دیر آمدی! خیلی دیر...

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
از هم گريختيم
و آن نازنين پياله‌ی دلخواه را، دريغ
بر خاک ريختيم!

جان من و تو تشنه‌ی پيوند مهر بود،
دردا که جان تشنه خود را گداختيم!
بس دردناک بود جدايي ميان ما،
از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم.

ديدار ما که آن همه شوق و اميد داشت
اينک نگاه کن که سراسر ملال گشت.
و آن عشق نارنين که ميان من و تو بود،
دردا که چون جواني ما پايمال گشت!

با آن همه نياز که من داشتم به تو،
پرهيز عاشقانه‌ی من ناگزير بود.
من بارها به سوي تو باز آمدم، ولي
هر بار دير بود!

اينک من و تو ايم دو تنهاي بي‌نصيب،
هر يک جدا گرفته ره سرنوشت خويش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار،
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خويش!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دور می آیی

اما سرد ...

تابستان از سردی ات یخ می كند !

آمده ای، اما

لباس هایت

خیس از دلتنگی

و سایه ات دیگر نفس نمی كشد ...

حتی ماه چشم هایت

نورافشان نیست ...

ایستاده ای كنارم، اما

فاصله‌ی ما بیش از همیشه

دورتر از اقیانوس و آسمان ...!

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
با توام، با تو، خدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه اي از لبخند
نامه اي هم بفرست
***
کوچه هاي دل من
باز خلوت شده است
قبل از این که برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده اي
دوست قسمت شده است
***
با توام، با تو، خدا
یک دل قلابی -یک دل خیلی بد-چقدر می ارزد
من که هر جا رفتم جار زدم
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
***
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید
***
باتوام، با تو، خدا
پس بیا، بیا این دل من، مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاصله را معنا کن

با کتابی که زبانش آمدن است ...

دست بر دیوار سیمانی بکش

لمس قلب من به همین آسانی است !

بیراهه ای که به کوچه ی عشق می رسید اشتباه نبود

راه را اشتباه آمده بودم ...

پشیمان نیستم !

راهنما شده ام ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمدم زیر هزار باران ترانه
آمدم با چشمانی پر از هفت دریا و هفت آسمان
آمدم با پای پیاده
آمدم تا سحر را با هم ببینم
آمدم تا راز این چند سال را بگویم
آمدم اما چه فایده.....
رفتنت مرا تا ناکجای غربت تنها گذاشت....
 

amir fadaie

عضو جدید
شوكه شده بودم.

صورتش خيس خيس بود.

هر چي اشكاشو پاك مي كردم ،تمومي نداشت.

از يه سوء تفاهم ساده براش حرف زدم.

براي اولين بار بهش گفتم چقدر دوستش دارم.

لباشو بوسيدم...

خنديد...

با دست يخش دستمو فشار داد.

چشماشو بست.....
.
.
.
.
.
سم لعنتي كار خودشو كرده بود.

 

mob

عضو جدید
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟

حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

//////////////////////////////////

امیدوارم این اتفاق هرگز نیوفته عزیزم !!!!!!!

اگه میخوای بیای دیر نیا ..... تا هنوز امید دارم بیا :w05:
 

amir fadaie

عضو جدید
شاید برایت می نویسم چون رسم رفاقت را تا آخر تمام کنم تا تکلیف تو هم با دلت روشن شود
با هیچ آب روانی نمیشود این همه نفرت را شست باور کن
من و تو تمام شدیم...
فقط و فقط تمام زورهایم را جمع میکنم تا به دندانم فشار بیاورم که مبادا دهانم به نفرین باز شود...
میبینی چقدر تلخم...از انروزهای تلخی که برایم ساختی هم تلخترم...از روزهایی که به سادگیم میخندیدی و به سخره ام میگرفتی و قهقهه مستانه میزدی هم تلخترم....فقط برو...
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی خواهم برگردی
این را به همه گفته ام
حتی به تو
به خودم
اما نمی دانم
چرا هنوز
برای آمدنت فال می گیرم!!
چرا هنوز
پشت هزاران ترانه خاموش به انتظارت نشسته ام
تا ترا آرزو کنم!!
اما هنوز نمی خواهم برگردی
می دانی که دروغ نمی گویم
اگر هنوز ترا آرزو می کنم
برای بی آرزو نبودن است !!
و شاید هم
آرزویی زیباتر از تو سراغ ندارم!!
اما هنوز هم نمی خواهم برگردی .
...
 

amir fadaie

عضو جدید
آيينه پرسيد كه چرا دير كرده است.نكند دل ديگري او را سير كرده است
خنديدم و گفتم :او فقط اسير من است ، تنها دقايقي چند تاخير كرده است..
گفتم امروز هوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير كرده است
خنديد به سادگيم آيينه و گفت: احساس پاك تو را زنجير كرده است
گفتم :از عشق من چنين سخن مگوي..
گفت :خوابي. سال ها دير كرده است..
در آيينه به خود نگاه مي كنم آه!...عشق تو عجيب مرا پير كرده است.
راست گفت آيينه كه منتظر نباش او براي هميشه دير كرده است
 

agin

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صبح شده است
بیدار می شوم
...
نمی خواهم به تو فکر کنم
خیالت بالای سرم نشسته است
...دلم می گیرد
 

amir fadaie

عضو جدید
واقعاْ نمی دونستم باید چی بهش می گفتم .
خیلی راحت گفت دیگه از دستت خسته شدم .
تازه خورشید غروب کرده بود . احساس سرما می کردم .
نمی دونستم چرا اون این حرف رو زد .
من که واسه اون چیزی کم نذاشته بودم .
با تمام صداقتم رفته بودم جلو .
ولی الآن ......
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای خودم ...

برای خودم ...

بیهوده اشک می ریزی !

آنکه چنین دوست می داشتی

سایه لرزان مترسکی بود

در باد ...

ای کاش پرواز کلاغ ها را دیده بودی

وقتی چنان عاشقانه به سویش می دویدی ...

حالا ...

بیهوده اشک می ریزی

کلاغ ها رفته اند ...

مزرعه خالی ست ...

و مترسک

پوشالی ...!
 

amir fadaie

عضو جدید
میخواهی بروی؟
خب برو...
انتظار مرا وحشتی نیست
شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود
برو...
برای چه ایستاده ایی؟
به جان سپردن كدامین احساس لبخند میزنی؟
برو..
تردید نكن
نفس های آخر است
نترس برو...
احساسم اگر نمیرد ..بی شك ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست
برو...
یك احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود
پس راحت برو
مسافری در راه انتظارت را میكشد
طفلك چه میداند كه روحش سلاخی خواهد شد
برو...
فقط برو.....​
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
هنوزم منتظرم...اميدوارم تا دير نشده بياي
خداكنه اينقدر مغرور نباشي كه فراموشم كرده باشي
خودت ميدوني كه چقدر چشم انتظارتم.
كاش يكبار ديگه صداي ني تورو ميشنيدم.
فقط يكبار ديگه.


بيا :cry:
 

amir fadaie

عضو جدید
سكوت تلخ و غمباري خيابان داشت

تو گويي

آسمان ، حال دلم را خوب مي فهميد

تو و خورشيد مي رفتيد

و من با يك نه با صد

نه با صد هزاران تكه از يك دل به جا ماندم . . .

بنازم آسمان را

با دل من ماند و

رنگش چون دلم خون شد
 

amir fadaie

عضو جدید
آخرین بار نگاهت را از من دزدیدی

یادت هست ؟!

می دانستی و می دانستم که نگاهت بوی شقایق می دهد

همیشه می گفتی :

" به شقایق ها دل نبند ، عمرشان کوتاه است "

می دانستی و می دانستم که نگاهت بوی شقایق می دهد

نگذاشتی برای آخرین بار احساسم نگاه شقایقی ات را ببوسد

خوب می دانستی بوسه بر پیشانی شقایق ها پایان عمر آن هاست

نگاهت را از من دزدیدی

می دانستی و می دانستم که نگاهت بوی شقایق می دهد

اما نه من می دانستم و نه تو که :

اگر چه شقایق ها عمرشان کوتاه است

اما تا غروب بهار هر روز صبح

با چکه باران شبنم خورشیدی

ساقه های خشکیده را رنگین می کنند

نگاهت را از من دزدیدی

و این آغاز اشتباه بود . . .
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
آنقدر انتظار آمدنت را ميكشم ...تا بيايي
تو بياااااااا....دير يا زود فرقي نميكند...فقط بيااااااااا...
منتظر آمدنت هستم...
منتظرم
منتظرم
 

amir fadaie

عضو جدید
به او گفتم:

اگر روزي از اين ايّام بي فرجام

من مُردم

تو بعد از من چه خواهي كرد ؟

چه كس را جاي من

بر سينه ی پر مهر و غمگينت

به آرامي بخواباني و در گوشش

ز شيريني آينده غزل خواني ؟

اگر مُردم

تو بعد از من

چگونه پيكر سرد مرا بر خاک بسپاري ؟

چگونه بي وجود من

به زير آسمان آبي ِ دنيا

به روي خاك اين دنيا

قدم با شور بگذاري ؟

دلش لرزان ز عمق خستة جانش

به همراه هراسي در دو چشمانش

به چشمانم نگاهي كرد و با غم گفت:

اگر روزي از اين ايّام بي فرجام

تنت سرد و دو چشم مهربانت بسته گردد

ز بغض رفتن دستان پر مهرت

نمي ميرم ولي

همچون پرستويي كه جفت خويش گم كرده

به زير آسمان آبي دنيا

به روي خاک ِ پست و تيره ی دنيا

دو بالم را كه مي بندم

مثال عاشق و ديوانه و مجنون

به روي خاک مي غلتم

و با اشک دو چشمانم

به روی ذره هاي خاک

مي سازم نمادي از دو چشمانت

كه همچون مردم براق چشمانت

ميان ظلمت شبهاي تنهايي

برايم "هستي" ام گردد

همان آرام جان من

همان ديوانه ام گردد . . .

به چشمانش نگه كردم

و قدر لحظه اي آن شب

برايش گريه هم كردم

و اكنون قدر يك لحظه

از آن قادر ، از آن رحمان

به قدرِ آسمان ، از او

چه عمري را طلب كردم!

كه حتي قدر يک لحظه

كنارش بيشتر باشم

و قدر لحظه هايم را

فزون تر ، بهتر و ديوانه تر دانم
 

aki.hk

عضو جدید
خداوند بی نهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به اندازه ایمان تو کار گشاست
 

aki.hk

عضو جدید
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
چون که تو تنهاتر از من می شوی
آرزو دارم تو هم عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
معنی عشق و نگاه سرد را
 

amir fadaie

عضو جدید
او غریبانه نگاهم می کرد

عمق چشمهایش مرا به یاد روزی انداخت

که در زیر چتر او پناه گرفتم

در حالی که می رفت رو به من کرد و گفت:

منتظرم نباش!

تمام چشمهایم را بستم

تا نشنوم صدایش را

چیزی را که آرزو می کردم نشنوم

این بار با تمام اُبهت خود بر سر من کوبیده می شد

برگشت بی آنکه معنی انتظار را فهیمده باشد

زندگی را به رویایی فروخت

که دیگر هیچ کس برای این رویا ارزشی قایل نیست

بار دیگر چشمهایم را بستم

صادقانه بگویم نشناختمش

نه به کسی دست یاری داد

نه کسی را یاری کرد

رویای قدیمی او تمام توان و قدرت او را گرفته بود

خاکستر درونش او را به آتش سردی تبدیل کرد

سوخت بی آنکه کسی از آتش او گرم شود

و این را بر زبان آورد که:

" تنها مرگ است که مرا دوست دارد "
 
Similar threads

Similar threads

بالا