تفاهم!!

anjello

عضو جدید
مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بيرون برده در سكوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه مي‌خواند و هيچ‌يك، به آن چه مي‌ديد نمي‌انديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نم‌نم باريد. بوي خاك جارو نشده‌ی حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي پنجره، هر دو از آن‌چه همزمان حس كردند، مات ماندند: چه‌قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساكت بود. مرد روزنامه مي‌خواند و زن، خيره‌ی قطره‌هاي بارانِ نشسته بر شيشه بود؛ و هيچ‌يك به ديگري نگاه نكرد.
زن انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
مرد انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند كرد. زن لبخند زد و مرد، فهميد! و به دروغ گفت: عزيزم!
و به حقيقت ادامه داد: برو بخواب! دير وقت است!
زن هم فهميد!... و به حقيقت گفت: خوابم نمي‌آيد!
و به دروغ ادامه داد: مگر اين كه تو هم بيايي!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش كرده بودند و در بيرون حتا باران هم نمي‌باريد.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود مي‌انديشيد، و زن، به آن‌چه در شبِ حياطِ پيش از باران ديده بود...


براستی چرا زندگی مشترک خیلیا اینجوری میشه بعد از مدتی؟
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وای نه چه بد چه وحشتناکه

مرسی ببخشید من تشکر ندارم :cry:
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بيرون برده در سكوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه مي‌خواند و هيچ‌يك، به آن چه مي‌ديد نمي‌انديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نم‌نم باريد. بوي خاك جارو نشده‌ی حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي پنجره، هر دو از آن‌چه همزمان حس كردند، مات ماندند: چه‌قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساكت بود. مرد روزنامه مي‌خواند و زن، خيره‌ی قطره‌هاي بارانِ نشسته بر شيشه بود؛ و هيچ‌يك به ديگري نگاه نكرد.
زن انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
مرد انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند كرد. زن لبخند زد و مرد، فهميد! و به دروغ گفت: عزيزم!
و به حقيقت ادامه داد: برو بخواب! دير وقت است!
زن هم فهميد!... و به حقيقت گفت: خوابم نمي‌آيد!
و به دروغ ادامه داد: مگر اين كه تو هم بيايي!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش كرده بودند و در بيرون حتا باران هم نمي‌باريد.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود مي‌انديشيد، و زن، به آن‌چه در شبِ حياطِ پيش از باران ديده بود...


براستی چرا زندگی مشترک خیلیا اینجوری میشه بعد از مدتی؟
باز دَمشون گرم که تظاهر به دوست داشتن می کردن
خیلیا همدیگه رو دوست دارند ، اما غرورشون اجازه نمیده که بیانش کنن
 

Mehran Aalto

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز دَمشون گرم که تظاهر به دوست داشتن می کردن
خیلیا همدیگه رو دوست دارند ، اما غرورشون اجازه نمیده که بیانش کنن
نه بابا کجا دمشون گرم خیلی هم سرد .... خودشون رو مسخره کردن ...:razz:
 

anjello

عضو جدید
 

Similar threads

بالا