همیشه اونطورکه ما فکر میکنیم نیست/داستان زیبا و طنز و واقعی

123m

عضو جدید
همیشه اونطورکه ما فکر میکنیم نیست/داستان زیبا و طنز و واقعی




یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...
از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد
که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم کردن تبلیغات نبود...
احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و
با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه ؟!!
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!
شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم!
دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده...؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت :

" آقای محترم! بفرمایید ! "
قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من ؟
من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!" کاغذ
روگرفتم ...
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم
وبا ولع تمام به کاغذ نگاه کردم ، نوشته بود :
به پایین صفحه مراجعه کنید!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!!
 
بالا