وقتي كه در نيزار زندگي ميكرد، يك روز او را ديد كه از كنار آنجا ميگذشت. همان يك نگاه كافي بود تا عاشق او شود... وقتي كه رفت، ماتم گرفت كه چگونه او را پيدا كند. آنقدر دعا و گريه كرد تا سرانجام يك روز او را ديد… جرأت نكرد جلو برود. ايستاد تا او حرفي بزند. و او شروع كرد به خواندن قرآن. يكي دو آيه...