گل صحرايي
کيستي اي دوست که با ياد تو
باده ي انديشه ام آميخته
اي لب گرمت ز تن سرد من
شعله ي صد بوسه برانگيخته
خنده ي من، شوخي ي ِمن، ناز من
برده قرار تو و آرام تو
فتنه ي عشاق هوسباز من
زهر حسد ريخته در کام تو
من گل صحرايي ي ِ خود رُسته ام
عطر مرا رهگذري نوش کرد
خوب چو از بوي تنم مست شد
رفت و...