بمان با گل ها یا برو با پرستوها ***کرمت رو عشقه

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اتاق باز شد ؛نگاه کنیزک لغزید طرف باغچه ی گلها .
آرام بیرون آمد کسی در حیاط نبود نگاهی به اتاق اقا انداخت در باز بود با خود فکر کرد که لابد کسی پیش آقاست . برگشت و به طرف باغچه آمد نگاهش به پروانه ای افتاد با بالهای زنگی . یک لحظه به دنبال پروانه دوید روی گل زیبایی نشسته بود در برابر گل سرش را خم کرد چشم هایش را بست و بویید انگشتان باریکش را به ساقه ی سبز گل تکیه داد و آرام چرخی داد گل را چید و جلوتر رفت ؛ گل دیگری چید و چند گل دیگر تا شد یک دسته گل زیبا . دستهایش پر از هاگ گلها شده بود آمد پشت در اتاق اقا و دستهایش را دراز کرد و گفت بفرمائید آقا .
آقا نگاه کرد دست دراز کرد و گلها را گرفت و بویید و به آنها نگاه کرد چه زیبا و چه رنگارنگ !کنیزک گفت اقا بهترین هدیه ها را به بهترین انسانها میدهند .
لبخندی زیبا بر لبان آقا نشست . چند لحظه به او نگریست و زیر لب زمزمه کرد تو ازادی دخترم !چیزی زیباتر از آزادی نیست که در برابر گلهای زیبا به تو هدیه شود
کنیزک به یاد پروانه و پرستو افتاد نگران شد با خود گفت که نکند از باغ خانه ی اقا از میان پروانه ها و گلهای خوشبو برود
گفت آقا اگر آزادام پس بگذار بمانم
آقا گفت تو ازادی .
به طرف در برگشت بقیه ی حرفها را نشنید اما حس کرد کسی میگوید بمان با گلها یا برو با پرستو ها .
انس بن مالک راوی این داستان میگوید : به آقا امام حسین ع عرض کردم : آزادی یک دختر در برابر چند شاخه گل ؟؟؟ امام فرمود خدا این گونه به ما آموخته است (هرگاه به شما تحییت و درود گویند پاسخ آن را بهتر از آن بدهی یا لااقل به همان گونه پاسخ گویید امام در ادامه فرمود : نیکوتر از درود وی رهاییش بود
السلام علیک یا ابا عبدالله
 
آخرین ویرایش:

mr.abooli

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اتاق باز شد ؛نگاه کنیزک لغزید طرف باغچه ی گلها .
آرام بیرون آمد کسی در حیاط نبود نگاهی به اتاق اقا انداخت در باز بود با خود فکر کرد که لابد کسی پیش آقاست . برگشت و به طرف باغچه آمد نگاهش به پروانه ای افتاد با بالهای زنگی . یک لحظه به دنبال پروانه دوید روی گل زیبایی نشسته بود در برابر گل سرش را خم کرد چشم هایش را بست و بویید انگشتان باریکش را به ساقه ی سبز گل تکیه داد و آرام چرخی داد گل را چید و جلوتر رفت ؛ گل دیگری چید و چند گل دیگر تا شد یک دسته گل زیبا . دستهایش پر از هاگ گلها شده بود آمد پشت در اتاق اقا و دستهایش را دراز کرد و گفت بفرمائید آقا .
آقا نگاه کرد دست دراز کرد و گلها را گرفت و بویید و به آنها نگاه کرد چه زیبا و چه رنگارنگ !کنیزک گفت اقا بهترین هدیه ها را به بهترین انسانها میدهند .
لبخندی زیبا بر لبان آقا نشست . چند لحظه به او نگریست و زیر لب زمزمه کرد تو ازادی دخترم !چیزی زیباتر از آزادی نیست که در برابر گلهای زیبا به تو هدیه شود
کنیزک به یاد پروانه و پرستو افتاد نگران شد با خود گفت که نکند از باغ خانه ی اقا از میان پروانه ها و گلهای خوشبو برود
گفت آقا اگر آزادام پس بگذار بمانم
آقا گفت تو ازادی .
به طرف در برگشت بقیه ی حرفها را نشنید اما حس کرد کسی میگوید بمان با گلها یا برو با پرستو ها .
انس بن مالک راوی این داستان میگوید : به آقا امام حسین ع عرض کردم : آزادی یک دختر در برابر چند شاخه گل ؟؟؟ امام فرمود خدا این گونه به ما آموخته است (هرگاه به شما تحییت و درود گویند پاسخ آن را بهتر از آن بدهی یا لااقل به همان گونه پاسخ گویید امام در ادامه فرمود : نیکوتر از درود وی رهاییش بود
السلام علیک یا ابا عبدالله
این سه ستاره چه صیغه ای یه 6 تا بود باز یه سروانی چیزی:D
 

maryam-d

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اين برچسب زدنت.:mad::mad:

برو بشين درستو بخون تورو چه به اين غلطا؟!!!!!!!!:mad:
 
  • Like
واکنش ها: !ala

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اتاق باز شد ؛نگاه کنیزک لغزید طرف باغچه ی گلها .
آرام بیرون آمد کسی در حیاط نبود نگاهی به اتاق اقا انداخت در باز بود با خود فکر کرد که لابد کسی پیش آقاست . برگشت و به طرف باغچه آمد نگاهش به پروانه ای افتاد با بالهای زنگی . یک لحظه به دنبال پروانه دوید روی گل زیبایی نشسته بود در برابر گل سرش را خم کرد چشم هایش را بست و بویید انگشتان باریکش را به ساقه ی سبز گل تکیه داد و آرام چرخی داد گل را چید و جلوتر رفت ؛ گل دیگری چید و چند گل دیگر تا شد یک دسته گل زیبا . دستهایش پر از هاگ گلها شده بود آمد پشت در اتاق اقا و دستهایش را دراز کرد و گفت بفرمائید آقا .
آقا نگاه کرد دست دراز کرد و گلها را گرفت و بویید و به آنها نگاه کرد چه زیبا و چه رنگارنگ !کنیزک گفت اقا بهترین هدیه ها را به بهترین انسانها میدهند .
لبخندی زیبا بر لبان آقا نشست . چند لحظه به او نگریست و زیر لب زمزمه کرد تو ازادی دخترم !چیزی زیباتر از آزادی نیست که در برابر گلهای زیبا به تو هدیه شود
کنیزک به یاد پروانه و پرستو افتاد نگران شد با خود گفت که نکند از باغ خانه ی اقا از میان پروانه ها و گلهای خوشبو برود
گفت آقا اگر آزادام پس بگذار بمانم
آقا گفت تو ازادی .
به طرف در برگشت بقیه ی حرفها را نشنید اما حس کرد کسی میگوید بمان با گلها یا برو با پرستو ها .
انس بن مالک راوی این داستان میگوید : به آقا امام حسین ع عرض کردم : آزادی یک دختر در برابر چند شاخه گل ؟؟؟ امام فرمود خدا این گونه به ما آموخته است (هرگاه به شما تحییت و درود گویند پاسخ آن را بهتر از آن بدهی یا لااقل به همان گونه پاسخ گویید امام در ادامه فرمود : نیکوتر از درود وی رهاییش بود
السلام علیک یا ابا عبدالله


عالی بود :gol:

درود بر پیشوای شیعیان که انقدر بزرگ منش است :gol:
 

Similar threads

بالا