...امروز فرنوش داره برميگرده ، بي صدا ، بي خبر ، يه تاكسي ميگيرم كه برسونمش فرودگاه ، توي راه هيچ حرفي با هم نميزنيم ، اين آخرين كاريه كه ازم خواست ، منم به حرمت خاطرات كوتاهمون روونه ش ميكنم ، ميرسيم فرودگاه پياده ميشيم ، وسايلشو برميداره ، مياد طرفم ، قبل از اينكه چيزي بگه انگشتمو ميزارم روي...