در رو پشت سرم نبسته بودم که متوجه شدم لباس مناسبی تنم نیست و هوای بیرون هم کمی سرده. برای همین به اتاق برگشتم و پتویم را برداشتم.
روی یکی از صندلیهای توی ایوان نشستم و پتو را محکم به خود پیچیدم. جسی با دیدنم سرش رو روی پاهام گذشت و چشمهاش رو بست. به جسی نگاه کردم، آن هم یادگار همان روزها بود.
به آسمان نگاه کردم مهتابی بود ولی در پرتو نور مهتاب چندین لکهٔ ابر بود و صدای موجهای خشمگین که به ساحل مشت میکوبیدن نشان از طوفانی بودن دریا داشت به احتمال فردا باران میآمد. با اینکه امروز خیلی سعی کرده بودم جلوی خاطراتم سدی بسازم ولی بالاخره این سدّ شکست و منو با خودش به پنج سال قبل برد.
روزهای پایانی سال بود کلاسها تقریبا تق و لق، رسمیت خود را از دست داده بودن ولی جذبه استاد بهادری باعث شده بود کمترین غایب را داشته باشیم. بنفشه مثل همیشه در حال نوشتن بود به خاطر اینکه بتوانیم با هم حرف بزنیم سر کلاس استاد بهادری نامه نگاری میکردیم تا اینکه بالاخره استاد با نگاهی به ساعتش گفت: تا همین جا کافیه اولین جلسه بعد از تعطیلات امتحان میان ترم از اول کتاب تا جائی که درس دادم. امتحان میان ترم بعدی هم ۲۰ اردیبهشت است و هر دو نمره در پایان ترم شما اثر دارد و بعد شروع به حضور و غیاب کرد.
سوگند- پس خبر نداری به چه مصیبتی رضایت دادن یک ماده قانونی وضع کردن با هزار و یک تبصره.
بنفشه- بالاخره که اجازه دادن برای...
کسی با بردن اسمم صحبت بنفشه را قطع کرد، برگشتم یکی از بچههای دانشگاه بود، وحید سعیدی البته از ترم بالائیها بود ولی به خاطر اینکه یک ترم مشروط شده بود بیشتر واحدهایش را با من و بنفشه کلاس داشت.
سعیدی- ببخشید، خانم محتشم.
سوگند- بله، بفرمائید.
سعیدی- میشه خواهش کنم اگه ممکنه جزوه استاد بهادری رو به من بدید تا جزوهام رو کامل کنم.
سوگند- میدونید که تعطیلات شروع شده من دیگه دانشگاه نمییام بعدشم که امتحان میان ترم داریم.
سعیدی- بله متوجه هستم چی میگید ولی اگه آدرس بدید مییارم دم منزلتون تحویل میدم. توی بد موقعیتی گیر کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم آیا بهش اعتماد کنم یا نه، با نگاه از بنفشه نظر خواهی کردم ولی اون با بالا انداختن ابرو، خودش رو کنار کشید. بالاخره به حرف اومدم و گفتم: باشه، قبول ولی آقای سعیدی لطفا قولی رو که دادین یادتون نره.
با خوشحالی گفت: حتما، خیلی زود به دستتون میرسونم.
جزوه رو از کیفم در آوردم توی صفحهٔ آخرش آدرس خونه رو نوشتم وقتی جزوه را به دستش دادم گفتم شما هم لطف کنید اگه میشه شمارهٔ منزلتون رو بدید. شمارش رو داد و با تشکر، به سرعت از ما دور شد انگار میترسید پشیمان بشم و جزوه رو پس بگیرم.
بنفشه- سوگند فکر میکنم اشتباه کردی بهش اعتماد کردی اگه نیاره چی؟
سوگند- ول کن، فکر تو مشغول نکن مییاره اگر هم نیاره چک نویس این جزوه رو دارم. بی خود نگران نباش دیدی که شماره تلفنش رو هم داد.
بنفشه- تو که هیچ، خیلی خوش خیالی.
سوگند- تو هم زیادی بدبین و شکاکی.
بنفشه- من!
با خنده گفتم: شوخی کردم سوار شو.
در حالی که دنده عوض میکردم گفتم: بنفشه فردا عصر یادت نره که بیای خونهٔ ما.
بنفشه- مگه چه خبر؟
سوگند- چهارشنبه سوریهها یادت رفته.
بنفشه- پس بزن بریم کلی مهمات بخریم میخام این پیام از خود راضی رو خلع صلاح کنم و بلایی رو که پارسال سرم آمد تلافی کنم.
سوگند- پس بزن بریم بازار.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بنفشه- بریم.
توی بازار به دنبال دست فروش هایی بودیم که به طور مخفیانه ترقه و فشفشه و نارنجک و... وسایل دیگر چهارشنبه سوری رو میفروختن، با پیدا کردن و خریدن وسایل مورد نیازمان به طرف خونه راه افتادیم. از تصور اینکه با این وسایل آتیش بازی فردا در باغ چه قیمتی به پا میشد احساس خوشی و شادی داشتم. وقتی به خونه رسیدیم با چند بوق پی در پی در باغ توسط مش صفدر باغبون باز شد. از وقتی یادمه مش صفدر به همراه ننه مونس، زنش که حکم دا یه رو برام داشت توی خونهٔ ما زندگی میکردن و ننه مونس کارهای خونه رو به عهده داشت.
همراه با بنفشه پیاده شدیم و خریدهایمان را از روی صندلی عقب بر میداشتیم که مش صفدر به ما رسید.
سوگند- سلام مش صفدر.
مش صفدر- سلام بابا، حالت چطوره؟
سوگند- خوبم، ممنون.
در حالی که جواب احوالپرسی بنفشه رو میداد به من اشاره کرد گفت:
بدین خانوم من بیارم شما خسته میشید.
سوگند- نه ممنون خودمون میبریم... راستی بابا اومده؟
مش صفدر- بله خانوم تشریف آوردن.
مثل همیشه با سرو صدا وارد خونه شدم، خونهٔ ما یک عمارت وسط یه باغ قدیمی بود.
انتهای این باغ یک ساختمون کهنه ساخت بود که مش صفدر و ننه مونس اونجا زندگی میکردن، ته باغم یک زمین ولیبال بود در سمت چپ باغم یک استخر بود که با تلاش و زحمت مش صفدر همیشه تمیز بود و هر چند وقت یک بار با رنگ آبی، رنگ آمیزی میشد. فاصله تا در ورودی باغ تا ساختمان به سلیقه مش صفدر گلکاری شده بود و از وسط گلها و درختهای باغ یک جوی باریکی از آب روان بود...
41 تا 50

که به وسیله ی آن درخت ها و باغ آبیاری میشدند. بین درختا، یه درخت بید مجنون بود که علاقه خاصی بهش داشتم و اگه میخواستم درس بخوتم یا فکر کنم همیشه زیر اون مینشستم.
از در که وارد سالن شدم شروع به صداکردن بابام کردم، جلوی در کتابخونه اومد و گفت: چه خبرته دختر، خونه رو گذاشتی روی سرت.
نایلون را جلوی پله ها گذاشتم و به طرف بابام رفتم و خودم رو توی بغل بابا جا دادم. صدای سلام من و بنفشه در هم آمیخته شد که بابا، با حوصه سلام من و احوالپرسی بنفشه رو جواب داد و گفت: ای پدر سوخته منو به خاطرخریدن اون جونور بغل کردی.
سوگند- نه بابایی دلم براتون تنگ شده بود.
بابا، با دو انگشت دماغم را گرفت و گفت: ای شیطون بروجلوی در انباری داخل کارتُن گذاشتم. از بغل بابا اومدم بیرون به طرف انباری رفتم
سوگند-بنفشه بیا
بنفشه-سوگند، پس این وسایل چی میشه.
سوگند-بزار همون جا...برگشتیم میبریم بالا
بابا-عزیزم اینها چیه
سوگند-بابایی مهماته
بابا، با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: مهمات!
از ساختمان خارج شده بودم و نفهمیدم بنفشه چه جوابی به بابام داد، نزدیک در انباری که رسیدم در کارتن رو با احتیاط باز کردم یه توله سگ سفید و کوچولو توش بود که با چشمای سیاهش به من زل زده بود . دست هایم را به آرومی به طرفش بردم و از کارتن خارجش کردم خیلی خوشگل بود با صدای جیغ بنفشه که میگفت وای چقدر نازه به طرفش برگشتم.
سوگند-میبینی بنفشه چقدر خوشگله
توله سگ رو روی زمین گذاشتم و نازش کردم که شروع به لیسیدن دست هایم کرد.
بنفشه-سوگند فکر کنم گرسنشه.
داخل کارتن رو گشتم. توش به شیشه شیر بود برش داشتم و گفتم من میرم این رو پُرش کنم برمیگردم، فقط دعا کن ننه مونس من رو نبینه وگرنه وا مصیبتا...
پاورچین پاورچین به طرف آشپزخونه رفتم. غافل از اینکه ننه مونس تو آشپزخونه بود سریع شیشه رو پشتم قایم کردم و به ننه مونس سلام دادم.
ننه مونس- سلام به روی ماهت، کی اومدی ننه من ندیدما.
سوگند-ننه مونس توی باغ بودم..
ننه مونس که گویی یاد چیزی افتاده باشد به طرفم برگشت و با لحن عصبانی گفت: حتماً پیش اون حیوون نجس بودی آره..برو برو دست هات رو بشو.
سوگند-چشم...ولی ننه مونس،
با احتیاط شیشه رو از پشتم بیرون آوردم گفتم: این را برایم پر میکنی؟
ننه مونس، با خشم نگاهم کرد وگفت: این دیگه بدتر اونم هم نجسه، اصلاً بهش دست نمیزنم.
سوگند-ولی اون حیوونه گناه داره، خدا رو خوش نمیاد که گرسنه باشه.
ننه مونس-امان از این زبون تو
در یخچال رو باز کرد و ظرف شیر رو به طرفم گرفت، گفت: من به اون شیشه دست نمیزنم تازه دست تو هم کثیفه، پس تو شیشه را نگه دار تا من بریزم توش.
سوگند-مرسی ننه
وقتی شیشه رو پر کرد و و خواستم بغلش کنم گفت: نه..دست هات کثیفه.
سوگند- خیلی ماهی ننه
به طرف بنفشه رفتم دیدم روی دو پا نشسته و داره به سگم بازی میکنه، شیشه شیر را نشانش دادم و گفتم: این همن شیر برای این کوچولو، من و بنفشه ذوق زده به شیر خوردنش نگاه میکردیم خیلی بامزه میخورد بنفشه در حالی که نگاهش به سگم بود گفت:نمیخواهی براش اسم بزاری.
سوگند-چرا
بنفشه- چی میزاری؟
به شوخی گفتم: میذارم بنفشه
بنفشه-اِه...گم شو، لوس ِ بیمزه
- ناراحت نشو چون خیلی برام عزیزی، میخوام اینطور همیشه به یادت باشم.
بنفشه- بیخود، چه غلط زیادی...حالا از شوخی گذشته نگفتی چه اسمی براش در نظر گرفتی؟
سوگند- جسیکا
بنفشه- جسیکا...نه بابا زیادی رسمی و سنگینه، بذار جسی هم کوتاه تر هم قشنگ تر.
سوگند- باشه، قبول هر چی تو بگی.
بنفشه با نگاهی به ساعت مچی اش گفت: وای خدا دیدی چی شد دیرم شد. ...من دیگه باید برم کاری نداری. بهش گفتم: زنگ بزن بگو شام اینجایی.
بنفشه- نه باشه برای فردا شب
- حالا کی تو رو برای فردا دعوت کرد.
با خنده جواب داد: خودم!
- اِ ...بفرمایید یه وقت تعارف نکنید فکر نمیکنی یه خورده خودت رو کم تحویل گرفتی. در حالی که با دست به من خداحافظی میکرد گفت: نه تو ناراحت نباش...بای
- بای
با رفتن بنفشه تا زمانی که منو برای شام صدا کنند وقتم رو با جسی گذارندم تا اینکه صدای ننه مونس رو شنیدم که برای دومین دفعه صدام میکرد با عجله خودمو به میز غذاخوری رساندم هنوز روی صندلی ننشسته بودم که صدای مامان رو شنیدم.
- سوگند، دستهات رو نشستی.
به دستهایم نگاه کردم گفتم تمیزه....نگاه کنید.
بابا دیس غذا رو روی میز گذاشت و گفت: سوگند بجه شدی بهتره دستهات رو بشوری،خودتم میدونی که کثیفه قولی رو که دادی به همین زودی فراموش کردی.
سوگند- چشم میرم میشورم.
بعد از شستن دستام سر میز برگشتم بابا دیس برنج را به دستم داد وگفت: از سگت خوشت امد.
سوگند- آره بابا...مامان نمیدونی چقدرنازه...از این به بعد م جسی صداش میکنیم باشه.
بابا- خوشحالم که خوشت اومد...ببینم حالا چی خریده بودین که اینقدر سنگین بود؟
سوگند- اِ ...چیکارش کردین.
بابا- مش صفدر گذاشت جلوی در اتاقت، نگفتی چی توشه؟
سوگند- بابا گفتم که مهمات.
بابا- چی؟
سوگند-مهمات، البته به گفته بنفشه ولی در واقع ترقه و فشفشه و ....در کل وسایل چهارشنبه سوریه دیگه.
بابا- میبینی خانوم معلوم نیست این دختر با اون پیام چه نقشه ای واسه این باغ کشیدن. از این دو تا بعید نیست بفرستنش هوا .
ماما- خدا نکنه محمد...مامان عزیزم مراقب خودتون باشین، من و بابات فردا میریم خونه خاله پری تا شما راحت باشین. راستی، به بچه های پوران هم گفتی؟
سوگند-آره به خاله گفتم، گفت: اگه بیان شبنم و شادی می یان اما شهاب معلوم نیست شهروزم که اصفهانه.
بابا- خانم بهتره من و تو بریم دنبال یه خونه دیگه.
سوگند-بابا
بابا- جانم، آخه عزیزم بااین همه مهمونایی که تو دعوت کردی مخصوصاً پیام، که خودش یه پا آتیشه با اون همه وسایل معلومه دیگه چه به روز این خونه و زندگی قراره بیاد.
سوگند- تا بابا از مهمونی فردا پشیمون نشده من برم بخوابم.
بابا- من که حرفی ندارم نترس ولی عزیز بابا اگه به خونه رحم نمیکنید به خودتون رحم کنید.
سوگند- چشم حالابااجازه.
مامان-چقدر زود ، تازه سر شبه.
سوگند- آخه درس دارم...میخوام اگه بشه کمی درس بخونم. شب بخیر.
بابا- بچه های یگانه و بهمنش رو هم گفتی.
در حالی که گونه بابا را میبوسیدم گفتم: بله شب بخیر.
بابا- شب بخیر دخترم.
پشت میز اتاقم نشستم و کتابی رو که دیروز بنفشه به همداده بود رو باز کردم و مشغول خواندن شدم آنقدر غرق مطالعه بودم که یک دفعه به خودم اومدم دیدم ساعت از نصف شب هم گذشته کتاب رو بستم و رفتن تو رختخواب.
صبح چشمامو که باز کردم دیدم ساعت ده ونیمه، مثل فنر از جام بلند شدم و به طرف سالن غذا خوری رفتم هیچ کس تو سالن نبود ولی صبحانه ام حاضرو آمده روی میز بود برای خودم چای ریختم و پشت میز نشستم در حال خوردن بودن که ننه مونس اومد.
- سلام ننه مونس صبح بخیر.
- سلام خانم خواب آلود.
سوگند- ننه مونس مامانم کجاست.
- صبح با آقا رفتن خونه آقا محمود گفتند: به شما بگم که مراقب خودتون باشید مثل اینکه قرار تا شب اونجا باشن.
- ننه، به مش صفدر بگو شاخههایی رو که جمع کرده بایره تو زمین والیبال و به چند قسمت تقسیم کنه.
ننه مونس- باشه مادر.
از سر میز بلند شدم و پای تلفن نشستم و شماره بنفشه رو گرفتم خودش گوشی رو برداشت ، شیطنتم گل کرد و به جای حرف زدن فوت کردم.
بنفشه- مرض داری یا خودت رو سوزوندی، احتمالاً مرض داری، آخه چهارشنبه سوری تازه امشبه.
سوگند- باز هم فوت کردم.
بنفشه- چه مزاحم بی شعوری هستی،لالمونی گرفتی.
سوگند- بیشعور خودتی و هفت پشتت.
بنفشه- خدا خفت کنه، بلا گرفته. مگه تو آدم نیستی که به جای سلام فوت میکنی.
سوگند- من گفتم واست یه تنوع بشه همین چه میدونستم که لیاقت نداری، راستی خونتون خیلی شلوغه مهمون دارید؟
بنفشه- نه بابا همون آدمای همیشگی اند. بهروز و پروانه و بهناز با اون تحفه شرش بهنام و جیگر من کیانوش عمه.
سوگند- اوه حالا چه تحفه ای مگه هر کس ندونه و نشناسه فکر میکه چه عسلیه.
بنفشه- حسود، چیه برادرزاده نداری میسوزی؟
صدایی تو گوشی گفت: بادر رو ول کرده به برادرزاده چسبیده.
بنفشه- ببخشید سوگند فکر کنم این پارازیت از طرف مخابرات بود.
صدای بهنام این دفعه از فاصله دورتری می اومد که میگفت: کاکتوس به من میگی پارازیت صبر کن حالیت میکنم.
- بنفشه، ولش کن حالا تا جنگ قبایل درنگرفته به بچه ها بگو بعد از ظهر بیان خونمون.
بنفشه- خیلی ممون سوگند، بهروز و پروانه که میخوان برن خونه مادر پروانه، بهنام عتیقه رو هم نمی یارم اگه اونم بیاد دیگه شما دیوونه ها رو نمیشه کنترل کرد.
باز صدای بهنام اومد که میگفت: خیلی ممنون سوگند ، اگه قرار نداشتم حتماً زحمت میدادم به کوری چشم بعضیا می اومدم.
سوگند- به همه سلام برسون، خودتم زودبیا اصلاً پاشو ناهار بیا اینجا.
بنفشه- بابت ناهار ممنون مزاحم نمیشم ولی عصر زودتر میام.
با قطع تلفن سری به باغ زدم و مش صفدر رو مشغول جمع آوری چوب ها دیدم بعدش رفتم پیش جسی شیرش رو دادم خورد، خودمم ناهار رو به تنهایی خوردم. بعد از ناهار با جسی زیر درخت بید مجنون نشستم چه خاطره های شاد و غمگینی که زیر این درخت داشتم نگاهم بهش افتاد کم کم با اومدن بهار اونم داشت لباسش رو نو میکردو دوباره سبزپوش میشد چشمامو رو هم گذاشتم و زیر درخت لم دادم وهوای بهار رو به ریه هام کشیدم، نمیدونم چقدر تو این حالت بودم که با یه صدای انفجاری پریدم و دستم رو، روی قلبم گذاشتم با تعجب به بنفشه نگاه کردم، دیوونه یکی از ترقه هایی رو که دیروز خریده بودیم رو کنارم منفجر کرده بود.
- بلا بگیرتت کم مونده بود سکته کنم.
بنفشه که به زحمت جلوی خنده ش رو میگرفت گفت: مهمون دعوت میکنی بعدم می آیی اینجا چُرت میزنی.
سوگند- دختره...باشه بهت میگم، منتظر باش تلافی میکنم.
بنفشه- منتظر و در خدمتم.
سوگند-مسخره من به درک نگفتی این حیوون زبون بسته هلاک میشه؟ به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: خوبه به تو گفتم زود بیا حالا اومدی وای به روزی که بگم سروقت بیا، حتماً میذاشتی مراسم تموم میشد می اومدی.
دستام رو بالا بردم و ادامه دادم:
- نمیخواد واسم دلیل بیاری بدو بریم وسایل رو بیاریم که الان بچه هاپیداشون میشه.
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای بوق ماشین اومد، مش صفدر رفت تا در و باز کنه.
سوگند- این باید پیام باشه.
بنفشه-خوب اولین بلای آسمونی نازل شد.
- نه عزیزم اولیش که تو بودی.
بنفشه-باشه قدر من و نمیدونی ناشکری کن بدترش سرت بیاد.
دستش رو کشیدم و گفتم: بیا بریم پرچونگی بسه اگروقت کنم تا فردا میخوای فک بزنی . با اومدن پیام و بقیه بچه ها ی عمو محمود فراموش کردم که برم وسایل آتیش بازی رو بیارم. هنوز یک ساعت از اومدن پیام نگذشته بود که بقیه مهمونا هم اومدن صدای خنده هامون باغ رو پر کرده بود و از همه جای باغ بوی آتیش و باروت و ترقه و بوی خوش چوب سوخته می آمد. مشغول پریدن از روی آتیش بودیم که مش صفدر صدام کرد.
- بله مش صفدر
مش صفدر-ببخشین خانم آقایی اومدن جلوی در با شما کار دارن من که هر چی تعارفش کردم تو نیامدن راستی گفتند از همکلاسی هاتون هستن.
- باشه برو به کارت برس من میرم ببینم کیه.
به طرف در باغ میرفتم که صدای یلدا رو شنیدم که میگفت:سوگندکجا میروی؟
- یه نقر اومده با من کار داره میرم ببینم کیه.
یلدا- پس لااقل اون موهات رو باز کن و دستی بهش بکش طرف وحشت نکنه.
قد موهام تا قوس کمرم میرسید برای اینکه مزاحم بازی کردنم نباشه به صورت نامرتب بالای سرم جَمعش کرده بودم با عجله بازش کردم و با دست یه مقدار مرتبش کردم درو باز کردم وحید سعیدی پشت در بود.
-سلام خانوم محتشم
- سلام بفرمایید داخل.
-ممنون مزاحم نمیشم ببخشید انگار بد موقع اومدم.
خواهش میکنم مراحمید.
وحید- غرض از مزاحمت، اینکه امانی رو که دستم رو براتون آوردم....

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صفحه 51 تا 60

براتون آوردم گفتم یه وقت ممکنه لازمتون بشه.
سوگند_ چقدر زود عجله ای نبود.
صدای دخترخاله ام شبنم رو شنیدم که پشت من وایستاده بود و می گفت:
_ سوگند مهمون دعوت می کنی و بعدم غیبت می زنه.
مهلت نداد تا جوابش رو بدمیه سرکی کشید و بیرون رو نگاه کرد و با دیدن آقای سعیدی گفت: ا، ببخشید، مزاحم خلوتتون شدم.
من طعنه شبنم رو نشنیده گرفتم ولی آقای سعیدی که حسابی سرخ شده بود با دستپاچگی دفترم رو از داخل کیفش درآورد و رو به من گرفت و گفت:
_ بفرمایید خانم محتشم، ببخشید مزاحم شدم.
_ تشریف بیارید داخل چند دقیقه در خدمت باشیم.
دوباره شبنم مداخله کرد و گفت: این طوری که خیلی بد می شه راستش ما مراسم چهارشنبه سوری داریم خوشحال می شیم شما هم تو جشن ما شرکت کنید.
این لحن حرف زدن شبنم ناآشنا بود چون همیشه با طعنه حرف میز د و این اولین باری بود که می دیدم لخنی پر عشوه و ناز داره با تعجب زل زده بودم به دهن شبنم که رو کرد به من و گفت: سوگند جون این جا منزل شماست شما باید آقا رو دعوت کنید.
با خشم نگاهی به شبنم انداختم و گفتم: من آقای سعیدی رو دعوت کردم اما...
سعیدی اجازه حرف زدن به من نداد و گفت: بله خانم محتشم لطف کردن و منو دعوت کردن ولی به نظرم درست نیست که در یک مهمونی خانوادگی مزاحمتون بشم اما حالا که اینقدر به من لطف دارید مزاحم جمع خانوادگیتون می شم.
شبنم_ خیلی هم خانوادگی نیست چون سوگند عادت داره همیشه از افراد غریبه دیگه دعوت کنه که حتی در سطح فامیل ما نیستند ولی شما فرق دارید خوشحال می شیم که شما رو به عنوان مهمون افتخاری توی مراسم ببینیم.
منظور او را از مهمان غریبه خوب فهمیدم می دونستم که چشم دیدن بنفشه رو نداره ولی برام اصلا مهم نبود که شبنم چه احساسی داره، چون من و بنفشه سالها بود که دوستان صمصمی بودیم و از جیک و پیک هم خبر داشتیم.
آقای سعیدی همانطور سر به زیر با ما وارد حیاط شد، که هر سه ما از شنیدن صدای انفجار مهیبی از جا پریدیدم. لحظه ای ایستادم و نگاهی به شبنم و سعیدی کردم و به سرعت به طرف زمین والیبال دویدم، با دیدن بچه ها که با خوشحالی می خندیدن یه نفس راحتی کشیدم بعدش یه قیافه عصبانی به خودم گرفتم و به طرف پیام رفتم و گفتم:
_ دیوونه شدی، این صدای چی بود.
پیام_ چرا داد میزنی، چیزی نبود که یه سورپریز کوچولو بود تازه چند تا دیگه هم دارم.
سوگند_ دلم می خواد داد بزنم تازه حق دارم حسابتم برسم، آخه پسره دیوونه تو از جونت سیر شدی به من چه، اما افراد دیگه ای که اینجا هستند مهمون منند اگر خدای نکرده یه بلایی سرشون بیاد و اتفاقی براشون بیفته همه از چشم من می بینند. بهت گفته باشم هر چند تای دیگه هم که داشته باشی دیگه حق نداری منفجرشون کنی، همین یه دونه ای هم که ترکوندی صداش تا هفت محله اون طرفتر رو هم لرزوند. فهمیدی چی گفتم، دیگه حق نداری.
پیام_ باشه بداخلاق، چرا بیخودی جوش می زنی.
خودم می دونستم که ناراحتی رو که از رفتار شبنم داشتم سر پیام بیچاره خالی کردم. بالاخره این صدای آقای سعیدی بود که جو سنگین موجود رو از بین برد. شبنم گفت: بچه ها لطفا گوش کنید آقای وحید سعیدی رو بهتون معرفی می کنم از همکلاسی های سوگند جون هستند. وحید با تک تک بچه ها آشنا شد و در مدت زمان خیلی کوتاهی آن قدر با بچه ها جور شده بود که آدم خیال می کرد چند ساله با همه آشناست. از فکر وحید بیرون اومدم و داشتم از روی آتیش می پریدم که بنفشه اومد طرفم و گفت: سوگند، مهمات رو چی کار کردی، برای کی نگهشون داشتی می خوای مراسم تموم شد بیاریشون.
با دست ضربه ای به پیشونیم زدم که نشون از اون داشت که فراموش کرده بودم اونا رو بیارم بعد به طرف اتاق رفتم و گفتم: الان میارمشون.
نایلون ها رو که بلند کردم خیلی سنگین بود ولی به هر زحمتی بود اونا رو آوردم بیرون، هنوز نایلون ها تو دستم بود و زمین نذاشته بودمشون که یه نفر پرید روی من هر دو با هم به طرف عقب پرتاب شدیم و صدای گوش خراش و ناهنجاری فضای اطرافم رو پر کرد. وقتی وحید از رویم بلند شد هنوز به خودم نیومده بودم و نمی دونستم که چه اتفاقی افتاده، گیج و منگ به دیگران نگاه می کردم، حال اونا هم بهتر از من نبودف همه شوکه شده بودند، همان طور که روی زمین دراز کشیده بودم بنفشه کنارم نشست و سرم رو گرفت تو بغلش و محکم به بدنش فشار داد.
به زخمت خودم رو از بنفشه جدا کردم و دیدم داره گریه می کنه، همانطوریکه اشکاش رو پاک می کردم گفتم: بنفشه چی شده؟
همه بچه ها دور من و وحید جمع شده بودن تا اینکه شهاب گفت: به خدا سوگند نمی دونستم توی نایلون چیه... ببخشید... خدا خیلی رحم کرد.
یلدا_ شهاب واقعا که این دیگه چه جور نشونه گیری بود، چرا پرتش کردی به طرف سوگند اونم با اینهمه جا، چند بار باید بگم به طرف بچه ها پرت نکن خطرناکه اتفاق یه دفعه می افته.
تازه اون موقع بود که فهمیدم چه خطری از کنار گوشم گذشته و اون رو هم مدیون وحید بودم. اگر عکس العمل به موقع اون نبود حالا من... وای حتی از تصورش هم مو بر اندامم سیخ می شد. به کمک پویا که حالش از بقیه بهتر بود از جام بلند شدم ولی به قدری وحشت زده بودم که نمی تونستم درست راه برم که دوباره پویا به دادم رسید و تکیه گاهم شد. با کمکش به طرف آلاچیق وسط باغ رفتم و روی یکی از صندلی های آنجا ولو شدم. هوا هم دیگه تاریک تاریک شده بود به همین خاطر چراغ های باغ روشنایی باغ را تامین می کرد.
بچه ها که دیگر دل و دماغ بازی کردن نداشتن در اطرافم روی صندلی و زمین نشستن. بیچاره ننه مونس و مش صفدر فکر می کردن این صدای انفجار به علت اختتامیه و تمام شدن مراسم است. ننه مونس رو می دیدم که داره به ما نزدیک می شه وقتی رسید به جمع نگاهی کرد و گفت: سوگند، ننه... می آیید داخل یا وسایل پذیرایی رو بیارم همین جا از خودتون پذیرایی کنید.
نای حرف زدن نداشتم وقتی ننه مونس سکوتم رو دید نگاه دقیقی به چهره ام کرد و گفت: اتفاقی افتاده، وای ننه چرا رنگت پریده.
نادی فوری در جواب ننه مونس گفت: خیالاتی شدی ننه... بچه ها رنگ سوگند پریده، شما بگید.
بچه هام مجبور شدن به خاطر لو نرفتم قضیه یک کاری بکنن به همین خاطر چهره متعجبی به خود گرفتن که یعنی نه هیچ اتفاقی نیافتاده.
ننه_ پس چرا حرف نمی زنی، این چه حال و روزیه؟
سوگند_ ننه، خسته ام از بس پریدم... چیزی داری بخوریم جون بگیریم.
ننه_ باشه عزیزم الان می گم مشدی براتون بیاره.
با رفتن ننه مونس پویا سکوت رو شکست و گفت: وحید جان من نمی دونم به چه زبونی باید از تو تشکر کنم. در ادامه صحبت های پویا گفتم: من هم همینطور جونم رو مدیون شما هستم، نمی دونم چه طور باید جبران کنم.
وحید_ خواهش می کنم منو بیشتر از این شرمنده نکنید، وظیفه ام بود.
سوگند_ به هر حال در حق من لطف بزرگی کردید... بچه ها شما هم ببخشید باعث شدم جشن تون خراب بشه.
شهابم با شرمساری در جوابم گفت: چرا تو عذرخواهی می کنی... من باعث شدم این اتفاق بیفته... از روی نادونی...
با لبخندی به شهاب گفتم: بی خیال، حالا که طوری نشده، یه اتفاق بود، پیش می آید از عمد که این کارو نکردی.
پویا_ ولی بهتر تو آینده بیشتر حواست رو جمع کنی.
پیام_ ولی حال کردما یه ترقه به این کوچیکی، چه آتیشی به پا کرد.
پویا_ بس کن، الن وقت مسخره بازی نیست.
سوگند_ بچه ها مش صفدر داره میاد، دیگه حرفی نزنید. نمی خوام به گوش مامان بابام برسه که چی شده.
شبنم_ حق با سوگنده، مخصوصا خاله پروین با اون قلب مریضش.
با پذیرایی مش صفدر از بچه ها، کم کم حادثه فراموش شد مسیر صحبت ها تغییر کرد. بابک پسر آقای بهمنش با پیام مسابقه جک گفتن گذاشته بودند و با هم کل می انداختند. ما هم کلی تفریح می ردیم و به اداهاشون می خندیدیم. بعد از شام بچه ها رفتم و با اومدن بابا مامان، کمی در مورد مهمانی صحبت کردیم. چون خسته بودم خیلی زود اونا رو ترک کردم... بعد از اون حادثه... کمی به استراحت و تجدید قوا نیاز داشتم دو روز بعد عید با تمام زیبایی هایش با سفره هفت سین، عیدی ها، دید و بازدید به خونه ما هم سر زد. بعد از شلیک توپ سال نو اولین کسی که به خونه ما زنگ زد برای تبریک سال نو، هما تنها عمه ام بود که ده سال از ازدواجش می گذشت ولی هنوز مادر نشده بود. برای همین به اتفاق همسرش خسرو به فرانسه پیش برادر خسرو رفته بودند تا هم معلجه بشوند و هم خسرو ادامه تحصیل بدهد، مدتی از اون زمان گذشته و حالا هما باردار و ماه های آخر رو می گذروند.
وقتی تلفن زنگ زد گوشی رو من برداشتم تا صدای هما توی گوشی پیچید از خوشحالی جیغی کشیدم و با خنده گفتم: سلام هما، عزیزم عیدت مبارک.
_ سلام سوگند خوبی، عید تو هم مبارک.
سوگند_ همه خوبیم، تو چطوری، خسرو خوبه، کی می آیید، چه خبر از دختر عمه من حالش خوبه، الهی باباش فداش شه.
همه_ چه خبرته مگه دنبالت کردن یکی یکی بپرس، من خوبم، خسرو هم خوبه.
از اومدن حرفی نزن که زمانش معلوم نیست، بستگی به درس خسرو داره دیگه چی پرسیدی؟ آهان دختر عمه شما، همچین می گه دختر عمه که هر کی ندونه فکر می کنه چند سالشه، بابا هنوز که دنیا نیومده ولی حالش خوبه بهت سلام می رسونه.
سوگند_ ببین هما خیلی دلم برات تنگ شده مامان بابا هم منتظرند دیگه نمی تونم بیشتر از این حرف بزنم ولی بدن چشم به راهتم به خسرو هم سلام برسون عید و هم تبریک بگو.
هما_ حتما... من هم دلتنگ تونم.
گوشی رو دادم به بابا تا با تنها خواهرش صحبت کنه، می توانستم دلتنگی و غم دوری را در نگاه بابا ببینم. هما واقعا برای ما حکم به نعمت رو داشت، انسانی بود که تمام وجودش محبت و علاقه بود و برای من و یلدا، پیام و پویا حکم یه خواهر رو داشت نه عمه و این نزدیکی باعث صمیمیت زیاد ما شده بود و تحمل دوریش برای ما خیلی سخت بود. وقتی بابا گوشی رو گذاشت مامان گفت: جاشون خیلی خالیه. بابا جوابی نداد و با یک نفس عمیق گفت: بهتر پاشیم حاضر بشیم بریم خونه محمود، چون هر چی باشه عمو محمود و خاله پری بزرگتر از مامان و بابا بودند.
بالاخره از عید دیدنی های مرسوم، عازم شمال شدیم، سه سالی بود که پدربزرگ فوت کرده بود و جاش در این سفرها خیلی خالی بود اما بابا و عمو سنت شکنی نکرده بودن و هنوز هم به مسافرت می رفتند. روزهای شاد و شبهای خاطره انگیزی کنار ساحل با بچه های آقای یگانه و بهمنش داشتیم نمی دونم شاید همین همسایگی ویلاهامون باعث رفت و آمد خانوادگی بین ماها شده بود تا روزهای خوشی ر به تفریح در کنار هم بگذرونیم.
روزها به سرعت باد گذشت تا روز دوازدهم فروردین که به تهران برگشتیم تا برای روز سیزدهم عید به باغ کرج برویم که ارثیه مامان و خاله پری بود. چون آقای سلوکی شوهر خاله پوران علاقه ای به رفت و آمدهای خانوادگی نداشت سهم ارث خاله پوران را به مامان و خاله پری فروخته بود و به جای ان یک سوئیت در یکی از شهرهای ساحلی شمال خریده بود. پیام و پویا هر کدوم برای خودشون اسبی داشتن که تنوی باغ از اونها نگهدای می شد. بعضی مواقع به ما دخترها هم اجازه می دادن که اسب سواری کنیم.
موقع ظهر بود که بچه ها اتیش به پا کردن تا کباب درست کنند پیام رو کرد به من گفت: راستی سوگند تا یادم نرفته بپر برو چند تا سیب زمینی هم بیار تا بذاریم روی ذغا لها بپزه... آخ که چه مزه ای میده.
سوگند_ خیلی زرنگی مثل ه سال می خوای تنها کوفت کنی... نچ نمی شه.


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پیام_ کی گفته من تنها خورم، هیچی تنهایی به آدم نمی چسبه با پویا دوتایی می خوریم.
سوگند_ حالا که اینطوره، زحمت آوردنشم خودتون دوتایی بکشین.
پیام_ ببینم این جغ جغه زبون درازی چیز دیگه ای یادت نداده جغ جغه اسمی بود که پیام روی بنفشه گذاشته بود و بعضی موقع ها که کرمش وول می زد اونو به این اسم صدا می زد تا دعوا راه بندازه. تو صورت پیام زل زدم و گفتم: چرا اتفاقا یادم داده نذارم تو یکی حقم رو بخوری.
پیام_ مشکی، ما از این حرف ها نداشتیم.
من تنها فرد خانواده ام بودم که موها و چشم و ابروم مشکی بود به همین خاطر می گفتن که شبیه مادر بابام هستم. چون تمام افراد خانواده چشاشون قهوه ای روشن و موهاشون خرمایی رنگ بود. به همین خاطر با توجه به خصوصیات ظاهریم پیام برای حرص دادنم منو مشکی صدا می کرد.
_ با حرص و عصبانیت رفتم و گفتم جرات داری صبر کن نشونت بدم مشکی کیه، پیام که دید دارم می رم طرفش پا به فرار گذاشت من هم دنبالش، وقتی برگشت به عقب تا ببینه هنوز دنبالش هستم یا نه، شاخه درخت گیر کرد به صورتش و به زمین خورد. رفتم بالای سرش وایستادم و دستم و زدم به کمرم در حالی که از جایش بلند می شد و نگاهی به من می انداخت گفت: اه، شاخه لعنتی.
خندیدم و گفتم: حقته، چوب خدا صدا نداره. حاا خدا رو شکر کن که زخمی شدی به همین خاطر از گناهت می گذرم.
در حالیکه با دست خاک های لباسش رو می تکوند و پاک می کرد گفت: بی احتیاطی خودم رو پای چوب خدا نذار.
سوگند_ پس هنوز تنت می خاره، پررو می خوای حقت و بذارم کف دستت؟
پیام_ نه بابا غلط کردم، چیز خوردم. باور کن صورتم داره از درد می ترکه.
اون روز هم با تمام شوغ کاری های من و پیام گذشت ولی در تمام این شانزده روز، یک تصویر بود که تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و دائما جلوی چشمام تکرار می شد. تصویر پسری با چشمان درشت و سبز رنگ، با قدی متوسط ولی لاغر و موهایی لخت که به یک طرف شانه شده بود.
روی تخت که دراز کشیدم چشمم رو روی هم گذاشتم تا دوباره بتونم تصویر رو تو ذهنم مرور کنم.
وقتی ساعت کوچیک کنار تختم زنگ زد با خواب الودگی ساکتش کردم و دوباره خوابیدم، چشمام هنوز خوب گرم نشده بود که یه چیزی تو سرم گذشت و باعث شد تا از خواب بپرم و به سرعت حاضر بشم.
هیچ وقت سابقه نداشت که من اولین روز بعد از تعطیلات رو به مدرسه برم چه برسه به اینکه برم دانشگاه، ولی حالا با شوق و ذوق زیاد لباس پوشیدم و رفتم پایین، اولین کسی که دیدم مامانم بود، عادتش بود صبح ها، صبحونه بابا رو می داد و بدرقش می کرد. وقتی مامان رو دیدم داشت روزنامه می خوند که چشمش افتاد به من و با تعجب براندازم کرد و گفت: کجا؟ سلامی کردم و بوسه ای به گونه اش زدم و گفتم: دانشگاه.
اشاره ای به میز صبحانه کرد و گفت: بیا صبحونت رو بخور، بعد
61 تا 70

برو.
با سر جواب رد دادم و گفتم: دیر شده تو دانشگاه یه چیزی میخورم. خداحافظی گفتم و زود زدم بیرون ، مامان در جوابم به سلامت گفت، هنوزم میتوانستم تعجب و حیرت روی صورتم و صدای مامان تشخیص بدم.
زود تر از اونچه فکر میکردم به دانشگاه رسیدم. قلبم به شدت خود را به دیوار سینه ام کوبید. نمیدونم چرا اینطوری شده بودم. اینقدر شوق، هیجان از کجا بود و برای چی نمیدونم شاید ...
وقتی جلوی آسانسور ایستادم از خلوت بودنش فهمیدم که امروز خیلی ها نمیامدند به تنهایی وارد آسانسور شدم. وارد کلاس که شدم کسی رو ندیدم. کلی توی ذوقم خورد ولی بازهم نا امید نشدم روی اولین صندلی نشستم و در راهم باز گزاشتم. صندلی هم جایی بود که میتوانستم سالن رو به راحتی دید بزنم. اگه اونم میومد میتونستم ببینمش. ولی اون روز هم به جز سه نفر از بچه ها کسی نیومد و استادم با دیدن تعداد کم ما کلاس رو تشکیل نداد.
با قدم های بیحال از دانشگاه خارج شدم. روی صندلی ماشین پشت رل که نشستم با بی حوصلگی کیفم رو، روی صندلی کنارم پرت کردم. در کیفم باز بود باعث شد که محتوای کیفم بیرون بیریزه. به اولین چهارراه که رسیدم چراغ قرمز بود وایستادم. صدای موبایلم منو از جا پروند. هدیه سال نو بود از طرف خانواده ام، مثل همین هدیه رو بچه های عمو، هم گرفته بودند.
عادت عمو و بابام این بود که هر وقت می خواستن به ما چیزی بخرن با هم مشورت میکردن تا ببینن چی برای ما جوون ها مورد پسنده و نیازه به خاطر همین اکثر هدیهایی که میگرفتن شبیه هم بود. موبایل همینطور زنگ میزد ویلی حوصله جواب دادن نداشتم ولی انگار طرف خیلی سمج بود و از رو نمی رفت. دست بردم رو و گوشی رو برداشتم.
سوگند _ بله
بنفشه _ سلام وزهر مار، چرا ماس ماسکتو جواب نمی دی، واسه من کلاس میزاری؟
بنفشه _ از وقتی که من یادم تو مدرسه با وجود اون ناظم بداخلاق جناب عالی تا یک هفته بعد از عید سر کلاس نمیرفتی ... اروز آفتاب از کدوم طرف در اومده وقتی مامانت گفت: رفتی دانشگاه شاخ در اوردم. سوگند _ خدا رو شکر گوشات دراز نشده، دختر مگه تو فضول منی، منو میپایی زنگ می زنی ردیابی میکنی. تو خونه کم چکم میکردی حالا دیگه با داشتن موبایل ردیابییت پیشرفته شده.
بنفشه _ خب چه خبر از دانشگاه، خیط شدی یا کلاس تشکیل شد.
سوگند _ خانم فضول کلاس تشکیل نشد.
بنفشه _ ﺇ...ﺇ دیدم از صبح بوی سوختی توخونمون پیچیده نگو دماغ سرکار سوخته.
سوگند _ بنفشه اگه زنگ زدی وز، وز کنی حوصله ندارم قطع میکنم ها.
بنفشه _ اوه ... اوه می بینم مثل سگ ببخشید مثل جنس پاچه میگیری، ولش کن رسیدی خونه زنگ بزن. گوشی رو خاموش کردم انداختمش روی صندلی، داشتم دیوونه میشدم توی توی چندتا احساس مختلف گیر کرده بودم یکی احساس علاقه شدیدم به وحید یکی دیگه عذاب وجدانی که باهاش دست به گریبان بودم. به خاطر اینکه احساس میکردم شبنم نیز گوش چشمی به وحید دار، اگه اگه اونم وحید علاقه داشت چی، اون وقت تکلیف شبنم چی میشد. حسابی گیج شده بودم نمیدونستم راستی راستی ایا شبنم واقعا دوستش داره یا اینم یکی از اون هزار تا اداشه، که پیاده کنه. بعد با صدای بلد مثل اینکه دارم با کسی حرف میزنم به خودم گفتم: اصلا به درک، وحید هر کسی و انتخاب کرد، اصل کاری اونکه باید بین ما دوتا یکی و انتخاب کنه. اره این بهترین راه بود که ذهنم میرسید نباید خودم رو مشتاق وحید نشون می دادم. اون هفته همه روزهاش رو به دانشگاه رفتم چه کلاس داشتم یا نداشتم تا شاید وحید رو ببینم که موفق نشدم. تازه بعد از یه هفته کلاس ها رسمیت خودش رو پیدا کرد. یادم میاد روزی که با استاد بهادری کلاس داشتیم وحید هم اومد و اخر از همه رفت ته کلاس نشست. امتحان میان ترم داشتیم با اینکه خونده بودم اما با افکار آشفته ای که داشتم انگار که هیچی تو مغزم نبود. هرچی که یادم مونده بود تو برگه نوشتم. نگاهم افتاد به برگه بنفشه مثل همیشه درشت نوشته بودو به هر سوالی یه وجب جواب داده بود. اولین نفر بودم ک برگم و دادم به استاد، با نگاهی به برگه ام متعجب گفتم: محتشم مطمئنی دیگه نمیخوای چیزی تو برگت بنویسی هنوز وقت داری ها!
_ نه استاد، می تونم برم.

البته امروز دیگه درس نمیدم.
همان طوری که به طرف در میرفتم نگاهم رو دوختم به جایی که وحید نشسته بود یه لحظه چشم تو چشم شدیم. سریع نگاهم رو دزدیم و از کلاس خارج شدم. توی سالن منتظر بنفشه وایستادم ولی چرا به خودم دروغ، منتظر وحید بودم.
سوگند ، جواب این سوال چی می شد.
محبوبه بود یکی از همکلاسیام گفتم: نمیدونم من امتحان رو خراب کردم. دیگه از چیزی نپرسید و در جزوهاش شروع به گشتن به سوال ها کرد. بعد یه مدت بقیه بچه هام برگه هاشون رو دادن و از کلاس خارج شدن. اولین کسی رو که دیدم بنفشه بود. اومد طرفم گفت: دختر چقدر زود برگت رو دادی چه خبرت بود میخ گزاشته بودن.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سوگند- حرف امتحان رو نزن که خیط کاشتم.
با صدای که اسمم رو صدا میزد به عقب برگشتم وحید رو دیدم که به طرف ما می اومد رو به روم ایستاد و گفت: ببخشید سوگند خانوم مزاحمتون شدم. می خواستم بابت جزوه یه بار دیگه تشکر کنم اگه لطف شما نبود این امتحان می افتادم. در جوابش گفتم خواهش میکنم.
میخواستم بیشتر باهاش حرف بزنم که بنفشه دستم رو کشید و گفت: خدانگهدار آقای سعیدی. از پله ها که پایین می آمدم بنفشه غر غر میکرد و میگفت: پسره پرو. چای نخورد پسر خاله شده. چه شیرینم اسم کوچیک رو صدا میزد یه وقت خجالتی چیزی نکشه. روش از پارو بالا میره. فکر کنم با کارخونه سنگ پای قزوین قرارداد داره. نگاهی به بنفشه کردم و دیدم داره بیخودی جوش میزنه از حرفا و حرکاتش خنده ام گرفته بود در حالی که خودم و نگه داشته بودم گفتم اونکه گناهی نداره چرا بی خودی بزرگش می کنی. حالا یه بار من و با اسم کوچیک صدا کرده چه خبرته دانشگاه رو گذاشتی رو سرت رضایت بده ، نری خونش رو بریزی.
بنفشه- باز میگم زیادی پرو شده.
سوگند – حالا تو بزرگی خودت ببخش.
بنفشه یه باره وایستاد و زل زد تو صورتم و گفت: یه سوال ازت می پرسم راستشو می گی؟
گفتم: باشه بپرس.
لحظه ای نگاهم کرد و گفت: فراموش کن یادم رفت چی میخواستم بگم. تو تشنه ات نیست بیا بریم بوفه یه چایی بخوریم. احساس میکردم که بنفشه از وحید خوشش نمی آید و هر وقت وحید وحید می خواست سر صحبت رو با من باز کنه بنفشه به بهانه ای مخالف منو از اونجا دور می کرد هنوزم علت این کارهاشو نمی دونستم و نفهمیدم وحید چه هیزم تری به اون فروخته. تا اینکه یه روز بالاخره طاقتم طاق شد و گفتم: تو معلوم هست چته، بابا این پسره ادم خوار که نیست چرا نمیزاری دو کلمه باهاش حرف بزنم .
بنفشه با حاضر جوابی گفت: از اونم بدتره.
سوگند- اما من دوست دارم باهاش حرف بزنم ولی تو نمی زاری.

چون تو حالیت نیست به خاطر همین من باید مواظبت باشم. اخمی کردم و بهش گفتم: یعنی چی ، این چه حرفیه.
بنفشه-همین که شنیدی. اصلا ازش خوشم نمیاد. دوست ندارم زمانی که با من هستی باهاش حرف بزنی. هروقت دلت خواست باهاش گپ بگو من برم، اصلا هر وقت دیدمش خودم از تو جدا میشم تا بدون مزاحم با هم گفتمان کنید.
سوگند- بنفشه تو چرا این طوری شدی، این چرت و پرتا چیه ردیف می کنی می گی. ها حالت خوب نیست. خوب زودتر میگفتی به یه دکتر نشونت می دادم شاید به سرت ضربه خورده باشه.
بنفشه: منظورت منم یا خودت، بهتر خودت یه چکاب بری. سرس تکون دادم و گفتم اصلا هر کاری دوست داری بکن. من و وحید باهم همکلاسی ایم و صمیمیت ما در همین حده.
بنفشه- خداکنه همون طوری که تو میگی باشه نه بیشتر.
سوگند – تو امروز حسابی قاطی کردی بیا سوار شو برسونمت.
بنفشه- خودم میرم خداحافظ.
سوگند – قهر نکن، بچه شدی.
بنفشه – قهر نیستم. حوصله بحث ندارم.
سوگند – باشه اصلا حرف نمیزنم. قبول حالا بیا سوار شو.
با نا رضایتی سوار شد و تا وقتی به در خونشون برسیم ساکت بود. پدر بنفشه کاسب بود و مغازه لوازم خانگی داشت. مادرش هم یه فرهنگی بانشسته بود یه برادرش ازدواج کرده بود و خواهرش هم نامزد داشت. برادر کوچیکشم در شهر مشهد دانشجو بود. بنفشه رو خیلی دوست داشتم و برام از یه خواهرم عزیزتر بود ولی علت این رفتارش رو نسبت به وحید نمی دونستم چه جوری توجیه کنم. روی این مسئله ذهنم خیلی در گیر بود دیگه با بنفشه سر وحیذ بحث نمی کردم. انگار بین ما قراردادی ناگفته بسته شده بود که هر جا وحید بود بنفشه نبود. وقتی وحید رو می دید بدون هیچ حرفی از من جدا می شدو توی محوطه دانشگاه منتظر می ایستاد. چند ماه گذشت و هنوز رابطه من و وحید همین طور بر جا بود تا اینکه اواخر اردیبهشت بنفشه حتی برام صبرم نمی کرد و خودش تنهایی میرفت و می آمد و من خیلی کم می دیدمش. احساسم بهم میگفت دارم بنفشه رو از دست میدم. یکی از همین روزایی که وارد دانشگاه شدم وحید رو دیدم که یه گوشه داشت با یکی از پسرای دانشگاه، کیوان صادقی حرف که نه بحث می کرد از قیافه وحید می شد حدس زد بحث و صحبت آنها چندان هم دوستانه نیست. صادقی یکی از پسرای متعصب و غیرتمند دانشگاه بود و خودش رو مسئول مراقبت از دخترهای دانشگاه می دونست واگه کسی می خواست به دختری گیر بده و براش ایجاد مزاحمت و دردسر کنه با اون طرف بود.
اگه بخوام از خصوصیات ظاهری کیوان بگم پسری قد بلند و هیکلی با موهای مشکی حالت دار و چشمانی درشت و کشیده بود. در کل هیبتی داشت که آدم و نا خودآگاه ازش حساب میبرد و در مقابل هیکل ریز جثه وحید برای خودش غولی بود. اون روز هر چی از وحید می پرسیدم که با هم چی می گفتین جوابم رو نداد وبه نحوی مسیر حرف رو عوض میکرد. تا اون روز که سه روز به تولدمان مونده بود. من به دنبال هدیه ای بودم که براش بخرم. برای خرید مجبور شدم باز دست به دامان بنفشه بشم بهم گفت : باهام میاد به شرطی که فقط خودمون دوتا باشیم. با تعجب نگاهی کردم و گفتم مگه قرار بود کس دیگه ای هم باشه.
بنفشه – نه ... گفتم یه وقت همراه دیگه ای نداشته باشی. درحالی که چشمم به در دانشگاه بود به بنفشه گفتم بیا چند دقیقه روی صندلی بنشینم تا وحید بیاد بهش بگم بریم. با کلافگی نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه چیزی حرفی بزنه توی محوطه چمن دانشکاه نشستیم. بنفشه سکوت کرده بود و لام تا کام حرفی نمی زد و من میدونستم اگه دهن باز کنم حرفی بزنم اونم شروع میکنه از وحید حرف زدن و ایراد گرفتن. به همین خاطر منم تصمیم گرفتم مثل بنفشه لال مونی بگیرم م به بچه های که ما آمدن و می رفتن نگاه کنم. توی عمین چشم گردوندنا بود که یدفه با کیوان صادقی چشم تو چشم شدم که با چند تا از دوستانش یه گوشه وایستاده بودن و حرف میزدن اما نگاه و به سمت ما بود تا اینکه من جهت نگاهم رو عوض کردم و سرم رو طرف بنفشه گرفتم که داشت ساعتش رو نگاه می کرد.
می دونستم که بی حوصله و کلافه است و اگه بهم قول نداده بود باهام بیاد می گذاشت و می رفت. زیر چشم یه نگاهی به کیوان و دوستانش انداختم ، هنوز همون طور مارو نگاه می کرد. با حرص برگشتم طرف بنفشه گفتم: این لندهور چشه، چرا زل زده به ما.
بنفشه – کی رو می گی؟
سوگند - حواست کجاست، مگه نفهمیدی بابا این پسره رو میگم صادقی، الان از کی رفته توی نخ ما و داره مارو می پاد. تازه یه چند دفعه هم دیدم که با وحید حرف زده انگاری بهش تذکر داده.
بنفشه – اولا مودب باش و درست حرف بزن. دوما تو خودت دلیلشو بهتر میدونی برای اینکه بحث با بنفشه رو خاتمه بدم سکوت کردم و دیگه هیچی نگفتم. ولی مدتی بود که احساسم بهم ندا میداد بنفشه چشمش دنبال کیوان و بهش یه جورایی علاقه داره. دوباره به در خروجی دانشگاه نگاه کردم و تعداد بچه های که از ساختان خارج می شدن رو دیدم که با لبخندی زیبا به طرفم می آمد. صدای قشنگش رو شنیدم که گفت: سلام به خانم های محترم، که من با لبخند جوابش رو دادم اما بنفشه همون طور که عنق بود جوابش رو داد. وحید با نگاهی متعجبش با او احوال پرسی کرد که باز دوباره بنفشه به سردی پاسخ داد.
فکر کنم وحید خودش می دونست بنفشه ازش خوشش نمی یاد. آخه طرف طرف هر چقدرم که خنگ باشه با این رفتارهای تابلوی بنفشه دوزاریش می افتاد. توی این فکرا بودم که یهو بنفشه از جاش بلند شد و گفت:سوگند، پاشو بریم ، دیر شد. و جلو تر از ما حرکت کرد. من و وحید با فاصله مناسب پشت سرش می رفتیم. از دانشگاه که خارج شدیم وحید یواش ازم پرسید :
هیچ معلومه این دوستش چشه. چه عجب جواب سلامم رو داد ولی خدایی نمیداد خیلی بهتر بود اخه اون طور حرف زدنش از صدتا فحش بدتره.
سوگند – تقصیری نداره طفلکی عجله داشت ولی من نگهش داشتم. تو هم چقدر ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که کیوان جلومون ظاهر شد پرسید: ببخشید اقای سعیدی شما با خانم محتشم نسبتی دارید؟... من چند بار باید به شما تذکر بدم مزاحم ایشون...
وحید – فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه .
کیوان – مطمئن باش اگه ربطی نداشت مزاحمتون نمیشدم.
در عرض چند ثانیه جنگ لفظی بین اونها بالا گرفت. بنفشه که چند قدمی از ما فاصله داشت خودش رو به ما رسوند و از ترس و نگرانی بازوم رو محکم فشار داد میدونستم که از دعوا خیلی میترسه و ایستادنش توی اون وضعیت قفط بخاطر من بوده است. از حرفایی که بینشون رد و بدل شد چیزی یادم نیست. فقط وقتی وحید کیوان رو هول داد. دست کیوان رو دیدم که بالا رفت ولی قبل اینکه بخوابه روی گونه وحید خودم رو انداختم بین اون دو، که ناگهان سوزش عمیقی رو ، روی صورتم حس کردم و به داخل جوی اب کنار پیاده رو پرت شدم. با کمک بنفشه که بلند شدم با دیدنم جیغی کشید و گفت: وای صورتت چی شده؟
وحید روی پا روبه رویم نشست و به صورتم نگاهی کرد و ارام گفت: خوبی، صدای کیوان رو می شنیدم که می گفت: ببخشید خانم محتشم، نمیخواستم شما صدمه ببینید... فقط برادرانه ازتون خولهش میکنم که از این اقا دوری کنید باور کنید بخاطر خودتون میگم ، به نفع شماست.
صدای وحید در گوشم پیچید که گفت: بهتره بری گم شی به تو مربوط نیست. دوباره خواست به طرف کیوان یورش ببره که دستش...
صفحه 70 تا 90 مال من!
رو گرفتم و مانع از كارش شدم .صورتم مي سوخت ،مي تونستم گرماي خون رو
روي صورتم احساس كنم.به كمك بنفشه از رو زمين بلند شدم و به طرف ماشينم رفتيم.سوئيچ رو دادم دست وحيد تا پشت رل بشينه. داخل ماشين بنفشه هر كاري ميكرد تا با دستمال كاغذي از خونريزي صورتم جلو گيري كنه ولي فايده نداشت.وحيد مارو به يه بيمارستان رسوند.سمت راست پيشانيم و ميان چانه ام خراش عميقي ايجاد شده بود كه نتيجش چهار بخيه به پيشاني و نه بخيه به چانه ام بود. توي ماشين وحيد مرتب به كيوان نا سزا ميگفت و بنفشه هم ازسر حرص و عصبانيت هي لبشو گاز ميگرفت.تا اينكه بلاخره طاقت نياورد و گفت:مي شه ساكت شيد.فكر كنم شما هم ،همچين بي تقصير نبوديد بعد هم پس از اطمينان از سلامت من پياده شد و به خونشون رفت.وحيد هم منو تا جلوي در خونه رسوند ودر حالي كه سوئيچ ماشين رو به طرفم گرفته بود نگاه دقيقي به صورتم انداخت و گفت:دستش بشكنه ببين صورت نازنينت رو چي كار كرده…حالا ميخواي به افراد خوانواد ه ت چي بگي؟
سوگند- نميدونم….مهم نيست بلاخره يه دروغي سر هم ميكنم و ميگم. تو هم زياد خودتو ناراحت نكن. بزار برسونمت.
وحيد – نه من خودم ميرم. تو فقط مراقب خودت باش…فكر نكنم اين پسره ديگه مزاحم بشه.
سوگند – باشه. بيخيال….راستي نمياي تو؟
وحيد – نه خداحافظ.
با كليدي كه همراهم بود در خونه رو باز كردم و ماشينم رو توي حياط پارك كردم و سلانه سلانه به طرف خونه رفتم توي ذهنم دنباله يه علت مي گشتم تا وضعيت صورتم رو توجيه كنم .اولين كسي رو كه ديدم ننه مونس بود كه با ديدنم با دستش به صورتش كوبيد و گفت:خاك بر سرم شد.صورتت چي شده دختر؟
- هيچي ننه ترو خدا جيغ نزن مامان مي شنوه سكته مي كنه.
صداي بابا رواز پشت سرم شنيدم كه مي گفت:چي شده؟،مادرت چي رو بفهمه سكته مي كنه؟به پشت برگشتم بابا جلوي در كتاب خونه وايستاده بود.با ديدن صورتم جلو اومد و با نگراني صورتم رو وارسي كرد و گفت:سوگند چي شده، چه اتفاقي برات افتاده؟اين چه ريختيه برا ي خودت درست كردي؟
- هيچي....يعني...راستشو بخوايين جلو در دانشگاه پام پيچ خورد افتادم توي جوب اب بعدش هميني شد كه ميبينيد.
با انگشت اشاره اش صورتم رو اين طرف و اون طرف كردو اون يكي طرف گونه ام رو نگاه كرد و گفت:اين كه رد انگشتاي دسته.!كي جراُت كرده به تو سيلي بزنه؟.....
سوگند راستشو بگو چي شده؟
مامان داشت از پله ها پايين ميومد كه گفت:محمد چه خبره؟چي شده كي به سوگند سيلي زده؟
بابا - هيچي پروين....چيزي نشده كه....سوگند زمين خورده.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مامان – ولي اخه تو مي گفتي كه........
مامان به پايين پله ها رسيده بود تا اون لحظه پشتم به مامان بود وقتي صورتم رو ديد رنگش پريد و گفت: مامان بميره برات! چي شده؟
سوگند – خدا نكنه مامان ،چيزي نشده كه شما اين همه بزرگش ميكنين.اصلا زنگ بزنين از بنفشه بپرسين اون بهتون ميگه كه هيچ اتفاقي براي من نيافتاده.
بابا رو ديدم كه به طرف تلفن رفت و گفت:شماره بنفشه رو بگو.
اخمي كردم و گفتم:بابا يعني من به شما دروغ ميگم؟چرا حرفم رو باور نمي كنيد؟
بابا – نه،مطمئناً راست هم نمي گي.
از حرفي كه زده بودم پشيمان بودم ولي ديگه دير شده بود.از روي ناچاري شماره بنفشه رو به بابا دادم، دل تو دلم نبود.مي دونستم بنفشه چي مي گه.وقتي بابا با بنفشه حرف مي زد سر تا پا گوش شده بودم تا يه چيزي دست گيرم بشه اما فقط شنيدم كه بابا مي گفت:كه اينطور.......اره خودشم گفت....ولي روي صورتش جاي انگشته....انگار كسي بهش سيلي زده....
ببخشيد دخترم....خواهش ميكنم.......من مزاحم شما شدم...به خوانواده سلام برسونيد..
بابا بعد از اين كه گوشي رو گذاشت رو كرد به من و گفت:دختر تو حواست كجاست تو اسمونا سير ميكردي چرا جلوي پا تو نگاه نكردي؟
مامان – حالا چه وقت اين حر فاست مگه نمي بيني بچه م حالش خوب نيست؟پيشوني و چونه ات تو چه وضعيتي هستن؟
سوگند – چيز مهمي نيست ولي يه چند تا بخيه خورد.
بابا – بله خانم راست مي گه،چهار،پنح تايي پيشانيش،يه نه ،ده تايي هم چونه اش .
مامان – الهي بميرم ،حالا بزار ببينم چي شده .
سوگند – اِ مامان كلي پول دادم تا اين باندو چسب رو بچسبو نند،اون وقت شما مي خوايد بكنيد؟.
ما مان رو به ننه مونس كرد و گفت: ننه مونس يه چيزي بيار سو گند بخوره.
ننه كه تا اون لحظه ساكت وايستاده بود و نظاره گر بود گفت:با شه ننه مي رم يه چيز بيارم بخوره قوت بگيره. از نگاه خيره بابا م فهميده كه حرف هاي من و بنفشه رو باور نكرده و قانع نشده،تازه نميدونستم بنفشه به بابام چي گفته.....
فردا صبح كه دنبال بنفشه رفتم اولين سئوالي كه تو ذهنم بود و به زبون اوردم اين بود كه تو به بابام چي گفتي؟
بنفشه – ميخواستي چي بگم؟.نترس كوپ نكن بهش گفتم:جلو در دانشگاه يكي بهت تنه زده تو هم افتادي توي جوب اب!...
سوگند – گل كاشتي تقريبا حرفهايمان يكي بوده.ولي به نظرم بازهم بابا،باورش نشده.
بنفشه – من هم باشم باور نمي كنم ،بچه كه نيست.تازه جاي كبودي سيلي رو نگو كه
كه خودش خيلي تابلوست ...
سوگند – خوب چي كار كنم مجبور شدم دروغ بگم.
بنفشه – اره ديگه،بخاطر اون پسره احمق منم بودم همين كارو مي كردم.
سوگند – صادقي رو مي گي؟
با غيض و حرص به طرفم برگشت و گفت:نخير عزيزم،وحيد خان،عاشق دلخسته تون رو مي گم.
برگشتم طرف بنفشه و گفتم:وحيد چه گناهي داشت،همش تقصير اون پسره بود.
بنفشه – اگه اون نبود صادقي هم بيخود به ما گير نمي داد.تازه وحيد بود كه دعوارو شروع كرد و صادقي رو هول داد.خوب اونم نميتونست كه مثل ماست وايسه بايد جوابش رو يه جوري مي داد ديگه.
سوگند – حالا تو چرا اينقدر سنگ اين پسره رو به سينه ميزني؟
بنفشه سرخ شد و در حالي كه دستپاچه به نظر مي رسيد گفت:من......من فقط از واقعيت دفاع مي كنم..،تازه بهت گفته باشم من از اين پسره ،وحيد اصلا خوشم نمياد.
سوگند –.... باشه دوباره شروع نكن.من نميدونم اين وحيد چه هيزم تري به تو فروخته كه باهاش اينقدر لجي.
بنفشه – حيف كه كور شدي و نمي دوني دور اطرافت چه خبره!
وارد دانشگاه كه شديم وحيد رو ديدم كه داره به سمت ما مياد.بنفشه ترش كرد و گفت:من ميرم سر كلاس...
سوگند – باشه برو منم زود ميام.
وحيد – سلام به فداكار ترين دختر دانشگاه!
سوگند – سلام خوبي؟
وحيد – اره.، تو چطوري؟درد كه نداري؟
سوگند – نه . ولي ديشب كلي تو دردسر افتادم. هر چقدر دليل و برها نو شاهد اوردم نتونستم بابا رو قانع كنم كه زمين خوردم! گير داده بود كه اگه زمين خوردي پس اين جاي سيلي رو صورتت چيه؟
بعدشم پا شد و رفت به بنفشه زنگ زد.خدايي شد كه حرف هر دوتا مون يكي دراومد...
راستي از صادقي چه خبر؟ديگه كه بهت گير نداره؟
وحيد – نه از صبح كه نديدمش خدا كنه كه ديگه چشمم بهش نيفته..
سوگند – به نظرم بهتره كه تو دانشگاه باهم كمتر ديده بشيم..
وحيد – باشه....برو تا كلاست دير نشده.
سوگند – خداحافظ.
در كلاس رو كه باز كردم استاد سر كلاس بود.. با يك ببخشيد كوتاه سر جام نشستم..
نگاه كنجكاو بچه ها رو روي صورتم حس مي كردم.
كنجكاوي و سرك كشيدن و اشاره هاي گاه و بي گاهشون ناراحتم مي كرد.
بعد از كلاس بعضي از بچه ها براي ارضاء حس كنجكاوي و فضو ليشون دورم جمع شده بودند و هي ازم سئوال مي كردن كه چه اتفاقي برام افتاده.عده اي از بچه ها هم از جريان ديروز خبر داشتن يا از ديگران شنيده بودن.مي خواستن بيشتر از چند و چون قضه سر در بيارن.
داشتم ديگه ديوونه مي شدم به همين خاطرترجيح دادم از كلاس هاي ديگرم غيبت كنم.
و به خونه بر گردم.حوصله محيط خونه رو نداشتم رفتم توي باغ و زير بيد مجنون نشستم.
با صداي ننه مونس كه براي نهار صدام مي زد به خودم اومدم و متوجه شدم چند ساعتي همين طور زير درخت نشسته و به روبه روم زل زدم.
سر ميز نهار فقط من و مامان بوديم و بابا نهار رو توي شركت مي خورد.
مامان – سوگند.....اتفاقي افتاده،احساس مي كنم يه مدتيه يه طوري شدي تغيير كردي.فكر مي كنم ديگه نمي شناسمت..
سوگند – نه مامان من هيچ تغييري نكردم.
مامان – من فكر مي كردم با يه دونه بچه ام دوستم ولي حالا مي بينم.......
سرش رو از روي ناراحتي و تاُسف تكان داد و ديگه چيزي نگفت.
براي اينكه از دلش دربيارم و ناراحتيش رو ازبين ببرم خودم رو لوس كردم و گفتم
ماماني،باور كن،بجون سوگندت،طوريم نيست،ترو خدا شماهم اينقدر جوش نزنين.
اخه فدات شم بخاطر خودت مي گم .براي قلبت خوب نيست.استرس برات سمه.
چرا بيخودو بي جهت خودتو ناراحت مي كني؟...
مامان - امشب پري و بچه ها ميان اينجا،من كه هيچ،بچه ها هم دلتو زدن ديگه با اونا هم نميجوشي؟؟
سوگند – خودتون كه مي دونيد درگير درسام هستم.سرم يِكَم شلوغه...
مامان – مگه قبلا درس نداشتي؟
سوگند – مي خواي مچ گيري كني و بهم بفهموني كه مشكل دارم؟
مامان – نداري؟
سوگند – نه....نه...بازم مي گم نه ،من هيچ طوريم نيست...
مامان – خوب باشه.نهارت رو بخور.برو يكم استراحت كن..
ديگه حرفي بين من و مامان رد و بدل نشد.روي تختم دراز كشيده بود كه صداي ماشين پيام رو شنيدم كه وارد باغ شد.دلم نمي خواست از جام بلند شم مي خواستم همين جور داراز بكشم و هيچ كس خلوتم رو بهم نزنه و تا هر وقت كه دلم ميخواد فكر كنم اما مگه اين يلدا خانم گذاشت.تقه اي به در زد و وارد شد.
يلدا – سلام خوش خواب!
جوابش رو ندادم دستش به طرف پريز برق رفت. با روشن شدن اتاق مي تونستم تعجب و نگرا ني رو تو نگا هش بخونم!
يلدا – اين چه وضعيه؟؟....چه بلايي سر خودت اوردي؟چي شده؟
سوگند - سلام!
يلدا – اِ....جواب سئوالم بود؟
سوگند – خوردم زمين.
يلدا – اخي،چقدرم عميق خوردي،ديگه صورت برات نمونده.!حالا چي شده زمين خوردي؟
سوگند – هيچي...يكي بهم تنه زد افتادم تو جوب اب.
سرش رو به نشانه فهميدن و درك كردن تكان داد و با نگراني كنارم نشست به دقت صورتم رو وارسي كرد. اخر سر هم گفت:اين كبودي واسه چيه؟
سوگند – دو ساعت روضه مي خونم؟بابا چرا حاليت نيست زمين خوردم؟
يلدا – باشه...عصباني نشو....پاشو بريم پايين.
سوگند – حوصله ندارم ولم كن.
يلدا – يعني دَكَم ميكني؟يه دفعه بگو مزاحمم ديگه . خلاص كن خودتو!
سوگند – نه منظورم اين نبود.
بلند شدمو گفتم باشه بريم.توي ايينه نگاهي به صورتم انداختم. ورم داشتو كبود شده بود.بعلاوه باپانسمان پيشاني و چانه ام واقعا يه قيافه ديگه شده بودم.دستي به سرو صورتم كشيدم و سعي كردم با لوازم ارايش كبودي صورتم رو كم رنگ تر كنم.
اما هر چقدر تلاش كردم نشد و بازم اثارش پيدا بود...
يلدا از پشت بغلم كردو گفت:بيخيل.غريبه كه نيستيم،اين همه داري با اين كبودي ور ميري.ولش كن معلوم بشه مگه چي ميشه،تازه اينطوري قيافت قشنگ ترو جذاب تره.
سوگند – تو كه پيام رو ميشناسي ميدوني چه اخلا قي داره.
يلدا – اونم اگه كسي بهش محل نده ساكت مي شه.
از پله ها پايين اومديم روي اخرين پله نفسي تازه كردم و گفم: سلام خاله.
خاله و پيام طوري نشسته بودن كه پشتشون به پله ها بود و تا وقتي كه سلام نكردم متوجه امدن من نشدن.
خاله بلند شد و دستاش رو باز كرد وگفت:سلام بيا بغل خاله ببينم ،خدا بد نده چي شده خاله؟
همون طور كه به طرف خاله ميرفتم نگاهم نشست رو صورت پيام،اروم بود و ساكت زود نگاهم رو گرفتم به طرف خاله و قبل از اين كه بتونه روي صورتم دقيق بشه خودمو انداختم تو بغلش و گونه اش را بوسيدم.خاله نگاهي به صورتم انداخت ولي چيزي نگفت،اما پيام نتونست خودشو نگه داره و با عِتاب ازم پرسيد :
چي شده سوگند؟ بر گشتم كنارم ايستاده بود و ميخ شده بود رو صورتم.كمي خودم رو كنار كشيدم و گفتم : هيچي زمين خوردم!
با اخم به صورتم نگاه كردو گفت:يعني اينا يي كه رو صورتت مونده اثر زمين خوردنه؟
با دستم گونه ام رو لمس كردم و گفتم:ببينم شما وقتي زمين مي خوريد مي گيد:لطفا منو زيبا زخمي كن! يا اينجا رو كبود نكن!خوب پيش مياد ديگه......
صداي مامان رو شنيدم كه مي گفت : محمدم اول باور نمي كرد و مثل تو فكر مي كرد ولي زنگ زد به بنفشه اونم حرف سو گند رو تاُييد كرد.
پيام بي توجه به حرف مامان دوباره نگاهم كرد و گفت:اگه كسي مزاحمت شده و اين بلا رو سرت اورده بگو تا حالشو جا بيارم كه گُه بخوره ديگه از اين غلطا بكنه.
سوگند – رستم دستان...مطمئن باش كسي منو نزده.
خاله – بچه ها ديگه كافيه.بهتر حرف رو عوض كنيم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مثل هميشه خاله و مامان داشتن اروم با هم پچ پچ مي كردن و فقط صداشون به صورت زمزمه شنيده مي شد. قربونش برم پيام هم همين طور نشسته بود و دستاش رو، روي سينه ش قفل كرده بود متفكرانه زل زده بود به من و منو وارسي مي كرد.
براي پرهيز از نگاهش سر به زير انداختم و چشم به زمين دوختم. چشمام داشت
مي افتاد روي زمين كه يلدا به دادم رسيد و گفت: سوگند مي ياي بريم تو باغ؟
از خدا خواسته بلند شدم و گفتم: باشه، بريم.
چراغاي داخل باغ روشن بود و همه جا رو، روشنايي مي داد.
بوي سبزه و خاك تازه،اب خورده همه فضا رو گرفته بود با يه نفس عميق بو رو كشيدم توي بيني ام و حال كردم . زير درخت بيد مجنون نشسته بوديم كه يلدا يه دفعه پرسيد: سوگند تو چته؟ ، چي شده اين روزا خيلي عوض شدي؟
سوگند – من بايد بپرسم شما چتونه، چرا همتون گير دادين به تغييرات من ، ببينم باز دوباره مامانم چيزي گفته؟
يلدا – احتياجي نيست كه خاله بگه..... همچين تابلو عوض شدي كه داد مي زنه يه چيزيت هست ولي نمي خواي بگي حتي من . خُب تا حالا ما دوتا سنگ صبور همديگه
بوديم . چي شده يه دفعه شناسنا مه مون غريبه از اب درومد؟
يه نفس عميق كشيدم و بي مقدمه گفتم: يلدا ...... من عاشق شدم.
يلدا – چي؟
سوگند – اروم.....چه خبرته.....فكر مي كنم......نمي دونم شايدم اشتباه مي كنم.!
يلدا – حالا اين جناب مجنون كيه؟
سوگند – مسخره م مي كني؟
يلدا – نه،نه به خدا....جدا از شوخي ،حالا طرف كيه؟ اشناست من ميشناسمش يا نه غريبه اي با اسب سفيد؟
سوگند – مي شناسيش ..... وحيد ... وحيد سعيدي.
با چشماني كه از تعجب گشاد شده بود گفت: منظورت همون پسره كه نيست؟
روز چهار شنبه سوري اينجا بود. واي خدا ي من.....
سوگند – مگه چشه ؟ چه ايرادي داره؟
يلدا – يعني تو نمي دوني ايرادش چيه؟
سوگند – نه.
يلدا – اولين مشكلت شبنم، اونو مي خواي چي كار كني؟
سوگند - وحيد مي تونست شبنم رو انتخاب كنه ولي اين كار رو نكرد. بلكه نشون داد به من علا قه داره.
يلدا – از كجا مي دوني شايد مي خواد از طريق تو به شبنم به رسه.
سوگند – اما اون حتي يه بارم حرفي از شبنم نزده . تا حالا حتي يه بارم از من احوالشو نپر سيده.
يلدا - من كه ديگه نمي دونم چي بگم. اخه اون روز اون بيشترين توجه اش به شبنم بود......بهتره حواست رو جمع كني چون اگه چشم پسره هم دنبال اون نباشه ولي چشم شبنم بد جوري پي اونه، يادته كه اون روز چقدر درباره اش از تو سئوال مي كرد؟
سوگند – اون هم وقتي كه علاقه بين من و وحيد رو ببينه مجبوره قبول كنه.
يلدا – خود داني....راستي خاله و عمو مي دونند كه يه دونه دختر شون زده به سرش و عاشق شده.؟
سوگند – راستش نه.....هنوز به مامان و بابا چيزي نگفتم.
يلدا – سوگند، تو چت شده؟ چرا اينطور مي كني؟ هيچ مي دوني پدر و مادرت چقدر برات نقشه و ارزو دارند؟ تو تنها بچه شوني به اونام فكر كن براشون ارزش قائل شو.
سوگند – من كار بد و اشتباهي نكردم . مامان و بابام از طريق وحيد هم مي تونن ارزوهاشون رو براي تنها فرزندشون بر اورده كنند.
يلدا – فقط سعي كن عاقل باشي همين.......درست فكر كن. راستي يه چيزي بپرسم راستش رو مي گي؟
سوگند – چي رو مي خواي بدوني؟!
يلدا – كبودي صورتت و اون ظاهر داغونت ربطي ، به ماجراي وحيد داره؟
همين طور كه با سنگ زير پام بازي مي كردم گفتم :اره.
يلدا – وحيد زده تو صورتت؟
سوگند – نه......اون اونقدر مهربونه كه حد نداره. كار يكي از بچه قلدراي دانشگاه كه نسبت به دخترا زيادي احساس وظيفه مي كنه.
راستش يه روز من و وحيد رو با هم ديده بود خيال مي كرده وحيد مزاحم ما شده ، بعدم كه بحثشون شد و من خواستم وسط دعوا رو بگيرم اين بلا سرم اومد.
ولي ترو خدا به كسي نگي. مي دوني كه چه قيامت و شري به پا مي شه.
يلدا – سوگند،چشمات رو وا كن بعضي اتفاقات شوخي نيست بلكه هشداره.
سوگند – باشه مامان بزرگ نصيحت ديگه بسه . پاشو بريم كه الان عمو و بابا اومدن.
داشتيم با هم بر مي گشتيم طرف خونه كه عمو و بابا، با پارك كردن ماشين زود تر از ما وارد خونه شدن.
ما هم پشت سر اونا وارد سالن شديم . عمو هم مانند بابا و پيام عكس و عمل نشون داد تسبت به وضعيت صورتم پويا فقط گفت: اتفاقيه كه افتاده.حالا حالت چطوره؟
سوگند – خوبم،خيلي.
پيام – سوگند برو يه چشم پزشك معالجت كنه.فكر كنم كورشدي.
سوگند – چشم هاي من ايرادي نداره بلكه تقصير اون ادم پرو بوده.
پيام – منظورت كدوم ادم پرو؟
اي دا عجب سوتي دادم جلوي پيام نا خواسته حرفي رو كه نبايد مي زدم از دهنم پريد بيرون، بابا و عمو و پيام مشكوك نگاهم مي كردن تو دلم گفتم: فكر كردن مچم رو گرفتن اره. سريع خودم رو جمع كردم و گفتم: هموني كه به من تنه زد.....اخه حتي به خودش زحمت يه عذر خواهي رو هم نداد . نگاهم افتاد روي صورت يلدا كه ديدم يه نفس راحت كشيد. تو دلم حسابي به خودم بد و بيراه گفتم و تا مي تو نستم فُحش دادم.
عجب احمق شدما. كم مونده بود همه چيز رو لو بدم. تو ذهنم داشتم خودم رو تو بيخ مي كردم كه عمو مسير حرف رو عوض كرد و گفت:پروين،پري بهت گفته مي خوام پسرم رو داماد كنم؟
بعد با افتخار به پويا نگاهي انداخت يك دفعه بي هوا گفتم: يعني پويا اينقدر بزرگ شده كه مي خواد زن بگيره؟
پيام – بچه رو باش . فكر مي كنه همه مثل خودشن . حالا خوبه منو نگفتن مي دوني پويا چقدر از من و تو بزرگ تره، اونم از هر جهت كه بگي.
سوگند – راست مي گي فرا موش كرده بودم كه عاقل ترين پسر عموم پوياست براي خودش اقايي به تمام معنا شده. اخه اولش يه لحظه فكر كردم منظور عمو تويي. نگران حال اون بد بختي شدم كه قراره با تو زير يه سقف باشه و با تو زندگي كنه. هر چي باشه زندگي با يه ناقص العقل خيلي سخته، فدا كاري مي خواد. اونم كه من فكر نكنم يه همچين ادمي پيدا بشه.
پيام – يعني عقل من ناقصه ديگه.....
سوگند – قبول نداري؟.....ببخشيد حرفم رو پس مي گيرم تو اصلا عقل نداري دربست تعطيله. مُخت كلا اكبنده...
بهش فرصت ندادم تا جوابم رو بده . صورتمو به طرف عمو گرفتم و گفتم حالا كي هست؟
عمو – يكي از دختراي محله خودمونه . دختر خوبيه، خوانوادشم تا حدي مي شناسم.
بابا رو مخاطب قرار داد و گفت: كماليان يادته. هموني كه كارخونه اش اتيش گرفت.
بابا- اره....بعدشم رفت و با صالحي شريك شد.
عمو – اره خودشه. خوب شناختيش،اگه خدا بخواد قراره دخترشو بگيرم با هم فاميل شيم.
بابا – انشاءا...خوانواده خوب و ابرو داري هستند. پويا جان اميد وارم خوشبخت بشي.
بيچاره پويا رو زير نظر داشتم حسابي سرخ شده بود و سرش رو پايين انداخته بود. ننه مونس براي خوردن شام همه رو سر ميز دعوت كرد با جوك هايي كه پيام سر ميز غذا تعريف مي كرد ، شاممون رو خورديم.
بعد شام قرار بين مامان و بابا و عمو، خاله پري براي مراسم خواستگاري گذاشته شد. خدا هدا مي كردم اگه جواب عروس خانم مثبت بود ، مراسم جشن نامزدي به اينم زودي نباشه چون با اين صورت جايي نمي تونستم برم.
خدا بگم چي كارت كنه صادقي! تو دانشگاه كمتر مي تونستم وحيد رو ببينم. اونم فقط وقتي بود كه با هم كلاس مشترك داشتيم. ولي در خارج از دانشگاه تو پارك ها سينما و بقيه جاهاي ديگه با هم بوديم . بيشتر من گوينده بودم و اون شنونده من از خوانواده ام ، دوستانم،ارزوهايم برايش مي گفتم او با سكوت همراهيم مي كرد بار ها از او خواستم درباره خوانواده اش برايم حرف بزند تا كمي با انها دورادور اشنا شوم اما وحيد هميشه طفره ميرفت و با زيركي مسير حرف را تغيير مي داد . چند روز بعد از خواستگاري ، عروس خانم با پاسخ مثبتش حسابي پويارو خوشحال كرد و عمو و خوانواده دختره، قرار نامزدي رو براي ده روز بعد گذاشتن صورتم تو اين مدت كاملا خوب شده بود و فقط جاي بخيه هام بود كه ازارم مي داد و باعث زشتي صورتم بود. البته اين نظر خودم بود ولي بنفشه مي گفت ظاهرم با مزه و جذاب تر شده و اين افكار ازار دهنده به خاطر حساسيت بيش از اندازه خودمه.
براي مراسم نامزدي پويا و همسرش سميرا ، با يلدا به ارايشگاه رفتم .
بعد از تموم شدن ارايش صورتمون همون جا لباس هامون رو هم عوض كرديم. رنگ لباسم ياسي بود ولي لباس يلدا سبز، كه با رنگ چشماش همخوني زيادي داشت.
پيام اومده بود دنبالمون به محض اينكه از ارايشگاه خارج شديم ما رو ديد و گفت:
به به مي بينم حسابي به خودتون رسيدين تا يه بخت بر گشته رو تور كنيد و خودتون رو به عنوان دختر شاه پريان جا بزنيد و بد بختش كنيد .
سوگند – اولاً بد بخت نه خوشبخت، تازه ما به هر كسي افتخار نمي ديم. دوماً ما همين ريختي هستيم. خودتو بگو كه صد بار به اون دولاخ مو شونه زدي قشنگ وايسه ولي باز هم همون طور افتضاح به نظر مي رسه. اما غصه نخور بسپار دست خودم ، همين امشب يكي رو برات پيدا مي كنم.
يلدا صند لي جلو نشسته بود و من پشت ، روي صند لي عقب . پيام هم ايينه اش رو
طوري تنظيم كرده بود كه مي تونست به راحتي منو ببينه . همون طور كه داشت رانندگي مي كرد تو ايينه يه نگاهي به من كرد و گفت: بلا خره صورتت خوب شدولي جاي بخيه ها مونده. باز شانس اورديم اخه ميدوني بد بود توي خوانواده عروس بپيچه كه دختر خاله داماد كتك خورده . هر چي باشه برا مون افت داشت . يلدا به عقب برگشت و با چشماي نگرانش منو نگاه كرد و با سرش اشاره كرد كه من چيزي نگفتم
سوگند - كي گفته كه من كتك خوردم؟ مي خواي حرف توي دهنم بزاري.
پيام - ببخشيد كتك نه منظورم همون سيلي بود .
سوگند – پيام اين چرنديات چيه كه مي گي؟
پيام - فكر كردي منم عموهستم كه حرفات رو باور كنم؟ مي دونم كه به خاطر اون پسره، وحيد سعيدي كتك خوردي. بي خود حاشا نكن كه فايده اي نداره.
سوگند – كي اين يه مشت دروغ رو تحويلت داده؟
پيام – كسي چيزي نگفته كافي بود يه سر برم دانشگاه تون تا همه چيز دستگيرم بشه.
صداي موبايل پيام باعث شد كه بحث ما خاتمه پيدا كنه . از ظاهر امر پيدا بود طرف صحبت پيام فردي پر چونه است .
احساس مي كردم كه يلدا مي خواد يه چيزي بهم بگه اما با اشاره به او فهماندم بهتر است ساكت باشد چون پيام هنوز حواسش به ما بود. تا وقت رسيدن به خونه اقاي كماليان ،پدر زن پويا،پيام با موبايلش حرف مي زد. خدا رو شكر باز جويي نيمه كاره موند. من و يلدا زود تر از پيام وارد خونه عروس شديم . يلدا منو به خانم كماليان ، مادر عروس معرفي كرد . سميرا فقط يه خواهر ديگه داشت كه از خودش كوچك تر بود . ساناز خواهر زن پويا دختر خوب و خونگرمي بود .
وقتي پويا و عروس خانم وارد شدند باورم نمي شد كه پويا اين قدر خوش سليقه باشه . همسرش سميرا دختر زيبا يي بود . قدي بلند و صورت ضريفي داشت . در كل هر دو برازنده همديگر بودند .
همون جا از ته دلم دعا كردم كه خوشبخت بشن .
واقعا جشن خيلي خوبي بود . به من كه داشت خيلي خوش مي گذشت تا اينكه پيام پيداش شد و منو از جمع ساناز و شبنم و شادي و يلدا جدام كرد و گفت: تو امشب خيلي كم رقصيدي . نمي خواهي مجلس برادرم رو گرم كني؟ با پيام رفتيم وسط ، اما خيلي كم رقصيد . بعدشم گفت: بيا بريم بيرون اينجا هوا خيلي خفه ست . احتياج به هواي تازه دارم .
سوگند – پيام حالا نمي شه تنها بري هواخوري؟
پيام – نه چون قبل از هوا خوردن يه خوره داره مغزم رو مي خوره.
فهميدم مي خواد دوباره ازم باز جويي كنه . بدون اينكه به اين كار مايل باشم دنبالش راه افتادم . وقتي از جمع خارج شديم گفت:فكر نكني من از اين قضيه به اين سادگي مي گذرم ها .
سوگند – كدوم قضيه ؟؟؟
پيام – حالا كه خودتو به كوچ علي چپ مي زني خودم برات مي گم......چرا توي دعواي وحيد و صادقي دخالت كردي؟
نمي دونستم كه چي بگم داشتم پس مي افتادم . به سختي اب دهنم رو قورت دادم و گفتم اين بنفشه دهن لق نتو نست جلو ي زبونش رو بگيره .
پيام – بي خود گردن بنفشه نذار.....من خودم يه روزي دانشجو بودم مي دونم كه اگه اين دعواتو دانشگاه بود همه شما ها رو مي بردن حراست و ممكن بود اخراج بشيد . پس نتيجه مي گيريم كه دعوا بايد بيرون از دانشگاه بوده باشد . به همين خاطر فرداي اون شبي كه تو رو با اون وضع ديدم رفتم جلو ي در دانشگاهتون و از كتاب فروشي جلوي در ، درباره دعوا ي چند روز پيش سئوال كردم اونم تموم ماجرا رو با اب و تاب برام تعريف كرد . از مرد فروشنده پرسيدم اونارو ميشناسي گفت: فقط يكي شونو،اخه يكي از اونا يه كتاب به ما سفارش داده فردا مياد كه بگيره .
بهش گفتم منم فردا مي يام كه اون اقا رو ببينم .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فردا صبح اول وقت رفتم مغازه كتاب فروشي پسره رو ديدم موٌدب به نظر مي رسيد وقتي گفتم محتشم هستم ، گفت:شما با خانم محتشم نسبتي داريد؟
سرم رو به نشونه اره تكان دادم .دوباره گفت: من نمي خواستم اون اتفاق براي خواهر تون بيفته . مي خواستم ثواب كنم كه اينطوري شد . ازش خواستم جريان رو برام تعريف كنه . بعد از اينكه حرفاش رو زد گفتم : من پسر عموي خانم محتشم هستم و اقاي سعيدي رو ميشناسم و ميدونم رابطه شون درحد درس و دانشگاه همين نه بيشتر .لبخندي زد و گفت: فكر نكنم . البته مهم نيست . مسئله حائز اهميت اينه كه اون فرد قابل اعتمادي نيست . تا اين حرف از دهن پيام خارج شد گفتم: اون بي جا كرده اين حرف رو زده . فكر كرده اختيار دار همه دختراي دانشگاست . ضمناً تو هم حق نداشتي سر از كاراي من دربياري و بخوايي تو كاراي من دخالت كني .
منتظر عكس و العمل پيام نشدم و به داخل سالن برگشتم ولي چه فايده تمام خوشيم ضايع شده بود و حالم حسابي گرفته بود . حتي تلاش يلدا براي رقصيدن و حرف هاي شادي و زير زبون كشي شبنم از من درباره وحيد تاًثيري در حالم نداشت. پيام هم ديگه پا پي من نشد و به طرفم نيومد و خودش رو با بقيه مهمونا سرگرم كرد . شب از نيمه گذشته بود كه به خونه برگشتيم با يك شب بخير سريع به رختخواب رفتم .
صبح بعد از خوردن صبحونه به دنبال بنفشه رفتم . همين كه سوار شد متوجه گرفتگي و بي حالي من شد گفت: سوگند حالت خوبه؟
سوگند – اره،چطور مگه؟
بنفشه – پس چرا نمي شه با يه مَن عسل تو رو خورد؟
سوگند – فقط خسته ام .
بنفشه – اِ....تو گفتي و منم باور كردم .
سوگند – پيام همه چي رو فهميده .
بنفشه – چي رو؟
سوگند – تموم ماجرارو،دعواي وحيدوكيوان .
بنفشه – اي واي خدا مرگم بده . بابات چي اونم فهميده؟فقط مي خواستي من بد بخت پيش بابات درغگو از اب دربيام.راحت شدي؟دلت خنك شد؟
سوگند – چه خبرته؟هول نكن...بابا از چيزي خبر نداره. پيام اومده دانشگاه همه چيز رو فهميده.....
بنفشه – حالا لابد مي خواد به بابات راپورت بده!
سوگند – فكر نكنم. چون اگه مي خواست بگه تا حالا گفته بود.
بنفشه – پس چرا زاغ سياه تو رو چوب مي زده؟
سوگند – فضولي،ارضاي حس كنجكاوي،من چه مي دونم چه مرگشه!
بنفشه – ولي من اينجوري فكر نمي كنم....
سوگند – پس چي فكر مي كني؟
بنفشه – هيچي بگذريم...
بعدشم حرف رو عوض كرد و به كتاب دستش اشاره كرد و گفت : خوندي؟
سرسري نگاهي به كتاب كردم و گفتم:نه،اصلا وقت نكردم لاش رو باز كنم..
بنفشه – خوب ديگه مراسم نامزدي رفتن اين عواقبم داره ...يا بايد درس مي خوندي يا تو مراسم شركت مي كردي!دو تا هندونه رو كه نمي توني با هم برداري!..خُب از عروس و داماد بگو.تعريف كن چطور بودن.
سوگند – مي خواستي چه جوري باشن؟عاشق و شيدا. انگار تو اسمونا سير مي كردن!
بنفشه – به پويا نمي ياد نقش عاشقاي دلخسته رو بازي كنه.
سوگند – درسته بچه خجالتيه،برعكس پيام خيلي هم اقاست!
اميدوارم كه خوشبخت بشه. مثل يه برادر دوستش دارم.
بنفشه – از زنش تعريف كن چه شكلي بود؟
تا وقتي كه به دانشگاه برسيم مراسم ديشب رو براي بنفشه تعريف كردم و مشخصات سميرا رو به طور كامل،مو به مو براش گفتم.
از محوطه در رد شديم و رفتيم به طرف دانشكده، توي سالن با ديدن صف طولاني پشت در اسانسور از خيرش گذشتيم از پله ها،چهار طبقه رو بالا رفتيم!
ساعتم رو نگاه كردم حدود چهل و پنج دقيقه تا شروع كلاس وقت داشتيم رفتيم يه گوشه از سالن با بچه هاي ديگه مشغول حرف زدن شديم . كه يكهو چشمم بهش خورد و داغم تازه شد با يه ببخشيد .......
91تا 110
سوگند ─ پس چی فکر میکنی.
بنفشه ─ هیچی بگذریم.
بعدش هم حرف رو عوض کرد وبه کتاب دستش اشاره کرد وگفت:خوندی.سرسری نگاهی به کتاب کردم وگفتم:نه اصلا وقت نکردم لاش رو باز کنم.
بنفشه ─ خوب مراسم نامزدی رفتن این عواقبم داره.یا باید درس میخوندی یاتو مراسم شرکت میکردی.دوتا هندونه رو که نمیتونی با هم برداری.خب از عروس وداماد بگو . تعریف کن چطور بودن.
سوگند ─ میخواستی چه جوری باشن. عاشق وشیدا. انگار تو آسمونا سیر میکردن.
بنفشه ─ به پویا نمیاد نقش عاشقای دلخسته رو بازی کنه.
سوگند ─ درسته که بچه خجالتیه.برعکس پیام اما خیلی آقاست.امیدوارم خوشبخت بشه مثل یه برادر دوستش دارم.
بنفشه ─ از زنش تعریف کن چه شکلی بود؟
تا وقتی به دانشگاه برسیم مراسم دیشب رو برای بنفشه تعریف کردم و مشخصات سمیرا رو به طور کامل مو به مو براش گفتم.
از محوطه رد شدیم و رفتیم به طرف دانشکده توی سالن بادیدن صف طولانی پشت در آسانسور از خیرش گذشتیم از پله ها چهار طبقه رو بالا رفتیم.
ساعتم رو نگاه کردم حدود چهل و پنج دقیقه ای تا شروع کلاس وقت داشتیم رفتیم یه گوشه ار سالن با بچه های دیگه مشغول حرف زدن شدیم. که یهو چشمم خورد بهش و داغم تازه شد با یه ببخشد از بچه ها جدا شدم و رفتم طرفش و صداش کردم. بنفشه ام که کاملا گیج شده بود دنبالم اومد.
تعجب کرده بود و نمی دونست می خوام چی کار کنم.صادقی برگشت طرف من ونگاهی به صورتم انداخت وقتی روبه روش وایستادم گفت:امری داشتید خانم محتشم.
سوگند ─ میخواستم از شما خواهش کنم لطف کنید تو زندگی من دخالت نکنید. هدف شما از بد کردن وحید پیش پسر عمویم چی بوده. با این کار چی نصیب شما میشه.صورتم رو از ریخت انداختین کافی نیست می خاهید روحم رو هم زخمی کنید.
صادقی ─ یه لحظه اجازه بدید. من قصد و منظور خاصی ندارم.فکرمیکنم شما دچار سوء تفاهم شدید. من فقط میخواستم به شما کمک کنم. اصلا شما از سعیدی چی می دونید چقدر اونو می شناسید.
سوگند – دلم نمی خواد چیزی بدونم اونم از طریق شما ازتون می خوام برای من دلسوزی نکنید. بابا چه جوری بگم من به دوستی خاله خرسه شما احتیاجی ندارم.می خوااست دوباره یه حرفی بزنه که نذاشتم و گفتم: خواهش کردم ازتون که دیگه تو مسائل خصوصی من دخالت نکنید. ممنون میشم.منتظر جوابش نشدم و حرکت کردم ولی بنفشه همراهم نیومد.به پشت سرم نگاه کردم دیدم بنفشه داره با کیوان حرف میزنه.سر کلاس روی روی یکی از صندلی های خالی نشستم و سرم رو روی دسته صندلی گذاشتم.چرا هیچ کس نمی فهمید دوست داشتن یعنی چی!چرا همه از آدم ایراد می گرفتن.چرا نمی خوان بفهمن که من وحید رو دوست دارم و دلم نمی خواد کسی کوچکترین ایرادی ازش بگیره و پشت سرش صفحه بزاره .
─ سوگند.
بنفشه بود که صدام میکرد بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم: چیه؟
─این چه طرز حرف زدنه مگه طرف بابات رو کشته که تشنه به خونشی؟
سوگند ─ تو یکی هیچی نگو ....راستی چی داشتی بهش میگفتی؟
بنفشه ─ داشتم گندی رو که زدی ماس مالی می کردم.
مثل فنر از جا پریدم گفتم:چی کار کردی!بدون اینکه خودم بخوام وبفهمم صدام رو بلند کرده بودم.
بنفشه ─ آروم. چه خبرته.صدات رو بیار پایین ...همون که شنیدی ده بار که یه جمله رو تکرار نمی کنن.
سوگند ─ کی ازت خواست همچین کاری بکنی.
بنفشه ─ آخه تو عصبانی بودی و نمی فهمیدی داری چی می گی.
دستم رو روی پیشانیم گذاشتم و گفتم خدای من این پسره شده سوهان روح من اون وقت تو رفتی به خاطر این کارش ازش تشکر کردی آخه دختر من به تو چی بگم.
بنفشه ─ سوگند تو چشمات رو به روی واقعیت بستی.
سوگند ─ من می خوام کور باشم.شما چرا کاسه داغ تر از آش شدین.
ولم کنید تو رو به خدا میخوام با سر برم تو چاه.
بنفشه با دلخوری گفت: ما رو ببین به فکر کی هستیم. برای کی دل می سوزونیم وقتی خودت میخوای بیفتی توی چاه چرا ما مانعت بشیم. اصلا هر کاری دوست داری بکن. بعدشم با قیافه ای گرفته کنارم نشست و تا اومدن استاد حرف دیگه ای نزد. منم که اینقدر ذهنم درگیر بود هیچی از درس نفهمیدم.خدا باید این ترم به دادم برسه.آخه هیچی بارم نیست. بنفشه تا آخر اون روز با من حرف نزد ولی همه جا همراهمبود.این از اخلاق خوبش بود اگر از کسی ناراحت می شد قهر نمی کرد.بلکه به نحوی دلخوریش رو نشون می داد. حتی موقع برگشتن به خونه هم سکوت کرده بود و در آخر با یک خداحافظ ازم جدا شد.
مامان بر خلاف روزهای گذشته که خونه نبود و با خاله پری درتدارک وتهیه و خرید وسایل عروسی بودن خونه بود.با دیدنم گفتک سوگند اگه خسته نیستی بیا کارت دارم.دلشوره به جونم چنگ انداخت یعنی پیام چیزی گفته کنار مامان نشستم .دستش رو توی موهام فرو برد گفت: پرویز امروز زنگ زد.دایی پرویز تنها برادر مادرم بود که سال ها می شد در کانادا با همسرش زندگی می کرد چون زنش یه دختر آلمانی مقیم کانادا بود.حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر بود.میتونم به جرات بگم که داییم رو به تعداد انگشتان دستم هم ندیدم. دایی ام هم هر چن وقت یه بار با تلفن جویای احوال خواهرش میشد و هر پنج یا شش سال یا بیشتر یا کمتر به دیدن فامیلاش و زادگاهش می آمد.
─ خب دایی حالش چطور بود؟زن دایی سوفی و بچه ها حالشون خوب بود .می خواد بیاد ایران.مامان بت لبخند شیرینی گفت: همه خوب بودن.اما قصد مسافرت به ایران رو ندارن.چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از فرو دادن آب دهنش گفت: از من خواست که برم کانادا.
سوگند – خوب به سلامتی .دیگه چی می خواست؟حالا کی میخوای بری؟
مامان – سوگند اجازه بده حرفم تموم بشه بعد شروع کن.از من خواست که برای مداوای قلبم برم کانادا و جراحی کنم.
بعد دستم رو توی دستش گرفت و گفت: پرویز گفته دکترا معتقدن که احتمال 25 تا 30 درصد هست که درمان بشم.
سوگند – پس اون 70 درصد دیگه چی؟
مامان – اون دیگه با خداست.
سوگند – این داداش تو واسه خودش چی فکر کرده بعدهم از اون ور دنیا برای ماتصمیم گرفته.مامان می دونی این کار یعنی چی؟
مامان – آره .می دونم .
سوگند – نه نمی دونی.این کار تو یعنی خودکشی می فهمی.
بغلش کردم و با گریه گفتم: نمی دونم .... فقط اینو می دونم که می خوام همیشه پیشم باشی .می ترسم از دستت بدم.بدون تو می میرم.دل ندارم که ببینم درد می کشی ولی نمی خوام عمل کنی. به خدا خیلی دوستت دارم.نوازشم می کرد ولی حرفی نمی زد.میدونستم که این عمل براش یه روزنه امیده.چرا که تا همین چند وقت پیش حتی حرفش هم خطرناک بود و حالا این پیشنهاد براش یه راه رهایی از درد بود.حتی با در نظر گرفتن احتمال خطر وقتی از بغلش خارج شدم بدون اینکه نگاهش کنم به سرعت خودم رو به اتاقم رسوندم و پنجره اتاقم رو که رو به باغ بود باز کردو. بغض گلومو گرفته بود و داشتم خفه می شدم.اواخر اردیبهشت بود وهوا ابری و هنوز رگبارهای بهاری ادامه داشت. توی دلم از خدا خواستم که حافظ مادرم باشه و تا آخر عمرم اونو برام حفظ کنه. با دیدن ماشین بابا از جلوی پنجره کنار رفتم. برای خوردن شام رفتم پایین بابا رو هم گرفته و غمگین دیدم شاید اونم همون فکری رو می کرد که من می کردم. از چهره مامان هم که نمی شد چیزی رو فهمید.هیچ کدوم میلی به غذا نداشتیم وبا غذامون بازی می کردیم. دل به دریا زدم و گفتم: بابا مامان بهتون گفت که دایی پرویز زنگ زده و چی گفته . بابا زیر چشمی نگاهی به مامان انداخت و بعد چشم در چشم من دوخت وگفت : آره.
─ خب نظر شما چیه.
بابا دست از غذا کشید و در حالی که با دستمال دور دهنش رو پاک می کرد گفت : نظر من نظر پروینه .هر تصمیمی که بگیره من حرفی ندارم. با گفتن شب بخیر از سر میز بلند شدم.
بابا – چقدر زود میخوای بخوابی؟
سوگند – نه بابا خوابم نمی یاد. درس دارم می رم یه کمی اگه بشه مطالعه کنم.وقتی وارد اتاقم شدم خیلی دلم می خواست که با یه نفر حرف بزنم و به قولی حسابی درد ودل کنم. به خاطر اینکه بابا ومامان متوجه نشن با موبایلم به وحید زنگ زدم .به محض شنیدن صداش بدون حرف شروع به گریه کردن کردم.
وحید – سوگند...سوگندخودتی.چی شده چرا گریه می کنی....اتفاقی افتاده بازم این پسره چیزی گفته . به جای گریه کردن حرف بزن و بگو چی شده.... سوگند دارم دق میکنم یه چیزی بگو.
سوگند – وحید مامانم.
وحید – مامانت .... چی شده.براش اتفاقی افتاده.
سوگند – نه ولی شاید بیفته.....آخه زده به سرش می خواد قلبش رو عمل کنه.

وحید – توکه من رو سکته دادی.گفتم چش شده. دیوونه این که گریه نداره.
سوگند – تو نمی دونی عملش خیلی خطرناکه.یه جور خود کشیه.
وحید – خودت رو ناراحت نکن.هر چی باشه اون بهتر از تو یا هر کس دیگه ای وضعیتش رو می دونه.
احساس کردم وحید حاضر به همدلی با من نیست و قصد نداره که حرفم رو بفهمه و حالم رو درک کنه.اما او هم اینکار و نکرد ودر ادامه حرفاش دوباره صحبت رو به کیوان صادقی کشید.
وحید – شنیدم امروز با این پسره حرف زدی چی می گفت؟
سوگند – من می گم نگران حال مامانم هستم و تو از من اصول دین می پرسی اصلا کی گفته که تو برای من جاسوس بزاری؟
وحید – نه منظورم این نبود.اصلا هر چی دوست داری بگو هر حرفی خواستی بزنی بزن من سرا پاگوشم.
سوگند – ممنون اگه شنونده می خواستم جسی هم بود.
وحید – دستت درد نکنه.حالا من رو باسگت یکی می بینی.
سوگند – نه. چون او حداقل با شنیدن حرفام یه پارس می کنه و دمی تکون مده تو عرضه این کار رو هم نداری.خداحافظ.
سریع ارتباطم رو قطع کردم و از اتاق خارج شدم.کسی توی سالن نبودرفتم توی باغ و جسی اومد طرفم طفلک احساس می کرد ناراحتم و می خواست یه جوری منو سر حال بیاره.زیر درخت بید مجنون نشستم.هوا ابری بود و بوی بارون می داد.آرنجم رو روی مچ دستم گذاشتم وبا صدای بلند گریه کردم. می دونستم کسی صدامو نمی شنوه وبه راحتی هر چقدر که دلم بخواد میتونم گریه کنم.دستی نوازشگر رو روی موهام حس کردم.سرم رو که بالا گرفتم بابا رو دیدم که با چشمایی خیس از گریه نگاهم می کرد بغض کردم گفتم: بابا اونم به جای جواب دادن فقط محکم بغلم کرد وشانه های پهنش پناهگاه اشکهام شد.نمی دونم چه مدتی گذشته بود که صداش به گوشم رسید و گفت: می دونم خیلی ناراحتی.احساست رو درک می کنم هر چی باشه درد هردومون یکیه.ولی عزیزم به مادرت هم حق می دم که بخواد برای زندگیش خودش تصمیم بگیره.چون نه تو نه من جای مادرت نیستیم واز دردی که اون میکشه خبر نداریم پس نمی تونیم به جاش تصمیم بگیریم.خواهش می کنم صبور باش و به بابا قول بده که کمی خویشتن دار باشی....قول میدی بابایی؟
سرم رو به شونه بابا فشار دادم و گفتم : باشه سعی میکنم.ولی بابا من نمی تونم .... اگه بلایی سر مامان بیاد من می میرم؟
بابا دستش رو دور شونم انداخت وگفت: من هم مثل تو.حالاتا سرما نخوردی پاشو بریم.دیر وقته صبح هم باید بری دانشگاه.
سوگند – فردا کلاس ندارم ....شما برید من چند دقیقه دیگه میام.با نگاهم بابارو که به طرف ساختمان می رفت تعقیب کردم.حس می کردم که شونه هاش بارسنگینی رو تحمل می کنه. حال اونم بهتر از من نبود شایدم بدتر از من بود ولی مجبور بود منو یه جوری دلداری بده.
دوباره به آسمون چشم دوختم ویه بار دیگه از خدا خواستم که مامان رو برای من و بابا وحتی خودش حفظ کنه.با شنیدن حرفای بابا کلی آروم شده بودم وحالاتنها امیدم به تصمیمی بود که قراربود مامان بگیره .به سختی از جام بلند شدم وبه طرف اتاقم رفتم.وارد که شدم دیدم موبایلم زنگ میزنه با نگاهی به صفحه اش فهمیدم که وحیده اما اصلا حوصله حرف زدن نداشتم آن هم با اون آخه خیلی دردمو می فهمید.برای همین گوشی رو خاموش کردم و رفتم تو رختخواب.
نیمه های شب بود که بالاخره بعد ار کلی دست وپا زدن و این ور واون ور کردن خوابم برد.اما جه فایده تا خود صبح همش کابوس می دیدم.صبح موقع خوردن صبحونه سراغ مامان رو از ننه مونس گرفتم گفت: رفته خونه خاله پری ساعتم رو نگاه کردم نه صبح بود و منخیلی کسل و بی حال بودم. همون طور که روی کاناپه دراز کشیده بودم با کنترل تلویزیون که دستم بود ور می رفتم وهی کانال عوض می کردم .قربونش برم تلویزیون هم هیچ برنامه ای نداشت.پاشدم رفتم از کتابخونه ام یه کتاب آوردم و شروع کردم به خوندن هرچی باشه بهتر از بیکاریه. ولی هیچی از خوندنم نفهمیدم که تو همون لحظه تلفن زنگ زد.
سوگند – بله.
خسرو – سلام خوبی.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سوگند – سلام تو چطوری هما خوبه؟
خسرو – خوبیم هممون خوبیم. بابا و مامانت چطورن...هستند؟
سوگند – نه کسی نیست من تنهام.جه خبر.
خسرو – خبر خوش من بابا شدم.
سوگند – خدای من راست می گی.کی هما وبچه چطورند؟
خسرو – هما خوبه دخترم هم سلام میرسونه.
سوگند –خوش قدم باشه بهت تبریک میگم.
خسرو – سوگند کاری نداری میخوام به محمود خان هم زنگ بزنم.
سوگند – دخترت رو ببوس به هما هم سلام برسون.
با قطع تلفن سریع به موبایل یلدا زنگ زدم ولی خاموش بود.به سرعت لباس پوشیدم و رفتم خونه خاله همه خوشحال بودیم. بالاخره خدا هم به هما بچه داد.حالا شمارش معکوس شروع میشه تا اونها بیان و این زمانی اتفاق می افتاد که خسرو درسش رو تموم کنه.خبرای خوش یکی پشت سر دیگری به من می رسید.فردای اون روز مامان اعلام کرد که فعلا آمادگی جراحی رو نداره.رابطه من و وحید کماکان ادامه داشت.نزدیک امتحانات بودیم که وحید موضوع خواستگاری رو عنوان کرد.
سوگند – وحید الان نه باشه بعد از امتحانات.
وحید – مگه ما میخواهیم چه کار کنیم.فقط یه مراسم معارفه بین خانواده هاست.
سوگند – آخه تو نمی دونی که پدرم به خاطر درسم حساسه.تازه من باید بابام رو تا حدودی برای این موضوع آماده کنم.
وحید – چرا؟مگه من چه ایرادی دارم.
سوگند – هیچ ایرادی...بزرگترین ایرادت بیکاری توست.دومیش نداشتن خونه و سومیش هم اینکه اگه بابا از دعوای تو و صادقی توسط پیام اطلاع پیدا کرده باشه باید فاتحه زندگی با من رو بخونی.
وحید – ولی اینا همش بهونه است نه دلیل آخه همه که اولش خونه نداشتن.تازه وقتی که فارغ التحصیل بشم ناسلامتی دکتر این مملکتم وبه زودی صاحب همه چیز میشم.
سوگند – می دونی اگر اینو به بابام بگم چی میگه می گه بره هر وقت دکتر شد بیاد.
وحید – بابات چی فکر کرده.چیزی که زیاده دختر.
سوگند – آره دختره که زیاده اما مثل من کمه.خداحافظ.
وحید – سوگند صبرکن به خدا منظوری نداشتم ....توی عصبانیت یک چیزی گفتم تو به دل نگیر.
سوگند – آدما تو عصبانیت حرفشون رو میزنن.
وحید – معذرت میخوام ببخشید.
سوگند – وحید من هم میخوام که هر چه زودتر تکلیفم روشن بشه فکر میکنی این بلاتکلیفی رو دوست دارم.نه به جون تو.ولی صبرکن هرچیزی یه زمانی داره.
– حالا اخمهایت را باز کن بیا برویم یه چیزی بخوریم.
به کافی شاپ نزدیک دانشگاه رفتیم جای دنج و خلوتی بود در یک کلام محیطش دانشجویی بود بعد از سفارش دو تا بستنی گفتم وحید توبالاخره نمی خواهی از خانواده ات برایم حرف بزنی.
─ حالا تو چرا گیر دادی به اونها.
─ چون من باید بدونم ...می دونی...دوست دارم قبل از دیدنشون خودمو آماده کنم برای همین باید کمی اطلاعات داشته باشم از رو حیاتشون خبر داشته باشم تو حتی نمی گی چند تا خواهر و برادر داری چه برسه که از روحیه آنها بگی.
وحید با قاشق اشکالی را روی بستنی اش می کشید بعداز سکوت طولانی گفت: پدرم یک کاسب ساده است مادرم هم خونه داره دوتا خواهر دارم برادرم هم ...چند سال پیش کشته شد.
─ چی!؟کشته شد...متاسفم آخه چرا؟چطور؟
─ نمی خوای بی خیال خانواده من بشی.
─ نه دوست دارم بدونم چون خودم خواهر و برادری نداشته ام دوست دارم خواهرهای همسرم را مثل خواهرهای خودم بدونم دوست دارم این کمبود را به این شکل جبران کنم.
─ اما مشکل اینجاست من دوست ندارم ...بهتربریم الانه که کلاس شروع بشه.
─ اما وحید من ....
─ یه خواهش از تو دارم ...هیچ وقت درباره خانواده ام کنجکاوی نکن من حتی تصمیم دارم بعد از ازدواجم با خانواده ام قطع رابطه کنم.
─ آخه چرا این که درست نیست.
─ این روش زندگی منه...من این طوری دوست دارم توهم بهتر تمامش کنی حیف نیست اوقات خوش با هم بودن را با این حرفهای بیهوده خراب کنیم.ناراضی مطیع خواسته وحید شدم اما خواسته اش برایم عجیب بود من در زندگی آموخته بودم خانواده آدم عزیزترین کسانش هستند اما در وحید خلاف این امر صادق بود.
وحید در طول امتحانات دیگه حرفی از خواستگاری نزد ولی معلوم بود دلخوره واز دستم رنجیده است.آخرین امتحان ما مربوط به استاد بهادری بود که بعد از دادن پاسخ به سوال های امتحان نفس راحتی کشیدم.ولی هنوز اولین پله رو پایین نرفته بودم که سرو کله وحید پیدا شد.
وحید ─ امتحان چطور بود؟
سوگند ─ عالی.تو چه کردی؟
وحید ─ خراب...فکرکنم می افتم.
سوگند ─ بازم.
وحید ─ تقصیر توست دیگه.برای آدم حواس نمی ذاری که...امتحانات تموم شد ما کی بیاییم.
سوگند ─ بهت خبر میدم.
وحید ─ داری منو بازی می دی؟
سوگند ─ این چه حرفیه. امتحانا که همین امروز تموم شده.بعدشم من باید ببینم بابام چی میگه.
وحید ─ یعنی تا الان باهاش حرف نزدی.
سوگند ─ نه چون وقتش نبود.
وحید دستی به موهاش کشید وگفت: پس من منتظر تماست هستم فقط زیاد طولش نده.
با رفتن وحید انگار موی بنفشه رو هم آتیش زدن که توی یه چشم به هم زدن ظاهر شد.معلوم بود که از دور منو وحید و می پایید.چون بدون مقدمه یا حرفی سریع گفت: چی به وحید گفتی که اینقدر پکر شده؟
سوگند ─ هیچی می خواد بیاد خواستگاری.خیلی ام آتیشش تنده و عجله داره.ولی من بهش گفتم که باید اول بابام رو راضی کنم واین بهش برخورده.
بنفشه ─ چه سوسول!
سوگند ─ تودیگه شروع نکن که اصلا حوصله شوندارم.راستی امتحانتو چی کار کردی؟
بنفشه ─ ای بد نبود.بستگی داره چه جور تصحیح کنه.
وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم حرف زدن با مامان بود.می دونستم که راضی کردن مامان راحت تر از باباست .در ضمن از طریق مامان باید بابارو هم راضی می کردم.بعداز حرف ها و تعریف های من از وحید و گفتن خصوصیاتش مامان هیچی نگفت فقط همچین عمیق تو فکر فرورفته بود.من دیدم که به صلاحمه بدون حرف دیگه ای به اتاقم برم.غروب با اومدن بابا دلهره به جونم افتاد.فقط خداخدا می کردم که بابا این مسئله رو بپذیره و منو درک کنه.
وقتی صدای بابارو شنیدم از شدت اضطراب به حالت خفگی افتادم.از اتاق خارج می شدم توآینه یه نگاهی به خودم انداختم.رنگ به صورت نداشتم با زدن چند سیلی به گونه ام از اتاق خارج شدم.بابا روی مبل نشسته بود و داشت روزنامه می خوند.توی صورتش دقیق شدم ولی متوجه جیزی نشدم حالت چهره اش مثل همیشه بود.
سوگند ─ سلام بابا خسته نباشی.
بابا ─ سلام دختر گلم ...به سلامتی امتحاناتمکه دیگه تموم شد.
سوگند ─ بله امروز آخریش بود.
بابا ─ بیا بشین پیشم یه دل سیر ببینمت توی این چند وقته که امتحان داشتی درست وحسابی ندیدمت.
نفس راحتی کشیدم دو حالت که بیشتر نداشت.یامامان نگفته بود یا بابامنطقی پذیرفته بود.کنار بابانشستم و اونم دست نوازشی به سرم کشید.نگاهم به سمت مامان بود خیلی مضطرب به نظر می رسید از چهره اش فهمیدم که چیزی به بابانگفته وبه دنبال موقعیتیه تا سر صحبت رو باز کنه.که یکدفعه باباروکرد به مامانم گفت:پروین به نظرت سوگند لاغرنشده.ببین رنگش چقدر پریده اس اینها همش نشونه ضعیف شدنه از بس که تو این مدت بهش فشار اومده.
مامان ─ آره خب درس هاش سخته.این خانمم میخواد همیشه اول باشه.
بابا ─ پروین به نظر میاد حالت خوب نیست بازم قلبت درد میکنه.
مامان ─ نه چطور مگه حالم خوبه...راستی امروز شرکت چه خبر بود.
بابا ─ مثل همیشه.
بعدم یه نگاهی به ساعتش کرد وگفت:روده کوچیکه بزرگ رو خورد.پس این شام چی شد.بلند شدم گفتم: من می رم کمک ننه مونس.
بابا ─ این ننه هم دیگه پیر شده.بهتیکی رو پیدا کنیم کمک دستش باشه.
مامان ─ یه وقت جلوی روش این حرف رو نزنی ها ناراحت می شه بنده خدا.حالاسر فرصت درباره اش یه فکری می کنم.
دیگه از سالن خارج شده بودم وادامه صحبت های مامان بابا رو نشنیدم.
سوگند ─ ننه مونس کمک نمی خواهی.
ننه ─ نه عزیزم الهی پیر شی ننه.
سوگند ─ ننه بزار کمکت کنم بابا امروز خیلی گرسنه است.
ننه ─ پس اول اون ظرف سالاد رو ببر.بعدشم بیا خورشت رو ببر.باچیدن میز کمی از اضطرابم کم شد وسرگرم شدم.من عاشق چیدن میز غذا خوری بودم.بعد از اتمام کارم با لذت میز غذا خوری رو نگاه کردم همه چیز تکمیل بود فقط چند شاخه گل کم داشت.چن تا شاخه از باغ چیدم و تو گلدون وسط میز گذاشتم .کارم که تموم شد مامان و بابا رو برای خوردن شام سر میز دعوت کردم.بابا با غرور تمام به میز نگاه کرد وگفت :می بینی خانم سلیقه دخترم حرف نداره.اشتهای آدم با دیدن این میز دوبرابرمیشه.
مامان ─ پس چی خیال کردی دخترم بزرگ شده.دیگه وقت شوهر کردنشه.سرم رو پایین انداختم وهیچی نگفتم.صدای بابارو شنیدم که می گفت:پروین چه حرفا می زنی.سوگندهنوز بچه ست.تازه کلی مونده درسش تموم بشهومن نمی دونم چیدن میز چه ربطی به شوهر کردن سوگند داره که تو زود بل می گیری تازه من حالاحالا قصد شوهر دادن بچه ام رو ندارم.کلیبراش آرزو دارم شوهرش بدم که چی بشه.
مامان همون طور که برای بابا غذا میکشید گفت:من وتو می گیم بچه است.مردم که این طور فکر نمی کنن.
بابا─ پروین این بحث رو بزار برای بعد از شام.اگه فرصت شد تو کتابخونه صحبت میکنیم.فهمیدم که بابا راضی نیست جلوی من در مورد خواستگاری و ازدواج حرف بزنه.مامان هم تا آخر غذا سکوت کرد.بعد از شام به بهانه انجام کاری به اتاقم رفتم و بابا ومامان رو تنها گذاشتم.حالم اصلا خوب نبود.داشتم از دلهره می مردم.دستام رو در هم گره کرده بودم وناخن دست چپم رو در کف دست راستم فرو می کردم و طول اتاق رو متر می کردم.نمی دونم چقدر راه رفته بودم و خدا رو صدا کرده بودم که با صدای بابا به خودم اومدم.صدایش خشمگین و عصبانی بود ولی سعی می کرد به خاطر قلب مامان اونو کنترل کنه.بابا پایین پله ها ایستاده بود رفتم جلو و گفتم :بله بابا.
بابا─ بیا کتابخونه کارت دارم.
منتظرم نموند خودش وارد کتابخونه شد.پاهام می لرزید نمی تونست وزنم رو تحمل کنه به کمک نرده های کنار پله ها پایین اومدم قبل از اینکه وارد کتابخونه بشم نفس عمیقی کشیدم وارد شدم.بابام پشت به من از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.بدون اینکه برگرده با تحکیم گفت :بشین.
بعد برگشت و لحظه ای خیره نگاهم کرد و به طرف میز مطالعه رفت وروی صندلیش نشست وبعد از چند لحظه سکوت در حالی که با خودکار روی میز بازی می کرد گفت:از مادرت یه چیزایی شنیدم.حالا می خوام بدونم اصل ماجرا چیه حالاهمه چی رو به من بگو.
سوگند ─ من همه چیز رو به مامان گفتم.
بابا ─ من می خوام از زبون خودت بشنوم.
سوگند ─ راستش وحید یکی از همکلاسیامه.البته جزء بچه های ترم بالایی پسر بدی نیست از من خواسته که از شما اجازه بگیرم ...
بابا ─ وحید!چقدر راحت و صمیمی اسمش رو صدا می کنی.بهش علاقمندی؟
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.بابا دوباره گفت: چه کاره است؟
سوگند ─ خب اونم مثل من دانشجوست.
بابا ─ نه.منظورم شغلش درآمدش از کجاست.دانشجو بودن که نشد نون وآب.
سوگند ─ فعلا درس میخونه کاری نداره.
بابا ─ پس حتما خونه ام نداره.وضع خانواده اش چطوره؟
سوگند ─ نمی دونم.ولی یکی از بچه های خوب دانشگاست.
بابا ─ این که نشد جواب من...فعلا بگو قصد ازدواج نداری.
سوگند ─ اما بابا من....
بابا دستی به موهای جوگندمیش کشید و گفت: سوگند تو هنوز خیلی جوونی و توی آینده موقعیت های بهتراز این خواهی داشت پس با این عشق بچگانه خرابش نکن.
سوگند ─ بابا حداقل اجازه بدین برای یه بار بیان.
بابا دستی به صورتش کشید وگفت حیف که پروین خواسته دلت رو نشکنم باشه بگو بیان.ولی گفته باشم اگه من نپسندیدم دیگه جای بحثی نیست.
─ بگو فردا زنگ بزنه شرکت تا یه قرار ملاقات بزارم...
همین که بابا موافقت کرده بود و اجازه داده بود بیان خودش غنیمتی بود با خوشحالی از جام بلند شدم و بابا رو بوسیدم و خودم رو براش لوس کردم وگفتم : قربونتون برم.خیلی ممنونم.
بابا ─ سوگند....این به معنی جواب مثبت نیست ها.امیدوار نشو و بیخود خوشحال نشو.من هنوز رضایتم رو از این ازدواج اعلام نکردم.
سریع از کتابخونه خارج شدم وبه طرف اتاقم دویدم.می خواستم هر چه زودتر این خبر رو به وحید بدم.خودش گوشی رو برداشت.
سوگند ─ سلام وحید.
خیلی سرد جوابم رو داد و گفت:سلام.چه عجب یاد ما افتادی.
سوگند ─ هنوز ازم دلگیری...گوش کن من با بابا و مامانم صحبت کردم.بابام گفت:فردا زنگ بزنی شرکت تا قرار خواستگاری رو بزاره.
وحید ─ خوش خبر باشی همیشه ....باشه حتما زنگ میزنم....سوگند حالا نمی شد مامانم زنگ بزنه خونتون و با مامانت حرف بزنه.آخه من روم نمی شه.
لحظه ای مکث کردم و گفتم:نمی دونم.حالافردا بهت می گم چی کار کنی.
وحید ─ سوگند باورم نمی شه.
سوگند ─ منم همین طور.ولی بهت گفته باشم که بابا گفته این به نشونه جواب مثبت نیست ها.
وحید ─ باشه.همین هم خوبه من راضیم حداقل اجاز داده که بیام.
سوگند ─ کاری نداری.
وحید ─ نه ممنون که زنگ زدی.
سوگند ─ خداحافظ تا فردا.
روی تخت طاق باز دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم.اصلا باورم نمی شد.روی ابرها پرواز می کردم. یعنی به این آسونی همه چیز درست شد.خدایا ممنونم.خدایا تا حالاش رو جور کردی بقیه اش رو هم خودت درست کن.خدا کنه بابا هم از وحید خوشش بیاد.یعنی میشه خدا.یاد حرف وحید افتادم وسریع از جام بلند شدم واز بالای پله ها خم شدم برق کتابخونه روشن بود پس هنوز بابا اونجاست.به طرف اتاق مامان رفتم و تقه ای به در زدم.صدای مامان رو شنیدم که می گفت: بفرمایید.
در رو باز کردم سرم رو از لای در بردم تو وگفتم : بیام تو مامان جون مامان کتابی رو که می خوند بست و روی عسلی کنار تخت گذاشت و گفت : آره بیا تو.بگ ببینم بابات چی گفت؟لبه تخت نشستم و گفتم: هیچی اجازه داد که وحید با خانواده اش بیان.ولی این وسط یه ایرادی هست.
مامان ─ الهی شکر...چه مشکلی.
سوگند ─ بابا گفتش که وحید فردا زنگ بزنه شرکت تا قرار خواستگاری رو بزاره ولی وحید می گه خجالت می کشه که با بابا حرف بزنه. اگه بشه که مامانش زنگ بزنه و با شما صحبت کنه و قرار بزاره خیلی خوب میشه.
از 121 تا 130 هم مال من

بنفشه لحظه ای فکر کرد و گفت:با بیلیارد موافقی؟
سوگند-خوبه یک باشگاه پیدا کن بریم.
بنفشه-خسته نباشی اسم ورزش رو که من پیدا کردم.دنبال باشگاه هم من بگردم اونوقت سرکار خانم چکار میکنن؟
سوگند-همراهیت میکنم تا تنها نباشی ئر نقش یه راننده آژانس چطوره میپسندی؟
بنفشه-اونکه وظیفته.
سوگند-یه چیزی بهت میگما بچه پررو.برو خودتو لوس نکن.
بنفشه-خداحافظ .برم دست به دامن بهنام بشم هر چی باشه اون بیشتر به اینجور چیزا وارده.
سوگند-نمیدونم هر کاری دوست داری بکن .من موافقتم رو اعلام کردم .به خونه که رسیدم بابا اومده بود به سردی جواب سلامم رو داد .میدونستم بخاطر موضوع خواستگاری هنوز ازم دلگیره خدا رو شکر که مامان رو داشتم تا همیشه مسیرهای غیر قابل عبور رو برام هموار کنه.مامان برای تغییر وضعیت پیش اومده گفت:تعریف کن ببینم امروز چیکارا کردی؟
سوگند-هیچی با بنفشه یه گشتی زدیم و به ناهاری خوردیم.بعدشم قرار گذاشتیم تابستون بریم یه کلاس ورزشی تا سرمون گرم بشه.
مامان-حالا چه ورزشی میخواهید برید؟
سوگند-بنشه بیلیارد و پیشنهاد کرد منم قبول کردم.فکر کنم تجربه جالبی باشه.عقربه های ساعت با هم مسابقه گذاشته بودن تا زودتر صبح رو شب کنن.تا پنج شنبه برسه .این وسط بنفشه هم یک باشگاه بیلیارد برای خانمها پیدا کرده بود رفتیم با هم ثبت نام کردیم.روز پنجشنبه از صبح دچار دلشوره بودم .حال وحید هم بهتر از من نبود هر چند د راین چند روز همدیگرو ندیده بودیم اما تلفنی با هم در ارتباط بودیم .عصر عمو و خاله پری زودتر اومدن با بابا هماهنگیهای لازم رو انجام دادن خلاصه تمام حرفاشون رو یکی کردن.ترجیح دادم که تو این جلسه نباشم و تا اومدن خانواده وحید در اتاقم بمونم.صدای زنگ در رو شنیدم دلم یکهو ریخت پایین نمیدونستم چیکار کنم.تو پاهام هیچ حسی نبود تا از اتاق بیام بیرون.
خاله بود که اومد سراغم و گفت:وا خاله!چرا نشستی.مگه صدای زنگ رو نشنیدی پاشو بیا اومدن.
بخدا خاله پری نمیتونم.
خاله بطرفم اومد و دستم رو تو دستاش گرفت و گفت:این حرفا چیه میزنی.این اتفاق برای هر دختری دیر با زود می افته .پاشو با توکل بخدا محکم و قوی جلوی مهمونا حاضر شو نمیخوام پیش خودشون فکر کنند.دختر ما ترسیده و جا زده پاشو دیگه.به کمک خاله از پله ها پایین اومدم و مامان و بابام رو دیدم که جلوی در ورودی ایستاده بودند.من هم کنار خاله نزدیک به در ایستادم.بلوز و شلواری کرم رنگ تنم بود و موهام رو با کش ساده پشت سرم بسته وبدم.با دستای لرزونم دستی به موهام کشیدم و با نگرونی لباسم رو مرتب کردم که خاله آهسته در گوشم گفت:خوشگلی خاله مثل همیشه.به زحمت د رجواب خاله لبخندی زدم.وقتی وحید سبد گل رو د رمقابلم گرفت .متوجه شدم که حال اونم بهتر از من نیست.دستاش بدجوری میلرزیدن سبد گل رو از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم.مادرش خیلی ریلکس و راحت منو بوسید و باباش جوابم رو داد.سه خانم و دو آقای دیگه همراهشون بودن که یکی از خانمها که مسنتر بود بعدها فهمیدم که مادربزرگ وحید و یکی از خانمهای جوان عمه اش بود همراه با شوهرش و اون یکی خانم و آقا دایی و زندایی وحید بودن.صحبت جمع بیشتر درباره معرفی همدیگر بود تا اینکه دایی وحید سر صحبت رو بدست گرفت گفت:آقای محتشم بهتره بریم سر اصل مطلب که صحبت در مورد زندگی این دو تا جوونه اجازه میفرمایید.
بابا-اجازه ما هم دست شماست.ولی اختیار سوگند دست برادرمه ایشون بزرگ ما هستند.ولی قبل از هر حرفی میخواستم اگه بشه چند دقیقه ای با آقا وحید صحبت کنم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

آقای سعیدی در جواب بابا گفت:خواهش میکنم شما صاحب اختیارید.
وحید به همراه بابا رفتش کتابخونه .با رفتن اونا خانمها با هم و آقایون با هم شروع کردن به صحبت کردن ولی چشمهای من همچنان به در کتابخونه خیره بود.نمیدونم بابام به وحید چی گفت و اونم چی جوابشو داد.برای چی اصلا این صحبت باید توی خلوت انجام میشد .حاضر بودم نیمی از عمرم رو بدم بفهمم اون تو چه خبره نگاهم را از کتابخانه جدا کردم میخواستم وضعیت بقیه را بررسی کنم ببینم آنها هم متوجه کتابخانه هستند یا نه دیدم نه هر کدام با کسی مشغول صحبت هستند به مادر و پدر وحید نگاه کردم میخواستم بفهمم علت دوری وحید از این خانواده چیست.
مادرش زنی لاغر اندام بود با صورتی سبزه خیلی شبیه وحید بود داشت با خاله صحبت میکرد اما نگاهش به گوشواره های برلیان خاله بود در نگاهش برق خاصی بود که برایم خوشایند نبود به پدر وحید نگاه کردم در حالیکه خود را شنونده نشان میداد اما همه توجه اش به خانه بود و داشت موشکافانه اطراف را بررسی میکرد در چهره اش دقیق شدم صورتی کشیده داشت با چشمانی ریز و ابروانی با فاصله زیاد بالای چشمانش که در آن تارهایی سفید دیده میشد موهایش اندکی تارهای مشکی داشت چانه اش کشیده و دهانی گشاد داشت بینی کوفته ای دندانهایش فریاد میزدن که مصنوعی هستند خواستم بقیه را جراحی شخصیت کنم که صدای در کتابخانه آمد.وقتی بابا و وحید از کتابخونه خارج شدند هر دو گرفته و ساکت بودن.هیچوقت نفهمیدم که بین اون دو نفر چی گذشت.هنگام رفتن مهمونت قرار شد که اونا تماس بگیرن و در صورت مثبت بودن جواب ما برای جلسه بعد قرار بذارن.مهمونا که رفتن منتظر بودم که حداقل عمو یا خاله از بابا بپرسن که تو کتابخونه چی گذشته ولی اونا هم نپرسیدن و اصرار مامان و بابا برای موندن اونا برای خوردن شام بی فایده بود.وقتی خونه از مهمون خالی شد بابا ازم خواست که به کتابخونه برم.نمیدونم اونجا محلی برای خوندن کتاب بود یا مکانی برای بازجویی هر چی بود مربوط به خواستگاری میشد و اون نمیخواست جلوی روی مامان حرف بزنه.بابا به قفسه کتابها تکیه داده بود و یه دیوان حافظ تو دستش بود.از من خواست که بنشینم مشخص بود که بدنبال جمله ای بود تا حرفش را شروع کند.
سوگند قصد ندارم تا حرفهای گذشته رو برات تکرار کنم.خودت از علاقه من و مادرت نسبت به خودت خبر داری پس میدونی که چه آرزوها و نقشه هایی برایت داشتم .فقط اینو بدون خوشبختی تو همه آرزوی ماست .حاصل یک عمر زحمت و گذشت مادرت...دارم بهت میگم این پسره بدرد زندگی با تو نمیخوره...چطور بگم هر کسی یه لیاقتی داره و این پسره لیاقت تو رو نداره و نداشته و نخواهد داشت.
سوگند-اما بابا آدما در مرحله عمل لیقات خودشونو نشون میدن نه در یک صحبت چند دقیقه ای.
بابا- بعضی وقتا تجربه یه آدم لیاقت یک نفرو در چند ثانیه درک میکنه چه برسه به چند دقیقه.ضمنا گفته باشم من با این ازدواج مخالفم و بتو اجازه نمیدم بخاطر یه احساس بچه گانه خودت رو بدبخت و آینده ات رو تباه کنی.
سوگند- بابا پس این وسط نظر من چی میشه.احساس و علاقه من من دیگه بزرگ شدم و علاقه ام یه احساس کودکانه نیست.
بابا-یکبار گفتم دیگه تکرار نمیکنم این حرف اول و آخر منه.تو هم بهتره فکر این پسرو از سرت بیرون کنی.
دیگه حرفی بین من و بابا باقی نمونده بود او با ازدواج من و وحید مخالف بود میدونستم بزرگترین علتش فاصله طبقاتی بین ماست.برای همین نتونستم سکوت کنم و گفتم:بابا پول که تنها لیقات آدمارو نشون نمیده بلکه پاکی و صداقت مهترین چیزه.
بابا-فکر میکنی مخالفت من بخاطر نداریه وحیده نه دخترم.من تو وجود این پسره هیچ جوهری ندیدم.
دیگه نمیتونستم جو کتابخونه رو تحمل کنم با ترکیدن بغضم و ریختن اشکام از اونجا خارج شدم و رفتم تو اتاقم.سرم رو محکم به بالشم فشار دادم تا صدای گریه ام از اتاق خارج نشه تا نیمه های شب فقط گریه کردم.نمیدونم کی خوابم برده بود که صبح با صدای ننه مونس که به د راتاقم میکوبید بیدار شدم.
سوگند در رو باز کن ننه چرا در رو قفل کردی.
زانوهام رو بغل گرفته بودم و سرم رو رو زانو گذاشته بودم.حوصله هیچ کس رو نداشتم حتی خودم رو.صدای مامان رو شنیدم که میگفت:ننه مونس چی شده چرا داد میزنی؟
سوگند در رو قفل کرده هی چی صداش میکنم جواب نمیده.
مامان چند بار دستگیره در رو بالا پایین کرد وقتی دید باز نمیشه گفت:سوگند مامان چرا در رو باز نمیکنی .واسه چی در رو قفل کردی.آخر نتونستم خودم رو نگه دارم داد زدم تنهام بذارید.نمیخوام با هیچکدومتون روبرو بشم و حرف بزنم.ولم کنید چی از جونم میخواید.
تا ظهر دیگه کسی سراغم نیومد .اما ظهر دوباره سر و کله ننه مونس پیدا شد و باز حرفهای صبح و دوباره همون جوابها.غروب با اومدن بابام قضیه رنگ دیگه ای بخودش گرفت.بابا با مشت به در کوبید و صدام زد و گفت:سوگند در رو باز کن فکر کردی میذارم با این لوس بازیهات خودت رو بدبخت کنی سوگند...سوگند با توام.مگه کری صدات کردم.صدای مامان می آمد که میگفت:بچه ام از دیشب هیچی نخورده حتما ضعف کرده تو رو خدا محمد یه کاری بکن یه موقع از دست نره.
طاقت بیتابی مامان رو نداشتم برای همین داد زدم و گفتم:مامان نترس غصه بیخودم نخور بدبختانه من هنوز زنده ام.
بابا-حالا که اینطور شد کسی حق نداره به این در نزدیک بشه.یه وجب بچه میخواد با من لجبازی کنه مهم نیست هر وقت خودت خواستی بیا بیرون...بریم پروین خودش سر عقل میاد و دست از این مسخره بازیهاش برمیداره.
نیمه های شب بود که تقه ای آروم به در خورد و صدای ننه مونس اومد که میگفت سوگند مادر حالا که در رو باز نمیکنی یه سینی غذا برات میزارم پشت در منکه رفتم بردار بخور.به فکر خودت که نیستی اقلا به مادرت رحم کن با اون قلب خرابش.خدا رو خوش نمیاد کمتر این بدبخت رو بچزون.آخه چه گناهی کرده که مادر شده یه ذره انصاف داشته باش.
با بغض گفتم:پس چرا اونا بمن رحم نمیکنن مگه من بچشون نیستم.
ننه مونس-عزیزم با قهر که چیزی درست نمیشه.اونا هم صلاحت رو میخوان.نگرانتن برای مخالفتشون هم حتما دلیل دارن.
سوگند-نه ننه آنها فقط فکر خودشون و حرف مردم هستند نه فکر من.
ننه مونس.نمیدونم .حالا این غذارو بردار بخوروفدات شم گرسنه نمون از پا می افتیها.
سوگند-نه ننه نمیخورم بهتره ببریش.ترجیح میدم از گشنگی بمیرم .نشسته خوابم برده بود که صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.بدنم خشک شده بود.با نگاهی به نمایشگر گوشی فهمیدم بنفشه است.از جلسه خواستگاری به بعد سه چهار باری تماس گرفته بود ولی بهش جوابی نداده بودم بالاخره تسلیم شدم و گفتم:سلام بنفشه.
بنفشه-سلام خواب بودی؟
سوگند-نه حالم خوب نیست.چه خبره اول صبحی زنگ زدی.
بنفشه-زنگ زدم بریم باشگاه ببینم کلاسا کی شروع میشن.
سوگند-من نمیتونم بیام.
بنفشه-چرا چی شده؟صدات هم گرفته اتفاقی افتاده؟
سوگند-گفتم که حالم خوب نیست.
بنفشه-راستی جلسه خواستگاری چی شد.
سوگند-قرار شده ما فکرامونو بکنیم بعد جواب بدیم.
بنفشه-عروس خانم که خیلی وقته بله رو گفته.
سوگند-بنفشه سربسرم نزار حوصله ندارم بعدا برات میگم.
بنفشه-باشه من میرم یه خبری میگیرم اگه تونستم میام یه سر بهت میزنم.
سوگند-لازم نکرده بیای بمن سر بزنی .استراحت کنم بهتر میشم.در ضمن هر کاری داشتی به موبایلم زنگ بزن با خونه تماس نگیر.
بنفشه-چرا چی شده؟تو که منو کشتی آخه یه چیزی بگو.
سوگند-گفتم که بعدا برات توضیح میدم.تو فقط به حرفم گوش کن.
بعد از قطع تلفن حتی توان بلند شدن از روی تخت را نداشتم.حسابی ضعف کرده بودم و داشتم از پا د رمی اومدم.ولی حالا که پای لجبازی وسط بود من از بابام هم لجبازتر بودم.عصر باز هم چند بار مامان اومد و رفت و کلی التماسم کرد ولی من باز کوتاه نیومدم و روی خواسته ام پافشاری کردم.اتاق من تنها اتاقی بود که یه کلید بیشتر نداشت چون بارها کلید اتاقم رو گم کرده بودم و کلید ساز اومده بود و یک کلید دیگه ساخته بود.هوا داشت تاریک میشد و خورشید تو آسمون محو میشد پلکهام روی هم افتاد و دیگه چیزی یادم نیست.چشمام رو که باز کردم تو اتاق نبودم با چشم اطرافم رو زیر نظر گرفتم تو بیمارستان بدم و دو چشم نگران و به خون نشسته بابا نظاره گرم بود که دوباره پلکهام روی هم افتاد.برای بار دوم که چشم باز کردم یلدا پیشم بود.نگاهم از سرم به شیلنگ اون و در آخر به دستم افتاد.
یلدا من کجام؟
یلدا-بیمارستان دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟
سوگند-مامانم کجاست؟
یلدا-مگه برات مهمه...میدونی که استرس براش خوب نیست بخاطر همین بابام بزور مامانت رو برد خونه ما.
خسته بودم دوباره چشمام رو بستم .با شنیدن یه صدای غریبه چشم باز کردم پرستار کنارم بود و داشت قطرات سرم را چک میکرد بعدم یک سرنگی رو توی سرم تخلیه کرد.نگاهش که بمن افتاد گفت:به به سلام خانم خانما.تو که این همه عزیزی چرا این کاروی کردی.خیلی شانس آوردی حالام باید قول بدی دیگه از این کارای بچه گانه نکنی.
پرستار منتظر پاسخم نموند و از اتاق خارج شد با چشمای بسته پرسیدم:یلدا من چند ساعته اینجام.
یلدا-چند ساعت!سرکارخانم شما درست 4 روزه که اینجایی .دو روز که تو عالم بیهوشی بودی.دو روزم که همش خوابیدی.
با تعجب گفتم:چی گفتی...چند روز...راستی مامانم رو نمیبینم.یلدا راستش رو بگو مامانم کجاست.
یلدا-میخواستی کجا باشه نزدیکته.دکتر دستور داد که برای احتیاط توی بخش مراقبتهای ویژه بستری بشه.
سوگند-تو رو خدا راست بگو مامانم سالمه.کمکم کن میخوام برم ببینمش.
یلدا-تو که اینهمه دوستش داری برای چی یه همچین حماقتی کردی.
صدای بابام رو شنیدم که از یلدا پرسید:حالش چطوره عمو؟
بطرف بابا برنگشتم.نمیدنم چرا ولی حالتم رو حفظ کردم.یلدا نگاهی بمن انداخت و بعد گفت:بیداره عمو حالشم خیلی بهتره.
بابا تختم رو دور زد و روبرم قرار گرفت.در حالیکه سعی میکرد خشمش رو مهار کنه گفت:با این کارت میخواستی من رو توی تنگنا قرار بدی .باید بگم موفق شدی ولی امیدوارم روزی نیاد که پشیمون بشی و به غلط کردن بیفتی بعدم نگاهش رو از من گرفت و گفت:اونم فقط بخاطر مادرت.
131 تا 140

بعدشم به یلدا گفت: می رم به پرستار بگم که یه ویلچر بیاره تا سوگند رو ببریم بخش مراقبت های ویژه. آخه دکتر می گه اگه پروین سوگند رو ببینه برای بهبودی حالش مفیده.
یلدا – سوگند تو واقعاً تموم این کارا رو به خاطر وحید کردی از جونت خانواده ات مایه گذاشتی فکر می کنی این پسره ارزشش رو داشته باشه.
جوابی نداشتم که به یلدا بدم ولی توی دلم از خدا خواستم که شرمنده م نکنه. من زودتر از مامان از بیمارستان مرخص شدم. عمو محمود برای پرهیز از هر اتفاقی منو به خونه خودش برد. با مرخص شدن مامان قرارها برای جلسه بعد خواستگاری گذاشته شد. ولی بابا یک سری شرط داشت که تو جلسه خواستگاری عنوان کرد. یکی اینکه مراسم نامزدی و عقد تو فروردین ماه باشه یعنی نه ماه دیگه، خانواده وحید اجازه خواستند که طی یک مراسمی انگشتری به عنوان نشون در دستم کنند. بابا هم از روی ناچاری گفت: باشه فقط بزرگ ترا بیان. بقیه ی مراسم هم همون طور که گفتم باشه برای نوروز. تو اون لحظه از این کار بابا خیلی ناراحت شدم اما کاچی بهتر از هیچی بود. من به همینم راضی بودم. هر چند احساس می کردم خرد شدم ولی عشق وحید با ارزش تر از غرورم بود. برای مراسم نامزدی فقط خاله هام حضور داشتن. البته خاله پورانم بدون شبنم و آقای سلوکی اومد. می خواستم از شدت غصه بمیرم. مراسمم مثل بیوه زنا بود. اما وحید برام از همه چیز مهم تر بود و همین برام کافی بود. بابا، با وحید شرط کرد که زیاد به خونه ما رفت و آمد نکنه. ولی اجازه داد که با هم بریم بیرون و گردش کنیم. این وسط کلاس های بیلیارد بهترین بهانه
برای دیدن وحید بود. رفتنی با بنفشه می رفتم و برگشتنی هم با وحید بر می گشتم و بنفشه هم با بهنام بر می گشت. وحید درست همون کسی بود که می خواستم. شوخ و پر از نشاط و خنده، این فکر داشت کم کم تو وجودم پا می گرفت که اون بهترین همسر دنیاست. اما در این بین بعضی رفتارهای وحید برام معما بود.
شهریور ماه عروسی پویا بود و بابا اصرار داشت که وحید نباید تو مراسم شرکت کنه بازم مامان بود که توانست نظر بابا رو عوض کنه. برای مراسم عروسی با وحید رفتم خرید. اول برای خودم خرید کردم بعد هم به زور وحید رو داخل یه بوتیک مردونه کشیدم و براش یه دست کت و شلوار خیلی شیک خریدم. نمی خواستم که جلوی بعضی ها، به خصوص بابا کم بیاره. آخه خیلی روی وحید حساس بود. نمی خواستم فردا بگه که وحید موجب کسر شأن ماست. حس کردم که وحید نه تنها از این کار من ناراحت نشد بلکه مثل بچه ها ذوق کرده بود.
من و یلدا قرار بود که با هم به آرایشگاه بریم و پیام بعدش بیاد دنبالمون ما رو ببر خونه عمو، آدرس خونه عموم رو به وحید دادم و تأکید کردم که حتماً سر ساعت اونجا باشه. موقعی که من و یلدا به همراه پیام برگشتیم هنوز عروس و داماد نیومده بودن ولی وحید اومده بود و مشغول صحبت با شبنم بود. گر گرفتم شاید به این علت که می دونستم شبنم هم به وحید علاقه داره، نگاهم افتاد به چشمای وحید دیدم چنان با عشق و علاقه شبنم رو نگاه می کنه و به سوالاتش جواب می ده که خواستم از شدت حسادت بترکم.
با قدم های بلند ولی لرزانم خودم رو به اونا رسوندم. با سلامم هر دوشون مثل آدمهایی که مچشون رو حین ارتکاب جرم گرفته باشند تکان خوردن و عجولانه و تند جواب سلامم رو دادن.
شبنم با گفتن ببخشید من خیلی کار دارم. سریع ما رو ترک کرد ولی وحید رنگ پریده با چشمانی نگران نگاهم کرد. به طعنه گفتم: خوش می گذره. با تک سرفه ای گفت: چقدر خوشگل شدی.
- این جواب سوالم نبود.
وحید – آهان منظورت شبنم خانومه. خب ایشون وقتی دیدن من تنهام لطف کردن اومدن پیشم تا شما بیایید تنها نمونم این اشکالی داره. نمی خواستم وحید به احساس من پی ببره برای همین دیگه دنبال قضیه رو نگرفتم. وحید ادامه داد: تو ناراحت شدی سوگند.
با لبخندی زورکی گفتم: نه... حالام بیا تا با بقیه فامیل آشنات کنم.
وحید – آخه فکر نکنم پدرت خوشش بیاد.
اولین بار بود که درباره بابام اینطور حرف می زد. در جوابش گفتم: نه بابا... که سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: ول کن. خب هر کسی یه اخلاقی داره. این یکی از شگردای وحید در زمانی بود که مچش رو می گرفتم یا از رفتار و اخلاقش ایراد می گرفتم که به سرعت مطلب دیگه ای رو پیش می کشید تا من عقب نشینی کنم. تو همون موقع عروس و داماد وارد تالار شدن. هردوشون زیبا و برازنده هم بودن. سعی می کردم روحیه ام رو حفظ و حضورم رو تو مراسم پررنگ تر کنم. برای همین نمی تونستم تو تمام لحظه ها و دقایق کنار وحید بشینم. مشغول صحبت با گروهی از مهمون ها بودم که پیام صدام کرد. به طرفش برگشتم گفتم: چته مگه نمی بینی داریم حرف می زنیم.
پیام – چرا ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم. تا عمو دهن وانکرده و
یه چیزی به وحید نگفته. برو بشین پیشش و مواظبش باش.
سوگند – اتفاقی افتاده؟
پیام – نه اما حالا که تو برای به دست آوردنش با جون خودت و خاله بازی کردی بهتر برای نگهداشتنش بیشتر تلاش کنی.
پیام دیگه چیزی نگفت و رفت پیش دایی عروس، جایی رو که وحید نشسته بود نگاه کردم ولی به خاطر تعداد زیاد مهمونا نمی تونستم وحید رو ببینم. وقتی رفتم سر میزش اونجا نبود. به طرف پیام رفتم ولی قبل از اینکه چیزی بگم با دستش به یک طرفی اشاره کرد. وقتی رسیدم اونجا پشتشون به طرف من بود انگاری تو بغل همدیگه بودن.
راحت باشید چرا نجوا می کنید. نترسید. تو این شلوغی نه کسی شما رو می بینه و نه صداتون رو می شنوه.
وحید – اِ تویی عزیزم... چیکار کنم تو که هوای منو نداری. اگه دختر خاله محترمت هم نبود من واقعاً احساس غربت می کردم. آخه تو سرت خیلی شلوغ و پلوغه.
سوگند – بله کاملاً معلومه که نه احساس غربت می کنی و نه سرما.
هر دو تازه متوجه موقعیت خودشون شدن و از هم فاصله گرفتن. نمی خواستم که جلوی شبنم باهاش بحث کنم. به همین خاطر بهش گفتم وحید بیا بریم. نترس دیگه نمی ذارم تا آخر مهمونی احساس غربت کنی. خودم پیشت می مونم.
تا آخر عروسی از کنار وحید تکان نخوردم. از نگاه های گاه و بی گاه بابام متوجه عصبانیتش شدم می دونستم که پام برسه خونه یک محاکمه ی درست و حسابی در راه است. آروم به وحید گفتم: دیگه دوست ندارم با شبنم حرف بزنی فهمیدی.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- وحید – همیشه تا اون جایی که یادم می یاد این مردا بودن که برای زن ها تکلیف روشن می کردن. در ضمن یادت باشه من با هر کسی که دلم بخواد حرف می زنم. اینو به بابا جونت هم بگو تا اینقدر چپ چپ نگاهم نکنه.
برای اینکه تو داری با این کارات آبروی ما رو می بری.
وحید – اِ خوبه. وقتی خودتون هزار و یک کار غلط انجام می دید آبروریزی نیست حالا یه صحبت معمولی من با دختر خاله شما رسواییه.
در مقابل وحید کوتاه اومدم و هیچی نگفتم آخه دیگه حوصله جر و بحث نداشتم. به محض نشستن تو ماشین این دفعه نوبت بابام بود که شروع کنه.
پسره ی بی ادب! آخه این چه حرکتی بود که انجام داد. یک ذره فکر آبروی ما رو نکرد.
سوگند – بابا شما ببخشید... من بهش تذکر دادم. خودش متوجه اشتباهش شد.
بابا – آره دیدم چطور وقیحانه تو چشمات زل زده بود.
اصلاً فکر نمی کردم که بابا اون حرکت وحید رو دیده باشه. خدایا عجب گیری کردم. بابا دوباره گفت: سوگند، وقتی من این نامزدی طولانی مدت رو اعلام کردم همه ازم ایراد گرفتن ولی بازم بهت می گم اگه احساس می کنی که وحید نمی تونه شریک خوبی برای آینده ات باشه بگو. هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده یک انگشتر رد و بدل شده که اونم پس می دیم. شما هیچ تعهدی نسبت به همدیگه ندارین.
سوگند – بابا ما باید به وحید فرصت بدیم تا با فرهنگ خانواده ما آشنا بشه.
بابا – چی داری می گی سوگند، حرکت امشب وحید اصلاً ربطی به فرهنگ نداره بلکه به شرم و حیای طرف ربط پیدا می کنه.
مامان – محمد، سوگند که دیگه بچه نیست. این قدر می فهمه که چی درسته یا غلط پس بذار خودش تصمیم بگیره.
بابا از آینه ماشین به من نگاه کرد و گفت: بازم به خاطر مادرت کوتاه میام. امیدوارم که در آینده پشیمون نشم.
از شیشه ماشین به درختای کنار خیابون نگاه می کردم که به تندی می گذشتن. تا حدودی تو دلم حق رو به بابام می دادم ولی چه کنم که نمی تونستم از وحید بگذرم. شهریور ماه داشت تموم می شد که برای انتخاب واحد، باید اقدام می کردم وقتی به وحید گفتم که با هم بریم انتخاب واحد تا واحدها و کلاس هامون یکی باشه گفت: تو با بنفشه برو من این ترم می خوام مرخصی رد کنم.
سوگند - واسه چی؟ می دونی اگه بابام بفهمه چقدر برای من و تو بد می شه.
وحید – بابام... باز بابام. آخه زندگی ما چه ربطی به بابات داره.
سوگند- وحید ما باید عجله کنیم تا زودتر درسمون تموم بشه. می دونی اگه یه ترم مرخصی بگیری چقدر عقب می افتی.
وحید – می خوام برم دنبال کار... بده... لااقل این جوری وقتی عقد می کنیم یه سرمایه کوچولو داریم.
سوگند- این خیلی خوبه که تو به فکر زندگیمون هستی و می خواهی تمام تلاشت رو بکنی. اما همین که تو درست رو بخونی باور کن بهترین کاره. مطمئن باش که بابام نمی زاره ما مشکل مالی داشته باشیم.
وحید – تو نمی فهمی. من نمی خواهم زیر دین بابات باشم. همین طوریش هم بابات من رو داخل آدم نمی دونه چه برسه به اینکه بخواد زندگی مون رو هم تأمین کنه.
سوگند- اصلاً هر وقت پول خواستی به خودم بگو.
وحید – که تو هم زود بری به بابات بگی و اونم هی تا آخر عمرم به من سر کوفت بزنه.
سوگند – نخیر، تو چی فکر کردی. من اونقدر استقلال مالی دارم که چشمم به دست بابام نباشه.
وحید – اِ... فکر کردی با بچه طرفی. می خوای سرم شیره بمالی. من با صنار سه شاهی مشکلم حل نمی شه.
سوگند – پول تو جیبی یه هفته من بیشتر از حقوق یک ماه توست اونم اگه بری سر بهترین کار. پس اگه بخوام توانایی این رو دارم که تورو تأمین کنم. ولی منظور من پول تو جیبم نبود بلکه از حسابم برداشت می کنم.
وحید – البته اونم باید با اجازه بابا جونت باشه؟
سوگند – بحث با تو فایده ای نداره. من فردا برای انتخاب واحد می رم. امیدوارم تو هم بیایی.
وحید اون ترم رو بنا به خواسته خودش مرخصی گرفت و یک کار نسبتاً خوب پیدا کرد. البته به گفته خودش چون وقتی خواستم از محل کارش برایم بیشتر توضیح دهد یا مکان آن را ببینم به من گفت تو چقدر کنجکاوی همش دوست داری تو کارهای من سرک بکشی.
وقتی در جوابش می گفتم این حق منه تو چرا از درست جواب دادن طفره می ری رنگ عوض می کرد می گفت: نه عزیزم آخه کاری که دائمی نیست نیازی به وقت تلف کردن برای توضیح دادن ندارد عزیز من بیا از عشق حرف بزنیم مادیات را رها کن مثل همیشه کوتاه می آمدم به خواسته اش احترام می گذاشتم. البته وقتی بابام فهمید خیلی عصبانی شد و گفت: بیا اینم از درس خوندن و دکتر شدنش. من می گم این پسره مرد زندگی نیست باز تو حرف خودت رو بزن. اما جواب من به حرف های بابا فقط سکوت بود. با خودم می گفتم عشق من به وحید بیشتر از اینها ارزش داره.
مهر ماه داشت تموم می شد یکی از روزها وحید جلوی در دانشگاه اومد دنبالم.
- چه عجب وحید خان این طرفا. مرخصی گرفتی.
وحید – آره دلم حسابی برات تنگ شده بود. یه ماه که با هم بیرون نرفتیم. امروز می خوام تلافی کنم و ببرمت یه رستوران خوب.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم: باشه اول بزار یه زنگ به خونه بزنم و به مامان بگم که نگران نباشه. بعد از تماس با مامان به یه رستوران شیک رفتیم. دوباره همون وحیدی شد که عاشقش بودم. می خندید، شوخی می کرد و هی سر به سرم می ذاشت. همون طوری که داشت می خندید یکدفعه جدی شد و پرسید: سوگند دوست داری خونمون کجا باشه.
سوگند – حالا چطور شد یاد خونه افتادی. حالا کو تا ما عروسی کنیم.
وحید – آخه می خوام برات خونه بخرم. از طرف شرکت قراره بهم وام بدن.
سوگند – اِ... چقدر؟ چه شرکت خوبی، چقدر فکر شما کارمندهاست.
وحید – زیاد نیست اما می شه یه کم دیگه جور کرد و روش گذاشت تا بتونیم یه خونه نقلی بگیریم.
سوگند – دوست دارم خونمون نزدیک مامانم باشم. پولت اوتقدر هست.
وحید – تو جون بخواه. پول که سهله.
سوگند – بعد از ناهار بریم دنبال خونه.
وحید – آخه سر ظهره، همه جاها بسته است.
سوگند – خوب می رویم خونه شما خیلی وقته خانواده ات را ندیدم اصلاً من هنوز با خواهرهای تو درست و حسابی آشنا نشدم فکر می کنی این رفتار ما درست باشه.
وحید – این باید از دید من عیب باشه ولی من می گویم دوست ندارم تو با خانواده ام ارتباط داشته باشی.
سوگند – آخه چرا... من دوست دارم خانواده تو را مثل خانواده خودم ببینم دوستشون داشته باشم، دوستم داشته باشند می خوام برای خواهرات خواهر باشم و برای مادرت دختر و همین طور آنها نسبت به من آخه چرا اینقدر از آنها فراری هستی... چه بدی در حق تو کردن که تو این رفتار رو می کنی.
وحید – هیچ بدی به من نکردن اما من دوست ندارم حالا تو چرا اینقدر اصرار داری بابا من به چه زبونی بگویم دوست ندارم دوست ن...دا...رم می فهمی؟
سوگند- حالا چرا عصبانی می شوی.
وحید- من عصبانی نشدم.
سوگند- خوب کمی دور می زنیم تا معاملات ملکی ها باز کنن.
وحید- هر چی تو بگی. حرف، حرف توست.
سوگند- وحید... می خوای به بابام بگم وامی، چیزی برات جور کنه.
وحید- نه همین وامی که می دن کافیه. نمی خوام بابات برام کاری کنه.
سوگند- راستی هفته دیگه چهار شنبه شب جایی قرار نداری؟
نمی دونم چرا یکدفعه رنگش پرید و دستپاچه گفت: نه.
بعد هم در حالی که با چنگالش کاهوهای توی سالاد رو می چرخوند گفت: چیزی شده.
من متعجب از حرکت وحید گفتم: حالا چرا دست و پات رو گم کردی. خواستم بگم اگه جایی قرار نداری با هم بریم بیرون.
وحید نفس عمیقی کشید و گفت: تمام وقت من مال توست. نمی دونم حالا کجا بریم. در جوابش شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم بالاخره یه جایی رو انتخاب می کنیم.
وحید- باشه. حالا پاشو بریم تو این پارک قدم بزنیم تا یه خورده سبک بشیم. من که اینقدر خوردم دارم می ترکم.
میز رو حساب کردم و از رستوران خارج شدیم. پاییز خودش رو حسابی روی درخت ها نشون داده بود. برگ ها هزار رنگ شده بودن و بعضی از درختان هم برگهاشون رو مهمون زمین کرده بودن. از صدای خش خش برگای زیر پام لذت می بردم. نگاهم به قسمت
141 تا 150

وسایل بازی بچه افتاد. کسی نبود. خلوت، خلوت بود.
سوگند- وحید دلم میخوا برم یکم تاب سواری کنم.
وحید- فکر نمیکنی برایت یه کمی دیر باشه که بخواهی از این کارا بکنی.
سوگند-نه. من هر وقت دوست داشته باشم بچه میشم و هر وقت بخوام پیر، پس برام دیر نیشد. یا الله، بیا من و هل بده.
وقتی پرتاب تاب به اوج خودش رسید احساس کردم که الان میرم تو دل آسمون، دیدن درختا هم بارم از اون فاصله یک لذت دیگر داشت. با فریاد از وحید میخواستم که تندتر هلم بده، وحید، تندتر...تندتر.
وحید- از این تندتر، خطرناکه.
سوگند-نه نیست.
وحید من رو به حال خودم رها کرد و گفت: ولی من خسته شدم.
کم کم سرعت تاپ کم شد و ایستاد.
سوگند- وحید خیلی لوسی، پس چرا دیگه هول نمیدی.
وحید-خسته شدم بیا بریم ، دیگه بسه.
سوگند- کجا، هنوز جایی باز نشده.
وحید- تا برسیم محله شما همه جا بازشده.
با دلخوری از روی تاپ بلند شدم و گفتم: بریم.
وحید- دلخور شدی. به خاطر خودت گفتم.
سوگند- نه دارم به این فکر میکنم که چرا هیچ وقت کسی فکر نکرده که من بچه ام و احتیاج به بازی دارم.
- این کارها از بابای روشن فلکرت بعید بوده!
سوگند- مسخره نکن جدی میگم خانواده ام چون تشخیص دادن من تیز هوشم، از پنج سالگی با هزار تا پارتی و پول من و فرستادن مدرسه. بعد از اونم بیشتر سال ها رو جهشی خودنم. فقط تنها دوره دبیرسالن رو کامل گذروندم. برای همین هیچ قوت بچه نبودم و میخواهم حالا جبران اون سال ها رو بکنم. نمیدونم یکی نیست بگه آخه اون همه عجله برای چی بود. آخرش که چی، که بشم اینی که الان هستم یکی دانشجوی دندانپزشکی، این رو اگه روان عادی رو هم که طی کرده بودم به دستمی آوردم. راستی تو بگو چطوری با این وضع درس گریزی وارد دانشگاه شدی.
وحید- من با تو فرق میکنم. من اصلاً باورم نمیشد که قبول یشم.اونم چه رشته ای دندون پزشکی، فقط بگم که شانس با هام بود. آخه یه مورچه برده بودم سر جلسه کنکور، میگذاشتمش روی برگم. اون هر جا میرفت من علامت میزدم بعد اومدم بیرون و با بچه ها سر این موضوع اینقدر خندیدیم که نگو. نرفتم روزنامه بگیرم و ببینم که قبول شدم یا نه. یکی از دوستام که بچه درسخون کلاس بود و نزدیک امتحان با هزار بدبختی فرمول ها رو وارد مغزم میکرد. زنگ زد و گفت: شماره شناسنامت چیه؟ بهش گفتم میخوای چیکار بعدشم شماره م رو گفتم.توی تلفن داد زد پسر قبول شدی اونم کجا دندانپزشکی تهران، جون خودت داشتم شاخ در می آوردم آخه حتی برگه انتخاب رشته ام رو الکی پر کرده بودم. باور کن فکر میکردم توی تراز و نمره ام اشتباهی شده. الان هم که در خدمت شما هستم.
با شگفتی گفتم:سر به سرم میذاری وحید. منو دست میندازی.
در حالی که اشاره میکرد سوارشم گفت: نه خیر، خانم این عین واقعیته.
سوگند- قربون خدا برم .من یک سال خون جیگر خوردم تا قبول شدم اونوقت تو به این راحتی و کشکی! خدا شانس بِده.
وحید- داده چه جورم داده. توی تمام مراحل زندگیم همیشه به شانس رو جاوی پام گذاشته.
سوگند- برای همینه که درس خوندن برایت ارزشی نداره. چون زحمت نکشیدی.
وحید- برای من فقط، فقط عشقم ارش داره....تو عزیزترین چیزی هستی که من دارم. نفسم، قلبم، روز و شبم، امیدم زندگیم.
به اولین معاملات ملکی که رسیدیم شکر خدا باز بود. مشخصات خونه ای رو که میخواستیم گفتیم.بنگاهی که مرد مسنی بود چند مورد نام برد. وقتی تردید ما رو تو انتخاب دید گفت: بهتره که بریم این چندتا مورد رو ببینیم. خونه ها هر کدوم به شکلی زیبا بودن اما مشکل من ندونستن مبلغی بود که وحید برای خرید خونه در نظر گرفته هر جقدرم که میپرسیدم هیچی نمیگفت. فقط میگفت: انتخاب کن.
به چند جای دیگه هم سر زدیم و چند تا خونه دیگه رو هم دیدیم. شب خسته اون رو به خونه اش رسوندم وحید تو آخرین لحظه از من قول گرفت که فعلاً در مورد خرید خونه به مامان و بابا نگم. تو همون هفته دو بار دیگه هم به دنبال خونه رفتیم و چند تا آپارتمان رو دیدیم. تا این که روز چهارشنبه رسید. هدیه ای برای وحید تهیه کردم و تلفنی در یکی از رستوران ها جا رزرو کردم. همه چیر برای یه جشن تولد دونفره حاضر و مهیا بود. سه شنبه شب، قرار چهارشنبه رو دوباره به وحید گوشزد کردم. خوشبختانه چهارشنبه رو کلاس نداشتم. روزم رو با مرور درسام و صحبت با مامان و بازی با جسی گذروندم.
وقتی وحید دنبالم اومد یه لحظه فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت.
سوگند- چیه؟ تا حالا منو ندیدی؟
وحید- چرا ولی امروز جوردیگه خوشگل شدی!
سوگند- حتما به یه چشم پزشک مراجعه کن. چون من فرقی نکردم.
وحید- همیشه آبی بپوش. خیلی بهت میاد.
وحید-کجا
سوگند- یه جای خوب با یه شام عالی
وحید- چشم ملکه زیبای من.
سوگند- سرورم، سوئیچ در خدمت شما.
وقتی سر میز رسیدیم وحید اشاره کرد: این میز رزرو.
شوگند- شاید برای ما رزرو شده.
رستورانی که وارد شده بودیم رستورانی بود که بابا، مهمانان مهم شرکت رو و دوستانش رو به اینجا دعوت میکرد. من و بفشه بارها به اینجا اومده بودیم. علاوه بر اون من چندین بار به همراه بابا و خانواده عمو محمود برای خوردن غذا به این مکان اومده بودم. برای همین بیشتر گارسون ها من رو خوب میشناختن. پیش خدمت با دیدن من به طرف میز ما تومد و در حالی که مِنو رو به دستم میداد گفت: شب بخیر خانم محتشم. خیلی وقت که به ما افتخار ندادین.
مِنو رو از دستش گرفتم و گفتم: این روزا مشغله ام زیاده. راستی من قبلاً یه سفارش دیگه هم داده بودم آمده است؟ در جوابم گفت:اجازه بدین بپرسم.
با ررفتن پیش خدمت وحید گقت: نمیدونستم، به نظر می یاد خیلی مشهوری.
سوگند-نه خیر. همراه بابا زیاد به اینجا اومدم.
وحید- پس بابا جون خیلی مشهورند.
سوگند- وحید میشه خواهش کنم یه امشب رو با این حرفات خراب نکنی. پیش خدمت رفت و دوباره اومد وگفت: که سفارشتون آمده ست بیارم. در جوابش سری تکان دادم. بعد از 5دقیقه از دور دیدم که با کیکی در درست به طرف میز ما میاد. خوشبختانه وحید پشت به اون طرف داشت. زمانی که پسرک کیک رو ، روی میز گذاشت میتوانستم تعجب و حیرت رو از نگاه وحید بخونم.
پیش خدمت- امر دیگه ای ندارید.
سوگند- فعلاً نه، ممنون.
وحید- اینجا چه خبره؟
هدیه ای رو که براش در نظر گرفته بودم از توی کیفم خارج کردم روی میز کنار دستش گذاشتم و گفتم: عزیزم...عشقم. تولدت مبارک.
وحید- سوگند تو واقعاً..گیج شدم. نمیدونم چی بگم.
نذاشتم دیگع ادامه بده و رفتم تو حرفش، با کبریت شمع رو روشن کردم و گفتم: نمیخوای آرزو کنی. وحید زیر لب زمزمه ای کرد و بعد شمع ها رو فوت کرد.
سوگند- چی آرزوکردی؟
وحید- اگه میخاستم بفهمی که بلند میگفتم....خیلی خوب قهر نکن از خدا خواستم که عزیزترین کسم که تویی همیشه برام بمونی.
کارد کیک بُری رو به طرفش گرفتم و گفتم:نمیخواهی ببری؟
بُرشی به کیک زد و تکه کوچکی رو با چنگال برداشت و همونطور که لبخند زیبایی چهره اش رو دو صد چندان زیبا کرده بود، به طرفم گرفت و گفت: دهنت رو باز کن، میخوام اولین تیکه رو خودم تودهنت بذارم.
سوگند- این خیلی بزرگه.کوچکترش کن.
وحید- نه باید این تیکه رو بخوری.
سوگند- وحید شوخی نکن . زشته، نگاهمون میکنن.
وحید- مثلاً امشب شب تولدمه اونوقت تو نمیخواهی به حرفم گوش کنی.
با خنده دهانم رو باز کردم ولی تمام اطراف دهنم خامه ای شد. وحید با نگع کردن به چهره ام از خنده غش کرده بود. با دستمال دهانم رو پاک کردم و گفتم: باید بخندی. منم اگه جای تو بودم ریسه میرفتم. به زحمت جلوی خنده اش را گرفت و گفت: اخه نمیدونی چقدر قیافت بامزه شده.
بعدم دستاش رو زیر چونه اش گرد کرد و زُل شد تو صورتم.
سوگند- نمیخواهی کادوت رو باز کنی.
وحید- بهترین هدیه برای من لبخند توئه.
سوگند- میخوام ببینم میپسندی یا نه؟
وحید- نترس لبخندت پسندیده شده است.
سوگند- عاشقی، کادو رو گفتم.
جعبه رو تکان داد و گفت: حالا توش چیه؟
شانه هایم رو با بی قیدی بالا انداختم و گفتم: نمیدونم بازش کن.
وحید- توش مارمولکی چیزی نباشه؟
سوگند- مگه میترسی؟
وحید- نه فقط برای احتیاط و پیش بینی گفتم.
سوگند- خاطرت جمع من ازاین کارا بلد نیستم.
وحید- خدارو شکر.
جعبه رو باز کرد. با دیدن هدیه اش گفت: سوگند...
گوشی موبایل رو از تو جعبه در آورد و گفت: دو دیگه کی هستی.
- سوگند محتشم...راستی تا یادم نرفته ، فردا صبح لطف کن وقتی بزار بریم سندش رو به نامت کنم.
وحید- به بابا جونت گفتی. یه وقت ناراحت نشه.
سوگند- من با پولهام هر کاری بخوام میکنم به کسی ربطی نداره.
وحید- ببینم تو چطور تو این خانواده اینقدرمتفاوت و عالی بار اومدی.اخلاقت به کی رفته.
سوگند- خانواده من خیلی هم خوبند. مواظب حرف زدنت باش...تو باید لیاقت خودت رو نشون بدی و به همه ثابت کنی که مرد زندگی هستی.
وحید- نمیدونم سرّش تو چیه . آخه هر کس که با تو در ارتباطه شم دیدن منو نداره.
سوگند- اگه منظورت به بنفشه است . اون هم اخلاق خاص خودش رو داره. بالاخره کم کم به وجودت در کنار من عادت میکنه.
اون شب به ما خیلی خوش گذشت. تا نیمه های شب با هم بودیم .موقع برگشتن وحید رو رسوندم خونشون، وقتی به خونه رسیدم بابا رو بیدار و نگران دیدم اما اصلاً به روم نیاورد که چشم انتظار بوده و خودش رو سرگرم مطالعه نشون داد. صبح دیروقت اونم با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.با دیدن شماره ناشناس با تعجب گفتم: بله.
- سلام به روی ماه نشسته ات.
با خمیازه کش داری گفتم: وحید تویی.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
وحید- چیه. منتظر کس دیگه ای بودی؟
سوگند- نه شماره ات برایم نا آشنا بود.
وحید- از این به بعدباید بشه ملکه ذهنت...کی حاضری بیام دنبالت؟
به ساعت نگاه کردم و گفتم: یک ساعت و نیم دیگه خودت رو برسون به این آدرسی که میگم. مدارک لازم رو هم با خودت بیار. اونجا آقای واعظی خودش بقیه کارها رو انجام میده.
وحید- باشه.تو نمی یایی.
سوگند- نه امروز کمی کار دارم. راستش باید جسی رو هم ببرم دامپزشکی ، وگرنه باهات می اومدم.
وحید- چشه مریضه؟
سوگند- حیوونکی یکمی حال نداره...فکر کنم سرما خورده.
وحید- باشه. با من کاری نداری. باید زودتر راه بیفتم.
سوگند- نه. خداحفظ
تصمیم وحید همچنان برای خرید خونه پا برجا بود. بعد از کلی گشتن بالاخره یه آپارتمان رو پسندیدیم. چون هنوز وارم وحید آماده نشده بود، چک قولنامه رو من دادم، قرار شد بقیه پو روهم در محضر موقع سند زدن بدیم.
یکی از روزای آذرماه بود که از بنگاه معاملات ملکی با من تماس گرفتن که مدارک خونه برای سند زدن حاضره. وقتی به وحید گفتم: بیچاره، خیلی دمق شد.
سوگند- چیه رفتی تو لک.چیزی شده.
وحید- آره، وامم حاضر نیست.
سوگند- حاضر نیست.
وحید- آره.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: آخه اگه وامت حاضر نبود جرا رفتی خونه رو قولنامه کردی تازه مبلغ وامت که خیلی کمه. حتی یک چهارم پول خونه هم نمیشه.
وحید- قرار بود که یکی بهم یه مقدار پول قرض بده.
سوگند- مگه میشه اینطوری خونه خرید. چقدر میخواستی قرض بگیری...
یک لحظه یه فکری زد به سرم و نمیدونم چی شد، یکدفعه از دهنم در اومد که من این پول رو به تو قرض میدم تا بتونی خونه رو بخری.
ذوق زده گفت: سوگند...تو خیلی ماهی. خوب میدونستم که یه فکر میکنی و نمیذاری این خونه به این خوبی از دستمون بره.
سوگند- ولی من اینو به تو قرض میدم باید بهم پس بدی.
وحید- حتماً حتماً شب و روزکار میکنم.
چِکش رونوشتمو دادم دستش، بهش تاکید کردم که وحید یادت باشه تو به من قول دادی که این پولو برمیگردونی. این مبلغ توی حسابم برای روز مبادای منه میفهمی. تمام پس اندازمه.
وحید- آره عزیزم. یادم میمونه. فردا میرم خونه رو سند میزنم.
سوگند- خیلی خب بیا برسونمت. باید برم کلی کار دارم.
وحید- نه خودم میرم تو خسته ای.
سوگند- پس خداحافظ تا بعد.
با رفتن وحید به این فکر بودم که اگر بابام میفهمید من چی کار کردم چه حالی پیدا میکردم. ولی چه سود، دیگه کار از این حرفها گذشته بود. تازه اگه بهش نمیگفتم اون از کجا میخواست بفهمه.
فردای اون روز از صبح تا ظهر کلاس داشتم . وقتی برگشتم خونه ماشین بابارو جلوی در دیدم متعجب وارد خونه شدم. هنوز واژه سلام از دهنم خارج نشده بود که بابا، با عصبانیت فریاد زد سوگند بیا کتابخونه، کارت دارم و خودش مستقیم وارد اتاق شد. تا خواستم علت عصبانیت بابارو از مامانم بپرسم مامان پیش دستی کرد و گفت: هیچ معلومه که این با ر چی کار کردی. محمد از وقتی که اومده مثل اسفند روی آتیش شده.
سوگند- من...من نمیدونم....مامان آخه بابا خیلی عصبانیه.
مامان- بهتره بری، ببینی چیکارت داره. سوگند تو مطمئنی کاری نکردی؟
سوگند- آره.
مامان- راستی اگه دیدی اوضاع خیلی ناجوره صدام کن.
یه لحظه نگاه مضطربم در نگاه نگران مامان گره خورد. بابا در عین مهربان بودن وقتی عصبانی میشد نمیشد باهاش حرف زد. با نارضایتی به طرف کتابخونه رفتم...
171 تا 180

نمیدونم کی به پیش خدمت اشاره کرد که من متوجه نشدم.وقتی نگاه متعجب کیوان رو هم دیدم فهمیدم او هم غافلگیر شده.
پیام- صورت حساب لطفاً
کیوان- این چه کاریه پیام. شما مهمان من هستید.
بعدش رو به پیش خدمت کرد و گفت: شما بفرمایید.
پیام- آخه کیوان اینطوری که خوب نیست.
کیوان- من از تو خواستم که خانم محتشم رو به اینجا بیاری. میخواستم به نحوی از خانم محتشم عذرخواهی کنم و از دلش در بیارم. پس بیشتر از این خجالتم نده.البته امیدوارم ایشون هم عذرخواهی منو پذیرفته باشن.
کیوان رو کرد به من گفت: منو بخشیدین.
با لبخندی در جوابش گفتم: فکر نمیکنید برای معذرت خواهی کمی دیر شده.
سرش رو به زیر انداخت و گفت: پس نبخشیدید.
دستی به رو چونه ام کشیدم هنوزم جای بخیها ها رو زیر دستم حس میکردم. نگاهم به صورت پیام افتاد. اونم منتظر جواب من بود. میدونستم اگه بابا اینجا بود میگفت: نباید بذارم غرور یه مرد بیش از این جریحه دار بشه. به همین خاطر گفتم من با خودم عهد بسته بودم که هیچ وقت شما رو نبخشم ولی...فکر که میکنم...میبینم من از شما هیچ کینه ای به دل ندارم. بعدش سریع کیفم رو برداشتم و از رستوران خارج شدم. به ماشین که رسیدم نفس عمیقی کشیدم.حتی جرات نگاه کردن به عقب رو نداشتم.دلم نمیخواست دوباره کیوان رو ببینم. هر چند که بهش گفته بودم اونو بخشیدم اما هنوز ته دلم چرکین بود.
- سوگند سوار نمیشی؟
پیام رو دیدم که داشت سوار ماشین میشد. به محض سوار شدن گفتم: پیام حقته که همین جا با دستام خفه ات کنم. حالا به من یه دستی میزنی. با پوزخندی ادامه دادم منو بگو که فکر میکردم تو چقدر دلسوز منی میخوای برای باز شدن روحیه ام منو ببری بیرون. اما ای دل غافل، نگو همش نقشه بوده.
پیام- سوگند خواهش میکنم اجازه بده منم حرف بزنم. بذار برات توضیح بدم.
سوگند- لازم نکرده.نمیخوام صدات رو بشنوم. میخوام برم خونمون هر چه سریعتر.
پیام- باشه. اما من حرفم رو میزنم تو خواستی گوش نکن. صبح وقتی خاله به عمو زنگ زد و گفت که لج کردی بدون ماشین رفتی. عمو از من خواست که بیام دنبالت جلوی در دانشگاه منتظرت بودم که کیوان رو دیدم . بعد از احوالپرسی گفتم که اومدم دنبالت تا با هم بریم بیرون.اونم گفت که دنبال فرصتیه تا از تو عذرخواهی کنه از من دعوت کرد که به رستوران پدرش بریم من هم قبول کردم.آخه من از کجا باید میدونستم که تو این قدر از این پسره بدت میاد. باور کن اگه خبر داشتم عمراً قبول میکردم.
- اون باعث شد ه تا صورتم به این ریخت بیفته.
پیام- اما تو گفتی اونو بخشیدی نکنه دروغ گفتی ها؟
سوگند- دارم سعی میکنم بدیی رو که در حقم کرده فراموش کنم.
پیام- همچین حرف میزنی یکی ندونه فکر میکنه طرف از عمد این بلا رو سرت آورده. تازه تو اون جریان هم تو مقصر بودی هم اون پسره وحید.
سوگند- اصلاً کیوان چه حقی داره تو کار دیگران دخالت کنه.
پیام- خواسته خوبی کنه.
سوگند- نخواستم خوبیش رو. این جور کمک کردن نوبره والله.
پیام- فکر کنم اگه ساکت باشم برام بهتره. من که حریف زبون تو یکی نمیشم.
جلوی در خونه پیاده ام کرد و رفت حتی خداحافظی من رو جواب نداد. زنگ در رو که زدم به دیوار تکیه دادم. ولی هر چی ایستادم در رو باز نکردن. دوباره در زدم و گفتم: ننه مونس باز کن منم.
- ننه کجایی من که تورو نمیبینم. فقط صدات میاد.
با کلافگی جلوی آیفن ایستادم و گفتم: ننه منم حالا خیالت راحت شد.
- ننه جرا قایم شده بودی.
بی حوصله گفتم: قایم نشدم خسته بودم به دیوار تکیه دادم. حالااگه بازجوییت تموم شد درو باز کن.
ننه- ای وای خدا مرگم بده. اصلاً یادم رفته بود.
همراه با خدا نکنه من در و باز کرد. به جای رفتن به درون خانه مستقیم به طرف درخت بید رفتم. هر چند دیگه سبز نبود اما باز هم زیبا بود. روی نیمکت زیر درخت نشستم. به باغ خزان زده نگاهی کردم. دوست نداشتم به هیچ چیز فکر کنم. فقط دلم میخواست به صدا کلاغ ها گوش کنم. با یاد ننه مونس لبخندی روی لبم نشست وای اگه میفهمید من صدای کلاغ ها رودوست دارم حتماً سکته میکرد آخه همیشه کلاغ رو نحس میدونستو وای به اون روزی که کلاغی سر راهش سبز میشد . با دیدن اون هیکل چالاک و فرز که طرفم می آمد گفتم: چه حلال زاده حتی فکرش رو هم میکنم پیداش میشه. برای در امان بودن از نصیحت هاش از جام بلند شدم و به طرف ساختمون رفتم. هنوز با ننه فاصله داشتم که موبایلم زنگ زد.
- بله
-سلام، عشق من چطوره؟
-سلام وحید خوبی؟
- نه ولی با شنیدن صدای تو حالم جا اومد.
- اِ نمیدونستم صدام شفا بخشه.
- نفست مثل نفس مسیحا ست . مرده رو زنده میکنه ((((چه لوس)))
- چه خبر؟
- هیچی دلم تنگ بود گفتم یه زنگی بزنم خبری ازت بگیرم.اوضات چطوره.
- ای بد نیست. خوبم.
وحید- راستی امروز پیام اومده بود دنبالت چیکارت داشت.
سوگند- ببینم تو با سازمان سیا در ارتباطی، برای من جاسوس گذاشتی.
وحید- نه بچه ها دیده بودن فکر کردن دوست جدیدته. اما وقتی مشخصات پیام رو دادن گفتم پسر عموته.
سوگند- نکنه این دوستای خوش غیرتت میخواستن برای پیام شاخ و شونه بکشن.
وحید- اتفاقاً چرا برای همینم اول زنگ زدن به موبایلم ببینن من خبر دارم یا نه.
سوگند- این دوستات کچا بودن اون وقت که کیوان میخواست آدمت کنه بهتر بود اون موفع خبرشون میکردی خداحافظ.
-سوگند.
دلم میخواست عقده ام رو که توی دلم بود سر یکی خالی میکردم.حتی وحیدم منو درک نمیکرد. نمیدونم شاید به خاطر علاقه زیادم بیش از حد ازش انتظار داشتم. از سالن که رد میشدم مامان رو دیدم با یه سلام کوتاه راه اتاق رو در پیش گرفتم. در رو با غیظ محکم بستمو کیفم رو بر روی صندلی پرت کردم با لباس بیرون روی تخت دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم و نفهمیدم کی خوابم برد و چقدر خوابیده بودم که با خارش شدید بینی ام از خواب بیدار شدم.یلدا لبه تخت نشسته بود و با نوک موهاش بینی رو قلقلک میداد.
خواب آلوده گفتم: یلدا اذیت نکن. خوابم میاد.
یلدا- باید هم خوابت بیاد اگه منم تنهایی بیرون میرفتم و اون همه ناهار کوفت میکردم منم خوابم میگرفت. الان هم بهتره که پاشی میدونی که من نمیذارم بخوابی.
نشستم و گفتم: نه خیر امروز یه جورایی همه قصد دارن منو حرص بدن باشه پا شدم حالا بگو چه مرگته؟
یلدا- پاشو حاضر شو میخواهیم بریم مهمونی.
سوگند- کجا!
یلدا- خونه بهاره.
سوگند- درد نگیری. من که دعوت ندارم چرا بیدارم کردی.
دوباره دراز کشیدم و گفتم:پاشو برو بزار بخوابم . یلدا دستم رو کشید و گفت: بهاره از من خواسته بود تاتو رو دعوت کنم اما من فراموش کردم حالا پاشو دیگه ناز نکن دیر میشه ها.
سوگند- من نه آمادگیش رو دارم و نه لباس مناسب.
یلدا- مگه میخواهی بری مهمونی کاخ سفید،اگه کسی ندونه فکر میکنه مفلسی و یه دست لباس نداری. پاشو تا دست و روت رو بشوری یه دوش بگیری من از بین لباست یکی رو انتخاب میکنم. فقط لطفاً سریعتر. خیلی دیر شده.
سوگند- بهت گفته باشم من ماشین ندارم ها. برو دنبال یه راننده دیگه بگرد من که آژانست نیستم.
یلدا- حالا کی گفت که ما قراره با ماشین خانم بریم. پیام قراره ما رو ببره خودشم دعوت داره.
سوگند- حالاکه قراره پیام بیاد من عمراً بیام.
یلدا- ببینم بین تو پیام شکرابه؟
سوگند- چطور؟
یلدا- آخه اونم گفت اگه سوگند بیاد من نمیام.
سوگند- پس بهتره که با داداش جونت تشریف ببری.
یلدا- سوگند، جان من لوس نشو دیگه. پاشو آفرین من دلم میخواد که هر دوی شما پیشم باشید. اگه نیایی منم نمیرم. خودت بهتر میدونی که بهاره چقدر ناراحت میشه. دِ زود باشچرا عین جغد زل زدی به من.
سوگند- باشه. من رفتم حمام.
از حمام که بیرون اومد. یلدا لباس آبی رنگی رو که سال گذشته بابا و مامانم از دبی برام آورده بودن کنار گذاشته بود. خودشم رنگ شیری این لباس رو داشت. با دیدنم گفت:بیا بشین موهات رو سشوار بکشم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بدون هیچ حرفی جلوی میز توالت نشستم و یلدا دست به کار شد . به خاطر اینکه موهام هم بلند بود و هم پرپشت وقت زیادی گرفت. یلدا با تموم شدن کارش گفت: من میرم بیرون تو هم زود لباست رو بپشو کمک که نمیخواهی؟
- نه اگه خواستم صدات میکنم. چون نمیتونم زیپش رو بالا بکشم.
سریع صورتم رو آرایش ملایمی کردم و لباسم رو پوشیدم اما هر کاری کردم نتونستم ببندمش قبل از اینکه یلدا رو صدا کنم شماره وحید رو گرفتم روی پیام گیر بود.برای همین براش پیام گذاشتم به این مضمون که من رفتم مهمونی لطفاً با من تماس نگیر. خودم بعداً بهت زنگ میزنم.
به کمک یلدا حاضر شدم. تا وقتی که برسیم من و پیام اصلاً با هم حرف نزدیم انگار نه انگار که همدیگر رو دیدیم. خانواده بهاره از همسایه های قدیمی عمو بودند ولی حدود40سالی میشد که از محله اونا رفته بودن. بهاره و یلدا از دوستای خیلی صمیمی بودن وبرادرش بهادر هم از دوستای پیام بود ولی سال ها میشد که برای ادامه تحصیل به ایتالیا رفته بود.
پیام ما رو جلوی در خونه بهاره پیاده کرد و خودش رفت تا یه جای مناسب برای پارک کردم ماشین پیدا کنه.با نگاهی به ماشین های پارک شده گفتم: یلدا به نظر مهمونیه شلوغیه. حالا اصلاً این مهمونی مناسبتش چیه؟
یلدا- تولد بهاره ست.
سوگند- چی تولدشه. اون وقت تو الان به من میگی . چرا زودتر بهم نگفتی حالا من دست خالی چیکار کنم. این جوری خیلی بد میشه.من نمیام شما برین.
یلدا- چه خبرته هوا نکن. نترس من از طرف هر دومون کادو گرفتم.
سوگند- بچه گول میزنی. پس پیام چی میشه.
یلدا- اون گفت خودش یه چیزی میگیره.
سوگند- پیشمونم از اینکه اومدم. کاش نمی آمدم.
پیام- چرا وایستادین نرفتین تو.
یلدا- منتظرتو بودیم.
پیام- برویم تو که به اندازه کافی دیر شده.
طرح و شکل خونه بهاره تقریباً شبیه خونه ما بود ولی باغشون کوچکتر به نظر میرسید. وارد سالن پذیرایی که شدیم مادر بهاره اولین کسی بود که به استقبال ما اومد. بعد از سلام و احوالپرسی ما رو به طرف بهاره هدایت کرد.مدت ها از مدتی که بهاره رو دیدهودم میگذشت.به نظرم می آمد که قیافه اش تو این سال ها خیلی عوض شده. همین که ما رو دید از خوشحالی جیغی کشید و یلدا رو محکم بغل کرد و با پیام دست داد و بعد به طرف من چرخید و با نگاهش چهره ام رو کاوید و گفت: سوگند خیلی خوش اومدی.
بعد هم مار و به سمت دوستانش برد و گفت: بچه ها باید با همبازی های دوران کودکی من آشنابشید. بااومدن مهمون های جدید بهاره با گفتن بچه ها از خودتون پذیرایی کنید از ما جدا شد.
سوگند- یلدا، به نظرم بهاره خیلی تغییر کرده اینطور نیست.
یلدا- فکر میکنم...سوگند پاشو بریم پیش بچه ها وسط سالن ما هم یه دوری بزنیم.
سوگند- من نمیام .اگه تو میخواهی بری برو.
یلدا- ناراحت نمیشی تنهات بذارم.
سوگند- نه برو خوش بگذره.
یلدا که رفت برای فرار از تنهایی و بیکاری زُل شدم تو چهره مهمونا و قیافه هاشون رو زیر نظر گرفتم. انگار میخاستم از قیافه هاشون بفهمم که دندوناشون سالمه یا نه. از این فکر خنده ام گرفت.
- سفید برفی چرا تنها نشستی. پست هفت کوتوله ات کجا هستن؟ همیشه تنها هستند. میتونم بپرسیم به چی اینطور میخندید؟
کسی که از من سوال کرد مرد جوانی بود که به جای یلدا روی صندلی کناریم نشسته بود. وقتی نگاه من رو متوجه خودش دید گفت: شما باید از دوستان بهاره باشید البته فکر میکنم از دوستان جدیدش اینطور نیست.
سوگند- از دوستانش هستم ولی از دوستان قدیمیش و یا به گفته خودش از همبازی های دوران کودکیش.
- پس حتماً مدتی با هم مراوده نداشتید چون من شمارو ندیدم.
سوگند- بله مدتی میشد که از همدیگه خبری نداشتیم و همدیگه رو ندیدیم.
- پس واجب شد به هم معرفی بشیم. من داریوش هستم پسر دایی بهاره..
سوگند- من هم سوگندم.
داریوش- سوگند جان جواب سوالم رو ندادید پرسیدم چرا تنها نشسته اید؟
از لحن سوال کردنش لرزه بر اندامم افتاد. لحظه ای به چهره اش نگاه کردم تا منظورش رو از این طرز سوال کردن بفهمم. مردی بود با چشمان آبی موها و ابروهای قهوه ای در کل قیافه ای جذاب و مردانه داشت. میشد گفت بیشتر به اروپایی ها میخورد. وقتی به خودم اومدم فهمیدم که مدتی همینطور زل زدم تو صورتش، سریع سرم رو به زیر انداختم و گفتم: نمیدونم شما چرا از خودشون نمیپرسید.
- فکر نکنم از تو خانم تر هم توی این جمع باشه.
حالم داشت از حرف زدنش به هم میخورد. خیلی بی پروا بود. وقتی سکوتم رو دید گفت: امکانش هست به من افتخار یک دور همراهی رو بدین؟
- نه.
- میشه بپرسم چرا؟
به انگشتام نگاه کردم تا شاید متوجه انگشتر نامزدی من بشه. آه از نهادم بلند شد چون به خاطر عجله یلدت جاش گذاشته بودم. توی جمع رو با چشمم گذروندم تا شاید پیام و یلدا رو ببینم تا به دادم برسن اما نه از پیام خبری بود نه یلدا، همونطور که آب دهنم رو فرو میدادم گفتم: ترجیح میدم بیننده باشم.
- چرا شما گوشه گیرید؟
سوگند- من نامزدم دارم افتخار نمیدم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: شوخی میکنید...میخواهید شر من رو با این حرف کم کنید. بعد هم نگاهی به انگشتان دستم کرد و پوزخندی زد.
192 تا 195

کشیدم. میخواستم اگه بشه آدرس آپارتمان رو ازتون بگیرم چون آن روز خیلی هیجان زده بودم آدرسش درست خاطرم نیست. پیرمرد لحظه ای در چهره ام دقیق شد وبعد مثل اینکه چیزی رو به خاطر بیاره گفت: بله...بله...ولی دخترم شما که اون معامله رو فسخ کردین اگه اشتباه نکنم اون آقایی که همراه شما بودن روز بعدش که من با شما تماس گرفتم و خواستم برای انجام بقیه کارا به اینجا بیاید اومدن وگفتن که ما پشیمون شدیم و خانمی که شما باشین آپارتمان دیگه ای پسندیدن.
سوگند- شما مطمئنید که اشتباه نمیکنید؟
- البته. اما اجازه بدید برای اطمینان شما یک بار دیگه من داخال دفترم و نگاهی بکنم.
مرد بنگاهی با تاریخی من گفته بودم به دفترش رجوع کرد و بیچاره درست گفته بود وحید معامله رو فسخ کرده بود. با نا امدیید از اونجا خارج شدم. به محض نشستن توماشین پیام ازم پرسید: خب چی شد آدرس رو گرفتی.
سوگند- نه. وحید معامله رو فسخ کرده بود.
پیام- یعنی چی! این پسره هیچ معلومه چه غلطی داره میکنه. ببینم اون پولی رو که عمو میگفت از حسابت برداشتی بابت خرید این خونه بوده.
سری تکان دادم و هیچی نگفتم.
پیام دستی به موهاش کشید و پشت گردنش همون جوری نگه داشت وگفت امان از دست تو...
سوگند- به دلت بد نیار. حتماً وحید خواسته منو سورپرایز کنه
پیام- بله از غیب شدنش پیداست.
به پیام خیره شدم. نمیخواستم اون چیزی رو که تو چشماش میدیدم باور کنم. یعنی من رو دست خورده بودم امکان نداشت. مگه به همین سادگی بود.
- پیام خواهش میکنم برو در خونشون.
پیام- کجاست؟
آدرس رو به پیام گفتم و بعدش به صندلی تکیه دادم و چشمام رو روی هم گذاشتم . نه، وحید همچین آدمی نیست. خدا کنه خانواده اش ازش خبر داشته باشن. یعنی وحید به من نارو زده نه امکان نداره. خدایا منو در مقابل پدر و مادرم شرمنده نکن. در همین حال بودم که پیام صدام کرد و گفت: پیاده شو.رسیدیم.
با شتاب از ماشین پیاده شدم وقتی پشت در رسیدم با تردید به پیام که درکنار ماشین ایستاده بود نگاه کردم و با یه نفس عمیق زنگ رو فشار دادم.پدرش در رو به روم باز کرد. عجولانه سلام کردم. آقای سعیدی با دیدن من کمی جا خورد و بعد سرش رو به زیر انداخت و گفت: سلام دخترم خوبی؟
- چطور میتونم خوب باشم در حالی که مدتیه از وحید خبر ندارم.شما میدونید کجاست اگه ازش خبری دارید ازتون خواهش میکنم به من بگید.
پدر وحید کمی این پا و اون پا کرد و گفت: دخترم از روت شرمنده ام...نمیدونم چی بگم.
بهتره وحید روفراموش کنی. اون مرد زندگی نیست... اون اصلاً لیافت تو رو نداره.
اشک از چشمام جاری شد و کلمه چرا در گلوم شکست.
آقای سعیدی گفت: نپرس.هیچی نپرس. برواز خدا میخوام که خوشبخت بشی و یکی بهتر از پسر من نصیبت بشه. بعد درو بست و رفت. به دیوار پشت سر تکیه دادم و وزنم رو روی پاهام انداختم گرجه پاهام هیچ قدرتی برای تحملمم نداشت. خم شدم و روی زمین نشستم.بهت زده بودم. اصلاً تو حال خودم نبودم. نفهمیدم کی پیام زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد. تویماشین از شدت گریه به هق هق افتاده بودم. موبایلم رو از داخل کیفم در آوردم تا شماره وحید رو بگیرم اما مگه لرزش دستام این اجازه رو میداد حسابی ناتوان شده بودم. پیام که اوضاعم رو میدید گفت: میخواهی به کی تلفن کنی؟
میون گریه گفتم: وحید
پیام موبایل رو از دستم گرفت و خودش دوباره شماره گرفت. با سلام کردن فهمیدم که ارتباط برقرار شده فوری گوشی رو از دستای پیام قاپیدم و با صدای گریه آلود گفتم: وحید تویی!
- خانم با کی کار داشتید؟
- با آقای سعیدی. شما کی هستید. گوشی ایشون دست شما چی کار میکنه.
- مدتی هست که آقای سعیدی این خط رو به من واگذار کردن.گوشیم رو خاموش کردم. پس پدر وحید راست میگفت اون همه راه هایی رو که شاید من از طریق اون بتونم باهاش تماس بگیرم به روی من بسته بود. تو خونه تنها جایی که واقعاً توش احسا س آرامش میکردم اتاق خودم بود. عکس وحید رو روبه روم گذاشته بودم همینطور که براش از بی وفایی و نامردیش میگفتم گریه میکردم و آخرش با یه چرا عکسش رو پاره کردم و ریختم روی زمین، انگار دیگه وحید همون جا برام تموم شده بود.
روزای زمستون مثل باد میگذشت و زندگی هم، به همون سرعت لحظه هاش طی میشد. پیام رازم روفاش کرده بود و دیگه همه میدونستن چه بلایی سرم اومده ولی هیچ کس در اون مورد با من حرفی نزد و منو توبیخ نکرد. خدایا چرا به حرف هیچ کس گوش نکردم. چرا فکر میکردم همه بد منو میخوان. خیلی وقت بود که از خونه خارج نشده بودم و به غیر از اتاقم تنها جایی که میرفتم زیر درخت بید مجنون بود وبس. تلاشهای بنفشه هم برای بازگردوندن من به دانشگاه بی فایده بود ونتیجه ای نداشت.دلداری های مامان، محبت های بی اندازه بابام ، شوخی های پیام، صحبت های یلدا وخاله پری هیچ کدوم در من اثری نداشت و ره به جایی نمیبرد وقتی بنفشه خبر نامزدیش رو به من داد. بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کردم ازم پرسید نمیخواهی بدونی طرف کیه .برات مهم نیست من قراره با کی ازدواج کنم.
به سردی گفتم: من میشناسمش؟
بنفشه- آره چه جورم...نمیخواهی سر به تنش باشه! میخوهی ببینیش؟
سوگند- مگه اینجاست!
بنفشه- پشت دَر ِه. حدس میزنی کی باشه.
سوگند- نمیدونم . حوصله بیست سوالی ندارم.
بنفشه- باشه خودم بهت میگم.کیوان...آقای کیوان صادقی.معرف حضورتون که هست. هنوزم ازش تو صورتت یادگاری داری


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
196 تا 205
باید ازت تشکر کنم چون بعد از جریان تو ، ازش تعهد گرفتم که دیگه هیچ وقت با کسی دعوا نکنه . مخصوصا با من. میدونی که تو دعوا چقدر خطرناکه، بنفشه نمیدونست که با حرفاش چه خونی به دلم میکنه و باعث میشه که اون روزها دوباره جلو چشمم جون بگیره و زنده بشه.
بنفشه_ حالا ببینم اجازه میدی این نامزد من بیاد ملاقاتت، هرچی باشه تو یه جورایی مثل زندانی ها هستی.
کسل و بی حال بودم به همین خاطر گفتم: نه حوصله اش رو ندارم.
_ دستت درد نکنه. یه باره بگو منم برم گم شم دیگه.
سوگند_ بنفشه اذیت نکن من کی همچین حرفی زدم.
بنفشه_ اصلا ولش کن. اصلا پاشو بریم بیرون. میدونی که باباش رستوران داره. تو هم کمی حال و هوات عوض میشه.
_ دست از سرم بر میداری یا نه؟
نچ بلندی گفت با درماندگی نگاهش کردم وگفتم برو بگو بیاد تو من که حریف تو یکی نمیشم.
بنفشه_ نمیشه.
_ چرا؟
بنفشه_ چون عروس داماد بدون دعوت جایی نمی رَن. اگر هم برن صاحبخونه باید سر کیشه رو شل کنه و یه هدیه ای ، تحفه ای ویلایی، آپارتمانی، ماشینی بده بهشون. الکی که نیست.
سوگند_ خیلی خب. حالام اگه چرندیاتت تموم شد بگو بیاد تو. اگه نخواستی میل خودته میتونی بری و زحمتت رو کم کنی.
بنفشه_ نه بابا خیلی بی تربیت شدی. قبلنا با معرفت تر بودی.
فقط زل زده بودم بهش و نگاهش میکردم و حسرت روزهای خوش گذشته رو میخوردم خوش به حال بنفشه چقدر خوش حال بود. چه ذوقی داشت. اما من اصلا حوصله چک و چونه زدن و سر به سر گذاشتن باهاش رو نداشتم. بنفشه وقتی نگاهم رو دید. گفت: باشه می رم، صداش میکنم. حالام نمیخواد منو با نگات بزنی.
دستی به ظاهرم کشیدم و به پیشوازش رفتم. کیوان مثل همیشه بود. سنگین و متین چیزی که با شیطنت بنفشه در تضاد بود. مامان به هردو تبریک گفت و بعد از مدت کوتاهی ما رو تنها گذاشت.
_ خب خانم محتشم حال و احوال شما چطوره؟ کم پیدایید. دیگه دانشگاه هم نمیایید.
سوگند_ بد نیستم... امیدوارم خوشبخت بشید. برای هردوتون خوشحالم. لیاقت همدیگه رو دارید. قدر همدیگه رو بدونید.
کیوان لحظه ای به بنفشه نگاه کرد و گفت: حقیقتش رو بخواهید من خودم رو در این جریان مقصر میدونم . باید زودتر در مورد خصوصیات رفتاری وحید با شما صحبت میکردم. اون حرکت تند من باعث شد تا شما نسبت به حرفهای من بدبین باشید.
سوگند_ آقای صادقی شما هم مثل دیگران تمام تلاشتون رو کردید خب دیگه چه میشه کرد تقدیر من اینطور بوده ... راستی نگفتین چه طور شد این دوست شیطون منو انتخاب کردین.
کیوان متوجه شد که اصلا دلم نمیخواد درباره وحید حرفی زده بشه. با لبخندی به طرف بنفشه نگاه کرد و گفت: خودتون میگید شیطون. خب شیطون آدمارو گول میزنه. بعدم طرف تا به خودش بجنبه میبینه ای دل غافل گرفتار شدده و دیگه از دست رفته.
بنفشه_ خوبه. خوبه. چشمم روشن . چیا که نمی شنوم. آقای کیوان باید بگم اولا قضیه برعکس بوده. دوماً سوگند تو هم لطفا (خ).
کیوان_ لطفا (خ) یعنی چی؟
بنفشه_ اونی که باید بفهمه خودش فهمید. می بینید تورو خدا من تازه میخواستم مودب بشم و قشنگ حرف بزنم. ولی مگه شما اجازه می دید.
کیوان که تازه متوجه معنی کلمه (خ) شده بود. قهقهه ای زد و گفت: اما از دست تو آخه آدم به دوستش می گه خفه شو. بعدم رو کرد به من و گفت خانم محتشم اگه بدونید توی این چند روزه چه اصطلاحاتی از این خانم شنیدم باورتون نمیشه.
با لبخندی سرد گفتم: حالا صبر کنید . تازه اولشه کجاشو دیدید.
بنفشه_ می شه شما دو نفر اینقدر ازم تعریف نکنید و خجالتم ندید. بعدشم مثل بچه آدم همدیگه رو صدا بزنید . پس واسه چی رو شما اسم گذاشتن.
بعدم با لحن و ادای خاص خودش گفت: خانم محتشم، آقای صادقی...... دیگه نبینم جلوی من همدیگه رو این طوری صدا بزنید. حالیتون شد.
کیوان_ آخه می ترسم خانم محتشم ناراحت بشه.
سوگند_ نه حق با بنفشه ست. تازه کیوان خبر نداری که جغجغه اگه با پیام یه جا بیفتن چه آتیشی می سوزونن.
بنفشه_ جغجغه اون پس عموی میمونته. بعدم اسمشو نیار که کهیر می زنم.
کیوان_ پس واجب شد زنگ بزنم به پیام تا با هم ناهار بریم بیرون.
بنفشه_ ببینم تو از کجا این پیام مارمولک رو میشناسی... ای خدای من چه گیری کردم هرجا می رم یا خودش اونجاست یا حرفش. آسایش از دست اون برای من وجود نداره.
سوگند_ می شه منو از همراهی با خودتون معاف کنید.
بنفشه_ آخه چرا؟ تو رو خدا بهونه نیار.
سوگند_ بنفشه خواهش میکنم یه کم درک کن. باشه یه فرصت دیگه.
کیوان_ باشه ولی یادت باشه قول دادی.
_ حتما.
کیوان بلند شد و گفت: ما هم کم کم زحمت رو کم میکنیم.
سوگند_ کجا. ناهار بمونید. درسته غذای رستوران پدرتون یه چیز دیگه ست ولی نترسین دست پخت ننه مونسم بد نیست.
کیوان_ لطف دارین. ولی اجازه بدین ما مرخص بشیم.
_ باشه خوش اومدید.
با حسرت به رفتن آن دو نگاه کردم و تو دلم آرزو کردم که کیوان بتونه بنفشه رو خوشبخت کنه. از کنار تلفن رد می شدم که صداش بلند شد. گوشی رو برداشتم صدای شاد یلدا تو گوشی پیچید.
_الو
_سلام یلدا خوبی؟
_ اِ تویی سوگند چطوری چه عجب تو تلفن رو برداشتی؟
_ ناراحتی قطع کنم تا کس دیگه ای برداره.
_ نه خیر بد اخلاق. فقط تعجب کردم.
_ چه خبره شنگولی.
_ دایی پرویز زنگ زده بود.
_ حتما قراره بیاد خواستگاری تو واسه پسرش که خوشحالی نه؟
_ نه بابا از این شانس ها نداریم.
_ پس چه خبر شده.
_ هیچی زنگ زده بود بگه خاله پوران و آقای سلوکی دارن برمیگردن.
_ پس شبنم جا به جا شده که اونا دارن می یان.
_لاه اونم چه جور. خانم نرفته یکی رو تور کرده.
_ اِ طرفه کیه؟ خارجیه؟
_ نه بابا. دایی می گفت ایرانیه. به دایی گفتم به شبنم بگه چندتا عکس از داماد دو بفرسته. گویا خود دایی یه چندتایی از عکسای عروسیشون رو داره گفت می فرسته.
_ حالا خاله چه ساعتی می رسه
_ سه صبح.
_ باشه به مامان میگم. کاری نداری؟
_ نه سلام برسون.
با خود گفتم اگه شبنم می دونست که وحید قراره به این زودی منو ترک کنه. سعی می کرد هرطور شده اونو به طرف خودش بکشه تا اینکه خودشو آواره غربت کنه. با صدای مامان به خودم اومدم. چرا ماتت برده
گوشی رو بذار سر جاش کی بود زنگ زد. گوشی رو سرجاش گذاشتم و گفتم یلدا بود. گفت خاله پوران ساعت سه صبح مهرآباده.
مامان با خوشحالی گفت: قربونش برم دلم براش تنگ شده بود. ولی چقدر زود برگشتن.
به طرف پله ها رفتم و گفتم: همچین هم زود نیست. الان دوماه و نیمه که رفتن.
مامان_ اون که آره. ولی من می گفتم: حداقل چهار یا پنج ماه می مونن تا شبنم یه خورده جا بیفته و خودش رو با شرایط جدید وفق بده.
سوگند_ شبنم ازدواج کرده.
مامن با تعجب گفت: وای کی !.... چه زود. با کی. طرف کیه.
سوگند_ من چه میدونم اگه میخوای اطلاعات بگیری یا زنگ بزن به خاله پری یا دایی پرویز. بعدم دیگه منتظر حرفای مامان نشدم و رفتم تو اتاقم.
خاله برگشت ولی من به استقبالش به فرودگاه نرفتم. مامانم که از وقتی برگشته بود یکریز از تغییرات خاله پوران حرف می زد و می گفت که خیلی تغییر کرده . داغون و شکسته به نظر می رسید. بعدم خودش حرفش رو توجیه میکرد و میگفت: بمیرم براش حق داره دوری از بچه آدم رو از پا می اندازه. تازه سلوکی هم همون آدم همیشگی نبود . انگار کشتی هاش اونور آب غرق شده بودن. بعد از مدتها بالاخره بنفشه پیروز شد و تونست منو به دانشگاه برگردونه. هرچند همه جای اون برام یادآور وحید بود . اما حضور کیوان و شیطنت های بنفشه این فرصت رو به من نمی داد تا به فکر فرو برم . اصلا نمی فهمیدم روزا از کجا میان و از کجا میرن. یه وقت به خودم اومدم دیدم که یک هفته بیشتر به چهارشنبه سوری نمونده . صبح مامان بعد از بیدار کردن من همراه خاله پری برای خرید عید رفتن بیرون و به من سفارش کردن برای اینکه تنها نباشم برم پیش یلدا که اونم تنهاست. زنگ در خونه عمو رو که زدم. موتوری هم جلوی در ایستاد و گفت: منزل آقای محتشم
_ بله فرمایید
_ بسته پستی دارند. شما از افراد این خونه هستید.
_ بله.
_ پس لطفا بسته رو بگیرید و اینجا رو امضا کنید.
بسته رو به دستم داد و رفت. در رو که یلدا باز کرده بود هل دادم و وارد شدم یلدا که داشت به طرف در می آمد وقتی رسید بهم گفت چرا دیر اومدی نگران شدم. پاکت رو روی هوا تکون دادم و گفتم : از طرف دایی پرویزه.
یلدا_ وای خدا جون عکساست
می خواست پاکت ور از دستام بگیره که نذاشتم و گفتم: حودم گرفتمش اولم خودم باز میکنم. به سرعت پاکت رو باز کردم و عکس ها رو بیرون کشیدم. اولین عکسی رو که نگاه کردم به چشام شک کردم. قلبم توی سینه ام داشت می ترکید. سرم رو بلند کردم و به یلدا نگاهی انداختم اونم مثل من خشکش زده بود و نمی دونست چیکار کنه. دوباره نگاهم رو به عکس ها دوختم بله خودش بود. داماد رو خوب می شناختم. بعدش دیگه نفهمیدم چی شد. با صدای یلدا چشمم رو باز کردم با نگرانی رو صورتم آب می پاشید و محکم به صورتم سیلی می زد. به چشمای خیس و قرمزش نگاه کردم و گفتم: یلدا نترس من خوبم ... می خوام برم خونمون.
می تونستم ترس و نگرانی رو تو صورتش ببینم. باشنیدن اینکه میخوام برم خونه به خودش اومد و گفت: نه .. نه با این وضعیت کجا می خوای بری چه جوری پشت فرمون بشینی.... وایستا زنگ بزنم پیام بیاد.
_ نه نمیخواد. گفتم که من حالم خوبه. به کسی اجتیاج ندارم
یلدا_ بزار من باهات بیام... خواهش میکنم.
سوگند_ می خوام تنها باشم
یلدا_ باشه هر طور خودت می خواهی. من فقط تا در خونه می رسونمت و بر می گردم.
با یلدا به خونه برگشتم و یلدا هم مجبور شد با آژانس به خونشون برگرده. هنوز چیزی رو که دیده بودم باور نداشتم. یعنی وحید هم با شبنم رفته بود. وقتی همه تکه های پازل رو کنار هم چسبوندم فهمیدم این وسط من خیلی احمق بودم. صمیمیت اونا در مراسم پویا، سردی وحید بعد از دیدن شبنم، خرید خونه، پنهان کردن موضوع فسخ خونه، ماموریت دروغین، وحید درست همون روزی که شبنم رفته بود رفتش. حرف های پدر وحید فروش موبایلش، یعنی همه حرف ها درباره اش درست بود. این بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد. آخه من دوستت داشتم چطور تونستی، من به خاطر تو با همه جنگیدم. تو روی بابام وایستادم. مامانم رو راهی بیمارستان کردم. خودم رو تو اتاقم زندانی کردم. من به خاطر تو از همه چیز گذشتم اما تو...
از هجوم یکباره افکارم داشتم دیوانه می شدم. رفتم سراغ قرص ها ارام بخش از وقتی وحید اون کار رو باهام کرده بود خوردنش یکی از اساسی ترین کارای روز مره ام بود. با دیدن بسته قرص فکری وحشتناک به ذهنم رسید آره این بهترین راه بود البته برای من. آخه با چه رویی می خواستم تو صورت بابام نگاه کنم و از خجالت نمیرم. همه قرص هارو از جلدش خارج کردمو با بستن چشمام همه رو به دهنم ریختم و به زحمت زیاد با آب قورتش دادم. بعدشم مثل ادم های احمق و از دنیا بریده منتظر مرگ نشستم.
آروم درست به سبکی یه پر روی تختم دراز کشدم و چشمام رو بستم. کم کم احساس می کردم که بدنم لخت شده و دیگه هیچی نفهمیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که پلک هام به سختی باز شد. نگاهی به اطرافم کردم اما هیچی نفهمیدم. دوباره چشام رو بستم. خدایا پس من زنده بودم آخه چرا؟ اشکم راهش رو از بین چشمای بسته ام پیدا کرد و به صورتم سرازیر شد.
صدای پیام رو می شنیدم که بلند داد می زد و می گفت: سوگند ، سوگند بیداری، ترسیدم جواب ندم با صدای بلندش کَرم کنه به همین خاطر گفتم : آره تنهام بزار.
_ دختر احمق ، بی شعور این چه کاری بود کردی وقتی یلدا زنگ زد نفهمیدم با عمو چطور خودمو رسوندم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چشمام رو باز کردم پیام در حالی که از خشم سرخ شده بود زُل زده بود بهم. یلدا که می خواست قائله رو بخوابونه گفت: پبام اینجا، جاش نیست. تازه وقت مناسبی هم گیر نیاوردی.
پیام_ پس کی وقتش قراره برسه . یه بار که به خاطر اون پسره بی همه چیز تا پای مرگ رفت. یه بارم این دفعه. تو آخر با این بچه بازیات خاله رو می کشی.
_ مامانم کجاست؟
پیام_ اِ نگرانی....
به طرق پنجره رفت و پشت به من به تماشای بیرون ایستاد. نگاهم رو به سمت یلدا دوختم و گفتم: یلدا، مامانم.
_ نمی خوا نگران باشی. خاله نمی دونه . عمو بهش گفته که من، تو و پیام سه تایی رفتیم گردش. بعدشم قراره شب رو خونه ما بمونی. فکر کنم تا ظهر مرخص بشی.
خیلی خوابم می اومد. برای همین چشمام رو ، روی هم گذاشتم و خوابیدم. بیدار که شدم به جای یلدا و پیام، خاله و عمو محمود و بابا رو دیدم. طفلی بابام خیلی ناراحت بود. یه شبه انگار پیر شده بود و مثل یه آدم شکست خورده بود. وقتی دید بیدارم نزدیک تر اومد و گفت: یعنی اون پسره اینقدر ارزش داشت که به خاطرش حاضر بودی بمیری ولی من و مادرت این قدر برات بی ارزش بودیم که نمی خواستی به خاطر ما زنده بمونی. بعد از گفتن این حرفا دیگه نایستاد و از در اتاق خارج شد و من هم با نگاهم تا نزدیکی در بدرقه اش کردم.
خاله پری مادرانه بهم گفت: عزیزم پاشو لباسات رو عوض کن. باید بریم.
اثر قص ها باعث شد که من دو روز تموم توی خونه، در خواب باشم. بالاخره چهار شنبه سوری هم رسید. روز تولد عشقم، روز نحس زندگیم. این بار پیام بود که ترتیب همه چیز رو داده بود. مهمون ها هم، همون مهمون های همیشگی بودن البته به جز بچه های
206 تا 209
خاله پوران، بعد از علنی شدن موضوع روابط خانواده ها تیره شده بود.
پیام ویلدا از صبح اومده بودن خونه ما و مشغول انجام کارها بودن . پیام همراه مش صفدر شاخه هایی رو که در طول سال جمع کرده بودرو به زمین والیبال اورده بودن . صدای یلدا و پارس جسی می اومد. دوست داشتم پنجره رو باز کنم و فریاد بزنم که تنهام بزارین اما نمی تونستم یعنی این قدرت و جرأت رو تو خودم نمی دیم . دلم می خواست جای مامانم بودم آخه مثل هر سال به خونه خاله پری رفته بود . اولین مهمونی هایی که اومدن بنفشه و کیوان بودن . قرار شده بود که عروسیشون توی عید برگزار بشه . تا اومدن بقیه بچه های توی باغ نشستیم . پیام و بنفشه باز معرکه گرفته بودن . جسمم بین اونا بود و روحم توی سال گذشته سیر می کرد . که پیام صدام کرد با بی تفاوتی نگاهش کردم گفت : کجایی؟ نگاهش کردم گفتم : همین جا .
پیام – معلومه . یک ساعته دارم صدات می کنم . دخترتو ازاینهمه فکر کردن خسته نشدی . چرا داری خودت رو گولب میزنی. اون رفته پی خوشیش تو اینجا زانوی غم بغل کردی . سوگند خودتم می دونی که اون از اولم شبنم رو دوست داشت ولی تو لقمه چرب تری بودی . اونم که زرنگ بود حسابی تا تونست تو رو تیغ زد و رفت پی عشقش و خوشیش . اونوقت گریه و زاری رو هم برای تو گذاشت ولی بدون هر چقدر ابغوره بگیری فایده ای نداره . رفته می فهمی رفته . خوبه عکسای عروسیش رو هم دیدی باور کن اون از اولم تو رو نمی خواسته .
با گریه فریاد زدم و گفتم : دروغه . اون دوستم داشت . ما هر دو عاشق هم بودیم . اما همش تقصیر اون شبنمه ... اون گولش زد و از راه به درش کرد .
بنفشه – اگه وحید واقعا ًبهت علاقه داشت . هر چقدر که شبنم زورمی زو تلاش می کرد اون نباید به تو خیانت می کرد . پس بدون که هیچ علاقه ای بهت نداشته باور کن اون دوستت نداشته .
با دستم رو گوشام رو گرفتم و گفتم : خفه شید . شما هیچی نمی دونید . شما که حرف های من و وحید را نشنیدید. به طرف اتاقم دویدم و رو تختم دراز کشیدم و صورتم رو توی بالش فرو کردم نه شما دروغ می گید . شما ندیدیدو نمی دونید که وحید چقدر عجله داشت به خواستگاری من بیاد . نمی دونید که چقدر به من می گفت که دوستم داره . اره وحید دوستم داشت خیلی اما شبنم ... شبنم نذاشت ما به هم برسیم . جلوی آینه ایستادم و به چهره ام نگاه کردم واز خودم پرسیدم تو باور می کنی که وحیددوستت نداشته . تو یه بازیچه بودی . که حکم یه حساب بانکی رو براش داشتی با مشت محکم به آینه کوبیدم با صدای بلند داد زدم نه . نه دروغه .
از دستم خون می اومد و تمام پوستم می سوخت اما من توجه ای بهش نکردم زندگی برام عذاب باید می مردم تا راحت می شدم . تکه ای از خورده های آینه رو برداشتم و شاهرگ مچ دستم رو زدم و بعدشم روی صندلی نشستم وبه خونی که از دستم بیرون میجهید نگاه می کردم که در اتاق باز شد و بنفشه وارد شد مات بهت زده زل زدم بهش ، اونم وقتی نگاهش از رو صورتم به پایین سُر خورد و دستم رو دید و جیغی زد و به طرفم اومد و گفت : دیوونه چیکار کردی . آخه دختر تو که اینقدر ضعیف نبودی . سعی می کرد با فشار دستش
جلوی خونریزی رو بگیره اما طفلی گیج شده بود و دست و پاش رو گم کرده بود . آخرشم با یکی از روسری های خودم مچ دستم رو بست و از اتاق خارج شد . با بی حالی به پشتی صندلی تکیه دادم . وقتی همه به اتاقم هجوم اوردن . چشم باز کردم ولی دیگه هیچ حس و قدرتی دروجودم باقی نمانده بود . پیام با گفتن خیلی احمقی منو رو دستاش بلند کرد و گفت : کیوان برو ماشین رو حاضر کن . منو که داخل ماشین کیوان گذاشت روبه یلدا و بنفشه کرد و گفت : شما همین جا بمونید . الانه که مهمونا از راه برسن . به کسی چیزی نگید به ننه مونسم سفارش کنید .
توی بیمارستان پیام خودش رو به عنوان برادرم معرفی کرد و گفت که با هم دعوامون شده . من هم مشت زدم تو آینه ،بعد از بخیه و پانسمان به خونه برگشتیم . به خاطر خونریزی زیاد دستم توانی برام نمونده بود برا همین تو اتاقم استراحت کردم و بیرون نیومدم . پیام و یلدا از مهمونا پذیرایی کردن و همون دروغی که تو بیمارستان پیام به دکتر گفته بود تحویل اونا دادن.

زندگی برام با مرگ یکی بود . دیگه هیچ حسی نداشتم نه شور نه هیجان جوانی ونه خنده وشادی فقط سکوت بود سکوت که تنها ره آورد عشقم بود . عید هم اومد ولی چه فایده من هنوز تو خواب زمستونی بودم . حتی خبر آومدن هما هم در من اثر نداشت . خبر آمدنش تو خانونه چه شوری به پا کرده بود . دو برادر از اینکه بعد از چند سال می تونن دوباره تنها خواهرشون رو ببینن از خوشی غرق شادی بودن شبی که همه برا استقبال رفتن من تنها تو اتاقم بودم . قامت هما رو که در چارچوب در اتاقم دیدم فقط نگاهش کردم . هما آروم چند قدمی جلو اومد و نگاهش رو تو نگاهم دوخت گفت : فکر می کردم خیلی منتظراومدن من هستی و من بدون اینکه چیزی بگم باز هم فقط نگاهش کردم .
کنارم روی تخت نشست و گفت : سوگند تو چی شدی . تو سوگندی که من می شناختم نیستی . کجاست اون سوگندی که من ترکش کردم .
چشمه اشکم جوشید وسرازیر شد . هما محکم بغلم کردو گفت : گریه کن ، گریه کن سبک می شی . فدات شم تو این مدت که نبودم چه بلایی سرت اومده ها ، نمی خوای به من بگی . نمی خواهی با هما دردو دل کنی . بگو هر چی دلت می خواد بگو من فقط گوش می کنم .
بریز بیرون هر چی تو دلت سنگینی می کنه .
براش حرف زدم و گفتم اون حرف هایی رو که به هیچ کس نگفته بودم . همه رو ریختم بیرون . هر کاری کردم که جلوی خودم رو بگیرم نتونستم . انگاری یه نیرویی تو زبونم جمع شده بود و فقط می خواست حرف بزنه . براش از وحید گفتم . از شبنم از کاخ آرزوهام که ویران شده بود . از لحظه هایی که با وحید سپر کرده بودم . از کارای شبنم و از خیانتی که وحید حقم کرد. از باختن و خُرد شدنم همه رو گفتم واون تموم مدت با سکوتش منو همراهی کرد . نمی دونم چرا تو اون مدت این حرف ها رو حتی به مامانم هم نتونسته بودم بگم در حالی که بارها از من سوال کرده بود تا بفهمه دردم چیه . ولی همه رو برا هما گفتم . تو بغل هما آرامشی داشتم که هیچ جای دیگه نتونسته بودم اون آرامش و سکون رو پیدا کنم . آغوشش برام مثل گهواره بود و همون طور که آروم آروم تکانم می داد خوابم برد . خوابیدم اونم بدون
210 تا 220

آشفتگی بدون خوردن قرص آرامبخش درست مثل یک نوزاد تازه به دنیا اومده که فارغ از این دنیای فانیه.بیدار که شدم هنوز هوا تاریک بود ولی هما همانطور که بغلم کرده بود بالای سرم بیدار نشسته بود و موهام رو نوازش میکرد.از آغوشش جدا شدم چند لحظه ای فقط نگاهش کردم و بعد محکم بغلش کردم و بوسیدمش.او هم چند بار منو محکم بوسید.بین خنده و گریه گفتم:هما خیلی دلم برات تنگ شده بود .دیگه هیچوقت منو تنها نزار.
منم دلم برات یه ذره شده بود.حالام پاشو دیگه خواب بسه .پاشو بریم تا دخترم رو نشونت بدم ببینی که چقدر نازه تازه خسرو هم سراغت رو میگرفت.
چرا نرفتین خونه عمو محمود؟
با اخمی تصنعی گفت:چیه ناراحتی یا طاقت مهمون نداری؟
هما!
با خنده گفت:جان...وقتی دیدم نیومدی فرودگاه از محمد سراغت رو گرفتم او هم سربسته یه چیزایی برام گفت.برای همین دیگه دلم طاقت نیاورد اومدم اینجا وگرنه قرار بود بریم خونه خودمون.
نزدیک پله ها بودیم که دوباره بغلش کردم و گفتم:خیلی دوستت دارم هما.
منم همینطور.حالام احتیاط کن یه وقت پرتم نکنی پایین.
با خنده از پله ها پایین اومدیم.مدتها میشد که اینطور نخندیده بودم.انگار هما تمام بار غمم را از روی شونه هام برداشته بود.با اینکه نیمه شب بود ولی همه دور هم نشسته بودن.بطرف خسرو رفتم و سلام کردم و بهش خوش آمد گفتم.هنوز داشتم با خسرو احوالپرسی میکردم که همادستم رو کشید و گفت نمیخواهی با نارسیس من آشنا بشی.
بچه هشت ماهه ای رو که تو بغل خاله پری خوابیده بود رو نشانم داد و با افتخار گفت دخترمه.جلوتر رفتم و گفتم:وای چقدر خوشگله چقدر هم ناز خوابیده و به آرومی بوسیدمش.
صدای پیام رو شنیدم که میگفت:بسه بیا برو کنار.یه وقت نامزدم رو بیدار میکنی با تعجب نگاهش کردم و گفتم:نامزدتو.سرش رو به نشونه بله تکان داد با شیطنت گفتم:ببخشید آقا پیام دختر ما شوهر میخواد نه بابا بزرگ تا زمانیکه این بچه بزرگ بشه تو فسیل شدی و رفتی جز آثار باستانی.
پیام-اینکه غصه نداره میرم تو فریزر خودم رو منجمد میکنم هر وقت که خواستین شوهرش بدین میام بیرون.
عمو با گفتن پیام پاشو بریم بزرامت تو فریزر.بپا خواست..
بابا-کجا داداش شب رو همینجا بمونید.
عمو-نه دیگه بچه هام خسته هستن.اگر اینجا باشیم این پیام تا صبح نمیخوابه وبا رفتن عمو و خانوادش مامان اتاقی را برای استراحت هما و خسرو آماده کرد .خسرو اولین کسی بود که برای استراحت و خواب ما رو ترک کرد.هما و بابام داشتن با هم صحبت میکردن که من تنهاشون گذاشتم و به باغ رفتم.با اینکه روزهای اول بهار بود اما هنوز هوا سرمای زمستون رو داشت.زیر درخت بید نشستم و به شاخه های تازه جوانه زده اش چشم دوختم.همینطور که محو تماشا بودم احساس کردم کسی کنارم نشست.سرو رو برگردوندم هما رو دیدم که کنارمه به نفس عمیقی کشید و گفت:اگه بدونی که چقدر دلم برای این هوا این باغ حتی آدمای تو خیابون تنگ شده بود.
نگاهی به درختای تو باغ انداختم که تو تاریکی شب با نور چراغها روشن شده بود.نمیدونم چرا یک دفعه اون فکر زد به سرم و به هما گفتم:هما فردا بریم شمال.
اتفاقا منم دلم برای جنگل و دریا و ساحلش تنگ شده .بزار به خسرو بگم اگر قبول کرد میریم.
سوگند-راستی چه جوری شد که خسرو راضی شد برگردین.
چطور؟
سوگند-هیچی آخه خواهر و برادرش همه اونجا زندگی میکنن.کسی رو اینجا نداره .هما چشمهای کشیده اش را بمن دوخت و گفت:درسته که خسرو کسی رو اینجا نداره اما خانواده من رو مثل خانواده خودش میدونه.تازه میگه دوست نداره که بچه اش توی اروپا بزرگ بشه.و وقتی ام بزرگ شد ننگش بیاد که بگه ایرانیه.باورت نمیشه بچه های خواهر و برادرش اصلا نمیتونن فارسی حرف بزنن.بیشتر بخاطر نارسیس برگشتیم .شاید اگر بچه دار نمیشدیم حالا حالا اونجا بودیم.چون امکانات اونجا خیلی خوب بود و خسرو اونجا موفق تر بود.
دست همارو گرفتم و گفتم:بلند شو از قیافت خستگی میباره و چشات الانه که بسته بشه.میدونم که تا حالام بخاطر من بیدار نشستی.
با لبخند ملیحی بلند شد وقتی وارد سالن شدیم.از سکوتش فهمیدم که تنها شب زنده داران اون شب من و هما هستیم.با شب بخیری که به هما گفتم بطرف اتاقم رفتم.نمیدونم هما با من چی کار کرده بود اما این رو میفهمیدم که وجودش برام مثل یه مرهم و داروست.حالا دیگه نفس کشیدن اونقدرام برام سخت نیست.
همون شب وحید رو در قبرستان خاطراتم دفن کردم و بخواب رفتم.صبح بود که با صدای هما بیدار شدم .دختر بچه زیبایی رو روبروی من رو تخت خوابونده بود و دست و پا میزد.با بهت و گیجی بچه رو نگاه کردم که صدایی گفت:آی بچه ام رو اینطوری نگاه نکن .چشات رو درویش کن یه وقت چشمش نکنی .بچه رو با عشق بغل کردم و بوسیدم.بچه ارومی بود و اصلا غریبی نمیکرد.
بسه چقدر میبوسیش یاالله کرایه اش رو بده.
سوگند-خوبه حالا همچین تحفه ای هم نیست.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با حالت قهر بچه رو از بغلم کشید و گفت:هستش اونم از نوع گرانبهاش.
خب حالا قهر نکن حرفم رو پس میگیرم.
هما-خب.حالا که دختر خوبی شدی یه مژده بهت بدم.بعدازظهر میریم شمال .گونه همارو بوسیدم و گفتم:این هم مژدگونی شما.
هما-اه با اون صورت نشسته ات من رو بوس نکن.من خودم رو هم ویروسی کردی هم دخترمو.
با خنده بطرف دستشویی رفتم و با خودم گفتم:امروز روز تازه ایه.
داشتم صبحونه میخوردم که مامان صدام کرد و گفت:بنفشه کارم داره.گوشی تلفن را برداشتم صدای بنفشه توی گوشی پیچید داد زد و گفت:آی تنها خور همه سوغاتی ها رو خودت تنهایی هاپولی کردی رفت.یه وقت تو گلوت گیر نکنه خفه شی.
چیه مثل این لاش خورای میراث خوار اول صبحی زنگ زدی.بیخود دلت رو صابون نزن تعدادمون زیاده چیزی بتو نمیماسه.
بنفشه-پس کوفتت بشه.راستی اگه میدونستم عمه ات به این زودی میاد میگفتم لباس عروس منو از اونجا بگیره.
سوگند-ا حالا که گفتی یادم اومد انگاری بین سوغاتیا یه لباس عروسم بود.
ا جان من راست میگی گوشیو براز من اومدم.
سوگند-هول نکن صاحب داره.
بنفشه-حتما مال توست.
با حسرت گفتم:نه مال خواهر سمیراست.
بنفشه-خوب پس اینو ولش کن بگو ببینم دیگه چی آورده؟
سوگند-دختر خجالت بکش تازه یه شبه رسیده هنوز چمدونارو باز نکردن.
پس من میام کمک کنم تا چمدونارو باز کنن.
سوگند-نمیخواد لازم نکرد.بیچاره کیوان دلم براش میسوزه طفلکی از دست رفته و قراره تا چند روز دیگه ام بدبخت بشه.
بنفشه-آی درست صحبت کن ما اینجا بچه زیر 18 سال داریم.میشنوه خوب نیست ببین این حرف آخریت خیلی به مزاج کیوان خوش اومده داره میخنده.
سوگند-دختره دیوونه زدی رو آیفون.
صدای کیوان رو شنیدم که میگفت:سلام برسون.
بنفشه-دیگه داره به ضررم میشه.ایفون رو قطع کردم...از بس که حرف میزنی یادم رفت بگم میخواستم بیام عید دیدنی خونتون هستین؟
سوگند-بله بفرمایید قدمت رو چشم.
بنفشه-خواهش میکنم ولی نمیشه.آخ نکه مژه هات بلنده میترسم مثل تیغ بره کف پام.
سوگند-بنفشه بگو جون سوگند ایفون رو قطع کردی.
اره بخدا.
سوگند-میخوام که نیای.
بنفشه-نیام...باشه نمیایم اما بعدا دیگه گلایه نکنیا.همون بهتر عیدی که با دیدن قیافه نحس تو شروع بشه شگون نداره.
سوگند-باشه هیچ اشکالی نداره .گلایه ای هم تو کار نیست دیگه میخوام قطع کنم چون میخواهیم چمدونای هما رو باز کنیم.
من اومدم...خداحافظ.
وقتی گوشی رو روی دستگاه گذاشتم نگاهم به مامان افتاد.با نگرانی بطرفش رفتم مامان چی شده قلبت درد میکنه.
نه عزیزم حالم خوبه خیلی خوشحالم که شدی دوباره سوگند خودم .این سه چهار ماهی که تو بدحال بودی داشتم دق میکردم.
هما با کادوهایی که در بغل داشت اومد تو سالن و همه رو میز گذاشت و گفت پروین جون ببخشید ناقابله.
دستت درد نکنه عزیزم چرا زحمت کشیدی .خودت از هر چیزی برای ما عزیزتری.
با لبخند داشتم همارو نگاه میکردم که هما گفت:چیه خوشحال شدی.تو دلت قند اب میکنن.بیخود بدلت صابون نزن اینا هیچکدوم مال تو نیست.
نه یه لحظه یاد بنفشه افتادم...مامان پاشو زود اینارو جمع کن الانه که بنفشه پیداش بشه .آخه تو تلفن میگفت میخوام بیام کمک عمه ات تا چمدوناش رو باز کنه...هما یعنی میخوای بگی راستی راستی برای من هیچی نیاوردی واقعا که خیلی بی معرفتی.
هما بخودش اشاره کرد و گفت:سوغاتی از این بهتر میخواستی...همین که من اینجام خودش کافی نیست.
اون که جای خود ولی اگه برای من چیزی نیاوردی بگو تا برم به سوغاتیهای پیام و یلدا دست برد بزنم.
هما-حالا کی گفته من برای اونا سوغاتی آوردم.
این شد یه حرفی اگر برای اونا هم نیاوری منم میبخشمت.
هما با خنده گفت:حالا نمیخواد اینجا بنشینی و اینطوری بغ کنی.
سوغاتی تو رو روی تختت تو اتاقت گذاشتم.
مامان به هما رو کرد و گفت:پاشو برو اون عروسکتو بیار ببینم.راستی کجاست.
هما-خوابه پروین جون.
سوگند-راستی خسرو رو نمیبینم کجاست؟
هما-صبح زود رفت بیرون میخواست بره دیدن چند نفر.
سوگند-میخواهیم بریم شمال مزاحمم داریم.
هما-آره پیام و یلدا و سمیرا هم میان.
سوگند-مامان شما نمیاید.؟
مامان-نه عزیزم.بابات و عموت گفتن که ما فردا عصر میایم.
سوگند-آخه چرا؟
مامان در حالیکه کادوهای هما رو از روی میز برمیداشت گفت:نمیدونم مادر حتما کار دارند...هما جون دستت درد نکنه حسابی شرمنده کردی.
هما-ناقابله.
سوگند-هما پاشو برو بچه ات رو بیدار کن .چقدر میخوابه اگه تو نری خودم میرم سراغشا.
هما-نه ترو خدا.کاریش نداشته باش.دیگه کم کم خودش بیدار میشه.اگه بیدارش کنم بدخواب میشه و دیگه حتی نمیشه بهش نزدیک شد.
راستی اینهمه اسم چرا اسمش رو نارسیس گذاشتی؟
هما-چون میخواستیم ملیت فرانسوی داشته باشد براش به این اسم اونجا شناسنامه گرفتیم .البته دنبال یه اسم ایرانی خوب هستیم تا براش شناسنامه ایرانی هم بگیرم.دلم میخواد اسم دخترم یه اسم ایرانی و قشنگ باشه.
راستی تو که به این چیزا واردی بگرد برای دخترم یه اسم خوب.
سوگند-منو از اینکار معاف کن اون بچه توه من براش اسم انتخاب کنم.
هما-زیاد خودتو تحویل نگیر .گفتم دنبال یه چند تا اسم قشنگ باش تا از بین اونا یکی دو انتخاب کنم.
صدای زنگ در که اومد حدس زدم که باید بنفشه و کیوان باشن.بنفشه وقتی فهمید میخوایم بریم شمال صدای اعتراضش بلند شد که کجا مگه تو نمیدونی قراره عروس بشم.
سوگند-حالا کو تا عروسی تو تا اونوقت من میام.
بنفشه-چی رو کو .خوابی هفته دیگه عروسیمه.
سوگند-خوب باشه.به سلامتی منم که نمیخوام برم تا ابد بمونم چند روزه برمیگردم.
بنفشه-قول دادی برای عروسیم بیای ها.
سوگند-چشم.
بنفشه کمی بهم نزدیک شد و بعد آروم در گوشم گفت:راستی چه خبر از چمدونای عمه ات .نگاهی به هما که روبروم نشسته بود انداختم و با صدای بلند گفتم:اتفاق همین چند دقیقه پیش باز کردیم.حیف شد دیر اومدی همه رو تقسیم کرد ولی بتو چیزی نرسید.هما که متوجه منظورم شده بود خندید.بنفشه بیچاره در حالیکه سرخ شده بود گفت:دیوونه من اروم ازت پرسیدم تو چرا داد میزنی پاک اون یه ذره ابرومونم بردی.هما با یه عذرخواهی مارو تنها گذاشت و رفت.بنفشه که قربونش برم دنیال یه فرصت بود تا حسابم رو برسه گفت:بمیری تو نمیتونی جلوی اون زبون درازت رو بگیری دیدی چی شد ابروم رفت.
آخه چقدر ابرو آبرو میکنی تو آبروت کجا بود مگه داری؟
بنفشه-معلومه که دارم اونقدر زیاد که صادرش میکنم.
همونطور که من و بنفشه داشتیم جر و بحث میکردیم.هما دوباره برگشت و د رحالیکه بسته ای رو بطرف بنفشه میگرفت گفت:یه یادگاری ناچیز و کوچک از من بشما امیدوارم خوشبخت بشید.
بنفشه-هما خانم بخدا من منظوری نداشتم .شوخی کردم میخواستم یه کم سربسر سوگند بزارم.
هما-تعارف نکنید اگر نگیری ناراحت میشم.
بنفشه بسته رو گرفت و تشکر کرد.بعد در حالیکه با آرنج دستش تو پهلوم میزد آروم زیر لب گفت:سوگند حسابت رو میرسم.پوستت رو میکنم ازش کیف و کفش درست میکنم دختره دهن لق.
کیوان که صدای بنفشه و حرفاش رو شنیده بود لبخندی زد و گفت:سوگند خدا بدادت برسه .مادر فولاد زره حسابی از دستت عصبانیه.بنفشه هم رودرواسی رو کنار گذاشت و با صدای بلند گفت:دست شما درد نکنه حالا من مادر فولاد زره هم کیوان خان خوب خودت رو نشون داری بجای دفاع از من علیه من شعار میدی؟
کیوان-منکه حرفی نزدم خانمم.فقط به سوگند یه هشدار کوچولو دادم تا از تو بترسه و کمتر تو رو اذیت کنه.
بنفشه-مگه من لولو هستم ها؟
سوگند-از اونم بدتری.
بنفشه-تو یکی ساکت باش.
سوگند-هما این صدای گریه نارسیس نیست؟
هما با عجله بلند شد و بطرف اتاقی که بچه رو خوابونده بود رفت.
بنفشه-نارسیس کیه؟
سوگند-یه فرانسوی خوشگل و دوست داشتنی.
بنفشه-ببینم دختره یا پسره؟چند سالشه؟
سوگند-خنگه نارسیس اسم دختره چکار داری که چند سالشه.
میخواستم ببینم اگه دختره و سنش هم مناسبه برای کیوان بگیرم .اگرم نه پسره و بمن میخوره به هقد کیوان در نیام.
کیوان خندید و سری تکان داد رو کردم به بنفشه و گفتم:خجات بکش دختر تو دیگه مجرد نیستی که از این حرفا میزنی.
هما همونطور که نارسیس رو بغل کرده بود و تکانش میداد به جمع ما برگشت.رو به جمع کردم و گفتم:این هم نارسیس خانم ما.روی هم رفته دختر هما بچه شیرینی بود.بنفشه و کیوان هم که حسابی سرگرم بازی با اون شده بودند.همون موقع بود که عمو محمود و خانواده اش اومدن.بنفشه و کیوان میخواستن پاشن برن که مامانم مخالفت کرد و نذاشت.آروم در گوش بنفشه گفتم:تو که کادوت رو گرفتی پس نهار رو هم بمون.
بالاخره با اصرار من و مامان قبول کردن که ناهارو با ما باشن.پیام و کیوان که تو این مدت خیلی صمیمی شده بودن سرگرم صحبت با هم دیگه شدن .بنفشه هم داشت سر طفلکی یلدارو میخورد.چه روز خوبی بود همه خوش دور هم بودیم.نارسیس هم تو بغل من آروم خوابیده بود.هما با مامان و خاله در مورد لباس عروس سمیرا صحبت میکردن که خسرو هم پیداش شد و د رکنار پیام و کیوان نشست.
بعد از ناهار بنفشه و کیوان رفتن .پشت سر اونا هم عمو و
۲۲۱ تا ۲۳۱ هم مال من
خانواده آاش عزم رفتن کردن تا برای ساعت چهار حاضر بشن و بیان خانه ی ما و اگه خدا بخواد به طرف شمال حرکت کنیم.زمان خیلی سریع میگذاشت وقتی در چمدانم را بستم به ساعت نگاه کردم.ساعت سه و نیم بود.به سرعت لباس پوشیدم و دوباره همه چیز را چک کردم و از اتاق خارج شدم و چمدانم را پشت در ورودی گذاشتم.بابا نگاهی به من و چمدان کرد و گفت:آفرین به دختر زرنگم.فکر کنم تو از همه زود تر حاضر شودی.هما:نه داداش کی گفت ما هم آماده ایم فقط منتظر پیام و بچهها هستیم.بابا:هما مواظب دخترکم باشها اگر یک مو یای از سرش کم بشه.گوشات رو میکشم.هما:چشم آقا داداش.خیالتون راحت.صدای خسرو اومد که گفت:هما پس این جورابهای من رو کجا گذاشتی؟بابا:برو به شوهرت برس که دادش در اومد.پیام و پویا و سمیرا با نیم ساعت تأخیر اومدن.مامان و بابا هم آخرین سفارشها را به ما کردند.بچههای عمو قرار بود با ماشین پیام بیان.من و هما و خسرو هم با ماشین خسرو حرکت کردیم.هما جلو نشسته بود و سعی میکرد هم با من هم با خسرو حرف بزنه.هنوز مسافتی را نرفته بودیم که هما رو به من گفت:این بخش کار میکنه؟سوگند:آره،کنترل کنار دنده است.بده من تا روشنش کنم.با روشن شدن بخش صدای خنده توی ماشین پیچید.کمی صدا رو کم کردم تا باعث نشه نارسیس از خواب بیدار شود.و خودم تمام حواسم رو دادم به محتوای شعر:
خودت یک روز میفهمی
من واسه تو چی هستم
عاشقم و عاشقم باش
وقتی تو را میپرستم
دلمو شکستی اما
بازم وفاداره دل
عشقو نمیندازه دور
آخه مگه بیکار دل
زندگی همشه آاش شکل گل و جوونست
زندگی همه آاش حرفهای عاشقوست
این جداییها قصه ی روزگار
زندگی هنوز خوشگلیها شو داره
دنیای دیوانهها دنیای دوست داشتنیه
فدای چشمات میشم وقتی نگات با منه
به دنبال دلم نیست دلت با دیگرونه
خدا نکنه که آتش بگیر اشیونت
هر چی که از تو گفتم زمزمه رازمه
شور و شر عاشقی خنده و اوازمه
شادی لحظهها مو همیشه با تو داشتم
روی اسم و رسم دنیا دیدی که پا گذاشتم
توی حال و هوای خودم بودم که هما برگشت گفت:سوگند میوه میخوری،سریع با پشت دستم اشکهایم رو پاک کردم.هما نگاهی به صورتم انداخت و گفت:چیزی شده؟با سرم اشاره کردم و گفتم نه،اشاره یای به بخش کرد و گفت:از این بهتر نداشتی،یک چیز شاد.سوگند:چند تای دیگم هست ولی اونم شاد نیستند.خسرو:هما همین خوبه،به آدم حال میده.هما:نبابا،دلم گرفت.چراغ بده به پیام یک جای نگاه داره.هم یک چائی بخوریم خستگیمون در بیاد.هم یک چند تا سی دی شاد ازش بگیرم.
هما دوباره به طرف من برگشت و گفت:سوگند چه خبر از دانشگاه.خوب پیش میره راستی خوش به حالت آدم دوستی مثل بنفشه داشته باشه دیگه چه غمی داره.وقتی باهاش هستی احساس غم و ناراحتی نمیکنی.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سگمد:آره خیلی ناذانین،به همه انرژی مثبت میده.ولی به همون اندازه آب زیرکاه.
هما:چرا؟
سوگند:از بس که تودار.مدتها بود که گلویش پیش کیوان گیر بود،ولی یک بار هم پیش من بروز نمیداد.
خسرو:کیوان هم بچه خوبیه.با اینکه بیشتر از چند دقیقه با هم نبودیم.اما آدم خوب و خون گرمیه.به نظر تو این طور نیست؟
سوگند:آره پسر خوبیه.حسابی خوش به حال بنفشه شده دیگه.
خسرو:خوب اینم یک جای خوب.
با توقف خسرو توی پارکینگ کنار جاده پیام هم پشت سر ما نگه داشت.
خیلی جای قشنگی بود.یه دره عمیقی بود که از وساتش یه رودخونه میگذاشت.هوا سرد بود و هنوزم ته مونده ی برفها کنار جاده دیده میشد.هما برای همه چای ریخت.
لیوان چای خودش هم داد دست من و گفت:من برام دخترم رو بیدار کنم میخوام چند تا عکس خوشگل ازش بگیرم.
سوگند:تو هم منو خفه کردی با این دخترت.
هما:چه حسودیت میشه؟
همین طور که جره جرعه چایم را مخوردم با نگاهم هما را که به طرف ماشین میرفت دنبال کردم.نگاها را از هما گرفتم و به اطرافم دوختم.تخته سنگی که من برای نشستن انتخاب کرده بودم درست کنار دره بود.پویا و سمیرا گوشهای ایستاد بودند و به مناظر اطراف نگاه میکردند.پویا حرف میزد و سمیرا میخندید.جهت نگاهم را به طرف یلدا و خسرو و پیام برگردوندم.با هم حرف میزدن و اطراف را نشون میدادنند.دوباره نگاه سردرگمم را به ته دره دختم.رود آابی که درش جریان داشت،زیبا و آروم میرفت.به کوه بلند مقابلم نگاه کردم که شخصی از پشت سر گرفت و گفت:پرتت کنم پائین تا تلافی کارات باشه.
سوگند:پیام نکن میترسم.
پیام:ای مگه شما از چیزی هم میترسید؟
سوگند:مسخره بازی در نیاور.ا نکن الان میفتم.خواهش میکنم پیام.
صدای هما را شنیدم که سر پیام داد زد:آای پیام سوگند رو اذیت نکن.پاشو بیا با نامزدت یه چند تایی عکس بگیر.
پیام:حیف.....حیف که مادر زنم ازم خواهش کرده وگرنه پرتت میکردم.
بعدشم منو رها کرد و با خنده به طرف هما رفت.نارسیس را بغل کرد و گفت:من قربون این نامزد خوشگل و خوش خوابام بشم.بعد از اینکه چند تا عکس گرفتیم.دوباره سوار ماشین شدیم و به راهمون ادامه دادیم.
هما یکی از سی دیهایی را که از پیام گرفته بود را داخل بخش گذشت.یک آهنگ شلوغ خارجی بود.
خسرو:تو رو خدا هما این رو عوض کن یه ایرانی بگذار،سرم رفت.هما سی دی دیگهای گذشت.این بار یک خواننده ی ایرانی بود که با حرارت آهنگ شادی را میخوند.هما هم نارسیس را روی پایش تکان میداد صدای خندههای نارسیس توی آهنگ سی دی گم شد بود.دست و پاا زدن و خندههای شاد بچههای هما باعث شادی مام هم شده بود،
به هما گفتم:هما بچه رو بده به من.
هما:ببین بچهام داره میخنده.گریه آاش نندازی.
سوگند:بده من ببینم بچه تحفه ات رو.
بچه رو از هما گرفتهام و روی پااهایم گذاشتم.در کیفم رو باز کردم تا شکلاتی به نارسیس بدم ولی اون با کنجکاوی کودکانه آاش کیفم رو توی چنگش گرفته بود و میخواست داخل اون را بازرسی کنه.تمام محتویات کیفم رو بیرون ریخته بود.شکلات رو باز کردم و به دستش دادم.با دست دیگرش با موبایلم بازی میکرد.
صدای هما رو شنیدم که میگفت:خسرو چه کار میکنی.مواظب باش خطر ناکه.خسرو سبقت نگیر.
واگتی سرم را بلند کردم،کمیونی رو به روی ماشین دیدم.بعد هم صدای بهم خوردن آهن ها،صدای جیغ و گریه نارسیس که توی بغلم بود.و خودم هم پرت شدم و سرم محکم به عقب پرت میشد.تا اینکه بالاخره صداها قطع شد چشمهایم را باز کردم.ماشین سرته شده بود.پام حسابی درد میکرد.خواستم تکانشان بدم ولی نتونستمنگار یک جایی گیر کرده بود.دست چپم هم نمیتوانستم تکان بدهم،از شدت درد قفسه ی سینه ام،نفسم خارج نمیشد.سرم مثل یک تیکه سرب سنگین بود.صدای نارسیس را میشنیدم هنوز داشت گریه میکرد.صدایش مثل زنگ بود که توی سرم صدا میداد.خسرو روی فرمان ماشین افتاده بود.شیشه جلوی ماشین تماماً خرد شده بود.به طرف هما نگاه کردم و هر طور بود با دست راستم اورا به طرف خودم کشیدم.باور کردنی نبود کسی را که مقابلم میدیدم هما نبود.شایدم بشه گفت یک سایهای در از هما بود یا شایدم کس دیگهای بود که من اصلا نمیشناختمش صورت هما لهٔ شده بود و خون همه جایش را گرفته بود.چشمهایم سیاهی میرفت همون جور که چشمهایم سنگین میشد صدای گریه ی نارسیس را میشنیدم و بعدش دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم تو بیمارستان بودم.و اکثر جای بدنم پانسمان شده بود.با دست سالمم دستی به سرم کشیدم.چه دردی داشت.البته محکم بسته شده بود.قفسه ی سینهام میسوخت.به پاهایم نگاه کردم.پای راستم توی گچ بود.صحنه ی تصادف دوباره برایم زنده شد.تمام صداها توی سرم بود.صدای بهم خوردن ماشین ها،لهٔ شدن آهن ها،صدای شکست شیشه صدای گریه نارسیس و از همه مهم تر سرعت لهٔ شده ی هما یک لحظه از نظرم دور نمیشد.بغضم شکست و با صدای بلند هما را صدا زدم.
پرستاری با عجله وارد اتاقم شد.:چی شده عزیزم.
سوگند:هما،خسرو کجان؟
پرستار:هر دوشون خبن.
سوگند:میخوام ببینمشون.هر دو شونو،همین حالا.
پرستار:نمیشه عزیزم باید دکتر اجازه بده.
سوگند:پس به دکتر بگید بیاد.
پرستار:دکتر که الان نیست ولی تا یک ساعت دیگه پیدایش میشود.
وقتی از بیمارستان مرخص شدم.کیوان و بنفشه اومدن دنبالم.
دلم گواهی بد میداد.اما نمیخواستام هیچی را باور کنم.مرات از کیوان و بنفشه حال هما و خسرو را میپرسیدم.
انقدر سوال پیچشون کردم که کیوان گفت:به علت وخامت حالشون به تهران منتقلشون کردند.البته هما حالش بهتر ولی خسرو در جا تموم کرده.
سوگند:اما به ناظر من که خسرو حالش بهتر بود.هما صورتش....)
کیوان:مگه تو با خسرو حرف زادی؟
سوگند:نه اما اینطور به نظر میامد.
خسرو کمتر آسیب دیده.سرش هم روی فرمون بود بنفشه سکوت اختیار کرده بود و هیچ حرفی نمیزد و این به من این اطمینان را میداد که اینها چیزی را از من مخفی میکنند.بعد از اون حرفها دیگه در طول راه ساکت بودم،وقتی به تهران رسیدیم.به جای خونه ی خودمون خونه ی عمو محمود رفتیم.پارسهها و پلاکهای سیاه نشون از مراسم سوگواری و عزا میداد.
به کمک بنفش پیاده شدم.پویا بود که زیر بازویم را گرفت و منو به داخل خونه برد.صدای شیون خاله پری میومد که هما رو صدا میزد به پویا نگاه کردم و گفتم:هما که سالمه.چرا خاله هما رو صدا میزنه و گریه میکنه.اشکهای پویا که ریخت واضحترین پاسخی بود که من میتوانستم بگیرم.احساس میکردم زانو هم داره خم میشه.دیگر حتا یک قدمم نمیتوانستم بردارم.پویا منو کشون کشون تا خونه برد.
خاله با دیدن من صدا و شدت گریه آاش رو بیشتر کرد.مامانم هم دیدم که یک گوشه آروم نشسته و اشک ریخت.یلدا منو توی بغلش گرفته بود برایم تند تند از هما حرف میزد.اما من فقط تکان خوردن لبهایش را میدیدم ولی هیچ صدائی رو نمیشنیدم.فقط زول زده بودم به اونهایی که گریه میکردن ولی خودم اشکی نداشتم که بریزم.انگاری اشک هم از سر چشمه خشک شده بودند.
به خاطره خواهر و برادر خسرو مراسم تشیع جنازه چند روزی به عقب افتاد.با اومدن آنها پیکر عزیزانم را به خاک سپردیم.اما دریغ از قطرهای اشک فقط نظره گار بودم.پیام من رو محکم گرفته بود و با عصبانیت چند تا سیلی خوابوند توی گوشم اما من هیچ واکنشی نشون نمیدادم.داد میزد،فریاد میزد توی سر که لعنتی یه چیزی بگو،فریاد بزن،گریه کن.اما باز هم جوابم فقط نگاه بود.آخه باید چی کار میکردم وقتی مرگ هما رو باور نمیکردم.هنوز گرمای آغوشش،نوازش دستانش،حرفهای آرامش بخشش،نگاه مهربانش را حس میکردم.نه هما زنده بود،لاقل برای من یکی.تموم اینها خواب بود و من دعا میکردم که زود تر از این کابوس بیدار بشم.مراسم تموم شد و نارسیس بدست عمو محمود سپرد شد.
خواهر و برادرهای خسرو هم به فرانسه برگشتن ولی افراد خونه ی ما همچنان عزا دار بودن بابام حسابی شکسته تر شده بود.مامان غمگین بود و مثل همیشه آروم و من هم دوباره به سکوت اتاقم پناه بردم.
بابام از بنفشه و کیوان خواست که مراسم شون رو عقب نیندازن و جشن صحن رو بر گذار کنن.بنفشه بعد از عروسیهایش هر روز خانه ی ما بود و کارش شده بود حرف زدن و دل داری دادن به من.عمو محمود و خاله هم به خاطره آرامش من به خونه ی ما نمیامدن.یلدا هم حسابی سرگرم نارسیس شده بود.
کلاسهای دانشگاه شروع شده بود اما من همچنان در اتاقم بست نشسته بودم.
فروردین هم گذاشت و من گچ پاهایم را باز کردم.تنها جایی که میرفتم فیزیوتراپی بود و بس.شب هام اگر قرصهای آرام بخش نبود یک لحظه هم نمیتوانستم چشم روی هم بگذارم،چشمهایم را که میبستم صورت لهٔ هما و صحنههای تصادف دوباره برایم زنده میشد.
اون شب شب تولد هما بود.نوزدهم اردیبهشت ماه و من در حالی که زانوهایم را بغل گرفته بودم به عکس هما نگاه میکردم.نمیدونم چقدر توی همون حالت بودم که خوابم برد.توی خواب از پنجره ی اتاقم هما را دیدم که زیر درخت بید مجنون ایستاد بود.به طرفش دویدم.نزدیکش که رسیدم هما صورتش را از من برگردوند و پشت به من کرد.
با سماجت رو در رویش قرار گرفتم.هما نگاهم نمیکرد.
دستم رو زیر چنه آاش بردم و سرش را بالا گرفتم و گفتم:هما با من قهری؟
با غضب و عصبانیت توی چشمهایم زول زد.از ترس قدمی به عقب بر داشتم.خواستم فرار کنم اما وقتی برگشتم دیگه تو باغ نبود.
بلکه هر دو روی صخرهای بودیم که دور تا دورش دره بود.نگاهم را به هما دختم و با دستم عراق روی پیشانیم رو پاک کردم،آب دهنم را قورت دادم و گفتم:هما چی شده....هما من میترسم.
هما:مگر من از تو ناخواسته بودم که مراقب بچهام باشی......من به امید تو اونو رها کردم.
سوگند:هما چرا مرا با خودت نبردی.دارم از دوریت دق میکنم.
هما سرم فریاد زد و گفت:اگر تو را با خودم میبردم کی از بچه ی من مراقبت میکرد؟از انعکاس صدای هما وحشتم دوبرابر شد.
هما این بار با صدای آرام تری گفت:سوگند دخترم اسم نداره فراموش کردی....قرار بود برایش اسم پیدا کنی.این بار به هما نگاه کردم همون همای همیشگی بود.همای مهربان من،اطرافم را نگاه انداختم دوباره توی باغ بودیم،گفت:سوگند مراقب بچهام باش....من همیشه از زیر این درخت شما رو نگاه میکنم.سوگند دیگه سفارش نمیکنم اسم بچهام یادت نره.
توی یک چشم به هم زدنی هما از جلوی چشمهایم نا پدید شد.هر چه اطرافم را نگاه کردم هما نبود.جیغ کشیدم و صدایش کردم.
دستی من را تکان میداد و صدا میزد.چشم هم رو باز کردم و نگاه نگران مادرم رو دیدم آروم بلندم کرد و گفت:سوگند عزیزم پاشو فدات شم.خواب دیدی.سرم را بلند کردم و بابا رو که توی درگاه در ایستاد بود دیدم.یک دفعه یاد خوابی که دیده بودم افتادم به سرعت از روی تخت بلند شدم گفتم:هما.....با فشار بابا رو کنار زدم و به طرف باغ دویدم.وقتی زیر درخت بید مجنون رسیدم نفس نفس میزدم.اما هما نبود.
همونجا روی زمین نشستم و گفتم:هما کجایی....هما خواهش میکنم.تو گفتی همیشه همینجا منتظرمی.
بابا بغلم کرد و روی نیمکت نشستم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:سوگند حالت خوبه؟
سوگند:آره بابا.بخدا هما خودش گفت که همیشه اینجاست.
بابا:اما بابایی خودت که میدونی هما دیگه....
سوگند:میدونم اما باور کن خودش گفت.یه دفعه ساکت شدم و یاد بچه افتادم.بابا بچه کو...هما نگرانش...بابا نگاهی به مامان انداخت و گفت:نارسیس خونه ی عمو محمود.
داد زدم اسمش نارسیس نیست....هما دوست داره اسم بچه آاش ایرانی باشه.بعد به التماس افتادم و گفتم:بابا زنگ بزن بچه رو بیارن....جان من برو زنگ بزن.
مامانم گفت:بس کن سوگند هیچ میدونی ساعت چنده.ساعت چهار صبحه.همه الان خابنند.باشه صبح زنگ میزنم.حالا پاشو بریم بخوابیم.
سوگند:نه..نه هما دوست داره بچه آاش پیش من باشه.حالا برید زنگ بزنید.
مامان با در ماندگی بابا رو نگاه کرد.بابا کلافه دستی توی موهایش برد و گفت:نه سوگند تو حالت خوب نیست.هما مرده میفهمی مرده.دیگهام بر نمیگرده،اینو بفهم.تو فقط خواب دیدی مثل یکی از کابوسهای مربوط به تصادف.
سوگند:من حالم خوبه شما نمیدانید...هما نگران،نگران بچه آاش.اون گفت ازم خواسته که مراقب بچه آاش باشم.برای همین که زنده ام.
مامان وقتی حال و روزا رو دید دیگه طاقت نیاورد و گفت:محمد من میرم زنگ میزنم بچهام داره پر پر میشه.
از صفحهٔ ۳۴ تا ۴۰


با دست صورت یکتا رو به سوی خودم کشیدم و گفتم: بلا کجا بودی؟
یکتا- رفتم توی کمد دیواری قایم شدم ولی کسی پیدام نکرد. من هم با پونه و پیمان و بردیا قهر کردم بعدشم خوابم برد تا تو صدام کردی.
سر کوچکش رو در آغوش فشردم و گفتم: هر وقت خواستی جائی قایم بشی به یکی بگو کجایی، خوب باشه عزیزم.
صدایی جوابم را داد: اون که دیگه قایم موشک بازی نمیشه.
پیام بود. در حالی که لپ یکتا را میکشید گفت: بالاخره این وروجک پیدا شد... فسقلی تو که ما رو نصف عمر کردی.
بابام از همه بابت جستجوی یکتا تشکر کرد پویا گفت: عمو این چه حرفیه یکتا هم از خودمونه همه ما دوستش داریم، در مقابلش احساس مسئولیت میکنیم.
پیام- خودمونیما عمو جان دخترهای عتیقهای داری یکی از یکی پر دردسر تر.
عمو محمود- محمد خدا را شکر کن که این دو تا دختر را داری اگه مثل من پیام رو داشتی چی کار میکردی؟
از دفاع عمو خوشم اومد گفتم: خوردی پیام، باز هم زبون درازی کن.
پیام- بابا من چه عیبی دارم، کورم، کرم، کچلمها اگه بد بودم روزی هزار تا خواستگار پاشنهٔ در خونه ت رو نمیکندند.
سوگند- پیام این خواستگارها نیستند که پاشنهٔ در خونتون رو میکنند بلکه مأمورای شرکت آب و فاضلاب این کارو میکنند پسر عمو جون.
- بفرما بابا آدم توی دنیا مبلغای مثل سوگند داشته باشه دیگه احتیاج به دشمن و بمب اتمی نداره.
عمو محمود- پسرم تو خودت یک پا بمب اتمی.
پویا- صد رحمت به بمب اتم، انگشت کوچیکهٔ من هم نیست.
یلدا- یک فکری بابا، پیام رو بدیم چند تا بمب بگیریم چون این آقا همیشه مخربه ولی بمب هر وقت ما بخواهیم به نفع ما مخرب میشه نه به ضرر ما.
عمو- اگه قبول کنند که پیام رو بگیرن، ولی فکر نکنم آخه این پسره به چه دردشون میخوره.
پیام- ممنون، یک وقت منو شرمنده نکنید فکر کنم اگه چند دقیقه دیگه اینجا باشم میخواهید سر به تنم نمونه.
خاله گفت: بسه دیگه پیام چقدر حرف میزنی پاشو برای همه چایی بریز ببینم بلدی تا اگه شوهرت دادم خاطرم جمع باشه.
پیام با چشم بلندی به طرف آشپزخانه رفت ولی هنوز وارد نشده بود گفت:
مامان اگه قراره تا آخر تعطیلات بیگاری کنم بگید بروم خودم را غرق کنم، مامان تیوپم کجاست.
آقای بهمنش و همسرش بعد از خوردن چای عازم ویلای خود شدند، بچههاشون به همراه اقوامشون قبل از بازگشت ما از بیمارستان، رفته بودند.
بقیهام خود را برای خواب آماده میکردن، بابام یکتا را که بر روی پاهام خوابیده بود رو به اتاق من برد. من این اتاق رو با یلدا و یکتا شریک بودم. روی تخت دراز کشیدم تازه متوجه درد پاهام شدم. چقدر امروز، روز پر حادثهای بود نه به اینکه صبح از درد پام حتی نمیتونستم راه برم اما این اتفاقی که افتاد باعث شد درد پام از یادم بره. دوباره به یاد حرف پویا افتادم که باعث شد خواب با چشمانم بیگانه بشه، به آرامی از اتاق خارج شدم یلدا و یکتا هر دو خواب بودند، هنوز در رو پشت سرم نبسته بودم که متوجه شدم لباس مناسبی تنم نیست و هوای بیرون هم کمی سرده. برای همین به اتاق برگشتم و پتویم را برداشتم.
روی یکی از صندلیهای توی ایوان نشستم و پتو را محکم به خود پیچیدم. جسی با دیدنم سرش رو روی پاهام گذشت و چشمهاش رو بست. به جسی نگاه کردم، آن هم یادگار همان روزها بود.
به آسمان نگاه کردم مهتابی بود ولی در پرتو نور مهتاب چندین لکهٔ ابر بود و صدای موجهای خشمگین که به ساحل مشت میکوبیدن نشان از طوفانی بودن دریا داشت به احتمال فردا باران میآمد. با اینکه امروز خیلی سعی کرده بودم جلوی خاطراتم سدی بسازم ولی بالاخره این سدّ شکست و منو با خودش به پنج سال قبل برد.
روزهای پایانی سال بود کلاسها تقریبا تق و لق، رسمیت خود را از دست داده بودن ولی جذبه استاد بهادری باعث شده بود کمترین غایب را داشته باشیم. بنفشه مثل همیشه در حال نوشتن بود به خاطر اینکه بتوانیم با هم حرف بزنیم سر کلاس استاد بهادری نامه نگاری میکردیم تا اینکه بالاخره استاد با نگاهی به ساعتش گفت: تا همین جا کافیه اولین جلسه بعد از تعطیلات امتحان میان ترم از اول کتاب تا جائی که درس دادم. امتحان میان ترم بعدی هم ۲۰ اردیبهشت است و هر دو نمره در پایان ترم شما اثر دارد و بعد شروع به حضور و غیاب کرد.
سوگند- پس خبر نداری به چه مصیبتی رضایت دادن یک ماده قانونی وضع کردن با هزار و یک تبصره.
بنفشه- بالاخره که اجازه دادن برای...
کسی با بردن اسمم صحبت بنفشه را قطع کرد، برگشتم یکی از بچههای دانشگاه بود، وحید سعیدی البته از ترم بالائیها بود ولی به خاطر اینکه یک ترم مشروط شده بود بیشتر واحدهایش را با من و بنفشه کلاس داشت.
سعیدی- ببخشید، خانم محتشم.
سوگند- بله، بفرمائید.
سعیدی- میشه خواهش کنم اگه ممکنه جزوه استاد بهادری رو به من بدید تا جزوهام رو کامل کنم.
سوگند- میدونید که تعطیلات شروع شده من دیگه دانشگاه نمییام بعدشم که امتحان میان ترم داریم.
سعیدی- بله متوجه هستم چی میگید ولی اگه آدرس بدید مییارم دم منزلتون تحویل میدم. توی بد موقعیتی گیر کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم آیا بهش اعتماد کنم یا نه، با نگاه از بنفشه نظر خواهی کردم ولی اون با بالا انداختن ابرو، خودش رو کنار کشید. بالاخره به حرف اومدم و گفتم: باشه، قبول ولی آقای سعیدی لطفا قولی رو که دادین یادتون نره.
با خوشحالی گفت: حتما، خیلی زود به دستتون میرسونم.
جزوه رو از کیفم در آوردم توی صفحهٔ آخرش آدرس خونه رو نوشتم وقتی جزوه را به دستش دادم گفتم شما هم لطف کنید اگه میشه شمارهٔ منزلتون رو بدید. شمارش رو داد و با تشکر، به سرعت از ما دور شد انگار میترسید پشیمان بشم و جزوه رو پس بگیرم.


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بنفشه- سوگند فکر میکنم اشتباه کردی بهش اعتماد کردی اگه نیاره چی؟
سوگند- ول کن، فکر تو مشغول نکن مییاره اگر هم نیاره چک نویس این جزوه رو دارم. بی خود نگران نباش دیدی که شماره تلفنش رو هم داد.
بنفشه- تو که هیچ، خیلی خوش خیالی.
سوگند- تو هم زیادی بدبین و شکاکی.
بنفشه- من!
با خنده گفتم: شوخی کردم سوار شو.
در حالی که دنده عوض میکردم گفتم: بنفشه فردا عصر یادت نره که بیای خونهٔ ما.
بنفشه- مگه چه خبر؟
سوگند- چهارشنبه سوریهها یادت رفته.
بنفشه- پس بزن بریم کلی مهمات بخریم میخام این پیام از خود راضی رو خلع صلاح کنم و بلایی رو که پارسال سرم آمد تلافی کنم.
سوگند- پس بزن بریم بازار.
بنفشه- بریم.
توی بازار به دنبال دست فروش هایی بودیم که به طور مخفیانه ترقه و فشفشه و نارنجک و... وسایل دیگر چهارشنبه سوری رو میفروختن، با پیدا کردن و خریدن وسایل مورد نیازمان به طرف خونه راه افتادیم. از تصور اینکه با این وسایل آتیش بازی فردا در باغ چه قیمتی به پا میشد احساس خوشی و شادی داشتم. وقتی به خونه رسیدیم با چند بوق پی در پی در باغ توسط مش صفدر باغبون باز شد. از وقتی یادمه مش صفدر به همراه ننه مونس، زنش که حکم دا یه رو برام داشت توی خونهٔ ما زندگی میکردن و ننه مونس کارهای خونه رو به عهده داشت.
همراه با بنفشه پیاده شدیم و خریدهایمان را از روی صندلی عقب بر میداشتیم که مش صفدر به ما رسید.
سوگند- سلام مش صفدر.
مش صفدر- سلام بابا، حالت چطوره؟
سوگند- خوبم، ممنون.
در حالی که جواب احوالپرسی بنفشه رو میداد به من اشاره کرد گفت:
بدین خانوم من بیارم شما خسته میشید.
سوگند- نه ممنون خودمون میبریم... راستی بابا اومده؟
مش صفدر- بله خانوم تشریف آوردن.
مثل همیشه با سرو صدا وارد خونه شدم، خونهٔ ما یک عمارت وسط یه باغ قدیمی بود.
انتهای این باغ یک ساختمون کهنه ساخت بود که مش صفدر و ننه مونس اونجا زندگی میکردن، ته باغم یک زمین ولیبال بود در سمت چپ باغم یک استخر بود که با تلاش و زحمت مش صفدر همیشه تمیز بود و هر چند وقت یک بار با رنگ آبی، رنگ آمیزی میشد. فاصله تا در ورودی باغ تا ساختمان به سلیقه مش صفدر گلکاری شده بود و از وسط گلها و درختهای باغ یک جوی باریکی از آب روان بود...
232 تا آخر 241 هم مال من
بابا – اما پروین الان همه خوابند.
مامان – دیگه نزدیک اذانه . حتماً پری بیداره . بیدارم نباشه دیگه باید برا نماز بیدار بشه . از جام پریدم و مامانم رو بوسیدم . با چشمای پر از اشکش منو نگاه می کرد . گفتم : مامان ای طوری نگام نکن من دیوونه نیستم . بعد دستش رو کشیدم و گفتم : بیا بریم زنگ بزنیم . با اولین زنگ ارتباط برقرار شد . صدای مامانم رو شنیدم که می گفت : سلام خاله ... چرا بیداری ... که اینطور... گوشی رو بده به مامانت .
بابا به مامان گفت : مگه بیدارند .
-اره گویا نارسیس نذاشته کسی بخوابه .
بابا نگاهش رو به من دوخت اما من تمام حواسم به مامانم بود . مامانم در حالی که نگاهش به سمت من بود شروع به صحبت کرد . سلام پری .... نه اتفاقی نیفتاده فقط میشه بچه رو بیارید اینجا ... نه بعداً برات تعریف میکنم ... پس ما منتظرتون هستیم . وقتی مامانم گوشی رو روی دستگاه گذاشت من از جام بلند شدم وبه طرف در خروجی ساختمان رفتم . مامان گفت : کجا .

- می رم زیر درخت بید پیش هما . وقتی زیر درخت بید رسیدم گفتم : هما بچه رو دارن میارن
قول میدم فردا براش یه اسم خوب پیدا کنم ... هما، مامان فکر می کنه من دیونه شدم ولی آنها نمی دونند که من و تو چه قول و قرارهایی با هم داریم . در باغ بازشد و ماشین پیام وارد باغ شد . از جام بلند شدم وبه طرف ماشین رفتم . بابا و مامانم از ساختمون خارج شدن . بچه تو بغل خاله بود بعدازسلام بچه رو ازبغلش گرفتم وبه زیر درخت بید برگشتم . روی نیمکت نشستم و گفتم : هما خیالت راحت شد دخترت رو آوردم پیش خودم . به خواب عمیقی فرو رفتم خوابی شیرین با احساس حرکتی در آغوشم چشمانم را بازکردم . چشمای نارسیس باز بود ونگاهش یادآورهما بود. بوسه ای محکم از گونه اش گرفتم واز جام بلند شدم . وقتی وارد سالن شدم خاله درکنارمامان نشسته بود و داشت مامانم رو دلداری می داد . با سلام من نگاه نگرانشون به طرفم برگشت .
- اِِ خاله اینجایی کی او مدی .
خاله – وقتی که بچه را آوردیم یادت نیست .
درحالی که روی مبل می نشستم نارسیس رو روی پام گذاشتم . خاله منو مخاطب قرار داد و گفت : چطوری خاله جون . حالت خوبه . – خوبم خاله . بهتره از امروز دنبال یک اسم قشنگ باشید برای این خوشگل خانوم .
سوگند – نه منظورم یه اسم ایرانیه . همان طور که هما خواسته .
- باز شروع کردی بابا هما مرده .
- می دونم ... اما قبل از مرگش از من خواسته بود ...حالام من و این جیگر میریم صبحونه بخوریم .
تمام اون روز رو من برای خرید وسایل بچه سپری کردم . وقتی به خونه برگشتم طفل معصوم توی ماشین خوابیده بود . شانسم آورده بابا اون روز به همراه پیام رفته بود و ماشین رو با خودش نبرده بود . باید به بابا بگم که به فکر یه ماشین جدید باشه برام . چون ماشینم بر اثر. تصادف کاملاً از بین رفته بود.
وقتی به خونه رسیدم مامان رو منتظر و نگران دیدم. می دونستم که پیش خودش فکر می کنه که من دیوونه شدم . اما نمی دونست که
هماست که دوباره من رو با زندگی پیوند داده و به خاطر دو چیزه من هنوز زنده ام یکی به خاطر این بچه و دیگری بازگشت وحید .می دونم یه چیز تو وجودم هست که می گه اون برمی گرده و من هم می بخشمش . وقتی خرید ها رو جابه جا می کردم به مامانم گفتم : فردا قراره یه سری وسایل که امروز سفارش دادم بیارن . می خوام اتاق کناری خودمو براش آماده کنم ... راستی مامان از بابا بپرس من چطوری می تونم حضانت این بچه رو قبول کنم .
مامان چیزی نمی گفت فقط نگاهم کرد. برای همین به سراغ تلفن رفتم وبا بنفشه تماس گرفتم .
- سلام... شنیدم دیوونه شدی. زده به سرت. راسته .
- نگاهی به مامان کردم و گفتم : خبرا زود پخش می شه .
بنفشه – زنگ زده بودم حالت رو بپرسم مامانت به هم گفت حالا راسته .
- اِ تا حدودی . بنفشه می خوام دوباره برگردم دانشگاه . اما فکر نکنم به خاطر غیبت های زیادی که کردم قبول کنن . احتمالً حذفم کردن .
بنفشه – اولاً آدم که نور چشمی باشه حذفش نمی کنن . دوماً بیشتر درس هات رو با استادهایی که می شناختم برات گرفتم. فقط دوتا از استادا تو رو نمی شناسن . که اونم فکر کنم با یه گواهی از تیمارستان حل بشه .
- مسخره بازی در نیار.
- به خدا... تو یه گواهی بگیر که نشون بده تصادف کردی واز لحاظ روحی وضعیت درستی نداشتی .
سوگند – فکر می کنی با این کارچیزی درست بشه .
بنفشه – آره . من وکیوانم سعی می کنیم با بعضی از استادا کنیم . نگران جزوه ها هم نباش همه رو من نوشتم .
سوگند – باشه پس من فردا میرم دنبال گواهی . کاری نداری انگاری بابام اومد می خوام برم استقبالش .
- چه بچه خانومی . نه برو خداحافظ.
- باشه . بای .
وقتی خواسته ام رو درباره حضانت بچه با بابام مطرح کردم . لحظه ای نگاهم کرد و گفت : ببین سوگند هم تو برام عزیزی هم بچه هما .
ولی دخترم توشرایط لازم رو برای اینکه حضانت اون بچه رو قبول کنی نداری . برای همین من خودم تصمیم دارم به فرزندخوندگی قبولش کنم . فردا هم با وکیل ام درباره اش صحبت می کنم .
از خوشحالی بابا رو بغل کردم و بوسیدمش و بهش گفتم : خیلی ماهی باباازت ممنونم ... راستی دیگه از این به بعد اسمش نارسیس نیست یکتا خانومه . یکتا صداش کنید .
با صدای خروسی که نشون دهنده آغازصبح بود به خودم اومدم . به خاطر نشستن به مدت زیادی روی صندلی تمام بدنم خشک شده بود . کمی رو صندلی جابه جا شدم و پتو رو محکم تر دور خودم پیچیدم . هوا به نسبت سردتر شده بود . ریه هام رو پر از هوای تازه
کردم . چه حالی داشتم . انگاری با یه نفس دوباره زنده شده بودم .
توی حس بودم که احساس کردم یک نفر صندلی کنار من رو اشغال کرده تا به اون سمت برگشتم پیام رو دیدم که زُل زده به من و نگاهم می کنه .

سوگند – تویی پیام ترسیدم ... اینجا چکار می کنی.
پیام – می خواستم ازت بپرسم که تو از زیر و رو کردن گذشته چی، نصیبت می شه می دونی چند ساعته اینجا نشستی . بعد دستی به صورتش کشید و گفت: سوگند یه چیزی هست که نمی دونم بهت بگم یا نه ... راستی پویا چیزی بهت نگفته ؟
- چرا گفته !
- نگاهم رو از صورت پیام گرفتم و به افق نگاه کردم هوا داشت روشن تر می شد . گفتم پیام امشب بد جوری یاد هما کردم ... دلم خیلی براش تنگ شده ... ای کاش زنده بود والان پیشم بود خیلی بهش احتیاج دارم .
- پاشو ... پاشو بریم بخوابیم دیگه دارم از خستگی بیهوش می شم.
از دیشب یک لحظه چشم رو هم نذاشتم و همش تو رو پاییدم .
سوگند – کسی تو رو مجبور نکرده که کشیک منو بکشی . حالام می تونی بری بخوابی من خوابم نمی یاد .
پیام – نه تا زمانی که تو اینجا نشستی . آخه تو آدم خطرناکی هستی . تا یه لحظه از تو غافل بشیم یه بلایی سر خودت می یاری .
از جام بلند شدم و گفتم : پاشو بریم من که حریف تو یکی نمی شم ... پیام تو خودت شبنم رو دیدی؟
- نه اصلاً علاقه ای هم به دیدنش ندارم .
با یه شب بخیر به طرف اتاقم رفتم که پیام آروم گفت :بگو صبح بخیر مشکی .
وقتی در رختخواب خزیدم تازه متوجه خستگیم شدم و همین که چشمانم رو روی هم گذاشتم . خواب شیرینی کردم . صدای یکتا بود که بیدارم کرد سوگند جون بیدار شو ... بیدارشو دیگه چقدر می خوابی .
به سختی پلک هام رو باز کردم و گفتم : چیه یکتا برو بزار بخوابم . دیشب اصلاً نخوابیدم .
- پس من با کی بازی کنم
- برو با پیمان و پونه بازی کن .
یکتا – رفتن شهر خرید نیستن .
سوگند –خب برو با پیمان بازی کن .
یکتا – آخه اونم خوابیده .
سوگند – نخیرانگار قرار نیست تو بذاری من بخوابم .
با دوش آب سردی که گرفتم خواب از سرم پرید . تصمیم گرفته بودم که با یکتا از ویلا خارج بشم که مامان صدا کرد و گفتم : بله .
- شماره تلفن این آقای پارسا رو داری ؟
- نه چطور ؟
می خواستم یه شب دعوتش کنم تا هم ازش تشکر کنم هم اینکه بیشتر با خانواده اش آشنا بشیم . خب عیبی نداره آدرس ویلاشون رو که داری خودت برو دعوتش کن .
- فکر کنم تنها آومده باشه شمال . ولی چشم می رم دعوتش می کنم .


-دستت درنکنه عزیزم راستی پات که درد نمی کنه .
سوگند – نه خوبه ... ما رفتیم ... مامان اگه یلدااز شهراومد بگو ما توساحل هستیم .
مامان – باشه برو – فقب مراقب یکتا باش .
دست یکتارو گرفتم و از ویلا خارج شیدم . جسی هم اطرافمون جست وخیز می کرد . حسابی عرق کرده بودم آخه مسافت زیادی رو پیاده روی کرده بودم . یکتا خسته از پیاده روی طولانی گفت : سوگند جون خوبه دیگه همین جا بازی کنیم . با لبخندی نگاهی به چشمام میشی و زیبایش کردم و گفتم اول می ریم یه دوست برای امشب دعوت کنیم بعد با همدیگه بازی می کنیم .
- من خسته شدم .
- دیگه رشسیدیم . اون نرده ها رو می بینی .
با سر جوابم رو داد . بهش گفتم : اونجا خونه دوستمه . دیگه رسیدیم . جلوی در ویلا که رسیدیم هر چی گشتم خبری از زنگ نبود . تا اینکه زیر شاخه های درخت پرتغال رو که برروی کنار در بود رو نگاه کردم و زنگ در رو دیدم . با فشردن زنگ مشغول تماشای نمای ساختمان شدم . او شب به علت تاریکی هوا و نامساعد بودن حالم متوجه نمای زیبایش نشده بودم . ویلای اونها نسبت به ویلای ما به جنگل نزدیک تر بود .
مردی میانسال در رو بر روی ما باز کرد وبا لهجه زیبای شمالیش پرسید:
- سلام امری داشتید .
- سلام آقا . ببخشید اینجا ویلای آقای پارساست .
مرد گفت : بله امرتون . دوباره صورتم به نگاهش دوختم و گفتم : هستن ایشون مرد هنوز جوابم رو نداده بود که یکتا سلام کرد . مرد با لبخندی جوابش رو داد . ورو به من گفت : نه خانم رفتن شهر ... ببخشید شما همون خانمی نیستید که چند روز پیش آقا توی جنگل پیدا کرده بود .
- بله ... شما نمی دونید کی از شهر برمی گرده .
- نه خبر ندارم .
- میشه لطف کنید و شما تلفن اینجا رو به من بدید.
- کاغذ دارید که بنویسی .
- نه احتیاجی نیست . حفظ می کنم .
از کودکی عادت نداشتم که شماره تلفن ها رو یادداشت کنم .
همیشه اون ها رو تو حافظه ام حفظ می کردم . مرد شمرده شمرده اعداد رو تک تک می گفت.
احساس می کردم نباید سواد چندانی داشته باشد . بعد از گرفتن شماره از مرد خداحافظی کردیم . یکتا خنده کنان با جسی به طرف دریا می دویدن منو هم به دنبال خودشون می کشیدن . یکتا ایستاد و هر دو دستش رو به کمرش زد و گفت : سوگند جون حالا دیگه بازی کنیم .
مظلومانه گردنش رو کج کرد و گفت : من خسته شدم آخه خیلی راه رفتیم . تخته سنگ بزرگی رو نشونش دادم و گفتم : پس بریم اوجا باشه . اونجا جای خوبیه . با تکان دادن سر قبول کرد . جایی رو که انتخاب کرده بودم . تقریباً بین ویلای ما و پارسا بود . بارسیدن به تخت سنگ روی اون نشستیم و گفتم : حالا می تونی بری با جسی بازی کنی .
- نه می خوام با تو بازی کنم .
- باشه چی بازی کنیم .
- دنبال بازی .
- من نمی تونم دنبال تو بدوم هنوز پاهام درد می کنه .
- باشه هر بازی که تو بگی بازی می کنیم .
بهش گفتم : بیا مسابقه ، چند تا سنگ بر می داریم و پرتاب می کنیم طرف دریا هر کس بلندتر پرتات کنه . معلومه قوی تره و برنده می شه .
مثلاً می خواستم با این کارم مدتی یکتا رو سرگرم کنم ولی خیلی زود خسته شد و گفت : نه این بازی خوب نیست بیا بریم یه بازی دیگه بکنیم .
- باشه . حالا بزار فکر کنم ببینم چه بازی خوبه ... آهان من چشمام رو می بندم دنبال تو می کنم تو هم باید فرار کنی . قبول .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- باشه .
با بستن چشمام صدای خنده شاد یکتا رو می شنیدم . هروقت که ازش دور می شدم صدام می کرد و من به جهت صدا بر می گشتم . نمی دونم چقدر سرمون به این بازی گرم بود ولی بالاخره موفق شدم که بگیرمش گفتم دیدی شیطون گرفتمت . که دوباره صدای یکتا رو شنیدم که می گفت : سوگند جونی ... جهت صدا رو دنبال کردم از سمت دیگه ای بود . با وحشت چشمام رو باز کردم و دکتر پارسا رو روبه روی خودم دیدم .
حسابی گیج و منگ شده بودم . صدای خنده یکتا باعث شده به یکتا نگاه کنم ولی دوباره چشمام رو به سمت پارسا دوختم . و متوجه شدم که هنوز دستم رو صورت پارساست به سرعت دستم رو پس کشیدم . وتنها چیزی که از اون روز در ذهنم باقی مونده بود لبخند شیطنت آمیز آقای پارسا بود.
- بفرمایید بشینید خانوم محتشم .
پارسا بر روی همون تخت سنگی که قبل از بازی من و یکتا نشسته بودیم نشست . من هم کنارش رو ماسه ها نشستم ولی شرم اجازه نمی داد که به صورتش خیره بشم به همین خاطر نگاهم رو به دریا دوختم .
یکتا اومد روی پاهام نشست و زُل زد به صورت پارسا و گفت : سلام آقا . تازه یادم افتاد که هنوز سلام نکردم ولی باز هم سکوت کردم .
- سلام خوشگل خانوم . اسمت چیه ؟
- یکتا ... یکتا محتشم .
- به به . چه اسم قشنگی مثل خودت ... یکتا خانوم بیا بغل عمو ببینم .
یکتا نگاهی به من کرد و من هم با لبخندی که بهش زدم اجازه رو صادر کردم . با کمرویی بلند شد و کنار پارسا نشست .
- خانوم محتشم گویا اومده بودید ویلا . الیاس می گفت با من کار داشتید .
- بله ... راستش اومده بودم تا شما و خانوادتون رو برای شام امشب دعوت بگیرم .
- خدمت تون عرض کنم که من تنها اومدم شمال و خانواده ام بعد از سال تحویل می آیند.
در مورد شام ، سلام برسونید و بگید برای شام
242-259
مزاحمتون نمی شم.
ـ اما خانواده ام دوست داشتن از شما تشکر کنند و بیشتر با شما آشنا بشن.
ـ من گفتم برای شام نمی یام.نگفتم که اصلا نمی یام.بعد از شام خدمت می رسم.
سوگند ـ چرا برای شما تشریف نمی آورید؟
پارسا ـ جایی قرار دارم.اما بعد از ساعت نه و نیم در خدمت خانواده شما هستم.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:پس تا شب.یکتا پاشو باید بریم.
بلند شدم یکتا به طرفم اومد دستم رو گرفت.پارسا نگاهی به یکتا کرد و گفت:خانم محتشم خواهرتونه؟
ـ بله.
ـ اما هیچ شباهتی با هم ندارید؟
نگاهی به یکتا کردم و گفتم:یکتا شبیه عمه مرحوممه....خدا نگه دار.
خدا حافظ.
با هر گامی که از او دور می شدم.سنگینی نگاهش رو بیشتر حس می کردم.نمی دونم چرا اما احساس خوبی نسبت بهش نداشتم.در نگاهش چیزی بود که باعث می شد من از نگاه کردن به صورتش پرهیز کنم.یکتا دستم رو رها کرد و با جست و خیز به دنبال جسی دوید.گرچه نگاهم به سمت یکتا بود اما تمام هوش و حواسم پیش دکتر مهرزاد پارسا بود.چهره اش خیلی زیبا نبود بلکه یه چهره معمولی ولی جذاب داشت و نگاهی پر صلابت و پر نفوذ که تا قلب طرف مقابل پیش می رفت.از دور ماشین پیام را دیدم و فهمیدم که بچه ها از شهر برگشتن.یکتا به داخل ویلا رفت اما من بر روی تاب داخل حیاط نشستم و چشمهام رو بستم و با پام تاب رو به حرکت درآوردم.حرکت آروم و موزون اون به من آرامش می داد.صدای پیام رو شنیدم که گفت:سگند پاشو بیا ناهار حاضره.
ـ میل ندارم شما بخورید.
ـ دختر تو خسته نشدی از این همه فکر کردن.اصلا به چی فکر می کنی؟
ـ توام خسته نشدی و از رو نرفتی.هر وقت که من رو می بینی همین سوال رو می پرسی.
پیام ـ باشه جوابم رو نده ولی مطمئنم تا چند دقیقه دیگه خودت بدون اینکه کسی دنبالت بیاد می آیی تو.چون هوا خیلی خرابه.
سریع پلک هام رو باز کردم و به اسمون چشم دوختم.گرچه هوا از صبح ابری بود ولی حالا دیگه آماده باریدن بود.با نارضایتی از جام بلند شدم و با پیام به داخل رفتیم.سر میز غذا مامان گفت:سوگند آقای پارسا رو دعوت کردی؟قبل از اینکه من دهن باز کنم کتا گفت:مامان رفتیم ویلاشون نبودن.می دونستم اگه جلوی حرف زدن یکتا رو نگیرم همه ماجرا رو از سیر تا پیاز تعریف می کنه.برای همین سریع گفتم:بله توی ساحل دیدمش و دعوتش کردم ولی گفت که برای شام نمی تونه بیاد.اما بعد از شام برای آشنایی بیشتر می یاد.
ـ پس چرا برای شام نمی یاد.اصلا محمد باید خودت بری و دعوتش کنی.
ـ مامان جان آقای پارسا گفتند برای شام جایی قرار دارند ولی بعد از شام می یان.
مامان ـ تو چرا غذات رو نمی خوری؟
ـ میل ندارم.ببخشید من می رم بخوابم.سرم درد می کنه.
به اتاقم پناه آوردم و پنجره رو باز کردم.صدای بارون چقدر آرامش بخش بود ایستادم و بارشش رو تماشا کردم.صدای باز و بسته شدن در که آمد به پشت سر نگاه کردم یلدا بود.
ـ فکر کردم خوابیدی.
ـ نه اومدم اینجا دلم نیومد بخوابم.آخه بارش بارون خیلی زیباست.
یلدا در کنارم ایستاد و در حالیکه نگاهش به بیرون بود گفت:سوگند اتفاقی افتاده.
سوگند ـ شبنم کی اومده؟
نگاه خیره یلدارو،روی خود احساس کردم.با صدای لرزانی گفت:بالاخره این پسره احمق کار خودش رو کرد.چقدر به پیام گفتیم که نباید به تو بگه.
ـ پیام نگفت.پویا گفت.
با تعجب گفت:پویا.
ـ حالا مهم نیست کی گفته.پرسیدم کی اومده!
ـ هفت....هشت روزی می شه....هنوز ندیدمش.سوگند تو هنوزم به وحید فکر می کنی.
به یلدا نگاه کردم.نمی دونم تو نگاهم چه دید که گفت:
مهم نیست نمی خواد جوابم رو بدی.
به طرف تخت رفتم و لبه اون نشستم و گفتم:این سوالیه که من بارها از خودم پرسیدم...حتی دیشب که داشتم تمام گذشته رو مرور می کردم.ولی نکته جالب اینکه حتی توی خاطراتم هم از به یاد آوردن لحاتی که با اون بودم پرهیز می کردم.دوست ندارم زیاد اون لحظات رو برای خودم زنده کنم....من با خودم عهد بسته بودم که هیچ وقت وحید رو فراموش نکنم چون مطمئن بودم یه روزی به طرفم برمی گرده.فکر می کردم اون هم منو دوست داره ولی فریب مکر زنانه شبنم رو خورد.اما حالا شک دارم.نمی دونم پیام بهت گفته یا نه دیشب تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم.یاد هما کرده بودم...دلتنگش هستم.
یلدا کنارم نشست و دستم رو بین پنجه های دستش گرفت و گفت:می دونم چقدر به هما وابسته بودی و دوستش داشتی.ولی خب چه می شه کرد قسمت اینطور بود.حالام هر وقت دلت برای هما تنگ شد بهتره به یکتا نگاه کنی ببینی چقدر شبیه مادرشه.حالام بهتره به جای فکر و خیال بی خود بگیری بخوابی.فکر شبنم رو هم نکن.
ـ باورت می شه حتی یک دهم درصد هم اومدن شبنم ناراحتم نکرده.
ـ می دونم بگیر بخواب.
ـ خوابم نمی یاد.می خوام برم ساحل یه کم قدم بزنم...می آیی.
ـ با این بارون.دیوونه شدی.
ـ لطفش به این بارونه.
یلدا ـ جون یلدا کوتاه بیا.من تو عید اصلا حوصله سرما خوردن و مریض شدن رو ندارم.
سوگند ـ باشه تنها می رم.
یلدا ـ اگه خواهش کنم چی باز هم می ری.
سوگند ـ چیه تازگیا عزیز شدم.
یلدا ـ عزیز بودی.
لبه تخت نشستم و به چشمای سبز یلدا نگاه کردم و گفتم:باشه نمی رم ولی زود برو بیرون که می خوام بخوابم.
یلدا ـ اِ منو بیرون می کنی.یادت رفته نصف این اتاق مال منه.
ـ پاشو برو روی تخت خودت می خوام بخوابم.صدات هم در نیاد.
طاق باز خوابیدم و نگاهم رو به سقف دوختم.فکرم حسابی مشغول بود هرازگاهی یه جا سیر می کرد.احساس می کردم یلدا می خواد یه چیزی بگه ولی نمی دونم چرا نمی گفت بی خوابی دیشب باعث شد که نفهمم کی به خواب رفتم.عصر با سر و صدای پیام و یکتا بیدار شدم.پیام جلوی در اتاق ایستاده بود و با دست روی در ضربه می زد و با یکتا دوتایی می خوندن بستنی...آی بستنی نوبر بهاره بستنی.
یکریز این شعر رو تکرار می کردن.عاقبت خواب آلود گفتم:خب باشه چه خبرتونه.برید می خوام بخوابم.ولی اونا دست بردار نبودن.
یلدا گفت:نه خیر اینجور که بوش می یاد اینا ول کن معامله نیستن.
بیدار شدم.بابا بس کنید سرم رفت.
پیام گفت:تا کامل هر دوتاتون بیدار نشید و خواب از سرتون نپره ساکت نمی شیم.بخون یکتا...بستنی آی بستنی نوبربهاره بستنی روی تخت نشستم و گفتم:مگه دستم بهت نرسه پیام....یه بستنی نشونت بدم که خوردنش یادت بره.مردم ازار،چیه کرمت دار ول ول می زنه.همون طور که که داشتم تختم رو مرتب می کردم گفتم:یکتا خانوم تو هم دیگه به همبازی احتیاج نداری نه؟
نگاهی به یکتا انداختم که مظلومانه پیام رو نگاه می کرد.گفت:آخه سوگند جون من به پیام گفته بودم که ناراحت می شی.ولی اون گفت:نه خیلی هم خوشحال می شی چون بستنی خیلی دوست داری؟
پیام ـ آی یکتا کاملا بی گناهه،پس بی خود بچه رو تهدید نکن.
بعد از خوردن بستنی من و یلدا به ساحل اومدیم.بارون قطع شده بود اما دریا طوفانی بود یلدا به اسمان نگاهی کرد وگفت:فکر می کنم باز هم بباره.به تبعیت از یلدا آسمان رو نگاه کردم و گفتم:آره امکانش هست.
ـ سوگند عشق چه جوریه؟
از سوال یلدا جا خوردم.نگاهی بهش کردم ولی اون همچنان چشم به دریا دوخته بود.گفتم:مثل این دریا.از دور زیباست داخلش که می ری لذت بخش وقتی که بیشتر فرو می ری با بی رحمی خفت می کنه.اگه کسی نباشه که نجاتت بده می شی یه مرده به ظاهر زنده،شبیه حالا ی من.حالا فهمیدی؟
ـ تشبیه وحشتناکی بود.
ـ یلدا یادم می آید وقتی عاشق شدم به اولین کسی که اعتراف کردم تو بودی حالا دارم فکر می کنم همونطور که من به تو اعتماد کردم و حرف دلم رو زدم وقتشه که توهم با من حرف بزنی.آیا کسی تو زندگیت پیدا شده؟یلدا نگاهش رو از من گرفت و گفت:آره.یادته شش ماه پیش رفتیم دربند.من یکی از دوستانم رو به همراه شوهرش دیدم.با سر جوابش رو دادم.اون دوباره گفت:بعد از مدتی به ادرسی که داده بود رفتم خونه اش بعد از چندبار رفتن و اومدن یه بار برادر شوهرش رو دیدم.
پسره خوبی به نظر می یاد.اسمش بهمنه و بیست و نه سالشه.تکنسین پروازه حالام برای یه دوره آموزشی رفته فرانسه.البته بهمن از احساس من خبر نداره.
ـ یلدا تو داری همون اشتباهی رو که من کردم تکرار می کنی.می دونی سرانجام عشق یه طرفه چیه؟امیدوارم هیچ حرکت احمقانه ای انجام ندی.
یلدا ـ همه اینها رو که گفتی می دونم ولی یادت می یاد خودتم وقتی عاشق شدی کور بودی.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سوگند ـ یادمه...ولی وحید چند بار به من گفته بود که منو دوست داره باز این کار رو کرد.اما تو از احساس بهمن بی خبری؟
ـ فکر می کنم بهمن هم بی میل نیست.
ـ خودش بهت چیزی گفته؟
ـ نه.نوشین دوستم می گفت:از حرکات برادر شوهرم پیداست که گلوش پیش تو گیر کرده.
سوگند ـ به نظر من،البته اگه نظر من رو بخواهی بهترین چیز برای تو صبره.این زمانه که همه چیز رو مشخص می کنه.حالا کی رفته....کی برمی گرده؟
ـ بیست روزی می شه رفته و اون جوری که نوشین می گفت قراره اول خرداد برگرده.
سوگند ـ نوشین از قضیه خبرداره.
یلدا ـ من چیزی بهش نگفتم تو اولین کسی هستی که خبردار شدی.دستاش رو توی دستم گرفتم و گفتم:امیدوارم که بهمن لیاقت تو رو داشته باشه وگرنه خدا کنه مهرش از دلت بیرون بره.
با چشمان بارانیش نگاهم کرد و گفت:سوگند من مثل تو طاقت شکست رو ندارم.
سوگند ـ پیدا می کنی.حالام بهتر برگردیم هوا حسابی سرد شده.
در سکوت مسافت ساحل تا ویلا رو طی کردیم.وقتی وارد محوطه ویلا شدیم.پیام مثل جن جلوی ما ظاهر شد و گفت:آی سوگند نبینم دیگه یلدا رو هم از راه به در کنی.خودت هر روز کم اون ساحل رو شخم می زنی حالا از این بدبخت بیگاری می کشی.بابا شما دخترا چی از جون این دریا و ساحل می خواهید.نکنه قرار توسط اون حاجت روا بشید.وقتی سکوت مارو دید گفت:چیه گربه زبونتون رو خورده چرا جوابم رو نمی دید.
سوگند ـ مگه نشنیدی اون ضرب المثل رو که می گه جواب بعضی ها خاموشیه.
پیام ـ مرسی.دستت درد نکنه.حالا من شدم ابله.
سوگند ـ خوب شد خودت فهمیدی مونده بودم چطور بهت بگم.
پیام ـ باشه حالا که اینطور شد خودم تنها می رم.اگه دعوتتون کردم هر چی خواستید بگید.
یلدا ـ کجا؟
پیام شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:ساحل.
سوگند ـ ممنون بقیه اش رو برای تو گذاشتیم تا خودت تنهایی شخم بزنی.
در تمام طول شب تمام فکرم مشغول یلدا و حرفهایی که گفته بود.من مثل آدم مارگزیده ای بودم که از ریسمان سیاه وسفید می ترسیدم.و حالا فکر یلدا بود که باعث نگرانیم می شد.یلدا برام مثل خواهری که هرگز نداشتم عزیز بود و دلم نمی خواست که هیچ آسیبی بهش برسه.فکر اینکه اگه اون اتفاقی که برای من افتاد یه روزی برای یلدام بیفته دیوانه ام می کرد.اما نه من نمی گذاشتم...
با اومدن دکتر پارسا کمی از مشغله ذهنیم کمتر شد.بابام و عمو به گرمی ازش استقبال کردن.این عمو بود که بقیه افراد جمع رو به دکتر معرفی کرد با اشاره به پویا و پیام گفت:پسرها رو که می شناسی دکترجان،پارسا در حال دست دادن با اونها گفت:بله قبلا از مصاحبتشون بهره مند شدم.بعد عمو خاله رو با دست نشون داد و گفت:همسرم پری و مامانم رو عنوان همسر برادرش و خاهرزنش معرفی کرد.به چهت دیگه اشاره کرد و گفت:سمیرا عروسم و نفر بعدی که کنارش نشسته دخترم یلداست.با سوگند هم که آشنا هستی.در همین حین یکتا دوان دوان به طرفم اومد و گفت:سوگند جون موبایلت رو بگیر.
ـ کی اینو روشن کرده.
ـ من داشتم باهاش بازی می کردم.
بابا،با لبخند گفت:این هم کوچک ترین عضو خانواده محتشم دختر من یکتا.
یکتا به طرف بابا رفت و تو بغلش نشست.به موبایلم نگاه کردم و به محض الو گفتن صدای بنفشه رو از اون ور گوشی شنیدم.
ـ الو درد،الو مرض،الو کوفت کاری.
ـ بفرمایید.
ـ حناق.
سوگند ـ خیلی ممنون.حال و احوالت چطوره؟
بنفشه ـ لازم نکرده حال من رو بپرسی.ببینم تو این ماس ماسکت رو برای چی خریدی.واسه چی خاموشه.خبر مرگت پا شدی رفتی شمال بدون اینکه یه حال از من بپرسی؟
ـ راستی کیوان خان چطوره؟
بنفشه ـ نمی تونی حرف بزنی.چه بهتر در عوض تو من هر چی دلم می خواد می گم.پا شدی رفتی خوش گذرونی،الهی کوفتت بشه.رفتی پی خوشیت اون وقت من توی این تهرون وامونده دارم می پوسم.
این طوری نمی شد با یه عذر خواهی از جمع خارج شدم و به طرف تراس رفتم.
ـ چه مرگته؟
ـ اِ زبونت باز شد؟
سوگند ـ اون شوهر بی عرضه ات کجاست تا این زبون درازت رو کوتاه کنه.
بنفشه ـ می خواستی کجا باشه.همین جا پیش منه و داره به حرفات گوش می کنه بقیه اش رو بگو داشتی چه می گفتی آهان شوهر بی عرضه ام.
حسابی خجالت کشیدم اما خودم رو نباختم وگفتم:یکی طلب من.
سوگند ـ خیلی خب. دیگه باید قطع کنم مهمون دارم.فقط می خواستم ببینم زنده ای یا جونت بالا اومده و جوون مرگ شدی.
بنفشه ـ باشه قطع کن.منو بگو که می خواستم یه خبر خوب بهت بدم.
سوگند ـ تو...تو می خواهی خبر خوب بدی تو مثل کلاغ خبرم شوم نده.خبر خوب پیشکشت.
بنفشه ـ من شومم.باشه صبر کن یه حالی از تو بگیرم.کیف کنی.خداحافظ.
ـ بای.
وارد جمع شدم پارسا داشت در مورد خانواده اش و اینکه بعد از تحویل سال نو به شمال می یان صحبت می کرد.جایی که من نشسته بودم درست در تیررس نگاه پارسا بود.از نگاه های گاه و بی گاهش معذب بودم.نمی دونم تو چشمای عقابی شکلش چی بود که منو وادار به فرار می کرد.دنبال راه فرار می گشتم که تقه ای به در ورودی خورد و من اولین کسی بودم که از جام بلند شدم.وقتی در رو باز کردم از دیدن بنفشه پشت در حسابی جا خوردم.اونم بدون اینکه به من مهلت سلام کردن بده شروع کرد به گفتن.حالا واسه من زبون درآوردی؟فکر کردی که چی؟
الهی خودم همه دندونات رو یکجا بکشم که دیگه خجالت بکشی دهنت رو باز کنی.منو مسخره می کنی نشونت می دم.چیه چشمات عین وزغ زده بیرون.برو انور ببینم چرا مثل دیوار چین جلوی من وایستادی خودم رو کنار کشیدم و آهسته گفتم:بنفشه مهمون داریم.
ـ برو کنار خالی بند.
کیوان رو دیدم که از محوطه جلوی ویلا برام دست تکان می داد و داشت به این سمت می اومد.بیچاره بنفشه جا خورده بود اصلا انتظار دیدن شخص غریبه ای رو نداشت.با اینکه باردار بود ولی با این حال خیلی چالاک و فرز عمل می کرد خیلی زود توی جمع برای خودش جایی پیدا کرد ومن رو هم کنار خودش نشوند.پیام ازش پرسید:پس کیوان کو؟
ـ من اینجام.سلام به همگی.
کیوان داشت با همه احوالپرسی می کرد که بنفشه خودش رو به من نزدیک کرد و آهسته در گوشم گفت:بلاگرفته چرا نگفتی مهمون غریبه دارید.
ـ چندبار که گفتم.ولی تو باور نکرد.بهتر این برات درس عبرتی بشه که یک جا که رفتی اول موقعیت رو بسنجی بعد دهنت رو باز کنی.
ـ باشه یکی طلب تو.
ـ حالا چی شده تو با این وضعیت راه افتادی اومدی شمال.
بنفشه ـ راستش پدر کیوان یه کم کسالت داشت برای همین ما اومدیم به هتل سری بزنیم...حالا طرف کیه؟
سوگند ـ یکی از همسایه هاست.
بنفشه ـ حالا این همسایه اینجا چکار داره.
سوگند ـ می خواست بفهمه فضولش کیه؟
بنفشه ـ بی مزه.
بنفشه روش رو از من برگردوند و با سمیرا شروع کرد به حرف زدن.برای تلافی کار بنفشه رو به کیوان کردم و گفتم بنفشه که دیگه مدرک به دردش نمی خوره تو چی کار کردی؟
کیوان ـ یک مطب پیدا کردم جاش خوبه بد نیست یک سری از وسایلم خریدم راستی شنیدم بابات می گفت که تو هم دنبال یه جا می گردی مطب بزنی.پیدا کردی یا نه؟
بنفشه طاقت نیاورد و گفت:من قراره مدرکم رو بزنم به دیوار.تازه یه لیسانس شوهرداری هم گرفتم.توچی؟
سوگند ـ این که گفتن نداره.همه می دونن که تو لیسانس رخت شویی گرفتی و در اینده نزدیک هم قراره فوق لیسانس کهنه شویی رو به دستت بدن.
بنفشه ـ بی کلاس کهنه،قدیمی و دمده شده.الان باید بگی مای بیبی.اونم که در می یاری و می ندازیش دور.
پیام گفت:بنفشه لابد بچه رو هم باهاش می ندازی دور.
بنفشه ـ وقتی سه تا دکتر دارن حرف می زنن یه تی کش نمی آید بگه دسته تی شکسته.
پیام ـ بنفشه خانم سه تا دکتر نه چهارتا.جناب پارسا هم دکترن.البته دکتر واقعی نه مثل شما سه تا جوجه دکتر.بعدشم فراموش کردی من مهندسم وقراره چرخ مملکت رو راه بیندازم.
بنفشه ـ از آشنایی با آقای دکتر خوشبختم.
بعد هم آروم به من گفت:بهتره تا بیشتر از این خرابکاری نکردم ساکت بشم.
مامان ـ بنفشه جون،شما شام خوردید؟
بنفشه ـ بله خانم محتشم صرف شده...راستی شما چطورید؟
با گفتن این جمله بنفشه از کنار من پاشد و کنار مامان نشست.
یکتا داشت تو بغل بابا چرت می زد که بلندش کردم و به اتاقش بردم.بعد از خوابید یکتا به سالن برگشتم.بنفشه که حسابی مخ مامان و خاله رو به کار گرفته بود و داشت یه ریز فک می زد.آقایون هم با هم سرگرم بودن.بین سمیرا و یلدا نشستم و گفتم:باز این دختر یه فرصت پیدا کرد تا مخ اطرافیانش رو به کار بگیره.خوبه از نفس نمی اوفته.
سمیرا ـ خداییش دوست باحالی داری.آدم از بودن باهاش لذت می بره.
سوگند ـ سمیراجون دیگه اونو باید بری از کیوان بپرسی که این بنفشه چه مصیبتبه درست مثل رادیو پیام مرتب حرف می زنه.
بنفشه ـ سوگند به من می گی رادیو پیام.
سوگند ـ دختر تو داری با مامان اینا حرف می زنی یا حواست اینجاست.
بنفشه ـ آدم زرنگ باید حواسش به همه جاباشه تا اگر دشمنش خواست زیرآبش رو بزنه سریع منهدمش کنه.ضمنا سمیرا جان از تعریفی که در موردم کردی ازت ممنونم.
برگشتم به کیوان گفتم:کیوان واقعا نمی دونم تو چه صبری داری آخه چه جوری این اعجوبه رو تحمل می کنی.
بنفشه ـ معلومه با میل وخواست قلبی.
پیام ـ معلومه اگه منم چماق رو سرم بود همین حرف رو می زدم.
بنفشه ـ پیام این چه حرفیه.خوبه که تو خودت ضربه شست کیوان رو دیدی.
پیام ـ من که ندیدم.ولی سوگند چشیده.
کیوان ـ شما قصد ندارید اون روز و اون صحنه رو فراموش کنید.چقدر می خواهید منو شرمنده سوگند کنید.
بازهم با یه اشاره یه جرقه تو ذهنم روشن شد.خدایا چرا باید همه ی زندگیه من همش با اون نه ماه پیوند بخوره.چرا اصلا وحید باید با من اون کار رو می کرد.
ـ سوگند،سوگند دکترپارسا با تواند.حواست کجاست؟
نگاهم به یلدا افتاد که داشت با نگرانی نگاهم می کرد.دوباره ازم پرسید:حالت خوبه؟
ـ آره.
به دکتر پارسا که در مقابلم ایستاده بود نگاه کردم و به زحمت لبخندی زدم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ـ خانم محتشم با اجازه تون من دیگه باید رفع زحمت کنم.
ـ سوگند خوابت برده بود.
به طرف پیام برگشتم.خودش خوب می دونست که خواب نبودم.گفتم:نه حواسم نبود.لطف کردین دکتر که تشریف آوردین.
ـ باعث افتخار من بود که با خانواده شما آشنا شدم.
با رفتن دکتر پارسا،بنفشه وکیوان هم عزم رفتن کردن.قرارشون این بود که به هتل پدر کیوان برن.موقع خداحافظی بنفشه گفت:سوگند نمی خواستم ناراحتت کنم.
ـ مهم نیست.
گونه ام رو بوسید و گفت:پیشاپیش سال نو مبارک.
سوگند ـ مگه فردا نمی آیید.
بنفشه ـ نه شاید پس فردا بیاییم.
کیوان ـ سوگند بهتر نیست تو هم همه چیز رو فراموش کنی.تا کی می خواهی سوگوار اون روزا باشی.
ـ سعی می کنم کیوان ولی نمیشه.
کیوان ـ ما دیگه باید بریم.
با نگاهم دور شدن ماشین کیوان رو تعقیب کردم.آسمون ابری بود و بوی نم بارون می داد.صدای دریا هم خشمگین تر و ترسناک به گوش می رسید.صبح زودتر از بچه ها خواب بیدا شدم.وقتی از اتاق بیرون اومدم فقط مامان و خاله بیدار بودن.مامان در جواب سلامم گفت:پری دخترم امروز با لبخند بیدار شده.
گفتم:یعنی می فرمایید بنده اخمو هستم.
مامان ـ خنده رو هم نیستی.
سوگند ـ حالا ساعت چند سال تحویله؟
مامان ـ ساعت یازده.
بعد از ریختن چای برای خودم به دیوار اشپزخونه تکیه دادم و پیام رو دیدم که در سالن روی کاناپه خوابیده،یاد بلایی که دیروز به سرمن و یلدا آورده بود افتادم و از داخل یخچال یه تیکه یخ برداشتم و پاورچین پاورچین رفتم بالای سرش.با انداختن یخ توی تنش به سرعت به به طرف آشپزخونه رفتم و به دیوار اوپن تکیه زدم.پیام مثل فنر از جا پرید و یخ رو برداشت و با گیجی به اطراف نگاه کرد.با دیدن من داد زد و گفت:باشه سوگند یه بلایی سرت بیارم که مرغهای هوا به حالت گریه کنن.
ـ دیروز یادت رفته چکار کردی؟
پیام ـ حالا تو بخواب ببین من باهات چی کار می کنم.
ـ به جای اینکه رجز بخونی بلندشو که امروز کلی کار داریم.
بدون اینکه به حرفم توجهی کنه دوباره دراز کشید و سرش رو زیر پتو برد و گفت:دست از سر من بردار.هوز که کسی بیدار نشده.
سوگند ـ من اگه گذاشتم تو بخوابی پاشو دیگه.
ـ نه بابا امروز شیطون رفته تو جلدت قصد هم نداری بزاری بخوابم....برو برای منم چای بریز تا صورتم رو بشورم.
چای رو به دست پیام دادم وخودم هم مشغول خوردن صبحونه شدم.بعد با کتابی که در دست داشتم روی تراس رفتم و سرم رو گرم کردم.به قدری رمان برباد رفته زیبا بود که منو از زمان غافل کرده بود.با صدای یکتا نگاه از کتاب گرفتم و به طرفش برگشتم.
ـ مامان می گه کجایی بیا دیگه چیزی به تحویل سال نمونده.
ـ باشه.برو اومدم.
بین یکتا و مامان سرسفره هفت سین نشستم.لدا درست روبه روم بود.چشمام رو بستم و از ته دلم دعاش کردم و از خدا خواستم که عشق اون سرانجامی داشته باشه و مثل من با شکست روبه رو نشه.با شلیک توپ چشمام رو باز کردم و نگاهم در نگاه یلدا گره خورد.با یه لبخند نگاهم رو ازاو گرفتم.بعد از روبوسی و تبریک عید نوبت دادن عیدی رسید.بعد از اینکه بزرگ ترا به ماها عیدی دادن پیام گفت:
نوبتی هم باشه نوبت منه که عیدی بدم.حالا به ترتیب سن اول،یلدا،بعد سمیرا و سوگند.یکتا صف ببند.به هر کدوم ا ما یه هزار تومانی داد.رو کردم بهش گفتم:پیام فکر نمی کنی زیاد ولخرجی کردی؟
ـ تو که همیشه دست بگیر داری تو ساکت باش.
سوگند ـ خدایی نوبری.از اونجایی که من خبر دارم تو فامیل ما خسیس نبود نمی دونم تو این حصلت رو از کی به ارث بردی.
پیام ـ عزیزم جوش نزن.همه خصایص که ارثی نیستند بعضی هم اکتسابی اند.در جوارتو بودن برای من حاصلی جز این نداشته ،حالا ما به درک.این بچه نگاهش به دست توست.
سوگند ـ تو نمی خواد حرص یکتارو بزنی...اون هدیه اش محفوظه.پویا لطفا سوئیچ ماشینت رو بده.
ـ اِ ماشین پویا رو می خواهی عیدی بدی.
ـ نه ولی خودت می دونی که از دست این فسقلی هیچی رو نمی شه پنهان کرد به همین خاطر گذاشتمش تو ماشین پویا.
به سرعت از ویلا خارج شدم.یکتا هم از ذوقش با من همراه شد.روی تراس بهش گفتم:عزیزم تو اینجا باش داره بارون می اید خیس می شی.از درون ماشین پویا کیسه ی نایلونی رو برداشتم.وقتی روی تراس رسیدم کاملا خیس شده بودم.عروسکی رو که کاملا شبیه به یه بچه نوزاد بود به دستش دادم.پرید بغلم کرد و بعد از بوسیدن من به داخل رفت و فریاد زد:پیام جون...پیام جون بیا عروسکم رو ببین.پشت سر یکتا وارد شدم وپیام رو دیدم که روی دو پا نشسته بود و داشت عروسک رو وارسی می کرد.با دیدن من گفت:سوگند اینو از کجا پیدا کردی به لحظه فکر کردم یکتا بچه ی نوزاد رو بغل کرده.
ـ اینو می گی عیدی...خسیس خان.
ـ حالا خوبه یه بار در طول عمرت دست تو جیبت کردی و سلیقه به خرج دادی یلدا در حالیکه یه بسته کادویی دستش بود گفت:بهتره که من هدیه خودم رو نشون ندم.عیدی سوگند هدیه من رو از سکه
271- 277

کننده جمع ما باشه. آخرین کسانی که به ما پیوستند پارساها بودن. بعد از اینکه بچه ها به هم معرفی شدن شهرزاد و شهراد در کنار من و یلدا نشستن. شهرزاد علت دیر اومدنشون رو گردن پسرش باربد انداخت که مجبور شده بودن تا او بخوابه صبر کنند. و بعد به همراه همسرش و بقیه در اینجا حاضر بشن. با درخواست بچه ها بابک شروع به نواختن کرد همون طور که می زد با صدای قشنگش آهنگی رو هم زیر لب زمزمه می کرد. بعد از خوندن چند تا آهنگ در خواستی به بچه ها گفت که دیگه خسته شده و دست از نواختن کشید. پیام هم مثل همیشه تا فرصت رو مناسب دید رشته کلام رو به دست گرفت و گفت:
- بچه ها امسال کیا می خوان با ما به جنگل بیان.
همه بچه ها با شور و هیجان زیاد اعلام آملدگی کردن و موافقت خودشون رو نشون دادن. پیام وقتی این همه اشتیاق رو دید و گفت: قابل توجه خانم ها از الان گفته باشم که من یکی حوصله بچه بازی ندارم. شوخی که نیست قراره یه شب رو تا صبح توی جنگل سر کنیم. گفته باشم وای ناخنم شکست. آخ پاهام تاول زده وای سردمه و اینجا چقدر ترسناکه نداریم. از تخت خواب نرم و گرم هم خبری نیست همه باید روی زمین بخوابند. حالا فهمیدید که جای آدم نازک نارنجی توی این اردو نیست. حالا هر کسی می خواد بیاد دستش بالا.
بعد نگاهی به بچه ها کرد و گفت: نه بابا انگار همه می خوان بیان. پس لطفاً هر کس از پدر و مادرش یه زضایت نامه کتبی بیاره. امضای هر کدوم از والدین لازمه... راستی خدمت آقایون و خانم ها عرض کنم هر کسی باید برای خودش غذا بیاره سعی کنید غذاهایی که می آرید. کنسرو شده باشه، یه بطری آب، یه پتو هم لازمه کی چادر مسافرتی داره؟
بابک گفت: ما داریم.
پیام - چند نفره است؟
بابک - فکر کنم هشت نفره است.
مهرزاد - مال ما 12 نفره است. فکر می کنم بهتره که ما بیاریم.
پیام - چادر شما بهتر و بزرگ تره. شما بیارید. ضمناً یک دونه چادر کافیه. چون خانم ها شب توی کلبه داخل جنگل استراحت می کنند. هر کس هر چی که لازم داره بیاره ولی بار اضافه نیارید، خودتون خسته می شید.
مانی - پیام این همه سخنرانی کردی آخرش نگفتی قراره کی بریم.
پیام - به نظر من که پس فردا صبح خوبه تا نظر جمع چی باشه.
همه با روزی که تعیین شده بود موافق بودن. شهرزاد آروم با سمیرا حرف می زد و شهراد و یلدا هم با همدیگر گرم گرفته بودن. پریسا که در کنارم نشسته بود آهسته ازم پرسید: سوگند دکتر پارسا مجرده. نگاهی به دکتر کردم و گفتم: نمی دونم. راستش ما چند بار بیشتر با هم برخورد نداشتیم اما فکر کنم که مجرده. مطمئن نیستم.
- برادرش چی؟
سوگند - فقط می دونم که این خواهرش که داره با سمیرا حرف می زنه متأهله. بقیه رو نمی دونم.
پریسا - برعکس دکتر برادرش چهره زیبایی داره.
با لبخند سردی گفتم: پس تو این چند روز سعی کن نظرش رو جلب کنی. شاید موفق شدی و طرف افتاد توی تورت.
دلم خنک شد. مثل لبو قرمز شد و سرش رو پایین انداخت. دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم: یادت باشه هیچ وقت برای عشق پیش قدم نشو. مطمئن باش اگه طرف مقابلت احساسی شبیه تو داشته باشه. خودش اقدام می کنه. بعدم پریسا رو به حال خودش گذاشتم و خیره شدم به شعله های آتیش. سرخ، زرد، زیبا و گرم اما خطرناک مثل عشق من به وحید.
پیام - کی می آسد وسط بازی کنیم.
پگاه گفت: توی این تاریکی.
پیام - مزه اش به همینه. چون هوا تاریکه جون می ده برای تقلب.
مهسا گفت: اگر مرد بازی هستی پاشو بریم سر کوچه پشت ویلا هم روشنه، هم زمینش خوبه.
مبین - من هم می رم توپ بیارم.
با بلند شدن مبین، شهرزاد هم گفت: ما دیگه مرخص می شیم. از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدیم. به پیروی شهرزاد بقیه خانواده پارسا هم بلند شدن. شهرزاد رو کرد به اونا گفت: شما دیگه کجا. من و رضا نگران باربد هستیم. شماها باشید. مهرزاد سری تکون داد و گفت: نه ما هم می آییم.
شهرزاد - عزیزم. اگه تو بمونی بقیه بچه هام می مونند.
مهرزاد با سکوتش موافقتش رو اعلام کرد. اما رضا و شهرزاد به خاطر پسرشون مجبور شدن که برن. پسرها آتیش رو خاموش کردن بعد هم همگی به طرف محل بازی حرکت کردیم. به دو تیم، تقسیم شدیم. تیم دخترا و تیم پسرا، هر چند تعداد دخترها بیشتر بود اما پسرها قبول کردن که ما تعدادمون بیشتر باشه.
مهرزاد هم از بازی انصراف داد و اعلام کرد داوره.
پویا- مهرزاد جان والیبال که نیست داور بخواد.
مهرزاد – چرا پویا جان خودت که شنیدی که پیام برای تقلب کردن دوست داشت که تو تاریکی بازی کنه. بر اساس شیر و خط ما وسط رفتیم. با اولین ضربه من خوردم و اومدم بیرون، ایستادم کنار زمین بازی بچه ها رو نگاه کردم مهرزاد لبخند به لب گفت: فکر نمی کردم اولین کسی که بیاد بیرون شما باشید.
- آخه هنوز یه کم پام درد می کنه. به خاطر همین نمی تونم زیاد بدوم.
- مهرزاد – می خوام یه چیزی ازتون بپرسم البته امیدوارم که ناراحت نشید و این حرفم رو بر حسب فضولی ندونید. فقط یه کنجکاوی ساده است. وحید کیه؟ اول فکرمی کردم که از آشنایانتون. در حالی که توی این مدت توی جمع شما چنین شخصی رو ندیدم.
- در حالی که صدام می لرزید گفتم: شما وحید رو از کجا می شناسید؟
مهرزاد – اون روز وقتی می خواستید به هوش بیایید چند بار اسم وحید، یکتا و هما رو تکرار کردین. یکتا که اسم خواهرتونه. هما هم حتماً یکی از دوستانتونه ولی وحید!
- خواهش می کنم ادامه ندید و بعد بدون گفتن حرفی دیگه راه ویلا رو در پیش گرفتم، صدای مهرزاد و پیام رو که صدام می کردن نشنیده گرفتم. از سکوت ویلا فهمیدم که همه خوابند. به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. چشمه اشکم دوباره شروع کرد به جوشیدن. تا کی می تونستم نقش بازی کنم و به همه دروغ بگم.
در حالی که دلم برای دیدن وحید پر می زد. چقدر دلتنگش بودم و دوست داشتم دوباره می دیدمش. صدای پایی رو تو راهرو شنیدم. سریع اشکهایم را پاک کردم و پشت به در کردم و خودم رو به خواب زدم. یلدا چند بار آروم صدام کرد ولی جوابش رو ندادم به خیال اینکه من خوابم، اونم گرفت خوابید. شب از نیمه گذشته بود که تازه خوابم برد.
سوگند... سوگند. پاشو دیگه دختر. پاشو که امروز کلی کار داریم.
به سختی پلکام رو باز کردم. چشمام به شدت می سوخت. نمی دونم از بی خوابی بود یا از گریه دیشب، یلدا در حالی که پشت به من داشت و تختش رو مرتب می کرد صدام می کرد.
- چه خبرته، بیدار شدم.
با بی حالی روی تخت نشستم و با دست چشمام رو مالیدم. سرم داشت از شدت درد می ترکید. یلدا به طرفم برگشت. گفت: مثل اینکه یادت رفته امروز برای ظهر مهمون داریم. همین که نگاهش به صورتم افتاد ساکت شد و نگاه موشکافانه ای به من انداخت و گفت: چرا چشمات قرمزه، تو که دیشب از همه ما زودتر خوابیدی بدون اینکه جوابش رو بدم. بلند شدم و به دستشویی رفتم. مشتم رو پر کردم از آب سرد و چند بار پی در پی به صورتم پاشیدم. کمی از سرخی چشمام کاسته شد. ولی اصلاً حال و روز خوشی نداشتم. پیام با دیدنم گفت: واه واه، خدا رحم کنه امروز از اون روزائیه که سوگند پاچه می گیره.
پویا – پیام مودب باش.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خاله و مامان با دیدن حال و روزم من رو از کمک کردن معاف کردن. من هم از خدا خواسته کتابم رو برداشتم روی راحتی های تراس ولو شدم. باورم نمی شد امروز چهارم فروردین بود سالگرد هما. تموم این سال ها برام مثل خواب گذشته بود و هنوز داغ هما برام تازه ی، تازه بود. بابا و عموم در این روز برای روح پدربزرگ و هما خیرات می کردن. شاید اگه شبنم با من اون کار رو نمی کرد حالا هم همارو داشتم و هم وحید رو.
- سوگند نمی خواهی لباست رو عوض کنی. الانه که مهمونا برسن.
نگاهی به سمیرا کردم و گفتم: مگه ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت: حدود یازده و نیم.
- ممنون که صدام کردی.
با پوشیدن تی شرت آبی نفتی با شلوار جین موهام رو هم ساده پشت سرم بستم و توی آیینه نگاهی به خودم انداختم. می دونستم که یلدا لباس های یکتارو هم تنش کرده و آماده است. دلم خوش بود که مسئولیت یکتارو هم به عهده دارم. اگه کمک دیگران نبود کوچک ترین کار یکتا رو هم نمی تونستم به تنهایی انجام بدم. از پنجره ورود ماشین غریبه ای رو به داخل باغ دیدم. صورتم حسابی زرد و رنگ پریده بود. سریع با لوازم آرایشی یه خورده عیبش رو رفع و رجوع کردم اما قرمزیه چشمام رو هیچ کاری نمی تونستم بکنم. به خاطر همین بی خیالش شدم. قبل از ورود مهمونا رسیدم پایین. اولین کسی که وارد شد خانم پارسا بود. با اینکه سن و سالی رو پشت سر گذاشته بود اما هنوزم سر حال و زیبا بود. اندامی موزون وقدی متوسط داشت و از سنش جوانتر نشون می داد. پدر خانواده مردی قد بلند با موهای یکدست سفید که کت و شلواری فیلی رنگ به تن داشت. از لحاظ قیافه شباهت بسیار زیادی به مهرزاد داشت. بعد از اون بچه ها وارد شدن. پسرها اسپرت پوشیده بودن. اما داماد خانواده هم مثل پدرزنش کت و شلوار به تن داشت. خانواده ما خیلی راحت با خانواده پارسا صمیمی شدن. بابا و عموم، پارسای بزرگ رو در میان گرفته بودن مامان و خاله هم با خانم پارسا هم صحبت شده بودن. آقایون جوان هم با هم و ما هم با دخترا سرگرم بودیم. یکتا هم خوشحال از اینکه برای خودش همبازی پیدا کرده. دور و بر باربد می چرخید. باربد هم که واقعاً بچه شیطونی بود و اگه یکتا صدام نکرده بود حتماً جسمی رو کشته بود. توی جمع از تنها کسی که حساب می برد دایی بزرگش بود. نفهمیدم در نگاه مهرزاد چه بود که باربد با دیدنش کنار مادرش نشست و تا آخر مهمونی بلند نشد. در دل گفتم کاش یه خورده ازپدرش حساب می برد. اگه من یه همچین بچه ای داشتم. بعد یادم افتاد که همه به من می گن که یکتارو زیادی لوس کردم. که باعث شد لبخند به لبم بشینه. به خاطر اینکه از این افکار رها بشم روی صندلی تکانی به خودم دادم که باعث شد نگاهم به نگاه مهرزاد گره بخوره. اونم نگاه خودش رو متوجه من کرد و به صورتم زل زد. سریع جهت نگاهم رو به سمت شهرزاد برگردوندم که داشت درباره یکی از شیطنت هایی پسرش حرف می زد. صدای مهرزاد رو شنیدم که می گفت: شنیده ام دنبال مطب می گردید درسته. احساس کردم طرف صحبتش من هستم. برای اطمینان نگاهش کردم ولی سرم رو پایین انداختم. نمی دونم تو نگاهش چی بوداما هر چی بود خیلی ترسناک بود. و من رو به شدت می ترسوند. در جوابش گفتم: قبل از
278-288
تعطیلات چند جایی رو دیدم اما نپسندیدم.
همونطوری که داشت پرتغالش رو پوست می کند گفت من براتون یه پیشنهاد دارم.منتظر نگاهش کردم.با خونسردی پرتغالش رو پر پر کرد و یک پر تو دهنش گذاشت به من نگاه کرد لابد می خواست تاثیر حرفش رو توی چهره ام بخونه.سعی کردم خودم رو آروم و عادی و فارغ از هرگونه هیجان نشون بدم.گفت:نمی خواهید بدونید پیشنهادم چیه؟
ـ بفرمایید گوش می کنم.
ـ می تونید اگه دلتون بخواد تا زمانی که یه مکان ایده آل و مناسب برای دایر کردن مطب پیدا کنید.در یکی از اتاقهای مطب من که خالیه موقتا کارتون رو شروع کنید تا وقتی که در یه جای خوب مستقر بشید.
در جوابش مونده بودم و نمی دونستم که چی بگم.به بابام نگاه کردم و او هم منتظر جواب من بود.آقای پارسای بزرگ گفت:مگه سوگند خانم هم پزشک هستند؟مهرزاد به جای من گفت:بله پدر ایشون دندان پزشکند.مهرزاد دوباره نگاهش رو به من دوخت.همه سکوت کرده بودن باید یه حرفی می زدم گفتم:از لطف شما ممنون.اما نمی تونم قبول کنم.دلم نمی خواد که شما به خاطر من در معذورات قرار بگیرید.
ـ این پیشنهاد رو من با میل خودم دادم.مطمئن باشید تمام جوانب اون رو سنجیدم.اون اتاق خالیه و اصلا مورد استفاده من نیست.از این بابت خیالتون راحت باشه.
ـ اجازه بدین من یه کم فکر کنم.
مهرزاد ـ هر طور که میل شماست.حتی بعد از تعطیلات هم می تونید بیاید مکانش رو ببینید.
بعد هم دیگه مطلب رو ادامه نداد و بی توجه به من به سمت پویا چرخید و با او سر صحبت رو باز کرد.من هم برای سرگرم شدن مشغول صحبت با شهرزاد شدموشهرزاد دوباره حرف رو به مطب کشوند و گفت:سوگندجون من قبل از اینکه ازدواج کنم و به شیراز برم.اون اتاق خالی مطب من بود.اتاق خیلی خوبیه هم اینکه بزرگه.هم حسابی نورگیره.
ـ مهرداد خان هم در همان واحد هستند.
ـ نه مهرداد در مطب سابق پدر کار می کنه.این واحد رو مهرزاد مستقل خریده.به نظرم بهتره که کارت رو از همین اتاق شروع کنی تا سر فرصت یک مطب خوب پیدا کنی.مطمئنا اگه از روی عجله کار کنی.چیزی رو که باب میلت باشه پیدا نمی کنی.سر میز غذا مهرداد رو به روی من نشسته بود.برعکس برادرش نگاه مهربونی داشت.توجه اش به همه بود.نمی دونم چطور شد که یک دفعه بحث جنگل رفتن ما کشیده شد.پارسای بزرگ اعتقاد داشت که بهتره قبل از رفتن به جنگل اوضاع هوا رو از هواشناسی بپرسیم.چون هوای شمال اونم تو فصل بهار اصلا قابل پیش بینی نیست.دیگر بزرگ ترا هم به این حرف مهر تایید زدن.یکتا و باربد هم که فهمیده بودن قضیه از چه قراره خواهان همراهی ما شدن.بیچاره من و شهرزاد که کارمون در اومده بود باید اونارو راضی می کردیم.هردوتاشون سرغذا لج کردن و دست از غذا کشیدن و به حالت قهر میز رو ترک کردن.من و شهرزاد برای اینکه اونارو برگردونیم از سر میز بلند شدیم.که مهرزاد از ما خواست بنشینیم و گفت که خودش بهتر زبون بچه ها رو می دونه و می ره دنبالشون.پشت میز نشستم اما دیگه میلی به غذا نداشتم و باهاش بازی می کردم.مهرداد دیس جوجه کباب رو به طرفم گرفت و گفت:بهتره نگران
نباشید.مهرزاد بلده که چی کار کنه.شما غذاتون رو بخورید...از ظاهرتون مشخصه که حال خوشی ندارید.نکنه از مزاحمت ما ناراحتید.
با دستپاچگی گفتم:نه.نه....اصلا فقط کمی سرم درد می کنه که اونم عصبیه.خودش خوب می شه.ببخشید شما مهمون ما هستید ولی شدید میزبان من خودتون چرا چیزی نمی خورید.
ـ وقتی شما داشتید با غذاتون بازی می کردید من خوردم.
مهرزاد به همراه بچه ها وارد شد.مهرداد آروم گفت:نگفتم مهرزاد بلده چی کار کنه.اقایون بعد از صرف ناهار نشستن پای بساط شطرنج،هر کسی بازی می کرد و می برد برای خودش حریف می طلبید.مهرزاد آخرین نفری بود که برنده شد.پیام در حالیکه سر به سرش می ذاشت گفت:اگه راست می گی و خیلی ماهری بهتره که با سوگند بازی کنی.در اون صورت معلوم می شه که قهرمان کیه.
سوگند ـ نه پیام من یکی رو معاف کن.اصلا حوصله بازی ندارم.سرم به شدت درد می کنه.
مهرزاد ـ سوگند خانم از ترس شکست سردرد رو بهانه می کنه.مهم نیست بازی نمی کنیم.بلند شدم و روبه روش نشستم.هرکسی هر کاری که داشت گذاشت کنار وایساد به تماشا،خنده ام گرفته بود انگاری مسلبقه جهانی شطرنج قرار بود برگزار بشه نگاهم رو به صفحه شطرنج دوختم.پارسا گفت:سیاه یا سفید؟
ـ فرقی نمی کنه.
مهره های سفید رو برای من چید و سیاها رو خودش برداشت.حرکت اول رو من انجام دادم.بازی سختی بود و سردردم بهم اجازه تمرکز کردن رو نمی داد سکوت مطلق در اطرافمون حاکم بود و تنها صدای تیک تاک ساعت می اومد.در حین بازی از نگاه کردن به چهره مهرزاد پرهیز می کردم.یه بار که اتفاقی نگا هم به چهره اش افتاد.متفکر و دقیق به صفحه نگاه می کرد.توی یه لحظه که سرش رو بالا اورد.نگاهممون با هم تلاقی کرد.نمی دونم چیزی رو که توی نگاهش دیدم تنفر بود یا چیز دیگه.اون با انگشتای کشیده ی مردانه اش مهره ای رو جابه جا کرد فکر می کنم اونم فکرش حسابی جای دیگه ای مشغول بود.چون من هم از این فرصت استفاده کردم حرکتی انجام دادم که باعث شد کیش و مات بشه.خودش اولین کسی بود که شروع کرد به دست زدن.بقیه هم به همراه اون منو تشویق کردن.دستم رو فشرد و گفت:تبریک می گم عالی بود.لذت بردم.بعد هم با صدای آهسته تر ی گفت:هر وقت خواستی رقیب رو شکست بدی زل بزن توی چشماش.هر چی باشه این برگ برنده ی توست.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فراموش کرده بودم که کلید برق رو بزنم و فضای اتاق نیمه تاریک بود. با دست کلید برق رو زد و اتاق روشن شد. چند قدمی جلو اومد و گفت: چی شد بالاخره تصمیم گرفتید... معلومه که چشمتون این جا رو گرفته و قصد دارید اینجا ماندگار بشید. این طور نیست؟
سوگند- بله، این جور که پیداست قراره از این به بعد من مزاحمتون بشم.
مهرزاد- خواهش میکنم، باعث افتخاره کنار شما بودن و کار کردن. راستی اگه تغییراتی احتیاج داره بگید تا انجام بشه.
سوگند- احتیاجی به این کار نیست. فقط باید از فردا به فکر خرید وسایل باشم.
مهرزاد- اگه اجازه بدید برای خرید همراهیتون کنم.
سوگند- نه ممنون راضی نیستم که شما به خاطر من به زحمت بیفتید.
مهرزاد- این چه حرفیه، من چند تا آشنا تو حیطهٔ لوازم دندانپزشکی دارم که فکر میکنم بتونم بهتون کمک کنن.
زودتر از آنچه که فکر میکردم مطبم افتتاح شد. در این مدت زمانی که با مهرزاد به دنبال خرید وسایل بودیم، احساسم بهم میگفت که اون زیاد از من خوشش نمییاد. تازه تا میتونستم از نگاه کردن به چشم هاش خودداری میکردم. اما در کلّ آدم خیلی دقیقی بود و در مورد خرید وسایل وسواس زیادی به خرج میداد. بابا به خاطره افتتاح مطب در فکر تدارک یک جشن بود. جشن گشایش مطب با جشن تولد یکتا مصادف شد. مهمونها دعوت شدن. کارت دعوت خانوادهٔ پارسا رو هم به مهرزاد دادم.
برای خرید لباس به پیشنهاد یلدا به فرشگاه یکی از دوستان پویا رفتیم برخلاف یلدا، لباس شب سادهای به رنگ مشکی انتخاب کردم و قر قر یلدا رو تا خونه به جون خریدم. مراتب تا برسیم، هی میگفت این هم شد لباس، آخه این چیه که تو انتخاب کردی، آن از مدلش، این هم از رنگش. من موندم که تو چه سلیقه گندی داری. برای فرار از ایردهایی که میگرفت گفتم: یلدا چه خبر از بهمن؟
ناخنهای بلندش در حالی که بند کیفش رو خراش میداد گفت: تا دو هفتهٔ دیگه برمی گرده.
سوگند- حالا نوشین نگفت جاریشم بیاد یا نه؟
یلدا- جاریش؟
سوگند- اره دیگه، یه دختر مو بلوند زیبای فرانسوی.
یلدا- گمشو، چقدر لوسی سوگند. کارت به جائی رسیده که سر به سر من میزاری.
سوگند- اول بگو ببینم لباسام قشنگه یا نه؟
یلدا- اره بابا، لطفا منو ببخشید که به ساحت مقدس لباستون توهین کردم. حالا میشه دست از شوخیهای میمزه برداری.
سوگند- میایی خونهٔ ما؟
یلدا- نه کار دارم. راستی برای یکتا چی میخوای بگیری؟
سوگند- خریدم.
یلدا- چی؟
سوگند- عجله نکن فردا شب میبینی.
یلدا- میمزه...
زدم روی ترمز و گفتم: پیاده شو، اینم خونتون.
با ترمزی که کردم، یلدا سرش محکم به شیشه ماشین خورد. همون طور که سرش رو میمالید گفت: آخ سرم، این چه وضع ترمز کردنه اگه میخوای فردا نیام رک بگو، چرا دیگه قصد جونم رو کردی.
سوگند- خیلی خوب، لوس نشو، پیاده شو که کلی کار دارم باید برم.
پیاده شد و در ماشین رو محکم کوبید تا بسته بشه. بعد هم سرش رو از پنجره آورد تو، ولی قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: آی این چه وضع بستن در ماشینه. پدرش رو در آوردی.
یلدا- خوب کردم... راستی یادم رفت چی میخواستم بگم، خداحافظ.
بای.
به خونه که رسیدم، کارگرها میزها و صندلیها رو چیده بودن. خونه هم از حالت و شکل همیشگیش خارج شده بود. اکثر وسایل تغییر مکان پیدا کرده بود و دکور خونه از این رو به اون رو شده بود. بوسهای به گونهٔ مامانم زدم و گفتم: خسته نباشی.
- تو هم همینطور، لباس خریدی؟
- نایلونی رو که توی دستم بود نشونش دادم و گفتم: بله ایناهاش.
مامان- زود برو بپوش، بعدم صدام کن بیام ببینم.
چشمی گفتم و بعد پرسیدم راستی یکتا کجاست؟ نمیبینمش.
- با محمد رفته لباسش رو تحویل بگیره.
- خدا کنه همون طرحی رو که داده بودم دوخته باشن.
لباسام رو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. موهای یک دست مشکیم رو هم باز کردم ریختم روی شونه ام. مامانم رو صدا کردم. اونم مثل یلدا از ساده بودن و رنگ لباسام ایراد گرفت. ولی چه فایده از گفتن، مامانم هم میدونست که گوشم به این حرفها بدهکار نیست. از پائین سرو صدای یکتا رو میشنیدم که مراتب مامان رو صدا میزد. از اتاقم که خارج شدم، هم زمان با من یکتا هم به بالای پلهها رسید.
بغلش گرفتم و بوسیدمش. بعدم بهش گفتم که بره تو اتاقش تا من لباسش رو بیارم تا پرو کنه. جعبه لباس رو از بابا گرفتم. مامان گفت: هر وقت پوشید ما رو هم صدا کن.
- نه دیگه نشد. شما هم باید تا فردا شب صبر کنید.
بابا- سوگند حتی من.
- بله حتی شما بابا جونم.
بابا- بریم خانم، بریم یه چایی بخوریم. فعلا حرف، حرف این وروجکه. باشه بابایی نوبت منم میشه.
لباس یکتا درست همونی بود که میخواستم. یه لباس عروس صورتی زیبا، چقدرم بهش میاومد. از یکتا قول گرفتم که در مورد لباسش با مامان و بابا حرفی نزنه. صبح بعد از چک کردن همه کارها و تاکید و سفارش برای انجام بقیه کارها به همراه یلدا و یکتا، سه نفری به ارایشگاه رفتیم. قبلا با سوسن خانم در مورد یکتا حرف زده بودم. با دیدن یکتا گفت: سوگند جون این عروسک رو میخوای خوشگل کنی. با غرور به یکتا انداختم و گفتم: بله.
- ولی سوگند جون اصلا شبیه هم نیستید. بیشتر شبیه یلدا جونه. سوسن خانم به سرعت دست به کار شد. اول من و یلدا رو آرایش کرد و موهامون رو درست کرد. بعد هم رفت سراغ یکتا و موهاش رو بالای سرش یه مدل خیلی قشنگ بست و یه کوچولو صورتش رو آرایش کرد.
بعد از تموم شدن کار، از دیدن یکتا سیر نمیشدم. مثل فرشتهها شده بود با دوربین فیلمبرداری شروع به گرفتن فیلم کردم و چند تا ازش عکس گرفتم. به خونه که رسیدیم با بوق ممتدی وارد باغ شدیم. خانواده یگانه تازه رسیده بودن. از ماشین پیاده شدم و باهاشون احوالپرسی کردم.
اون روز یکتا واقعا ماه مجلس شده بود. هر جا که میرفت، مورد تحسین همه قرار میگرفت. بنفشه تازه از راه رسیده بود و داشت روزهای آخر بارداریش رو میگذارند. با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: نه بابا چشم نخوری تازه شبیه آدم شدی ولی هنوز مونده شبیه خانم دکترهای متشخص بشی.
- حق با توئه، ولی هر چی باشه خوشبختانه یک قدم از تو جلوترم. نیگاش کن تورو خدا شبیه کادو تنبل شدی.
بنفشه- حالا نمیخواد ناز کنی و افاده بفروشی. یه نگاه به یکتا کن بفهمی کی خوشگلتره.
سوگند- قصد نداری بیأئی تو، بالاخره این کیوان از دست تو واریس میگیره. بنفشه به محض ورود به سالن در گوشم گفت: میبینم که این پسره اینجام هست.
- کی؟
- بابا همین دکتر پارسا رو میگم دیگه.
سوگند- کجاش رو دیدی، قراره اگه خدا بخواد باهاش همکار بشم و تو یه جا باهاش کار کنم.
بنفشه- راست میگی، ببینم زن داره یا نه؟
سوگند- کوتاه بیا بنفشه، خواهشاً به این یکی گیر نده.
خدا رو شکر که یلدا پیداش شد و بنفشه رو با خوشحالی در آغوش کشید. منم از خدا خواسته از فرصت استفاده کردم از بنفشه دور شدم میدونستم که اگه پیشش باشم و بهش میدون بدم تا آخر شب باید به چرندیتش گوش کنم.
سعی میکردم که به هر گوشهٔ سالن سر بزنم و با مهمونها حال و احوالپرسی کنم. در این بین نگاهم متوجه شهراد شد که گوشه ای از سالن آروم نشسته بود. رفتم کنارش نشستم و باهاش مشغول صحبت شدم. یه بار که اتفاقی نگاهم به بنفشه گره خورد دیدم که از همون فاصله داره برام خط و نشون میکشه. رو به شهراد کردم و گفتم: بریم تا تو رو با دوستم آشنا کنم.
به کنار بنفشه که رسیدم، به خاطر شهراد کلی ملاحظه کرد و هیچی به من نگفت. بعد هم خیلی صمیمی باهاش گرم گرفت. طفلی یلدا نفس آسودهای کشید و از جاش بلند شد. اون دو تا رو به حال خودشون گذاشتم و به سراغ بقیهٔ ممهمون ها رفتم. مهرزاد در حالی که با پویا حرف میزد با نگاهش هم منو تعقیب میکرد. تقریبا نزدیک به اونا کنار پیام نشستم. از راه رفتن زیاد پاهام به شدت درد میکرد. پیام صورتش رو به سمتم گرفت و گفت: ببینم کسی رو جز بنفشه پیدا نکردی تا با شهراد هم صحبت بشه.
به اونا نگاه کردم، هنوز داشتن با هم حرف میزدن. نمیدونام بنفشه چی میگفت که شهراد ریز ریز میخندید. دوباره رو به پیام گفتم: نه، از بنفشه بهتر پیدا نکردم. با دلخوری گفت: پس من اینجا برگ چقندرم، و از کنارم بلند شد. جوانها خسته از پایکوبی دور هم نشسته بودن و جوک میگفتن و شوخی میکردن و میخندیدن. بزرگ ترها هم برای خودشون یه مجلس جداگانه داشتن و مشغول صحبت بودن. چند ساعتی از جشن گذشته بود که خمیازههای یکتا نشون از خواب آلودگیش میداد. به اتاقش بردم و با تمیز کردن صورتش، لباس خوابش رو تنش کردم و خوابوندمش. به سالن که برگشتم، روی یکی از صندلیها تنها به دور از جمعیت نشستم. مهرزاد رو دیدم که آهسته داره به طرفم مییاد. در کنارم نشست و لیوان شربتی رو که تو دستش بود به طرفم گرفت و گفت: امشب شما حسابی از همه پذیرای کردین و حالا نوبت من که میزبان شما بشم. بفرمائید، برای رفع خستگی مفیده.
با یک تشکر کوتاه لیوان رو از دستش گرفتم و گفتم: مهرداد خان چرا تشریف نیاوردن؟ جاشون خیلی توی مجلس خالیه.
- خیلی دوست داشت که بیاد. اما باید تو همایشی در اصفهان شرکت میکرد.
سوگند- چه خبر از شهرزاد؟
مهرزاد- اونم خوبه. طفلی، باربد دیگه براش وقتی نمیذاره. در غیر این صورت نمیتونست تو شیراز دوام بیاره... امشب دنبال کسی میگشتم و انتظار داشتم که اینجا حتما ببینمش. اما گویا این افتخار نصیبم نشد.
متعجب گفتم: کی رو میگید؟
- آقا وحید رو.
هر جوری بود خودم رو کنترل کردم و گفتم آخه اون ایران نیست.
مهرزاد- پس کم سعادتی از ماست. حالا قراره کی افتخار دیدنشون نصیب ما بشه؟
حرفهاش حسابی بو دار بود و منو تو فکر میبرد. نمیدونستم چرا اینقدر به اسم وحید حساس شده و میخواد وحید رو ببینه. فکرم رو جمع کردم و گفتم: به این زودیها قرار نیست که برگرده و بعد هم با یک ببخشید ازش دور شدم.
در اصل میشه گفت که فرار کردم. کاش جرات اینو داشتم که بگم وحید برای همیشه ترکم کرده اما نه... تمسخر اون دیگه قابل تحمل نبود. نیمههای شب بود که مهمونها رفتن. خسته تر از آن بودم که به چیزی فکر کنم. همین که روی تختم دراز کشیدم وزنههای خواب پلک هم رو پائین کشیدن. تمام طول هفته، عصرها به غیر از پنجشنبهها به مطب میرفتم و جز سلام و خداحافظی که میگفتم با پارسا هیچ برخوردی نداشتم. نگاهی به تقویم روی میز انداختم، درست بیست روز بود که از افتتاح مطبم میگذشت و من فقط یک ...
301-311


بیمار رو معاینه کرده بودم.خیلی کلافه بودم و از صبح دلشوره داشتم.به ساعتم نگاه کردم و دوباره چشمم به روی صفحه کتابی که روبه روم بود دوختم.کلمات جلوی چشمام رژه می رفتن و من ازشون هیچی نمی فهمیدم.دوباره به ساعتم نگاه کردم.پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود.کتابم رو بستم.بلند شدم و روپوشم رو از تنم خارج کردم.دو دل بودم نمی دونستم برگردم خونه یا بمونم.دوباره به روپوش سفیدم نگاه کردم با خودم گفتم:منتظر باشم که چی،من که می دونم کسی نمی آید.مانتوم رو پوشیدم و از اتاقم خارج شدم خانم زندی داشت با تلفن حرف می زد منو که دید لبخندی بهم زد.ایستادم تا مکالمه اش تموم بشه.به اطرافم نگاه کردم.دو نفر رو دیدم که منتظر نشسته بودن تا نوبت شون بشه.خانم زندی به محض تموم شدن تلفنش گفت:امری داشتید خانم دکتر.
ـ من دارم می رم اگه کسی اومد برای فردا نوبت بدید.
ـ فردا که پنج شنبه است...خانم دکتر اتفاقی افتاده.چقدر زود تشریف می برید.
ـ نه اتفاقی نیفتاده.هر کاری می کنم ساعت نمی گذره.تا حالام با هزار تا بدبختی همین یک ساعت رو نشستم...پس اگر مریضی اومد برای شنبه وقت بدید.
ـ حتما خانم دکتر.
ـ از طرف من از آقای دکتر خداحافظی کنید.
وقتی وارد باغ شدم یکتا داشت با جسی بازی می کرد.با دیدن من برام دستی تکان داد و بعد دوباره مشغول بازی شد.وارد سالن که شدم روی اولین مبل ولو شدم.
ـ وای خدا مرگم بده ننه چی شده.
ـ سلام ننه مونس....مگه قراره چیزی بشه.
ـ پس این چه قیافه ایه به خودت گرفتی ننه.حالا چرا زود اومدی؟
ـ بیکار بودم اومدم.مامان نیست.
ـ نه رفتن خونه پری خانم....حالا که اومدی مراقب یکتا باش تا من برم خرید.
ـ باشه برو.
دوباره چشمام رو بستم.خدا چرا دلم آروم و قرار نداشت و هر لحظه منتظر اتفاقی بود.با صدای ننه مونس چشم باز کردم.
ـ ننه این شربت رو بخور.توی این هوای گرم می چسبه.
ـ ننه تو که هنوز نرفتی.
ـ می رم ننه دیدم خسته ای برات شربت آوردم.
ـ دستت درد نکنه.
ننه از سالن خارج شد.اما هنوز صداش از توی باغ می اومد که داشت به یکتا سفارش می کرد که دختر خوبی باشه.به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم و دوباره به سالن برگشتم.لیوان شربت بهار نارنج رو برداشتم به طرف باغ رفتم و روی یکی از صندلی های کنار استخر نشستم و جرعه جرعه شربتم رو خوردم.صدای در اومد.چون یکتا به در نزدیک بود.در رو باز کرد از جایی که نشسته بودم دید کاملی داشتم.یکتا داشت با یه خانمی جلوی در صحبت می کرد.نگاهی به چهره زن کردم و لیوان از دستم رها شد.از صدای شکستن لیوان به خودم اومدم نه این غیرممکن بود.نمی تونست اون باشه.ه او نگاه می کردم که با گام های مرددش به من نزدیک می شد.یکتا خودش رو زودتر به من رسوند.فقط اینو شنیدم که می گفت:سوگند جون این خانم با شما کاره داره.همش دومتر با من فاصله داشت که با صدای لرزانی گفت:سلام سوگند.
یه چیزی راه گلوم رو بسته بود و نفس کشیدن رو برام مشکل می کرد.دوست داشتم فریاد بزنم و سکوتم رو بشکنم.
به زحمت و با صدایی که برای خودمم نا آشنا بود گفتم:اینجا چی می خواهی؟
بانگاهی به یکتا گفت:خانم کوچولو می شه مارو تنها بذاری.
تازه متوجه یکتا شدم که داشت مارو نگران نگاه می کرد.آروم گفتم:یکتا جسی منتظرته.برو عزیزم،برو بازی کن.
یکتا ناراضی سلانه سلانه مارو ترک کرد.با نگاه رفتنش رو تعقیب می کردم.
ـ سوگند می خوام باهات حرف بزنم.
ـ تو مگه جایی برای حرف زدن گذاشتی؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ـ می دونم که بهت بد کردم.ولی التماست می کنم یه دقیقه به حرفام گوش بده.باورم نمی شد شبنم دختر مغرور و خودخواه فامیل حالا کارش به جایی رسیده بود که به عجز و التماس افتاده بود.به چهره اش خیره شدم چقدر تغییر کرده بود.شکسته شده بود.اما چرا،اون به هر چی که می خواست رسیده بود.نمی دونم تو نگاهم چی دید که گفت:پیر شدم نه؟
یکدفعه آروم شدم و نرم گفتم :نه فقط خیلی تغییر کردی.
ـ سوگند حلالم کن.اومدم که بگم،به همه چیز اعتراف کنم.بگم نمون اون چیزایی رو که تو ازشون بی خبری.با اینکه همه به من گفتن نیا،تهدیدم کردن ولی من اومدم.می دونم بهت بد کردم،اما باور کن خودم بدترشو دیدم.پاهام توان ایستادن نداشت.خودم رو،روی صندلی پشت سرم پرت کردم.اونم روبه روی من نشست و گفت:بزار از اولش برات بگم.
شبنم همون طور که سر به زیر داشت گفت:چهارشنبه سوری رو یادته.همون روزی که وحید اومده بود دفترت رو بده.تو همون نگاه اول بهش علاقه مند شدم و احساس کردم که انگار سالهاست که عاشقشم و می شناسمش.از اون شب به بعد فقط با رویای اون خوابم می برد.من در آتش اشتیاق می سوختم اما چه فایده تو به اون نزدیک تر بودی و هر روز می تونستی ببینیش.بارها اومدم جلوی در دانشگاه و شما دوتا رو با هم دیدم.اما نمی دونم چرا بازم چشم به راهش بودم.پیش خودم فکر کردم حالا که می خوامش پس باید یه کاری کنم.وگرنه از دست می دمش.برای همین وحید رو تعقیب کردم و آدرس خونه و تمام جاهایی که می رفت رو پیدا کردم.بایه نقشه حساب شده سرراهش قرار گرفتم.انگاری اونم بی رغبت نبود.بعد از اون اتفاق ما همدیگه رو می دیدیم و اون بران اعتراف کرد که دوستم داره.اما شنیدن خبر نامزدی تو و اون مثل یه زلزله تمام رویاهام رو زیر رو ،رو کرد.اما وحید در مقابل بی تابی من می گفت که مجبور شده با تو نامزد کنه و بعد هم،به من گفت کاری می کنه تا تو رهاش کنی.اون گفت که تو اونو وادار به این نامزدی کردی.من بهش گفتم که می خوام برم کانادا،قرار داییم برام دعوت نامه بفرسته.گفت پس من چی، بهش گفتم که فراموشم کنه.آخه من می خوام برای همیشه برم.گفت که دوستم داره.منم گفتم:برای همین می رم.نمی خوام درحالیکه با سوگند و کنار اونی حواست به من باشه.گفتم که دلم نمی خواد به سوگند خیانت کنم.اون وقت بعدش چطور می تونم به چشماش نگاه کنم.تازه جواب خاله ام رو چی بدم.وحید گفت که با هم می ریم.اونجا هم کسی نیست که تو ازش خجالت بکشی.اونقدر گفت تا بالاخره تسلیم شدم.برای اینکه بتونه پول جمع کنه قید دانشگاه رو زد و افتاد تو کار قاچاق،مواد جابه جا می کرد و بابتش پول خوبی گیرش می اومد.شبی که فرداش قرار بود برم رو یادته.دلم می خواست که داد بزنم.عذاب وجدان داشتم اما خوشحال بودم چرا که وحید رو حق خودم می دونستم و تو نقش مزاحم رو این وسط بازی می کردی.وقتی هواپیما اوج گرفت.احساس کردم که دیگه راحت شدم و بعد از مدتها یه نفس راحت میکشم.به بهانه دستشویی رفتن از مامان و بابام بلند شدم و خودم رو به وحید رسوندم.اونم مثل من خوشحال بود و داشت پر در می آورد.بعد هم با خنده مستانه ای گفت:اگه سوگند بفهمه که چه کلاهی سرش گذاشتم حتما سکته می کنه و بعد ادامه داد.قیافه اش دیدن داره اون موقعی که بره ببینه آپارتمانی در کار نیست.
گفتم:وحید قضیه آپارتمان چیه؟
ـ راستش رو بخواهی به سوگند گفتم می خوام با وامی که به من می دن خونه بخرم.بعد هم رفتیم چند تا آپارتمان و خونه رو دیدیم.بعدم دست گذاشتم رو یکی از این آپارتمانهای لوکس و گرون،بعدها گفتم که وامم حاضر نیست و اونم کلی پول له عنوان قرض به من داد.بعدشم که رفتم قولنامه رو فسخ کردم.به همین سادگی کلی پول به جیب زدم.
اصلا باورم نمی شد که وحید این کار رو کرده باشه.راستش رو بخواهی یکدفعه دلم خالی شد.اما فوری خودم رو دلداری دادم که اون به خاطر عشقش این کار رو کرده و به من خیانت نمی کنه.وقتی رسیدیم تورنتو شماره تلفن دایی پرویز رو به وحید دادم.قرار شد وقتی یه جایی مستقر شد با من تماس بگیره.اوایل هردومون دنبال کارامون بودیم.دانشگاه که ثبت نام کردم،وحید با سرمایه ای که آورده بود مسئله اقامتش حل شد.بعد هم یه خونه خرید.با هماهنگی که بین من و وحید انجام شد.قرار شد من مقدمات خواستگاری رو آماده کنم.وقتی مامان و بابا فهمیدن من می خواهم ازدواج کنم اونم با یه ایرونی،خیلی خوشحال شدن و از من خواستن تا هرچه زودتر اونارو با همدیگه آشنا کنم.
گفتم:شما می شناسیدش.تازه از ایران اومده.
ـ مامان گفت:کی هست؟
ـ وقتی اسم وحید سعیدی رو برددم.مامان به خود لرزید و گفت:ببینم شبنم این پسره نامزد سوگند که نیست ها راستش رو بگو.
ـ چرا مامان خودشه.وحید نامزدیش رو با سوگند بهم زده.
ـ نه شبنم من نمی ذارم تو هر کاری دلت خواست بکنی.تو با این کارت داری با آبروی ما بازی می کنی.
بابام هم گفت:دختر تو مثل اینکه عقلت رو از دست دادی هیچ می فهمی که می خوای چی کار کنی.
ـ بله خوب می دونم.
ـ دیگه با چه رویی به چشمان سوگند نگاه می کنی.می خواهی آبروی منو پیش خواهرام ببری؟
شبنم ـ اونا از کجا می خوان بفهمن.
ـ مثل ابله ها حرف نزن.یعنی تو هیچ وقت نمی خواهی ایران بیایی.
ـ اگه لازم باشه نه نمی یام.
این جرو بحث ها حدود یه ماه ادامه داشت.البته دایی از موضوع خبر نداشت.آخه نه من و نه مامان حرفی بهش نزدیم.تا اینکه بالاخره بعد از پافشاری های من،مامان و بابام رضایت دادن البته به شرطی که هیچ وقت با وحید به ایران نیام.وقتی در مقابل عاقد بله رو گفتم:پیش خودم فکر می کردم که دیگه خوشبخت ترین زن عالم هستم و وحید هم بهترین و رویایی ترین مردی که می تونه نصیب کسی بشه.اوایل ازدواجمون خیلی خوشبخت بودم.وحید هم مرد خیلی مهربونی بود.البته گاهی اوقات بداخلاقی می کرد که اونم به خاطر کارش بود چون هنوز نتونسته بود شغل مناسبی پیدا کنه و فعلا توی یک کلوپ شبانه کار می کرد.بقدری توی جریان زندگیم غرق بودم که حتی از یاد مامان و بابام هم غافل شده بودم.وحید رو هم خیلی کم می دیدم.چون روزها دانشگاه بودم و شبها اون سرکار .زندگیمون به همین روال پیش می رفت تا اینکه فهمیدم باردارم.از خوشحالی سرازپا نمی شناختم.البته خوشحالیم چندن دوامی نداشت و شبیه به یه حباب روی آب بود.بدبختی این بود که وحید سخت مخالف بچه بود و اصرار داشت که هنوز نباید بچه دار می شدیم.نمی دونم شایدم تو وضعیتی که ما داشتیم و خودمون پا در هوا بودیم،اضافه شدن یه نفر دیگه هم
شرایط رو بدتر می کرد.اما چی کار باید می کردم حالا که این اتفاق افتاده بود من هم دلم نمی خواست که به بچه ام آسیبی وارد بشه.اما وحید می گفت که باید از بین ببریمش.سرهمین موضوع دعوای سختی کردیم و اون خونه رو با حالت قهر ترک کرد.تازه بعد از اون شب بود که درد غربت رو حس کردم.وقتی با مامان و بابام تماس گرفتم که ای کاش این کار رو نمی کردم.مامان بهم گفت که تو جریان رو فهمیدی.برام گفت که افسرده شدی.تازه جریان هما رو هم برام تعریف کرد و گفت که تووسط فامیل طر شده و دیگه با کسی رفت و آمد نمی کنه.من هم که حسابی حالم گرفته شده بود.بدون اینکه به مامانم بگم باردارم گوشی رو قطع کردم.دو روز تمام به این فکر می کردم که حالا باید چی کار کنم.تمام تصوراتم خراب شده بود.تازه فهمیدم وحید اصلا اونقدر ارزش نداشت که من برایش دست و پا بزنم و تلاش کنم.من با این کارام فقط خودم رو خراب و بی ارزش کرده بودم.ولی دیگه راه برگشتی نبود و تنها امیدم به همین بچه ای بود که داشت تو وجودم رشد می کرد.از وحید خبری نبود.به ناچار دانشگاه رو رها کردم و با کمک دایی یه شغل مناسب پیدا کردم.روزهای سخت بارداری رو به تنهایی گذروندم.با تولد سامان راحت شده بودم و
بهتر می تونستم کار کنم.طفلی بچه آرومی بود.اونقدر زیبا و ناز و معصوم بود که دوباره تونست وحید رو به خونه برگردونه.روزها وحید مراقبش بود و شبها من.ولی در رابطه من و وحید هیچ تغییری نکرده بوجود نیامده،بود.تا اینکه یه روز حالم اصلا خوب نبود از صاحب کارم مرخصی گرفتم برگشتم خونه البته می دونستم که وحید سر و گوشش می جنبه و سرش به یه آخور دیگه بنده ولی خیلی مطمئن نبودم.شایدم بودم ولی می خواستم یه جوری سر خودم رو شیره بمالم.پست فطرت یکی از اون مو بلوندهای کلوپ رو آورده بود خونه.ترجیح می دم برای اینکه بیشتر از این خوار و خفیف نشم دیگه هیچی نگم.اما اون صحنه ای که دیدم تا مدتها جلوی چشمم بود و باعث می شد که حالم دگرگون بشه.طفلی بچه ام که من به دست همچین آدمی سپرده بوده ام.وقتی به وحید اعتراض کردم.گفت:چیه چرا حسودی می کنی.وقتی تو به دخترخاله خودت رحم نکردی باید این فکر رو می کردی که ممکن یه روزی یکی دیگه هم این بلا رو سر خودت بیاره.صدای قهقهه وحید هنوز تو گوشمه.همونطور که می خندید گفت:تو هم مثل سوگند یه احمق بیشتر نیستی.اون منو به پول رسوند تو هم منو آوردی این ور اب.البته نباید از حق گذشت که تاریخ مصرف تو کمی بیشتر از اون بود.
دیگه تحمل اون خونه برام سخت شده بود.نمی تونستم زیر یه سقف با آدمی که اینقدر پسته زندگی کنم.می دونستم که دارم مکافات ظلمی رو که به تو کردم رو پس می دم.دوباره به خونه دایی پرویز پناه بردم و از طریق دادگاه طلاقم رو گرفتم طبق قانون اونجا حضانت بچه به من تعلق گرفت.هر چند وحید هم چندان تمایلی برای نگهداری بچه اش نداشت.با پولی که بابام برام فرستاده بود یه اپارتمان اجاره کردم و به زندگی اجباریم ادامه دادم.دلم می خواست که برگردم اما با جه رویی.دیگه روی برگشتی برام نمونده بود.توی این سه سال مثل سگ کار کردم تا شاید یه خورده از این عذاب وجدانم کم بشه.جسم و روحم هر دو با هم به تحلیل رفت اما ذره ای از احساس گناهم کم نشد.
نگاهم رو به صورتش دوختم.چشمانش غرق اشک بود.نگاهش رو به صورتم دوخت و گفت:سوگند حلالم کن.من به تو بد کردم.
ولی وقتی سکوتم رو دید با تمام وجودش ضجه زد و گفت:سوگند دارم می میرم.سرطان منو از پا درآورده.حلالم کن.تا راحت بشم.
مثل یه مجسمه سنگی بهش خیره بودم.زبونم تو دهنم سنگینی می کرد و به من اجازه نمی داد که حرفی بزنم.حتی احساس می کردم نفسم تگ شده و به سختی می تونم نفس بکشم.از پشت پرده اشک دیدک که شبنم داره می ره و من فقط با نگاهم بدرقه اش کردم.نگاهم هنوز به در بود که پیام و یلدا مضطرب و دستپاچه وارد شدن.دیدم که هردوشون دارن به طرفم می دون.یلدا مقابلم روی زمین زانو زد و گفت:سوگند حالت خوبه.اون...اونی که رفت شبنم نبود.
پیام ـ به این دختر گفته بودم که این طرفها پیداش بشه پاهاش رو خرد می کنم.ولی بازم پاشده پررو،پررو اومده.حالا چی می گفت...سوگند با توام.
یلدا دستام رو توی دستش گرفت با فشار ملایمی که به اونا وارد می کرد گفت:سوگند...شبنم چی گفت.تو چت شده.
اما من نمی تونستم جوابش رو بدم.دستای بغض گلوم رو گرفته بود و فشار می داد.اما دریغ از یه قطره اشکی که از چشام بریزه.توی همون حس و حال بودم که با سیلی که پیام به صورتم زد دوباه به دنیای واقعیت برگشتم و خودم رو توی بغل یلدا انداختم و ضجه زدم.تازه به این باور رسیدم که وحید اصلا قلبی تو سینه نداشته تا عاشق بشه و من حکم یه اسباب بازی رو داشتم که توی دستای اون بازیچه قرار گرفته بود.وحید یه نامرد بیشتر نبود که فقط و فقط فکر خودش بود و من و شبنم فقط وسیله ای بودیم برای رسیدن اون به خواسته هاش.
یلدامنو از بغلش جدا کرد.لیوان آب رو از دست پیام گرفت و به طرف دهنم برد و گفت:بخور.
پیام ـ بهتر شدی؟
با سر جواب مثبت دادم.
یکتا ـ سوگند جون اون خانمه دعوات کرد.
یلدا ـ شبنم اینجا بود؟
با صدای خش داری گفتم:آره شبنم بود.
پیام ـ شیطونه می گه برم همین حالا به خدمتش برسم.
ـ پیام خواهش می کنم.
پیام ـ یلدا پاشو نشین.زود برو یکتا رو حاضر کن بریم بیرون.خاله اگه بیاد و این خانم رو تو این وضع ببینه سکته می کنه.
با رفتن یلدا و یکتا،پیام صندلی رو جلو کشید و رو به روی من نشست و گفت:بهت چی گفت؟فقط می خوام راستش رو بشنوم.
ـ هیچی.
ـ دروغ نگو.می رم از خودش می پرسم ها.
ـ نه پیام...الان نه.بعد بهت می گم.
در سکوت مدتی بهم زل زد و گفت:هر طور میلته.حالا بلندشو برو حاضر شو.چند قدمی که ازش دور شدم.برگشتم تا بپرسم که کجا می ریم.دیدم که به پشت صندلی تکیه داده و چشماش رو،رو هم گذاشته.برگشتم و به اتاقم رفتم.اگه حرفهای شبنم دائما توی ذهنم تکرار نمی شد شب خوبی بود.آخر شب وقتی پیام و یلدا مارو به
343-349


شکست و گفت:نمی خواهید حرفی بزنید.به استخر آبی نگاه کردم و زیر لب گفتم:فراموشش کنید.صدام اونقدر آهسته بود که حتی به گوش خودم هم نرسید اما انگاری او شنید و گفت:چی رو؟
ـ جریان اون روز رو،رو خواهش می کنم که دیگه تکرار نشه.
بعدم به صورتش زل زدم و گفتم:اگه مزاحمم بگید.سریع تخلیه می کنم.دیگه نیازی به داد و فریاد نیست.
ـ نه.نه.اصلا اینطور نیست.سوء تفاهم پیش اومده.راستش من اون روز یه کم عصبی بودم و متاسفانه اون برخورد پیش اومد.حالا اگه آشتی کردید پاشید بریم پیش بچه ها.
دوشادوش هم برگشتیم پیش بچه ها،چقدر دلم می خواست که او همیشه اینطوری بود.اونقدر مهربان و دوست داشتنی.پیام مثل همیشه با لودگی بازی می کرد.خیلی شارژ و سرحال بود .نه به چند روز قبلش نه به امروز،از خوشی کم مونده بود که با دمش گردو بشکنه.اونقدر که شکلک درآورد باعث شد حواس رضا پرت بشه و بتونه اونو شکست بده.عصر بود داشتیم برمی گشتیم که با اصرار خانواده پارسا برای شام هم موندیم.
روزهای عمر به سرعت،همچون برگی از درخت زندگی جدا می شد به دست باد زمان سپرده می شد.روزهای گرم طاقت فرسای تابستان می رفت و جای خودش رو به خزان می داد.من هم مثل همیشه با یه برنامه تکراری روزهارو پشت سر می ذاشتم.یلدا با نامزدش بهمن سرگرم بود و هر دو با هم از دوران خوش نامزدی لذت می بردن.هیچ وقت جشن نامزدیشون از خاطرم نمی ره.خاله پورانم خودش به تنهایی اومده بود و خیلی هم زود رفت.پیام هم این روزها خیلی مرموز شده بود.کیوان و بنفشه با دخترشون نیاز خوشی های زندگی رو تقسیم می کردن.من هم با رفتار دوگانه و عجیب و غریب مهرزاد،روزهای کسالت بار زندگی رو سپری می کردم.و این وسط تنها تفریح و شادی من یکتا بود.کتاب جلوی دستم رو بستم و به ساعت مچی ام نگاه کردم.دو ساعت از اومدنم به مطب گذشته بود ولی مراجعه کننده ای نبود.با تعطیل کردن مطب از خانم زندی خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم سری به بنفشه بزنم.جلوی یه اسباب بازی فروش نگه داشتم تا یه چیزی برای نیاز بخرم.چشمم به دوچرخه هایی افتاد که مدتها بود به یکتا قولش رو داده بودم.یک عروسک برای نیاز خریدم و یک دوچرخه برای یکتا.سوار ماشین که شدم.از تصور چهره خندان یکتا راهم رو به سمت خونه کج کردم.وارد باغ که شدم از مش صفدر خواستم دوچرخه رو از ماشینم خارج کنه.پاورچین پاورچین وارد سالن شدم و از دیدن کسی که تو سالن نشسته بود قلبم فرو ریخت.باورم نمی شد.امکان نداشت اون اینجا چیکار می کرد.یکتا و دیدم که روی پاهاش نشسته و او هم داشت با موهاش بازی می کرد و دست نوازش به موهاش می کشید.
ـ سوگند کی اومدی؟
این حرف مامان باعث شد تانگاهش متوجه من بشه.
ـ سلام سوگند خانم حال شما...
نگاهم به سمت دستی که به طرفم دراز شده بود خیره بود.صدای مامان رو شنیدم که گفت:سوگند آقای مجد حالت رو پرسیدن.
بغضی که در گلوم داشتم اجازه حرف زدن به من نمی داد.با یک ببخشید به سرعت به اتاقم پناه بردم.از پنجره درخت بید مجنون رو نگاه کردم اما هما اونجا نبود.صدای باز شدن در اتاق اومد.به سمت در برگشتم.
ـ مامان اون اینجا چی می خواد.برای چی اومده.
ـ سوگند این چه حرفیه.آقای مجد علاوه بر اینکه مهمون ماست،عموی یکتا هم هست.تو باید این رو قبول کنی.
سوگند ـ این پنج سال رو کجا بوده.اون هیچ حقی نسبت به یکتا نداره.بهش اجازه نمی دم که من و یکتا رو از هم جدا کنه.
مامان بغلم کرد و گفت:معلومه که اون چنین قصدی نداره.فقط اومده یکتارو ببینه همین.من مثل تو وقتی دیدمش همچین فکری کردم.اما خودش فوری گفت که فقط برای دیدن ایران و یگانه یادگار برادرش اومده.
ـ مامان مطمئنی؟
ـ بله گلم....حالام بهتره که صورتت رو بشوری وبیای پایین.خیلی بده که مهمون رو تنها گذاشتیم.
با دست اشکهام رو پاک کردم و گفتم:شما برید منم می یام.
با چشم مامانم رو تا جلوی در اتاق بدرقه کردم.از داخل کمد لباسی رو برداشتم و در آینه خودم رو برانداز کردم.بعد هم به داخل سالن برگشتم.یکتا هنوز روی زانوهای عموش نشسته بود.دردی رو توی قفسه سینه ام احساس کردم این نیش حسادت بود که قلبم رو به درد آورد.دوست نداشتم و دلم نمی خواست که یکتا به جز من برای کس دیگه ای اینطور شیرین زبانی کنه.
با تک سرفه ای حضورم رو اعلام کردم.آقای مجد همونطور که یکتا رو تو بغل داشت از جا بلند شد.با دست به مبل اشاره کردم و گفتم:بفرمایید .خوش آمدید...یکتا عزیزم بیا پیش خودم.اقای مجد رو اذیت نکن
ـ نه سوگند خانم زحمتی نیست.راحتم.
دلم نمی خواست که باهاش هم صحبت بشم.همون جور که داشتم با انگشتای دستم بازی می کردم یاد دوچرخه ای که خریده بودم افتادم و این بهترین بهانه ای بود که می تونستم یکتا رو از اون دور کنم.رو کردم به یکتا و گفتم:یه چیزی برات خریدم که خیلی دوست داشتی.اگه گفتی چی برات خریدم؟
یکتا با تردید گفت:دوچرخه؟
باسر جواب مثبت دادم.یکتا مثل فنر از جاش پرید و به سمت باغ دوید.
ـ خیلی دوستش دارید.


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به مجد نگاه کردم و گفتم:نمی تونم براش اندازه ای پیدا کنم.
ـ فکر نکنید متوجه نشدم.وقتی منو دیدید یکه خوردید.ولی خانم محتشم من آدم بی انصافی نیستم و خوب می دونم که توی این سالها بین شما انس و الفتی به وجود آومده.از زحمتی که شما و خانواده تون بابت یکتا کشیدید غافل نیستم و از این بابت واقعا ممنونم.
بعد هم مامان به جمع ما پیوست.مدتی از گفتگوی بین مامان و آقای مجد نگذشته بود که مامان گفت:پس یکتا کجاست؟
ـ براش دوچرخه خریدم.فکر کنم داره بازی می کنه.
ـ خانم محتشم اجازه هست من از باغتون دیدن کنم.
مامان ـ خواهش می کنم....سوگند جون،آقای مجد رو راهنمایی می کنی؟
سوگند ـ بله مامان.
مامان ـ آقای مجد باید ببخشید من به خاطر کسالتی که دارم نمی تونم همراهتون بیام ولی سوگند همراهیتون می کنه.
ـ خواهش می کنم.راحت باشید.
به طرف در رفتم و گفتم:آقای مجد بفرمایید.و بدون اینکه منتظرش بشم از سالن خارج شدم.روی تراس ایستادم و به نرده هاش تکیه دادم.مش صفدر رو دیدم که تلاش می کرد دوچرخه سواری رو به یکتا یاد بده.
ـ بچه قشنگیه ترکیبی از خسرو و هما...ای کاش زنده بودن.
آهی از حسرت رو از سینه اش بیرون داد و گفت:زمانی که هما و خسرو فرانسه بودن.از هما شنیدم که نامزد کردین...فکر می کردم اگه الان شمارو ببینم حتما خودتون مادر شدید.ولی انگار هنوز هم نامزد هستید.
چشمام رو،روی هم گذاشتم و گفتم:حدود چهار سال پیش نامزدیم بهم خورد...تنها اومدین یا با همسرتون؟
از خنده بلندش کمی جا خوردم.گفت:چه سریع مقابله به مثل می کنید...من و همسرم از هم جدا شدیم.
ـ متاسفم.من اصلاعی نداشتم.
صدای بوق ممتد ماشینی که وارد باغ شد باعث شد توجه ما به اون سمت جلب بشه.مثل همیشه پیام بود که با سر و صدا وارد می شد.با اینکه شبهای پاییز رو پشت سر می ذاشتیم.اما هوا لطافت بهار رو داشت.برای همین شام رو تو باغ خوردیم.پیام سر میز سر به سر همه می ذاشت.ازهمه عجیب تر هم رفتار یکتا بود که تمام مدت کنار عموش بود و ازش جدا نمی شد.بین او جمع فرد معذب و ناراحت من بودم به خاطر نگاه های خیره اش که بهم دوخته می شد.احساس بد و ناراحتی بهم دست می داد.آخر شب همه برای ظهر خونه عمو دعوت شدیم و خشایار مجد هم به همراه پیام به هتلش برگشت.با اطمینان از خوابیدن یکتا اتاقش رو ترک کردم و به اتاق خودم رفتم.
درست بیست روز از اومدن خشایار می گذشت.تمام این مدت رو با خانواده ما و عمو گذرونده بود.یادمه آخرین روزی که پیش ما بود از من خواستگاری کرد که با شنیدن جواب منفی من به بهانه دیدن دیگر اقوامش و همچنین جاهای دیدنی ایران مارو ترک کرد.
برای بدرقه خشایار به فرودگاه رفتیم و اون دوباره خواسته اش رو مطرح کرد که باز هم با مخالفت من روبه رو شد.وارد پارکینگ فرودگاه که شدم.صدای موبایلم دراومد.گوشمی رو که روشن کردم صدای لرزانی رو شنیدم که می گفت:
ـ سلام سوگند خوبی؟
سلام...شادی تویی؟
میان هق هق گریه گفت:سوگند التماست می کنم بیا به این آدرس که می گم.
سوگند ـ چی شده ...خاله.
ـ نه مامان حالش خوبه.می دونم که الان پیش خودت می گی که ما عجب آدمهای پررویی هستیم،اما...شبنم می خواد تو رو ببینه...داره می میره.تو رو خدا التماست می کنم.به هر چی که می پرستی قسمت می دم بیا.بدون اراده گفتم:کجا بیام.
آدرس بیمارستان رو گفت و ارتباط قطع کرد.صدای بند شدن و اوج گرفتن هواپیما رو شنیدم.سرم رو که بلند کردم یاد روزی افتادم که قرار بود شبنم بره کانادا،با اینکه قول داده بودم برم اما دودل بودم.استارت زدم و راه افتادم.وقتی ایستادم که رسیدم مقابل بیمارستان کهشبنم اونجا بستری بود.با گامهای نامطمئن از جلوی نگهبانی می گذشتم که صدایی گفت:خانم کجا وقت ملاقات بعدازظهره.حرفش منطقی بود و من براش جوابی نداشتم.همونطور که به مرد نگهبان زل زده بودم صدایی گفت:آقای جعفری خانم با من هستن.به طرف صدا برگشتم شهاب رو دیدم.شهاب هم وقتی دید نگاهش می کنم.گفت:ممنون که اومدی...ما فکر نمی کردیم که بیایی.
بعدم جلوتر از من راه افتاد و گفت:همراهم بیا.شهاب می رفت و من هم به دنبالش.جلوی یکی از اتاقها ایستاد و گفت:برو تو شبنم منتظرته.سرم رو که بالا گرفتم.چشمم روی تابلوی مراقبت های ویژه ثابت موند بعدم کسی منو به زور بغل کرد و محکم به خودش فشار داد و گفت:شادی فدات بشه که اومدی.خیلی محبت کردی.
همراه پرستار وارد بخش مراقبت های ویژه شدم.از همه جای اتاق بوی مرگ می اومد. با توقف پرستار منم ایستادم و به تختی که شخصی روی اون خوابیده بود.خیره شدم.پرستار از کنارم رد شد و نجواگونه گفت:فقط پنج دقیقه،بیشتر نشه.حال مریض خوب نیست.احساس می کردم این خودم نیستم که به طرف شبنم می رم بلکه یه نیروی قوی دیگه ای که منو به سمتش می کشه.به صورت پژمرده اش نگاه کردم.یعنی همون شبنم بود.به سختی پلکهایش رو باز کرد وبا
350-391


حالتی از التماس نگاهم کرد.به اشاره ازم خواست تا ماسک اکسیژن رو از صورتش بردارم.به لبانش نگاه کردم.صدایی ازش خارج نمی شد بلکه فقط لبانش تکان می خورد.گوشم رو به دهنش نزدیک کردم و صداش رو خیلی ضعیف شنیدم که می گفت:حلالم کن...تا راحت...بمیرم.دستای نحیفش رو بین دستام گرفتم و گفتم:من خیلی وقته که تو رو بخشیدم...حالا به جای اینکه به فکر مرگ باشی.باید امید داشته باشی تا خوب بشی،بچه ات به تو نیاز داره.
شبنم ـ ممنونم....تو حقت...بیشتر از وحیده.
ـ خانم وقت شما تموم شد.بیمار باید استراحت کنن.
بوسه ای به گونه اش زدم.صدایش تو گوشم پیچید از طرف من از همه خداخافظی کن و بعدش دیگه نفس نکشید.صدای بوق گوش خراش دستگاه مثل ناقوس مرگ می موند که خبر شومی رو بخواد بده.زحمتهای پرستارها و دکترا بی فاید بود.شبنم برای همیشه رفته بود.خاله پشت در منتظر بود.چقدرم به نظرم پیر و شکسته شده بود.با دیدن من همه چیز دستگیرش شد.روی زمین نشست.چه فریادهایی که نمی کشید.به نظرم دیوارهای بیمارستان از شدت غمش می لرزید.شهاب جلو اومد و خاله رو بغل کرد.طفلی شادی سر به دیوار گذاشته بود و گریه می کرد.یه بار دیگه تصویر صورت شبنم جلوی چشمام جون گرفت.دیگه قدرتش رو نداشتم با دست صورتم رو پوشوندم بعدم دویدم تا هر چه زودتر از اونجا دور بشم.به هر کسی که سر راهم بود تنه زدم تا بالاخره به محوطه بیرون بیمارستان رسیدم.روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم و به بغضم اجازه شکستن دادم.نمی دونم چقدر تو این حال بودم که موبایلم زنگ خورد.یلدا بود با نگرانی پرسید:سوگند کجایی؟
فقط زبونم چرخید و گفتم:یلدا...شبنم مرد.
بعد از مدتها دوباره پا به خونه خاله پوران گذاشتم.آخرین باری که به اونجا رفته بودم.مهمونی خداحافظی شبنم بود و حالا مراسم عزاداریش.باور کردنی نبود.بعد از مراسم شبنم،مامان هم مریض شد.این روزها قلبش بدجوری درد می کرد.پشیمون بودم و از روش خجالت می کشیدم که چرا نذاشته بود عمل کنه.حالا شاید از درد کشیدن راحت شده بود.ده روز هم از مراسم چهلم شبنم گذشته بود و همچنان مامانم تو بیمارستان بستری بود.عمو و خاله به همراه بچه هاش به ارومیه رفته بودن تا بیشتر با خانوده همسر یلدا،بهمن آشنا بشن.این اولین باری بود که خانواده عمو بدون ما به مسافرت می رفتن.هر چند اصرار زیادی کردن که ما توی این سفر همراهیشون کنیم.اما به خاطر بیماری مامان ما نرفتیم و اونا خودشون تنهایی راهی شدنوتموم این روزهای سخت و مشکل رو فقط با خوردن قرص های ارام بخش پشت سر می گذاشتم.اوضاع خونه حسابی درهم ریخته بود.برای اینکه بتونم یکتا رو از جو و محیط جدا کنم بردمش تو کلاس موسیقی ثبت نام کردم توی این مدت پی برده بودم که استعداد زیادی در موسیقی داره هرچی باشه اون فرزند هما بود.براش یه ویلون خریدم و در بهترین آموزشگاه ثبت نامش کردم.
روزهای پاییزی فقط با ریزش برگها خودنمایی می کرد.مامان بیشتر اوقات خودش رو توی اتاقش سپری می کرد. و من و بابا رو فقط شبها سرمیز غذا می دیدم.اون شب هم مطابق معمول من و بابا تنهایی شام می خوردیم که بابا گفت:امروز پارسای بزرگ زنگ زد و برای پنج شنبه دعوتمون کرد...من هم قبول کردم،شاید تونستم مادرت روهم راضی کنم که بیاد.برای روحیه اش خیلی مفیده مهرزاد به تو چیزی نگفت؟
دست از خوردن کشیدم و با دستمال دهنم رو پاک کردم و گفت:نه چیزی نگفت:
بابا ـ احتمالا فراموش کرده...آقای پارسا می گفت که این مهمونی رو به افتخار برادرش که بعد از مدتها از اروپا اومده برگزار می کنه.
سوگند ـ راستی بابا تا یادم نرفته بالاخره این مطب من چی شد؟یعنی تو این مدت طولانی جایی رو پیدا نکردید.
بابا ـ راستش من دیگه دنبال مطب نیستم.مهرزاد بهم گفته که خودش یه جای مناسب رو برات پیدا می کنه.
سوگند ـ بابا زیادی رو حرفش حساب نکن.ازتون خواهش می کنم خودتون یه جا برام پیدا کنید.
بابا ـ مشکلی پیش اومده.
سوگند ـ نه....نه اما من خودم راضی نیستم اونجا باشم.
و برای اینکه اجازه پرسش دیگه رو به بابام ندم از پشت میز بلند شدم و گفتم من می رم کمی قدم بزنم.
بالاخره روز مهمونی دکتر پارسا رسید.من از قبل مخالفت خودم رو برای نرفتن اعلام کرده بودم.اما با بیمار شدن یکتا تموم برنامه هام ریخت بهم،مامانم اصرار داشت حالا که بابا دعوت اونارو قبول کرده و من و یکتا حالمون مساعد نیست تو برو و از طرف ما هم عذرخواهی کن.بالاخره هم مامان و بابا دوتایی موفق شدن تا منو راضی به رفتن کنند و من باید به تنهایی تو مهمونی شرکت می کردم.برای مهمونی لباس قهوه ای تیره ای رو انتخاب کردم و پوشیدم.یه کمی هم به خودم رسیدم توی اینه نگاهی به خودم انداختم.هیچ عیب و نقصی نداشتم.ولی دلم هم نمی خواست که توی این مهمانی شرکت کنم.آخه هنوز با مهرزاد قهر بودم.توی این یک هفته هم طوری به مطب رفته و اومده بودم که با اون رو به رو نشم.روی لباسم پالتو و شال کرم رنگی پوشیدم و برای آخرین بار تو آینه نگاهی به خود انداختم و از اتاق خارج شدم.قبل از اینکه برم یه سری به یکتا زدم هنوز تب داشت.آهسته گونه تب دارش رو بوسیدم بعد هم به دیدن مامان رفتم.روی تخت دراز کشیده بود.
ـ به به دختر گلم چقدر ماه شده.
ـ مامان.
ـ جانم.
ـ ای کاش شما می رفتید و من کنار یکتا می موندم.
ـ نه عزیزم می دونی که حرف سر یکتا نیست.در واقع اصلا حالم برای رفتن به مهمونی خوب نیست.
به مامان کمک کردم که روی تخت بشینه و بالش رو پشتش مرتب کردم و گفتم:از بس که خودتون رو توی این اتاق حبس کردید و از جاتون بلند نمی شید.به خدا اگه می رفتید برای روحیتون خوب بود.
ـ بابات هم همین حرف رو می زنه.ولی باور کن که نمی تونم.حالا بهتره تا دیرت نشده بری.
سوگند ـ باشه.کاری ندارید.سعی می کنم زود برگردم.
مامان رو بوسیدم وحرکت کردم.وقتی به خونه دکتر پارسای بزرگ رسیدم.هوا کاملا تاریک شده بود.اولین کسی رو که دیدم مهرزاد بود.قبل از اینکه متوجه من بشه.سریع جهت نگاهم رو تغییر دادم و به دنبال شهرزاد و یا شهراد گشتم.صدایی از کنارم گفت:سوگند.از دیدن شهرزاد کلی ذوق کردم وخوشحال شدم و تازه فهمیدم که دلم چقدر براش دلتنگ شده و هم اینکه دیگه مجبور نبودم با مهرزاد هم صحبت بشم.
ـ سلام...حالت چطوره؟خوبی.
شهرزاد ـ وای سوگند بذار اول بغلت کنم که دلم حسابی هواتو کرده بود.راستی پس بابات و مامانت کجا هستند.نیومدن.
ـ شرمنده.خواستن ازتون عذرخواهی کنم.متاسفانه مامانم کمی کسالت داشت.یکتا هم تب کرده بود برای همین بابا هم نتونست بیاد و الان هم من تنها در خدمت شما هستم.
ـ سلام خانم محتشم.خوش آمدید.
ـ سلام از ماست آقای پارسا.
شهرزاد ـ نه.نه .نشد.امشب تا دلت بخواد آقای پارسا و آقای دکتر داریم.پس مهرزاد صداش کن.در غیر اینصورت چندین نفر باهم جوابت رو می دن.برای فرار از مهرزاد گفتم:خانم پارسا رو نمی بینم.می شه منو ببرید خدمت ایشون.می خواستم عرض ادبی کنم.
ـ سوگند جون مطمئنم مامان هم از دیدنت خوشحال می شه.
خانم پارسا رو دیدم که مثل همیشه شیک و برازنده با یکی از مهمونا صحبت می کرد.
شهرزاد خانم پارسا رو متوجه من کرد و گفت:مامان ببین کی اومده؟
خانم پارسا با لبخندی جواب سلامم رو داد و گفت:دخترم چرا تنها،ممان و بابا تشریف نیاوردن.
ـ سلام رسوندن.به شهرزاد هم گفتم متاسفانه مشکلی پیش اومد که نتونستن خدمت برسن من رو هم بعنوان نماینده فرستادن.
ـ قربان تو نماینده خوشگل برم.بهتره برید پیش جونای دیگه...شهرزاد عزیزم مبادا سوگند رو تنها بذاری.ممکنه احساس غربت کنه.
ـ چشم مامان جان.
با شهرزاد به طرف تعدادی جوان که در کنار هم ایستاده بودن رفتیم.قبل از رسیدن به جمع صدایی آشنا به گوشم خورد که گفت:چه عجب خانم محتشم سرافراز کردین.
ـ سلام مهرداد خان شرمنده نکنید.من همیشه به یاد شماها هستم.
ـ خیلی لطف کردین تشریف آوردین.پس بقیه کجا هستن.تنهایید.
با خود گفتم وای خدای من باید به چند نفر دیگه توضیح بدم..
سوگند ـ متاسفانه مشکلی پیش اومده نتونستن بیان.
شهرزاد به سمت جمع برگشت و گفت:بچه ها معرفی می کنم.یکی از دوستان عزیز ما سوگند محتشم.بعدم رو کرد به من گفت:آقایون و خانمها هم دختر عموها و پسر عموهای ما هستن.سر فرصت با تک تکشون آشنا می شی.در این بین به دختر جوانی اشاره کرد و گفت:بهنوش دخترعمه ام.
بهنوش سری تکان داد و گفت:شهرزاد جان باید از دوستان جدید باشن چون وقتی وارد شدن به بچه هام گفتم که ایشون رو تا به حال ندیدم.
ـ تقریبا یکسال از آشنایی ما می گذره.البته این دوستی رو مدیون مهرزاد هستم.
در حال صحبت بودیم که نفهمیدم که مهرزاد کی به جمع ما پیوست.بهنوش با دیدنش،سریع به سمتش رفت و مالکانه در کنارش قرار گرفت و گفت:صحبت سر موضوع اشنایی شما با خانم محتشم بود.مهرزاد نگاهی اجمالی به من کرد و گفت:من هم سعادت آشنایی با سوگندخانم و خانواده اش رو توی شمال پیدا کردم.
ـ سوگند این موهای خودته یا...

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دختری که این سوال رو از من کرد فارسی رو به سختی و با لهجه حرف می زد پیش خودم حدس زدم که باید یکی از برادرزاده های آقای پارسا باشه که مهمونی به افتخار اونا برگزار شده.با لبخندی محو در جوابش گفتم:بله عزیزم.
ـ وای چه جالب!
بهنوش ـ وای چه حوصله ای داری؟چطوری می شوری و خشکشون می کنی بعدم با ناز،دستش رو داخل موهای مش شده کوتاهش فرو کرد.ناخودآگاه نگاهم با نگاه مهرزاد تلاقی کرد.احساس کردم که دلش می خواد من وارد میدان مبارزه بشم و جواب بهنوش رو بدم.در جوابش لبخند زدم و گفتم:آدم چیزی رو که دوست داره،سختی های اون رو هم تحمل می کنه و براش لذت بخشه.من هم عاشق موهام هستم و نگهداریش اصلا برام مشکل نیست.مرد جوانی که موهای بلندی داشت و پشت سرش اونا رو دم اسبی بسته بود.گفت:برای خانم ها موی بلند برازنده است.
بهنوش ـ اگه عقیده شما اینه.پس برای چی شما موهاتون رو بلند کردید.
ـ اینکار رو کردم تا شاید شما خانمهای مو کوتاه خجالت بکشید.
مهرزاد ـ فرزاد می دونی چیه چیزی که داخله سره مهمه نه موهای کوتاه و یا بلند روی اون.
احساس کردم این حرف مهرزاد توهینیه به من.عجب غلطی کرده بودم که به اون مهمونی اومده بودم.
همون خانومی که در ابتدا از موهام سوال کرده بود و بعد فهمیدم اسمش سوزانه گفت:ولی جدااز هر سختی موهای سوگند خیلی زیباست.
دستی رو،روی شانه ام احساس کردم.شهراد بود.همدیگه رو بغل کردیم.از اومدنم ابراز خوشحالی کرد از من خواست تا باهاش برم و با دوستاش آشنا بشم.بهترین فرصت و موقعیتی بود که می تونستم از دست این آدما راحت بشم.دوستان شهراد مثل خودش مهربان و خونگرم بودن.اما اونا هم با شروع آهنگ من رو تنها گذاشتن.به جمع نگاه کردم مهرزاد با بهنوش در حال صحبت کردن بودند و از کنار هم تکون نمی خوردن.مهرداد و سوزان هم با هم،هر کسی برای خودش جفتی رو جور کرده بود.
ـ خانم دکتر تنها نشینید.
سرم رو بلند کردم تا به صاحب صدا نگاهی کنم.
ـ سلام آقای ملکی.
ـ افتخار می دید در خدمت باشم.
ـ متاسفم آقای ملکی.من اصلا حالم مساعد نیست.
در کنارم نشست و گفت:
ـ چرا؟از دور که دیدمتون متوجه شدم سرحال نیستید.هرچند من دکتر نیستم .اما شنونده خوبی هستم.
اصلا متوجه نشده بودم که قیافه ام اینقدر تابلو شده که حتی آقای ملکی هم از دور متوجه حالم شده.به اجبار لبخندی زدم و گفتم:چیزی مهمی نیست.فقط یه کم سردرد دارم.
ملکی به یکی از پیشخدمتها اشاره کرد.از داخل سینی دو لیوان برداشت.یکی رو به سمت من گرفت .بفرمایید.
ـ ممنون من میل ندارم.
در حالیکه لیوان رو دوباره داخل سینی می گذاشت گفت:هر چند تنهایی لطفی نداره جدی می فرمائید میل ندارید.ولی با اجازه تون من می خورم.
توی دلم آشوبی بود.وای خدا امشب چه گیری افتاده بودم.حالا از دست این آدمهایی که عقل درستی هم نداشتن چیکار باید می کردم.طاقت نگاه کردن به ملکی رو نداشتم.نگاهم رو به دیگران دوختم.مهرزاد لیوان در دست کناری ایستاده بود.به ظاهر در حال صحبت با یک دو نفر از مهمونا بود.ولی می تونم قسم بخورم که تمام حواسش و جهت نگاهش به سمت ما بود.نگاهم رو به سمت دیگه برگردوندم تا شاید شهرزاد یا شهراد رو ببینم.اما لعنت به این شانس که هیچ فرد آشنایی در تیررس نگاهم نبود.دوباره ملکی رو که داشت جرعه جرعه محتویات لیوانش رو سر می کشید نگاه کردم و نگاهش رو متوجه خودم دیدم.فوری سرم رو انداختم پایین.
ـ شما همیشه اینقدر ساکتید؟
سرم رو بلند کردم تا جوابی بهش بدم که دیدم مهرداد داره به طرف ما می یاد.با خوشحالی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:داشتم فکر می کردم.
ـ می تونم بپرسم به چی؟
حضور مهرداد مهلت پاسخ رو از من گرفت.
ـ ببخشید خانم محتشم.اریا جان،مهندس شکوهی کارت داره.
ـ باشه برای بعد.خانم محتشم تنها هستن.
ـ اگه نگرانی شما از بابت تنهایی خانم محتشم،من حاضرم جایت رو پر کنم تا برگردی.
ـ ببخشید خانم.
با رفتن ملکی نفس راحتی کشیدم.
ـ به موقع به دادتون رسیدم نه.
به شدت جا خوردم و نگاهی نامفهوم به مهرداد کردم.ادامه داد:دیدم دارید دنبال کسی می گردید تا نجاتتون بده. حالا می شه بپرسم چرا می خواستی از هم صحبتی با اریا فرار کنی.
ـ شما خیلی باهوشید...باید عرض کنم.راستی شما هم...؟
خنده ای کرد و گفت:شما از این می ترسیدید.باید خدمتتون عرض کنم که آریا حد خودش را می دونه.
ـ مهم نیست.من کلا دوست ندارم با اینطور آدما هم صحبت شوم.
مهرداد ـ باید بگم متاسفانه امشب اکثریت...خانم محتشم باید با عرض معذرت چند لحظه تنهاتون بذارم.یکی از دوستانم تازه وارد شدن میخوام به استقبالش برم.جمعی که وسط بودن و داشتن ورجه ورجه می کردن نگاه کردم و با خود گفتم چه حوصله ای دارن ایناوخسته نشدنوبعدم یاد خودم افتادم که یه زمانی مثل همین آدما بودم.از حرفی که زده بودم لبخندی به لبم نشست.
ـ چه چیزی براتون اینقدر خنده داره.
یکه خوردم.اصلا نفهمیدم مهرزاد کی در کنار من نشسته بود.سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود.
مهرزاد ـ از حرکات آریا منم خنده ام گرفته.نه به اون زمانی که دلش نمی خواست تو رو تنها بذاره و نه به حالا که داره اون وسط وول می خوره.چه آدم فرصت طلبیه نه.
دوباره به جمعی که وسط سالن بودن نگاه کردم.آریارو هم بین اونا دیدم.بدون اینکه به مهرزاد نگاه کنم گفتم:هر چی باشه اون یکی از دوستان شماست.به طبع همنشینی با شما باعث شده که خصوصیات اخلاقی شمارو پیدا کنه.
مهرزاد ـ شما فکر می کنید من مثل اریا هستم...اشتباه می کنید من هیچ وقت همصحبتی با یه خانم رو رها نمی کنم.
سوگند ـ اون هم رها نکرد همصحبتش رو تغییر داد و دیگری رو به جاش انتخاب کرد.
مهرزاد ـ باز هم شما اشتباه می کنید.اینجا و در بین این همه به اصطلاح خانم متشخص،تنها یه خانم جوانی وجود داره که هیچی نمی خوره.
با گفتن این حرف از کنارم بلند شد و رفت.لعنت بهش آخر منو با این حرفا و کاراش دیوونه می کنه.وقتی مهمونا رو برای صرف شام به سالن غذاخوری دعوت کردن.دوست نداشتم که از جام بلند شم.اما به اجبار به طرف سالن غذاخوری رفتم.میلی به غذا نداشتم و فقط کمی سوپ برای خودم کشیدم.حتی اون هم از گلوم به راحتی پایین نمی رفت.قاشق رو تو ظرف سوپ می چرخوندم و با سوپم بازی می کردم که ظرفی با غذاهای گوناگون جلوی روم ظاهر شد.سرم رو که بلند کردم مهرزاد رو دیدم.تمام حرکاتم زیر ذره بینش بود.گویی که جز من امشب مهمونی نداشت.
ـ اگه سوپتون رو خوردید.بفرمایید.خودتن که چیزی نکشیدید.
ـ متشکرم.میل ندارم.
ظرف رو،روی میزی که جلوی روم بود گذاشت.کنارم نشست و گفت:اما من برعکس شما خیلی گرسنه هستم و دلم می خواد که شما هم منو همراهی کنید.بعدم به ظرف غذا اشاره کرد و گفت:خواهش می کنم.ظرف سوپم رو کناری گذاشتم و با چنگال تکه ای از جوجه کباب داخل ظرف رو برداشتم.
مهرزاد ـ شنیدم که می گفتید حال یکتا خوب نیست.طوری شده؟
سوگند ـ یه کم تب داره فکر کنم سرما خورده.
مهرزاد ـ پس بعد از مهمونی صبر کنید تا با هم بریم معاینه اش کنم ضرری نداره.
سوگند ـ لطف دارید ولی ترجیح می دم مزاحم شما نشم.شما هم بعد از مهمونی خسته اید.
مهرزاد ـ بهرحال من همراهتون می یام.
نمی دونم بهنوش کدوم گوری بود که یکدفعه مثل جن جلوی ما ظاهر شد و گفت:مهرزاد نداشتیم جریان این پذیرایی اختصاصی چیه ما هم مهمونیم ها.
مهرزاد ـ شما صاحب خونه اید.اما خانم محتشم اینجا غریبند.
بهنوش ـ نمی دونستم یکی از شروط پذیرایی تو این مهمونی تنها بودن.
مهرزاد ـ مهرداد...مهرداد.
ـ بله.
مهرزاد ـ لطفا از بهنوش پذیرایی کن.
بهنوش ـ نه من دلم می خواد که تو میزبانم باشی.
چهره مهرزاد حسابی درهم شد.من هم سعی کردم خودم رو خیلی خونسرد و بی تفاوت نشون بدم.برای همین سرگرم خوردن شدم.شنیدم که مهرداد بهنوش رو صدا کرد و ازش خواست که همراهش بره.
با رفتن بهنوش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چرا شما با خانمها اینقدر بد برخورد می کنید.این از شخصیتی مثل شما بعیده.
مهرزاد ـ من که قبلا نظرم رو در مورد تمام خانمهای این جمع گفتم.
هر دو با غذای خودمون مشغول بودیم که آقایی در کنار ما ایستاد.چهره مردم برام غریبه بود.قبل از شام هم اونو بین مهمونا ندیده بودم.مهرزاد به احترامش بلند شد و هر دو با هم دست دادن.اما غریبه نگاهش به من بود.خودم رو سرگرم غذا نشون دادم.دو مرد با هم احوالپرسی می کردن که شنیدم غریبه به مهرزاد گفت:به به می بینم که راه افتادی....قصد نداری خانم رو معرفی کنی.هر چند که ایشون برای من آشنا هستن ولی گویا منو به جا نیاوردن.ناخودآگاه سرم رو بلند کردم و نگاه دقیقی به چهره مرد کردم اما باز نشناختمش.نمی دونم شاید از بیمارانم بود.اما نه فکر نکنم.به مهرزاد نگاه کردم تا اون مرد غریبه رو معرفی کنه ولی او هم در سکوت و با تعجب مارو نگاه می کرد.
ـ فکر می کنم اگه من و سوگند خانم منتظر باشیم که بهم معرفی بشیم باید تا فردا صبح صبر کنی...سوگندجون من داریوشم پسردایی بهاره درست چهارسالی می شه که ما همدیگه رو ندیدیم.
باورم نمی شد که اون بعد این همه وقت منو یادش باشه.ما همش یه دیدار خیلی کوتاهی با هم داشتیم.نگاهی به دستش که برای دست دادن جلو آورده بود کردم و ندیده گرفتمش و گفتم:فکر می کنم باید به شما تبریک بگم.عجب حافظه ای دارید.با نگاه دریده و هرزه اش گفت:من کلا قیافه ی آدما هیچ وقت یادم نمی ره.راستی تنها اومدید.نامزدتون رو نمی بینم.شاید رفتن براتون یه لیوان آب بیارن.
ـ نه تنها هستم.
ـ در دیدار قبلی هم تنها بودید.اصولا خانمهای جوان هیچ وقت به تنهایی جایی نمی رن.واقعا باید به شما آفرین گفت:نامزد خیلی شجاعی دارید که بهتون اجازه می ده به تنهایی به مهمونی بیایید.از پرچانگی اش حسابی کلافه شده بودم مهرزاد هم هنوز از شوک اولیه خارج نشده بود و ساکت بود و به گفتگوی بین ما دو نفرگوش می کرد.می تونستم از حالت صورتش بفهمم که حسابی عصبانیه.
سوگند ـ از دیدار مجددتون خوشحال شدم.با اجازه شما آقایون رو تنها می ذارم.
رد نگاه هر دو رو ،روی خودم حس می کردم،اما بی توجه به هر دوشون به طرف شهرزاد رفتم که کنار در ایستاده بود و جواب مهمونایی که تشکر می کردن رو می داد.کنارش ایستادم و گفتم:خسته نباشی.
ـ اِ سوگند جون اینجایی.....از خودت پذیرایی کردی؟
ـ آره تشکر .خیلی خوشمزه بود.
دستم رو توی دستش فشرد و گفت:نوش جانت...ببخشید که نرسیدم ازت پذیرایی کنم ولی امیدوارم حداقل مهرزاد برات میزبان خوبی بوده باشه بعد از شام شهرزاد وقت آزادتری داشت.برای همین با خیال راحت کنارم نشست بهش گفتم:بقدری سرت شلوغ بود که نتونستم حالی از همسر و پسرت بپرسم....نمی بینمشون.
ـ هر دو خوبن....نمی دونی اگه امشب باربد اینجا بود کسی آسایش نداشت.برای همین را و باربد شیراز موندن و فردا می یان.راستی چه خبر از خانواده عموت.
ـ خوبن.سلام می رسونن.آنها هم رفتن ارومیه و مهمون خانواده همسر یلدا هستن.
شهرزاد ـ از طرف من به یلدا تبریک بگو.خیلی دوست داشتم تو جشن نامزدیش شرکت کنم.اما نشد....در مورد دختر خاله ات هم متاسفم،غم آخرت باشه.
ـ ممنون.
دوباره گروه شروع به نواختن و کسانی که می خواستند شروع کردند به ورجه ورجه کردن.
ـ خانم دکتر اجازه هست از دوست عزیز شما دعوت کنم که همراهی منو بپذیرن.
به داریوش که در کنار مهرزاد و روبه روی ما ایستاده بودن نگاه کردم.صدای شهرزاد رو شنیدم که می گفت:خواهش می کنم....بفرمایید مهندس بهادری.
ـ سوگندجون،چرا تنها نشسته اید.افتخار همراهی می دهید.
به مهرزاد جون،چرا تنها نشسته اید.افتخار همراهی می دهید.
به مهرزاد چشم دوختم.نگاهش غریبانه بود و نمی شد چیزی ازش فهمید.به طرف داریوش برگشتم و گفتم:متاسفانه بهتره یک همراه بهتری برای خودتون پیدا کنید.من کمی سردرد دارم.
ـ ببخشید فراموش کرده بودم که شما فقط با نامزدتون همراه می شوید.پس اگه اجازه بدید از مصاحبت شما لذت ببرم.
سوگند ـ مهندس فکر نکنم صحبتهای زنانه ما برای شما لذت بخش باشه.
داریوش ـ شکسته نفسی نکنید.در کنار شما بودن بزرگترین سعادته برای من.
مهرزاد ـ داریوش می خوام با عموم آشنات کنم.همراه من بیا.
داریوش ـ دوست دشتم بیشتر از اینا کنار شما باشم.اما چه کنم که روی حرف مهرزاد نمی شه حرف زد.پس با اجازه.
با نگاهم دور شدنش رو تماش کردم و گفتم:داریوش با شما چه نسبتی داره.
شهرزاد گفت:از دوستان مشترک مهرزاد و مهرداده...گویا با هم آشنایی قبلی داشتید.می تونم بپرسم از کجا همدیگه رو می شناسید.
ـ یه اشنایی مختصر.اونم چهارسال پیش توی یه مهمونی.
شهرزاد ـ حافظه خیلی خوبی داره.کافیه یه بار یکی رو ببینه.دیگه طرف رو فراموش نمی کنه.
سوگند ـ شهرزاد عزیزم.اگه اجازه بدید من دیگه رفع زحمت کنم.
ـ کجا تازه پیدات کردم.در ضمن مگه قرار نیست با مهرزاد بری.شاید مهرزاد بهت نگفته اما به من گفت که امشب برای معاینه یکتا همراهت می یاد.
سوگند ـ نه حسابی باعث زحمته.امشب ایشونم خیلی خسته اند.باشه فردا می یارم معاینه اش کنن.
شهرزاد ـ نه دیگه نه نیار مهرزاد رو که می شناسی.یه حرفی بزنه پاش می ایسته.حتی اگه از آسمون شیشه بباره.سوگند می تونم ازت چیزی بپرسم.
ـ آره.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ـ دلم نمی خواد ناراحت بش.اگه خواستی جوابم رو نده.یه وقت خدای نکرده فکر نکنی دارم تو مسائل خصوصیت دخالت می کنم.
حدس می زدم که چی می خواد بپرسه.به ارومی گفتم:راحت باش.
دستم رو میون دستاش گرفت و گفت:تو نامزد داری؟
آرزوهای برباد رفته ام،مرگ شبنم،قیافه دردمندش،وحید با اون قیافه فریبنده اش همش جلوی چشمام جون گرفت و زنده شد و باعث شد تا چشمام دوباره ابری بشه.به زمین چشم دوختم و گفتم:داشتم....اما.
شهرزاد ـ ناراحتت کردم خدا من رو بکشه...سوگند عزیزم منو ببخش.
به زحمت لبخندی زدم و از پس اشکهام نگاهش کردم و گفتم:نه ناراحت نشدم.دیگخ برام مهم نیست.
شهرزاد ـ ما چرا امشب مثل پیرزنا اینجا نشستیم.پاشو بریم پیش بقیه.تا آخر شب هر چقدر مهرزاد تلاش می کرد تا یه طوری داریوش رو از ما دور کنه.کمتر موفق می شد.تعدادی از مهمونا رفته بودن که شهرزاد پیغام آورد که مهرزاد می گه اگه مایل به رفتن هستی آماده شو.
بعد از تشکر وخداحافظی از خانواده پارسا از ساختمان خارج شدم و داخل ماشینم منتظر مهرزاد نشستم.بالاخره شازده با بهنوش خانم که دوشادوشش راه می رفت به طرف من اومدن.مهرزاد در رو باز کرد و سرش رو داخل آورد و گفت:خانم محتشم اگه براتون زحمتی نیست سر راه بهنوش رو هم برسونیم.
ـ خواهش می کنم.بفرمایید سوار شید.
در طول مسیر بهنوش تا وقتی که برسه درست مثل یه کاست حرف می زد.
البته طرف حرفش مهرزاد بود نه من.از لابه لای حرفاش فهمیدم که خانواده اش شب رو منزل پارسا می گذرونن.اما بهنوش به خاطر قراری که فردا با دوستاش داشت برمی گشت خونه.
بهنوش رو جلوی در خونشون پیاده کردم.خیابونشون درست یه چهار راه با خونه ما فاصله داشت.بعد از پیاده شدن بهنوش بقیه راه رو من ومهرزاد توی سکوت طی کردیم.توی سکوت طی کردیم.توی خونه ما فقط بابام بیدار بود ومنتظر برگشت من،با دیدن مهرزاد به گرمی باهاش احوالپرسی کرد.
سوگند ـ بابا،یکتا ومامان خوابند.
ـ آره بابایی.
سوگند ـ آقای دکتر اومدن یکتارو معاینه کنن.
بابا ـ دکتر حسابی مارو شرمنده کردید.اصلا راضی به زحمت شما نبودیم.
مهرزاد ـ خواهش می کنم آقای محتشم.شما و خانواده تون برای ما عزیز و محترم هستید و این بخاطر علاقه ی قلبی که من به شما دارم.الان هم اگه اجازه بفرمایید یکتارو ببینم.
بابا ـ سوگندجون.آقای دکتر رو راهنمایی کن.
به بابا گفتم اگه می شه شما اینکارو کنید تا من برم لباسم رو عوض کنم .توی این لباسها احساس ناراحتی می کنم.لباس شبم رو با یه مانتو و شلوار مشکی عوض کردم و شال آبی رنگم رو به سر کردم.جلوی آینه شال رو روی سرم مرتب کردم و یاد حرف وحید افتادم که می گفت:آبی خیلی بهت می یاد.با حرص شال رو از روی سرم کشیدم و یه شال سبز زیتونی سر کردم.از اتاق که خارج شدم.مهرزاد و بابا جلوی در اتاق یکتا ایستاده بودن و صحبت می کردن.جلو رفتم و گفتم:دکتر حالش چطوره؟
ـ داشتم به پدرتون عرض می کردم.یه سرخک ساده است.از فردا لکه های سرخی هم روی بدنش ظاهر می شه.براش چند تا دارو نوشتم و دستور مصرفشون رو به آقای محتشم دادم حتما براش تهیه کنید.
بابا ـ پسرم.یه چایی با ما می خوری؟
ـ خیلی دلم می خواد از مصاحبت شما بهره مند بشم ولی باید زودتر برگردم خانم محتشم لطفا یه آرژانش برام خبر کنید.
ـ خودم شما رو می رسونم.
ـ نمی خوام ایجاد مزاحمت کنم.لطفا تماس بگیرید.
بابا ـ این چه حرفیه.ما شمارو به زحمت انداختیم.اگه سوگند شما رو نرسونه خودم می برمتون.
سوگند ـ من آماده ام آقای پارسا.
بابا هم تا روی تراس مارو همراهی کرد.
با ماشین از در باغ می گذشتیم که مهرزاد بی مقدمه گفت:کی افتخار آشنایی با نامزدتون نصیب ما می شه.
با حرص و تنفر گفتم:هیچ وقت.
ـ می دونی چیه،شما دخترها همتون از یه قماشید.ارزش عشق ورزیدن و علاقه داشتن رو ندارید.فقط به درد ارضای نیاز می خورید.
ترمز وحشتناکی کردم.این اولین باری بود که با من اینطوری حرف می زد گفتم:راست می گویی ما دخترها فقط به این درد می خوریم و من اینو دیر فهمیدم واین وسط چیزی بنام عشق و عاشقی کشکه.
دستم رو جلوی صورتش گرفتم و مچم رو نشونش دادم و گفتم:می دونی برای این عشق الکی،چندین باربا جون خودم و مادرم بازی کردم.یه بار به خاطرش رگم رو زدم.یه بار قرص خوردم بارها اعتصاب غذا کردم.مامانم رو تا مرز سکته بردم.اما اون احمق با من چی کار کرد هیچی آخرش با دخترخاله ام فرار کردن.اون منو فقط وسیله ای برای ارضای نیاز پول پرستیش کرد.و شبنم رو قربانی بلند پروازیش.خبرندارم چند نفر دگه قربانی شدن تا اون به اینجا برسه.اما فقط اینو می دونم که شبنم زیر خروارها خاک خوابیده و من هم یه فرد افسرده هستم که از زندگی و تمام قشنگی ها و بدی هاش بریده ام.بعد تو برای من از عشق و علاقه می گی.بهتره این حرفارو برای کس دیگه ای بگی که من از شنیدنش حالم بهم می خوره.تمام تنم از عرق سردی که کرده بودم می لرزیدم.سرم رو،روی فرمان گذاشتم و بغضی که تو گلوم بود باعث سوزشش می شد اما دریغ از قطره ای اشک.انگار دیگه پوستم حسابی کلفت شده بود و اشکم در نمی اومد.نفهمیدم چقدر تو حال خودم بودم که صدای مهرزاد رو شنیدم که برای اولین بار اسمم رو بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا می کرد.
ـ سوگند...سوگند.حالت خوبه.
سرم رو بلند کردم و استارت زدم.صداش رو می شنیدم که می گفت اگه حالت خوب نیست بذار من به جات بشینم.تو رو بر می گردونم خونه خودمم با آژانس می رم.لحنش به نظرم خیلی مهربون بود شایدم دلش برام سوخته بود.سکوت کردم و چیزی نگفتم.فرمان ماشین رو محکم فشار می دادم تا از لرزش دستام جلوگیری کنم.وقتی به خونشون رسیدیم.گفت:اگه حالت خوب نیست ماشین رو بذار اینجا و خودت رو با آژانس برو.خودم فردا ماشین رو برات می یارم.اصلا نگاهش نکردم و خودم رو به نشنیدن زدم و زیر لب گفتم:خداحافظ.
وقتی پیاده شد در رو نبسته بود کهپام رو،روی پدال گاز فشار دادم و ازش دور شدم.به بزرگ راه که رسیدم کناری نگه داشتم و سرم روی فرمان گذاشتم.اما صدای موبایلم آرامشم رو بهم ریخت.روی صفحه شماره مهرزاد خودنمایی می کرد.گوشی رو خاموش کردم و پرتش کردم روی داشبورد و دوباره سرم رو،روی فرمان گذاشتم.نمی دونم چقدر توی این حالت بودم که از ضربه ای که به شیشه خورد سرم رو بلند کردم.جوانی با ظاهر مسخره کناره شیشه بود و وقیحانه نگاهم می کرد.جلوی ماشین هم یک ماشین که همه سرنشینانش همگی مرد بودن نگه داشته بود.احساس کردم که قصد مزاحمت دارند.بدون اینکه شیشه رو پایین بکشم.حرکت کردم اما اونا به هیچ وجه دست بردار نبودن و مرتب،جلوم می پیچیدن از اولین خروجی اتوبان خارج شدم شانس آوردم که تو کوچه پس کوچه ها گمشون کردم.وقتی به خونه رسیدم بابا داشت با تلفن حرف می زد.شنیدم که می گفت:چرا اومد...بله گوشی.
فهمیدم که پارساست.بابا نگاهی به من کرد و گفت:سوگند،دکتر می خواد باهات حرف بزنه.
ـ بگید بعدا تماس می گیرم.
بابا ـ سوگند.
ـ بابا گیر ندید.به خدا حوصله ندارم.خسته ام.
بابا ـ ببخشید مهرزاد جان...نه...سلام برسون.
بابا گوشی رو سرجاش گذاشت و گفت:سوگند این چه طرز برخورده؟
ـ بابا یه بار که گفتم خسته ام....نیاز به استراحت دارم...حالم خوب نیست.
بابا ـ فکر نکنم یه دقیقه حرف زدن با گوشی جز اعمال شاقه باشه.هیچ می دونی بنده خدا چندبار تا به حال زنگ زده...حالا چرا دیر کردی کجا بودی؟
ـ ماشینم پنچر شد .برای همین دیر شد.اصلا اون از کجا می دونست که من دیر کردم.
بابا ـ دیر کردی نگران شدم.زنگ زدم.گفتم:شاید اونجا زیادی توقف کردی چرا موبایلت خاموش بود؟
سوگند ـ شارژش تموم شده بود...بابا خواهش می کنم صبح صحبت می کنیم من الان خسته ام.
شنبه صبح وقتم رو با یکتا گذروندم.بخاطر اینکه بابا و مامان نسبت به نرفتنم به مطب مشکوک نشن مثل هر روز سرساعت به طرف خونه بنفشه حرکت کردم وقتی در رو به روم باز کرد گفت:چیه باز قاطی کردی اومدی سر من خراب بشی.
سوگند ـ به جای سلام کردنته....ناراحتی برمی گردم.
بنفشه ـ لازم نکرده.حالا که این همه پله رو بالا اومدی بیا تو.
دخترش رو از داخل رورواّک بیرون آوردم گفتم:عروسک من چطوره....خاله جون فدات شم فردا بزرگ که شدی نکنه مثل مامانت بشی.
ـ به جای احوال پرسیته بشین تا یه چیزی برات بیارم بخوری....
بعدم رفت تو آشپزخونه و از همون جا منو مخاطب قرار داد و گفت:باز چی شده...بهم ریختی.کسی ناراحتت کرده یا نه بازم فیلت یاد هندوستان کرده....
ـ هیچ کدوم.دلم گرفته بود اومدم یه سر بهت بزنم.کیوان چیکار می کنه.حالش خوبه؟
بنفشه ـ آره خوبه.بی خود حرف رو عوض نکن.من تو یکی رو خوب می شناسم.وقتی پشت آیفون صداتو شنیدم شصتم خبردار شد که بازم پشه گازت گرفته.نکنه با اون آقای بداخلاق دعوات شده.من که از اولم می دونستم تو با آون آبت توی یه جوب نمی ره....بیرونت کرده حقته.آدمم اینقدر پررو و مفت خور می شه.گفت تا مطب پیدا کنی نگفت که کنگر بخوری و لنگر بندازیی.
سوگند ـ خودش به بابا گفته که قراره برام یه جای خوب پیدا کنه.
بنفشه ـ حالا مگه مطب جای خوب و بد داره.مطب مطبه دیگه.تو هم شورش رو درآرودی.
سوگند ـ کیوان چیکار می کنه.از کارش راضیه؟
بنفشه ـ آره هم به رستوران های باباش می رسه هم به طبابتش.در کل راضیه هوای من و نیازم داره ولی پاک خودش رو فراموش کرده.
سوگند ـ تو می خواهی چیکار کنی؟
بنفشه ـ به شوهر و بچه ام برسم....
ظرف میوه رو روی میز گذاشت روبه روم نشست و گفت:بالاخره نگفتی چی شده؟
سوگند ـ هیچی.
بنفشه ـ باز که دروغ گفتی.ببینم بزرگترات یادت ندادن که دروغ گفتن کار بدیه.آدم دروغگو جاش تو جهنمه.لوس نشو دست از ادا و اصول بردار رک و راست بهم بگو چی شده؟

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani آتش دل داستان نوشته ها 66

Similar threads

بالا