نه از تو دلگیـــــرم
و نه از خودم
از مرواریدی بیزارم
که یک روز با یک کلام از صدفِ دل بیرون آمد
بر بالِ کبــــوتری نشست
و بر آسمان رویا ها ... تا انتهایِ خوشبختی رفت
غافل از اینکه کبوتر نبود !
کلاغی که قصه را , به آخر نرسانده
مروارید را از آسمان به قعر دره پرتاب کرد
از که باید نالید ؟!
آسمان ؟...