من زمزمه ي خون را در رگهايم مي شنوم
زندگي ام در تاريكي مي گذشت
اما اين تاريكي
طرح وجودم را روشن مي كرد
در باز شده است
با فانوس نگاهش به درون آمد
زيباي رها شده اي بود
و من ديده به راهش بودم
روياي بي شكل زندگي ام بود
عطري در چشمم زمزمه كرد
رگهايم از تپش افتاد
سر به زير و آرام سلام كرد...