در گذر از جاده ی زندگی آموختم:
قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید...
آموختم با چشمانم بهترین ها رو ببینم و اعتماد کنم اما ساده و زودباور نباشم...
آموختم که هیچ گاه ایمان به خدا را از دست ندهم و صبور باشم...
در شبی خاکستری و سرد که ستاره ها چنان در خلوت خود فرو رفته اند که
فراموش کردهاند آسمان بودن آنها چقدر زیباست، تو را می خواهم که فردایی
سبز را به روح پریشان و منتظرم هدیه کنی. همچنان چشم به راه قاصدک ها
خواهم ماند تا مهربانیت را دریافت کنم...
زمان را که نمی توانم متوقف کنم
گاهی زمان متوقفم می کند
همین امروز شعر در گلوی مدادم ماند
و زمان به تراشیدنی متوقفم کرد.
میدانم شاعر باید چند مداد تراشیده همراهش باشد
حیرانم!!
دلواپس که نباشم
شعر به سراغم نمی آید........