داستانهای ملا نصرالدین

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
سلام بچه‌ها تو این تاپیک میخوایم داستانهای ملا نصرالدین رو قرار بدیم. هر کسی داستانی داره بذاره.

ملا نصرالدین به حمام رفته بود. خدمتكاران حمام به او بی اعتنایی کرده و خدمتي انجام ندادند. ملا وقت رفتن ده دينار اجرت داد و متصدی حمام از اين بخشش فوق العــــــــاده متحير مانده بود. هفته بعد كه ملا به حمام رفت احترام بي اندازه اي از هر يك از خدمه ديد كه هر يك به نوعي اظهار كوچكي مينمودند ولي با اين همه ملا وقت بيرون رفتن فقط يك دينار به آنها داد.متصدی حمام بی اندازه تعجب کرد وپرسید: سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟ ملا گفت: مزد امروز حمام را آنروز و مزد آنروز را امروز پرداختم تا شما با ادب شده مشتري هاي خود را کرامت بنمائيد!!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

m_sh_eng

عضو جدید
استاد کیست ؟
مریدی از ملانصرالدین پرسید :​
-((چطور شد که استاد شدی ؟))
ملانصرالدین گفت : همه ما می دانیم در زندگی چه باید بکنیم اما هیچ وقت این موضوع را نمی پذیریم .برای درک این واقعیت ،مجبور شدم وضعیت عجیبی را از سر بگذرانم . یک روز کنار خیابان نشسته بودم و فکر می کردم جه کنم ؟ مردی از راه رسید و جلو من ایستاد . خواستم از جلو من کنار برود دستم را تکان دادم . او هم همین کار را کرد.فکر کردم چه با مزه .حرکت دیگری کردم . او هم از من تقلید کرد .
شروع کردیم به آواز خواندن و هر ورزشی که بگوئی انجام دادیم .مدام احساس می کردم حالم بهتر است و از رفیق جدیدم خوشم آمده بود .چند هفته گذشت و از او پرسیدم : "استاد بگو چه کار باید بکنم ؟"
پاسخ داد : اما من فکر می کردم تو مرشدی !
 

pesar-mashhadi

کاربر بیش فعال
جای مرده
تو کوچه داشتن تشیع جنازه می کردن . ملا با پسرش تو کوچه بودن . پسر ملا از باباش پرسید : بابایی توی این صندوقچه چیه ؟ ملا به پسرش می گه : آدم. پسر ملا از باباش پرسید : اون رو کجا می برن ؟ . ملا می گه : جایی می برن که نه خوردنی باشه و نه نوشیدنی ، نه نون و نه آب ، نه هیزم و نه آتیش ، نه پول و نه طلا و نه فرش ونه گلیم . بعد از شنیدن این حرف ها پسر ملا بدون معتلی می گه : بابا شوخی که نمی کنی یه دفعه بگو اون رو دارن میارن خونه ی ما دیگه ، من که می رم الان به مامان خبر می دم که یه ایل مهمون داریم تو هم با مهمون هامون سریع بیا !!!!
 

pesar-mashhadi

کاربر بیش فعال
تعارف ملا
ملا توی مزرعه نشسته بود داشت ناهار می خورد . سواری داشت از کنار مزرعه رد می شد که ملا با صدای بلند گفت : بفرمایید ناهار . سوار هم از خدا خواسته فوراً از اسب پیاده شد و به قول معروف چترش رو باز کرد و از ملا پرسید : میخ طویله اسبم رو کجا بزنم ؟ آقای ملا که کاملاً از تعارف شاه عبد العظیمی که به این سوار زده بود سخت پشیمون شد . چون که گمون نمی کرد تعارف کوچیکش چنین دسته گلی به آب بده و با چهره ای عصبانی و صدایی بسیار بی حال در جواب سوار پر رو گفت : سر زبون من !!!!!!!
 

pesar-mashhadi

کاربر بیش فعال
خط ملا
یک روزی یکی از اهالی ده میره پیش ملا از ملا می خواد که نامه ای برای دوستش که در بغدا هست بنویسد. ملا در جواب می گه : دست از سر من بردار که حس بغداد رفتن رو ندارم . یارو هم بر می گرده می گه : جناب ملا نگفتم که شما برید بغداد فقط می خوام نامه ای از طرف من به دوستم که در بغداد است بنویسی !!. ملا می گه : تعجب نکن ؛ چون خط من خیلی بد هستش و فقط خودم خط خودم رو می تونم بخونم ، به خاطر همین اگر از طرف تو به بغداد نامه ای بنویسم ، باید خودم هم همراه نامه برم بغداد تا نامه را بخونم.!!!!!!
 

pesar-mashhadi

کاربر بیش فعال
خر فروش
یک روز ملا خرشو می بره بازار بفروشه . هر مشتری که پیشش می اومد تا خر را ببینه اگه از جلو نزدیک خره می شد خره نقطه حساس یارو رو گاز می گرفت و اگر از عقب نزدیک می شد خر هم نا مردی نمی کرد با جفت پاهاش نشونه می گرفت سمت جای حساس یارو و همچنان لگدی می زد که صدای داد و هوار یارو کل بازار رو پر می کرد و ویارو هم مثل مار گزیده ها به خودش می پیچید .!!! شخصی که این وضع و دید رفت پیش ملا و گفت : با این وضع که خر تو سر مشتری ها آورده دیگه نه کسی نزدیکشش می شه نه کسی می خردش . !! ملا در جواب می گه : قصد من هم فروش این نیست !!!! فقط می خوام مردم بفهمند که من از دست این حیوان زبون نفهم چی می کشم!!!!!!!
 

pesar-mashhadi

کاربر بیش فعال
این منم یا او
یه روز ملا می خواسته با کاروانی به یه سفر طولانی بره ، برای این که گم نشه پوست کدو تنبلی رو سوراخ می کنه میندازه گردنش ، همون شب کل کاروان برای استراحت توی راه توقف می کنه ، ملا که خیلی خسته شده بود تخت می گیره می خوابه ، یکی از از دوست هاش برای شوخی کدو رو از گردن ملا باز می کنه میندازه گردن خودش ، صبح که ملا از خواب بلند می شه و کدو رو تو گردن خودش نمی بینه و گردن یکی دیگه می بینه دست و پاشو گم می کنه ، به خاطر همین با صدای بلند می گه : من مطمئنم که تو من هستی پس در این صورت من کیم ؟!!!!!!؟؟!!!!
 

pesar-mashhadi

کاربر بیش فعال
داخل و خارج خونه ( خیلی جالبه )
یه روز ملا خرش رو برای فروش به بازار می بره ، بعدشم می ده به دلال بازار که اون رو براش بفروشه؛ خودش هم یه گوشه می شینه و تماشا می کنه تا دلال خرش رو بفروشه پولش رو بده. دلال شروع می کنه به توصیف کردن : ای مردم این خری که می فروشم ، خیلی جون و زبل و کاری یه خورده بهش غذا بدید مثل حمال براتون کار می کنه. هر که این رو بخره ، از کرده خودش پشیمون نمی شه و از این جور حرف ها که ملت رو خر کنه . ملا کلی تو فکر رفت و پیش خودش گفت : اگه خر من این قدر خوب هستش چرا خودم نخرمش !!!!!!!! پیش دلال رفت قیمت خر رو پرسید دلال هم دید که ملا اسگل تشریف داره دو برابر قیمتی که خودش گفته بود تا خرش را بفروشد به آن فروخت. و ملا خرش را برداشته و خوشحال از این که سود کلانی کرده به منزل برگشت. و تمام اتفاقاتی که برای خرید و فروش خرش افتاده بود و سود کلانی که کرده بود را به زنش شروع به شرح دادن کرد !!!!! وقتی حرفش تموم شد، زنش گفت : من هم امروز معامله ی خوبی کردم وقتی که شیر فروش اومده بود تو کوچه من رفتم ازش شیر بخرم ، و موقعی که می خواست شیر برام بکشه ، حرکت هاشو زیر نظر گرفتم و دیدم متوجه نیست به خاطر همین خیلی آروم دست بند طلام رو تو ترازو انداختم ، شیر فروش هم متوجه نشد چی کار کردم !!! بعدشم به اندازه ی وزن دستبند شیر زیادی به من داد من هم خوشحال شدم و گذاشتم دست بند پیشش بمونه تا بقیه مردم هم به اندازه دست بند شیر اضافی ببرند !!!! پول شیری که خریده بودم بهش دادم و سریع دبه شیر رو برداشته و به خونه آومدم. ملا که زرنگی زنش و آن رشادتی که دستبند طلاش رو به شیر فروش داد را شنید ، به زنش گفت : آفرین به تو زن غیرت مند و تیز هوشم !!!! بیا از این به بعد تو داخل خونه و من از خارج خونه کاری بکنیم که دخل و خرج خونه به خوبی رو به راه بشه !!!!!.
 

pesar-mashhadi

کاربر بیش فعال
خر گمشده
یه روز ملا خرش رو گم می کنه ، تو کوچه و بازار دنبالش می گشت و با صدای بلند خدا را شکر می کرده. اهل بازار ازش می پرسند: چی شده ملا که این قدر هراسونی ؟ ملا می گه : خرم رو گم کردم. اهل بازار با تعجب ازش می پرسند : پس شکرکردندت برای چی هستش ؟ ملا در جوابشون می گه : به خاطر این خدا رو شکر می کنم اگه خودم هم با خرم بودم و هر دو با هم گم شده بودیم اون وقت چه خاکی بر سر باید می کردم !!!!! و حالا به جای من یکی دیگه دنبال من و خرم می گشت !!!!
 

pesar-mashhadi

کاربر بیش فعال
در سایه ابر
یه روز مولا داشت جاهای مختلف صحرا رو می کند. یکی داشت از اونجا رد می شد به مولا گفت : مگه اسگل شدی چرا این جوری می کنی ؟ ملا گفت : پولم رو تو صحرا دفن کردم و بعدش که اومدم دنبالش نتونستم پیداش کنم . یارو به ملا گفت : مگه احمق علامتی براش نذاشتی ؟ ملا گفت : چرا وقتی که داشتم پولم رو دفن می کردم قطعه ابری روی اون سایه انداخته بود و لی حالا نمی دونم کجا رفته !!!!!!!!!!!!!! یارو هم رگشت گفت : الحق که اسگلی !!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي جنازه اي رو مي برند ، پسر ملا از پدرش پرسيد : پدرجان اين جنازه رو كجا ميبرند ؟ !
ملا جواب داد : او را به جايي ميرند كه نه آب هست ، نه نان هست ، نهپوشيدني هست و نه چيز ديگري . پسر ملا گفت : فهميدم او را به خانه ما ميبرند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزيملا از بازار يك گوسفند خريد ، در راه دزدي طناب گوسفند را از گردن او بازكرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خودش بست و چهار دست و پابه دنبال ملا رفت . ملا به خانه رسيد ناگهان ديد گوسفندش تبديل به جوانيشده است . دزد رو به ملا كرد و گفت من مادرم رو اذيت كرده بودم او هم مرانفرين كرد من گوسفند شدم ولي چون صاحبم مرد خوبي بود دوباره من به حالتاولم برگشتم .
ملا دلش به حال او سوخت گفت : اشكالي ندارد برو ولي يادت باشد كه ديگر مادرت را اذيت نكني .
روز بعد كه ملا براي خريد به بازار رفته بود گوسفندش را آنجا ديد ، گوششرا گرفت و گفت اي پسر احمق چرا مادرت را اذيت كردي تا دوباره نفرينت كند وگوسفند شوي ؟؟!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از ملا نصرالدین پرسیدند لباست چرک شده چرا نمی شویی؟ گفت دوباره چرک خواهد شد چرا زحمت بیخود بکشم.
گفتند چه اشکال دارد دوباره می شویی. گفت خوب باز هم چرک می شود. گفتند باز هم می شویی.
ملا جواب داد من که فقط برای لباس شویی به دنیا نیامده ام کارهای دیگری هم دارم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزيدزدي به خانه ملا آمد ملا تا او را ديد داخل گنجه شد و در را بست دزد چونهمه خانه را گشت و چيز ناقابلي پيدا نكرد با خود گفت يقينا اشياء قيمتي رادر گنجه گذاشته اند پس با زحمت در را از كنده بعوض اشياءقيمتي كند . چشمشبه ملا افتاد كه سر پا ايستاده بود ترس بر او مستولي شد، بالكنت گفت شمااينجا بوديد جواب داد چون چيز قابلي در خانه نبود از خجالت شما پنهان شدم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وزيبه او خبر دادند سرت سلامت عيالت فوت شده گفت زن با عقلي بود دست پيش راگرفت چون من خيال داشتم او را طلاق بدهم راضي به زحمت من نشد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملانصرالدین گاوی داشت قوی هیکل، با شاخ هایی تیز و بلند. مدتها بود که ملاآرزو می کرد بنشیند وسط آن شاخ ها و ببیند چه مزه ای دارد.
یک روز که ملا تازه گاوش را از صحرا به خانه آورده بود، گاو رفت گوشه حیاطخوابید و شروع کرد به چرت زدن. ملا فرصت را مناسب دید و تند پرید و نشستروی سر گاو و دو دستی چسبید به آن دو شاخ بلند و تیز.
گاو ترسید، تندی از جا پرید و ملانصرالدین را به هوا پرتاب کرد.
زن ملا، از صدای افتادن یک چیز سنگین، سراسیمه از اتاق بیرون دوید و دیدکه شوهرش دراز به دراز افتاده وسط حیاط و سر و صورتش غرق خون است. زن، بهخیال اینکه ملا مرده، بنا کرد به گریه و زاری و به سر و سینه زدن؛ اما ملاآهسته تکانی به خود داد. به زحمت پا شد نشست و با آه و ناله به زنش گفت:"آه، گریه نکن عزیز دلم! گر چه خیلی صدمه دیده ام، ولی خوشحالم که بهآرزویم رسیدم. خدا را شکر! بالاخره توانستم بنشینم وسط دو شاخ بلند و تیزگاومان!

اسفند دود کن، زن!"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملانصرالدینده تا خر داشت. روزی سوار یکی از خرها بود و آنها را شمرد. با خودش گفت:"چرا نه تا هستند؟" از خرش پیاده شد و دوباره شمرد. دید ده تا هستند. بازسوار خر خود شد و دید خرها نه تا شدند. این کار را چند بار تکرار کرد وناچار از خر پیاده شد و گفت:" این سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد!!"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان درخت چارمغز

روزی ملا زیر درخت چارمغز خوابیده بود که ناگهان چارمغزی به شدت به سرشاصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن مردی از انجا میگذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد. ملا گفت: احمقجان نمی دانی اگر به جای درخت چارمغز زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانمعاقبتم چه بود؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برایاینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟ملا گفت : بیست تومان. حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمتلنگی حمام من است. ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چهکسی دفن است! شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است! ملا با تعجبگفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بودو گفت : نداریم! ملا گفت: لیوانی آب بده! دخترک پاسخ داد: نداریم! ملاپرسید: مادرت کجاست: دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است! ملا گفت: خانهشما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجابیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایشلالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! ملا همناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟ ملاگفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخلحوض می انداختم!

__________________
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی ازدشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست. ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت:ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان دم خروس



یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزدگفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمدهاست چیز دیگری می گوید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتندسر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو بهملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسینتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجنرفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهندخرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان پرواز در اسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.
 

Similar threads

بالا