كوي دوست

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود
مهر ورزي تو با ما شهره آفاق بود
ياد باد آن صحبت شبها كه با نوشين لبان
بحث سر عشق و ذكر حلقه عشاق بود
پيش ازين كاين سقف سبز و طاق مينا بر كشند
منظر چشم مرا ابروي جانان طاق بود
سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود
حسن مهر ويان مجلس گر چه دل ميبرد و دين
بحث ما در لطف طبع و خوبي اخلاق بود
رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقي سيمين ساق بود
در شب قدر ار صبوحي كرده ام عيبم مكن
سر خوش آمد يار و جامي بر كنار طاق بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرحبا! مرحبا! نسیم صبا
خبر از دوست چیست؟ باز نما
حال ما بین درین پریشانی
باز گو تا ازو چه می‌دانی؟
این چنینم هنوز بگذارد؟
یا عزیمت بدین طرف دارد؟
گوییا تخم مهر ما کارد
یا خود از ما فراغتی دارد
سخن بی‌دلان به یاد آرد؟
یا خود او این سرود نشمارد؟
باشدش هیچ میل و رغبت ما؟
یا فراموش کرده صحبت ما؟
گوییا در دلش وفا با ماست
یا هنوزش سر جفا با ماست
خاطرش هیچ سوی ما نگرد؟
یا دگر نام بی‌دلان نبرد؟
هیچ داند که حال ما چون است؟
یا ز ما خود دلش دگرگون است؟
دوری از ما هنوز می‌جوید؟
یا ز ما خود سخن نمی‌گوید؟
از جمالش اگرچه محرومم
هر چه خواهد کند، که مظلومم
جز مرادش مرا مرادی نیست
غیر او خاطری و یادی نیست
هست جانم چنان بدو مشغول
که ندانم فراق را ز وصول
خود ندانم که در چه کارم من؟
با وی از خود خبر ندارم من
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمی‌دارم
گرچه او خود نمی‌برد نامم
تا برفت او، برفت آرامم
هرکه جانش ز روی دوست بود
میل جانش به سوی دوست بود
دیده، کو طالب جمال تو شد
باعثش قوت خیال تو شد
:gol:عراقی:gol:
 
آخرین ویرایش:

mina_srk

کاربر فعال
فدای بابایی گلم بشم!
سلام بابایی جونم!
دلم تنگیداا!
دیگه چت روم سایت نمیای ها!
منو تنها میذاری!
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده

گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشه‌ی خطا کرده

عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنقدر زيبا دوستت داشتم كه باورت نمي شد
آنقدر كه در بهت و نا باوري گفتي
همه چيز را فراموش كن!!!

و حالا آنقدر ساده و زيبا با نبودنت كنار مي آيم
كه باورت نمي شود.

دريا مال تو
چشمانت مال من ...

فرصت مي دهم تا باور كني.
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
سكوت مي كنم در برابر رضاي
نه اين بار سكوت مي كنم
به جاي همه ثانيه هايي كه نبايد حرف مي زدم!!!

باورم نمي شود
وقتي لبريز از تو بودم تلاش كردي
گنجايش دلم را بالا ببري با رفتنت
و من ...

وقتي دفتر تنهائيم پر از خطوط مبهم مي شد
خوب مي دانستم
تو كه دليل اين خطوط درهمي
با بچه عقابها مانوس تري تا من!!!

شادم كه در اتاقم جز من ،
خاطره ها
و نا صبوري هايم هيچ كس نيست.

مي خواهم بگويم كه ديگر دوستت ند.......

كاش دروغ گفتن را ياد گرفته بودم!
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو ذورحمان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش
با او یاد تو ما را بس است
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بی روی یار صبر میسر نمی‌شود
بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود

با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمی‌شود

گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمی‌شود

جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چاره‌ی دیگر نمی‌شود

افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه می‌نگردد و کافر نمی‌شود

عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود
وصفش فسانه‌ایست که باور نمی‌شود

تا بوی زلف یار نمی‌آورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمی‌شود

ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بی‌مطرب و پیاله و ساغر نمی‌شود

گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمی‌شود
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه باک

ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست


از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غزل توست که در قولی از آن ما نیست [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شب که آرام تر از پلک تو را می بندم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این که پیوست به هر رود که دریا باشد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محمد علی بهمنی[/FONT]
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حرف طرب انگيز

هيچ جز ياد تو روياي دلاويزم نيست
هيچ جز نام تو حرف طرب انگيزم نيست
عشق مي ورزم و مي سوزم و فريادم نه
دوست مي دارم و مي خواهم و پرهيزم نيست
نور مي بينم و مي رويم و مي بالم شاد
شاخه ميگسترم و بيم ز پاييزم نيست
تا به گيتي دل از مهر لبريزم هست
كار با هستي از دغدغه لبريزم نيست
بخت آن را كه شبي پاك تر از باد سحر
با تو اي غنچه نشكفته بياميزم نيست
تو به دادم برس اي عشق كه با اين همه شوق
چاره جز آنكه
به آغوش تو بگريزم نيست



فریدون مشیری
 

R-ALI

عضو جدید
گفتی که می بوسم ترا، گفتم تمنا می کنم
گفتی اگر بیند کسی؟ گفتم که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در؟
گفتم که با افسونگری او را زسر وا می کنم
گفتی که تلخی های می گر ناگوار افتد مرا؟
گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم
گفتی چه می بینی - بگو-در چشم چون آئینه ام؟
گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم
گفتی که از بی طاقتی، دل قصد یغما می کند
گفتم که یا یغما گران- باری - مدارا می کنم
گفتی که پیوند ترا با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی ترا گویم ((برو))؟
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم؟
گفتم ز تو دیوانه تر، دانی که پیدا می کنم...
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است ...

فریدون مشیری
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو شبروان سرآسیمه ، گرد خانه مگرد
تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد
تو نور دیده ی مایی به جای خویش در ای
چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد
تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش
برون در منشین و بر آستانه مگرد
زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست
تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد
چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم
کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد
بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست
تو در هوای رهایی درین میانه مگرد
کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند
دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد
تو شعر گمشده ی سایه ای ، شناختمت
به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتگویِ گل و خار:

گفتگویِ گل و خار:

غنچه از خواب پرید
و...گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
:gol:
ساعتی چند گذشت
گل جه زیبا شده بود
دستِ بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید
و...گل از مرگ رهید
:gol:
صبحِ فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام.
:gol::gol::gol:
:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نیلوفرستان

آوايش از دور،
بانگ خوش آمد بود - شايد -
پوينده در پهناي آن دشت زمرد،
بالنده تا بالاي آن باغ زبرجد،
مثل هميشه، گرم، پر شور ...
***
نزديك تر، نزديك تر،
از لابه لاي شاخه ها، از پشت نيزار،
گهگاه مي شد آفتابي !
نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
تا چشم مي پيمود، آبي !
***
نزديك تر، نزديك تر، او بود، او بود .
آن همدل همصحبت آئينه رو بود .
آن همزبان روشن پاكيزه خو بود .
آن عاشق از خود برون،
آن عارف در خود فرو بود .
آن سينه، آن جان، آن تپش، آن جوشش، آن نور ...
***
دريا، همان دنياي راز بيكرانه،
دريا، همان آغوش باز مادرانه،
دريا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... !
***
نزديك تر، نزديك تر، او هم مرا ديد .
آواي او بانگ خوش آمد بود،
بي هيچ ترديد .
آن سان كه بيند آشنائي آشنا را،
چيزي در ين عالم به هم پيوند مي داد
جان هاي بي آرام ما را .
***
خاموش و غمگين، هر دو ساعت ها نشستيم !
خاموش و غمگين هر دو بر هم ديده بستيم .
ناگاه، ناگاه،
آن بغض پنهان را، كه گفتي،
مي كشت مان چون جور و بيداد زمانه؛
با هاي هاي بي امان در هم شكستيم ؟ ...
از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه،
بر شانه هاي خسته، بار درد، چون كوه،
مي گفتيم و مي گفتيم و مي گفت و مي گفت،
تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت !
***
دريا و من، شب تا سحر بيدار مانديم .
شعري سروديم .
اشكي فشانديم .
شب تا سحر، آشفته حالي بود با آشفته گوئي،
انده ياران بود و اين آشفته پوئي،
بر اين پريشان روزگاري، چاره جوئي .
***
دريا به من بخشيد آن شب،
بس گنج از گنجينه خويش .
از آن گهرهاي دلاويزي كه مي ساخت ؛
در كارگاه سينه خويش :
جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بي قراري !
ساكن نماندن همچو مرداب،
چون صخره - اما - پيش توفان استواري !
هم بر خروشيدن به هنگام،
هم بردباري !
***
در جاده صبح
با دامن پر، باز مي گشتم - سبكبال -
سرشار از اميدواري !
مي رفتم و ديدمش باز،

در صبحگاه آفتابي :
نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
تا چشم مي پيمود، آبي !
از لابه لاي شاخه ها از پشت نيزار
از دور، از دور ...
او همچنان تا جاودان سر مست، مغرور !
*****

:gol:فریدون مشیری:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
:gol:"دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند،
زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند." :gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوستي

«فريدون مشيري»

دل من دير زماني است که مي پندارد

دوستي نيز گلي است

مثل نيلوفر و ناز

ساقه ترد ظريفي دارد

بي گمان سنگدل است آن که روا مي دارد

جان اين ساقه نازک را

دانسته بيازارد

در زميني که ضمير من و توست

از نخستين ديدار

هر سخن، هر رفتار

دانه هايي است که مي افشانيم

برگ و باري است که مي رويانيم

آب و خور شيد و نسيمش مهر است

گر بدان گونه که بايست به بار آيد

زندگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد

آن چنان با تو در آميزد اين روح لطيف

که تمناي وجودت همه او باشد و بس

بي نيازت سازد از همه چيز و همه کس

زندگي گرمي دلهاي به هم پيوسته است

تا در آن دوست نباشد، همه درها بسته است

در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز

عطر جان پرور مهر

گر به صحراي نهادت نوزيده است هنوز

دانه ها را بايد از نو کاشت

آب و خور شيد و نسيمش را از مايه جان

خرج مي بايد کرد

رنج مي بايد برد

دوست مي بايد داشت

با نگاهي که در آن شوق برآرد فرياد

با سلامي که در آن نور ببارد لبخند

دست يکديگر را

بفشاريم به مهر

جام دلهامان را مالامال از ياري، غمخوا ري

بسپاريم به هم

بسراييم به آواز بلند:

شادي روي تو!

اي ديده به ديدار تو شاد!

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه، عطر افشان، گلباران باد!



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن لطف که در شمایل اوست ببین
وآن خنده‌ی همچو پسته در پوست ببین
نی‌نی تو به حسن روی او ره نبری
در چشم من آی و صورت دوست ببین

"سعدي"
 

R-ALI

عضو جدید
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است ...

فریدون مشیری
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را یرافرازم ، بیفروزم
خرد را ، مهر را جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر گل بر افشانم
چه فردائی؟ چه دنیایی!

جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است...
نمی خواهم بمیرم ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
 

R-ALI

عضو جدید
باید خریدارم شوی
باید خریدارم شوی، تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی ، تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران، بازیچه بازیگران
اول بدام آرم ترا، وآنگه گرفتارت شوم
 

R-ALI

عضو جدید
دل زاری که من دارم
نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم
بآزار دلم کوشد ، دل زاری که من دارم

وگر دل را به صد خاری رهانم از گرفتاری
دلآزاری دگر جوید، دل زاری که من دارم

بخاک من نیفتد، سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا ،گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان، این بود کاری که من دارم

دل رنجور من از سینه هردم می رود سوئی
ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم

ز پند همنشین، درد جگر سوزم فزون تر شد
هلاکم می کند آخر، پرستاری که من دارم

رهی ، آن مه بسوی من بچشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف، خریداری که من دارم
 

R-ALI

عضو جدید
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ‌ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه‌ها را خواهم گشت، جار
خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش .
روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم
آویخت.
هر چه دشنام ، از لب‌ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید،
دل‌ها را با عشق،
سایه‌ها را با آب، شاخه ها را با باد.
و به هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه ی زنجره‌ها.
بادبادک‌ها، به هوا خواهم برد.
گلدان‌ها، آب خواهم داد.
خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم
ریخت.
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی در راه ، من مگس‌هایش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره‌ای، شعری خواهم خواند،
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
 

R-ALI

عضو جدید

  • [FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]غزل دلتنگی [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم [/FONT]​

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اندوه من انبوه تر از دامن الوند [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بشکوه تر از کوه دماوند غرورم [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تنها سر مویی ز سر موی تو دورم [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تو قاف قرار من و من عین عبورم [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بگذار به بالای بلند تو ببالم [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم[/FONT]​
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گل

همان رنگ و همان روي
همان برگ و همان بار
همان خنده ي خاموش در او خفته بسي راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپيد به مثل ژاله ي ژاله به مثل اشك نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هيچ
نه افسرده ، كه افسردگي روي
خورد آب ز پژمردگي دل
ولي در پس اين چهره دلي نيست
گرش برگ و بري هست
ز آب و ز گلي نيست
هم از دور ببينش
به منظر بنشان و به نظاره بنشينش
ولي قصه ز اميد هبايي كه در او بسته دلت ، هيچ مگويش
مبويش
كه او بوي چنين قصه شنيدن نتواند
مبر دست به سويش
كه در دست تو جز كاغذ رنگين ورقي چند ، نماند

مهدی اخوان ثالث
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تو شعرام همگي رنگ بهاره
با تو هيچ چيزي دلم کم نمياره
وقتي نيستي همه چي تيره و تاره
کاش ببخشي تو خطا هامو دوباره
اي خداي مهربون دلم گرفته
از اين ابر نيمه جون دلم گرفته
از زمين و آسمون دلم گرفته
آخه اشکامو ببين دلم گرفته
تو خطاهامو نبين دلم گرفته
تو ببخش فقط همين دلم گرفته
توي لحظه هاي من شيرين تريني
واسه عشق و عاشقي تو بهتريني
کاش هميشه محرم دلم تو باشي
تو بزرگي اولين و آخرينــــــــــي...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا