بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

samin-1

عضو جدید
وای دوستان من با یه دست دارم پلان می کشم با یه دست دارم تو سایت فعالیت می کنم....بلالا بی لیلییw17::w23::w27::w34::w40::w42::w14:
سلام جناب جنتلمن خان خوبی؟؟؟؟؟؟:D:gol:
اااااه منم مثل توام تا همین حالا داشتم پلانامو اتوکدی میکردم خوبه منم یه همدرد یافتم نه که همه امتحاناشونو تموم کردن فقط ما موندیم اخریش 30 بهمن بود که افتاد 4 اسفند ینی تعطیلی خدا حافظ:(:(:(
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
- اي ناشناس، کي هستي، اينجا چه مي کني، چرا تنها اينجا افتاده اي، چه کسي تو را به اين حال انداخته؟ خدايا خواب مي بينم يا بيدارم، تو کي هستي؟
«خير» همين که صداي او را شنيد، فرياد زد: من هم نمي دانم و نمي فهمم تو کي هستي، اگر فرشته اي، اگر انساني، هر که هستي من از تشنگي دارم مي ميرم، اگر مي تواني کمي آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمي تواني مرا به حال خودم بگذار.
دختر کرد ديگر حرفي نزد، پيش رفت، کوزه آب را به او نزديک کرد و گفت: «بيا، اين آب، خدايا اين چه حال است؟»
«خير» دستهاي خود را دراز کرد، کوزه آب را پيدا کرد و گرفت و قدري آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات يافتم، اي فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادي، تو بايد مرا نجات بدهي، اما چشمهاي من نمي بيند، آه از چشمهايم.
«خير» دو کف دست خود را روي چشمهاي پر خونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.
دختر کرد گفت: خوب حالا برخيز، تا تو را به جاي بهتري برسانم اما «خير»
نمي توانست روي پا برخيزد و زانوهايش از گرما و تشنگي سست شده بود. دختر نزديک شد و زير بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خير» برپا ايستاد و دختر بازوي او را گرفت و اندک اندک او را به راه برد تا نزديک چادرها رسيدند.
دختر کرد جوان ناشناس را به يکي از خدمتکاران سپرد و سفارش کرد که آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوري رفت پيش مادر و گفت جوان ناشناسي چنين و چنان آنجا در بيابان برخاک افتاده بود.
مادر گفت:«اي واي، پس چرا او را نياوردي، چرا تنها آمدي؟ زودباش، زودباش نشاني بده بروند او را هر که هست بياورند.»
دختر گفت: مادرجان، من هم همين کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان مي رسد.
در همين وقت «خير» را آوردند و زير چادر بر بالشي نرم جاي دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شور با و کباب آوردند و «خير» قدري آب و قدري غذا خورد و کمي آرام گرفت. آن وقت دست و رويش را شستند، اطراف سر پر درد او را بر بالش تکيه دادند و خواباندند.
هيچ کس از سرگذشت «خير» خبر نداشت و هيچ کس هم در آن حال چيزي نپرسيد، انساني ناشناس و دردمند بود که به خانه آدمهايي خوب مهمان شده بود و با خستگي و دردي که داشت مانند آدمي از هوش رفته بي حال و خسته خوابيد تا شب شد.
شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همين که مرد خانواده وارد چادر شد از ديدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خير» تعجب کرد و احوال او را پرسيد.
دختر آنچه ديده بود شرح داد و گفت از سرگذشت او چيزي نمي دانم ولي اي کاش
مي توانستيم زخم تازه چشم او را علاج کنيم.
کرد بزرگ چشمان «خير» را معاينه کرد و جراحت آن را تازه ديد و پرسيد تو را چه رسيده است؟ «خير» راضي نشد درد بزرگ ناجوانمردي و بي انصافي دوست و همشهري خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر مي کردم دزدها بر سرم ريختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بي حال بودم، آ«ها هر چه داشتم بردند و چشمم را کور کردند و رفتند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسيد: نامت چيست؟ گفت «خير». گفت: اميدوارم کارت به خير بگذرد. از قضا در همين بيابان درختي هست که ما آن را «دارو برگ» مي گوييم و اگر چند برگ آن را بکوبند و در آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسيده گذارند شفا مي يابد.
بعد گفت: اگر شب نبود و تاريک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم اکنون اين مرهم را مي ساختم. درخت دارو برگ نزديک چاه آبي است و درختي کهن و پر شاخ برگ است و دو شاخه دارد که برگ يکي از شاخه ها داروي چشم است و برگ شاخه ديگر داروي غش و صرع است وفردا اين مرهم را فراهم خواهيم کرد.
همينکه دختر کرد اين سخن را شنيد گفت: اي پدر، حالا که چاره هست همين امشب چاره بساز و به فردا نينداز، مهمان عزيز خداست و ما نمي توانيم مهمان را با درد و رنج ببينيم، ما سرد و گرم بيشتر ديده ايم و سخت جان تريم و مردم شهر از ما ظريف ترند، راه دور را با همت نزديک کن و تاريکي شب را با نور انسان دوستي روشن مي توان کرد، خستگي تو نيز از د رد چشم اين جوان بدتر نيست، علاج درد را به فردا مي توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم بايد رسانيد، اگر تو نمي تواني من به پاي درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاريکي نمي ترسد.
پدر وقتي التماس دختر را ديد از خيرخواهي او به شوق آمد و پيش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت:«وقتي دختر چنين باشد پدر دختر براي کار شايسته تر است.» کيسه اي برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و يک مشت برگ در کيسه کرد باز آمد. و دختر کرد فوري برگها را در هاون کوبيد و با اندکي آب روي آتش جوشانيد و نرم کرد و با روغني از مغز استخوان قلم به هم آميخت و مرهم را بر دو چشم «خير» گذاشت و با پارچه پاکيزه اي چشمانش را بستند و پس از ساعتي که نشستند مهمان دردمند را خواباندند.
کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خير» با مرهم بسته باشد و در اين مدت دختر را به پرستاري از «خير» سفارش مي کرد.
روز پنجم روپوش از چشم «خير» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خير» چشم خود را باز کرد و براي اولين بار نجات دهندگان خود را ديد برايشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد.
کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفاي چشم مهمان خود خوشحال شدند و شادباش گفتند اما بيش از همه دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خير» شده بود و از اينکه يک انسان را از مرگ و از نابينايي نجات داده است لذت مي برد و در دنيا هيچ لذتي از خوب بودن و خوبي کردن بهتر و بالاتر نيست.
«خير» که روزهاي اول از جراحت چشم خود بيمناک شده بود پرسيد:«پدر جان، شما از کجا خاصيت برگهاي آن درخت را مي دانستيد؟
مرد جواب داد:«از کجا؟ از تجربه هاي مردم. انسان نيازمند هر وسيله اي را تجربه مي کند و چيزي تازه مي فهمد. اگر ما خاصيت ريشه ها و برگها و گلها و گياهان و خارها و علف هاي وحشي و خودرو را ندانيم ديگر چه کسي بداند؟ مردم شهرها چون دسترسي به طبيب و دوا دارند از اين چيزها غافل مي مانند ولي پدران ما که در صحرا زندگي مي کردند بسياري از خواص اين نعمتهاي ناشناخته را مي شناختند و به يکديگر ياد مي دادند.
[مثلا خيلي از مردم شهرها وقتي دستشان به رنگ توت سياه ترش (شاهتوت) آلوده مي شود و تا چند روز با هيچ شست و شو پاک نمي شود نمي دانند چه کنند ولي ما
مي دانيم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدري آب به دستشان بمالند قدري کف مي کند و رنگ توت را فوري از ميان مي برد. براي ما اين چيزها خيلي ساده به نظر مي آيد ولي کسي که آن را نمي داند از شنيدنش تعجب مي کند.]
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
به قول حضرت امام صادق عليه السلام «خداوند بجز مرگ براي هر دردي دارويي آفريده است.» اين صحراها و بيابانها پر از دوا و درمان است. هيچ شناختي و برگي و ريشه اي و بته اي نيست که خاصيتي در آن پنهان نباشد. فقط کسي را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جاي خود به کار ببرد. اين تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم ياد گرفتم. او هم از پدرانش ياد گرفته بود و خوشحالم که اين مرهم اثر بخش بود. خيلي چيزها هست که ما هم هنوز نمي دانيم اما خاصيت اين برگها را مي دانستم. «خير» شکرگزاري کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زيرا به کمک آنها بود که سلامت چشم خود را بازيافته بود.
کرد بزرگ هم از نگاهداري او خوشحال بود. از آن روز «خير» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگي مي کرد و همه کارها با آنها همراهي مي کرد و در سر يک سفره غذا مي خورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا مي رفت و گله داري و گله باني مي کرد و روزبروز در نظر کرد عزيزتر مي شد:
مرد صحرايي بياباني
چون از او يافت آن تن آساني

در همه اهل خود عزيزش کرد
حاکم خان و مان و چيزش کرد

چون دل و ديده پاک داشت جوان
همه بودند سوي او نگران

باز جستند حال ديده او
کزچه بود آن ستم رسيده او

خير از ايشان حديث شر ننهفت
هرچه بودش زخير و شر همه گفت

مردم وقتي با هم زندگي کردند و انس گرفتند همه رازهاي خود را هم به زبان
مي آوردند. کم کم «خير» قصه «شر» و گوهرها و خريدن آب و تشنگي خود و
بي انصافي «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامي تر مي دارد.
کرد بزرگ از قدرشناسي «خير» خوشحال تر شد و کم کم همه ايل و عشيره کرد بزرگ داستان «خير» را شنيدند و پيش همه عزيز و گرامي شد. همه خوبيهاي «خير» را مي ديدند و همه به او دل بسته بودند. اما يک مطلب بود که «خير» را رنج مي داد.
 

Fathy

متخصص مهندسی سازه و زلزله
بابا جنتلمن جون عينكتو برم ما كه از خير و شر تنهايي جون چيزي نفهميديم...
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو رفته ای
این را هر شب گوشزد می کنم به خودم
تا صبح فردا روز تازه ای باشدب این ترتیب همه چیز رو براه می شود
فقط یک مساله ی کوچک باقی است
این که: روز های من تویی..


شب به همگی خوش :gol::gol:

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محسن جان سلام
زود باش واسم یه شعر بگو تا منم قصه تعریف کنم
سلام تنهايي جان
اينم يه شعر قند پهلو يادش بخير تو كافه هنوز صندليت هست دوتاي تو با تنهايات مي نشستين چا يي مي خوردين
عاشقم اي ساقي ميخانه راهي ده مرا
سايه همت اگر داري پناهي ده مرا
كاسه صبرم شكست اي دستگير بيدلان
بهر تسكين غمم جانسوز آهي ده مرا
حال كز دستم نيايد كار خيري بهر خلق
در خور درياي بخشايش كناهي ده مرا
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
تو رفته ای
این را هر شب گوشزد می کنم بهخودم
تا صبح فردا روز تازه ای باشدب این ترتیب همه چیز رو براه میشود
فقط یک مساله ی کوچک باقی است
این که: روز های من تویی..


شب به همگی خوش :gol::gol:

شبت ناز و پفکی:gol::gol::gol::gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام ارامش
سلام ملودي
سلام نگار
سلام جنتلمن
سلام محمد صادق
وبقيه دوستان همگي خوب هستيد
 

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام جناب جنتلمن خان خوبی؟؟؟؟؟؟:D:gol:
اااااه منم مثل توام تا همین حالا داشتم پلانامو اتوکدی میکردم خوبه منم یه همدرد یافتم نه که همه امتحاناشونو تموم کردن فقط ما موندیم اخریش 30 بهمن بود که افتاد 4 اسفند ینی تعطیلی خدا حافظ:(:(:(

الهی می درکمت:cry::cry::(
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگار خانم عزيز دلم كي جلوتو گرفته برو دنبال كارت اينجا رو هم شلوغ نكن.... خدا خيرت بده....
هاا؟
چه خشن!;)
والا ثمین خانوم اینطور میگن :confused::redface:
هاا؟؟

سلام جناب جنتلمن خان خوبی؟؟؟؟؟؟:D:gol:
اااااه منم مثل توام تا همین حالا داشتم پلانامو اتوکدی میکردم خوبه منم یه همدرد یافتم نه که همه امتحاناشونو تموم کردن فقط ما موندیم اخریش 30 بهمن بود که افتاد 4 اسفند ینی تعطیلی خدا حافظ:(:(:(
اهوم
طفلکی ترین قشر دانشجوی معماریه

ثمین خانوم درست میگن....:w40:
این ثمین دختر خوبی خیلی هم ماهه خیلی هم نازه:w18:
همیشه همه چی رو درست میگه:w31:
من که خیلی قبولش دارم:w15::w15::w15::w15::w15::w01:
به به

ثمین جان این یه بار اشتباه کردی گلم
من دخترم و بهش افتخار میکنم :smile:
منم همینو میگم!

:D وای من تا صبح بیدارم:gol:
اخییی

سلام ارامش
سلام ملودي
سلام نگار
سلام جنتلمن
سلام محمد صادق
وبقيه دوستان همگي خوب هستيد
سلام
تو خوبی؟
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
جهان به سان قطاری ست ، جاودان در راه
كه روی خط زمان ، چون شهاب میگذرد
گذارش از دل تاریك دره های ازل
به سوی دشت مه آلود و ناپدید ابد
چه می برد كه چنین با شتاب می گذرد
مسافران قطار
نه از ازل به ابد ، آه ، فرصتی كوتاه
همین مسافت بین دو ایستگاه از راه
درین قطار به سر می برند ، خواه نخواه
دو ایستگاه كه می دانی اش : تولد – مرگ
وجود مختصری در میانه ی دو عدم
به نام عمر ، كه آن هم چو خواب می گذرد
كنار پنجره ای چون مسافران دگر
به آنچه مهلت دیدار هست مینگرم
به سرنوشت بشر
به این حكایت غمگین كه زندگی نامند
به همرهان عزیزی كه زودتر از ما
در آن كرانه ی بی انتها پیاده شدند
به عشق ، نور امیدی در این سیاهی كور
به دل ، كه با همه ناكامی و ملال و شكست
هزار آرزوی ناشكفته در او هست
به این سفر كه كجا میروم ؟ چه خواهم شد ؟
به آسمان ، به پرنده ، درخت ، دریا ، كوه
به گرم پویی باد
به سردمهری ماه
كه بی خیال تر از آفتاب می گذرد
كنار پنجره ام با خیال خود ناگاه
صدای سوت قطار
ز مهلتی كه نمانده ست می دهد هشدار
كه قدر ، نیم نفس منتظر نخواهد شد
پیاده باید شد
در آن كرانه ی بی انتها در آن تاریك
تنم به سان غریقی ست در كشاكش موج
نه هیچ راه گریزی به بیكران فضا
نه هیچ ساحل امنی در این افق پیدا
نه هیچ نقطه ی پایان و .......آب
میگذرد

سلام:w21:
شب همگی بخیر
:gol:
 

Similar threads

بالا