سلام چه خاطرات شیرینی یادم میاد بچه که بودم یه روز یه ساعت شماته ای داشتیم که خراب شده بود منم با کلی شوق و ذوق از مادرم اجازه گرفتم که درستش کنم (قبلش چند تا چیز رو که خراب بودن تونسته بودم درست کنم) خلاصه من افتادم به جون ساعته بعد یه دوسه ساعتی ور رفتن باهاش مامانم اومد پرسید درست میشه منم...