شعر نو

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

پسرم، اي " سروش " كوچك من!
اي چراغ شبان تار پدر!
تو يكي غنچه اي و من گل پير -
تو شكفتي، ولي پدر پژمرد -
خرمي رفت از بهار پدر.
*****
آمدي، تا پدر به خويش آيد
نرم نرمك، ره سفر گيرد.
مرغ نوپاي تازه پروازي
آمدي تا كه مرغ خسته ي پير -
زين قفس، جاودانه پر گيرد.
*****
" من " و " تو" چيست؟ هيچ مي داني؟
معني واژه هاي: " بود " و " نبود "
تو يكي برگ استواري و من -
برگ لرزنده بر درخت وجود
*****
تو بهاري و من زمستانم
آمدي تا كه من به خواب شوم
من چو برفم، تو همچو خورشيدي
پيش خورشيد، بايد آب شوم
*****
پسرم، اي " سروش " كوچك من
تو بهاري و من زمستانم
تو بدين باغ، پا نهادي و من -
فصل بدرود گوي بستانم
*****
" غنچه " لبخند مي زند كه دگر
باغ، جاي " گل كهن " نبود
توئي آن نو دميده غنچه ي من
با تو اين باغ، جاي من نبود
*****
" باغ " گفتم، ولي خطا گفتم
عرصه ي ما " كوير" " باغ نما " ست
" ماه " و " خورشيد" هم به ديده ي من -
دو - سيه گنبد "چراغ نما"ست
*****
اگر اين عرصه، باغ و، گر راغ است
ما كه رفتيم، بر تو ارزاني
دارم اميد، زين سفر نكشي -
همچو من، سالها پشيماني.
*****
مهدي سهيلي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
● ستاره از محمد زهري

براي هر ستاره اي كه ناگهان
در آسمان
غروب مي كند
دلم هزار پاره است
دل هزار پاره را
خيال آن كه آسمان
هميشه و هنوز
پر از ستاره است
چاره است

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جستجوی بی پایان

می خواهم با تو بمانم
می خواهم از تو بگریزم
میان این همه دیوار
نه راهی در پیش
نه راهی در پس
زمین به هم دردی با من تکانی می خورد
همه جا باد است و لرزش
سکوت را هم یارای هم دردی با من نیست
به کجا بگریزم ای یار
ای یگانه ترین یار
جستجوی بی پایانی در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم یافت
ترا در مخفی ترین خلوت درون
ترا ای فرشته کوچک انتظار
ترا ای فرشته عذاب زندگیم
با یافتن تو
جستجوی دوباره ای آغاز خواهم کرد
به درون تو
این راه را برگشتی هست؟
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یکی شدن

دلتنگی هایم را با تو تسهیم کردن
چه زیبا خواهد بود
اگر ترا دلتنگی هایی باشد
از نوع من
دلم می خواهد احتیاجم
نیازم
درد خفه شده ی سینه ام را
همان قدر احساس کنی
که گویی احتیاج توست
نیاز توست
درد ریشه دوانده در وجود توست
کوتاه سخن
دلم می خواست
" تویی " نبودی
تو ، من
و
من ، تو بودیم

شاید آن وقت این روح سرکش آرام می گرفت
و
جای تمام دلتنگی ها را یک چیز پر می کرد
" بی نیازی"
نیازی از همه چیز و از همه کس
حتی از اندیشیدن
اندیشیدن به خوبی ها و عشق ها
آری حتی به عشق ها
چرا که وصل من و تو
حادثه ای خواهد آفرید
در فراسوی واژه ی عشق !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بهار امسال!
سین هفتم
سیب سرخی ست ،
حسرتا
که مرا
نصیب
از این سفره ی سنت
سروری نیست .
شرابی مرد افکن در جام هواست ،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست .
سبوی سبزه پوش
در قاب پنجره
آه
چنان دورم
چنان دورم
که گویی جز نقش بی جانی نیست .
و کلامی مهربان
در نخستین دیدار بامدادی
فغان
که در پس پاسخ و لبخند
دل خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست .
احمد شاملو

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نغمه ها

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

 

afsaneh_k

عضو جدید
یادمان باشد به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبّت بزنیم
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند...آبرویش نرود
یادمان باشد فرداحتماً، ناز گل را بکشیم
حق به شب بو بدهیم
و نخندیم دیگر به ترک های دل هرگلدان
وبه انگشت نخی خواهیم بست، تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است
زندگی باید کرد
و بدانم که شبی، خواهم رفت
و شبی هست که نباشد پس ازآن، فردایی
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آفتاب و ذره

تو اي شكوهمند من
شكوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده اي
كه مهر آسمان شدي
ز مهر برتر آمدي
فراز كهكشان شدي

به دره ها نگاه كن
به ژرف دره ها نگر
به تكه سنگهاي سرد
به ذره ها نگاه كن

به من بتاب
كه سنگ سرد دره ام
كه كوچكم
كه ذره ام

به من بتاب
مرا ز شرم مهر خويش آب كن
مرا به خويش جذب كن
مرا هم آفتاب كن .
***
"حمید مصدق"
 

pdnvd

عضو جدید
فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه که بودم،
در نهان خانه ی جانم گل ياد تو درخشيد.
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم.
پرگوشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم.
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام.
...
يادم آيد تو به من گفتی: از اين عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن!
آب، آيئنه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی ازين شهر سفر کن!
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی! من نه رميدم نه گسستم.
باز گفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم!
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق ندانم. سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
...
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشيندم.
پای در دامن اندوه کشيدم.
نگسستم، نرميدم...
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!
نه کنی از آن کوچه گذر هم!...
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
 

mahmoud.golzar

کاربر بیش فعال
فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه که بودم،
در نهان خانه ی جانم گل ياد تو درخشيد.
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم.
پرگوشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم.
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام.
...
يادم آيد تو به من گفتی: از اين عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن!
آب، آيئنه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی ازين شهر سفر کن!
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی! من نه رميدم نه گسستم.
باز گفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم!
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق ندانم. سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
...
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشيندم.
پای در دامن اندوه کشيدم.
نگسستم، نرميدم...
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!
نه کنی از آن کوچه گذر هم!...
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

جسارتا اولش فکر کنم اینجوری باشه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
 

afsaneh_k

عضو جدید
به پيش روي من تا چشم ياري مي كند درياست
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست
در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم دريا دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست
خروش موج بامن مي كند نجوا
كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت
كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت
مرا آن دل كه بر دريا زنم نيست
ز پا اين بندخونين بركنم نيست
اميد آنكه جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم نيست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آب
سهراب سپهری
آب را گل نکنيم :
در فرودست انگار ، کفتری می خورد آب
يا که در بيشه دور ، سيره ای پر می شويد .
يا که در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .
آب را گل نکنيم :
شايد اين آب روان ، می رود پای سپيداری ، تا فروشويد
اندوه دلی .
دست درويشی شايد ، نان خشکيده فروبرده در آب .
زن زيبايی آمد لب رود ،
آب را گل نکنيم :
روی زيبا دوبرابر شده است .
چه گوارا اين آب !
چه زلال اين رود !
مردم بالا دست چه صفايی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جاپای خداست .
ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالا دست ، چينه ها کوتاه است .
غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی بايد باشد !
کوچه باغش پر موسيقی باد!
مردمان سر رود ، آب را می فهمند .
گل نکردندش ، ما نيز
آب را گل نکنيم.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جستجوی بی پایان

می خواهم با تو بمانم
می خواهم از تو بگریزم
میان این همه دیوار
نه راهی در پیش
نه راهی در پس
زمین به هم دردی با من تکانی می خورد
همه جا باد است و لرزش
سکوت را هم یارای هم دردی با من نیست
به کجا بگریزم ای یار
ای یگانه ترین یار
جستجوی بی پایانی در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم یافت
ترا در مخفی ترین خلوت درون
ترا ای فرشته کوچک انتظار
ترا ای فرشته عذاب زندگیم
با یافتن تو
جستجوی دوباره ای آغاز خواهم کرد
به درون تو
این راه را برگشتی هست؟


سوئد

30 آگوست 97
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یکی شدن

دلتنگی هایم را با تو تسهیم کردن
چه زیبا خواهد بود
اگر ترا دلتنگی هایی باشد
از نوع من
دلم می خواهد احتیاجم
نیازم
درد خفه شده ی سینه ام را
همان قدر احساس کنی
که گویی احتیاج توست
نیاز توست
درد ریشه دوانده در وجود توست
کوتاه سخن
دلم می خواست
" تویی " نبودی
تو ، من
و
من ، تو بودیم

شاید آن وقت این روح سرکش آرام می گرفت
و
جای تمام دلتنگی ها را یک چیز پر می کرد
" بی نیازی"
نیازی از همه چیز و از همه کس
حتی از اندیشیدن
اندیشیدن به خوبی ها و عشق ها
آری حتی به عشق ها
چرا که وصل من و تو
حادثه ای خواهد آفرید
در فراسوی واژه ی عشق !


سوئد

16 کتبر 97
 

ویدا

عضو جدید
مگذار شکوه چشمان تندیس وارت
یا عطر گل سرخی که شبانه
با نفست برگونه ام می نشیند را از دست بدهم!

می ترسم از یکه بودن بر این ساحل؛
چونان درختی بی بار
سوخته در حسرت گل برگ جوانه ای
که گرمایش بخشد!

اگر گنج ناپدید منی,
اگر زخم دریده یا صلیب گور منی,
اگر من یک سگم و تو تنها صاحبمی,
مگذار شاخه ای که از رود تو برگفته ام
و برگ های پاییزی اندوه بر آن نشانده ام را
از دست بدهم!

"فدریکو گارسیا لورکا"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چراغ چشم تو ....
تو کيستي که من اين گونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم .
تو چيستي که من از هر موج تبسم تو
بسان قايق سرگشته روي گردابم!

تو در کدام سحر بر کدام اسب سپيد ؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان ؟
تو در کدام کرانه,همره نسيم ؟
تو از کدام سبو ؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه !
چه کرد با دل من آن نگاه شيرين ,آه!
مدام پيش نگاهي ,مدام پيش نگاه!

کدام نشئه دويده است از تو در من ؟
که ذره هاي وجودم تو را که ميبينند ,
به رقص مي آيند,
سرود مي خوانند !
چه آرزوي محالي است زيستن با تو
مرا همين بگذارند يک سخن با تو :
به من بگو که مرا از دهان شير بگير!
به من بگو که برو در دهان شير بمير !
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف !
ستاره ها را از آسمان بيار به زير؟

ترا به هر چه تو گويي ,به دوستي سوگند
هر آنچه خواهي از من بخواه ,صبر مخواه...!!!

که صبر راه درازي به مرگ پيوسته است !
تو آرزوي بلندي و دست من کوتاه
تو دوردست اميدي و پاي من خسته است .
همه وجود تو مهر است و جان من محروم ...
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است...!!!


(فریدون مشیری)
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دخترک،

ساده و بی‏رنگ،
سراسیمه و سرد،
بی ‏تزلزل، بی‏ تاب.
از کجا آمده‏ای؟!
دخترک،
سایه ‏ات بی‏تردید،
بی ‏تبسم، بی ‏خشم،
بی‏ هیاهو و هراس از شبح آینه‏ ها.
از کجا آمده‏ای؟!
دخترک،
رنگ نگاهت آبی،
صورتت مهتابی،
گل لبخند تو یاس،
طرح اندام تو همچون پیچک،
پیچ و تابش به تن تاک جوانی مانند،
نبض بی‏رنگ زمان در دستت،
ساک تو لب به لب از پنجره‏ها،
کیف دستت، پراز اندیشۀ ناب،
پاک و مغرور و پر از رویایی.
از کجا آمده‏ای؟!

شهر ما:
سرد و عبوس است و کثیف،
کوچه ‏هایش باریک،
خانه هایش تاریک،
مردمش پرنیرنگ،
زشت و نامردم و پست.
زندگیمان:
شب یلدای دراز،
بی‏تمنای سحر.
گذران شب و روز،
بی‏ثمر، بی‏ سامان،
بی‏خیالِ دلِ همسایۀ تنها و غریب،
بی‏خبر از گذر عمر و سفر،
کارمان:
سفسته بازی و قمار،
روی پرپر شدن قاصدک تازۀ باغ.
میفروشیم هر روز،
نان به نرخ فردا،
خون به نرخ دیروز.
میفروشیم هر روز،
عشق،
احساس،
ترانه،
پرواز،
هرچه آیینه که در آن لبخند.
و در اندیشه‏مان:
رُفتن شب زده‏هاست،
از تن مردۀ شهر.
و چراغانی و آذین بستن،
به شب زهد فروشان زمان.
چشممان :
پرسه ‏زن و حیض،
نگامان بی ‏شرم.
ما پر از آواریم،
ما پر از زنگاریم،
و پی خانۀ ما،
روی آواز خوش قمری هاست،
ما غریبیم به شب بو، به نسیم...

تو کجا آمده ای؟!!

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خسته ام میفهمید؟!

خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثۀ ساعقه بودن در باد.
همۀ عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظۀ مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلم ترانه میخواهد

هی،
سیاه سایه وار
کجای این شب مبهوت پنهانی؟!
هی،
سکوت بی زوال
کجای این بی کلامی آهنگها پنهانی؟!
من،
دلم ترانۀ فریاد میخواهد.


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اندیشه ها

تا پیش از این خیال میکردم:
عشق را خدای،
به انسان هدیه کرد،
شاید نگاه،
رنگی دوباره به خلقت،
قلم زند.
شاید که دستهای بزرگی،
به قلب او
اکسیر جاودان محبت کند نثار.
شاید که هیچ انتظار را،
در بند خود کند.
شاید دوباره زاده شود،
در طنین شب،
دستی که بخشش او جاودانه است.

امروز لیک،
در اندیشه ام چرا؟
وقت تولدم
اینگونه مهربان نبودم؟!!
یا اینکه در طلب لطف ایزدم،
در پای عشق خویش،
هماندم نمره ام؟!!
امروز لیک،
در اندیشه ام چرا؟
دستم تولد بخشندگی نبود؟!!
در انتظارهای پر عطشم،
برق آسمان،
چتری بر آنچه که هستم گشوده بود؟!!
امروز که گیسوان سپیدم درآینه،
احساس خوب مرگ بر اندام سردم است،
امروز که مرگ من،
مهری بر اینهمه فریاد بی صداست،
امروز که اشکهای کودکیم،
حتی،
یاد آور رسیدن دستم به انتهاست،
اندیشه میکنم:
آن ایزدی که مرا عاشق آفرید،
آیا غریبتر از این،
آفریده بود؟!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
بي تو در ميابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو - اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بي تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟افسوس
كاشکی مي ديدم
«حمید مصدق»
 

نسیم

عضو جدید
خسته ام میفهمید؟!

خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثۀ ساعقه بودن در باد.
همۀ عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظۀ مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!



شعر خیلی زیبایی بود . میشه بگید شاعرش کیست؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم بهار
خنده زد و گفت
اي دريغ
ديگر بهار رفته نمي آيد
گفتم پرنده ؟
گفت اينجا پرنده نيست
اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست
گفتم
درون چشم تو ديگر ؟
گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست
اينجا به جز سكوت سكوتي گزنده نيست
«حمید مصدق»
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
نغمه درد



در منی و اينهمه زمن جدا
با منی و ديده ات بسوی غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غير

غرق غم دلم بسينه می طپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی كه بی خبر زمن
بركشی تو رخت خويش ازين ديار

سايه توام بهر كجا روی
سر نهاده ام به زير پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه بر گزينمش بجای تو

شادی و غم منی بحيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بی خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستنی است؟

ديدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخواب ها به بينمت
غنچه نيستی كه مست اشتياق
خيزم وز شاخه ها بچينمت

شعله می كشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند ... بلكه ره برم بشوق.
در سراچه غم نهان تو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم:کجا
گفتا به خون
گفتم:چه وقت
گفتا کنون
گفتم:سبب
گفتا جنون
گفتم:مرو
خندید و رفت...
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
قصه دیوار و دخترکان معبد شیوا

تمام قصه دیوار
زندگی من است.
من آرزوی روزنه را
در عمقِ دخمه چشمانم
به قتلگاهِ نگاهِ شهوتِ شب بردم.
من سقفِ کاذبِ زندانم
و هیچگاه
خیالِ آرامِ میله های عزیز را
با داستانِ پوچِ رهایی
بر هم نمی زنم.
ای غرقه در توهمِ کابوسِ ابرها
از من مخواه
که در خوابِ خیره پلک
به میهمانی رؤیای رنگها بروم.

از من بترس
چلچله مغموم
من برای د یوِ سکوت
بستری نرم دوخته ام
از بالهای صدا.
********
من از تصورِ مرگ ِمسیح
بر چلیپای نور
زنده می گردم.
و سالهاست
که با اعتبارِ مرگ
از حجره های کوچک بازارِ زندگی
هر روز
آرزوی روزِ دگر را
نسیه می برم.
و چو بخطِ هوسهایم
هنوز پر نشده.
مرا با شما
صاحبانِ فروشگاهِ عشقهای زنجیره ای
که آبروی نقد می خواهید
و دیگر هیچ
هیچ حسابی نیست.

ای دوره گردِ عشق فروش
با طپشهای اشتیاق
مرا به خویش مخوان
مشتری نقدِ قلبِ تو
در جمعه بازارهای هرزه دری
پرسه می زند.
********
تمام وحشتِ گورستان
در رودِ روحِ یاغی من
جاریست.
من
با مرده های بی شمار
پیوند خورده ام.
و هرشب
با پای شو مِ خیالِ ولگردم
تابوتِ تازه تری را
تا ما ورای قصه گیسوی کهکشان
تا جامِ قبرِ شهوتِ ناهید
تشعیع می کنم.

از من فرار کن ای ماهِ نرم موی
ورنه در شبِ رؤیای پوچِ نور
ترا به بی شماره ترین پیوندهای مرده خود
پیوند می زنم.
********
بیهوده داستانِ سبزِ گلستان را
در گوشِ من مخوان.
از دستهای سنگی خود
بر ساقه های لاغرِ تندیسِ یک درخت
شاخه می سازم.
آنگاه
در سپیده گاهِ طلوعِ برگ
قصه پوچِ اطلسی ها را
به حکمِ غیر قابلِ برگشتِ دادگاهِ خزان
بر شاخه های سنگی خود
دار می زنم.
********
از انتهای خواب می ایم
و یک تیمارستان مجنون
دست در دست
یک عالمه جنون.
در کوله بارِ پارهِ عقلم
می رقصند.
ای خفته بر بالهای بیداری
در کو چه باغهای خوابهای دیوانهُِ من
قدم مزن.
مباد اینکه
رقاصگانِ کولی عقلم
فرشهای فلسفه ات را
با کفشهای بی قرار و خاکی خود
پاره تر کنند.
********
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رقصِ دخترِ مرگ

آسمان
آسمانِ خستهِ شب
باز با چشمهای بیدارش
شاعری را به ره نشسته و باز
از فراسوی کهکشانِ صدا
تک شهابی به هیئتِ فریاد
رو به سمتِ سکوت می تازد.
گوش کن-
آخرین رسولِ صدا
با مزامیرِ نورمی اید.
گوش کن-
با گلوی خسته ماه
نور در ضجه ای به وسعتِ هیچ
بیخِ گوشِ نگاه
می نالد.
گوش کن-
یک ستاره زخمی
پشتِ گیسوی خوشهِ پروین
آخرین قطعه نفسها را
در همایونِ نور
می خواند.

باز امشب ستاره مغرور
در پی سکرِ عطرِ دخترِ مرگ
سر به پای نسیم می ساید.
باز بانوی موطلایی مرگ
بی خبر از ستارهِ زخمی
در وزشهای ناله یک جغد
روی بالِ نسیم می رقصد.
گوش کن-
از فضای گورستان
نغمه تار و عود
می اید.

بازهم
آخرین رسول صدا
غرقه در سحرِ رقصِ دخترِ مرگ
بر صلیبِ سکوت
می خشکد.
گوش کن-
حوری بهشتی مرگ
با طپشهای بی دریغِ تنش
رو حِ او را به خویش می خواند.

آسمان
آسمانِ خسته شب
با همان چشمهای بیدارش
شاهدِ وصلِ شاعر و مرگ است.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نرم نرمک میرسد اینک بهار

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب ؛
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
شعر از: فریدون مشیری
 

Similar threads

بالا