نتایح جستجو

  1. yasna1373

    آبی، اما به رنگ غروب

    خودتو قایم نکن، باهات خیلی کار دارم امشب، خواب نیستی، می دونم که خواب نیستی. خودتو نزن به خواب، بیا بالا، اگه بخوابی من به کی بگم اینهمه حرفو؟ با کی درد و دل کنم؟ ببین! من همیشه حرفامو به تو می زدم، همیشه ی همیشه که نه، از وقتی که پیدات کردم، از وقتی که اومدی اینجا، از وقتی که فهمیدم به...
  2. yasna1373

    فقط برای این‌که بگم دوستت دارم!

    ممنون تیکا جون.
  3. yasna1373

    بيا با هم يه قراري بذاريم.... ضرر نميكني...

    ممنون خیلی تایپیک جالبی بود. منم عهد می بندم، ولی اونقدر این کار برامون عادی شده که گاهی اصلا متوجه نمیشیم که داریم غیبت می کنیم.
  4. yasna1373

    فقط برای این‌که بگم دوستت دارم!

    دوستان عزیز ممنون به خطر نظراتتون.:smile: ولی یه نکته، این داستان رو من در یک وبلاگی خوندم و به نظرم جالب اومد و تصمیم گرفتم در این انجمن بذارم.:)
  5. yasna1373

    [IMG]

    [IMG]
  6. yasna1373

    [IMG]

    [IMG]
  7. yasna1373

    [IMG]

    [IMG]
  8. yasna1373

    [IMG]

    [IMG]
  9. yasna1373

    نه بابا عزیزم می نویسم ولی این ها نوشته های خودم نیست.:smile:

    نه بابا عزیزم می نویسم ولی این ها نوشته های خودم نیست.:smile:
  10. yasna1373

    سلام عزیزم. ممنون گلم، شما چطوری؟ خواهش می کنم، یکی دیگه دارم تایپ می کنم به نظر خودم که خیلی...

    سلام عزیزم. ممنون گلم، شما چطوری؟ خواهش می کنم، یکی دیگه دارم تایپ می کنم به نظر خودم که خیلی قشنگه. ولی یه خورده طولانیه، دعا کن امشب تموم بشه. اگه گذاشتم خبرت می کنم.;)
  11. yasna1373

    سلام. . . . خواهش می کنم.

    سلام. . . . خواهش می کنم.
  12. yasna1373

    [IMG] [IMG]

    [IMG] [IMG]
  13. yasna1373

    امضاء

    امضاء لبخند بر لب داشت، مثل گل که شکفته می شود. نگاهش آنقدر لطف داشت که مرا قطره قطره آب می کرد و از چشمم می چکاند. پدر حرکت می کرد اما راه نمی رفت. مثل ابر که در آسمان حرکت می کند، سبک. آمد کنار عکسش نشست، مثل برف که بر زمین می نشیند، اصلا شبیه عکسش نبود. به اندازه ی زمین تا آسمان، به...
  14. yasna1373

    امضاء

    امضاء عکس پدر را از طاقچه برداشتم و بر زمین گذاشتم، کارنامه را گذاشتم پیش روی پدر. گفتم: امضاء کن، نگفتم خواهش می کنم، گفتم باید امضاء کنی، نمره های بچه ات را باید ببینی، ببینی که در این یک سال که تو نبوده ای او چه کرده است، گفتم این باید را من نمی گویم. مدرسه گفته است، حرف هم نمی فهمد، من...
  15. yasna1373

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز دیدی که بدنت زیر آتش بود، می شد تو را بگذارم، عملیات که تمام شد، بازت گردانم. مجروح که نبودی، همه همین را می گفتند، برگشتن از روی همان پل تنهاییش، کار عاقلانه ای نبود چه رسد به این که آدم جنازه ای را هم بر دوش داشته باشد. ولی من این کار را کردم، علیرغم اعتراض...
  16. yasna1373

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز هر دو به لبه پل خزیدیم. پل بود و دوشکای دشمن، پل بود و آتش، پل بود و تکبیر. انتظار همه شاید این بود که ما هم مثل بقیه یکی یکی برویم. یکی بماند و دیگری بود و بعد. قرار نگذاشته بودیم که با هم برویم ولی اگر غیر از این بود احتیاج به قرار و صحبت داشت. وقتی...
  17. yasna1373

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز فرمانده با هر سی و نه نفر دیگر بی تاب اما با حوصله وداع کرد و همه با هم نیز. اشک بیابان را برداشت. این تکان های ماشین تقصیر هیچ کس نیست. رائد! علی در این بیابان پر فراز و نشیب و هول انگیز، در زیر این رگبار آتش دشمن، مسلّط می راند، اما چهار چرخ همان زمان هم که...
  18. yasna1373

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز به منطقه که آمدیم توجه همه را بی آنکه بخواهیم معطوف خود کردیم. با هم تشنه می شدیم، با هم گرسنه می شدیم، با هم غذا می خوردیم، با هم می دویدیم، با هم خسته می شدیم، با هم می خوابیدیم، با هم بیدار می شدیم، با هم پیش می رفتیم، با هم ماشه می چکاندیم. و آنچه در ابتدا...
  19. yasna1373

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

    دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز دو سال مانده بود هنوز به گرفتن دیپلم و وقت سربازی. اما طاقت نمی توانستیم آورد. اول تابستان بود، کارنامه ها را با معدلی همسان گرفتیم و راهی خانه شدیم. با پیشنهادی که تو می خواستی بکنی و هنوز نکرده بودی من موافق بودم، قبل از اینکه بگویی، گفتم: پدر رضایت می...
  20. yasna1373

    چهل روز باران می بارد!!!

    چهل روز باران می بارد!!! شب دوباره من بودم و آسمان رویا هایم. به خواب فرو رفتم و ناگهان چشم هایم با دیدن مردی نورانی نور باران شد، شادمان پیش رفتم و ناله کنان گفتم:« محبوب من! تو چگونه بر این دوری و جدایی رضایت داده ای. من که در آتش مهر تو سوختم. من گفتم و او شنید. او گفت و من شنیدم.» _...
بالا