من جوجه را گرفتم
او را بوسیده گفتم
جوجه جوجه طلائی
نوک سرخ حنائی
تخم خود را شکستی
چگونه بیرون جستی
گفتا جایم تنگ بود
دیوارش از سنگ بود
نه پنجره نه در داشت
نه کس ز من خبر داشت
دیدم چنین جای تنگ
نشستن آورد ننگ
به خود دادم یک تکان
مثل رستم پهلوان
تخم خود را شکستم
از آنجا بیرون جستم
یکی بود یکی نبود..
هرکی بود غریبه بود...
از دلم خبر نداشت..
که تورو از دلم ربود..
هرکی بود هرچی که داشت..
قد من عاشق نبود..
واسه چشمای سیات..
بخدا لایق نبود..
گول نگاشو خوردم و..
دلم رو بستم به چشاش..
دیوونه بودم مثله شمع..
یه عمری آب شدم به پاش..
بعد یه عمر آزگار..
عشق منو گذاشت...
همیشه به من می گفت:
زندگی وحشتناک است
ولی یادش رفته بود که به من می گفت تو زندگی منی
روزی از روزها از او پرسیدم:
به چه اندازه مرا دوست داری گفت:
به اندازه خورشید در اسمان نگاهی به اسمان انداختم
دیدم که هوا بارانی بود و خورشیدی در اسمان معلوم نبود
شبی از شبها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست...