بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اره یه شب بود من خیلی لذت بردم
یه داستان توپ هم داشت
روز و داستانش یادم نیست
خودشم داستان رو چیز می گفت
چی بود اسمش؟
یادم نمیاد
:w02:
اتفاقا یه شب بود یه خمپاره زیاد اومده بود!!یادم نمیومد برای کی بود!!الان یادم اومد تو رو بود نکردم بفرستم هوا!
آرام جون واسه خودت شر درست نکن
میفهمی که چی میگم گلم
الان شورش بشه کسی به دادت نمیرسه ها گلم
حــــــــــــــــــــــــــــــریفیــــــــــم داداش!!:w02:
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
از همفکری شما سپاسگذارم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام سکرت جان خوبی؟

سلام
جان؟
بچه کیه؟ اشتباه گرفتی

خوبی؟

سلام
پاکری== بچه گربه

خوبی سما جان؟

می بینی آناهیتا کشتن مارو
اشتباه چیه؟
با خودت بودم
بچه ها نظرتون در مورد اینکه فردا شب آخر میباشه؟؟میخواین از خاطرات کرسی بگیم؟کی چی گفت بیشتر خندیدیم؟کی زیادتر داستان گفت؟کدوم داستان به نظرتون بهتر بود.کدوم شب بیشترخاطره شد براتون؟هان؟خوبه؟هر کی دوست داره در مورد کرسی هر چی به نظرش میرسه بگه.خوبه؟
هااا
به نظرم دو شب خیلی خوش گذشت
یه شب من و ملودی تا تونستیم محمد رو اذیت کردیم
:cool:
یه شبم همون شب تولد پاکر که خودش نیامد

هااااااااااااااااااااا
سلام خوبید بچه ها
سلام
معلومه کجایی
بدو پذیرایی کن از مهمونات
همه گلوی خشک نشستن اینجا
 

Ali 1900

عضو جدید
هااااااااااااااااااااا
سلام خوبید بچه ها
سلام داداشی:gol: ما خوبیم
تو خوبی؟
بچه ها نظرتون در مورد اینکه فردا شب آخر میباشه؟؟میخواین از خاطرات کرسی بگیم؟کی چی گفت بیشتر خندیدیم؟کی زیادتر داستان گفت؟کدوم داستان به نظرتون بهتر بود.کدوم شب بیشترخاطره شد براتون؟هان؟خوبه؟هر کی دوست داره در مورد کرسی هر چی به نظرش میرسه بگه.خوبه؟
عالیه :d
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
اشتباه چیه؟
با خودت بودم

هااا
به نظرم دو شب خیلی خوش گذشت
یه شب من و ملودی تا تونستیم محمد رو اذیت کردیم
:cool:
یه شبم همون شب تولد پاکر که خودش نیامد


سلام
معلومه کجایی
بدو پذیرایی کن از مهمونات
همه گلوی خشک نشستن اینجا
ها
من پدیرایی کنم
با این کمردردم
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشتباه چیه؟
با خودت بودم

هااا
به نظرم دو شب خیلی خوش گذشت
یه شب من و ملودی تا تونستیم محمد رو اذیت کردیم
:cool:
یه شبم همون شب تولد پاکر که خودش نیامد


سلام
معلومه کجایی
بدو پذیرایی کن از مهمونات
همه گلوی خشک نشستن اینجا
باز فک کنم کینه قدیمیت زنده شد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چل کليد

چل کليد

پادشاهى بود هفت پسر داشت. روزى پسرها به شکار رفتند. با يکديگر عهد کردند که چنانچه شکار از کنار هريک از آنها فرار کند، همان شخص بايد به‌دنبال شکار برود. در اين حين آهوئى را ديدند. او را دوره کردند. آهو از کنار کوچکترين برادر فرار کرد. پسر کوچک‌تر او را دنبال کرد. آهو به تپه‌اى رسيد و در آنجا ناپديد شد. پسر به بالاى تپه رسيد و ديد پيرمردى آنجا نشسته است. چون شب شده بود و جوان هم خسته بود از پيرمرد خواست، به او جائى بدهد تا بخوابد. پيرمرد او را به خانه‌اش برد. جوان در خانهٔ پيرمرد تصوير يک دختر زيبا را ديد و به او دل باخت. از پيرمرد نام و نشان صاحب عکس را پرسيد. پيرمرد گفت: رسيدن به او کار سختى است. بايد هفت ديو را بکشى تا به باغى برسى در آنجا يک گربه هست که يک دسته کليد چهل‌تائى به گردن دارد. گربه را بايد بکشى و در اتاق‌ها را باز کني. دختر در اتاق چهلم است. شاهزاده صبح فردا به‌سوى باغى که دختر در آنجا بود حرکت کرد. هفت ديو را که نگهبان باغ بودند کشت. در کنار ديو هفتم کتابى پيدا کرد آن را خواند طلسم‌ها را شکست و اسيران آزاد شدند. شاهزاده خود را به پاى ديوار باغ رساند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ادامه

ادامه

ديد گربه بالاى ديوار است دو تير او خطا رفت ولى تير سوم گربه را کشت. کليدها را برداشت و در اتاق‌ها را باز کرد. در اتاق چهلم دختر زيبائى خوابيده بود و بلبلى بالاى سرش آواز مى‌خواند. جوان دختر را بوسيد و انگشتر خود را به انگشت او کرد و پيش پيرمرد بازگشت. پيرمرد به او گفت: فردا پادشاه جار خواهد زد که هرکس انگشتر خود را به دست دختر من کرده بيايد و با او ازدواج کند. البته او سه شرط هم مى‌گذارد. جوان فردا پيش پادشاه رفت. پادشاه به او گفت: بايد سه شرط مرا انجام بدهى تا بتوانى با دخترم عروسى کني. اگر نتوانستى آن‌وقت گردنت را مى‌زنم. پسر پذيرفت. پادشاه به او گفت: من چراغى روى سر گربه‌ام مى‌گذارم بايد کارى کنى که اين چراغ از روى سر او بى‌افتد. بعد چراغ را روى سر گربه گذاشتند. جوان يک موش جلوى گربه انداخت. گربه جستى زد تا موش را بگيرد چراغ از روى سرش افتاد. شرط دوم پادشاه اين بود که جوان در مدت يک ساعت يک پيه‌سوز درست کرده و آن را روشن کند. پسر اين کار را هم انجام داد. شرط سوم اين بود که پسر به‌مدت چهل شب، طورى دختر را ببوسد که از خواب بيدار نشود. جوان اين شرط را هم انجام داد و بعد دست دختر را گرفت و به ديار خود رفت. آنجا هفت شبانه‌روز جشن گرفتند.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خب خاطره از کرسی:منم با نگار موافقم اون شب که برای بچه ها عکس گذاشتیم و تولد پاکر بود خیلی خوش گذشت!!به واقعا از چشم هام آب میومد بند هم نمیومد!خیلی خندیدم!!
اون شب ها هم که به تنهایی میگفتیم خودش پذیرایی کنه خیلی خوب بود:D
داستان محسن که از هزارو یک شب میگفت و دنباله دار بود قشنگ بود.
ولی کلا تنهایی جایزه ی بیشترین قصه گو رو داره.
داستانها ی محمد صادق هم خوب بود!!از این ترسناک ها!!
یه دونه بود در مورد جن ها بود که مامانه میگفت آدم ها وجود ندارن اون من شوک شدم آخرش!:biggrin:
یه دونه هم در مورد کسی که پیانو میزد اونم جالب بود:D
جای محمدحسین هم خالیه ها الان.جای اسپرو هم خالی.یه شب اینجا بود بمبماران کردیم کرسی رو.عکس دوربرد و موشک و اینا گذاشتیم...هی من الان شروع کنم فردا شب تموم میشه
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ها
من پدیرایی کنم
با این کمردردم
پس کی؟

باز فک کنم کینه قدیمیت زنده شد
اهه؟
کدوم کینه؟
باور کن
اون شب خیلی خوش گذشت
همون شبی بود زندگی نامه ارامشو تنظیم کردم

سلام علی جون
آبجی نگار
سکرتی
سما
وحید جون
بچه ها خوبید که
هااا
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی دوباره خدمت دوستای عزیزم ......:gol:

چند دقیقه نبودما چه همه مهمون داریم ..:redface:

نمیتونم اسم ببرم .....
سال خوبی براتون ارزومندم .....:gol:

 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چوپان کچل

چوپان کچل

چوپان کچلى بود که هر روز گاو و گوسفندهاى اهالى ده را به صحرا مى‌برد و مى‌چراند و با پولى که از اين کار به‌دست مى‌آورد زندگى خود و مادرش را مى‌گرداند.
روزى کنار چشمه دختر کدخدا را ديد و يک دل نه صد دل عاشق او شد. دختر براى اينکه کوزه را روى دوش بگذارد از کچل کمک خواست. چوپان کوزه را روى دوش او گذاشت و صورتش را بوسيد. دختر به خانه آمد و ماجرا را براى مادرش تعريف کرد. مادرش که زن عاقل و فهميده‌اى بود گفت: آن کچل بيچاره تو را به خيال بد نبوسيده است.
فرداى آن روز کچل پيش مادرش رفت و گفت: ننه، من عاشق دختر کدخدا شده‌ام و تو بايد بروى خواستگارى او. مادرش تعجب کرد و گفت: هرکس بايد پايش را به اندازهٔ گليمش دراز کند. ما مردم بيچاره‌اى هستيم و آه در بساط نداريم. اما کچل پايش را توى يک کفش کرده بود و حرف خود را مى‌زد. مادر ناچار قبول کرد.
ميان خانهٔ کدخدا سنگ بزرگى بود. هرکس مى‌خواست به خواستگارى دخترى برود روى آن مى‌نشست. مادر کچل به خانه کدخدا رفت و روى سنگ نشست. زن کدخدا وقتى ديد که مادر کچل روى سنگ نشسته است فهميد که او براى خواستگارى دخترش آمده. يکى از خدمتکارها را صدا زد و گفت: اگر از ديشب شام اضافه‌ آمده قدرى بدهيد به مادر کچل، دو ريال هم پول به او بدهيد، تا او از اينجا برود. خدمتکار را به مادر کچل داد. او هم ديگر چيزى نگفت و رفت.
 

**sama

عضو جدید
نه فردا هم هستیم ها.گفتم فردا آتیش بازی کنیم

بله دیگه اینجا پیش شماها بیشتر خوش میگذره:D:gol:

سیلام!!!!!!!خوبی؟؟تو که از همه دماغت چاق تره!!بزار فردا از بچه ها ورودی جمع کنیم واسه عمل دماغت:w15:
مرسی ماهم ی دنیا خوشحال میشیم:w40:
سلام علی جون
آبجی نگار
سکرتی
سما
وحید جون
بچه ها خوبید که
مرسی تنهایی جون
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ادامه

ادامه

غروب کچل از صحرا به خانه برگشت و از خواستگارى پرسيد. مادرش اول او را کمى نصيحت کرد بلکه از خيالش دست بردارد. اما کچل عصبانى شد و به روى مادرش چماق کشيد و گفت: اگر فردا صبح به خواستگارى دختر کدخدا نروى با همين چماق خورد و خميرت مى‌کنم.
مادر بيچاره صبح زود بيدار شد و رفت روى تخته سنگ نشست. وقتى زن کدخدا آمد، مادر کچل با لکنت زبان حرف‌هاى پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت، اختيار دختر دست پدرش است من با او صحبت مى‌کنم و فردا جوابش را به تو مى‌گويم.
شب که شد کدخدا به خانه آمد زن ماجراى خواستگارى چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهميده‌اى بود گفت: ما نبايد يک دفعه او را جواب کنيم. فردا که ننه‌اش آمد بگو کدخدا حرفى ندارد ولى اول کچل بايد پول پيدا کند و خانه و زندگى درست کند بعد بيايد خواستگارى دختر من.
وقتى کچل اين خبر را شنيد بسيار خوشحال شد و براى پيدا کردن پول راه بيابان را در پيش گرفت. رفت و رفت تا آنکه در ميان راه درويشى ديد. درويش از کچل پرسيد: کجا مى‌روي؟ نوکر من مى‌شوي؟ کچل گفت: البته که مى‌شوم. درويش گفت: روزى چقدر مزد مى‌خواهي؟ کچل گفت: هرچه بدهي. درويش او را به‌دنبال خود راه انداخت. رفتند و رفتند تا به کنار چشمه‌اى رسيدند که آب زلالى داشت. بعد از اينکه کنار چشمه نان و پنير و مغز گردو خوردند، درويش به کجل گفت: تو همين جا بنشين تا من بروم سرى به خانه‌ام بزنم و برگردم. بعد وردى زير لب خواند و داخل چشمه شد و يک دفعه غيبش زد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب خاطره از کرسی:منم با نگار موافقم اون شب که برای بچه ها عکس گذاشتیم و تولد پاکر بود خیلی خوش گذشت!!به واقعا از چشم هام آب میومد بند هم نمیومد!خیلی خندیدم!!
اون شب ها هم که به تنهایی میگفتیم خودش پذیرایی کنه خیلی خوب بود:D
داستان محسن که از هزارو یک شب میگفت و دنباله دار بود قشنگ بود.
ولی کلا تنهایی جایزه ی بیشترین قصه گو رو داره.
داستانها ی محمد صادق هم خوب بود!!از این ترسناک ها!!
یه دونه بود در مورد جن ها بود که مامانه میگفت آدم ها وجود ندارن اون من شوک شدم آخرش!:biggrin:
یه دونه هم در مورد کسی که پیانو میزد اونم جالب بود:D
جای محمدحسین هم خالیه ها الان.جای اسپرو هم خالی.یه شب اینجا بود بمبماران کردیم کرسی رو.عکس دوربرد و موشک و اینا گذاشتیم...هی من الان شروع کنم فردا شب تموم میشه
اره اره
اون پیانو شب اولی بود من اومدم
فقط خوندم پست نزدم
از فدلش تازه از سنگر اومدم بیرون
شبهای اول کیف خودشو داشت

نه شیر موز:w25:
راسل جان شما خوبی
من شیر موز مخصوص داداشی
 

Similar threads

بالا