پر کن پیاله را کین اب آتشین، دیریست ره به حال خرابم نمیبرد.
این جام ها دریای آتش است که ریزم به کام خویش، گرداب میرباید و آبم نمیبرد.
من با سمند سرکش جادوی شراب،
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مر گ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر...