یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمتا در ره عشق او مجرد نشــــــوی
هرگز ز خودی خویش بیخود نشوی
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمتا در ره عشق او مجرد نشــــــوی
هرگز ز خودی خویش بیخود نشوی
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنودمهر رخت بهشت من خاك درت سرشت من
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو
وای چه خسته میکند تنگی این قفس مرا
پیر شدم نکرد از این زنج و شکنجه بس مرا
شهریار
تاکی در انتظار گـــــذاری به زاریــــــــم
باز آی بعد از این همه چشم انتظاریم
شهریار
اشك غماز من ار سرخ برامد چه عجب
خجل از كرده خود پرده دري نيست كه نيست[/quot
تا دیدۀ دل جانبِ او دوخته ام
از خلقِ جهان دیده فرودوخته ام
زین باده کشان امیدِ احسانم نیست
چشمی چو پیاله بر سبو دوخته ام
ما شبي دست برا ريم ودعايي بكنيم
غم هجران تو را چاره زجايي بكنيم
تا که روزی پیش آورد مشتری
ترمه ای خوش رنگ از جنس زری
یادِ ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میانِ لاله و گل آشیانی داشتم
یافتم روشندلی از گریه هایِ نیم شبدر میکده و دیر که جانانه تویی
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی
یافتم روشندلی از گریه هایِ نیم شب
خاطری چون صبح دارم از صفایِ نیم شب
بسکه اندر کار چابک دست بود
پيش چشم از هر متاعي مي ربود
دل شــJــــادی روز وصلت ای شمع طراز
با صد شب هجــــر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز
با روز وصـــــــال بیغمـــی گویــــJــد باز
"رباعيات انوري"
زین جهت اوستا علم شد نام او
بود دزدی کار صبح و شام او
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |