سر پنجه به چشمانم بگرفتم و بستم چشم
پيشاني خود پنهان بر پنجه خود كردمتا داغ شكستم را از خلق كنم پنهاناما تو كه ميبينياما تو كه ميدانيتنها ترم از تنها،اي ياوران بي ياران
اين دست من و اين تو بس كن دگر اين بازي
آخر به چه مي نازي !!!
خود ميشكني آسان هر چيز كه ميسازييك تن بود از ما تو اي رهبر گمراهان...