رمان رایکا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]همه به سخن دايي بهزاد خنديدند .فتاح خان كه هنوز نگران حال پسرش بود، خطوط صورت او را مي كاويد .اما رايكا آنقدر آرام بود كه او حتم پيدا كرد كه متوجه طعنه آنها نشده .رايكا بي صدا كناري نشست و به آتش زل زد .شعله‌هاي آتش رقص دلفريبي مي كردند و صداي قهقهه همه بلند بود. نگاهش را از روي شعله‌هاي آتش گرفت و به صورت رزا در سايه روشن آتش چشم دوخت .زير اين نور نارنجي رنگ، صورتش زيباتر از هميشه جلوه ميكرد و نگاهش چه معصومانه به زمين دوخته شده بود! نگاه او را دنبال كرد و روي چوب خشكي كه بر ماسه‌هاي مي كشيد، ثابت ماند.چقدر دلش ميخواست بداند چه چيزي را بر روي ماسه‌ها نقاشي مي كند، اما اينكار محال بود.لحظه اي با خود انديشيد او نام ميلاد را به نقش در آورده، دلش ميخواست از جا بلند شود پايش را روي نام او بكوبد؛ كاري كه ساعتي پيش رزا انجام داده بود .اما او همچنان با صورتي گرفته به ماسه‌هاي نرم روي زمين خيره بود .رايكا به صورت سرخ از نور آتش او نگريست، زير نور قرمز رنگ آتش، صورتش از معصوميت بيشتري برخوردار شده بود و حالت چشمهايش..........لحظه‌اي انديشيد ؛ نه، او تا بحال دختري به اين زيبايي نديده بود .به ذهن خود فشار آورد، پس اگر اينچنين بود، چرا در برخورد اول، چنين احساسي نداشت؟ خطوط صورت او را در كنار خطوط صورت عسل ترسيم كرد، اما اين بار حقيقتا به دور صورت سفيد و يكدست عسل ، خط بطلاني كشيد .زيبايي رزا آسماني بود .حقيقتا آسماني بود! پس با زيبايي بت زميني اش قابل قياس نبود .اين فرشته با اين صورت معصوم و نگاه مهربان او، نه..........نه، حقيقت اين بود كه او اين بار واقعا عاشق شده بود؛ يك عشق زيبا و آسماني! عشق به دختري كه از چشمهايش نجايت مي باريد و از رفتارش متانت.دختري كه عشق در آسمان شب رنگ چشمهايش جا خوش كرد و به همين دليل او را اسير خود ساخته بود. چقدر دلش ميخواست بلند مي شد و در كنارش مي نشست و با دست، خطي بر روي نام ميلاد كه به گمانش روي ماسه‌ها نقش بسته بود مي كشيد .بعد تارهاي پريشان مو را از صورت محبوبش كنار مي زد و آنگاه سير نگاهش ميكرد .اما افسوس كه بايد باز هم خوددار مي بود .هنوز از برخورد پدرش بيم داشت ، اگر باز هم مي فهميد كه پسرش اين بار به پرستارش دل بسته چه قشقرقي به راه مي انداخت و شايد او را از خانواده طرد ميكرد، رابطه‌ آنها آنقدر تاريك و سياه مي شد كه مجبور بود براي هميشه از او هم مثل عسل دور بماند . پس بايد پا روي دل خود مي گذاشت و براي حفظ او از ابراز علاقه‌اش خودداري ميكرد، يا لااقل به ظاهر خود را عادي نشان مي داد، هرچند اين دختر با نگاه گاه و بي گاهش آتشي به پا كرده بود كه به هيچ طريقي خاموش نمي شد .چاره‌اي جز سكوت و تحمل نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز در افكارش غرق بود كه همه يكي يكي از اطراف پراكنده شدند اما او دوست داشت همچنان بنشيند و به خطوط صورت او بينديشد و در جواب مادرش كه پرسيده بود به ويلا نمي آيي، فقط با لحني آرام جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چند دقيقه ديگه مي يام [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و باز به آتش خيره شد. همه از او دور شده بودند كه بياد نوشته روي ماسه‌ها افتاد . بسرعت بلند شد و چندگام آنطرفتر به ماسه‌هاي كنار دريا خيره شد، اما ديگر اثري از نوشته روي زمين نبود.مايوس كنار آتش نشست ، چقدر آرزو داشت كه نام خود را روي ماسه‌ها ببيند! لحظه‌اي به افكار خود خنديد ، چقدر رويا پرداز بود، به خصوص بعد از مشاجره امروز اين فكر ديگر كاملا غير منطقي بنظر مي رسيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خستگي از جا برخاست و بسمت ويلا حركت كرد. نزديك كه شد، صداي هياهو به گوشش خورد .از شلوغي بيزار بود اما چاره‌اي نداشت، باز هم بايد تظاهر به آرامش ميكرد و خود را خشنود نشان مي داد .با گامهاي سنگيني بسمت در سالن رفت . براي آخرين بار بوي نارنجها را بلعيد و در را گشود .صداي خنده بلند دانيال به گوشش رسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين زنها هميشه و همه جا مستبدند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك با اعتراض گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا اينطور نيست دانيال خان. اين شما مردهاييد كه هميشه دوست داريد علايق و خواسته‌هاتون رو به ما زنها تحميل كنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرفها مال گذشته‌هاست نه حالا، يادش بخير قديما حرف مردها حرف بود و زنها حق جيك زدن نداشتند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخير آقا؛ خيلي دلتون ميخواست الان هم همينطور بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان لبخند بر لب به همسرش نگاه كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا.... ما كه بدمون نمي اومد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونوقت سرديتون مي شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اين بار باز هم دانيال به صدا در آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله جون، چطور شما زنها از اينهمه حكمراني سرديتون نميشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مژگان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما زنها اين تاج حكومت و فرمانروايي رو ديگه هيچوقت به شما برنمي گردونيم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آسمون من، تو چه نظري داري؟ تو هم ميخواهي مستبدانه اين تاج رو محكم روي سر خودت نگه داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك قيافه بامزه‌اي از خود در آورد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه باور كن اينطور نيست .من دو دستي ، اونم با منت تاج رو به شما مي بخشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي قهقهه همه بلند شد .رايكا نگاهش را به گردش در آورد .اما رزا را نيافت . او هم حوصله حضور در آن جمع پر سرو صدا را نداشت .بهمين خاطر آرام بسوي اتاقش رفت .تازه وارد راهروي كوچك منتهي به اتاق خوابها شده بود كه چشمش به پنجره اتاق او افتاد .پرده اتاق را كمي كنار رفته بود .آرام بسوي پنجره رفت و به داخل نگاه كرد. رزا در نور كمرنگ چراغ خواب نشست و روي ميز خم شده بود و مطالبي را يادداشت ميكرد. با دقت بيشتري نگاه كرد و برق اشك را روي گونه‌هاي برجسته او ديد .باز هم نوعي حسادت به تمام وجودش چنگ انداخت و به سرعت از پنجره دور شد و به اتاقش رفت .در تاريكي اتاق، تخت را پيدا كرد وروي آن دراز كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعتي نگذشته بود كه ضربه‌اي به در خورد و لحظه‌اي بعد قامت مادرش در آستانه در ظاهر شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوابي پسرم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه مامان، بياتو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود گامي به داخل اتاق گذاشت و دستش را براي روشن كردن چراغ، روي ديوار كشيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، لطفا چراغ رو روشن نكن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود كورمال كورمال خود را به تخت پسرش رساند و گوشه آن نشست و با بغضي سنگين گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا پسرم؟ تا كي ميخواي خودت رو عذاب بدي ؟ تا كي بايد تاريكي و غم مهمان دلت باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خسته‌تر از آن بود كه جواب مادرش را بدهد، اما چاره‌اي هم نداشت، مادر منتظر جواب او بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر، من غمگين نيستم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگو كه اين گوشه گيري از شاديه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما توقع داريد من چكار كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود دست نرمش را روي دستهاي مردانه پسرش كشيد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آرزو دارم توبشي همون رايكاي سه چهار سال پيش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بغضي سنگين در گلوي او هم چنگ انداخت و بي اختيار گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امكان داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشكهاي خانم بهنود روي گونه‌هايش سر خورد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني من بايد در حسرت بميرم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرف رو نزنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تعارف كه نداريم .قلب مريض من هر لحظه ممكنه از ضربان بايسته، اما من هنوز خيلي آرزوها دارم كه به هيچكدومشون نرسيدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا دستهاي گرم مادر را فشرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من دوست دارم آرزوي شما رو برآورده كنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آرزوي من لب خندون توئه، نه ظاهري بلكه دوست دارم خوشي از عمق صورتت فرياد بزنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا چشمهايش را روي هم گذاشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين خواسته........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، خواسته خودخواهانه‌اي نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من منظورم اين نبود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم اما من يه مادرم ، دوست دارم تو رو خوشبخت ببينم ، دوست دارم ببينم در كنار زن و بچه‌ات خوشبختي.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند تلخي روي لبهاي رايكا نشست و مادر ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر جون، تو هنوز خيلي فرصت داري! عسل رفت اما تو باز هم ميتوني زندگي كني، دخترهايي....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سخن مادرش را قطع كرد و با صدايي گرفته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، تمومش كنيد ، من حوصله ندارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس من كي بايد با پسرم درددل كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همين الان، اما خواهش ميكنم ديگه در مورد اون صحبت نكنيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور كن پسرم، پدرت خير تو و زندگيت رو ميخواد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با تمسخر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم، مي دونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما عسل به درد تو نميخورد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا كه رفت، پس اين حرفها چه لزومي داره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم؛اما شايد كمي آروم مي شم.شايد اگه يه روزي بذاري ما در مورد عسل حرف بزنيم مطمئن مي شم كه فراموشش كردي و ميشه به‌ آينده‌ات اميد داشت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا روي تخت نشست و در تاريكي اتاق به صورت مادرش خيره شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما از من چي ميخوايد؟ از ميخوايد فراموش كنم كه كي بودم، كجا بودم و زنم كي بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودت هم مي دوني كه اون زنت نبود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله شما درست مي گيد ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود پنجه هاي پسرش را فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پسرم، خواهش ميكنم ما رو درك كن ، بخدا قسم عسل دختر خوبي نبود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان، من ميخوام فراموش كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اين راهش نيست .توداري خودت رو نابود مي كني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا سرش را به زير انداخت و به موهايش چنگ زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من نياز به فرصت دارم .مادر، هيچكس نميخواد بفهمه پدر با قلب من چه كرد ، من انسانم، اما مثل اينكه همه فراموش كردند! من يه مردم؛يه مرد سي ساله ، اما انگار شما هم اينو فراموش كرديد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود بسوي پسرش چرخيد و انگشتهاي ظريف خود را روي صورت او كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيزم، زندگي با عسل يه كابوس بود ، اما تو فقط چشمات گرم شده بود و تا خواب عميق و اين كابوس وحشتناك فاصله داشتي....... پدرت از مدتها پيش با هرمز شوهر سابق اون حرف زده بود، اون زن اونقدر پسته كه حتي پسرش سهيل رو توي اون شرايط تنها گذاشت، اون به جگر گوشه خودش هم رحم نكرد، پس چطور مي تونست به تو رحم كنه؟ اون زندگي تو رو به آتيش مي كشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا لحظه‌اي رزا را با عسل مقايسه كرد . حالا ديگر سخن خانواده‌اش را مي فهميد .عسل واقعا زن ايده‌الي نبود ، اما رزا چه؟ او كه ديگر هيچكدام از خصلتهاي عسل را نداشت، با اين حال مطمئن بود خانواده‌اش باز هم با او مخالفت مي كنند. نااميد سرش را تكان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادر، خودتون رو عذاب نديد .من به شما قول مي دم به زودي همه چيز رو فراموش كنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود هرچند مي دانست پسرش فقط قصد دارد موضوع بحث را عوض كند ، با اين حال بسمت در رفت و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم پسرم، اميدوارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و اتاق را ترك كرد. رايكا بلند شد و روبروي پنجره رو به دريا ايستاد؛ صداي برخورد امواج خشمگين دريا از دور به گوش مي رسيد .كمي با دقت نگاه كرد، كف امواج، محكم به ساحل كوبيده مي شدند، دريا هم خشمگين بود،اما چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعتي كنار پنجره ايستاده و به روبرو خيره بود، اما خودش هم نمي دانست در آن تاريكي در جستجوي چيست ؟[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]سالن ساكت شده بود، گويا همه به خواب رفته بودند، اما او اصلا احساس كسالت نميكرد. فقط سردرد امانش را بريده بود .بايد با خود كنار مي آمد، بايد حقيقت را آنطور كه بود باور ميكرد .خاطرات گذشته مانند بريده‌هاي فيلم از مقابل ديدگانش عبور ميكردند .عسل با تمام بي مهري‌هايش....... حالا مي فهميد كه چرا عسل او را ترك كرده، چون مطئنا او مرد ايده آلي برايش نبود .او به دنبال مردي بود كه با آزاديهايش به مبارزه برنخيزد، مردي كه با ميهمانيهاي شبانه وارتباط صميمانه با مردها مشكلي نداشته باشد! مردي كه....... اما نه، رايكا چنين مردي نبود .با تمام عشقي كه هميشه به عسل داشت باز هم نمي توانست رفتار دور از شان او را تحمل كند و غالبا دعواهايشان هم بر سرهمين موضوعات بود! سردرد همچنان آزارش مي داد . با دست، شقيقه‌هايش را فشرد، اما از درد آن كاسته نشد ، به همين خاطر برخاست و به اميد يافتن قرصي، راه آشپزخانه را پيمود .همه جا در سكوت فرو رفته بود .يكراست بسمت يخچال رفت و قرص مسكني يافت و بلافاصله با يك ليوان آب آن را بلعيد ، اما هنوز از درد سرش كاسته نشده بود .به همين خاطر بسمت در رفت .شايد اگر هواي آزاد به سرش ميخورد، حالش بهتر مي شد! بهر حال خواب كه بسراغش نمي آمد، پس چه بهتر كه شب را در كنار دريا و در آن تاريكي مطلق به صبح برساند .باز هم بوي بهار نارنج مشامش را عطرآگين كرد.نفس عميقي كشيد ، بايد به خود فرصت مي داد كه به زندگي جديد سلام كند، بايد راه را براي رزا مي گشود و تنها راه آن، يادآوري گذشته بود . او بايد عسل را فراموش ميكرد و بعد از آن............مادرش راست مي گفت، او بارها در مورد سهيل، پسرش هم با بي مهري حرف زده بود .بياد روزي افتاد كه هرمز به در خانه‌شان آمده بود .او بنا به خواسته عسل در را گشوده بود و هرمز با رنگي پريده و دستهايي لرزان كه به زحمت سيگاري را لاي انگشتهايش حفظ كرده بود، با او روبرو شده و با صداي لرزاني پرسيده بود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشيد ، عسل خونه نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخير، امرتون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشيد كه سوال مي كنم ، شما همسرش هستيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و رايكا با افتخار، بادي به گلو انداخته بود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و هرمز نااميد بسمت اتومبيل خود نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش ..........راستش پسرش خيلي بي تابي ميكنه، من بهش گفتم كه مادرش ازدواج كرده اما اون فكر ميكنه كه من......من...........دروغ ميگم .ميگه كه دلتنگ عسل شده و منم گفتم براي اينكه يه كم حالش بهتر بشه، اگه شما اجازه بديد مادرش رو ببينه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بي اختيار خود را كنار كشيده بود. از خودش بدش مي آمد .به چه چيز فخر مي فروخت .با نگاهي شرمسار به هرمز نگاه كرد ، اما هيچ نشانه‌اي از توضيحات عسل راجع به هرمز در وجود آن مرد نديد .يك مرد ساده و معمولي مثل تمام مردها با اين تفاوت كه شكسته‌تر از سنش نشان مي داد، اما او باز هم آنقدر عاشق عسل بود كه در هرمز بدنبال عيبي مي گشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميشه بهش بگيد سهيل ميخواد اونو ببينه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا كه تازه به خود آمده بود كمي خود را جمع و جور كرد و با عجله گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، بله ، حتما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بسرعت بسمت در سالن رفت .عسل پشت به در و رو به آئينه ايستاده بود و رژ لب قرمز رنگش را تجديد ميكرد، در آئينه به او لبخند زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رفت عزيزم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه اون......يعني سهيل ميخواد تو رو ببينه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل با ابروهايي در هم گره خورده بسمت او چرخيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كه چي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با تعجب ابرو بالا انداخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب معلومه ، برات دلتنگ شده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل با بي تفاوتي بسمت اتاق خواب رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين براش بهتره؛ اگه منو ببينه هوايي ميشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا هم بدنبالش روان شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب بشه، مگه چه اشكالي داره؟ اگه بخاطر من ميگي من كاملا راحتم .تازه يه جورايي ترجيح مي دم تو با پسرت ارتباط داشته باشي. دلم نميخواد وقتي اون بزرگ شد فكر كنه من تو رو ازش گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل مانند گرگ درنده‌اي كه قصد حمله دارد، بسوي او چرخيد و با صداي زنگدار فرياد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سهيل حاصل يه اشتباهه! در اصل نبايد من از هرمز بچه‌اي بدنيا مي آوردم .بارها هم خواستم بندازمش ، اما اون نذاشت ، پس خودش هم بايد جورش را بكشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا منگ و گيج به حركات عصبي عسل خيره شد. رفتار او و بي مهري‌اش در مورد فرزندش ، در باور رايكا نمي گنجيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما عسل ، اون بچه توئه، اينو مي فهمي؟ اون پسرته و الان پشت در چشم انتظارته.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل بشدت از او روي گرداند ، بطوريكه موهاي لختش در هوا پرواز كرد و محكم روي شانه‌هايش نشست . رايكا هنوز بهت زده همان جا ايستاده بود . بايد براي دل كوچك آن پسر، كاري ميكرد . به همين خاطر به پشت در اتاق رفت و ضربه‌اي به آن كوبيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عسلم، عزيزم، خانمم، لجبازي رو بذار كنار، پسرت چشم به راهته؛ اون هيچ گناهي نداره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرياد عسل مجال اصرار بيشتر به او نداد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بگو بره بميره! هم اون و هم پدرش........ تو هم ديگه هيچوقت حرف اونو پيش من نزن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا هنوز به در خيره بود .مگر او مادر نبود؟ آن چيزهايي كه تا به حال در مورد مهر و محبت مادر شنيده بود، در هيچ كجاي جملات عسل يافت نمي شد. يعني حقيقتا او مادر بود؟ اما در هر حال او باز هم عاشق بود .با خجالت و سرافكندگي بسمت در بازگشت .هرمز همچنان آنجا ايستاده بود و قدم مي زد، با مشاهده رايكا گامي بسوي او برداشت و پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برم بيارمش؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متاسفانه عسل حال خوبي نداره، بهتره براي يه روز ديگه سهيل كوچولو رو بياريد تا مادرش رو ببينه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هرمز سري جنباند و سيگارش را زير پا له كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بايد حدس مي زدم، اون زن اونقدر بي عاطفه‌اس كه حتي حاضر نيست پسرش رو بعد از اينهمه مدت ببينه.اين خنده داره، خنده دار![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بسوي اتومبيلش رفت و در همان حال جملاتي را زير لب مي گفت كه رايكا نشنيد .به اتومبيل نگاه كرد؛ پسركي با چشمهاي آبي كه شباهت بي حدي به عسل داشت، داخل اتومبيل نشسته بود و از پشت شيشه به آنها نگاه ميكرد .دل رايكا لرزيد .نگاه پسر چقدر نگران بود! وقتي كه هرمز داخل اتومبيل نشست ، بسمت او چرخيد و چيزي گفت كه اشكهاي پسرك بي محابا از چشمهاي آبي اش جوشيد و روي گونه‌هاي صورتي رنگش سر خورد. رايكا با حالتي عصبي، گامي به درون كوچه گذاشت اما اتومبيل حركت كرد . پسرك دستش را روي شيشه گذاشته بود و همچنان اشك مي ريخت . از مشاهده اين صحنه آنقدر دلش به درد آمد كه محكم در حياط را بست و سوار اتومبيلش شد و بسوي شركت راند .يعني بايد باور ميكرد در سينه اين زن زيبا قلبي وجود ندارد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهايش را روي هم گذاشت؛ نسيم خنكي به صورتش ميخورد كه صورت تبدارش را قلقلك مي داد و موهاي خوش حالتش را به رقص در مي آورد .بار ديگر چشمهايش را گشود و سيگاري از جيب در آورد و آن را روشن كرد. نسيم خنك دريا كه با بوي بهار نارنج درهم آميخته بود، او را در خلسه فرو برد .پكي به سيگارش زد و بسمت دريا حركت كرد. صداي موجها، اين بار همراه با نسيم، آرامش را به دلش راهنمايي ميكرد .لبخندي تلخ روي لبش نشست ، ياد آخرين سفري كه با عسل آمده بود در ذهنش چرخيد .آن روز در همين ويلا...........نه، دلش نميخواست آن روز را بياد بياورد .تمام آن سه روز همراه با تشنج و قهر و آشتي بود! وباز هم عسل مسبب تمام اين قهر و آشتي ها بود! ساعتها با موبايل ، كنار ساحل حرف زده و او صداي مردي را شنيده بود ولي عسل اصرار داشت كه با فريبا دوستش صحبت ميكرده! آنروز رايكا بارها سعي كرد كه سخن عسل را بپذيرد، اما مگر مي شد؟ خودش شنيده بود! پس بايد در مقابل او مي ايستاد و مي گفت اجازه نخواهد داد او بيش از اين..........سعي كرد خاطرات تلخ را از خود دور كند. بهر حال عسل بلد بود .در طول مسير آنقدر دلربايي كرد كه تمام دلخوري‌ها برطرف شد. اما رايكا هنوز هم وقتي كه به آن روز مي انديشيد اطمينان داشت كه پشت خط........ اما حالا رسيدن به اين نتايج چه سودي داشت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا پكي محكم به سيگارش زد و دود آن را در فضا خالي كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]. [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]باد بازهم صورتش را قلقلك مي داد وموهايش را به بازي گرفته بود .چشمهايش در تاريكي شب ، روي جسمي در كنار ساحل دريا ثابت ماند، درست مي ديد ، او بود كه زانوهايش را در آغوش گرفته و به امواج دريا زل زده بود .همان جا ايستاد، دلش نميخواست سكوت او را برهم بزند ، اما نياز به در كنار او بودن و درددل كردن به دلش چنگ انداخت . دوست داشت باز هم در كنار او بنشيند و از عسل حرف بزند و او صبورانه گوش دهد .البته اين بار نه! اين بار ميخواست از خود او صحبت كند، از چشمهاي جذاب و از طنازي بي مانندش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آهسته بطوريكه سكوت اطراف را بهم نريزد، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي تونم كنارتون بشينم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به پشت سر نگاه كرد .مشاهده صورت به غم نشسته و جذاب رايكا باز هم بي قرارش كرد. از بعدازظهر آنقدر آشفته بود كه لحظه‌اي آرام نمي شد . اما با وجود اين باز هم صداي او، قلبش را مي لرزاند و برق نگاهش آتش به جانش مي كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بارها با خود تكرار كرده بود،(( اين بازي رو تمام كن، تو هيچوقت جايگزين عسل نخواهي شد .اون تو رو دوست خواهد داشت!))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي زنگدار عسل در گوشش زنگ مي زد،(( تو يه بچه‌اي كه باور كردي مي توني مردي مثل رايكا رو عاشق خودت كني.اصلا تو وقت كردي خودت رو توي آئينه ببيني ؟)) و از آن روز دل او شكست، آري دلش شكسته شده بود و رفتار رايكا بر درد دلش مي افزود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني اينقدر از دستم عصباني هستي كه حاضر نيستي لحظه‌اي وجودم رو كنارت تحمل كني؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا تازه بخود آمد، كمي خود را كنار كشيد و همچنان به امواج خروشان دريا خيره شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرماييد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا در كنارش نشست و دستهايش را مانند او به دور زانوهايش گره زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو هم بي خوابي زده به سرت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بدون كلامي سرش را تكان داد و رايكا زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من بابت برخورد بعدازظهر معذرت ميخوام .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا همچنان به روبرو خيره بود و بغضي سنگين مانع از صحبت كردنش مي شد. رايكا كه با سكوت او مواجه شده بود بار ديگر به صدا در آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم نميخواد صورت غمگينت رو ببينم، هرچند اين غم آشناي هميشگي چشماته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا صورتش را بسمت او چرخاند ، اما خيلي زود ديده از او برگرفت و باز هم به امواج خروشان دريا چشم دوخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صحبتهاي شما درست بود؛ زشترين كار ممكن همين...........همين گدايي عشقه كه شما منو به اون متهم كرديد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من منظوري نداشتم و اگر ناراحت شدي ازت عذرخواهي ميكنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه صبر كن؛ تو درست گفتي .من دلباخته پسري بودم خودخواه و مغرور كه جز خودش هيچكس رو نمي ديد .قلب يخي و سرمازده اون ، دل هر دختري رو يخزده ميكرد اما بازهم من ديوانه نگاهش بودم .نمي دونم توي عمق چشمهاش چي بود كه منو به خودش زنجير ميكرد، دنيا رو ديگه به رنگ چشماش مي ديدم و نگاهش هميشه باهام بود .من مجنون وار عاشق اون مرد مغرور شده بودم و زندگيم فقط در وجود اون خلاصه مي شد .شما درست مي گيد من براي به دست آوردن مهر اون دست به گدايي زدم ؛ كارهايي كردم كه وقتي به گذشته برميگردم از خودم بدم مي ياد .بارها و بارها توي ذهنم تكرار ميكنم آيا اون ارزش اينهمه...........اما بازهم وقتي كه چشمام رو مي بندم و چشماش در برابر ديدگانم جون مي گيره اونقدر ديوونه ميشم كه باز هم با تمام بي مهري هاش مجنون وار بسمتش مي رم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا به نيمرخ صورت غمگين او نگاه كرد و از مشاهده قطره اشكي كه در گوشه چشمش لنگر انداخته بود، دلش لرزيد .صورت او زير اين نور مهتاب ، ديوانه‌اش ميكرد.بايد حرفي مي زد و وقتي كه سكوت او را ديد لب به سخن گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باورم نميشه كه مردي اينهمه زيبايي رو نبينه و قدر اين عشق آسموني رو نفهمه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا كه صدايش از شدت بغض مي لرزيد ، به زحمت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اون عشق منو نمي فهمه، اون دلباخته دختر ديگه‌ايه ؛ دختري كه اونو تنها گذاشته و رفته ، دختري كه هيچوقت دوستش نداشته ، هيچوقت ! اما اون بازم عاشقه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با ابروهاي گره خورده، به او نگاه كرد: [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اون يه احمق به تمام معناست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهاي خيسش را به او دوخت و لحظه‌اي بعد رايكا لرزشي در وجود خود احساس كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما عسل.........نه من........من.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد از روي ماسه‌ها برخاست . سيگاري روشن كرد و در ساحل دريا قدم زد. موجها يكي بعد از ديگري به پاهايش كوبيده مي شدند اما او همچنان در افكارش غرق بود. منظور رزا از آن صحبتها چه بود؟ يعني به عمد ميخواست به او يادآور شود كه او هم گدايي محبت مي كند؟آري، او درست مي گفت و چه خوب با نگاهش همه چيز را گفته بود! لبخندي تلخ روي لبهاي رايكا نشست . او ميلاد را احمق ناميده بود، پس خودش چه بود؟ حالا وقتي به گذشته باز مي گشت مي ديد حق با رزاست .او هم يك احمق به تمام معناست، او هم نمي توانست نام عسل را با آرامش بر لب براند و هنوز گاهي اوقات چشمهاي او در مقابل ديدگانش حركت مي كند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پكي محكم به سيگارش زد و زير لب ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو كجايي رايكا؟ تو كجايي؟ تو را چه شده؟ چرا اينطور با اين كمر خميده و غرور شكسته..... تو كه....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از خودش بدش مي آمد! عسل همه چيزش را ربوده بود، حتي غرورش را ! بايد رزا را مي يافت و به او مي گفت مدتهاست قصد كرده كه او را فراموش كند . او هيچوقت براي عشق گدايي نميكرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و لحظاتي بعد باز هم لبخند تلخي رو لبهايش نشست . عشق رزا آنقدر زيبا و دست نيافتني بود كه حتي ارزش داشت براي بدست آوردن آن دست به گدايي بزند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بر سرعت گامهايش افزود اما لحظه‌اي بعد بر جا خشكش زد . او رفته وجاي خالي آش روي ماسه ها مانده بود .خسته و نااميد همان جا روي ماسه هاي خنك نشست و به عمق دريا چشم دوخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سه روز از اقامتشان در ويلاي شمال مي گذشت اما بعد از آن شب، ديگر حرفي بين آنها رد و بدل نشده بود .رايكا حس ميكرد رزا به عمد شرايطي به وجود نمي آورد كه او بتواند حرفهايي را كه بارها تمرين كرده بود بر زبان براند .دلش ميخواست به عشقش اعتراف كند و از او بخواهد حتي ذره‌اي او را دوست بدارد اما........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا از ويلا خارج شد .بعد از ظهر بود و همه به خواب فرو رفته بودند .اما او ديده بود رزا از ويلا خارج شده .به اميد يافتن او به سمت ساحل حركت كرد . با آنكه هوا گرم بود، اما قطرات ريز باران هم از آسمان مي باريد و هوا را مرطوبتر كرده بود .آنروز قرار بود به تهران بازگردند و او قصد داشت تا قبل از بازگشت، حرفش را بزند تا بلكه بتواند دل اين دختر استثنايي را بدست بياورد .دختري كه بي گمان تصاحبش آرزوي هر مردي بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نظري به اطراف انداخت اما هيچ خبري از او نبود .به روي ماسه هانگاه كرد ، جاي پاهاي او بر روي ماسه‌ها نقش بسته بود .راه جاي پاها را در پيش گرفت .حال رزا در اين دو روز خيلي بدتر شده بود و او حس ميكرد بخاطر وجود ميلاد است . او حالا كاملا كم حرف و منزوي شده بود و چهره‌اش مدام در هاله‌اي از غم مخفي مي شد و دوري گزيدنش از چشمهاي هيچكس دور نمانده بود . او بايد كمكش ميكرد، با خود عهد بست تا وقتيكه او را به زندگي عادي برنگردانده و لبخند را مهمان لبهايش نكرده، نااميد نشود. به اين اميد جاي پاها را دنبال كرد و كمي آنطرفتر او را ديد كه پشت به او ايستاد و با نوك كفشهايش، روي بدنه نرم ساحل، اشكالي را ترسيم ميكرد .رايكا قدمهايش را آرامتر كرد، لحظه‌اي ايستاد و اندام او را نظاره كرد و در سكوت نيمرخش را كه در لابه لاي موهاي پراكنده شده روي شانه‌اش گم شده بود نگريست .حال به اين نتيجه رسيده بود كه خداوند تمام قدرت خود را در طراحي صورت بي مانند او بكار گرفته، اما چرا تا بحال متوجه آن زيبايي خيره كننده نشده بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همان جا ايستاد و نگاه كرد .باد به زير موهاي او مي زد .صورتش زيباتر و بي مثال‌تر از هميشه شده بود .رزا نگاهش را چرخاند و بر روي صورت رايكا ثابت ماند .او كه از برخورد خود خجل شده بود لبخندي بر لب راند و قدمي به جلو گذاشت و در همان حال گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشيد من نميخواستم خلوتت رو بهم بزنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا در سكوت بسمت دريا چرخيد . رايكا در كنارش ايستاد ، سنگي از روي زمين برداشت و به داخل دريا پرتاب كرد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم از اينكه اومدم اينجا و خلوتت رو بهم زدم ناراحتي اما...... اما حرفهايي بود كه بايد به تو مي گفتم .........من،من........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما هرچه تلاش كرد جمله مناسبي نيافت به همين خاطر سعي كرد افكارش را انسجام بخشد .لحظه‌اي چشم روي هم گذاشت و زير لب زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شجاع باش مرد! تو ديگه اون پسر خجالتي بيست ساله نيستي، تو ديگه سي سالته، پس حرفت رو محكم بزن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد چشمهايش را باز كرد و صورتش را بسمت او چرخاند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببين عسل.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما دهانش قفل شد .او چه گفته بود؟ رزا دستش را روي گوشهايش فشرد و با حالتي عصبي بسمت ويلا دويد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا به پشت سر نگريست، باز هم همه چيز را خراب كرده بود! چرا، چرا بايد نام عسل در چنين موقعيتي به زبانش مي آمد؟ واي ، او كه همه چيز را خراب كرده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي بسمت وبازگشت، همه عزم رفتن كرده بودند .دانيال با هيجان بسمت او آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه تا حالا كجا بودي؟ قرار بود بذاريمت و بريم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما رايكا آنقدر غمگين بود كه بي هيچ كلامي بطرف ويلا رفت، لباسهايش را داخل چمدان گذاشت و از در خارج شد ، اما در كمال تعجب، رزا را سوار بر اتومبيل مهندس سرمدي ديد.لحظه‌اي همان جا خشكش زد اما بعد از آن به خود نهيب زد،(( هي پسر، چي فكر كردي؟ فكر كردي ديگه مالك اون شدي و مي توني هر خواسته‌اي رو بهش تحميل كني؟ نه، حالا خوب نگاه كن .اون فقط نقش يه پرستار رو توي زندگي تو ايفا مي كنه، همين و بس! و شايد هم........))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]افكارش را در ذهن، خط خطي كرد . رزا نبايد تنهايش مي گذاشت . او هنوز نياز به همدمي مانند او داشت . حالا كه فكرش را ميكرد، نمي توانست حتي يك روز بدون وجود او به اين زندگي يكنواخت ادامه دهد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]صداي مادرش او را از افكارش جدا ساخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رايكا جون، نميخواي بياي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بسمت رزا نگريست كه سرش را به صندلي تكيه داده و چشمهايش را بسته بود .نااميد بسمت اتومبيلش گام برداشت و تا موقعي كه به تهران رسيدند، حتي لحظه‌اي از فكر كردن به او دست نكشيد. در مقابل در منزل آقاي سرمدي ايستادند.مهندس با اصرار مي خواست آنها را به داخل خانه دعوت كند اما آقاي بهنود از پذيرفتن اين دعوت سر باز زد و مهماني را به روزهاي بعد موكول كرد. بالاخره هم او در اين تعارفات پيروز بيرون‌امد و بار ديگر سوار بر اتومبيلش شد .رايكا به اتومبيل مهندس سرمدي نگاه .رزا با سماجت روي صندلي عقب نشسته بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان به صدا در آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حركت كن ديگه پسر، حواست كجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بزحمت لب گشود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم سرمدي با ما نمي ياد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه انگار تمايل داشت يه مدتي........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اين امكان نداره .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان به صورت در هم فشرده رايكا نگاه كرد و چيزي در دلش به غليان در آمد. چشمهاي رايكا رنگ ديگري داشت ، يعني او بايد باور ميكرد كه پسرش عاشق شده؟ لبخند روي لبهايش نشست و بسرعت از اتومبيل خارج شد. يكراست به سمت رزا حركت كرد و دست او را در ميان دستهايش گرفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دخترم، مي شه ما رو تنها نذاري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهاي پر غمش را بالا آورد و به صورت پدرشوهرش نگريست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم اما با وجود همه اينها باز هم بهت اصرار مي كنم .عزيزم امروز نگاه رايكا يه چيزي رو فرياد زد كه زياد برام ناآشنا نيست . اون نگران رفتن توئه و از من ميخواد كه مانع رفتنت بشم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درسته ، اون دنبال يه گوش شنوا و يه همدم مهربون و دلسوز مي گرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان شرمگين سر به زير انداخت. شايد او راست مي گفت و رايكا فقط به پرستارش عادت كرده بود .دستش را آرام بالا برد و روي گونه او گذاشت و زير لب زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر طور مايلي ، فقط عزيزم ، ما رو زياد تنها نذار ، همه به وجودت عادت كرديم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا به او كه با قامت خميده بسمت اتومبيلشان حركت ميكرد، نگريست .او چه تقصيري داشت؟تمام خانواده بهنوود هميشه به او محبت كرده بودند، پس نبايد آنها را مي رنجاند .بي اختيار دستش را بسمت دستگيره در اتومبيل پيش برد .رايكا كه پدرش را تنها يافت نااميد سرش را به پشتي صندلي تكيه داد و چشمهايش را برهم گذاشت .او رزا را از دست داده بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي برهم خوردن در اتومبيل باعث شد چشم بگشايد .به پشت سر نگريست ؛ رزا روي صندلي عقب نشسته بود .بي اختيار لبخندي بر لب راند و صداي مادرش در گوشش پيچيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دخترم، تو هميشه ما رو شرمنده خودت مي كني![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گويا در طول مسير در آسمان پرواز ميكرد. بار ديگرتنها گل خوشبوي زندگي اش در كنارش مي ماند .اين بار قصد داشت از تمام لحظات بنحو احسنت بهره ببرد .به خانه كه رسيدند رايكا بلافاصله به طبقه بالا رفت و همان جا منتظر او نشست .رزا هنوز پائين بود و با روناك حرف مي زد .تلفن به صدا در آمد؛ رايكا به سمت آن نگاه كرد .تصميم نداشت شبش را خراب كند ، اما باز هم چيزي در وجودش وادارش ميكرد كه گوشي را بردارد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، الو.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سكوت و سكوت! قصد داشت تلفن را قطع كند كه صدايي، نفسش را به شماره انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام ، منو نمي شناسي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حالش آنقدر بد شده بود كه نمي توانست جواب دهد .اما بالاخره بايد چيزي مي گفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو تا حالا كجا بودي؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از من مي پرسي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس از كي بايد بپرسم؟هان..........چرا ساكت شدي ؟ چرا هميشه با سكوت ميخواي همه چيز رو به نفع خودت تموم كني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من خيلي حرف دارم اما پشت تلفن نمي شه گفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من ميخوام همين الان همه چيز رو بدونم . بايد بدونم به چه جرم نكرده اي ، اينطور مجازات شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي عسل بعد از مكث كوتاهي ، دوباره به گوش رسيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- توي اين دوري، من هيچ تقصيري نداشتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس كي مقصره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فقط بدون عزيزم، هميشه عاشقت بودم و هستم .همين و بس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من حالا ميخوام همه چيز رو بدونم .اصلا.........اصلا باور نمي كنم كه حتي ذره‌اي به من فكر كني .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من قول مي دم دوباره باورهات رو بهت برگردونم .به شرط اينكه فردا راس ساعت 2 بياي همون رستوران هميشگي! اونجا رو كه فراموش نكردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا شقيقه‌اش را فشرد .حالش اصلا خوب نبود .بعد از مدتها عسل آمده بود ! آن هم حالا كه او تصميم گرفته بود همه چيز را تمام كند .درست وقتيكه قصد داشت اعتراف كند شيفته چشمهاي منتظر رزا شده، اما........ چشمهايش را بهم فشرد .باز هم صداي عسل بين او و افكارش فاصله انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چيه؟ فردا همون جا منتظرت بمونم؟ رايكا صدام رو مي شنوي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا كه انگار تازه به خود آمده بود، بلافاصله گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا، حتما مي يام.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس من از الان تا اونوقت، لحظه‌ها رو مي شمرم؛ شب بخير عزيز دلم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد تماس قطع شد .هنوز گوشي تلفن در دستش بود و به در ورودي مي نگريست كه در باز شد و رزا پا به درون گذاشت و با حيرت، صورت درهم او را از نظر گذراند .آنچه را كه بايد، دريافته بود. بي هيچ پرسشي از كنارش گذشت و به اتاقش رفت و در را از پشت بست . با صداي بسته شدن در ، رايكا به موهايش چنگ زد و به كف سالن خيره شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا هم كنار پنجره نشست .از زير تخت بلوز سفيد رنگ او را بيرون كشيد و آن را بوئيد و به سينه‌اش فشرد .عطر تن رايكا در تاروپودش نفوذ كرد و او را به خلسه برد اما پشت پنجره در تاريكي شب، دو چشم دريايي به او مي خنديد و لبي آرام تكان ميخورد . به لب خيره شد و كلماتي را شنيد: (( تا هميشه فقط بايد لباسش رو بو كني بغير از اون ديگه هيچ. رايكا به تو تعلق نداره!))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بلوز را به اشكهاي صورتش ماليد و آن را بوسيد و بوئيد و بار ديگر به آن دو چشم نظر انداخت .(( من به همين هم راضي‌ام.........نذار همين رو هم از دست بدم! بهت التماس مي كنم، برو بذار زندگيم......))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز چشمها به او مي خنديدند، رزا به نور قرمز رنگ چراغ خواب خيره شد و لحظه‌اي بعد خود را روي تخت انداخت و صداي هق هق گريه‌اش را در بالش خفه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صبح با طلوع آفتاب و تابش نور ، روي صورتش چشم گشود .خورشيد به وسط آسمان رسيده بود .كش و قوسي به اندامش داد و از روي تخت پائين آمد . بي اختيار روبروي آئينه قرار گرفت .صورت رنگ و رو پريده‌اش لاغرتر از هميشه بنظر مي رسيد و احساس ميكرد استخوان گونه‌اش بي اندازه بيرون زده است .از چهره خودش در آئينه بدش آمد و دستش را با بيزاري روي صورتش در آئينه گذاشت و زير لب ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كاشكي خدا چشمهاي منم آبي مي آفريد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد با عصبانيت از اتاق خارج شد . ساعت حدود يك بود. آرام در اتاق رايكا را گشود؛ تختش هيچ تغييري نكرده بود، مطمئن شد كه رايكا تا صبح نخوابيده .قدم به داخل اتاق گذاشت و با بيزاري به اطراف نگاه كرد .سرش گيج مي رفت و حالت تهوع داشت .از اينكه علت بي خوابي ديشب رايكا را مي دانست و باز هم آنجا مانده بود از خودش بدش مي آمد .بلند شد و سلانه سلانه از اتاق بيرون رفت و وارد آشپزخانه شد .احساس گرسنگي ميكرد، اما بدنش كرخ شده وحالش اصلا خوب نبود .بارها با خود تكرار كرد،(( يعني اون كجاست؟ نكنه......)) اما تمام تلاش خود را براي خط خطي كردن افكارش به كار بست.صداي زنگ تلفن باز هم در گوشش طنين انداخت .با صداي بلند ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، ديگه نه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما زنگ تلفن تمامي نداشت .به ساعت روبرو نگاه كرد .يك ربع به دو بود ، يك لحظه به خود آمد ، ممكن بود مادرش و يا شايد هم رايكا پشت خط باشد .بسمت تلفن دويد و گوشي را برداشت، اما باز هم صداي زنگدار و مشمئز كننده عسل در گوشش پيچيد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه داشتم نااميد مي شدم! گفتم شايد تمايل نداري صداي رايكاي عزيزت رو در كنار محبوبش بشنوي ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا تلفن را محكم به گوشش فشرد، درد را حس نميكرد و گوشش بي حس شده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو دروغ ميگي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دروغ؟ واقعا تو فكر ميكني من مجبورم دروغ بگم؟عزيزم، رايكا منتظر يه اشاره از طرف من بود، فقط همين! زياد كار سختي نبود، فقط يك اشاره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستهاي رزا شروع به لرزش كرد،بطوري كه تلفن محكم به گوشش ميخورد .حالا ديگر از شدت عصبانيت زانوهايش هم مي لرزيدند .احساس خفگي همه وجودش را در بر گرفته و نفس كشيدن را برايش مشكل ميكرد .دستش را روي زانو گذاشت ، اما لرزش آن غيرقابل كنترل بود .صداي نفرت انگيز عسل مانند سوهان روي اعصابش كشيده مي شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پنج دقيقه ديگه مونده و به تو قول مي دم راس ساعت 2 صداي اونو بشنوي .رايكا هميشه خوش قول بوده .آهان، الان چهار دقيقه شد . اونطرف خيابون رو نيگا كن ، داره از ماشينش پياده مي شه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهايش را بست و زير لب دعا خواند كه عسل دروغ بگويد اگر صداي او را مي شنيد، ديگر همه چيز برايش تمام مي شد .آنوقت او ديگر با اينهمه حقارت چه ميكرد؟ نه، اين امكان نداشت ، يعني بعد از اين مدت، بعد از اينهمه محبت، باز هم رايكا به راحتي، با يك تلفن از او گذشته بود؟ اشك روي صورتش خط مي كشيد .اشكهايش را پاك كرد و دستش را بر بيني اش كه ريزش آب، آن را كاملا خيس كرده بود، كشيد و در دل ناليد:(( چرا گريه مي كني ديوونه؟ اون داره بلوف مي زنه! حتما دروغ ميگه، رايكا........ رايكا نميتونه.......))[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]اما خودش حرفش را باور نداشت، تمام وجودش مي لرزيد و تعادل رفتارش در اختيارش نبود. از روي صندلي بلند شد، اما پاهايش توان نداشتند، دستش را روي زانو گرفت و ايستاد و شروع به راه رفتن كرد ، اما نه، نمي توانست .محكم با زانو روي زمين افتاد .انگار تمام بدنش فلج شده بود . بازهم به ميان موهايش چنگ انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا گوش كن؛ خوب گوش كن! اون داره بسمت من مياد .حالا در رستوران رو باز كرد و حالا.....داره به اطراف نگاه مي كنه، منو ديد........چشمهاش هنوز مثل سابق گيراست .داره مي ياد بسمت من، حالا خوب گوش كن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا گوشي تلفن را به گوش فشرد و زير لب ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه،نه،نه، چيزي نگو،‌توروخدا چيزي نگو، تو رو خدا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل سلام كرد و صداي رايكا.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثل هميشه سرساعت!حالت خوب نيست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- انتظار داري با اين اوضاع حالم چطور باشه؟تو........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي بوق ممتد در گوشي پيچيد ، رزا ناليد، تلفن را بسمت ديگري پرت كرد و به فرش ابريشمي زير پايش چنگ انداخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لعنت به تو رايكا! لعنت به تو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به زحمت روي پاهايش ايستاد؛ بايد مي رفت .بايد مي رفت تا فراموش كند چه بلايي بر سر احساسش آمده . از مقابل اتاق رايكا گذشت، در اتاق همچنان باز بود، بسرعت داخل شد، چشمهاي عسل به او مي خنديدند .مثل هميشه و اين بار پرچم پيروزي را در هوا مي چرخاندند . ديوانه وار بسمت عكسها خيز برداشت و همه آنها را پاره پاره كرد و بر زمين ريخت .قاب عكس بزرگ بالاي تخت را برداشت و روي تخت او كوبيد .قاب عكس شكست و تكه هاي خرد شده شيشه به اطراف پركنده شد .بي اختيار فرياد ميزد و اتاق را بهم مي ريخت .آباژور را برداشت و روي آئينه بزرگ ميز توالت كوبيد .همه چيز در عرض چند دقيقه بهم ريخت .به سرعت بسمت كمد لباسها رفت و لباسهاي رايكا را با خشم به اطراف اتاق پرت كرد .اتاق ديگر اتاق سابق نبود . همه چيز شكسته و پاره و در هم بود .نااميد روي زمين نشست و به اتاق خيره شد . او در اين اتاق چه روياهايي كه نبافته بود! او بارها رايكا را در كنار خود ديده كه دست در لابه‌لاي موهاي بلندش فرو كرده و او را غرق در عشق خود كرده بود .اما كجا بود آنهمه رويا و آنهمه وهم و خيال؟ ساعتها همان جا نشست و به وسايل شكسته اتاق نگريست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا هنوز روبروي او نشسته و به ميز خيره شده بود .عسل صدايش را كمي نازكتر از هميشه كرد و با عشوه گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني اونقدر از من بيزاري كه حتي حاضر نيستي به صورتم نگاه كني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا آرام چشمهايش را بالا آورد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم ميخواد بدونم اين شش ماه كجا بودي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه مهمه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، الان ديگه نه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل ابروهاي نازكش را درهم كشيد و خود را دلخور نشان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حرفهات به آدم حس بدي رو تلقين ميكنه، اما من نمي تونم باور كنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره باور كني![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل ناخنهاي بلندش را با حرص در كف دست فرو در دل زمزمه كرد:(( من نمي ذارم اون نيم وجبي پيروز بشه!))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد صدايش را لرزان كرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نكنه كه ديگه دوستم نداري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با حالتي عصبي به چشمهاي آبي او نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من مدتهاست كه ديگه آبي دريا رو فراموش كردم و ترجيح مي دم به سياهي شب زل بزنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- طعنه مي زني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، فقط ديگه نميخوام گذشته برام تكرار بشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من هميشه تو رو دوست داشتم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درسته؛ اما توي اين شش ماه كجا بودي؟ نكنه كنج خونه‌ات افتاده بودي و زانوي غم بغل گرفته بودي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل دندانهايش را بهم فشرد . ناز و كرشمه زنانه‌اش ديگر اثري در رايكا ايجاد نميكرد. رايكا هم عميقا به صورتش نگاه كرد .هميشه از روبرو شدن با او مي ترسيد و حتم داشت وقتي با او روبرو شود باز هم دلش به لرزه در خواهد آمد وهمه بديهايش را فراموش مي كند، اما اين بار نه صدايش و نه دوباره ديدنش اقري در او ايجاد نكرد و در تمام لحظات، دو چشم سياه رنگ، به او قدرت مقاومت مي داد .از پشت ميز برخاست ، عسل هم بسرعت از روي صندلي جهيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كجا داري مي ري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ظاهرا تو حرفي براي زدن نداري! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي حرفها داشتم اما برخورد بد تو منو نااميد كرد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بسرعت بسمت در رفت، از رستوران خارج و سوار اتومبيلش شد .لحظه‌اي بعد در ديگر اتومبيل هم باز شد و عسل در كنارش لم داد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو ديگه رايكاي سابق نيستي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا لبخند تلخي زد و به انگشتهاي كشيده و ناخنهاي لاك زده عسل كه سيگاري را از داخل پاكت بيرون مي كشيد ، نظر انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما تو كاملا مثل او روزهايي؛ همون عسل هميشگي [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو اون موقع ها عسل رو با همين مشخصات دوست داشتي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا نااميد سرش را تكان داد و بعد همانطور كه به روبرو خيره بود، پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كجا ميخواي بري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميخوام بريم خونه‌مون، من دلم براي.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متاسفم، كار دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني دعوتم رو رد مي كني؟رايكا تو فراموش كردي من كي هستم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با ابروهاي گره خورده، تقريبا فرياد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه فراموش نكردم ، تو عسلي ، همون عسلي كه اونقدر شيرين بود كه منو مدتها مست خودش كرد .يه روز ته نگاه هرمز، چيزي رو ديدم كه دلم رو لرزوند .وقتي كه ضجه‌هاي پسرت رو شنيدم، قلبم از بي مهري تو به درد اومد ، با اين حال بارها به خودم تلقين كردم اين عاقبت من نخواهد بود! اما وقتي كه توي بيمارستان داشتم جون مي كندم تو كجا بودي؟ من مدتها افسرده گوشه خونه افتاده بودم، باز هم خبري از تو نبود! حالا اومدي كه چي بگي؟ هان؟چي ميخواي؟ چرا نمي ري و نمي ذاري با تنهايي هام كنار بيام؟ البته خوشحالم ، شايد اگر تو رو دوباره نمي ديدم هميشه فكر ميكردم عاشقتم، اما امروز فهميدم حتي ذره‌اي مهر تو در دلم باقي نمونده [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل نگاهش را بسمت او چرخاند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو اينقدر بي مهر نبودي! منم براي رفتنم دلايلي دارم.........پدرت منو تهديد به مرگ كرد ! اينو مي فهمي ، اون از من خواست كه خودم رو گم وگور كنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- و تو هم از خدا خواسته رفتي تا بتوني با رفقات خوش بگذروني! حالا چي شده كه برگشتي ؟ پولي كه بهت دادم تموم شده يا فكر ديگه‌اي توي سرت داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حرفهات بهم القا ميكنه كه عاشق شدي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب شش ماه گذشته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني چي؟ تو ميخواي بهم بفهموني از اون دختره پرستار شكست خوردم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو فقط به فكر پيروزي هستي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما اون پرستار بي لياقتت.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با غضب بسمت او چرخيد و نگاه خشم آلودش را به عسل دوخت و با لحني پر از تهديد، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مواظب حرف زدنت باش، من به تو اجازه نمي دم در مورد اون با اين لحن حرف بزني![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل كه رفتار جدي و سرد رايكا در باورش نمي گنجيد ، خنده‌اي عصبي سر داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو يه ديوونه‌اي! تو منو.......منو......تو لياقت عشق منو نداري! وقتي شنيدم رفتي خواستگاري اون دختره كه فقط مترجم شركتت بوده ازت متنفر شدم، تو لياقت عشق منو نداشتي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با حيرت به او نگاه كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مترجم..........تو راجع به كي صحبت مي كني؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عسل با نفرت هر چه تمامتر، سيگارش را روشن كرد و پكي محكم به آن زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا سرمدي! همون پرستار و هم خونه‌ات؛ همون دختر آب زيركاهي كه با زرنگي خودش رو به تو نزديك كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا ديگر چيزي نمي شنيد و همه چيز آرام آرام در ذهنش نقش مي بست. رزا وارد دفتر كار شده و همان روز اول بخاطر حواس پرتي او را سرزنش كرده بود .تقويم خاطرات، بعد از شش ماه در مقابل ديدگانش باز شده بود .حالا مي فهميد چرا هميشه چشمهاي او برايش آشنا بود .سرش را روي فرمان اتومبيل گذاشت . حالا معني نگاههاي غمگين و هميشه منتظر او را درك ميكرد.پس ميلادي در كار نبوده و آن مرد خائن كه هميشه چشمهاي او را با اشك پيوند مي داد، خودش بوده! از خود متنفر شد و زير لب ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزاي فداكارم، رز صبور من، عزيز دلم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و اشك ريخت .عسل كه نقشه‌اش را بر باد رفته يافته بود، سيگارش را در جاسيگاري ماشين خاموش كرد و پياده شد و گوشه خيابان به انتظار اتومبيلي ديگر ايستاد .اما رايكا همچنان پشت فرمان نشسته بود و خاطرات گذشته در ذهنش جاني دوباره مي گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد از دو ساعت به خود آمد .بايد به ديدن رزا مي رفت و او را در آغوش مي كشيد و تمام محبتش را نثار او ميكرد. بايد به او ثابت ميكرد......نه، قبل از همه بايد چشمهايش را از انتظار بيرون مي آورد . بايد لبهايش را به خنده باز ميكرد و به او مي فهماند كه عسل رفته و ديگر هيچ بازگشتي در كار نخواهد بود .لحظه‌اي با خود مي خنديد و زماني از اينهمه غفلت دلش مي گرفت و اشك مي ريخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جلوي عمارت ايستاد و بسرعت داخل آن پيچيد .روبروي پله‌ها اتومبيل را متوقف كرد و شتابان از پله ها بالا دويد . همه جا سوت و كور بود و فقط بهجت خانم تند تند مشغول گردگيري بود . رايكا از پله ها بالا رفت اما لحظه اي ايستاد و از بهجت خانم پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مادرم و روناك كجا رفتن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهجت خانم دستمالش را در دست فشرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام آقا، خانم و روناك همراه خاله‌تون براي خريد لباس عروسي رفتن، خانم ديشب از رزا خانم هم خواستند كه باهاشون بره، اما ايشون نپذيرفتن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا پله ها را با عجله طي كرد و در همان حال گفت: [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، بله ممنون.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پشت در سالن نفس عميقي كشيد و كليد را داخل قفل در چرخاند .همه جا در سكوت فرو رفته بود .كمي جلوتر رفت؛ گوشي تلفن شكسته شده روي زمين افتاده بود .با حيرت به اطراف نگاه كرد. در اتاقش باز بود، آرام بسمت اتاقش رفت و به داخل نگاه كرد، رزا وسط اتاق نشسته و همه وسايل درهم و شكسته....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عكسهاي روي ديوار به همراه رنگ ديوار كنده و روي زمين پخش شده بودند .هيچ سر در نمي آورد .رزا نگاه غريبه‌اش را به او دوخته بود . قدمي به داخل اتاق گذاشت، هيچ چيز در باورش نمي گنجيد . او را چه مي شد؟ چرا خانه را...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه‌اي بر خود لرزيد .نكند او هم از قرار امروز خبر داشت؟! بله، حتما همين موضوع باعث چنين اوضاعي شده بود .قصد داشت لب باز كند اما رزا انگار كه از خواب عميقي پريده باشد، از جا پريد و عميقا به صورت رايكا خيره شد .بيش از سه ساعت او كجا بود؟ آيا باز هم به خانه عسل رفته بود؟ اين افكار چون خوره وجودش را مي آزرد و حالا ديگر جاني در بدنش نمانده بود .باز هم به رايكا خيره بود ديگر او را نمي شناخت!نه، او رايكاي خودش نبود .همان مردي كه روزي تمام عشقش را با صداقت به او تقديم كرده بود! او رايكاي خودش نبود! چه غريبه و ناآشنا شده بود! بسرعت از او روي گرداند و با تنه محكمي از كنار او گذشت .رايكا با حيرت به رفتار عصبي او نگاه كرد و به او كه بسمت اتاق مي دويد ، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا،رز،كجا داري مي ري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بسرعت داخل اتاقش شد و در را از پشت قفل كرد .به ديوار تكيه داد و با درد گريست .رگهاي گردنش بشدت بيرون زده و صورت استخواني اش لاغرتر بنظر مي رسيد .دستش را روي دهانش فشرد تا صدايش را در گلو خفه سازد. ديگر تاب مقاومت نداشت، اين سه ساعت افكار گوناگوني از ذهنش گذشته بود و بلايي بر سر دلش آورده بود كه اين بار ديگر توان ايستادن نداشت .رايكا سرش را ميان دستها فشرد .درد جانكاهي ، دوباره به سراغش آمده بود . از اتفاقهايي كه افتاده بود سر در نمي آورد.هنوز صداي عسل در گوشش زنگ ميخورد،(( وقتي شنيدم رفتي خواستگاري اون دختره كه فقط مترجم شركتت بود، ازت متنفر شدم!))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او در تمام لحظاتي كه با عسل حرف مي زد به صورت معصوم و چشمهاي نگران رزا مي انديشيد و گاهي جملات او را هم نمي شنيد .ساعتي آنجا نشست و به در اتاق او خيره شد. چرا رزا اينطور شده بود؟ چرا آنقدر گريسته بود؟ چرا اتاق را به اين روز در آورده بود؟ يعني او از ملاقاتش با عسل مطلع بود؟نه، نبايد اينطور باشد .درمانده تر از آن بود كه از جا برخيزد و به سراغ او برود . به همين خاطر همان جا نشست و پيشاني‌اش را به دستش تكيه داد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعتي بعد ، در اتاق باز شد، رايكا بسمت او نگريست، اما با كمال ناباوري او را چمدان به دست در كنار در ديد .بلافاصله از جا برخاست ، طوري كه صندلي به زمين افتاد .رزا بسمت در سالن دويد و از آنجا خارج شد و باز هم شروع به دويدن كرد .رايكا لحظه‌اي به خود آمد .رزا مي رفت و او باز هم تنها مي شد .....نه، اين بار اجازه نمي داد او از پيشش برود .نه، او به رزا و محبتهايش محتاج بود.بسمت در دويد و فرياد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا، وايستا، تو رو خدا يه دقيقه گوش كن![/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]ام او از پله ها پائين رفته بود و بسمت در سالن مي دويد .لحظه‌اي بعد از در خارج شد و از كنار اتومبيل او گذشت .كمي آن طرف‌تر در ميان سنگفرش كف باغ، چمدانش باز شد و لباسهايش روي زمين پخش شدند .بسختي لب زيرينش را گزيد و همراه با بغض، بسرعت شروع به جمع آوري لباسها كرد .اما همين چند ثانيه باعث شد كه رايكا به او برسد . روبرويش قرار گرفت و آرام نشست، بازوي او را در ميان دستهاي محكم و مردانه اش گرفت و بلندش كرد .لحظه اي مات و مبهوت به چشمهاي او خيره شد .در چشمهاي اين دختر حسي وجود داشت كه او را به آتش مي كشيد . رايكا لبهايش را به صورت او نزديك كرد، اما رزا سرش را تكان داد، سعي در گريز داشت ، دلش نميخواست بيش از اين غرورش را در مقابل اين مرد مغرور به حراج بگذارد، دوست نداشت باز هم اشكهايش را به رايگان به نمايش بگذارد .رايكا او را محكمتر به آغوش خود فشرد و صورتش را بوسه باران كرد اما همه چيز بي فايده بود .رزا ديگر هيچ چيز را باور نميكرد .رايكا بارها او را از خود رانده وحالا كه از سلامت رايكا اطمينان پيدا كرده بود، بايد خود را از اين قفس طلايي آزاد مي ساخت و فرار ميكرد .بايد مي رفت و سالها سعي ميكرد غرور خرده‌ شده‌اش را پيوند بزند و سالها با دل داغدار و سوخته‌اش مدارا كند، شايد التيام يابد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بار ديگر بوسه‌اي بر گونه او نواخت اما رزا در يك لحظه خود را از آغوش او بيرون كشيد و شروع به دويدن بسمت در عمارت كرد .رايكا همانطور ايستاد و به دويدن او نگاه كرد .چشمهايش باز هم خيس از اشك شد . اما اين بار رزا بود كه چشمهايش را با اشك پيوند مي داد .نام عسل در ذهنش چرخيد ، از او بيزار بود، او به چه آساني عشق آسماني رزا را از دست داده و بازيچه زن هرزه‌اي شده بود كه سالها، عمرش را به تباهي كشانده بود. از خودش بدش مي آمد .آرام در كنار لباسهاي او زانو زد و با نوك انگشتها آنها را لمس كرد، يكي از آنها را برداشت و به بيني اش نزديك كرد و آن را بوئيد .بوي عطر رزا ديوانه‌اش كرد . چطور اين همه مدت او را نديده بود؟ چطور توانسته بود اينهمه وقت، اينهمه فاصله را تحمل كند؟ آرام ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رز....... رز كوچولوي من![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد لباس را به چشمهايش سپرد كه با اشكهايش مرطوب شود و با خود ناليد: [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لعنت برمن، لعنت برعسل![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه اي بعد دانيال داخل كوچه پيچيد و از باز بودن در عمارت متعجب شد .بسرعت اتومبيلش را گوشه‌اي رها كرد و داخل عمارت دويد و راه ساختمان را در پيش گرفت ، اما هنوز چند قدم بيشتر نرفته بود كه اندام رايكا را خم شده روي زمين ديد .با اضطراب ، بسرعت بسمت او دويد و او را در حاليكه دو زانو روي سنگفرش باغ نشسته بود و لباسي زنانه را روي چشمهايش قرار داده بود وهاي هاي مي گريست ، مشاهده كرد .با ناراحتي دست پيش برد و لباس را از چشمهاي او جدا كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي شده؟رايكا، اتفاقي افتاده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا به او نگاه كرد و هيچ نگفت ، فقط اشك ريخت .دانيال دست پيش برد و اشك روي صورت او را زدود و با بغض گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديوونه‌ام كردي رايكا، بگو چي شده؟ اين چمدون كيه؟ پس رزا كجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بار ديگر به لباسها نگاه كرد و ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دانيال، اون رفت، رزا رفت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال ناباورانه به اطراف نگاه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟ مگه تو با اون دختر بيچاره چكار كردي كه از اين خونه فراريش دادي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا باز هم ناله كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دانيال، من يه احمقم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد صداي هق هق گريه‌اش بار ديگر بلند شد .دانيال سر او را روي شانه‌اش گذاشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه ات شده پسر؟ آخه بگو تا كي قراره بخاطر يه زن، همه رو به جنون بكشي؟ تا كي ميخواي عمر خودت رو براي يه زن كه به خداوندي خدا، لايق اينهمه صداقت و پاكي نيست، تلف كني؟ دوسال كم نبود؟نه؟ تو توي اين مدت به آئينه نگاه كردي ؟ هيچ مي دوني از اون رايكايي كه باعث حسادت همه جوونها بود، ديگه هيچ خبري نيست؟رايكا تو تغيير كردي، به اندازه يك عمر! خاله داره از غصه تو مي ميره! پدرت از درد و غصه يكدونه پسرش گوشه گير و منزوي شده! از من و روناك بگذريم كه اين چند سال مثل كابوس بر ما گذشت .حالا نوبت اون دختر معصومه؟ تو معلومه‌ چه‌ات شده؟ اون شش ماه تموم توي شرايطي كه شايد من نمي تونستم تحملت كنم ازت پرستاري كرد .اون خودش رو و جوونيش رو وقف پسر احمقي كرد كه بازيچه يه جادوگر شده بود كه.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا فرياد زد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگو،نگو، خودم مي دونم كه چه كردم! مي دونم كه رز عزيزم رو به چه راحتي از دست دادم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عزيز؟! حالا ميگي؟ حالا كه اون رو ديوونه كردي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با صداي زنگداري ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زخم به دلم نزن، بيشتر از اين عذابم نده.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال زير بازويش را گرفت و به او كمك كرد و با هم بسمت ساختمان رفتند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بقيه كجا رفتن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا كه گويا در خواب بود، زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا رفته، اون با چشمهاي گريون رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو وارد سالن شدند .رايكا از دانيال فاصله گرفت و بسمت كاناپه رفت و روي آن كز كرد و زير لب گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دانيال به من كمك كن؛ من بدون اون قادر به زندگي نيستم .من چشمهاي اونو ميخوام كه با عشق بهم خيره بشه و من در سياهي اون چشمهاي نافذ گم بشم .من لبهاي اونو ميخوام كه در گوشم زمزمه عشق بكنه و كلمه به كلمه‌اش رو در خاطرم ضبط كنم .من صورت مرمرين و شيشه‌اي اونو ميخوام كه....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدا هق هق گريه‌اش باز هم بلند شد .دانيال با ناراحتي به سمت او رفت و دست روي شانه‌اش گذاشت وگفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رايكا صبر داشته باش ، من هر كاري كه بتونم برات مي كنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي تونم، بخدا نمي تونم .من توي اين خونه كنار اون نفس مي كشيدم ، نمي دونم مي فهمي يا نه، اما من در كنارش زندگي ميكردم . حس مي كنم اگه اون امشب اينجا در كنارم نباشه قادر نيستم نفس بكشم! دانيال من ماهها با اون زندگي كردم ، درست ديوار به ديوار اتاقم اما، اونو نفهميدم، مي فهمي چي مي گم؟ با اين حال بهش عادت كردم .من در كنارش احساس آرامش ميكردم .دانيال، اون منو دوست داشت و از عشق سيرابم كرده بود . اون همه چيزم شده بود، يه چيزي مثل رايكا، مي فهمي؟ اون يه چيزي مثل خودم شده بود، من چطور قادرم بدون اون توي اين عمارت سرد و يخزده راه برم و نفس بكشم ؟ من حالا بدون اون يه روح سرگردونم ! مي فهمي؟ اگه اون برنگرده مي ميرم، آره بي ترديد مي ميرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال با تاسف سرش را تكان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا قدرش رو ندونستي ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چون فكر ميكردم هميشه پيشم مي مونه.فكر ميكردم اينقدر عاشقه كه همه كارهاي احمقانه‌ام رو تحمل مي كنه.دانيال، من باور نميكردم اون بره و من تنها بمونم! باور نميكردم كه يه روز بذاره و بره........واي، هنوزم مثل يه كابوسه .باور نميكردم كه.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كه اونم انسانه و احساس داره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا فرياد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من عاشق اونم، عاشق اون بودم و هستم! من از اون وقتي كه اينجا ديدمش عاشقش شدم، از همون وقتي كه كنار تختم تا صبح بيدار نشست تا تبم پائين بياد ، از همون روزي كه صداقت واقعي رو توي چشمهاي گيرايش ديدم! دانيال، من مدتهاست كه عاشق اونم، اما كور بودم! عسل با چنگالهاي كثيفش روح و احساس منو اسير كرده بود، اما با اين حال هميشه رزا رو دوست داشتم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چي مي گي؟ يعني تو مي دوني اون كيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره، همه چيز رو مي دونم! مي دونم كه رزا كي بوده و چطوري از توي خونه من سردرآورده، حالا يادم اومد كه عسل كجاست و من چرا به اين روز افتادم..........واي دانيال ، من رزا رو دوست دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- و به چه راحتي اونو از دست دادي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تمومش كن دانيال. اگه ميخواي بهم كمك نكني، لااقل نمك به زخمم نپاش .بذار تنها باشم و با درد خودم بميرم........برو بيرون [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو هميشه يكدنده بودي و با همين يكدندگي كار دست خودت دادي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا صورتش را در ميان دستهايش پنهان ساخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برو دانيال، ميخوام تنها باشم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال اين بار آرامش خود را حفظ كرد و با صدايي كه به سختي شنيده مي شد پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من چكار مي تونم برات بكنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا دستش را از روي صورتش برداشت و چشمهاي پرتمنايش را به دوست هميشگي‌اش دوخت . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فقط به رزا بگو كه دوستش دارم.بهش بگو دلم ميخواد لباس عروسي اي رو كه لايقش باشه براش بخرم، دلم ميخواد براش يه عروسي مفصل بگيرم .بهش بگو رايكا قول مي ده اون اتاق رو از هر چيز كه ياد عسل رو زنده مي كنه، پاك كنه .بهش بگو عسل ديگه وجود خارجي نداره ، اون رفته و رايكا هم باور كرده كه اون ديگه نيست........... تو هم باور كن ديگه عسلي نيست كه بتونه بين من و اون فاصله بندازه .بهش بگو رايكا تا تو نيايي ديگه نميخوابه و چشم انتظار تو به در خيره مي شه، حتي اگه اين انتظار صد سال طول بكشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال بسمت در سالن رفت و وقتي بار ديگر به رايكا نگاه كرد او را محو در روياي خود ديد .چشمهاي خاكستري رنگ رايكا چنان ناله مي زدند و التماس مي كردند كه اشك به ديده او نشست و تاب ماندن نياورد .از سالن خارج شد و قطرات اشك روي صورتش را زدود .يعني امكان داشت او بار ديگر همان رايكا سابق شود؟ به سرعت در ميان خيابانهاي خلوت و ساكت شهر بسمت ويلاي زيباي آقاي سرمدي راند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا دستهايش را روي چشمهايش فشرد .بياد آخرين باري كه با اين حالت بسمت خانه ‌شان رفته بود، افتاد .آن روز شاهد مرگ احساسش و از دست دادن رايكا بود .آن روز فهميده بود كه زني در زندگي همسرش وجود داشته و او هنوز فقط با عشق او گام بر مي دارد.آن روز تا شب زير باران راه رفته و اشك ريخته بود و همين پياده‌روي باعث تب و بيماري اش شده بود! آن روز همه چيز براي او تمام شده بود و امروز هم چنين احساسي را داشت .بايد از ياد مي برد كه روزي مردي را ديده و شيفته چشمهاي طوسي رنگش شده، اما چه سخت و چه طولاني همه چيز تمام شده بود.! نه، ديگر حاضر نبود با عسل مبارزه كند .تصوير او دور سرش به چرخش در آمد و صداي قهقهه خنده اش در گوشش پيچيد .دستش را روي گوشهايش فشرد و آرام ناليد:(( دست از سرم بردار، من فرياد مي زنم كه در اين بازي بازنده شدم ، من تسليم خواسته تو شدم، پس راحتم بذار!))[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]راننده به صورت او نگاه كرد و با خود انديشيد بي گمان عقلش را از دست داده است .براي لحظه‌اي دلش براي دختر جوان سوخت و با تاسف سرش را تكان داد .اتومبيل در مقابل ويلاي مهندس سرمدي نگه داشت و راننده به او نگريست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم رسيديم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا گيج و مبهوت از اتومبيل پياده شد و نظري نا‌آشنا به اطراف انداخت . چقدر همه جا برايش غريب شده بود، راننده از اتومبيل پياده شد و به رزا نگاه كرد .از رفتار گيج او فهميده بود كه در لحظه اي دچار فراموشي شده است .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم، مشكلي پيش اومده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا در سكوت به اطراف نگاه ميكرد .راننده كه از جواب او نااميد شده بود، دستش را بسمت زنگ برد و آن را فشرد .صداي مردي از راه دور به گوش رسيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]راننده لحظه‌اي مكث كرد ، هنوز سرگشته و پريشان به دور و بر خيره بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانمي آدرس شما رو دادن، من ايشون رو آوردم اما ظاهرا حالشون اصلا خوب نيست .لطفا شما بياييد جلوي در........ ببخشيد حرف منو گوش مي كنيد؟آقا......آقا......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدايي نمي آمد، راننده باز هم بسوي او نگريست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه اينجا چه خبره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه‌اي بعد در باز شد و مهندس سرمدي با وحشت به راننده و سپس به دخترش نگريست و بسمت او دويد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا، دخترم..........دخترم، چرا اينطور نگاه مي كني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا گامي به عقب برداشت و آرام زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا مرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي ميگي عزيزم؟چرا، چرا اين حرف رو مي زني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس سرمدي سر دخترش را به سينه خود فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بخواب كوچولوي بابا! بخواب.......خدايا چه كردم؟ چرا اجازه دادم اون بره ؟ اين همون دختريه كه پيش اونا فرستادم؟ خدايا كمكم كن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]راننده كه جو را چنين ديد بسمت اتومبيل رفت تا آنجا را ترك كند، اما مهندس خم شد و چند اسكناس، از داخل پنجره بسمت او گرفت و آرام گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرماييد ، ببخشيد معطل شديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قابل نداره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش مي كنم، لطف كرديد كه دخترم رو رسونديد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]راننده سرش را تكان داد و از آنجا دور شد .مهندس سرمدي سر دخترش را به سينه چسباند و او را با خود به داخل ساختمان برد .رزا مانند كودكي به آغوش پدر پناه آورده بود و اين او را به ياد سالهاي پيش مي انداخت ؛ آن زمان كه سينه امن و پدرانه‌اش جايگاه امني براي غم و غصه هاي او بود .چه روزها و ساعتها كه سر بر سينه او مي چسباند و با پدرش درددل ميكرد .اما امروز از هميشه تنهاتر بنظر مي رسيد .مهندس اشك روي گونه‌اش را زدود و صداي شكسته شدن ليوان و پس از آن جيغ خفيف بهناز خانم افكارش را برهم ريخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واي خاك بر سرم! چي شده سجاد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس سكوت كرد، جوابي براي همسرش نداشت .خانم سرمدي بسمت آنها دويد و دست يخزده دخترش را در ميان دستهاي خود فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا مادر، چي شده؟ چرا اينقدر يخ كردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهاي بي حالتش را به مادر دوخت و سكوت كرد .گويا كسي را نمي ديد و صدايي نمي شنيد .بهناز خانم با دست به صورت خودش كوبيد و فرياد زد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سجاد يه كاري كن! حالش اصلا خوب نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس سرمدي كنار دخترش روي كاناپه نشست .بايد علت اين آشفتگي را مي فهميد .به همين دليل بسختي لب گشود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقي براي رايكا افتاده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا همانطور به ديوار روبرو خيره بود ولحظه‌اي بعد قطره اشكي از گوشه چشمش بر روي گونه‌اش غلتيد . مهندس منتظر ادامه آن شد اما همان يك قطره اشك بازگو كننده همه چيز بود .مهندس دست دخترش را گرفت و به او كمك كرد تا به اتاقش برود .بهناز خانم هنوز گريه ميكرد و بر بخت خود لعنت مي فرستاد .مهندس سرمدي رزا را تا كنار تختش همراهي و به او كمك كرد روي تخت دراز بكشد، بعد روكش مخمل زرشكي رنگي را كه پائين تختش قرار داشت ، روي پاهايش كشيد .رزا به سقف خيره شده و سكوتش دردآلود بود .مهندس نااميد از كنار تخت دور شد .بيماري دخترش برايش محرز بود و افسردگي شديد از چشمهايش زبانه مي كشيد. اكنون بايد به مداواي دخترش مي پرداخت؛ دختري كه در ناز و نعمت بزرگ شده و هر چه خواسته بود برايش فراهم شده بود .تمام سعي اش را كرده بود تا بچه‌هايش هيچگاه طعم سختي و تلخي روزگار را نچشند، اما تمام تلاشش به يكباره از دست رفته بود .با خود انديشيد(( در اين يكسال چه شد؟)) واقعا نمي دانست سايه شوم چه حادثه‌اي، زندگي اش را دگرگون ساخت! اما چيزي كه او به خوبي مي دانست اين بود كه براي اولين بار مستاصل شده است .او هيچ وقت در برابر حوادث زندگي عاجز نشده بود، اما امروز كنار تخت دخترش عاجزانه ايستاده بود و راه حلي براي نجات از اين مرداب جهنمي نداشت . نگاه دخترش را تا روي سقف همراهي كرد و سپس آرام از اتاق خارج شد .بايد اجازه مي داد او در سكوت اتاقش خلوت كند و به چيزهايي كه دوست دارد بينديشد .صداي مجدد زنگ در، باعث شد بسرعت از پله‌ها پائين برود .خانم سرمدي در را گشوده بود و با اضطراب به پله ها نگاه ميكرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دانيال پسر پري خانم.يعني اون خبر داره چي شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس سرمدي ابروهايش را گره كرد و همان جا كنار پله ها ايستاد .بهناز خانم در را گشود و دانيال با چهره اي نگران وارد سالن شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، ببخشيد. هميشه بي موقع مزاحم مي شم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس بسوي او رفت و در حاليكه دستش را دراز ميكرد با احترام گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش مي كنم، اختيار داريد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال مضطرب به اطراف نگاه كرد اما از رزا خبري نبود. به همين علت با احتياط پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا خانم نيومدن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دانيال خان، لااقل شما بگيد چي شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال نفسي به آسودگي كشيد و با تعارفات مهندس، گوشه مبل خزيد و سعي كرد لحني دلجويانه به خود بگيرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش خودم هم نمي دونم، اما مثل اينكه بين اونا مشاجره در گرفته [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فقط مشاجره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال ابروهايش را درهم كشيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا خانم چيز ديگه‌اي گفته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهناز خانم قطرات اشك را از روي صورتش پاك كرد و همراه با بغض غليظي كه سخن گفتن را برايش مشكل ساخته بود، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، اون هيچ چيزي نمي گه ، درست شده مثل مجسمه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش رو بخواهيد ، وقتي من رسيدم رزا رفته بود اما رايكا مي گفت هيج اتفاقي نيفتاده وفقط يه مشاجره بينشون بوجود اومده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- و بنظر شما يه مشاجره و يا برخورد سطحي مي تونه يكي رو اينطور از پا در بياره ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من شرمنده ام آقاي مهندس، ما به بدترين نحو ممكن جواب محبتهاي شما رو داديم .اما رايكا ديگه واقعا پشيمونه .اون همه چي رو بياد آورده و امروز ديدم كه به گذشته شباهت زيادي پيدا كرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس روي مبل نشست و از داخل پاكت سيگارش ، كه روي ميز بود، سيگاري بيرون كشيد و با فندك آتش بر آن نهاد و پكي محكم به آن زد.دانيال به دود پخش شده در فضا خيره شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه فايده‌اي نداره، شما لطف كنيد پيغام منو به رايكا خان برسونيد .راستش من امروز فهميدم كه بزرگترين خيانت رو در حق دخترم انجام دادم .من زجر و شكنجه دخترم رو مي ديدم! من مي ديدم كه اون روز به روز ضعيف‌تر و پژمرده‌تر ميشه اما به خاطر اعتقاد به افكار پوچ خودم اجازه دادم دخترم اينطوري خودش رو قرباني كنه .من بايد زودتر از اينها مانع مي شدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهناز خانم بار ديگر دستمال را به چشمهايش كشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من بهت گفته بودم، كه اون يه دختر جوون با احساسات آتشينه، ما نبايد به احساسش جواب مثبت مي داديم........سجاد، من بارها بهت گفتم اما تو گوش ندادي و امروز دخترم اينطور سرخورده و بيمار به خونه برگشته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس بار ديگر پكي محكم به سيگارش زد و به پشتي مبل تكيه داد .گويا با اين كار سعي در آرام كردن افكارش داشت اما وقتي از اين كار حاصلي نگرفت، با لحني نادم و پشيمان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من گفتم اونا با هم نامزد هستن و همديگه رو ميخوان،بيماري رايكا هم به مرور خوب ميشه و اونا مي تونن در كنار هم خوشبخت بشن.........گفتم كاري نكنم كه چند سال بعد دخترم بهم بگه چرا نذاشتم براي عشقش فداكاري كنه و اونو از عشقش دور كردم، اما باور نمي كردم توي اين ميون دخترم تا اين حد صدمه ببينه. دانيال خان، رزا ديگه اون دختر شاداب و با نشاط گذشته نيست .امروز كه اونو ديدم حس كردم سالها پير شده، اصلا نگاهش درهم شكسته و حالت افسرده چشماش آدم رو به وحشت مي ندازه.من اشتباه كردم!اعتراف ميكنم اشتباه جبران ناپذيري رو مرتكب شدم . من به نواي احساسم گوش دادم نه به فرمان عقلم![/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت اخر

قسمت اخر

قسمت آخر :gol:

[FONT=times new roman, times, serif]دانيال سكوت كرده بود و چيزي براي گفتن نداشت .به آنها حق مي داد .همانقدر كه تا امروز اجازه داده بودند دخترشان بازيچه افكار مسخره و بهم ريخته و اعمال ناشايست رايكا شود باز هم از آنها متشكر بود. اما واقعا نمي توانست اصراري براي بردن دوباره رزا يا لااقل بخشش رايكا داشته باشد، به همين خاطر از روي مبل برخاست و در حاليكه دستش را بسوي مهندس دراز كرده بود، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من از شما بخاطر تمام محبتهايي كه در حق خانواده بهنود انجام داديد متشكرم و بايد در فرصتي اجازه بديد كه همه حضورا مزاحم بشيم و از محبتهاي شما تشكر كنيم .راستش من بنا به خواسته رايكا اومده بودم كه از رزا خانم عذرخواهي كنم و بگم رايكا از اعمال و رفتار گذشته‌اش نادم و پشيمونه ، اما با شرايط فعلي مي دونم اين حرفها نه تنها مرحمي بر دل زخم ديده شما نمي گذاره بلكه خشم شما رو هم بيشتر مي كنه . پس ترجيح مي دم سكوت كنم .با اينكه مي دونم رايكا نمي تونه بدون اون زندگي كنه . اما باز هم راضي نيستم بيشتر از اين رزاي عزيز رو دچار عذاب كنيم . من شرمنده ام ، واقعا شرمنده‌ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال اين را گفت و از سالن خارج شد .مهندس چشمهايش را بست تا كمي آرامش يابد دانيال بسرعت داخل اتومبيلش خزيد . دلش ميخواست به خانه برگردد .دلش هواي روناك را كرده بود كه با دلداري هاي هميشگي اش كمي آرامش كند.سرش درد گرفته بود و چشمهايش ذوق ذوق ميكردند . صداي زنگ موبايل ، اعصابش را بهم ريخت .گوشي را بدون آنكه جواب بدهد، روي صندلي پشتي پرت كرد .صداي زنگ قطع نمي شد و اعصابش را متشنج ساخته بود .ناچار با احتياط دستش را دراز كرد و به زحمت گوشي را برداشت و جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الو دانيال[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بذار راحت باشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چي شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچي ، فقط ازت ميخوام راحتم بذاري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب بايد بدونم چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بعدا، بذار يه فرصت ديگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با سماجت پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پيش رزا رفتي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سكوت دانيال طولاني شد اما بالاخره لب به سخن گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يه روز بهت گفتم عسل رو فراموش كن و امروز ازت ميخوام رزا رو فراموش كني![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چون نه اون و نه خانواده اش ديگه حاضر نيستن در مورد تو حرفي بشنون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي لرزان رايكا گويا از فرسنگها دورتر به گوش مي رسيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودش اينو گفت ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو مي فهمي چي ميگي رايكا؟اون اونقدر مريضه كه توان حرف زدن نداره .اون ديگه وجود خارجي نداره .اينطور كه پدرش مي گفت شايد ديگه اميدي به بهبوديش نباشه .راستش رو بگو تو با اين دختر چكار كردي؟ چطور تونستي چوب حراج به احساسش بزني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو دروغ ميگي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه راست ميگم .خودت هم اينو مي دوني ، اما نميخواي باور كني. تو بايد اونو فراموش كني؛ اين حرف من نيست بلكه خواسته خانواده شه! من هيچوقت اونا رو اينطور نديده بودم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه نميخوام بشنوم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه منم ديگه تمايلي به حرف زدن ندارم . بهتره بري توي اون دخمه هميشگي و براي عسل اشك بريزي .رايكا از من بشنو، تو لايق همون عسلي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تماس بين آن دو قطع شد .رايكا بشدت روي ميز كوبيد و از درد به خود پيچيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منو بگو كي رو فرستادم! اين دانيال چي فكر ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد از شدت سر درد، سرش را در ميان دستها فشرد و ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا، من بدون تو چكار كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ساعتي همان جا نشست اما اعصابش بدتر بهم ريخت . از جا برخاست و از اتاق خارج شد، به اطراف سرك كشيد، همه جا ياد رزا را در خاطرش زنده ميكرد و بوي عطرش در جاي جاي خانه پيچيده بود .رايكا بسمت اتاق او رفت و با ترديد دستگيره در را پائين كشيد ، نظري به اطراف انداخت .اين اتاق در شش ماه گذشته متعلق به دختري بود كه روح جسم او را به تسخير در آورده بود .اي كاش مي توانست به آنها بفهماند كه او به گذشته بازگشته؛ به روزي كه هنوز عشقي در سينه‌اش شكوفه نزده بود و امروز وقتي مي انديشيد، مي فهميد كه رزا تنها عشقي بود كه به قلبش راه پيدا كرد ، رزا همه چيزش شده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گامي به داخل اتاق گذاشت؛ قاب عكس او بالاي تختش خودنمايي ميكرد، بسمت قاب رفت و آن را برداشت و از ته دل گريه كرد .از خودش بدش مي آمد ، چطور توانسته بود بهترين روزهاي زندگي اش را در كنار او خراب كند؟ چطور توانسته بود بخاطر دل سنگ عسل، دل ابريشمي او را بيازارد؟ قطرات اشكش روي شيشه قاب عكس چكيد و خطي روي آن كشيد .روي تخت دراز كشيد و قاب عكس را به سينه‌اش فشرد .دلش ميخواست تا فردا و فرداها بگريد . ديگر نميخواست از اين اتاق خارج شود .اي كاش در اين مدت او را ديده بود، اي كاش در اين مدت........واي رزا اينهمه مدت در كنارش بود اما او چقدر از او دور بود! صداي خنده‌هاي رزا در گوشش ني لبك مي زد و نگاههاي او آرامش به دلش مي داد .لحن ملايم سخنش سمفوني عشق را برايش مي نواخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا تا صبح داخل اتاق ماند و قاب عكس را به سينه فشرد .تصميم داشت تا او نيايد ديگر آن اتاق را ترك نكند ، زيرا در اين اتاق هنوز حضور او حس مي شد و او از دلتنگي نمي مرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سه روز بسرعت گذشت .خانم بهنود كه براي سومين روز متوالي نااميد با سيني غذا به آشپزخانه بازگشته بود، با حالتي عصبي از پله‌ها پائين ررفت .فتاح خان روزنامه اي در دست داشت و تظاهر به خواندن ميكرد .اما تمام توجهش به خاطرات گذشته معطوف بود .صداي شكوفه خانم او را از روياهايش جدا ساخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چكار كنم فتاح؟ بازم در رو باز نكرد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان با حالتي عصبي تكاني خورد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني چي؟اون ميخواد چي رو ثابت كنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود اشكهايش را با پشت دست پاك كردو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم؛ اما فكر مي كنم سرنوشت با پسرم سر شوخي داره تا ديروز كه عسل توي زندگي اون نقش بازي مبكرد، اون اينجا بود و امروز كه رايكا از فراغ اون اشك مي ريزه، رفته وحاضر نيست برگرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان با ناراحتي سري جنباند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم براي اون طفل معصوم خيلي مي سوزه.بارها خودم رو ملامت كردم .شايد اصلا نبايد به دنبالش مي رفتم، رزا براي اينهمه درد خيلي جوون بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دانيال و روناك كه تازه از اتاق خارج شده بودند بسمت آنها آمدند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امشب هم شام نخورد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه،اصلا ديگه جوابم رو هم نمي ده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر نمي كنيد بهتره در رو با زور باز كنيم؟ مي ترسم بلايي سر خودش بياره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روناك به صورت خود كوبيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاك بر سرم دانيال! چي ميگي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اين بار فتاح خان به دفاع از او برآمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دانيال بي راه نمي گه خانم، كليد يدكي اتاق كجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شكوفه خانم بسرعت به آشپزخانه رفت و لحظاتي بعد هر چهار نفر پشت در اتاق رزا ايستاده بودند .دانيال دو ضربه به در نواخت اما صدايي نيامد . نااميد كليد را در قفل چرخاند و در گشوده شد .در اولين نظر، اندام بلند و كشيده رايكا را روي تخت ديد .با گامهايي نامطمئن بسوي او رفت .صورتش چقدر رنگ پريده بنظر مي رسيد و لبهايش خشك شده و به سفيدي مي زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو داري با كي لج مي كني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بزحمت چشمهايش را گشود .صورت دانيال در مهي غليظ پديدار شد .اما خسته‌تر از سابق چشم برهم گذاشت .دلش نمي خواست ديگر حتي سخني هم بر لب راند .بي رزا همه چيز برايش تمام شده بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رايكا بلند شو و كمي منطقي عمل كن .تو واقعا همون رايكاي سابقي؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا به زحمت لبهاي تبدارش را از هم گشود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، من ديگه بدون رزا اصلا هويت ندارم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چه موجودي هستي پسر![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا باز هم سكوت كرد و اين بار فتاح خان به سخن در آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با اعتصاب غذا و زنداني كردن خودت توي اين اتاق كه چيزي درست نميشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدر، ديگه هيچ چيز برام اهميت نداره.روزي كه بهم گفتي عسل به دردم نميخوره ازت كينه به دل گرفتم، فكر كردم شما بخاطر تعصباتت اين حرفا رو مي زني ، اما امروز ديگه اون احساس سابق رو نسبت به شما ندارم .نمي تونم خودم رو هم ببخشم . من با رزا بد كردم پدر! بد كردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بالاخره بايد چكار كرد؟ با ماتم گرفتن كه چيزي درست نميشه! بلند شو بريم خونه مهندس بلكه بتوني............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا چشمهايش را گشود .مادر و خواهرش با نگاهش اشكبار، در كنار تخت ايستاده بودند و دانيال گوشه ديوار كز كرده بود . به زحمت از روي تخت برخاست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما هم با من مي آييد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهايش برق خاصي داشت و برق نگاهش همه را به وجد آورد.فتاح خان چشمهاي لبريز از احساسش را به پسرش دوخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش به حالت كه مي توني تا اين حد عاشق باشي! باشه، منم مي يام بشرطي كه اول غذا بخوري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، وقت براي اين كار زياده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس دوتا ليوان شير داغ بخور تا حداقل جون حرف زدن داشته باشي .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسرعت از در خارج شد و دقايقي بعد همان رايكاي سابق به همان خوش تيپي و جذابي روبروي آنها ايستاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من آماده‌ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم بهنود به دخترش نگاه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- روناك جون برو بگو بهجت خانم شير داغ كنه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد از آن با لذت به صورت جذاب پسرش نگاه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهي فداي اون چشمهاي قشنگ و قد و هيكل دلربات بشم مادر كه توي دنيا بي نظيري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه باهم خنديدند . از پله‌ها سرازير شدند .پائين پله‌ها بهجت خانم با دو ليوان شير گرم به انتظار ايستاده بود . رايكا بدون اعتراض، ليواني برداشت و لاجرعه سركشيد و لبخندي بر لب راند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دوني درست حال پسري رو دارم كه ميخواد براي اولين بار به خواستگاري بره .دلم ميخواد برم و ازش بخوام كه شريك زندگيم باشه نه مثل اوندفعه كه قول دادم اونو خوشبخت كنم اما به قولم وفا نكردم . امروز ميخوام صادقانه قول بدم كه اونو خوشبخت كنم؛ خوشبخت‌ترين زن دنيا بشرطي كه اونم فراموش كنه در گذشته چه حوادثي رخ داده .من امروز يه رايكاي ديگه‌ام با يه عشق دو آتيشه كه هيچوقت آتيش اين عشق گرمابخش خاموش نمي شه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من مطمئنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا به پدرش لبخند زد و بسمت در اشاره كرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس زودتر بريم كه حسابي دلتنگ گل رز سفيد رنگ زندگيمم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد بسرعت از سالن خارج شد و به طرف اتومبيلش رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من رانندگي مي كنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان با اعتراض گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين محاله چون تو هم ديونه اي و عقلت خوب كار نمي كنه و هم از گرسنگي چشمات تار مي بينه! سرمون رو به باد مي دي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگران نباشيد، از شوق ديدن رزا قول مي دم سالم به خونه مهندس سرمدي برسونمتون ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان با دو دلي روي صندلي نشست و در يك آن اتومبيل از جا كنده شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب به قولت عمل كردي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي قهقهه بلند رايكا او را شوكه كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يك دقيقه هم يك دقيقه‌اس؛ ديگر صبر جايز نيست ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتا خان چشمهايش را روي هم گذاشت و با لبخند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فقط گفته باشم اگه منو به كشتن بدي بايد جوابگوي مادرت باشي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا باز هم خنديد .خيلي زود به ويلاي مهندس رسيدند .رايكا درست مقابل در توقف و به پدرش نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشمهاتون رو باز كنيد، رسيديم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به اين زودي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پياده شيد كه حسابي دير شده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونا كه منتظر ما نيستن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهر حال من ديگه نمي تونم تحمل كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان بلافاصله از اتومبيل پياده شده و زنگ را فشرد ، مهندس سرمدي از پشت آيفون پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جناب مهندس عزيز، بهنود هستم، فتاح بهنود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان در را كاملا گشود و به پسرش اشاره كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بيا مبارز شروع شد .فقط همين اول بگم مبارزه سختيه، اگه قراره جا بزني ، از همين جا برگرديم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من قول مي دم پيروز از ميدون خارج بشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من زياد مطمئن نيستم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لطفا نفوس بد نزنيد .من براي بدست آوردن رزا هركاري مي كنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا به روبرو چشم دوخت .در ساختمان باز شد و مهندس سرمدي از آن بيرون آمد. بعد از مدتها دوباره نگاه محبت آميز او را احساس كرد . خجالت زده و شرمنده بخاطر رفتارهاي نابخردانه‌اش جلو رفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام جناب مهندس ، امروز اين منم رايكا بهنود واقعي! كسي كه هميشه مديون محبتهاي بي دريغ و صادقانه شما و خانواده محترمتونه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس با مهرباني او را در آغوش كشيد .گويا حقيقتا او پسرش بود كه مانند گذشته سلامتي اش را بازيافته .فتاح خان با حيرت به رفتار آن دو خيره شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يكي نيست ما رو هم تحويل بگيره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور كن فتاح خان از ديدن رايكاي عزيز با اين حال خوب چنان خوشحالم كه به كلي حواسم پرت شده .واقعا شرمنده‌ام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همان حال بهناز خانم هم براي خوشامدگويي آمد . هرچند خيلي دلخور بود و ناراحتي در چشمهايش كاملا مشهود بود، اما از مشاهده رايكا با آن حال خوش، حسابي جا خورد وچنان متين و موقر رفتار كرد كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر چهارنفر روي مبل نشستند .سكوت سنگيني بر سالن حكمفرما بود تا آنكه بالاخره فتاح خان سكوت را شكست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ياسي جون تشريف ندارن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخير رفته خونه خاله‌اش با دختر خاله‌اش درس بخونه [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فتاح خان بار ديگر با مِن مِن گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش ما براي خواستگاري اومديم ، اما از بس رايكا عجله داشت فراموش كرديم سبد گلي تهيه كنيم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا كه تازه متوجه غفلت خود شده بود با لحني پوزش خواهانه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من شرمنده‌ام، اما باور كنيد از شوق ديدار شما سر از پا نمي شناختم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش مي كنم پسرم ، تو خودت گلي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما هميشه به من لطف داشتيد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بار ديگر سكوت همه جا را گرفت .رايكا با نگاهي التماس آميز به پدرش چشم دوخت و او هم لبخند طنزآلودي بر لب راند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه اجازه بديد من جوون پا توي سن گذاشته، ميخوام دختر عزيزم رو براي پسرم خواستگاري كنم!راستش اين رايكاي ما دل در گرو دختر شما داده و اومده كه بگه ميخواد دختر شما رو عروس خونه خودش كنه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رايكا هميشه براي عزيز بوده و هست اما باور كنيد شرايط روحي رزا اونقدر نامناسبه كه ما اصلا نمي تونيم ذهنمون رو روي موضوعي متمركز كنيم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه مي ديد من برم ببينمش؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بهناز خانم چشمهاي نگرانش را به همسرش دوخت و او هم سر به زير به فكر فرو رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شايد اگه اون ببينه من همه چيز رو بياد آوردم بازم بتونه با من همراه بشه .آقاي مهندس، من به شما قول مي دم ديگه نذارم شبنم اشك توي چشمهاي قشنگ اون بشينه.اجازه بديد اونو ببينم ، بهتون قول مي دم كه..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا هر چه مي گشت كلمه مناسبي نمي يافت .بنابراين سكوت كرد واجازه داد آنها هم به سخنانش بيشتر بينديشند . بالاخره مهر سكوت آقاي سرمدي شكسته شد و به رايكا كه چشمهاي هراسانش را به او دوخته بود نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون توي اتاقشه ، فقط مواظب باش، چون اصلا حالش خوب نيست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا بسرعت از جا برخاست و بسمت پله‌ها رفت اما لحظه‌اي ايستاد و به پشت سر نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تا ابد مديون محبتهاي شما هستم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]مهندس و همسرش مانند هميشه لبخند گرمي به صورتش پاشيدند .رايكا بسرعت از پله‌ها بالا رفت و چند ضربه به در كوبيد، اما صدايي نشنيد .باز هم آهسته به در زد و گوشش را به آن چسباند، اما هيچ صدايي از داخل اتاق به گوش نمي رسيد .به دو اتاق خالي روبرويش نگاه كرد ، بي گمان همان اتاق متعلق به رزا بود .ناچار دستش را به دستگيره در گرفت و آن را باز كرد .جسمي نحيف روي تخت افتاده بود .لحظه اي تامل كرد ؛ چگونه توانسته بود اين موجود معصوم را تا اين حد آزار دهد؟ لحظه‌اي از خود بيزار شد .با گامهايي سنگين بسمت تخت رفت .رزا روي تخت پشت به در خوابيده بود .رايكا بسمت او رفت اما او از جا تكان نخورد .آرام گوشه تخت نشست، او چه معصومانه چشمهايش را بسته بود .به خودش بخاطر تمام بي رحمي هايش ناسزا گفت .او حق نداشت با دل شيشه‌اي اين فرشته معصوم چنين كند .دستش را بلند كرد و بسمت موهاي رزا برد ، اما دستش را در همان نزديكي متوقف ساخت و لحظه اي بعد دستش را بسمت چشمهايش برد و آنها را فشرد .رزا غلتي زد و بسمت او چرخيد .رايكا به صورت ظريف و شكننده او نگاه كرد، چقدر غمگين و تكيده بنظر مي رسيد .از مشاهده او قلبش پاره پاره شد و اشك در چشمهاي طوسي رنگش حلقه زد .رزا آرام چشم گشود و با تعجب به او نگاه كرد .چشمهايش آنقدر خسته و بي رمق بودند كه قلب او را به درد آورد، لحظه‌اي در همان حالت ماند ، اما يكباره مانند پرستويي سرمازده ، لرزيد، روي تخت نشست و دستش را به پايه تخت گرفت . رايكا ابروهايش را در هم كشيد و با لحني استفهام آميز گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا حال خوبه؟ چرا اينطوري به من نگاه مي كني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با وحشت به ستون پائين تخت چسبيد و مانند گنجشكي بي پناه لرزيد .درآن لباس خواب بلند و سفيد رنگ، معصوم تر از هميشه بنظر مي رسيد و چشمهاي پر از دردش به قلب رايكا چنگ مي انداخت .رايكا كمي خود را كنار كشيد و با لحني آرام گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا، رزا جان چرا..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا دستش را جلو برد و با اين كار او را از نزديك شدن بازداشت .رايكا چشمهاي حيرت‌زده‌اش را از هم گشود :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا اين منم رايكا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا ابروهايش را درهم گره كرد و با صدايي كه به گوش ناآشنا مي آمد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من، شما رو نمي شناسم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا منم رايكا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا فرياد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من عسلم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا زبانش را روي لبهاي تبدارش كشيد اما باز هم بسرعت لبش مانند كويري خشك شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا چي ميگي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بار ديگر فرياد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من رزا نيستم، من عسلم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا يكباره خود را جلو كشيد و دستهاي يخزده و ظريف او را در مسان دستهاي مردانه خود گرفت وسرش را روي سينه فشرد . رزا با وحشت خود را از او جدا ساخت اما رايكا سر و موهاي او را غرق بوسه كرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزاي من، رزاي كوچولوي من![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا با وحشت خود را از آغوش او بيرون كشيد اما بازوهاي رايكا قوي تر بود و اجازه هيچ عكس العملي را به او نمي داد .با تلاش فراوان خود را از دست او رها ساخت و بطرف در اتاق دويد .اما رايكا دوباره او را بسمت خود كشيد.آنقدر بهم نزديك شده بودند كه نفسهاي يكديگر ار حس مي كردند .رايكا دست زير چانه او برد، سرش را بالا آورد و مستقيم به چشمهاي ترسانش نگاه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا راستش رو بگو، منو نمي شناسي؟ چرا اينطور نگام مي كني، هان؟ زجرم نده، تو رو خدا زجرم نده، بذار باز هم باور كنم كه عاشقم هستي.بذار باور كنم كه يه دختر آسموني ، يه دختر فراتر از همه دخترهاي زميني به من عشق مي ورزه، بذار باور كنم كه دنيا هنوز ادامه داره و عشق هنوز زنده‌اس! بذار باور كنم كه مي تونم زندگي كنم چون اگه عشق مقدس تو رو از دست بدم مطمئن باش ديگه زندگي ارزشش رو برام از دست مي ده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قطرات اشك از روي گونه رايكا پايين چكيد و خط عميقي روي صورتش ايجاد كرد. رزا هنوز هراسان و نگران بود .رايكا با صدايي گرفته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا بذار از عشقت سيراب بشم ، بذار در كنار تو خوشبختي رو با تمام وجودم لمس كنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا خود را از ميان بازوهاي او بيرون كشيد و دوباره بسمت در دويد .رايكا قدمي بلند برداشت و باز هم او را بطرف خود كشيد .رزا با مشت به سينه‌اش كوبيد و سعي در گريز داشت .طنين دردآور صداي او رايكا را هم به جنون كشاند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من تو رو نمي شناسم،تو،تو..... تو رو خدا بذار برم .من هيچ وقت عاشق تو نبودم .نمي تونم هم باشم .من به يه پسر ديگه علاقه دارم، اسمش......اسمش........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما هرچه فكر كرد نامي به ذهنش نرسيد .از شدت ناراحتي بغض كرد و چانه‌اش لرزيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم اسمش چي بود، اما دوستم داشت و حاضر نبود به خاطر هيچ چشم آبي رنگي از من بگذره! به چشمام نگاه كن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا چشمهاي نگرانش را به او دوخت .رزا ابروهايش را در هم فشرد و با لحني تكان دهنده پرسيد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشمهاي من چه رنگيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا با صدايي لرزان از بغض گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سياه، مثل سياهي شب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا عاجزانه نگاه كرد و خود را از ميان دستهاي او بيرون كشيد، گوشه اتاق كز كرد و معصومانه اشك ريخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا چشمهاي من آبي نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشمهاي تو با همين رنگ قشنگه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا فرياد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما من دوست داشتم چشمهام آبي باشه، مثل چشمهاي.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدون‌ آنكه جمله خود را به پايان برساند، از جا برخاست و بار ديگر روبروي رايكا ايستاد و با حالت تضرع گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما چشمهاي من آبيه، تو اشتباه مي كني .تو رو خدا بگو كه چشمهاي من آبيه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا اشك ريخت و با دست ، گونه‌هايش را پاك كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اما چشمهاي تو از همه چشمهاي آبي قشنگتره.چشمهاي سياه تو آدم رو ياد سياهي بي انتهاي شب ميندازه، وقتي كه نياز به يه آرامش بي انتها داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بازهم روي زمين نشست ، صورتش را در ميان دستهاي فشرد و هق هق گريه‌اش بلند شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا اون منو، دوست نداشت؟ پس چرا هيچوقت عشق منو باور نكرد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا آرام زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون لياقت عشق پاك تو رو نداشته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا سربلند كرد و به او نگريست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چكار كنم كه عاشقم بشه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رايكا كنار او روي زمين زانو زد، دستش را روي گونه‌هاي تبدار و پرحرارتش كشيد و آرام زمزمه كرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون عاشق توئه، هميشه عاشقت بوده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اشك روي لب رزا نشست و او شوري آن را احساس كرد .رايكا با نوك انگشت، اشك را از روي صورت او زدود و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو بايد باور كني من هميشه عاشق تو بودم رزا.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا ناليد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من عسلم! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بعد از جا پريد .رايكا هم از برخاست و سيلي محكمي به صورت او نواخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو هيچوقت نبايد خودت رو با عسل يكي كني، مي فهمي؟ تو،تو نمي توني مثل اون باشي.اون.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا بسمت در دويد و رايكا هم به دنبالش روان شد ، او را در آغوش كشيد و موهايش را غرق بوسه كرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- رزا، دوستم داشته باش، اين بار من هستم كه براي قطره‌اي محبت اصرار مي كنم! هيچوقت نخواه مثل عسل باشي، عسل مرد! توي دل من مرده ، مطمئن باش! الان توي اين دل زخم خورده من فقط نام يه نفر جا داره؛ اون رزاست! پس رزاي من باش، بذار در كنارت حس كنم كه زنده‌ام، بذار باور كنم كه هنوز عاشقم، بذار باور كنم كه امكان نداره اون چشمهاي سياه و رويايي و افسونگر مالكي جز من داشته باشه .رز خوشبوي من، چشمهات رو به چشهام بدوز و بذار توي ان سياهي شب غرق بشم .بذار باور كنم كه قادر به پرواز در آسمون سياه رنگ چشمهات هستم و مي تونم بين ستاره‌هاي شب چشمات، آرزوهام رو نقاشي كنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رزا چشمهاي تبدار و پرترديدش را به چشمهاي خاكستري رايكا دوخت .رايكا سكوت كرد و به او فرصت داد تا باور هاي از دست رفته‌اش را در عمق نگاه سوزنده او بيابد . رزا در آغوش رايكا آرامش گرفت . [/FONT]

پایان .
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با تشکر از ملیسا عزیز
این رمان تا دوهفته برای استفاده هر چه بیشتر دوستان مهم شده است
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا